بخش 2
خدا در خانه نورالدّین کوه قاسیون در فکر مهیا کردن توشه سفر
خدا
تنش داغ شده بود، نگاهش به سقف بود، تصاوير مبهم و درهمي ميديد، توانش را از دست داده بود. نميدانست چند ساعت را با آن حال گذرانده خوابش نميبرد. محمّد بازگشت، پيرمردي همراهش بود. نبضش را گرفت، دست روي پيشانياش گذاشت و با دقّت به چشمهايش نگاه كرد.
بعد دستي روي شكم و پاهاي ادواردو كشيد و گفت:
ـ بايد چند روزي استراحت كنه، روزي دو نوبت پاشويهاش كنيد. اگه با من بياييد خودم داروهاشو در عطاري آماده ميكنم، ديگه نيازي نيست به صيدليه(1) بريد.
محمّد همراه حكيم از اتاق بيرون رفت. ساعتي بعد با دارو برگشت. براي ادواردو جوشانده درست كرد، او را پاشويه كرد، دستمال مرطوبي روي پيشانياش گذاشت، ظهر برايش غذاي گرم و مقوي آورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. داروخانه
ادواردو گفت:
ـ خودت نميخوري؟
ـ من روزه هستم. تا آخر رمضان در دمشق ميمونم. اول ماه بعد با يه قافله به سمت حجاز ميرم. اگه توهم بخواي ميتوني همرام بيايي، به شرطي كه تا اون موقع خوب بشي.
ادواردو آش را خورد و دراز كشيد، محمّد برخاست.
ـ من دارم ميرم مسجد جامع دمشق براي نماز ظهر، تو هم استراحت كن.
ـ محمّد!
ـ بله
ـ حكيم!
ـ حكيم چي؟
ـ چقدر پول گرفت؟
ـ پول نگرفت، خدا امثال اونو زياد كنه!
محمّد رفت، جوشانده و آش و پاشويه كار خودش را كرد. ادواردو پس از مدّتها به خوابي عميق فرو رفت. صبح روز جمعه بود، ديگرتب نداشت. از رختخواب بيرون آمد، به حياط مدرسه رفت و كنار حوض نشست، دست و رويش را شست.
محمّد آمد. با ديدن ادواردو خوشحال شد.
ـ حالت چطوره؟
ـ بهترم
ـ خدا رو شكر، فكر نميكردم به اين زودي خوب بشي.
ـ محمّد؟
ـ بله
ـ دلم ميخواد دمشق رو ببينم.
ـ منظهر ميرم نماز جمعه، تو هم بيا شهر رو بگرد.
هنوز كمي سرگيجه داشت، به اتاق برگشت، دراز كشيد. نزديك ظهر همراه محمّد راهي مسجد جامع شد. دمشق شهري بزرگ و پرجنب و جوش بود. آب در ميان كوچههاي سنگفرش جريان داشت. درختان سايههايشان را در امتداد جويهاي آب پهن كرده بودند. ادواردو با ديدن مسجد جامع دمشق شگفت زده شد. تا به حال مسجدي به اين بزرگي و عظمت نديده بود. محمّد گفت:
ـ اين جا قبلاً كليسا بوده، به درخواست وليد بن عبدالملك، امپراطور روم شرقي دوازده هزارصنعتگر به دمشق فرستاد تا مسجد رو بنا كنن.
محمّد هنگام ورود به مسجد به سمت حوضخانه
رفت. ادواردوكارهاي او را زير نظر گرفت.
از ابتداي آشنايي با او در بندر لاذقيه متوجه شد در به جاي آوردن نمازهاي پنجگانه در اوقات مخصوص دقت عجيبي دارد. محمّد وضو گرفت، آنها وارد مسجد شدند، مردي بالاي منبر مشغول سخنراني بود. جمعيت زيادي دور منبر بودند، به ستوني تكيه دادند و نشستند. محمّد به واعظ اشاره كرد و گفت:
ـ اين مرد ابن تيميه است، يكي از فقهاي معروف دمشق، حنبليه.
ـ حنبلي؟
ـ بله، يكي از مذاهب چهارگانة اسلام، من خودم مالكي هستم، دو مذهب ديگه حنفي و شافعيه.
ابن تيميه مشغول سخنراني بود. همه در سكوت به صحبتهايش گوش ميدادند. او دست راستش را بالا برد و خطاب به جمعيت گفت:
ـ همچنان كه من از پلة اين منبر فرود ميآيم، خداوند به آسمان دنيا فرود آمد!
او بعد از گفتن اين حرف برخاست و يك پله از منبر پايين آمد. در همين موقع پيرمردي كه نزديك ادواردو نشسته بود، با اعتراض گفت:
ـ اين سخنان چيست كه ميگويي؟
نگاهها به سمت او چرخيد، همهمهاي ميان جمعيت افتاد. گروهي از آنها بلند شدند و به سمت پيرمرد هجوم بردند. ادواردو خودش را كنار كشيد، مردم بر سر پيرمرد ريختند و او را زير مشت و لگد گرفتند. عدهاي با كفش بر سر و صورت او ميزدند. در همان حال عمامه از سرش افتاد و دستار حريري كه در زير آن بود آشكار شد. يك نفر از ميان جمعيت فرياد زد:
ـ نگاه كنيد! ابن الزهرا فقيه مالكي دستار حرير به سر بسته!
شخص ديگري گفت:
ـ بايد اونو ببريم خونة قاضي تا تعزير بشه.
مردم پيرمرد را كشان كشان از مسجد بيرون بردند. ادواردو با ترس و لرز به محمّد گفت:
ـ چرا با اين پيرمرد دعوا ميكردن؟
محمد به ابن تيميه اشاره كرد.
ـ به خاطر اين مرد! او مورد احترام مردم شامه، عقايد خاصي داره.
ـ بيشتر توضيح بده.
ـ داستانش مفصله، يه روز بالاي منبر حرفي زد كه باعث اعتراض فقها شد. قاضي القضات دمشق به قاهره رفت و از او نزد ملك الناصر شكايت كرد. ملك هم
دستور داد ابن تيميه را به قاهره بفرستن. فقها و قضات در مجلس ناصر جمع شدن. قاضي القضات از ابن تيميه پرسيد: دربارة اين اتهامات چي ميگي؟ او در پاسخ جز كلمة (لا اله الا الله) چيزي نگفت. قاضي سؤالشو تكرار كرد، پاسخ ابن تيميه همان بود. ناصر اونو به زندان انداخت، چند سال در زندان بود. اون جا كتابي در تفسير قرآن نوشت به اسم «بحرالمحيط» كه حدود چهل جلده. بالاخره آزاد شد، اما مثل اين كه دوباره داره حرفاي قبلي خودشو تكرار ميكنه!
محمّد و ادواردو بعد از نماز جمعه به مدرسة مالكيان برگشتند. بين راه كودكي را ديدند كه يك كاسة چيني از دستش افتاده و شكسته بود، كودك گريه ميكرد. مردم دور او جمع شده بودند، يكي از ميان جمع گفت:
ـ غصّه نخور، شكستههاي كاسه را جمع كن ببريم پيش رئيس اوقاف ظروف. كودك خردهها را جمع كرد و همراه آن مرد رفت. محمّد به ادواردو گفت:
ـ اينم يكي از كارهاي خيلي خوب اهالي دمشقه. اگه چنين وقفي نبود، امثال اين طفل معصوم به خاطر شكسته شدن يه ظرف كتك مفصلي از ارباباشون ميخوردن.
در خانه نورالدّين
شبهاي آخر ماه رمضان بود. محمّد و ادواردو در مدرسه بودند، در اين موقع مردي در زد، محمّد از حجره بيرون رفت، اما خيلي زود برگشت. ادواردو پرسيد
ـ كي بود؟
ـ يه دوست، حاضر شو، امشب افطار دعوتيم.
ـ كجا؟
ـ منزل نورالدين سخاوي، مدرّس مالكيان دمشق. با او در مسجد اموي آشنا شدم. موقعي كه مريض بودي چهار شب منو دعوت كرد، حالا هم قاصد فرستاده. قبول نكردم. اما قاصد اصرار كرد و گفت آقام دستور داده بدون شما برنگردم زودتر آماده شو. نورالدين مهمان نواز و غريب دوسته.
ساعتي بعد آن دو در خانة نورالدين بودند. سفرة افطار پهن شد. محمّد و ادواردو بالاي مجلس نشسته بودند. مهمانان ديگري هم بودند. نورالدين از محمّد پرسيد:
ـ سيدي! دوستت را معرّفي نميكني؟
ـ مسيحيه! اهل صيقليه(1). با او در شهر لاذقيه آشنا شدم.
ـ خوش اومدي جوان! خانة ما رو روشن كردي. مهمون حبيب خداست. فرقي نميكنه مسلمون باشه يا مسيحي. اين جا رو منزل خودت بدون.
بعد از افطار نورالدين با مهمانهايش گرم صحبت شد. سخن به درازا كشيد. در همين موقع ادواردو متوجّه محمّد شد. رنگش پريده بود.
ـ چي شده محمّد؟
ـ نميدونم بدنم داغ شده.
ـ بهتره برگرديم مدرسه!
ـ اگه بريم صاحب خونه ناراحت ميشه. فقط زودتر بخوابيم. حس ميكنم حالم خوب نيست.
نورالدين پرسيد:
چيزي ميخواستيد؟
محمّد آرام گفت:
ـ اگه اجازه بديد استراحت كنيم.
ـ بسيار خوب، هرجور راحتيد.