بخش 1

پیش‌گفتار چوپان گنج دهکده داخل دژ لاذقیه بعلبک


1


چوپان، گنج، خدا

مرتضي عبدالوهابي


3


بسم الله الرحمن الرحيم


7


پيش‌گفتار

كتاب حاضر نوشتة‌آقاي مرتضي عبدالوهابي است كه افكار ابن تيميه را در قالب داستان بلند نقد نموده

است.

«ابوالعباس» احمد بن عبدالحليم معروف

به ابن تيميه، از علماي حنبلي است كه در 728ه‍ . ق درگذشت. وي چون عقايد و آرايي برخلاف معتقدات عموم فرقه‌هاي اسلامي اظهار مي‌داشت؛ پيوسته مورد مخالفت علما قرار مي‌گرفت. به عقيدة محققين همين عقايد ابن تيميه بعدها اساس اعتقادات وهابيان گرديد.

وقتي ابن تيميه عقايد خود را آشكار ساخت و در اين زمينه كتاب‌هايي منتشر نمود؛ از طرف علماي اسلام اعم از شيعه و سنّي مورد مخالفت قرار گرفت. غائلة ابن تيميه با مرگ او در سال 728 ه‍ . ق در زندان


8


شام فروكش كرد. اگرچه شاگرد معروف او «ابن قيم» به ترويج افكار استاد خود پرداخت ولي ديگر اثري

از افكار و آراي او باقي نماند. تا آن گاه كه «محمد بن عبدالوهاب» تحت تأثير افكار ابن تيميه قرار گرفت

و آل سعود براي تحكيم پايه‌هاي امارت خود

به حمايت از او برخاستند و به دنبال تعصب‌هاي خشك و متأسفانه به نام توحيد، سيل خون تحت

عنوان جهاد با كافران و مشركان به راه افتاد و هزاران مرد و زن و كودك مسلمان قرباني آن شدند. فتنه‌اي كه تا به امروز اثرات معذّب آن دامنگير جوامع اسلامي است.

با توجه به تبليغات گسترده و هجمه‌هاي فكري كه به خصوص در سال‌هاي اخير از جانب سلفي‌ها و فرقة وهابيت جهت ضربه زدن به مباني تشيع و ايجاد شك و شبهه در بين جوانان ميهن اسلامي ـ ايران ـ و مهد

تشيع صورت گرفته؛ مركز تحقيقات حج وابسته

به بعثة مقام معظم رهبري بر خود فرض مي‌داند

ضمن استفاده از قالب‌هاي ادبي از جمله داستان به رد شبهات و نقد افكار مخالفان تشيع و اهل بيت( عليهم السلام ) بپردازد.


9


داستان «چوپان، گنج، خدا» كه در همين راستا به نگارش درآمده، به محضر تمامي ره‌پويان حق و حقيقت تقديم مي‌‌گردد.


11


چوپان

صبح زود پيش از طلوع آفتاب گلة ارباب را به دامنة كوه اتنا برد، گوسفندان در سبزه‌زار مشغول چرا شدند. روي تخته سنگي نشست، اطرافش پر از گل‌هاي زرد بود؛ انبوه درختان بادام غرق در شكوفه بودند. بهار با تمام زيبايي‌هايش از راه رسيده بود؛ ني‌لبكش را درآورد. هنگام ظهر سفرة كوچكش را باز كرد، بوي نان تازه در فضا پيچيد، كنار نان‌ها ظرفي پر از زيتون بود؛ ناهارش را خورد. روي تخته سنگي ايستاد، بندر تائورمينا با خانه‌هاي سنگي كوچك و كوچه‌هاي پيچ در پيچ از دور پيدا بود. نزديك غروب گله را جمع كرد، بايد زودتر برمي‌‌گشت. بين راه پيرمرد را ديد كه بيرون كلبه ايستاده بود، خورشيد پشت كوه‌هاي اپنين پنهان شد. وقتي به دهكده رسيد زن‌ها و دخترها بزها را گوشة پرچين جمع كردند و مشغول دوشيدن شير شدند، به طرف آن‌ها رفت، ظرفي پر از شير گرفت و دور شد. بين راه ايستاد و پشت سرش را نگاه كرد، بايد مطمئن مي‌شد كسي او


12


را نمي‌بيند؛ خودش را به كلبة سنگي رساند، لحظه‌اي بعد در باز شد و قامت تكيده و صورت پر چين و چروك پيرمرد در آستانة آن ظاهر شد.

ـ تويي ادواردو! بيا تو!

ـ براتون شير آوردم.

ادواردو وارد كلبه شد، ظرف را روي‌ ميز گذاشت. نگاهش به ديوار افتاد. كنار پنجره زره و كلاه‌خود و شمشيري زنگ زده آويزان بود.

ـ بابا لئو!

ـ چيه پسرم؟

ـ اينا مال شماست؟

پيرمرد نگاهي به وسايل جنگي انداخت. آهي حسرت بار كشيد و گفت:

ـ مال من بود! اين لئوي پير و زوار دررفته كه مي‌‌بيني يه روزي شهسوار صليبي معبد سليمان بود.

ـ شما يه شواليه بوديد؟

ـ بودم. اما حالا چي؟

پيرمرد ظرف را برداشت و شير را سر كشيد. چند بار سرفه كرد. ادواردو طاقت نياورد.

ـ بابا لئو؟

ـ بله!


13


ـ بازم بگيد. چقدر كم حرفيد!

ـ از چي بگم پسرم؟

ـ از شرق بگيد. من عاشق سفرم! مردم مي‌گن شما اهل همين جايي. درسته؟

ـ آره، وقتي به سن و سال تو بودم؛ به شرق رفتم. صليبي‌ها در حال شكست خوردن بودن؛ مسلمونا اورشليمو پس گرفته بودن؛ دژهاي ما رو يكي بعد از ديگري تصرف كردن؛ فقط شهرهاي بندري در دست مسيحي‌ها باقي مونده بود. به عكّا رفتيم، اما عكّا هم سقوط كرد؛ بعدش نوبت صور و صيدا و بيروت بود. آخرين سنگر ما دژ جزيرة رودا نزديك بندر بانياس بود. اون جا رو هم از دست داديم. به قبرس عقب نشيني كرديم. از قبرس برگشتم ايتاليا. حالا هم اين جا هستم. تنهاي تنها. نه زني، نه فرزندي، نه فاميلي!

اشك در چشمان پيرمرد حلقه زد. ادواردو از پنجره بيرون را نگاه كرد. هوا تاريك شده بود. ظرف خالي شير را برداشت.

ـ بايد برم، دير وقته!

پيرمرد گفت:

ـ پسرم يه روزي محبت‌هاي تو رو جبران مي‌كنم. طوري كه باورت نشه. من تو رو ثروتمند مي‌كنم. ثروتمندترين مرد جزيره سيسيل. مطمئن باش!


15


گنج

شب از نيمه گذشته بود. ادواردو در رختخواب جابه جا شد. خوابش نمي‌برد. ساية سياه تنهايي را پشت پنجرة اتاق حس مي‌كرد. تنهايي طاقت فرسايي كه بعد از مرگ مادر به سراغش آماده بود. هيچ قوم و خويشي در دهكدة زعفرانيه نداشت. مادرش اهل تونس بود. پدر او را از تجار برده در بندر مسينا خريد و به عقد خود در آورد. بعد هم به تائورمينا آمد وبه كار بازرگاني مشغول شد. ادواردو در تائورمينا به دنيا آمد. آن‌ها زندگي شيريني داشتند. اما پدر ورشكست شد. دل به دريا زد و راهي ناپل شد. رفت و ديگر برنگشت. مادر خسته از انتظاري بي‌حاصل دست پسرش را گرفت و خدمتكار خانة ارباب ماتئو شد. همان جا هم از دنيا رفت. سپيدة صبح نزديك بود. صداي زوزة سگي از دور به گوش مي‌‌رسيد. صدا غيرعادي بود. انگار حيوان بيچاره را شكنجه مي‌‌كردند. از كلبه بيرون آمد. مرغ و خروس‌ها سروصدا مي‌كردند. به سمت


16


حصار رفت. گوسفندها ناآرام بودند. به هم تنه مي‌زدند. مي‌خواستند از پرچين حصار بيرون بپرند. ناگهان صداي غرشي هولناك از جانب اتنا بلند شد. به كوه چشم دوخت، ستوني از آتش از قله تا ابرها فوران كرد، همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد. زمين زير پايش به لرزه درآمد. اگر چه مدت آن كوتاه بود، اما همين لحظات كوتاه و گذرا كافي بود تا سقف خانه‌ها فرو بريزد و ديوارها خراب شوند. زلزله خيلي زود تمام شد، اما آتشفشان همچنان ادامه داشت. عدّه‌اي از مردم موقع زلزله از خانه‌ها بيرون دويده بودند. بعضي هم زير آوار مانده بودند. آفتاب طلوع كرد. نگاهش به قلة اتنا افتاد، رودي از موادّ گداخته از دهانة آن جاري شده بود. رودي آتشين و سرخ رنگ كه آرام آرام به سمت دهكده در حركت بود. مردم زخمي‌‌ها را از لاي آوارها بيرون كشيدند. كشيش ناقوس كليسا را به صدا درآورد. لورنزو پيشكار ارباب در ميدان‌گاه آبادي ايستاد و فرياد زد:

ـ عجله كنيد! بايد حركت كنيم. زخمي‌‌ها رو داخل گاري بذاريد.

بوي گوگرد فضا را پر كرده بود، رود آتش در حال نزديك شدن بود، سرراهش همه چيز را ويران


17


مي‌‌كرد. حصار خراب شده بود و گوسفندها پراكنده شده بودند. لورنزو به ادواردو نزديك شد.

ـ مي‌توني گوسفندها رو جمع و جور كني؟

ـ سعي خودمو مي‌كنم.

ـ ببرشون پايين. از جادة ساحلي برو سمت بندر. البته فكر كنم اون جا هم زلزله شده باشه. هرچي باشه پايين دست امن تره. فهميدي؟

ـ بله.

داشت گوسفندها رو جمع و جور مي‌‌كرد كه به ياد بابالئو افتاد. به سمت كلبة سنگي دويد. سقف كلبه خراب شده بود. درختان زيتون و بادام آتش گرفته بودند. سنگ‌ها را كنار زد و پيرمرد را بيرون كشيد.

ـ حالت خوبه بابالئو؟

ـ چي شده؟ چرا سقف خونة من خراب شده؟

ـ زلزله شده، كوه آتشفشان كرده، بايد از اين جا بريم. من شما رو مي‌برم! ادواردو پيرمرد را كول كرد. وقتي به ميدان‌گاه آبادي رسيد گوسفندها را جمع كرد و به سمت تائورمينا رفت. مردم دهكده كنار جاده نزديك چشمة آب توقف كرده بودند. پيرمرد را روي زمين خواباند. لورنزو به طرفش آمد و با تعجّب گفت:

ـ اينو چرا همراه خودت آوردي؟


18


ـ حالش خوب نيست.

ـ من گوسفندا رو مي‌برم خونة ارباب، بيا اون‌جا.

ادواردو با دستمال خون را از صورت پيرمرد پاك كرد. بابالئو ناله كنان گفت:

ـ ادواردو

ـ بله

ـ يادته بهت گفتم تو رو ثروتمند مي‌كنم، ثروتمندترين مرد جزيرة سيسيل!

ـ آره يادمه!

ـ من يه گنج بزرگ در جزيرة رودا مخفي كردم، بايد بري اون جا.

ـ گنج؟

ـ آره. از مسينا با كشتي برو قبرس. بعدش خيلي راحت مي‌توني بري بندر بانياس، جزيرة رودا نزديك بانياسه. من و دوستم صدها سكة طلا رو داخل يه خمرة سفالي گذاشتيم و مقابل دروازة اصلي دژ زير يه درخت كهنسال مخفي كرديم. نزديك درخت يه چاه آبه. فهميدي؟

ـ بله

ـ مواظب مسلمونا باش!

ـ دوستت چي شد؟


19


ـ ما غافلگير شديم. رفته بوديم قبرس آذوقه بياريم. مسلمونا دژو گرفتن. دوستم در قبرس به حال مرگ افتاد. بهش مي‌‌گفتيم شوالية يك دست. دست چپشو توي جنگ از دست داده بود. اما با دست راستش به خوبي مي‌جنگيد. مطمئنم اون مرده. حالش به قدري بد بود كه نتونست با من به ايتاليا برگرده. حالا برو، خدا به همرات.

ـ اما...

ـ اما نداره. اين جا جووني تو ضايع مي‌‌كني، برو!

از تپه‌هاي مشرف به بندر مسينا پايين آمد. بندر به داسي بزرگ مي‌‌مانست، انبوه درختان كاج و سرو را پشت سر گذاشت. سال نو آغاز شده بود، اما زلزله بي‌خبر آمده بود و شادي مردم را خراب كرده بود. مسينا هم از عوارض زلزلة سهمگين روزهاي قبل در امان نمانده بود. خانه‌هاي زيادي خراب شده بودند. مردم آوارها را پس زده و راه‌ها را باز كرده بودند. شهر دوباره پرجنب و جوش شده بود. به ساحل رفت. زورق‌هاي كوچك و بزرگ ماهيگيري عازم دريا بودند. ماهيگيران با صورت‌هاي آفتاب سوخته و بدن‌هاي كشيده تورها را آمادة صيد كرده بودند. به آب‌هاي نه چندان آرام تنگه چشم دوخت. از كشتي


20


بادباني خبري نبود. به سمت مهمان خانة نزديك ساحل رفت. زلزله آسيبي به آن نرسانده بود. مرد مهمان خانه‌دار پيش آمد و دست ادواردو را گرفت.

ـ خوش اومدي ارباب جوون، خوش اومدي!

ادواردو با خود انديشيد:

ـ من به چيزي كه شباهت ندارم يه ارباب جوونه.

امّا كلام مهمان خانه‌دار حالتي خوشايند در او ايجاد كرد. آرام گفت:

ـ يه اتاق مي‌خواستم.

ـ براي چند روز؟

ـ نمي‌دونم تا وقتي كه بتونم با يه كشتي برم قبرس.

ـ چند روز ديگه تجار جنوا مي‌آن، مي‌‌توني با اونا بري.

مرد به ميز و صندلي كنار سالن اشاره كرد.

ـ بفرما بشين، چيزي خوردي؟

ـ نه

مرد به سمت پنجره‌اي رفت كه به سالن مهمان‌خانه باز مي‌شد.

ـ بئاتريس مهمون داريم؛ آشپزخونه در چه حاله؟

صداي زمخت زني از آن سوي پنجره به گوش رسيد.


21


ـ تخم غاز! درست كنم؟

ـ درست كن! فقط عجله كن.

مرد كنار ادواردو نشست.

ـ ارباب جوون اصلاً نگران نباش. من خودم تو رو راهي مي‌‌كنم. فقط يه هفته‌اي معطّلي داره.

ادواردو بعد از ظهر به ساحل رفت. روي يك صخره نشست. مردان ماهيگير به ساحل برگشتند. صيد روزانه را داخل سبدهاي بزرگ ريختند. به اين مناظر زيبا چشم دوخته بود كه حضور غريبه‌اي را نزديك خود حس كرد. سرش را برگرداند، پيرمردي لاغراندام با لباس‌هاي مندرس كنارش نشست و به دريا اشاره كرد.

ـ من روزگاري ناخداي يه كشتي بادباني بزرگ بودم، باورت مي‌شه؟ به اين حال و روزم نگاه نكن؛ همه جا مي‌رفتم، مديترانه، درياي سرخ، زنگبار، هند.

ـ قبرس چي؟

ـ قبرس كه همين بيخ گوش ماست؛ اون جا هم رفتم. چرا در مورد جزيرة قبرس سوال كردي؟ مگه تا حالا سفر دريا نرفتي؟

ـ نه!

پيرمرد از جا بلند شد و به تنگة مسينا اشاره كرد.


22


ـ پس خيلي مواظب باش، اين تنگه گرداب‌هاي خطرناك داره؛ همين طور دو تا غول وحشتناك، به غول اول مي‌‌گن سيلاّ! اون طرف تنگه سمت كالا بريا داخل يه غار به كمين نشسته! دو تا پا داره. پاهاشو تو آب فرو كرده. چشم به راه دريانوردا و مسافراي لذيذ و خوشمزه‌س. اما غولي كه اين طرفه يعني كاريبديس، زياد خطرناك نيست، فقط غذاي مايع مي‌‌خوره. مي‌‌گن روزي سه نوبت آب تنگة مسينا رو مي‌بلعه و قي مي‌‌كنه! پيرمرد همان طور كه دور مي‌شد گفت:

ـ شوخي كردم جوون، نترس اينايي كه گفتم افسانه بود، يه افسانة قديمي‌. غول و ديو مال قصه‌هاس، موجودات افسانه‌اي ترس ندارن. اما يه چيزه كه تا عمر داري بايد ازش بترسي يه سر داره دو تا گوش! اسمش آدمه! ازش حذر كن.

روزها به سرعت سپري مي‌شد. ادواردو هر روز به ساحل مي‌‌رفت. روز هفتم بادبان‌هاي سفيد رنگ كشتي بزرگي از دور پديدار شد.


23


دهكده

كشتي بزرگ تنگة مسينا را پشت سر گذاشت. ادواردو در عرشه ايستاده بود و بندر را نگاه مي‌كرد كه به تدريج كوچك و كوچك‌تر مي‌شد. مقابلش درياي بي‌انتها بود. سفر دريايي چند هفته طول كشيد. سرانجام كشتي به جزيرة قبرس رسيد، ادواردو خودش را به ساحل رساند، بايد سرپناهي پيدا مي‌‌كرد. نگاهش به يك قايق بزرگ افتاد، جواني قوي هيكل با عضلات ورزيده سعي مي‌كرد آن را به خشكي بكشاند، نزديك رفت و به او كمك كرد، جوان كه هم سن و سال خودش بود گفت:

ـ به قيافه‌ات نمي‌‌خورد اهل قبرس باشي.

ـ ايتاليايي هستم.

جوان ماهيگير به سمت دهكدة ساحلي رفت، اما نيمة راه برگشت و ادواردو را نگاه كرد.

ـ ببينم تو جايي براي خواب داري؟

ـ نه.

ـ پس بيا بريم، معطّل نكن.


24


ـ مزاحم نمي‌شم!

ـ چه مزاحمتي؟

آن‌ها به سمت دهكده رفتند و وارد خانة كوچكي شدند، جوان گفت:

ـ من يانيس هستم، اسم تو چيه؟

ـ ادواردو

ـ اين جا خونة خودته راحت باش.

يانيس خيلي زود شام را حاضر كرد و گفت:

ـ بريم روي پشت بوم، اتاق گرمه.

بالاي پشت بام خنك بود، شام را كه خوردند، ادواردو گفت:

ـ مي‌تونم يه سؤال بپرسم؟

ـ بپرس.

ـ تو بندر بانياس رفتي؟

ـ خيلي زياد.

ـ مي‌‌ري ماهيگيري؟

يانيس با صداي بلند خنديد و گفت؟

ـ مگه نگفتي يه سؤال اين كه شد دوتا!

ادواردو سكوت كرد، يانيس ادامه داد.

ـ ناراحت نشو، شوخي كردم، معلومه كه رفتم، لاذقيه هم رفتم، بندرهاي شام قبلاً دست صليبي‌ها بود،


25


اما مسلمونا بيرونشون كردن، يه عده شون توي جزيرة رودا بودن.

ادواردو از جا نيم خيز شد.

ـ جزيرة رودا؟

يانيس با تعجّب گفت:

ـ چيه! هول برت داشت، درست شنيدي جزيرة رودا، البته از اون جا هم بيرونشون كردن. راستي ببينم من به سؤال دوم تو جواب دادم؟

ـ نه!

ـ سؤالت چي بود؟

ـ‌ گفتم مي‌‌ري بانياس ماهيگيري؟

ـ اگه بخوام ماهي بگيرم سواحل قبرس پره. يه چيزي از اون طرفا مي‌‌آرم كه مثل طلا باارزشه. زن‌هاي قبرس براش سر و دست مي‌شكنن. مي‌دوني چي مي‌‌آرم؟

ـ نه

ـ پارچه‌هاي ابريشمي‌.

ـ بازم اون جا مي‌ري؟

ـ هفتة ديگه مي‌رم.

ـ منم با خودت ببر.

ـ دنبال چي هستي؟


26


ـ مي‌‌خوام برم جزيرة رودا، دنبال پدرم هستم!

ـ پدرت گم شده؟

ـ‌ نمي‌‌دونم، شايداسير شده باشه.

ـ خطرناكه!

ـ‌ اجازه بده همرات بيام.

ـ بايد فكر كنم.


27


داخل دژ

صبح با صداي يانيس از خواب بيدار شد.

ـ ادواردو! ادواردو! بلند شو.

ـ چي شده، رسيديم؟

ـ آره. تقريباً.

ـ ادواردو نشست، به ديوارة قايق تكيه داد، جزيره را نگاه كرد و گفت:

ـ خودشه؟

ـ آره، خود خودشه!

ـ خب برو ساحل من پياده بشم.

يانيس گفت:

ـ نه من پشيمون شدم، تا همين جا هم كه اومدم زياده، جريان آب آرومه چند دقيقه شنا كني مي‌‌رسي ساحل، ولي مواظب سربازها باش! اگه دستگيرت كنن كارت تمومه!

ادواردو با حركتي سريع داخل آب پريد. وقتي به ساحل رسيد، از يانيس و قايق بادباني‌اش خبري نبود. در شكاف صخره‌ها پنهان شد، بايد منتظر مي‌‌ماند. شب


28


هنگام به ديوار دژ نزديك شد، مهتاب همه جا را روشن كرده بود. بايد از ديوار بالا مي‌‌رفت، سربازها مشغول نگهباني بودند، سرانجام محل مناسبي پيدا كرد كه با برج‌هاي نگهباني فاصله داشت. مي‌‌توانست با عبور از صخره‌ها و شكاف‌هاي ديوار خودش را به داخل دژ برساند، همين كار را هم كرد، نيمه شب به داخل دژ رفت. به ياد حرف‌هاي بابالئو افتاد، بايد دروازة بزرگ را پيدا مي‌كرد. آهسته و بي‌صدا قدم برمي‌‌داشت، انتظارش به طول نينجاميد، به دروازه رسيد، پيرمرد راست گفته بود، درخت كهنسالي آن جا بود، زير درخت چاله‌اي بزرگ بود، اطراف آن تكه‌هاي شكستة خمره‌اي بزرگ ديده مي‌‌شد. چاله را نگاه كرد، هيچ چيز نبود. كسي قبلاًً به سراغ گنج آمده بود. اما چه كسي پيش دستي كرده بود؟ در اين موقع صداي فريادي شنيد.

ـ كي اونجاس جواب بده؟

برگشت، نگهباني مشعل به دست در حال نزديك شدن بود، ادواردو فرار كرد.

نگهبان بقيه را خبر كرد.

ـ دشمن! عجله كنيد! داره فرار مي‌كنه، يه جاسوس!

با تمام توان مي‌‌دويد. بايد خودش را به ساحل


29


مي‌‌رساند. چند سرباز او را تعقيب كردند، از ديوار دژ پايين پريد، روي زمين شني فرود آمد، پاي راستش پيچ خورد، بلند شد، لنگ لنگان به سوي ساحل دويد. دروازه باز شد و چند نگهبان مشعل به دست از آن به بيرون دويدند، آن‌ها ادواردو را تعقيب كردند. به ساحل رسيد، اطرافش را نگاه كرد، تخته پاره‌اي بزرگ برداشت، آن را به آب اندخت. سربازها لحظه به لحظه نزديك تر مي‌شدند به تخته پاره چسبيد، از ساحل دور شد، سربازها برگشتند. ساعت‌ها گذشت، پاهايش در آب غوطه‌ور بود، اختيارش را به دست امواج سپرد. دست و پايش بي‌حس شده بود، دلش مي‌‌خواست تخته پاره را رها كند. اگر اين كار را مي‌‌كرد مرگش حتمي‌ بود، بايد مقاومت مي‌‌كرد. اگر شانس ياري‌اش مي‌‌كرد، به خشكي مي‌‌رسيد. با روشن شدن هوا خسته و بي‌رمق اطراف را نگاه كرد. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت، مرگش حتمي‌ بود. آرام آرام از تخته پاره جدا شد. پلك‌هايش سنگين شد و روي هم افتاد.


31


لاذقيه

چشم باز كرد، روي ماسه‌هاي ساحل بود. جوان غريبه‌اي را بالاي سر خود ديد. جوان صورتي آفتاب سوخته داشت، لباس عربي پوشيده بود.

ـ اين جا كجاست؟ تو كي هستي؟

ـ بندر لاذقيه، اسم من محمّده، مراكشي هستم،‌ دارم مي‌‌رم حجاز، به قيافه‌ات نمي‌‌خوره عرب باشي!

ادواردو چيزي نگفت، جوان گفت:

ـ اگه با سؤالم ناراحتت كردم معذرت مي‌‌خوام، از روي كنجكاوي پرسيدم.

ادواردو دستش را به طرف جوان دراز كرد و گفت:

ـ به جاي سؤال كردن كمكم كن!

ادواردو با كمك محمّد برخاست. ساعتي بعد آن دو در شهر لاذقيه بودند. ادواردو نااميد و خسته بود. نمي‌‌خواست به زادگاهش برگردد. چشم در چشم محمّد دوخت.


32


ـ همسفر نمي‌خواي؟

ـ البته كه مي‌خوام! همسفر خوب نعمتيه! اما به شرطي كه خودتو معرّفي كني!

ـ ادواردو! اهل سيسيل ايتاليا.

ـ زبون عربي رو از كجا ياد گرفتي؟

ـ مادرم اهل تونس بود، من دو رگه هستم.

ـ مسلمون كه نيستي؟

ـ نه.

محمّد به كوه‌هاي دوردست شرق بندر اشاره كرد،

ـ دارم مي‌رم دمشق، آماده‌اي؟

ـ آره.

ـ پشت اون كوه‌ها شهر بعلبكه، از اون جا تا دمشق يه روز راهه؛ خيلي خوب راه بيفت.


33


بعلبك

بعلبك پر از باغ‌هاي گيلاس بود. صنعت گران در بازار مشغول ساخت و فروش ظروف چوبي بودند. ظرف‌ها را روي سكوهاي جلوي مغازه‌ها گذاشته بودند. گروهي بافنده در حال پارچه بافي بودند. محمّد به ادواردو گفت:

ـ مي‌دوني چرا از خوردن و آشاميدن خبري نيست؟

ـ نه!

ـ ماه رمضانه. ما مسلمونا تو اين ماه روزه مي‌‌گيريم. امروز چهارشنبه هشتم رمضانه، شب در بعلبك مي‌‌مونيم، فردا حركت مي‌‌كنيم.

آن‌ها به مكاني رفتند كه در گوشة مسجد جامع شهر براي اقامت مسافران ساخته بودند. شب را آن‌جا ماندند، صبح زود همراه تاجراني كه لبنيات بعلبك را به دمشق مي‌بردند، راهي شدند.

كاروان شب هنگام در شهر كوچك زيداني توقّف كرد. ادواردو در بستر جا به جا شد. خوابش نمي‌برد،


34


تمام بدنش درد مي‌كرد. صبح زود نتوانست از جا بلند شود، محمّد بالاي سرش نشست.

ـ چي شده؟ حالت خوب نيست؟

ـ نه

ـ مي‌‌توني حركت كني؟

ادواردو به زحمت از جا برخاست، اما نتوانست قدم بردارد. او را بر چهارپايي سوار كردند، دو طرف خورجين خمره‌هاي ماست و دوغ بود. ادواردو روبرو را نگاه كرد، چشم‌هايش سياهي رفت، تب و لرز داشت. در طول سفر دور درازش اين اولين‌بار بود كه مريض مي‌‌شد، آن هم به اين شدّت و سختي. صداي محمّد را شنيد؛

ـ دوست من نگاه كن، به دروازة دمشق رسيديم.

نگاه كرد، باغ‌ها و برج و باروها، شهر را درميان گرفته بودند. لحظاتي بعد سر و گردنش خم شد، ديگر چيزي نفهميد، وقتي به هوش آمد در اتاق بزرگي بود. با ديدن محمّد گفت:

ـ من كجا هستم؟

ـ مدرسة مالكيان دمشق. نگران نباش، حالت خوب مي‌‌شه، بايد برم برات حكيم‌ بيارم.


| شناسه مطلب: 78305