بخش 3

بلقیس، ملکه سبا شأن نزول آیه بلقیس کیست؟ داستان بلقیس و سلیمان خوله، دختر ثعلبه شأن نزول آیات خوله کیست؟ داستان خوله ظِهار چیست؟ داستانی از خوله


50


روزي ده و بر او مبارك گردان». انس مي‌‌گويد: «پس از آن دعا، من از مال و فرزند چيزي كم ندارم».

امّ سليم مي‌گويد: «پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: اي امّ سليم! چرا با ما به حج نمي‌آيي؟ گفتم: اي رسول خدا! همسرم دو شتر بيشتر ندارد؛ با يكي به حج مي‌آيد و با ديگري آب به نخلستان مي‌برد. رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: در رمضان اين كار را بكن، چرا كه عمره رمضان مانند حج است».

و اين چنين صحابيه بزرگ‌قدر امّ‌ سليم بنت ملحان، زندگي خود را در جوار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گذراند و از سرچشمه نبوت سيراب شد و تعاليم ديني صحيحي را فرا گرفت.


51


بلقيس، ملكه سبا

{إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَأُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَلَها عَرْشٌ عَظِيمٌ} (نمل: 23)

هدهد گفت: من زني را ديدم كه بر آنها حكومت مي‌كند و همه چيز در اختيار دارد و به خصوص تخت عظيمي دارد.

شأن نزول آيه

آيه‌هاي 20 تا 44 سوره نمل به داستان «سليمان و ملكه سب» (بلقيس) مي‌پردازد. هدهد خبر او را براي سليمان آورد و سليمان خواست كه آن زن و قومش را به پرستش خداي يكتا و اطاعت از خود دعوت كند.1

بلقيس كيست؟

بلقيس دختر شراحيل بن ذي جدن بن السيرح بن الحرث بن قيس بن صيفي بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. نساء في القرآن الكريم (ملكه سبا).

داستان بلقيس و سليمان

سليمان نبي ( عليه السلام ) بر تخت نشسته بود و گرداگرد او سپاهيانش از جن و انس بر روي تخت‌هايي نشسته بودند. باد درآمد و آنها را بالا برد و در سرزمين حجاز و يمن فرود آورد. همواره هدهد همراه ساير پرندگان، با قراردادن پرهايشان لابه‌لاي هم، براي سليمان سايبان مي‌ساختند. آن روز آفتاب بر سليمان افتاد، سليمان نگاه كرد و ديد هدهد نيست. علت غيبت او را پرسيد:

{وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا اَرَي الْهُدْهُدَ اَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ * لاُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً اَوْ لأََذْبَحَنَّهُ اَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ} (نمل: 20 و 21)

و [سليمان] در جست‌وجوي آن پرنده [هدهد] برآمد و گفت: چرا هدهد را نمي‌بينم، يا اينكه او از غايبان است؟ قطعاً او را كيفر شديدي خواهم داد، يا او را ذبح مي‌كنم، مگر آنكه دليل روشني [براي غيبتش] براي من بياورد.

چون هدهد بازگشت، يكي از مرغان به او گفت: «كجايي كه سليمان، خونت را حلال كرد». هدهد از مرغ پرسيد: «آيا استثنايي قايل شد؟» مرغ گفت: «بله». هدهد پرسيد: «سليمان درباره غيبت من چه گفت؟» مرغ گفت: «سليمان گفت: فقط در صورتي او را امان خواهم داد كه براي غيبتش دليلي موجه بياورد».

چندان درنگ نكرد (كه هدهد آمد و) گفت:



53


{فَمَكَثَ غَيرَ بَعيدٍ فَقالَ اَحَطتُ بِما لَم تُحِط بِه وَجِئتُكَ مِن سَبَأٍ بِنَبَأٍ يَقينٍ} (نمل: 22)

من بر چيزي آگاهي يافتم كه تو بر آن آگاهي نيافتي، من از سرزمين سبا يك خبر قطعي براي تو آورده‌ام.

سليمان ( عليه السلام ) گفت: «زود بگو بدانم». هدهد گفت: «اي پيامبر

خدا! من مي‌خواهم به تو خبري بدهم كه پيش از اين، از آن

بي‌خبر بودي. بايد مرا در مقام عزت بنشاني تا با تو بگويم آنچه ديده‌ام».

هدهد با گفتن اين سخن، كنجكاوي سليمان ( عليه السلام ) را تحريك كرد. سليمان او را بر مقام خويش و كنار خويش به عزت بنشاند. هدهد آن‌قدر سخن گفتن را به درازا كشاند كه سليمان ( عليه السلام ) به خشم آمد، زيرا سليمان مي‌‌خواست زودتر بداند آن چيست كه هدهد مي‌داند و سليمان از آن بي‌خبر است. هدهد گفت:

{اِنّي وَجَدتُ امرَاَهً تَملِكُهُم وَأوتِيَت مِن كُلِّ شَيءٍ وَلَها عَرشٌ عَظيمٌ} (نمل: 23)

من زني را ديدم كه بر آنان حكومت مي كند و همه چيز در اختيار دارد و [به ويژه] تخت عظيمي دارد!

بلقيس زني پادشاه‌زاده بود. آن تخت را نيز از پدران خود به ارث برده بود و به هيچ چيز از متاع دنيا نيازي نداشت. تخت او مرصع به انواع و اقسام گوهر و ياقوت‌ها بود. هفتصد كنيز داشت كه در پيش



54


تخت او، به خدمت ايستاده بودند. اين تخت بر بالاي قصري استوار شده بود كه 390 طاق كوچك داشت كه مرصع به انوع گوهر‌ها در شرق و همين مقدار در غرب بود. اين بنا به شكلي ساخته شده بود كه چون آفتاب برمي‌آمد، ابتدا شعاع آن به اين گوهرها مي‌خورد و

سپس منعكس مي‌شد و در اين برخورد، نور بسيار شديدي توليد مي‌كرد و از آنجايي كه اهل سبا آفتاب‌پرست بودند، با ديدن اين تصوير زيا و جالب، بر آن سجده مي‌كردند، اما سجده كردن آنها به گونه‌اي بود كه گويي بلقيس را سجده مي‌كنند. آنها دوبار در روز، يك‌بار موقع طلوع و ديگر بار به هنگام غروب، بر آفتاب سجده مي‌كردند.

سليمان نبي ( عليه السلام ) ، از گفته‌هاي هدهد بسيار تعجب كرد و خطاب به هدهد گفت: «اگر راست گفته باشي ايمن هستي و اگر دروغ گفته باشي تو را عذاب خواهم كرد». سپس سليمان با آب طلا نامه‌اي نوشت و آن را به هدهد داد تا آن را به بلقيس و قوم او برساند و ببيند كه آنها چه پاسخ مي‌دهند.

هدهد نامه را برداشت و به سوي قصر بلقيس رفت. بلقيس خواب بود. هدهد نامه را به روي سينه او انداخت و خود در گوشه‌اي نشست تا بيند آنها چه مي‌كنند. بلقيس بيدار شد و از ديدن نامه تعجب كرد. قوم خود را صدا زد و گفت: اي گروه بزرگان! اين نامه به سوي من افكنده شده است.



55


{إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * اَلاَّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَأْتُونِي مُسْلِمِينَ} (نمل: 30ـ31)

اين نامه از سليمان و چنين است: «به نام خداوند بخشنده مهربان، توصيه من اين است كه نسبت به من برتري‌جويي نكنيد و به سوي من آييد، در حالي كه تسليم حق هستيد».

بلقيس دانست كه آن نامه از رسول خدا، سليمان است. آن نامه در نهايت ايجاز، فصاحت و بلاغت نگاشته شده بود و سليمان ( عليه السلام ) در كوتاه‌ترين جمله‌ها منظور خود را رسانده بود. علما مي‌گويند: «قبل از نبي اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) تنها سليمان نبي بود كه جمله «بسم الله الرحمن الرحيم» را نوشت و ديگران هميشه بر بالاي نامه‌ها مي‌نوشتند: «باسمك اللّهم»، تا اينكه اين آيه نازل شد كه كارها و نامه‌هاي خود را با «بسم الله الرحمن الرحيم» آغاز كنيد».

پس از آنكه نامه سليمان ( عليه السلام ) خوانده شد، وزرا، امرا و بزرگان دولت، با هم شور كردند.

{قالَتْ يا اَيُّهَا الْمَلأَُ اَفْتُونِي فِي اَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً اَمْراً حَتَّي تَشْهَدُونِ * قالُوا نَحْنُ اُولُوا قُوَّةٍ وَاُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَالاَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ} (نمل: 32 و 33)

بلقيس گفت: اي اشراف [و اي بزرگان]! نظر خود را در اين مهم به من بازگو كنيد كه من هيچ كار مهمي را بدون حضور [و مشورت] شما انجام نداده‌ام. آنها گفتند: ما داراي نيروي كافي و قدرت



56


جنگي فراواني هستيم، ولي تصميم نهايي با توست، ببين چه دستور مي دهي.

بلقيس از محتواي كلام آنها دريافت كه آنها ميل به جنگيدن دارند و مي‌خواهند از كشورشان دفاع كنند. اما بلقيس با خود فكر كرد كه آنها اشتباه مي‌‌كنند، زيرا او، سليمان نبي ( عليه السلام ) را پيش از آن مي‌شناخت و مي‌دانست كه او پادشاهي است كه صاحب سپاه و ادوات است و از آن گذشته نيروهاي بسياري از جن و انس و پرنده و باد را در اختيار دارد و همان‌گونه كه نامه را توسط هدهد براي او فرستاده، قادر به هر كار ديگري نيز هست.

بلقيس خطاب به قومش گفت:

{إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً اَفْسَدُوها وَجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِها اَذِلَّةً وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ * وَإِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ} (نمل: 34و35)

پادشاهان چون به شهري درآيند، آن را تباه و عزيزانش را خوار مي‌‌گردانند و اين‌گونه عمل مي‌كنند. و من [اكنون جنگ را صلاح نمي‌بينم] هديه گران‌بهايي براي آنان مي‌فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مي‌آورند [و از اين طريق آنها را بيازمايم].

بايد ببينم او اين هدايا را از من خواهد پذيرفت و به همان اكتفا خواهد كرد و يا اينكه براي ما خراج معيّن خواهد نمود تا به‌وسيله آن ترك جنگ نماييم.



57


بلقيس هداياي فراواني از غلام و كنيز و حله‌هاي رنگارنگ، خشتي زرّين و خشتي سيمين و... براي سليمان ( عليه السلام ) فرستاد.

هدهد به سوي سليمان بازگشت و از تصميم بلقيس و قومش به او خبر داد. سليمان ترتيبي داد تا دويست هزار سوار آدمي را باد برگرفت و در هوا با گروه جنيان مشغول جنگ شدند. هنگامي كه فرستادگان بلقيس اين نبرد را مشاهده كردند، چندين بار از شدت وحشت از هوش ‌رفتند و دوباره به هوش ‌آمدند. سليمان ( عليه السلام ) امر كرد جهت استقبال از فرستادگان بلقيس، زمين را با خشت‌هاي زرين و سيمين فرش كنند. سليمان فرستادگان بلقيس را به حضور پذيرفت. فرستادگان آمدند و تمامي هدايا را در برابر سليمان ( عليه السلام ) عرضه كردند، اما سليمان به هيچ كدام از آنها اعتنايي نكرد و فرمود: «مرا به مال مي‌فريبيد، آنچه كه خدا از نبوت و حكمت و ملكت و نعمت و سپاه به من داده بسيار بهتر از چيزهايي است كه شما آورده‌ايد. من به مال دنيا شاد نخواهم شد، بلكه اين شماييد كه به مال دنيا شادمانيد و من از شما غير از تسليم در برابر حق نمي‌خواهم، در غير اين صورت شمشير ميان ما حكم خواهد كرد».

سپس سليمان به نيروهاي تحت فرمانش دستور داد كه هزار قصر از طلا و نقره برايش بنا نهند.

{فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ اَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللهُ خَيْرٌ

مِمَّا آتاكُمْ بَلْ اَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ * ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ



58


بِجُنُودٍ لاقِبَلَ لَهُمْ بِها وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها اَذِلَّةً وَهُمْ صاغِرُونَ} (نمل: 36و37)

هنگامي كه (فرستاده ملكه سبا) نزد سليمان آمد، گفت: مي‌خواهيد مرا با مال كمك كنيد [و فريب دهيد!] آنچه خدا به من داده، بهتر است از آنچه به شما داده است، بلكه شما هستيد كه به هديه‌هايتان خوشحال مي‌شويد. به سوي آنها بازگرد [و اعلام كن] با لشكرياني به سراغ آنها مي‌آييم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و آنها را از آن [سرزمين آباد] با خواري بيرون مي‌رانيم.

هنگامي كه فرستادگان بلقيس بازگشتند، آنچه سليمان ( عليه السلام ) فرموده بود را به او گفتند. بلقيس و قومش نيز آن را پذيرفتند و خواستند كه متواضعانه به سوي او بروند و سر اطاعت فرو آورند. بلقيس قومش را پيش از آنكه به‌سوي سليمان ( عليه السلام ) برود، جمع كرد و به آنها گفت: «خدا مي‌داند كه ما در برابر سليمان و خدم و حشم او طاقت نخواهيم آورد، ما بايد همگي به سوي او برويم و نسبت به او ابراز اطاعت و وفاداري نماييم تا خود و سرزمينمان را از هلاكت نجات دهيم».

بدين ترتيب بلقيس و قومش به سوي سليمان به راه افتادند. سليمان ( عليه السلام ) گروهي از اجنه را در مسير آنها گمارده بود تا اخبار آنها را به ايشان برسانند.

سليمان نبي ( عليه السلام ) ، داستان تخت بلقيس را شنيده و بسيار شگفت‌زده شده بود. سليمان با خود انديشيد كه اگر به نحوي پيش از آمدن



59


بلقيس تخت او را نزد خود آورد، آنها با ديدن اين معجزه به او ايمان خواهند آورد و تسليم او خواهند شد. از اين رو، خطاب به اطرافيانش گفت:

{يا اَيُّهَا الْمَلَؤُا اَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ اَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ} (نمل: 38)

اي گروه! كدام‌يك از شما تخت آن زن را براي من مي‌آورد، پيش از آنكه آنها خود را به من تسليم كنند.

ديوي كه نام او كوزن بود، گفت:

{أنَا آتيكَ بِه قَبلَ أن تَقومَ مِن مَقامِكَ وَإنّي عَلَيهِ لَقَوِيٌّ أمينٌ} (نمل: 39)

من آن را نزد تو مي‌آورم پيش از آنكه از جايت برخيزي و من نسبت به اين امر، توانا و امينم.

ولي سليمان ( عليه السلام ) مي‌خواست آن تخت در زمان كمتري به نزدش برسد، ‌چرا كه ديو گفته بود من تخت او را برايت مي‌آورم، پيش از آنكه از جايت برخيزي، در حالي كه همه مي‌دانستند كه سليمان، اول روز بر تخت مي‌نشست و هنگام غروب آفتاب برمي‌خاست و در اين مدت به امور بني‌اسراييل مي‌پرداخت.

كوزن گفت: «من بر اين كار توانايم»، زيرا تخت بسيار سنگين بود و گفت: «امينم»، زيرا جواهر بسياري بر روي آن بود. به هر حال، سليمان ( عليه السلام ) گفت: «اين وقت درازي است و من مي‌خواهم اين كار در



60


كمترين زمان ممكن انجام شود». سليمان مي‌خواست تخت را در كمترين زمان ممكن بياورد تا بتواند عظمتي كه خداوند به عنوان پادشاه به او عطا كرده است را به بلقيس و اطرافيانش ابراز كند و نشان دهد كه سپاهيان بسياري مسخر اويند كه هيچ كس چنين چه پيش و چه پس از او سپاهي نداشته است. همچنين مي‌خواست تا بدين‌وسيله براي بلقيس و قومش برهاني بر نبوتش بياورد و نشان دهد كه او مي‌تواند آن تخت سنگين را از مسافتي دور و در كمترين زمان به نزد خود منتقل كند، پيش از آنكه بلقيس و قومش سربرسند.

پس از آن ديو، آصف بن برخياء ـ پسر دايي و وزير سليمان ( عليه السلام ) ـ كه اسم اعظم را مي‌دانست {الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ}؛ «كسي كه نزد او دانشي از كتاب بود» (نمل: 40) رو به سليمان گفت: {اَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ اَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ}؛ «من آن تخت را برايت مي‌آورم، پيش از آنكه چشم بر هم زني» (نمل: 40).

سليمان ( عليه السلام ) پذيرفت و گفت: «بياور». آصف برخاست، وضو گرفت و اين‌گونه دعا كرد:

يا إلهَنا وَإلهَ كُلّ شَيْء إلهاً واحِداً لا إله إلاّ أنْتَ إيتِنِي بِعَرْشِها يا ذَا الْجَلالِ وَالإكْرامِ.

اي خداي ما و اي خداي همه چيزها، ‌اي خداي يكتا كه جز تو خدايي نيست، تخت را به سوي ما بياور، ‌اي صاحب جلال و كرامت.



61


بي‌درنگ تخت نزد آنها جاي گرفت. وقتي سليمان آن را نگريست كه در نزد او جاي گرفته است، گفت:

{هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي اَ اَشْكُرُ اَمْ اَكْفُرُ وَمَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ} (نمل: 40)

اين از فضل پروردگارم است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر

او را به جا مي‌آورم يا ناسپاسي مي‌كنم؟ و هر كس شكر

كند به نفع خود شكر مي‌كند و هر كس كفران نمايد

[به زيان خويش نموده است، كه] پروردگار من غني و كريم

است.

سليمان ( عليه السلام ) چون تخت را بديد، متوجه شد كه هر چه درباره آن شنيده، درست بوده است. سليمان ( عليه السلام ) گفـت:

{نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ اَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ} (نمل: 41)

تخت او را برايش ناشناس سازيد، تا ببينيم آيا متوجه مي‌شود يا از كساني است كه هدايت نمي‌شوند؟

هنگامي كه بلقيس آمد، به او گفته شد:

{اَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَاُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَكُنَّا مُسْلِمِينَ * وَصَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ} (نمل: 42ـ43)

آيا تخت تو اين‌گونه است؟ گفت: گويا خود آن است! و ما



62


پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم و او را آنچه

غير از خدا مي‌پرستيد بازداشت، كه او [ملكه سبا] از قوم كافران بود.

سپس سليمان به بلقيس گفت: «به اين قصر داخل شو». سليمان ( عليه السلام ) دستور داده بود تا آن قصر بزرگ را با آبگينه بسازند و در زير آن، آب جاري كنند، ‌طوري‌كه وقتي كسي مي‌ديد، گمان مي‌كرد آب است و بايد از داخل آب رد شود. بلقيس نيز، دچار اين اشتباه شد. وقتي داخل قصر شد پنداشت كه بايد داخل آب شود، پايين لباسش را بالا زد تا خيس نشود. سليمان به او گفت: «اين كاخي است لغزنده و ساخته شده از بلور».

همچنين گفته‌اند كه سليمان با اين كار قصد داشت حشمت

خود را به بلقيس نشان دهد، تا او در برابر امر خدا تسليم شود و

بداند كه سليمان پيامبر خداست و به او ايمان آورد، توبه كند و مانند اسلاف كافرش، خورشيد را نپرستد و تنها عبادت خداوند را به جاي آورد.

‌سليمان ( عليه السلام ) بر كساني كه خدا را مي‌پرستيدند درود فرستاد و بلقيس را سرزنش كرد كه چرا خورشيد را مي‌پرستد و چيزي جز خدا را بندگي مي‌كند. سپس به او گفت: «به خداي ما ايمان بياور تا رستگار شوي». بلقيس گفت:

{رَبِّ اِنِّي ظَلَمتُ نَفسِي وَأسلَمتُ مَعَ سُلَيمانَ لِلّهِ رَبِّ



63


العالَمينَ} (نمل: 44)

پروردگارا! همانا من ستم كردم به خودم، و اينك با سليمان تسليم خداوند و پروردگار جهانيان مي‌شوم.

پس از آنكه بلقيس به خداوند ايمان آورد، سليمان نبي با او ازدواج كرد و او را دوباره بر سبا مستقر ساخت و ماهي يك‌بار به ديدار او مي‌رفت و سه روز نيز پيش او مي‌ماند.



64



65


خوله، دختر ثعلبه

{قَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَتَشْتَكِي إِلَي اللهِ وَاللهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ * الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ وَإِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَزُوراً وَإِنَّ اللهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ * وَالَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَاللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ * فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَتِلْكَ حُدُودُ اللهِ وَلِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ} (مجادله: 1ـ4)

خداوند سخن زني را كه درباره شوهرش به تو مراجعه كرده بود و به خداوند شكايت مي‌كرد را شنيد [و تقاضاي او را اجابت كرد]، خداوند گفت‌وگوي شما را با هم [و اصرار آن زن را درباره حل مشكلش] مي‌شنيد و خداوند



66


شنوا و بيناست. كساني كه از شما نسبت به همسرانشان ظهار مي‌كنند [و مي‌گويند: «انتِ عليَّ كظهر اُمّي» تو نسبت به من به‌منزله مادرم هستي]، آنان هرگز مادرانشان نيستند، مادرانشان تنها كساني هستند كه آنها را به دنيا آورده‌اند. آنها سخني زشت و باطل مي‌گويند و خداوند بخشنده و آمرزنده است. كساني كه همسران خود را ظهار مي‌كنند، سپس از گفته خود بازمي‌گردند، بايد پيش از آميزش جنسي با هم، برده‌اي را آزاد كنند. اين دستوري است كه به آن اندرز داده مي‌شويد و خداوند به آنچه انجام مي‌دهيد، آگاه است. و كسي كه توانايي [آزاد كردن برده‌اي] نداشته باشد، دو ماه پياپي قبل از آميزش روزه بگيرد و كسي كه اين را هم نتواند، شصت مسكين را اطعام كند، اين براي آن است كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد، اينها مرزهاي الهي است و كساني كه با آن مخالفت كنند، عذاب دردناكي دارند.

شأن نزول آيات

اين آيه‌ها، درباره خوله بنت ثعلبه، ‌كه همسرش به علت عصبانيت با لفظ ظهار او را طلاق گفته و سپس پشيمان شده بود،‌ نازل گرديد.1

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. نساء في القرآن الكريم (خوله بنت ثعلبه).

خوله كيست؟

خوله دختر ثعلبة بن اصرم بن فهر بن ثعلبة بن غنم بن عوف است. اين زن، زيبايي ظاهر و باطن را با هم داشت و در فصاحت و بلاغت كم‌نظير و از خانداني بزرگ و بلندمرتبه بود. پس از بعثت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با ايماني كه به خداوند تبارك و تعالي داشت، به سوي ايشان شتافت و با گفتن شهادتين با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بيعت نمود.

همسر خوله، اوس بن صامت بن قيس، از صحابي بزرگ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بود كه در جنگ‌هاي بدر، اُحد و... همراه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با كفار جنگيده بود. خوله و اوس، فرزنداني داشتند كه ربيع بن اوس بزرگ‌ترين فرزند آنها بود.

داستان خوله

خوله و همسرش، سر مسئله‌اي با هم اختلاف پيدا كردند كه بگو مگوها بالا گرفت. اوس بن صامت در حالت عصبانيت، فرياد برآورد و گفت: «اَنْتَ مِنِّي كَظَهرِ اُمِّي»؛ «تو براي من مثل پشت مادرم هستي».

خوله با شنيدن اين حرف، اشك از چشمانش جاري شد و خطاب به اوس گفت: «به خدا قسم كه حرف بزرگي زدي و عواقبش را نمي‌داني». اوس از شدت عصبانيت خانه را ترك كرد. پس از مدتي كه عصبانيتش فروكش كرد به خانه بازگشت، اما نمي‌دانست چه كند و چه بگويد، چرا كه طبق قوانيني كه از گذشته‌ها سراغ داشت، همسرش



68


اكنون بر او حرام شده بود. نمي‌دانست حكمش چيست و چه بايد بكند؟! و تكليف خود را نمي‌دانست. با سردرگمي در حالي كه تنش از خشم خدا مي‌لرزيد و حسرت از دست دادن همسر بر قلبش مستولي شده بود، ترسان و لرزان گفت: «اي خوله! فكر مي‌كنم براي هميشه بر من حرام شدي؟!»

خوله گفت: «چنين مگو، خدمت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برو و حكم اين مسئله را از او بپرس،‌ به يقين ايشان راهي پيش پايمان خواهند نهاد».

اوس گفت: «به خدا من خجالت مي‌كشم، نمي‌دانم با چه رويي اين مسئله را با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مطرح كنم».

خوله گفت: «پس اجازه بده من نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بروم».

خوله نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رفت و در برابر ايشان نشست و به ايشان گفت: «اي رسول خدا! همسر من اوس را خوب مي‌شناسي. او پدر فرزند من و پسر عموي من است، او را از همه بيشتر دوست مي‌دارم. خصوصيات او را خوب مي‌شناسم، امور مربوط به او را خوب درك مي‌كنم و او نيز، مرا به خوبي درك مي‌كند. اما امروز او به ناگهان به هنگام خشم، جمله طلاق را بر زبان آورد و به من گفت كه تو براي من مثل پشت مادرم هستي. او اكنون از به زبان آوردن اين كلام، پشيمان شده و نمي‌دانيم چه بايد بكنيم. او براي حضور شرم داشت، من خود به ديدار شما آمدم تا مگر مشكل ما را حل كنيد. ما زندگيمان را دوست داريم و نمي‌خواهيم از هم جدا شويم».



69


رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مكثي كرد و سپس خطاب به خوله فرمود: «اي خوله! تو را نمي‌بينم، مگر آنكه بر همسرت حرام شده‌اي».

خوله سر به زير انداخت، اين بار مصمم‌تر جمله‌هاي خود را تكرار كرد و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) باز هم پاسخ فرمود: «تو را نمي‌بينم، مگر آنكه بر همسرت حرام شده‌اي و من دستور ديگري در اين زمينه ندارم».

خوله نااميد از برابر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برخاست و رو به سوي خانه كعبه ايستاد و دستانش را به سوي آسمان بالا برد و گفت: «خداوندا! شوهرم از جواني من استفاده كرد، من رحم خود را در اختيار او گذاشتم تا اينكه امروز كه پير شدم و ديگر فرزندي نمي‌آورم، مرا ظهار كرده، او اكنون پشيمان است و حكمي براي ما نيست، ما بايد تن به جدايي دهيم، من از اين امر به تو شكايت مي‌كنم. خداوندا! فرماني بر پيامبرت نازل فرما و اين مشكل را حل كن».

عايشه مي‌گويد: «خوله اين جمله‌ها را بر زبان مي‌آورد و مي‌گريست و همه كساني كه در خانة پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بودند، بر حال او گريان شدند. ناگهان صورت حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برافروخته گرديد، دندان‌هايش از شدت سرما به هم مي‌خورد. سرش را پوشانيد و عرق از سر و رويش ريزان گشت».

عايشه رو به خوله گفت: «اي خوله! بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) وحي نازل مي‌شود، گويا در مورد توست».

خوله گفت: «ان شاء الله كه خير است، چرا كه ما از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم )



70


غير از خير نديده‌ايم».

ناگهان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) دستار از سرگرفت و با تبسم صدا زد: «خوله! ... خوله! ...»

خوله از جا جهيد و با شادي گفت: «بله يا رسول‌الله!».

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «مژدگاني اي خوله! خداوند درباره تو و همسرت آيه نازل فرمود...»

سپس اين‌گونه تلاوت فرمود:

{قَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَتَشْتَكِي إِلَي اللهِ وَاللهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ * الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ اُمَّهاتِهِمْ إِنْ اُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ وَإِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَزُوراً وَإِنَّ اللهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ * وَالَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَاللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ * فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَتِلْكَ حُدُودُ اللهِ وَلِلْكافِرِينَ عَذابٌ اَلِيمٌ} (مجادله: 1ـ4)

چهرة خوله غرق در شادي شد و سر بر سجده شكر نهاد.

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پس از بيان اين آيه‌ها، كسي را به دنبال اوس فرستاد. اوس آمد و شرمنده و غمگين در برابر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نشست. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به او فرمود: «چرا چنين كردي اي اوس! تو صحابي جليل‌القدر



71


مايي؟».

اوس با شرمندگي پاسخ داد: «به خدا سوگند! نمي‌دانم چه شد، شيطان بر عقل و جان من مستولي شد و من در حالت خشم، اين‌چنين گفتم».

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) تبسمي كرد و سپس آيه‌ها را بر او نيز تلاوت فرمود. سپس فرمود: «آيه‌ها را شنيدي؟ حال بگو بدانم آيا مي‌تواني يك برده را به عنوان كفاره ظهار آزاد كني؟» گفت: «خير، استطاعت آن را ندارم». فرمود: «آيا مي‌تواني دو ماه روزه بگيري؟».

اوس گفت: «اي پيامبر! من اگر در طول روز چندين بار آب ننوشم، چشمم بينايي خود را از دست مي‌دهد و مي‌ترسم نابينا شوم و همانند زمين سخت گردم».

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «آيا مي‌تواني شصت مسكين را اطعام كني؟».

پرسيد: «چگونه؟».

فرمود: «اينكه غذاي يك وعدة آنها را بدهي؟»

عرض كرد: «نه، مگر اينكه شما كمك كنيد».

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «من به تو كمك مي‌كنم، مي‌تواني به سراغ امّ‌ منذر (دختر سليط بن قيس) بروي و از او درخواست نيمة ميوة يك درخت خرما بنمايي».

اوس چنين كرد و به فرمودة قرآن و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) شصت مسكين را اطعام كرد. بدين‌ترتيب، اين زوج يك بار ديگر بر هم حلال



72


گرديدند و اين عادت جاهلي در ميان مسلمانان از بين رفت. انوار نوراني اسلام، بار ديگر تيرگي‌هاي جاهلي را كنار زد و اين اخلاق ناپسند را از بين برد و طرحي نو در زندگي مسلمانان درانداخت و اين خود مثلي واضح است كه اسلام سختي‌ها و مشكل‌ها را به راحتي تبديل مي‌كند.

خداوند در پي مجادلة خوله با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بر سر حفظ زندگي مشتركش با اوس، با نزول چند آيه هم براي اسلام و مسلمانان احكامي روشن نازل فرمود و هم نام خوله و همسرش اوس را در كنار اين آيه‌ها جاودانه و ماندگار كرد و هم حكم يك رسم جاهلي، با نام ظهار براي هميشه روشن شد.

ظِهار چيست؟

«ظِهار» مشتق از ظهر به معناي پشت است. در اصطلاح، در عرب جاهلي يكي از اقسام طلاق بوده است. به اين صورت كه وقتي فردي مي‌خواسته زنش را بر خود حرام كند، اين كلام را به زبان جاري مي‌كرده: «اَنْتَ مِنِّي كَظَهر اُمّي»؛ «تو نسبت به من مثل پشت مادرم هستي».

با گفتن اين كلام، زنش از او جدا شده و تا ابد بر او حرام مي‌شده است. اين حكم در اعراب باقي مانده بود، تا آنكه بين اوس و همسرش خوله بنت ثعلبه، به نحوي كه اشاره شد، مسئله‌اي پيش آمد و خداوند با نزول آيه‌هاي نخستين سورة مجادله، به روشني اشاره



73


مي‌فرمود كه ظِهار، نمي‌تواند حكم طلاق باشد، زيرا هيچ زني همچون مادر آدمي نمي‌شود. مادر كسي است كه آدمي را زاييده است. سپـس براي عمــل ظِهار، كفاره‌اي قرار مي دهد كه اگر كسي به ناخواست اين كلام را بر زبان آورد، از سه طريق مي‌تواند كفاره بپردازد: آزاد كردن برده، يا دو ماه پي در پي روزه گرفتن پيش از تماس با زن و يا اطعام شصت فقير.

داستاني از خوله

روزي خوله در برابر «عمر بن خطاب» ايستاد، در حالي كه مي‌خواست او را به عمل صحيح به دستورهاي اسلام، نصيحت كند. از اين رو، خطاب به وي گفت: «اي عمر! تو را از كودكي مي‌شناسم، هنگامي كه در بازار عكاظ، سوار بر چوب مي‌شدي و آن هنگام تو را عمير صدا مي‌زدند. پس از گذشت روزگاران، تو را عمر ناميدند و امروز تو را امير مؤمنان مي‌خوانند.

زماني گشايش خداوند نصيب تو مي‌شود كه تو با مردم مدارا كني. بدان‌كه كسي كه از عذاب مي‌ترسد، به خداوند نزديك مي‌شود. كسي كه از مرگ مي‌ترسد، از گذشت فرصت‌ها نيز هراسان است و كسي كه به حساب روز قيامت ايمان دارد، از عذاب مي‌‌ترسد».

عمر در برابر خوله ايستاده بود و با دقت به حرف‌هاي او گوش مي‌داد و گردنش را در برابر او كج كرده بود، تا اينكه «جارود عبيدي»



74


كه از اطرافيان عمر بود، صبرش سرآمد و با خشم رو به خوله گفت: «زياد حرف مي‌زني اي زن!»

عمر گفت: «خاموش! مگر او را نمي‌شناسي؟ او خوله است، كسي كه خداوند از آسمان هفتم صداي او و سخن او را شنيد. به خدا قسم كه حاضرم تا هر وقتي كه بخواهد در برابرش بايستم و جز براي اداي فريضة نماز از برابر او كنار نروم و سخن او را بشنوم».


| شناسه مطلب: 78411