بخش 2

حضرت موسی ( علیه السلام ) سرپیچی موسی ( علیه السلام ) فضیلت‌های آسیه امّ سلیم، دختر ملحان شأن نزول آیه امّ سلیم کیست؟

وضع حمل كند، آنها به خانه‌اش بروند و همين‌كه قابله خبر داد كه زن، كودك پسري به دنيا آورده، مردان فرعون او را بكشند. فرعون آن‌قدر اين كار را ادامه داد تا اينكه مردم بني‌اسراييل به فرعون شكايت بردند كه با اين وضع، جمعيت آنها كم مي‌شود و در آينده‌اي نه چندان دور، قوم آنها نابود خواهد شد. پس فرعون دستور داد كه يك سال پسران را بكشند و يك سال آنها را نگه دارند. حضرت موسي ( عليه السلام ) در سالي كه بايد پسران كشته مي شدند به دنيا آمد.

يوكابد مادر حضرت موسي ( عليه السلام ) كه زمان وضع حملش نزديك گرديده بود، از شهر دور شد تا كسي متوجه وضعيت او نگردد، با ترس و اضطراب فراوان در كنار رود نيل، فرزندش را به دنيا آورد. پس به او الهام شد كه فرزندش را در صندوقي چوبي بنهد و طنابي به صندوق وصل كند و يك سرش را در دستش نگه دارد و آنگاه او را به نيل بسپارد. مادر حضرت موسي ( عليه السلام ) ، موسي را شير داد و با ناراحتي و اندوه كودكش را به نيل سپرد و سر طناب را در دستش نگه داشت تا اگر خطري متوجه موسي شد، او را به سوي خود بازگرداند.

حضرت موسي ( عليه السلام ) در قصر فرعون

مادر حضرت موسي ( عليه السلام ) او را به نيل سپرد و بر اثر خواب آلودگي سر طناب از دستش بيرون رفت (طبق اعتقاد شيعه مادر موسي به الهام پروردگار، موسي را در جعبهاي نهاد و از خواهر حضرت موسي ( عليه السلام )



26


خواست تا جعبه را تعقيب كند و از جايي كه موسي ( عليه السلام ) فرود مي‌آيد او را مطلع سازد) و نيل صندوق را به سوي كاخ فرعون برد و گماشتگان فرعون به سوي كاخ آمدند و خبر رسيدن صندوق را دادند. همسر فرعون با عجله خود را به صندوق رساند، آن را در بين دو دستش گرفت و در آن را گشود و صورت نوراني كودك را ديد.

خداوند مهر اين كودك را در دل همسر فرعون افكند. چون فرعون كودك را ديد. دستور داد تا او را بكشند.

فرعون و همسرش صاحب فرزند نمي‌شدند و اين از تقدير الهي بود كه موسي ( عليه السلام ) را به دستان پر مهر آسيه برساند. آسيه با التماس از فرعون خواست اين كار را نكند و به او گفت: «او را نگه داريم، او نور چشم من و تو خواهد بود و زندگي ما را پر از شادي خواهد نمود». فرعون گفت: «شايد تو موافق اين كار باشي، ولي من موافق نيستم و هيچ احتياجي به او ندارم». همسر فرعون گفت: «ما مي‌توانيم او را به فرزندي بپذيريم و از او منتفع شويم». و به درستي كه موسي ( عليه السلام ) به او نفع رساند، هم در دنيا كه او را به راه راست هدايت نمود و هم در آخرت كه او را در بهشت جاي داد.

زماني كه مادر موسي ( عليه السلام ) از خواب برخاست و ديد كه اثري از طناب نيست، سر و صورت خود را خراشيد و ناله و زاري بسيار كرد، تا اينكه خداوند به او الهام فرمود كه زياده زاري و ناله نكند و صبر پيشه نمايد، زيرا خداوند آنچه را از او برده، به‌سويش بازمي‌گرداند.



27


يوكابد به دخترش گفت به دنبال كودك برو و خبري از او برايم بياور.

به درخواست همسر فرعون، موسي ( عليه السلام ) در كاخ فرعون ماند و آسيه نام كودك را «موسي» يعني از آب گرفته شده، نهاد. آنها براي موسي ( عليه السلام ) دايه آوردند تا او را شير دهد، اما موسي ( عليه السلام ) ، شير هيچ‌كدام از دايه‌ها را نخورد. آسيه تمامي قابله‌ها و زنان دربار را به بازار فرستاد، تا كسي را بيابند تا موسي را شير دهد. خواهر موسي كه در بازار بود، سخن آنها را شنيد و خطاب به آنها گفت: «آيا مي‌خواهيد شما را به خانواده‌اي معرفي كنم كه بتوانند دايگي كودك را بپذيرند»، (ولي نگفت كه كودك و مادرش را مي‌شناسد). آنها پذيرفتند و همراه خواهر موسي ( عليه السلام ) رفتند. خواهر موسي ( عليه السلام ) ، جريان را به مادرش گفت. يوكابد بسيار شادمان شد.

يكي از خدمه‌ها به قصر، نزد آسيه رفت و گفت: «كسي را يافتيم كه بتواند كودك را شير دهد»، آسيه هم مادر موسي ( عليه السلام ) را به قصر دعوت كرد. يوكابد، موسي ( عليه السلام ) را در آغوش گرفت و او را به سينه‌اش چسباند، كودك پستان مادر را به دهان گرفت و فرياد شادي در قصر برخاست. يوكابد در دل، خدا را شكر كرد كه باز هم كودكش را به او بازگرداند. آسيه از مادر موسي ( عليه السلام ) خواست تا لطف كرده، دايگي كودك را بپذيرد و به موسي شير دهد و بسيار به مادر موسي ( عليه السلام ) احترام كرد.

يوكابد براي آنكه آنها شك نكنند، با بي‌ميلي گفت: «من، همسر و



28


فرزنداني دارم و قادر نيستم تا اينجا بمانم يا اينكه هر روز به اينجا بيايم،‌ او را بدهيد تا با خود به خانه‌ام ببرم. در ضمن بايد هزينه نگهداري او را هم به من بپردازيد».

آسيه پذيرفت و اين‌گونه وعده خداوند كه گفت او را به تو باز‌مي‌گردانم محقق گرديد: «ما او را به مادرش بازگردانديم تا چشمش روشن شود و غمگين نباشد و بداند كه وعده الهي حق است ولي بيشتر آنان نمي‌دانند».1

موسي ( عليه السلام ) تنها سه روز از مادرش دور بود و دوباره به سوي او بازگشت. فرعون نيز، به دليل خواست همسرش موسي را به فرزندي پذيرفت. هنگامي كه‌ موسي بزرگ‌تر شد، مادر موسي ( عليه السلام ) به قصر آمده و موسي را به او داد و بدين ترتيب موسي ( عليه السلام ) دوران پس از شيرخوارگي را نزد آسيه و فرعون سپري كرد.

روزي فرعون، موسي ( عليه السلام ) را در آغوش گرفته بود كه ناگهان موسي، ريش او را گرفت و كشيد. فرعون عصباني شده و گفت: «من بايد اين كودك را بكشم، او همان نابود‌كننده فرعونيان است».

آسيه با سرعت به طرف فرعون آمد، كودك را از آغوش او بيرون كشيد ـ و البته عنايت و اراده خدا آن بود كه كودك را تحت حمايت خود بگيرد ـ و گفت: «او را نكش، او كودك است، نمي‌داند چه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . قصص: 13.

مي‌كند. اگر باور نمي‌كني قطعه‌اي ياقوت و پاره‌اي آتش بگذار، اگر ياقوت را برداشت، معلوم مي‌شود، او از روي عقل اين كار را با تو كرده است و اگر پارة آتش را برداشت، او را رها كن كه هنوز كودك است و نمي‌داند چه مي‌كند».

فرعون چنين كرد، يك ظرف ياقوت و يك ظرف آتش در برابر موسي ( عليه السلام ) گذاشت. موسي ( عليه السلام ) مي‌خواست ياقوت را بردارد، ‌اما خداوند جبرييل را فرستاد و جبرييل، موسي ( عليه السلام ) را هدايت كرد تا دستش را به طرف آتش دراز كند.‌ موسي ( عليه السلام ) دست در آتش كرد و آن را به دهان گذاشت و زبانش سوخت. از همين‌جا بود كه وقتي خداوند او را به نبوت مبعوث كرد، به خدا گفت كه گره از زبانم بردار، زيرا از زماني كه زبان موسي ( عليه السلام ) سوخت، كمي لكنت پيدا كرده بود: {قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي * وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي * يَفْقَهُوا قَوْلِي} (طه: 25 ـ 28).

بدين ترتيب، پاره آتش، موسي ( عليه السلام ) را از مرگ نجات داد.

موسي ( عليه السلام ) كم‌كم بزرگ و بزرگ‌تر شد. او مركبي چون مركب فرعون سوار مي‌شد و لباسي چون لباس او را مي‌پوشيد و همگان او را موسي پسر فرعون صدا مي‌زدند. او از اينكه قبطيان به بني‌اسراييل ظلم كنند، جلوگيري مي‌كرد و قبطيان بسيار از او مي‌ترسيدند و بني‌اسراييل بسيار به او پشت گرم بودند و او را از خود مي‌دانستند، چرا كه موسي ( عليه السلام ) در بين آنها شير خورده و رشد كرده بود.



30


سرپيچي موسي ( عليه السلام ) از فرعون

يك روز فرعون سوار بر مركبش از كاخ بيرون رفت، در حالي كه موسي ( عليه السلام ) همراه او نبود. وقتي موسي ( عليه السلام ) به كاخ آمد و پرسيد: فرعون كجاست؟ گفتند كه سوار بر مركب بيرون رفت. موسي ( عليه السلام ) در پي او روان شد، تا اينكه به سرزميني به نام «منف» رسيد. روز، به نيمه رسيده بود و بازارها بسته شده بودند. موسي ( عليه السلام ) ديد كه دو مرد يكي از بني‌اسراييل و ديگري از قبطيان با هم نزاع مي‌كنند. ‌مرد بني‌اسراييلي از موسي ( عليه السلام ) كمك خواست، موسي ( عليه السلام ) جلو رفت و ضربه‌اي به آن مرد قبطي زد، مرد از شدت ضربه درجا درگذشت. موسي ( عليه السلام ) سر به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! اين نزاع بين اين دو مرد از اعمال شيطان بود، همانا شيطان دشمني آشكار است، خدايا من به خود ستم كردم، چرا كه وارد اين شهر شدم و نبايد مي‌شدم، پس مرا از دشمنانت پنهان كن تا به من دست نيابند. خدايا به پاس اين نعمت و نيرو كه با يك سيلي، يكي از دشمنانت را از پا درآوردم از تو تشكر مي‌كنم و به شكرانه آن، تا زنده‌ام پشتيبان مجرمان نخواهم بود».1

موسي ( عليه السلام ) با نگراني شب را به صبح رسانيد. فرداي آن روز باز بر سرگذر ديد كه همان مرد ديروزي با يك نفر ديگر از قبطيان نزاع مي‌كند و باز از موسي ( عليه السلام ) كمك مي‌خواهد. موسي ( عليه السلام ) گفت: «تو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . قصص: 15-17.

به‌راستي كه مردي گمراهي. ديروز با يك نفر ديگر دعوا مي‌كردي و امروز با اين مرد، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد».

مرد به تصور آنكه موسي ( عليه السلام ) مي‌خواهد او را بكشـد گفت: «مي‌خواهي مرا بكشي همچنان كه ديروز آن مرد فرعوني را كشتي. من فكر مي‌كنم تو مي‌خواهي در زمين به ستمگري حكومت كني و تو هيچ‌گاه مصلح نخواهي بود».

مرد قبطي سخنان آن مرد بني‌اسراييلي را شنيد و دانست آنكه ديروز يكي از طرفداران فرعون را كشته، همين مرد است و او را شناخت. با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسي ( عليه السلام ) را به نزد او بياورند تا توضيح دهد. اما پيش از رسيدن مأموران فرعون، مردي به نام «حزقيل» يا «خربيل» كه از دوستداران موسي ( عليه السلام ) و از موحدان به دين ابراهيم بود و اولين كسي بود كه به موسي ( عليه السلام ) ايمان آورد، به موسي ( عليه السلام ) خبر داد كه فرعون مي‌خواهد او را بكشد. موسي ( عليه السلام ) نيز، به درگاه خداوند چنين دعا كرد: {رَبِّ نَجِّنِي مِنَ القَومِ الظّالِمِين} (قصص: 21) و ارادة خداوند بر آن قرار گرفته بود كه او را حفظ و ياري‌اش فرمايد. فرشته‌اي بر او نازل شد و گفت: «اي موسي به دنبالم به مدين بي». موسي ( عليه السلام ) به دنبال او رفت و هيچ آذوقه اي همراه نداشت، از‌ اين رو، به برگ‌هاي گياهان رو آورد.

موسي ( عليه السلام ) در مدين ده سال ماند و با «صفور» دختر



32


شعيب نبي ( عليه السلام ) ازدواج كرد و با وحي خداوندي به‌سوي فرعون بازگشت تا او را به پرستش خدا بخواند و خداوند هارون برادر موسي ( عليه السلام ) را به ياري او فرستاد. موسي و هارون به محض رسيدن به مصر، به قصر فرعون رفتند و بر او داخل شدند. موسي ( عليه السلام ) در برابر فرعون ايستاد و گفت: من رسول خدا هستم. فرعون او را شناخت و خطاب به او گفت: «آيا ما تو را در كودكي در ميان خود پرورش نداديم و سال‌هايي از زندگي‌ات را در ميان ما نبودي؟ و سرانجام آن كارت [كه نمي‌بايست انجام دهي] انجام دادي [و يك نفر از ما را كشتي] و تو از ناسپاساني. [موسي] گفت: من آن كار را انجام دادم در حالي كه از بي‌خبران بودم، پس هنگامي كه از شما ترسيدم فرار كردم و پروردگارم به من حكمت و دانش بخشيد و مرا از پيامبران قرار داد».1

فرعون گفت: «اگر نشانه‌اي آورده‌اي، نشان بده، اگر از راستگوياني. [موسي] عصاي خود را افكند، ناگهان اژدهاي آشكاري شد».(2)

همچنين گفته شده كه آن اژدها، دهانش را باز كرد و هر موجود زنده‌اي كه در زمين قصر بود را بلعيد، سپس به سوي فرعون رفت تا او را هم بخورد، فرعون از ترس به خود مي‌لرزيد، موسي ( عليه السلام ) به اذن پروردگار اژدها را در دست گرفت و دوباره آن تبديل به عصا شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . شعراء: 18 ـ 21.

2 . اعراف: 106 ـ 107.

سپس موسي خواست تا نشانه‌اي ديگر به فرعون نشان دهد، پس دست خود را در گريبانش فرو برد و چون برآورد دست او آن‌چنان مي‌درخشيد كه گويا منبع تمامي نورها است. سپس آن نور را به آسمان انتقال داد و آن نور همه جاي زمين را روشن كرد. اين نور قادر بود تا از ميان حجاب‌ها و سقف‌ها نيز بتابد و آنچه در زير آن است را روشن نمايد، ‌طوري كه فرعون قادر بود تا زير سقف‌هاي مردمان را مشاهده كند. موسي بار ديگر دست را در گريبانش فرو برد و چون برآورد، دست به حالت اول بازگشته بود.

خداوند به موسي و هارون وحي كرد كه: «اما به نرمي با او سخن بگوييد، شايد متذكر شود، يا [از خدا] بترسد».(1) موسي به او گفت: «آيا كسي را كه اين همه نعمت به تو داده شكر مي‌كني؟ به من ايمان بياور و چون ايمان آوري در بهشت داخل خواهي شد». فرعون گفت: «نه...». تا اينكه هامان وزير بدكار فرعون حاضر شد و فرعون آنچه از موسي شنيده بود را به او گفت. هامان گفت: «ايمان بياور پس از آنكه موسي به تو ايمان آورد». موسي ( عليه السلام ) به او گفت: «مي‌توانم جوانيت را به تو برگردانم».

وقتي فرعون اين سخن را شنيد، رو به قومش گفت: «اين مرد ساحر است و بايد او را بكشيم». حزقيل همان مردي كه موسي را ده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . طه: 44.

سال قبل نجات داد، گفت: «آيا مي‌خواهيد مردي را بكشيد به‌خاطر اينكه مي‌گويد پروردگار من الله است. در حالي كه دلايل روشني از سوي پروردگارتان براي شما آورده است».1

عده‌اي از مردمان هم گفتند: «او و برادرش را مهلت ده و مأموران را براي بسيج به تمام شهرها اعزام كن، تا هر ساحر ماهر و دانايي را نزد تو آورند».(2) فرعون چنان كرد و عده‌اي از ساحران را در روز عيد از سراسر مصر جمع كرد. موسي ( عليه السلام ) به ساحران هنگامي كه در برابرش ايستادند گفت: «واي بر شما! دروغ بر خدا نبنديد كه شما را با عذابي نابود مي‌سازد و هركس كه [بر خدا] دروغ ببندد، نوميد [و شكست خورده] مي‌شود».(3)

يكي از ساحران به سايرين گفت: «مانند ساحران سخن نمي‌گويد». سپس به موسي گفتند: «تو را سحري بياريم كه پيش از اين نديده‌اي، اگر مي‌خواهي تو شروع كن». موسي گفت: «نه شما آغازگر باشيد». پس آنها طناب‌هايي را كه در دست داشتند، روي زمين انداختند و آن طناب‌ها تبديل به مار شدند، مارهايي كه زمين را انباشتند. موسي ( عليه السلام ) ترسيد، تا اينكه خدا وحي فرمود: «گفتيم: نترس! تو مسلماً [پيروز] برتري و آنچه را در دست داري بيفكن، تمام آنچه را ساختند ميبلعد،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . غافر: 28.

2 . شعراء: 36 ـ 37.

3 . طه: 61.

آنچه ساخته‌اند تنها مكر ساحر است و ساحر هر جا رود رستگار نخواهد شد».1

موسي عصايش را انداخت و آن به اژدهايي تبديل شد كه پيش چشم مردمان، همه آن مارها را بلعيد. بزرگ ساحران نابينا بود، پس ساحران به او گفتند: «عصاي موسي اژدهايي شد و مارهاي ما را بلعيد». پرسيد: «بعد چه شد؟» گفتند: «سپس اژدها را در دست گرفت و دوباره عصا شد». بزرگ ساحران در برابر موسي به سجده افتاده گفت: «اين سحر نيست» و ديگر ساحران نيز، چنين كردند و در برابر موسي ( عليه السلام ) تسليم شدند و گفتند: «ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم. پرودگار موسي و هارون. [فرعون] گفت: آيا پيش از اينكه به شما اجازه دهم به او ايمان آورديد؟ مسلماً او بزرگ و استاد شماست كه به شما سحر آموخته [و اين يك توطئه است]، اما به‌زودي خواهيد دانست! دستها و پاهاي شما را به‌عكس يكديگر قطع مي‌كنم و همه شما را به دار ميآويزم».(2)

پس دست و پاي آنها را بريد و آنها را به صليب كشيد و كشت و آنها فقط مي‌گفتند: «بارالها! صبر و استقامت بر ما فرو ريز [و آخرين درجه شكيبايي را به ما مرحمت فرما] و ما را مسلمان بميران».(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . طه: 68 ـ 69.

2 . شعراء: 47 ـ 49.

3 . اعراف: 126.

آنها در اول روز كافر بودند و در آخر روز شهيد شدند و به بهشت داخل گرديدند. حزقيل نيز، به همراه ساحران مصلوب و كشته شد.

همسر حزقيل، كه به موسي ( عليه السلام ) ايمان آورد، آرايشگر دختر فرعون بود. هنگامي كه اين آرايشگر، شانه را در دست گرفت و خواست كار خود را آغاز كند گفت: «بسم الله»، دختر فرعون گفت: «پدرم را مي‌گويي». آرايشگر گفت: «نه كسي را مي‌گويم كه خداي من و خداي تو و خداي پدرت است». دختر آنچه شنيده بود را به پدرش خبر داد. فرعون آرايشگر را خواست و گفت: «خدايت كيست؟» گفت: «خداي من و خداي تو الله است».

فرعون دستور داد تا تنوري بيفروزند تا او و فرزندانش را عذاب كند. طبق دستور او ابتدا كودكانش را يكي‌يكي در تنور انداختند. نوبت به كوچك‌ترين فرزند كه شيرخواره بود رسيد. آرايشگر خواست از ايمانش بازگردد. كودك در گهواره شروع به صحبت كرد و گفت: «صبر كن اي مادرم! چرا كه تو بر حقي». زن از ايمانش برنگشت و فرعون او و كودكش را در تنور انداخت.

آسيه همسر فرعون نيز، پنهاني به موسي ( عليه السلام ) ايمان آورده بود، ولي ايمانش را آشكار نمي‌كرد. هنگامي كه زن آرايشگر مرد، ملايك را ديد كه روح او را به آسمان‌ها مي‌برند، بدين‌وسيله بصيرت واقعي چشم دل آسيه را روشن كرد و ايمانش قوي‌تر شد. وقتي فرعون به سوي آسيه آمد و گفت كه چگونه آرايشگر را به قتل رسانيده است، آسيه به



37


او گفت: «واي بر تو، خداوند جزايت را خواهد داد». فرعون گفت: «چه مي‌گويي ديوانه شده‌اي؟» آسيه گفت: «ديوانه نيستم، بلكه به خدايي كه خداي من و خداي تو و خداي جهانيان است، ايمان آورده‌ام». فرعون مادر آسيه را خواست و به او گفت: «همان بلايي كه سر آرايشگر آوردم را سر دخترت هم مي‌آورم، مگر اينكه خداي موسي را كافر شود».

مادر آسيه به دست و پاي دخترش افتاد و از او خواست تا هر چه فرعون مي‌خواهد انجام دهد و خداي موسي را كفر گويد، ولي آسيه گفت: «هرگز خداي يگانه را كفر نخواهم گفت». فرعون دستور داد دست و پاي آسيه را از چهار طرف به چهار اسب ببندند و اسب‌ها را هي كنند تا از چهار جهت حركت كنند (در برخي منابع آمده كه دستور داد تا او را از چهار جهت ببندند و سپس سنگ بزرگي را روي او بغلتانند تا زير آن سنگ آن‌قدر عذاب بكشد تا بميرد)؛ آسيه چون مرگ را نزديك ديد اين‌گونه مناجات كرد:

{رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَنَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ} (تحريم: 11)

پروردگارا! خانه‌اي براي من نزد خودت در بهشت بساز و مرا از فرعون و كار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهايي بخش.

خداوند بار ديگر چشم بصيرت او را گشود و او ملايك را ديد كه او را تكريم مي‌كنند، ‌از شادي خنده‌اي بر لب آورد. فرعون گفت: «او



38


را نگاه كنيد ديوانه شده است، عذاب مي‌كشد و مي‌خندد»، فرعون نمي‌دانست كه او چرا مي‌خندد. آسيه به شهادت رسيد و روحش در بهشت آرام گرفت.

موسي ( عليه السلام ) از مرگ آسيه بسيار غمگين شد، زيرا او كسي بود كه موسي ( عليه السلام ) را بزرگ كرده بود، او را به مادرش داده بود تا شيرش دهد. او بسيار انفاق مي‌كرد و به احوال مستضعفان مي‌رسيد. آري! موسي ( عليه السلام ) بسيار غمگين شد، زيرا آسيه كسي بود كه به خدا و دعوت موسي ( عليه السلام ) ايمان آورده بود.

فضيلت‌هاي آسيه

همين عزت و سربلندي براي آسيه همسر فرعون بسي است كه او يكي از بهترين زنان عالم و كسي است كه خداوند از او در قرآن نامبرده است. آسيه با آنكه در قصر فرعون زندگي مي‌كرد، فرمان خداوند را اطاعت نمود و هرگز از فرعون نترسيد و از قوم خود نيز، خواست كه به خدا ايمان آورند. او به خدا ايمان آورد و از خدا خواست تا براي او خانه‌اي در بهشت بنا نهد و او را از دست فرعون و مردم را از دست ظالمان نجات دهد و خداوند نيز، دعاي او را اجابت كرد.

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مي‌فرمايد: «بهترين زنان اهل بهشت خديجه، فاطمه، مريم و آسيه ( عليهم السلام ) هستند». پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در حديث ديگري مي‌فرمايد:



39


«كمال به آسيه و مريم منحصر مي‌شود، چرا كه آنها در زمانه خود كفالت پيامبران خدا را بر عهده گرفتند. آسيه كفالت موسي كليم و مريم كفالت پسرش عيسي مسيح».

در روايت‌ها آمده است كه آسيه و مريم، زنان بهشتي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) هستند و بعضي اين آيه را دليل گفته ‌خود مي‌آورند: {ثَيِّباتٍ وَاَبْكاراً} (تحريم: 5). منظور از بيوه‌گان آسيه و منظور از ابكار مريم است.


40



39


«كمال به آسيه و مريم منحصر مي‌شود، چرا كه آنها در زمانه خود كفالت پيامبران خدا را بر عهده گرفتند. آسيه كفالت موسي كليم و مريم كفالت پسرش عيسي مسيح».

در روايت‌ها آمده است كه آسيه و مريم، زنان بهشتي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) هستند و بعضي اين آيه را دليل گفته ‌خود مي‌آورند: {ثَيِّباتٍ وَاَبْكاراً} (تحريم: 5). منظور از بيوه‌گان آسيه و منظور از ابكار مريم است.



41


امّ سليم، دختر ملحان

{يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ} (حشر: 9)

و آنها را بر خود مقدم مي‌دارند، هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند، كساني كه از بخل و حرص نفس خويش بازداشته شده‌اند، رستگارانند.

شأن نزول آيه

گفته شده كه اين آيه درباره خانواده زني به نام امّ سليم بنت ملحان نازل شده، كه با وجود تنگدستي، مرد فقيري را اطعام كرده و خود سر گرسنه بر زمين نهادند.

امّ سليم كيست؟

اين زن، رميصاء دختر ملحان بن خالد بن زيد بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عديّ بن النجار انصاري خزرجي و مادرش مليكه،



42


دختر مالك بن عدي بن زيد مناه بن عدي بن عمرو بن مالك بن النجار بود. او در ابتدا با مالك بن نضر بن ضمضم بن زيد بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدي بن النجار ازدواج كرد و از او صاحب فرزندي به نام انس بن مالك شد كه از اصحاب رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بود.1

پس از مرگ پدر انس، با ابوطلحه زيد بن سهل بن اسود بن حرام بن عمرو بن زيد مناه بن عدي بن عمرو بن مالك بن النجار ازدواج كرد كه از او صاحب دو فرزند به نام‌هاي عبدالله و اباعمير شد. پس از ظهور اسلام،‌ امّ سليم مسلمان شد و با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بيعت كرد. هنگامي كه امّ سليم به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ايمان آورد، ‌همسرش مالك بن نضر،‌ (پدر انس) در شهر نبود، و هنگامي كه بازگشت‌ به امّ سليم گفت: «ترك اين دين كن». ‌امّ سليم گفت: «‌چرا ترك اين دين كنم. من به اين مرد ايمان آورده‌ام». امّ سليم مي‌گويد: «‌سپس به انس كه آن موقع كودكي بيش نبود تلقين كردم تا بگويد: «اَشْهَدُ اَنْ لا إلهَ إلاَّ الله وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» و انس چنين كرد». مالك گفت: «تو فرزندم را عليه من تحريك مي‌كني؟» گفتم: «نه من اين كار را نمي‌كنم». مالك با عصبانيت از خانه خارج شد، با كسي كه از قبل دشمني داشت، ‌برخورد كرد و آن شخص او را كشت. امّ سليم مي‌گويد: «من به قضا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء في القرآن الكريم (ام سليم بنت ملحان).

رضا دادم و خود را سرگرم تربيت انس نمودم و ازدواج نكردم تا زماني كه انس به من اجازه داد».

امّ سليم صاحب زيبايي و هوش و داراي اخلاقي نيكو بود. امّ سليم تمام تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش به كار گرفت و چون او به سن رشد رسيد،‌ با شرم به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رفته و عرض كرد: «اي رسول خدا! مي‌خواهم جگرگوشه‌ام ‌انس بن مالك را، به خدمت شما درآورم، تا در خدمت شما تعاليم اسلامي را بياموزد». پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نيز پذيرفت.

پس از مدتي، ابوطلحه به خواستگاري امّ سليم رفت و او هنوز مشرك بود. ابوطلحه مي‌خواست مهريه سنگيني براي او قرار دهد و بدين‌وسيله زبان و چشم او را ببندد، اما آن زن مؤمنه گفت: «من هرگز با يك مشرك ازدواج نخواهم كرد. اما بدان اي ابوطلحه كه خدايان شما نابود مي‌شوند و شما نيز، در آتش جهنم خواهيد سوخت، مگر آنكه به خدا و رسولش ايمان آوري، آنگاه با تو ازدواج خواهم نمود و از تو مهريه نمي‌خواهم». ابوطلحه مدتي به فكر فرو رفت. امّ‌ سليم مي‌گويد: «او رفت و دوباره آمد و شهادتين گفت. به انس گفتم برخيز و مرا به ازدواج ابا طلحه درآور». انس از مادرش پرسيد: «اي امّ سليم چگونه مال آن مرد چشم تو را نگرفت و تنها اسلام او، ‌تو را كفايت كرد؟» مادرش گفت: «براي آنكه يك زن مسلمان نمي‌تواند با يك مرد كافر ازدواج كند».



44


ابوطلحه از امّ سليم پرسيد: «در زندگي به چه اعتماد داري؟» او گفت: «به هيچ چيزي». ابوطلحه، ‌امّ سليم را در انواع نعمت‌هاي دنيا از طلا و نقره غرق كرد، ولي او گفت: «من طلا و نقره نمي‌خواهم و فقط از تو اسلام مي‌خواهم». ابوطلحه گفت: «چه كسي آن را به من مي‌آموزد؟» امّ سليم با شادي گفت: «پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ».

ابوطلحه رفت و در بين اصحاب ايشان نشست. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به او نگاه كرد و سپس فرمود: «ابوطلحه اسلام آورده است» و بدين ترتيب، اسلام او در بين مردم علني شد. سپس طبق سنت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آن دو به ازدواج هم درآمدند و مهريه آنها اسلام ابوطلحه بود.

ازدواج امّ سليم و ابوطلحه براي زندگي هر دوي آنها شادي و آرامش به همراه آورده بود، زيرا بر اساس معاني دقيق اسلامي بنا نهاده شده بود. امّ سليم همسر بسيار خوبي براي ابوطلحه بود و تمامي حقوق او را به جاي مي‌آورد و مانند مادري صالح، مراقب احوال او بود.

انس بن مالك مي‌گويد: «ابوطلحه صاحب مكنت بسياري در مدينه بود و اموالش را بسيار دوست مي‌داشت. روزي به مسجد آمد. رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بر او وارد شد و مقداري از آب نوشيد. در همان هنگام اين آيه نازل شد: {لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ}؛ «هرگز به نيكي نمي‌رسيد، تا اينكه آنچه را دوست داريد انفاق كنيد.» (آل عمران: 92) ابوطلحه برخاست و به سوي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رفت و ‌گفت: اي



45


رسول خدا! من اموالم را دوست مي‌دارم و مي‌خواهم همه آنها را در راه خدا صدقه دهم. رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: چه خوب،‌ چه خوب مالي است اموال تو. ابوطلحه برخاست و از مسجد بيرون رفت و اموالش را در بين نزديكان و پسر عموهايش تقسيم كرد».

ابوطلحه و امّ سليم صاحب فرزندي به نام اباعمير شدند. چشم آنها به او روشن شد و به شيرين‌كاري‌هايش انس گرفتند. پس از مدتي خداوند اراده كرد تا آنها را از طريق اين كودك امتحان كند. بدين ترتيب، كودك بيمار شد. عادت ابوطلحه اين بود كه وقتي از كار يا نماز به خانه بازمي‌گشت، ‌پس از سلام، بي‌درنگ احوال كودك را مي‌پرسيد و تا از خوبي حال كودك مطمئن نمي‌شد، نمي‌نشست. روزي پس از اينكه اباطلحه براي كاري از خانه بيرون رفت، كودك مرد. مادر مؤمنه صابره‌اش كه ‌مرگ كودك را با نفسي آرام و راضي پذيرفته بود، برخاست و ‌كودك را غسل داده، كفن كرد و او را درگوشه‌اي از خانه گذاشت. امّ سليم مرتب مي‌گفت: «إنّا لله وَإنّا إلَيْهِ راجِعُون» و متوجه اطراف بود كه مبادا كسي اين خبر را براي اباطلحه ببرد، زيرا مي‌خواست خود اين خبر را به او بدهد. همسرش به خانه بازگشت، امّ سليم اشك‌هايش را پاك كرد و با شادي تصنعي از همسرش استقبال كرد و تا آخر شب با او مشغول گفت و شنود بود،‌ تا اينكه اباطلحه پرسيد: «امّ سليم، ابا عمير چه مي‌كند؟» او با آرامش پاسخ داد: «‌او به آرامش رسيده».



46


اباطلحه تصور كرد كه خدا كودكش را شفا داده و شادمان از راحتي كودك به تصور اينكه كودك خواب است، شامش را خورد و با همسرش به گفت‌وگو نشست و خدا را از اين بابت شكر كرد. امّ سليم خود را براي همسر معطر كرد و بهترين لباس‌هايش را پوشيد و شب را در كنار او سرآورد. پس از آنكه ابوطلحه غذا خورد و متمتع شد و خواست كه بخوابد، ‌امّ سليم در كنار رختخواب او نشست و گفت: «اي اباطلحه تا به حال ديده‌اي كه بعضي از آدم‌ها چيزي را كه به امانت مي‌گيرند، ديگر دوست ندارند، آن را به صاحبش‌ پس دهند، به نظر من وقتي انسان از يك شي عاريتي استفاده كرد، آن را بايد به صاحبش پس دهد».

اباطلحه گفت: «درست است». امّ سليم گفت: «پسر تو امانتي بود كه خدايت به تو داده بود و امروز آن را پس گرفت». اباطلحه كه بر خود مسلط نبود،‌ بر سر او فرياد زد و گفت: «حالا بايد اين خبر را به من بدهي؟! به خدا قسم از دست تو به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) شكايت مي‌كنم». فرداي آن روز، اباطلحه نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رفت و ماجرا را براي ايشان بازگو كرد. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «خداوند ديشبِ شما را، بر شما مبارك گردانيد» و در همان شب بود كه امّ سليم عبدالله را حامله شد.

هنگامي كه زمان وضع حمل امّ سليم فرا رسيد، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به

انس بن مالك فرمود: «برو و كودك را به نزد من بياور، تا او را



47


نام‌گذاري كنم و سقش را بردارم». انس چنين كرد. انس بن مالك مي‌گويد: «وقتي كودك را به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) دادم، ايشان انگشت خود را به شيرة خرما زدند و به دهان كودك بردند و سق او را برداشتند و سپس او را عبدالله ناميدند. وقتي عبدالله بن اباطلحه به سن جواني رسيد، با زني صالحه ازدواج كرد و صاحب فرزنداني قاري قرآن، شد».

ابوهريره مي‌گويد: مردي به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آمده گفت: من ناتوانم و فقير، ياريم ده. ‌پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) او را به نزد برخي از زنانش فرستاد، آنها گفتند: ما در خانه غير از آب چيزي نداريم و هر كدام او را به سوي ديگري فرستاد و ديگري هم همين جواب را داد. مرد دوباره به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آمد و گفت: آنها چيزي نداشتند كه به من بدهند. رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: آيا كسي هست كه او را مهمان كند تا خدا به او رحم كند. اباطلحه برخاسته و گفت: من يا رسول خدا! سپس با آن مرد به سوي خانه نزد همسرش، امّ سليم، رفت و گفت: آيا چيزي در خانه داريم؟ امّ سليم گفت: نه غير از كمي غذا كه سهم كودكانمان است. اباطلحه گفت: كودكان را سرگرم كن و بخوابان و هر چه داريم براي مهمان بياور و چراغ را از خانه بيرون ببر، من دستم را به طرف سفره مي‌برم و خالي بيرون مي‌آورم تا مهمان غذا بخورد. آن شب مهمان غذا را خورد و كودكان امّ سليم و اباطلحه گرسنه خوابيدند. صبح كه شد آن مرد به سوي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رفته و گفت:



48


من از مهمان داري شما تعجب مي‌كنم. در همان لحظه اين آيه نازل شد:

{وَ يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ} (حشر: 9)

و آنها را بر خود مقدم مي‌دارند، هر چند خودشان بسيار نيازمند باشند، كساني كه از بخل و حرص نفس خويش بازداشته شده‌اند، رستگارانند.

امّ سليم در جنگ‌هاي عليه مشركان شركت مي‌كرد و به مجاهدان مسلمان ياري مي‌رساند. از جمله آن جنگ‌ها، ‌جنگ حنين بود كه از خود شجاعت بسياري نشان داد. در طول جنگ به مداواي مجروحان مي‌پرداخت، تشنگان را آب مي‌داد و مريضان را مداوا مي‌نمود. او توانايي دفاع ازخود را داشت و در آن زمان عبدالله بن اباطلحه را حامله بود. او را در گير و دار جنگ ديده بودند كه براي دفاع از خود، خود را به خنجر مسلح نموده بود.

همسرش اباطلحه به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گفت: «اي رسول خدا! اين امّ سليم خنجر برگرفته!». امّ سليم گفت: «اي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ! خنجر برگرفتم تا هيچ يك از مشركان جرأت نكند به من نزديك شود». رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) تبسم كرده، فرمود: «اي امّ سليم! همانا خدا تو را كفايت كند و با تو نيكويي نمايد».

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مي‌فرمايد:‌ «در معراج به بهشت داخل شدم، صداي راه



49


رفتن كسي را شنيدم، پرسيدم اين چه صدايي است؟ گفتند: اين رميصاء بنت ملحان مادر انس بن مالك است».

رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) امّ سليم را بزرگ مي‌داشت و به او احترام مي‌كرد، به ديدار او مي‌رفت و در خانه‌اش نماز مي‌خواند.

انس بن مالك مي‌گويد: «رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، گاهي به ديدن امّ سليم مي‌آمد و در خانه‌اش نماز مي‌خواند. امّ سليم مقام والايي در نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) داشت، چرا كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به خانه هيچ كس غير از او نمي‌رفت.

نووي در «شرح صحيح مسلم» مي‌گويد: «امّ سليم و خواهرش امّ حرام، هر دو خاله‌هاي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بودند و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به ديدار آنها مي‌رفت». امّ سليم مي‌گويد: «پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در خانه من قيلوله مي‌كرد و من براي ايشان فرشي مي‌گستردم و ايشان بر آن مي‌خوابيد.

انس بن مالك مي‌گويد: «پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به خانه امّ سليم وارد شد و به او مقداري خرما و روغن داد و فرمود: اين روغن را در كوزه بريز و اين خرما را در ظرف بگذار، من روزه‌ام. سپس در گوشه‌اي از خانه به نماز ايستاد و براي امّ سليم و خانواده‌اش دعا كرد. ام‌ّ سليم گفت: براي پيش‌خدمت مخصوصتان هم دعا كنيد. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پرسيد: چه كسي؟ امّ سليم گفت: خادم شما انس بن مالك».

انس مي‌گويد: «خير دنيا و آخرت به خاطر اين دعا به سويم روانه شد، چرا كه ايشان در آن نماز فرمود: خدايا! به مال و فرزندانش


| شناسه مطلب: 78410