بخش 3
غزوه ذی قرد سریه زید به عیص جنگ بنیمصطلق حرکت سپاه اسلام شکست دشمن اسیران و غنایم نزاع مهاجر و انصار نفاق عبدالله بن ابی حرکت سپاه و رسوایی منافقان ماجرای افک صلح حدیبیه آگاهی قریش از کاروان نمایندگان قریش بیعت رضوان آخرین فرستاده قریش متن صلحنامه خروج پیامبر از احرام پیروزی آشکار
|
|
مدينه بازگشتم و با فرياد رسا اعلام خطر كردم!
رسول خدا صلي الله عليه و آله مردم را براي تعقيب راهزنان و اشرار و تأمين امنيت فرا خواند و هشت نفر سواره را به فرماندهي مقداد پيشاپيش اعزام كرد. آنگاه ابن ام مكتوم را به جانشيني خود گماشت و سعد بن عباده را با سيصد نفر از قبيلهاش مأمور پاسباني مدينه كرد و با سپاهي پانصد و يا هفتصد نفري تا ذي قرد كه در شش فرسنگي مدينه قرار داشت پيش رفت. در آنجا زد و خوردي رخ داد، چند نفر كشته شدند و ده شتر را پس گرفتند. رسول خدا يك شبانه روز در آنجا توقف كرد و پس از پنج روز به مدينه بازگشت. در اين غزوه مُحْرِز بن نَضْلَه و وقّاص بن مُجَزِّر به شهادت رسيدند و از مشركان شش نفر، از جمله دو نفر از پسران عُيَيْنَه كشته شدند. برخي گويند پيامبر در ذيقِرَد نماز خوف خواند.
سريه زيد به عيص
واقدي 2/553 مينويسد: چون پيامبر صلي الله عليه و آله از جنگ غابه بازگشت خبر رسيد كه كارواني از قريش از شام ميآيد. حضرت بر همان اساس كه در جنگ بدر به سوي كاروان قريش رفت، زيد بن حارثه را همراه يكصد و هفتاد سوار در جمادي الآخره سال ششم به سوي آنان فرستاد. سپاهيان اسلام در عِيص به كاروان رسيدند و آن را مصادره و برخي از نگهبانان آن را اسير كردند، از جمله ايشان ابوالعاص بن ربيع داماد پيغمبر بود.
|
|
سبل الهدي 6/133 گويد: ابوالعاص شبانه به در خانه زينب همسر قبلي خود رفت و از وي پناه خواست و زينب او را پناه داد. چون پيامبر فريضه صبح را ادا كرد، زينب از جايگاه زنان به نام «صُفّة النساء» با صداي بلند اعلام كرد من به ابوالعاص پناه دادهام، حضرت نيز پذيرفت و به مسلمانان فرمود: «همانگونه كه ميدانيد اين مرد از ماست و از او اموالي به شما رسيده، اگر نيكي كنيد و به او باز گردانيد ما اين كار را دوست داريم و اگر نپذيريد آن غنيمتي است كه خداوند به شما ارزاني داشته و شما به آن سزاوارتريد». مسلمانان گفتند: اي رسول خدا بلكه به او باز ميگردانيم. ابوالعاص به مكه آمد و اموال مردم را به صاحبانشان باز گرداند. آنگاه گفت من هم اكنون گواهي ميدهم خدايي جز خداوند يكتا نيست و محمد فرستاده اوست. همانا من در مدينه اسلام آوردم و فقط به اين جهت در مدينه نماندم چون بيم آن داشتم كه شما تصور كنيد من براي آنكه اموال شما را تصرف كنم ايمان آوردهام. آنگاه به مدينه بازگشت و پيامبر زينب را دوباره به نكاح ابوالعاص درآورد.
جنگ بنيمصطلق
بني مُصْطَلِق تيرهاي از قبيله خزاعه به شمار ميآمدند و با بنيمُدْلِج هم پيمان بودند و در ناحيه فُرْع كنار آب مُرَيْسِيع منزل داشتند. به همين مناسبت به اين غزوه مُرَيْسِيع نيز ميگويند. مريسيع در دوازده فرسنگي كنار دريا بين راه مكه و مدينه قرار داشت و تا مدينه حدود سي فرسنگ فاصله داشت. رئيس و سالار ايشان حارث بن ابيضرار بود. او از قبيله
|
|
خود و ديگر اعراب افرادي فراهم كرد و تعدادي اسب و سلاح خريد و به قصد جنگ با پيامبر آماده شد.
رسول خدا صلي الله عليه و آله با اطلاع از اين تصميم بُريدة بن حُصيب اَسْلَمي را براي تحقيق فرستاد. بُريده به سوي بنيمصطلق رفت و با حارث رئيس آنان گفتگو كرد. آنگاه نزد حضرت بازگشت و صحت خبر را تأييد كرد. پيامبر مردم را براي جنگ با بنيمصطلق فرا خواند. مسلمانان كه به روايت ابن كثير 3/297 هفتصد نفر بودند بيدرنگ آماده شدند. آنان در اين جنگ سي اسب داشتند، ده اسب از مهاجران و بيست اسب از انصار بود. واقدي 1/405 ميگويد: گروه زيادي از منافقان نيز در اين جنگ شركت كردند.
حركت سپاه اسلام
رسول خدا صلي الله عليه و آله زيد بن حارثه و يا ابوذر و يا نُميلة بن عبدالله را در مدينه به جاي خود گذاشت و همراه سپاه اسلام روز دوشنبه دوم شعبان سال ششم هجرت و يا به قول واقدي 1/404 سال پنجم هجرت از مدينه خارج شد و چون به منطقه حلائق رسيد فرود آمد. در آنجا مردي از قبيله عبدالقيس را به حضور رسول خدا آوردند. حضرت پرسيد «خانوادهات كجاست؟» گفت: رَوْحا. فرمود: «كجا ميروي؟» گفت: نزد شما آمدم تا ايمان بياورم و گواهي دهم آنچه را آوردهاي حق است و همراه شما با دشمنانتان جنگ كنم. پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «سپاس خدايي را كه تو را به اسلام هدايت كرد». آنگاه آن مرد پرسيد:
|
|
اي رسول خدا! كدام يك از كارها نزد خدا محبوبتر است؟ فرمود:
«اَلصَّلاةُ فِي أَوَّلِ وَقْتِه».
نماز اول وقت.
گويند از آن پس آن شخص مرتب نمازش را در اول وقت اقامه ميكرد.
چون به محل بَقْعا رسيدند به جاسوسي از دشمن برخوردند. پيامبر صلي الله عليه و آله او را به اسلام فرا خواند ولي او نپذيرفت. لذا به جرم جاسوسي او را گردن زدند. خبر كشتهشدن او كه به حارث و يارانش رسيد سخت هراسان شده و به وحشت افتادند و كساني كه از ديگر قبايل عرب همراه او بودند متفرق شدند.
شكست دشمن
رسول خدا صلي الله عليه و آله در منطقه مُرَيْسِيع اردو زد و صفوف سپاه خود را منظم نمود. دشمن هم در آنجا آماده جنگ بود. واقدي 1/407 گويد: پيامبر صلي الله عليه و آله نخست فرمود آنان را به اسلام دعوت كنند. عمر به دستور آن حضرت خطاب به آنان گفت: بگوييد «لا إِلهَ إِلاَّ اللهُ» جان و مال خود را از تعرض مصون داريد. آنان نپذيرفتند. ابتدا مردي از دشمن تيراندازي كرد و با تيراندازي او جنگ شروع شد، مسلمانان نيز ساعتي تيراندازي كردند. سپس به فرمان رسول خدا يك باره تمامي سپاه اسلام حمله خود را آغاز كردند. به روايت شيخ مفيد /62 و ابنشهر آشوب 1/201 با كشته شدن جنگجوي آنان مالك و پسرش به
|
|
دست اميرالمؤمنين فتح و پيروزي نصيب سپاه اسلام گرديد. دوازده نفر از دشمن كشته و بقيه اسير شدند و حتي يك نفر هم از آنان نتوانست بگريزد. از مسلمانان فقط يك نفر اشتباهاً به دست يكي از مسلمانان كشته شد.
اسيران و غنايم
به روايت واقدي 1/410 اسيران را در گوشهاي جمع كردند. پيامبر بُريدة بن حُصيب را برآنان گمارد و دستور داد با آنان به نرمي و ملاطفت رفتار شود. چهارپايان و اموال را نيز جمع نموده و خمس آن را جدا كردند. تعداد شتران دو هزار، گوسفندان پنج هزار و اسيران نيز دويست خانوار و برخي گفتهاند هفتصد نفر بودند. جُوَيْرِيَه دختر حارث در سهم ثابت بن قيس و پسر عمويش قرار گرفت. آنان با او قرار گذاشتند كه با پرداخت نه اوقيه طلا بتواند خود را آزاد كند. در حالي كه پيامبر كنار آبي نشسته بود جويريه نزد رسول خدا آمد و ضمن اظهار اسلام عرض كرد من جويريه دختر حارث بن ابيضرار هستم كه سالار قوم خود بود و شما ميدانيد كه چه بر سر ما آمده است. من در سهم ثابت بن قيس و پسر عمويش افتادم. ثابت سهم پسر عمويش را با پرداخت چند نخل در مدينه خريد و براي آزادي من قراردادي گذاشته كه توان پرداخت آن را ندارم، اميدوارم شما مرا ياري فرماييد. پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «كاري بهتر از اين هم هست». پرسيد چه كاري؟ فرمود: «تعهدي را كه كردهاي من ميپردازم و تو را به همسري خود برميگزينم».
|
|
جويريه گفت بسيار خوب. حضرت او را از ثابت بن قيس خريد و آزاد كرد و سپس با وي ازدواج نمود. چون اين خبر ميان مردم پخش شد مسلمانان تمامي اسيران بنيمصطلق را كه از اين پس خويشاوندان سببي رسول خدا بهشمار ميآمدند به احترام آن حضرت بدون فديه و يا با فديه اندكي آزاد كردند. گويند به بركت اين ازدواج دهها خانهوار آزاد شدند و دوباره زندگي عادي خود را آغاز كردند. ظاهر گزارش اين است كه اين مراسم در همان منطقه مُرَيْسِيع رخ داده است. به روايت شيخ مفيد /62 اميرالمؤمنين عليه السلام جويريه را اسير كرد و نزد پيامبر آورد، بعدها پدرش نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و درخواست استرداد دخترش را نمود و گفت: اي رسول خدا دختر من به اسارت درنيايد، زيرا او زني است بزرگوار. پيامبر صلي الله عليه و آله ، جويريه را بين ماندن نزد حضرت و رفتن پيش پدر مخيّر ساخت. جويريه گفت من خدا و رسولش را اختيار ميكنم. آنگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله او را آزاد كرد و در زمره همسران خويش درآورد.
نزاع مهاجر و انصار
ابناسحاق 3/303 و واقدي 2/415 گويند: جنگ كه تمام شد مسلمانان بر سر چاهها سرگرم آب كشيدن بودند، آب چندان كم بود كه دلوها پر نميشد و به نوبت آب بر ميداشتند. سِنان بن وَبَر جُهني از انصار و جَهْجاه بن سعيد غفاري كه مزدور عمر بود هر دو دلوهاي خود را به چاه انداختند، دلوهاي آنان با هم اشتباه شد، يكي از دلوها كه متعلق به
|
|
سنان بود از چاه بيرون آمد. او گفت دلو من است. جهجاه گفت به خدا اين دلو من است. بين آن دو نزاع درگرفت. جهجاه سيلي محكمي به گوش سنان زد. سنان انصار را به ياري طلبيد و جهجاه در حالي كه فرار ميكرد مهاجران را به كمك فرا خواند. مهاجران به ياري جهجاه و انصار به كمك سنان شتافتند. شمشيرها كشيده و فتنه بزرگي بر پا شد! سرانجام با وساطت تعدادي از مهاجر و انصار سنان بدون آنكه مرافعه را نزد پيامبر ببرد از حق خود صرف نظر كرد و آتش فتنه خاموش شد.
نفاق عبدالله بن ابي
به نقل واقدي 2/416 عبدالله بن اُبي كه با عدهاي از همفكران منافق خود در مجلسي نشسته بود از اين حادثه و به خصوص از سيلي جهجاه به سنان خشمگين شد و در حضور مرداني از قبيله خود از جمله زيد بن اَرْقَم كه جواني نورس بود گفت: به خدا من خواري و ذلتي مانند امروز نديده بودم، كار ما به جايي رسيده كه اينان در سرزمين ما و در شهر ما بر ما برتري ميجويند. به خدا مثل ما و اين گليمپوشان قريش همان مثلي است كه ميگويد: سگت را فربه كن تا تو را بخورد! به خدا قسم اگر به مدينه بازگرديم افراد عزير افراد ذليل را خارج خواهند كرد.
زيد بن ارقم برخاست و اين مطلب را به اطلاع رسول خدا صلي الله عليه و آله رساند، سپس اين خبر در لشكر شايع شد. عمر گفت اي رسول خدا به محمد بن مسلمه بگو تا عبدالله را بكشد. حضرت فرمود: «نه، آنگاه مردم ميگويند محمد اصحاب خود را ميكشد!».
|
|
ابن اسحاق 3/305 و واقدي 2/421 گويند: چون عبدالله پسر عبدالله بن اُبي از گفتار عمر در مورد كشتن پدرش با خبر شد نزد رسول خدا آمد و گفت: يا رسول الله اگر ميخواهيد پدرم را بكشيد به خودم امر بفرماييد. به خدا سوگند پيش از آنكه از اينجا برخيزيد سرش را براي شما ميآورم. ميترسم اگر به كس ديگري فرمان دهيد كه پدرم را بكشد من ناراحت شوم و تحمل ديدن قاتل پدرم را نداشته باشم و او را بكشم و داخل آتش شوم. البته عفو شما برتر و منت شما بزرگتر است. حضرت فرمود: «اي عبدالله نه اراده كشتن او را كردهام و نه به اين كار فرمان دادهام، تا هر وقت كه ميان ما باشد با وي خوشرفتاري خواهم كرد».
حركت سپاه و رسوايي منافقان
رسول خدا صلي الله عليه و آله براي آنكه آتش اين فتنه را خاموش كند و فكر آن ماجرا را از ذهن مردم بزدايد، دستور حركت ناگهاني و بيموقع سپاه را صادر كرد. واقدي 2/419 گويد: در گرماي شديد سوار بر ناقه شد و دستور حركت داد. سپاه اسلام آن روز و شب را تا نزديك فرداي آن روز بيوقفه به حركت خود ادامه داد و فقط براي اقامه نماز توقف ميكرد. بعد كه پيامبر اجازه فرود آمدن داد مسلمانان بيدرنگ به خواب رفتند و سر و صدا و كشمكشها فروكش كرد. در بحار الانوار 20/296 آمده است: رسول خدا ابونَضْلَه طايي را به مدينه فرستاد تا خبر پيروزي جنگ مريسيع را به مردم برساند. مؤلف تاريخ الخميس 1/472 گويد: نزديك مدينه كه رسيدند عبدالله پسر عبدالله بن اُبي جلوتر رفت و
|
|
در دروازه شهر ايستاد و مانع ورود پدرش به شهر شد و گفت تا پيامبر اجازه ندهد وارد شهر نميشوي تا بداني كه امروز عزيز كيست و ذليل چه كسي است. ابن اُبي شكايت پسرش را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله برد. حضرت به عبدالله پيغام داد بگذار پدرت وارد شهر شود.
در غزوه بنيمصطلق منافقان نيت پليد خود را آشكار كردند و همان گونه كه گذشت رئيس آنان عبدالله بن اُبي به رسول خدا و مهاجران زبان طعن گشود. چون زيد بن ارقم به پيامبر خبر داد و عبدالله بناُبي گفتار نارواي خود را انكار كرد، گروهي از انصار هم به لحاظ شخصيت سياسي او از وي طرفداري كردند و به نكوهش زيد پرداختند. كار بر زيد سخت شد و به سرزنش ابن اُبي گرفتار گرديد. اما در راه بازگشت به مدينه با نزول سوره منافقين گفتار زشت عبدالله بن اُبي بازگو و دروغ وي آشكار گرديد.
علي بن ابراهيم قمي 2/369 ميگويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله به زيد بن ارقم مژده داد كه گفتار تو راست بود و درباره آنچه گفتي قرآن نازل شد. آنگاه اصحاب را جمع كرد و سوره منافقين را براي آنان تلاوت فرمود. خداوند در اين سوره مُهر دورويي و دروغگويي را تا ابد بر پيشاني منافقان زد.
ماجراي افك
به روايت ابناسحاق 3/309 و واقدي 2/426 عايشه گويد: من در سفر بنيمصطلق با امسلمه همراه پيامبر بودم. چون در راه بازگشت مدينه براي
|
|
حاجتي از بين سپاه بيرون رفتم گردنبندم گسيخته شد، به اردوگاه كه بازگشتم متوجه شدم گردنبندم گم شده، براي يافتن آن به همانجا رفتم و آن را پيدا كردم. شتربانان من آمده بودند و به گمان آنكه من داخل كجاوه هستم آن را بالاي شتر بسته و به راه افتاده بودند. هنگامي كه به اردوگاه بازگشتم همه مردم رفته بودند و كسي نمانده بود. جامهام را به خود پيچيدم و در گوشهاي دراز كشيدم. صفوان بن مُعَطَّل كه از پي سپاه ميآمد مرا شناخت، شترش را آورد و گفت سوار شو و خود كنار رفت. آنگاه مهار شتر را گرفت و با شتاب در پي لشكر به راه افتاد تا فردا صبح كه در منزل ديگر به سپاه رسيديم. دروغگويان زبان به بهتان گشودند و بيشتر حرفها را عبدالله بن اُبي گفته بود ولي من اطلاع نداشتم. به مدينه كه آمديم بيمار گشتم و براي درمان به خانه مادرم رفتم و در آنجا متوجه بهتان مردم شدم. از اينرو بيماريام شدت يافت تا آنكه يك روز آيه يازدهم تا سي و هفتم سوره نور نازل شد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به منبر رفت و آيات مذكور را درباره برائت من قرائت فرمود. تهمتزنندگان عبارت بودند از: عبدالله بن اُبي، حسّان بن ثابت، مِسْطَح بن اُثاثه و حَمْنَه دختر جَحْش. گويند پيامبر دستور داد حسان، مِسْطَح و حَمْنَه را كه صريح بهتان زده بودند حد زدند ولي واقدي 2/434 ميگويد: قول صحيحتر نزد ما آن است كه آنان را حد نزدند.
صفوان بن مُعَطَّل كه بعدها معلوم شد نميتواند با زنان آميزش كند به سبب بهتاني كه حسان به او زده بود شمشيري به وي زد و او را مجروح ساخت. رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرفنظر نمايد و او
|
|
را قصاص نكند. پيامبر صلي الله عليه و آله در مقابل پذيرش اين درخواست نخلستاني به حسان داد و سيرين كنيز مصري را كه مُقَوْقِس پادشاه مصر به آن حضرت هديه داده بود به او بخشيد.
ماجراي اِفْك به اين صورت در اكثر منابع اهل سنت و تعدادي از منابع شيعي آمده است، با اين وصف برخي از علما و مفسران شيعه از جمله علي بن ابراهيم قمي 2/99 منكر اين مطلب هستند و ميگويند ماجراي افك درباره ماريه قِبْطِيَّه بوده است.
البته بر هر دو قول يك اشكال تاريخي به طور مشترك وارد است، قول مشهور ميگويد پيامبر، سيرين را به حسان بخشيد و حال آنكه سيرين را پادشاه مصر در سال هفتم به پيامبر صلي الله عليه و آله اهدا كرد. مگر گفته شود كه ماجراي افك تا سال هفتم ادامه داشته كه اين خلاف ظاهر نصوص است. به قول غيرمشهور نيز همين اشكال وارد است كه ماريه قبطيه را هم پادشاه مصر در سال هفتم به پيامبر هديه كرد. مگر پاسخ داده شود كه داستان افك و ماجراي ماريه در سال هفتم بوده، اين نيز خلاف مشهور است كه ميگويند نزول سوره نور هم زمان با جنگ بنيمصطلق بوده است. گرچه به گفته علاّمه طباطبايي در الميزان 15/104 ظاهر آيه يازده سوره نور كه به صورت جمع ميفرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ جَاؤُوا بِالإِفْكِ) كساني كه تهمت بزرگ زدند، مؤيد نظريه مشهور است.
آنچه در اين ماجرا باعث شگفتي و حيرت انسان ميگردد بردباري و بزرگواري پيامبر است، حضرت با درايت خاص و شكيبايي بيحد فتنه افك را خاموش و فتنه انگيزان و بهتان زنندگان را عفو كرد و از گناه
|
|
بزرگشان درگذشت.
صلح حديبيه
واقدي 2/572 گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله در عالم رؤيا ديد وارد كعبه شد، سر خود را تراشيد و كليد كعبه را گرفت، آنگاه همراه ديگران به عرفات رفت و وقوف فرمود. حضرت رؤياي خود را براي مسلمانان بازگو نمود و آن را به فال نيك گرفت و از اصحاب براي اداي عمره دعوت كرد. مسلمانان بهويژه مهاجران كه شمار آنان به هزار و چهارصد نفر رسيد بدون درنگ آماده حركت شدند. پيامبر هفتاد شتر قرباني همراه برداشت و براي اينكه اعلام كند براي عُمره آمده است نه جنگ، دستور داد تا شتران را علامت قرباني بزنند و جز شمشير كه سلاح مسافر بود از ادوات نظامي چيزي به همراه نداشته باشند.
هنگامي كه كاروان آماده حركت شد سعد بن عباده رئيس طايفه خزرج به رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: كاش اجازه ميفرموديد اسلحه همراه برميداشتيم كه اگر از طرف دشمن تهديد شديم آمادگي دفاع داشته باشيم. حضرت فرمود: «من اسلحه برنميدارم، چون فقط براي عمره ميروم». آنگاه عبدالله بن اُمّمكتوم يا نُميلة بن عبدالله ليثي را به جانشيني خود در مدينه نصب كرد و روز دوشنبه اول ماه ذيالقعده سال ششم هجرت با همراهانش به سوي مكه حركت كرد. از نقل واقدي 2/575 كه ميگويد باران پاييزي بر مسلمانان باريد معلوم ميشود كه سفر حديبيه در فصل پاييز بوده ولي طبق تقويم تطبيقي وُوسْتِنْفِلْد در اسفندماه
|
|
واقع شده است. مسلمانان با علاقه وافر و شور و اشتياق وصفناپذيري راهي مكه شدند، زيرا پس از شش سال براي اولين بار ميخواستند خانه خدا را زيارت كنند و از اقوام و خويشان و منازل خود ديدن نمايند. پيامبر در بين راه مدينه به مكه هر قبيلهاي را كه ميديد از آنان دعوت ميكرد تا در اين سفر ايشان را همراهي كنند. اين كار براي آن بود كه عده كاروان اسلام افزون گردد و قريش از كثرت جمعيت بترسند و اقدام به جنگ و يا جلوگيري از زيارت نكنند ولي اعراب باديهنشين به بهانه اموال و زن و بچههايشان از فرمان حضرت سرپيچي ميكردند.
آگاهي قريش از كاروان
واقدي 2/574 گويد: پيامبر صلي الله عليه و آله با كاروان خود حركت كرد و در ذوالحُليفه احرام بست. بيشتر مسلمانان نيز با احرام او محرم شدند. به روايت ابن اسحاق 3/323 پيامبر بُسْر بن سفيان را به مكه فرستاد تا اخبار و واكنش قريش را به اطلاع ايشان برساند. بُسْر بن سفيان خدمت آن حضرت بازگشت و گفت قريش از حركت شما آگاه شدهاند، با زن و بچه از مكه بيرون آمده و در ذيطُوي اردو زدهاند و با خدا عهد كردهاند كه هرگز نگذارند وارد مكه شوي. خالد بن وليد را هم همراه دويست نفر به كُراع الغَميم گسيل داشتهاند.
به روايت ابن اسحاق 3/323 پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «واي بر قريش! جنگ اينان را نابود كرده است. به خدا سوگند پيوسته در راه آنچه خدا مرا بدان مبعوث كرده است جهاد خواهم كرد تا خدا آن را
|
|
پيروز گرداند و يا خود از ميان بروم!». آنگاه فرمود: «كيست مرا از غير آن راهي كه قريش در آن هستند ببرد؟». مردي از قبيله اَسْلَم داوطلب شد و پيامبر را از راه ناهموار و سنگلاخي در ميان درههاي سخت عبور داد تا به سرزمين همواري رسيدند.
خالد بن وليد از اين امر آگاه شد بيدرنگ خود را بدان نقطه رساند و راه را بر مسلمانان بست و به اندازهاي بدانها نزديك شد كه وقتي رسول خدا خواست نماز بخواند عَبّاد بن بِشر را دستور داد تا با گروهي از مسلمانان مقابل خالد صف كشيدند. آنگاه نماز ظهر و عصر را به صورت نماز خوف خواند. سپس لشكر اسلام حركت كرد و روز بعد به سرزمين حُدَيبِيَه كه در حدود چهار فرسخي غرب مكه قرار دارد رسيد، شتر پيامبر در آن مكان زانو زد. حضرت فرمود: «آن خدايي كه از ورود فيل به مكه جلوگيري كرد اين شتر را هم اينجا نگه داشت. امروز قريش هر پيشنهادي به من بكنند كه در آن صله رحم باشد من آن را ميپذيرم». سپس به مردم فرمود: «پياده شويد». كاروان اسلام در همانجا اردو زد.
نمايندگان قريش
واقدي 2/593 گويد: چون رسول خدا صلي الله عليه و آله در سرزمين حديبيه مستقر شد بُديل بن وَرْقاء خُزاعي با تني چند از بزرگان خزاعه نزد ايشان آمد و پرسيد: براي چه به اينجا آمدهاي؟ رسول خدا فرمود: «ما براي جنگ با احدي نيامدهايم، ما آمدهايم اين خانه را زيارت كنيم». آنگاه بُديل و همراهان نزد قريش بازگشتند و گفتند: اي گروه قريش
|
|
شما در مخالفت با محمد عجله كرديد، محمد براي جنگ نيامده، او همانا براي زيارت اين خانه آمده است. مشركان گفتند گرچه براي جنگ نيامده ولي هرگز نميگذاريم با زور داخل مكه شود. سپس مِكْرَز بن حَفْص را نزد رسول خدا روانه كردند. حضرت تا مِكْرَز را در حال آمدن ديد فرمود: «اين مرد حيلهگر است». آنگاه همان سخناني را كه به بُديل فرموده بود به او نيز بازگو كرد. يعقوبي 2/54 نوشته است: پيامبر حاضر نشد با وي مذاكره كند.
ابن اسحاق 3/326 گويد: آنگاه سران شرك حُلَيْس بن عَلْقَمَه را نزد پيامبر فرستادند. هنگامي كه حضرت او را ديد فرمود: «اين مرد از قبيلهاي است كه خداجوي هستند و قرباني را محترم ميشمرند، شتران قرباني را پيش روي وي رها كنيد تا آنها را ببيند». حُليس وقتي كه شتران نشانهدار را ديد و مشاهده كرد كه به علت توقف زياد و گرسنگي كركهاي خود را خوردهاند، قبل از ملاقات با رسول خدا صلي الله عليه و آله به نزد قريش بازگشت و مشاهدات خود را گزارش داد و تأكيد نمود محمد به هيچوجه براي جنگ به مكه نيامده است. قريش به او ميگفتند: بنشين همانا تو عرب بياباني هستي و از اينگونه امور اطلاعي نداري. حُليس از سخنان قريشيان به خشم آمد و آنان را به شورش قبيله خود تهديد كرد.
سپس عروة بن مسعود ثقفي را فرستادند. عروه نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و گفت: اي محمد از اطراف و اكناف مردم را جمع كرده و آنان را بر سر عشيره خود آوردهاي تا ايشان را شكست دهي. آنگاه آمادگي قريش را براي جلوگيري از ورود مسلمانان گوشزد كرد. پيامبر
|
|
صلي الله عليه و آله همان پاسخي را كه به ديگر نمايندگان قريش داده بود به او نيز داد. عروه كه از شيفتگي اصحاب رسول خدا به آن حضرت به شگفت آمده بود نزد قريش برگشت و به آنان گفت: اي گروه قريش من به دربار خسرو، قيصر و نجاشي رفتهام، به خدا سوگند پادشاهي را در ميان رعيت خود چون محمد در ميان اصحابش نديدم، مردمي را ديدم كه هرگز دست از ياري او بر نميدارند. اكنون ببينيد صلاح شما در چيست.
بيعت رضوان
ابناسحاق 3/328 گويد: پيامبر صلي الله عليه و آله ، خِراش بن اُميّه خُزاعي را به مكه فرستاد و شتر خود را كه ثَعْلَب نام داشت در اختيار وي گذاشت و به او دستور داد قريش را از مقصدش آگاه سازد. همين كه خِراش به مكه رسيد قريشيان شتر او را كشتند و ميخواستند خودش را نيز به قتل برسانند كه افراد قبيلهاش از وي دفاع كرده و او را از چنگال قريش نجات دادند و خِراش به نزد رسول خدا بازگشت.
پيامبر، عثمان را نزد ابوسفيان و سران قريش فرستاد. ده نفر از مهاجران نيز با اجازه حضرت همراه عثمان به مكه رفتند تا از خويشاوندان خود ديدار كنند. عثمان راهي مكه شد، در موقع ورود ابان بن سعيد بن عاص او را ديد همراه خود سوار مركب نمود و به وي پناه داد تا مأموريتش را انجام دهد ولي قريش عثمان را بازداشت نموده و از بازگشت وي به كاروان اسلام جلوگيري كردند. بين مسلمانان شايع شد
|
|
كه قريشيان عثمان را كشتهاند! به نقل ابن اسحاق 3/330 رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «از اينجا نميرويم تا با قريش به نبرد بپردازيم». سپس اصحاب را براي بيعت فراخواند، تمامي مسلمانان به جز جَدّ بن قيس منافق، با آن حضرت بيعت كردند كه هرگز فرار نكنند و تا پاي جان در كنار پيامبر بايستند. اين بيعت در زير درختي انجام گرفت و خداوند با فرستادن آيه هجده سوره فتح (لَقَدْ رَضِيَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) خشنودي خود را از اين بيعت اعلام كرد. از اين رو آن را «بيعت شجره» و نيز «بيعت رضوان» گويند.
به روايت واقدي 2/605 قريش شخصي را نزد عبدالله بن اُبي فرستادند و گفتند اگر بخواهي ميتواني داخل مكه شوي و خانه خدا را طواف كني. پسرش كه آنجا نشسته بود گفت: اي پدر تو را به خدا ما را در همه جا رسوا نكن! عبدالله نيز دعوت قريش را نپذيرفت.
آخرين فرستاده قريش
پس از پايان بيعت رضوان خبر رسيد كه عثمان كشته نشده است در اينهنگام به روايت واقدي 2/604 چون قريش شتاب و سرعت مردم را در امر بيعت و آمادگي ايشان را براي جنگ ديدند ترس و نگرانيشان بيشتر شد و در امر صلح عجله كردند. آنگاه سُهيل بن عمرو را همراه حُويطب بن عبدالعزّي و مِكْرَز بن حَفْص به سوي پيامبر صلي الله عليه و آله روانه ساختند و گفتند نزد محمد برو و با او قرارداد صلحي منعقد ساز اما قرارداد صلح جز بر اين نباشد كه امسال بازگردد. سهيل همراه ياران خود
|
|
وارد اردوگاه مسلمانان شد و خدمت رسول خدا رسيد. هنگام ورود سهيل پيامبر آمدن او را به فال نيك گرفت و فرمود: «كارشان آسان شد. آنها ميخواهند صلح كنند كه اين مرد را فرستادهاند».
شيخ مفيد /63 گويد: وحي بر پيامبر نازل شد كه پيشنهاد صلح را بپذيرد و نگارش و تنظيم آن را بر عهده اميرالمؤمنين بگذارد.
پس از آنكه نخستين دور گفتگوهاي هيئت قريش با رسول خدا شروع شد و مسلمانان شنيدند پيامبر حاضر شده با مشركان صلح كند، بهتزده شدند و اين امر براي بيشتر آنان باوركردني نبود! مسلمانان شش سال بيوقفه با قريش در حال نبرد بودند و هيچ گاه انتظار صلح با آنان را نداشتند.
واقدي 3/606 گويد: هنگامي كه مقدمات صلح به پايان رسيد و جز نوشتن متن قرارداد چيزي نمانده بود، عمر با ناراحتي تمام از جاي برجست و نزد حضرت آمد و گفت اي رسول خدا! مگر تو پيامبر خدا نيستي؟ فرمود: «چر». عمر گفت مگر ما مسلمان نيستيم؟ فرمود: «چر». عمر گفت مگر اينان مشرك نيستند؟ فرمود: «چر». عمر گفت پس چرا در راه دين خود تن به خواري ميدهيم؟ رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «من بنده خدا و پيامبر او هستم و هرگز با امر وي مخالفت نميكنم، او نيز مرا تنها نخواهد گذاشت». عمر همچنان پاسخ پيامبر را ميداد تا اينكه ابوعبيده جراح بانگ زد: اي پسر خطاب مگر نميشنوي كه پيامبر چه ميگويد!؟ از شيطان به خدا پناه ببر و انديشه خود را باطل بدان. عمر از شرمساري شروع كرد به گفتن أعوذ بالله من الشيطان
|
|
الرجيم! او بعدها ميگفت: هرگز در پيامبري محمد شك نكردم جز در روز حديبيه، چنان شك و ترديدي برايم حاصل شد كه از آغاز مسلماني خود تا به آن روز دچارش نگشته بودم و اگر در آن روز پيرواني مييافتم كه به سبب صلح از جرگه مسلمانان خارج ميشدند من نيز خارج ميشدم.
واقدي 2/607 گويد: هنوز متن عهدنامه نوشته نشده بود كه ابوجَنْدَل فرزند سهيل بن عمرو كه مسلمان بود و در بند بهسر ميبرد از حبس گريخت و با همان قيد و بندي كه بر وي بود با حالت رقتباري خود را به اردوگاه پيامبر رساند و از مسلمانان ياري طلبيد. سهيل تا چشمش به فرزندش افتاد برخاست و شروع به كتك زدن او نمود و گفت اي محمد اين اولين مورد از مفاد پيمان است، بايد او را به من برگردانيد. رسول خدا فرمود: «هنوز صلحنامه را ننوشتهايم».
سهيل گفت به خدا سوگند من حاضر به صلح نيستم تا او را به من بازگرداني. پيامبر به ناچار براي حفظ صلح ابوجندل را به پدرش بازگرداند. اين صحنه بر نگراني و اعتراض مسلمانان ناراضي افزود و به روايت واقدي 2/608 عمر اينجا نيز به حضرت اعتراض كرد و حتي شمشيرش را نزديك ابوجَنْدَل برد و از او خواست تا پدرش را بكشد ولي او نپذيرفت.
متن صلحنامه
ماجراي حديبيه از آغاز تا انعقاد و امضاي پيمان صلح حدود بيست روز طول كشيد و رفت و آمدهاي بسياري انجام شد، سهيل بن عمرو
|
|
چندين بار به مكه رفت و از سران قريش كسب تكليف كرد. به روايت ترمذي 5/592 و شيخ مفيد /64 يك بار سهيل از پيامبر خواست تا عدهاي از مسلمانان مهاجر را كه به ادعاي او بردگان و فرزندان اهل مكه بودند به قريش تحويل دهد. رسول خدا از اين درخواست برآشفت و با اشاره به اميرالمؤمنين قريش را تهديد كرد و فرمود:
«يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ لَتَنْتَهُنَّ أَوْ لَيَبْعَثَنَّ اللهُ عَلَيْكُمْ مَنْ يَضْرِبُ رِقابَكُمْ بِالسَّيْفِ عَلَي الدِّينِ، قَدْ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ عَلَي الإِيمانِ».
اي گروه قريش يا دست برميداريد و يا خداوند فردي كه قلبش را به ايمان امتحان كرده برميانگيزد و او گردنهايتان را در راه دين با شمشير خواهد زد.
وقتي برخي پرسيدند اين شخص كيست؟ پيامبر نشاني اميرالمؤمنين را داد.
پس از گفتگوهاي زياد و رفت و آمدها قرار شد متن صلحنامه را بنويسند. به روايت ابناسحاق 3/331 و واقدي 2/610 رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود: «بنويس بسم الله الرحمن الرحيم». سهيل بن عمرو گفت ما «رحمان» را نميشناسيم. بنويس «بِسْمِكَ اللَّهُمَّ». مسلمانان از اين موضوع به تنگ آمدند و گفتند: خداوند رحمان است و جز رحمان چيز ديگري ننويس. سهيل گفت پس من بر هيچ چيز صلح نخواهم كرد. نزديك بود كار صلح منتفي گردد كه پيامبر عظيمالشأن با بردباري و دورانديشي از آن جلوگيري كرد و فرمود: بنويس «بِسْمِكَ
|
|
اللَّهُمَّ هَذا ما صالَحَ عَلَيْهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ سُهَيْلَ بْنَ عَمْروٍ». سهيل گفت اگر گواهي ميدادم كه تو رسول خدايي با تو جنگ نميكردم. نام خود و پدرت را بنويس. مسلمانان از اين سخن سهيل بيشتر ناراحت شدند، صداها بلند شد. گروهي از بزرگان صحابه بهپاخاستند و به شدت اعتراض كردند و به علي بن ابيطالب گفتند چيزي جز «محمد رسول الله» ننويس. اُسيد بن حضير و سعد بن عباده، دست علي عليه السلام را گرفتند و گفتند مبادا چيزي جز «محمد رسول الله» بنويسي، در غير اين صورت بين ما و ايشان شمشير خواهد بود، چرا بايد در دين خود تن به خواري دهيم.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «همانا من رسول خدا هستم، گرچه شما تكذيب كنيد». آنگاه مسلمانان را آرام نمود و با دست به آنان اشاره كرد كه ساكت شوند و به اميرالمؤمنين فرمود لفظ «رسول الله» را پاك كند. وي گفت: «اي رسول خدا دستم ياراي پاك كردن رسالت شما را از كنار نامتان ندارد». پيامبر صلي الله عليه و آله از او خواست تا آن كلمه را نشان دهد و بدينسان خود آن حضرت كلمه «رسول الله» را پاك كرد و به اميرالمؤمنين فرمود: «تو خود نيز به زودي به چنين امري فراخوانده ميشوي و ناچار به آن تن درميدهي».
مقصود پيامبر ماجراي حكميت جنگ صفّين بود كه سالها بعد اتفاق افتاد و علي عليه السلام به ناچار كلمه «اميرالمؤمنين» را از كنار نام مبارك خود حذف كرد! باري، سپس صلحنامه حديبيه به روايت ابناسحاق 3/332، واقدي 2/610، قمي 2/313، طبرسي /97 و نويري 17/231 چنين به
|
|
رشته تحرير درآمد:
به نام تو اي خدا
اين پيمان صلحي است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو بستند و توافق كردند مدت ده سال جنگ متوقف گردد، مردم در اين مدت در امان باشند و دست از يكديگر بردارند و هيچگونه سرقت و خيانت نكنند و متعرض يكديگر نگردند. هر كس از اصحاب محمد براي حج، عمره يا تجارت به مكه رود جان و مالش در امان باشد و هر كس از قريش در رفتن به مصر يا شام از مدينه عبور كند جان و مال او در امان باشد. دين اسلام در مكه ظاهر و خداوند آشكارا پرستش گردد و احدي بر دينش اكراه، آزار و سرزنش نشود. هركس بخواهد در عهد و پيمان محمد درآيد ميتواند و هر كس نيز بخواهد در عهد و پيمان قريش درآيد ميتواند. هر كس از قريش بدون اذن سرپرست خود نزد محمد برود بايد او را نزد سرپرستش بازگرداند و هر كس از محمد نزد قريش رود او را به وي بازنگردانند. محمد و يارانش امسال بازگردند و در سال آينده بيايند و فقط سه روز در شهر مكه اقامت كنند و سلاحي جز سلاح مسافر كه شمشيرِ در نيام است همراه نداشته باشند.
نسخه اول صلحنامه نزد پيامبر صلي الله عليه و آله ماند و نسخه ديگري نيز نوشتند و به سهيل بن عمرو دادند. در اين هنگام قبيله خزاعه از جاي برخاستند و گفتند ما همپيمان محمديم و بنيبكر برخاستند و گفتند ما همپيمان قريشيم.
عدهاي از مسلمانان كه به ظاهر صلح مينگريستند و از عمق آن
|
|
بيخبر بودند و چندان تعبّدي نيز نداشتند، از صلح ناراضي بودند. اينان اعتراض كرده و گفتند اين صلح براي ما در حقيقت خواري و ذلت است. چرا مسلماني كه از مكه به مدينه بيايد بايد تحويل آنان دهيم ولي اگر مسلماني از مدينه نزد قريش رود آنان موظف به تحويل او نباشند؟ با تحريك اين عده نزديك بود نظم و انسجام كاروان مسلمانان به هم خورده و مختل شود كه به روايت حلبي 3/22 پيامبر صلي الله عليه و آله خطاب به معترضان فرمود: «اگر از آنان كسي نزد ما آيد و ما او را به آنان بازگردانيم، بهزودي خداوند براي وي وسيله نجات و گشايشي فراهم ميآورد و اگر كسي از ما دوري كند و به سوي آنها برود ما به او نيازي نداريم و او ديگر از ما نيست و به آنان سزاوارتر است».
خروج پيامبر از احرام
رسول خدا صلي الله عليه و آله پس از قرارداد صلح برخاست و قرباني نمود و سپس سر تراشيد و از احرام بيرون آمد ولي عدهاي از مسلمانان امتناع ورزيدند و گفتند چگونه قرباني كنيم و سر بتراشيم و حال آنكه نه طواف كرديم و نه سعي بين صفا و مروه نموديم. چون در حالت غير اضطرار قرباني فرع سعي و طواف است.
واقدي 2/609 گويد: عمر با گروهي خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله رسيدند و گفتند: اي رسول خدا مگر نگفته بودي كه بهزودي داخل مسجدالحرام خواهي شد. حضرت فرمود: «آيا گفتم در همين سفر؟! آگاه باشيد شما بهزودي داخل مسجدالحرام خواهيد شد». سپس رو كرد
|
|
به عمر و چنين فرمود: «آيا روز احد را فراموش نموديد كه ميگريختيد و به هيچ كس هم توجّه نميكرديد و من شما را فرا ميخواندم؟» آنگاه روزهاي دشواري را كه آنان از خود سستي نشان داده بودند و خود حضرت پايداري كرده بود برشمرد.
پيروزي آشكار
به روايت دلائل النبوه بيهقي 4/158 و نهاية الاََرب نويري 17/234 كاروان اسلام در حالي كه هالهاي از غم و اندوه بر آن سايه افكنده بود به سوي مدينه حركت كرد. بسياري اندوهگين و غمناك و در اين انديشه بودند كه چه شد پس از شش سال اقتدار، افتخار، عظمت و سربلندي وضع به اينجا منتهي گشت؟ در اين حال بود كه خداوند مهربان رحمت خود را بر مسلمانان نازل و از آنان دلجويي و افكار پريشانشان را بازسازي كرد. در بين راه مدينه ناگهان سوره فتح نازل شد: (بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً).
نويري در نهاية الارب 17/235 گويد: عمر گفت: اي رسول خدا آيا اين فتح است؟! فرمود: «آري، سوگند به آنكه جانم در دست اوست هر آينه اين فتح است». جبرئيل به مناسبت اين فتح و پيروزي به رسول خدا صلي الله عليه و آله تبريك گفت، مسلمانان نيز تبريك گفتند. گويند حضرت از نزول اين آيه به قدري خوشحال شد كه قابل وصف نيست. به روايت مجمع البيان 9/109 و سبلالهدي 5/96 پيامبر فرمود: «آيهاي بر من نازل شد كه نزد من از تمامي دنيا محبوبتر است» و به روايت واقدي
|
|
2/617 فرمود: «از آنچه خورشيد بر آن ميتابد بهتر است». آنگاه حضرت مسلمانان را جمع كرد و آيات سوره فتح را كه ناظر بر صلح حديبيه است، براي آنان تلاوت فرمود. مسلمانان از شنيدن پيام خدا شاد شدند و از نگراني و پريشاني بيرون آمدند.
اما برخي هم گفتند اين پيروزي نيست، نه گذاشتند خانه خدا را زيارت كنيم و نه قربانيهايمان را سر ببريم. وقتي رسول اكرم صلي الله عليه و آله گفتار اينان را شنيد سخت آزرده شد و به روايت دلائل النبوه بيهقي 4/160 و سبل الهدي 5/96 فرمود: «اين سخن بدي است بلكه اين بزرگترين فتح است. همانا مشركان راضي شدند بگذارند شما (بدون درگيري) سرزمين آنان را ترك كنيد و درخواست صلح و امان كردند و از شما چيزي را ديدند كه دوست نداشتند، خدا شما را بر آنان پيروز كرد و سالم و مأجور بازگرداند، پس اين بزرگترين پيروزي است».
ارزيابي پيمان حديبيه
1. بزرگترين نتيجه اين صلح كه خداوند حكيم نيز بدان لحاظ آن را «فتح مبين» ناميد و پيامبر صلي الله عليه و آله هم در پاسخ به اعتراض برخي به آن اشاره كرد، به رسميت شناختن حكومت اسلامي مدينه از سوي مشركان قريش بود.
2. به جهت فضاي امن و قدرتي كه اين صلح به بار آورد، رسول خدا صلي الله عليه و آله به پادشاهان بزرگ جهان نامه نوشت و آنان را به اسلام دعوت نمود و جهاني بودن دين اسلام را اعلان كرد.