بخش 5

ساره شأن نزول آیه‌ها ساره کیست؟ هجرت ابراهیم ( علیه السلام ) ازدواج ابراهیم ( علیه السلام ) بشارت آمدن اسحاق وفات ساره سبیعه، دختر حارث شأن نزول آیه سبیعه کیست؟ صلح حدیبیه بیعت رضوان


100


بين زنان عبور و از آنها پذيرايي كن». وقتي يوسف ( عليه السلام ) آمد، آنها از جاي خود نيم‌خيز شدند و با تعجب بدون آنكه مژه بر هم بزنند،‌ محو جمال و زيبايي يوسف شدند. يوسف را جواني ديدند كه مانند جوانان ديگر نيست، چهره‌اش سپيد و نوراني و چشم‌هايش زيباست. آنها حيا و شرم را كنار گذاشته و با حسرت به يوسف مي‌نگريستند. زنان آن‌قدر محو زيبايي يوسف شده بودند كه بي‌اراده با چاقو دستان خود را بريدند. آنها فقط مي‌گفتند: {حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَراً إن هذا إلاَّ مَلَكٌ كَريمٌ}؛ «خدايا تو منزهي! اين بشر نيست، اين نيست جز فرشته‌اي بزرگوار» (يوسف: 31).

زليخا، دستانش را به هم زد و خطاب به زناني كه دست خود را بريده بودند، ‌گفت: «اين همان يوسف است كه شما براي لحظه‌اي كوتاه او را ديديد، ‌اما من هر روز او را در خانه‌ام مي‌بينم و او همواره در مقابل چشمان من است. من خود را بر او عرضه كردم، اما او به خاطر پاكي‌اش مرا ناديده گرفت. اين همان كسي است كه مرا درباره او ملامت مي‌كرديد، من از او كام خواستم، ولي او پاكي ورزيد. از شما پنهان نمي‌كنم كه من خواهان او هستم و ديگر مالك قلب خود نيستم، زيرا او قلب و روح مرا آكنده است».

{وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ} (يوسف: 32)

و اگر آنچه را دستور مي‌دهم انجام ندهد، قطعاً زنداني خواهد شد و از حقيران خواهد بود.



101


زنان مصر، چون شاهد زيبايي يوسف شدند و عشق با عزت و جلال زليخا را نسبت به يوسف ديدند و تهديدهاي او را شنيدند، خود را به يوسف رسانده و از او خواستند كه به خواسته زليخا تن در دهد. اما يوسف كه از سرچشمه حكمت الهي سيراب مي‌شد و تنها پناهگاهش خدا بود و همواره از او راه درست را مي‌طلبيد، ‌از اين كار سر باز زد و براي دفع كيد و مكر اين زنان، با خواست خود زندان را انتخاب نمود، تا شايد از خواسته زليخا رهايي يابد. يوسف گفت:

{رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَيَّ مِمّا يَدعُونَنِي إلَيهِ وَإلاَّ تَصرِف عَنّي كَيدَهُنَّ أصبُ إلَيهِنَّ وَأكُن مِنَ الجاهِلينَ} (يوسف: 33)

پروردگارا! زندان براي من از آنچه مرا به سوي آن مي‌خوانند، محبوب‌تر است و اگر حيله آنها را از من بازنگرداني، ‌به سوي آنها تمايل پيدا مي‌كنم و از جاهلان مي‌گردم.

يوسف ( عليه السلام ) به زندان رفت و پس از مدتي به خواست خدا و پس از گواهي زليخا به پاك‌دامني يوسف ( عليه السلام ) و گناه خود، با عزت و احترام از زندان آزاد شد. زليخا، اعتراف كرد كه من خود را بر او عرضه كردم، اما او به آن تن نداد و من او را به زندان فرستادم، در حالي كه بي‌گناه بود. با شهادت زليخا،‌ بي‌گناهي يوسف ( عليه السلام ) ثابت شد. عزيز مصر، يوسف ( عليه السلام ) را به عنوان مشاور مخصوص خود انتخاب كرد تا هميشه در كنار او باشد و او را ياري دهد.

در تواريخ آمده است كه پس از مرگ عزيز مصر، روزي يوسف كه



102


به عزيزي مصر رسيده بود زليخا را ديد كه بسيار پير و زشت شده بود.‌ زليخا از يوسف خواست تا او را دعا كند و از خدا بخواهد كه او جوان شود و زيبايي خود را بازيابد. يوسف دعا كرد و زليخا جوان شد و پس از آن‌ يوسف ( عليه السلام ) با او ازدواج كرد. در روز ازدواج، يوسف به زليخا گفت: «آيا اين بهتر از آنچه كه تو مي‌خواستي نيست؟» زليخا گفت: «بله،‌ اما مرا به خاطر عشقي كه به تو داشتم،‌ ملامت نكن،‌ حال ديگر همسر تو هستم».


103



104


ساره

{وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ * فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ * وَامْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَمِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ * قالَتْ يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ وَهذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ‏ءٌ عَجِيبٌ * قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللهِ رَحْمَتُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ} (هود: 69ـ73)

فرستادگان ما [فرشتگان] براي ابراهيم بشارت آوردند، گفتند: سلام! [او نيز] گفت: سلام! و طولي نكشيد كه گوساله برياني [براي آنها] آورد. [اما] هنگامي كه ديد دست آنها به آن نمي‌رسد [و از آن نمي‌خورند، كار] آنها را زشت شمرد، و در دل احساس ترس نمود. به او گفتند: نترس! ما به سوي قوم لوط فرستاده شده‌ايم و



105


همسرش ايستاده بود [از خوشحالي] خنديد، پس او را به اسحاق و پس از او به يعقوب بشارت داديم. گفت: اي واي بر من! آيا من فرزند مي‌آورم در حالي كه پيرزنم و اين شوهرم پيرمردي است؟ اين راستي چيز عجيبي است. گفتند: آيا از فرمان خدا تعجب مي‌كني؟ اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است زيرا او ستوده و والاست.

{هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ * إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ * فَراغَ إِلي أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ * فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لاتَأْكُلُونَ * فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَبَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ * فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَقالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ * قالُوا كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ} (ذاريات: 24ـ30)

آيا خبر مهمان‌هاي بزرگوار ابراهيم به تو رسيده است؟ در آن زمان كه بر او وارد شدند و گفتند: سلام بر تو. او گفت: سلام بر شما كه جمعيتي ناشناخته‌ايد. سپس پنهاني به سوي خانواده خود رفت و گوساله فربه [و بريان شده‌اي را براي آنها] آورد و نزديك آنها گذارد [ولي با تعجب ديد دست به‌سوي عذا نمي‌برند] گفت: آيا شما غذا نمي‌خوريد؟ و از آنها احساس وحشت



106


كرد، گفتند: نترس [ما رسولان و فرشتگان پروردگار توايم] و او را بشارت به تولد پسري دانا دادند. در اين هنگام همسرش جلو آمد، در حال كه [از خوشحالي و تعجب] فرياد مي‌كشيد، به صورت خود زد و گفت: [آيا پسري خواهم آورد در حالي كه] پيرزني نازا هستم؟ گفتند: پروردگارت چنين گفته است و او حكيم و داناست.

شأن نزول آيه‌ها

اين آيه‌ها درباره ابراهيم ( عليه السلام ) و همسرش ساره نازل شده است. طبق سند معتبر در قرآن كريم و تمامي تواريخ، ابراهيم ( عليه السلام ) و ساره، صاحب فرزند نمي‌شدند، تا اينكه در كهن‌سالي خداوند بشارت آمدن اسحاق را به آن دو داد. طبق اين آيه‌ها هنگامي كه فرشتگان مژدة اسحاق را به ابراهيم و ساره دادند، آنها دچار حيرت شدند. جهت آشنايي بيشتر درباره زندگي ساره، مختصري از زندگي او در كنار بزرگ‌ترين پيام‌آور توحيد، حضرت ابراهيم خليل ( عليه السلام ) را در ادامه مي‌آوريم.

ساره كيست؟

ساره، بنت هاران بن ناحور بن ساروخ بن أرغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن قينان بن ارفخشد بن سام بن نوح، از نوادگان نوح



107


نبي ( عليه السلام ) و دختر عمو و همسر ابراهيم ( عليه السلام ) است. ازدواج ساره و ابراهيم تركيبي از حكمت و نيكويي بود. ساره، صاحب جمال نيكويي بود و ابراهيم بسيار حكيم و صاحب خرد و داراي روحي متعالي و عزمي استوار بود.1

ابراهيم ( عليه السلام ) خداي يكتا را پرستش مي‌كرد و او را تهليل مي‌گفت و نماز مي‌خواند و ساره مراقب بود كه او چه مي‌كند. ساره مي‌ديد كه او با حالتي متواضعانه ايستاده و تكان نمي‌خورد. گويي در برابر فرد بزرگواري ايستاده است. چون نماز ابراهيم تمام شد، ساره به او گفت: «چه مي‌كردي؟» ابراهيم ( عليه السلام ) با چشماني پر از اشك گفت: «نماز مي‌خواندم». ساره گفت: «آيا خداي تو غير از خدايان ماست». ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «خداوند من كسي است كه شريكي ندارد. هر چه در آسمان و زمين است، تحت قدرت اوست». ساره با حالت انكار پرسيد: «و خدايان ما؟» ابراهيم گفت: «خورشيد و ماه و ستارگان، همه مسخر اويند و آن‌گونه كه او بخواهد مي‌گردند، خداي آنها خداي ماست». ساره گفت: «اينها را چه كسي به تو گفته؟» ابراهيم گفت: «خدايم مرا به راه راست هدايت كرده است». ساره گفت: «و چه كسي تو را به خدايت و به اين دين هدايت كرد؟» ابراهيم ( عليه السلام ) كه يكتاپرست بود، قاطعانه و از روي ايمان گفت: «من از آنچه خداوند به من وحي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. نساء في القرآن الكريم (ساره).

مي‌كند، اطاعت مي‌كنم. او مرا به پيامبري برانگيخته است تا مردمان را به اطاعت از او دعوت كنم و من تو را اي ساره، به پرستش خدايي كه هيچ شريكي ندارد، دعوت مي‌كنم».

ساره پرسيد: «آيا نماز تو، به ما امر مي‌كند كه آنچه را پدرانمان مي‌پرستيدند،‌ ترك كنيم». ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «من تو را از پرستش غير خدا برحذر مي‌دارم، زيرا آيه‌هاي روشني از خداوند به من رسيده است». ساره گفت: «آيا خداي تو يگانه است، در حالي كه خداي ما هم ماه است،‌ هم خورشيد و هم ستاره مشتري و آنها خدايان عطوفت، ‌عشق و جنگ هستند و خدايان بسيار ديگري كه هر كدام روزي براي ايشان است». ابراهيم ( عليه السلام ) جواب داد: «آيا خدايان شما بهتر از خداي واحد قهاراند؟» ساره گفت: «چگونه ممكن است كه براي كل زمين و آسمان، تنها يك خدا وجود داشته باشد». ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «اگر چند خدا، غير از خداي يگانه مي‌بود، زمين پر از فساد و تباهي مي‌شد. بدان كه اسرار آسمان و زمين نزد خداست و همه امور، به خدا باز مي‌گردد».

ساره گفت: «خدايي بالاتر از خورشيد و قمر؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «او خالق همه چيز و همه كس و حاكم بر همه چيز و همه كس است. امر و نهي از جانب اوست و همه چيز به او باز مي‌گردد. پروردگار آسمان‌ها و زمين است و خدايي است كه غير از او، خدايي نيست». ساره گفت: «آيا امور همه چيزها را به تنهايي تدبير مي‌كند؟»



109


ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «آري». ساره گفت: «خدايت را كي مي‌بيني؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «پس از مرگ». ساره گفت: «پس از مرگ به هاويه مي‌رويم در زمين كه بازگشتي از آن نيست». ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «خداوند پس از مرگ، دوباره هر چيزي را برمي‌انگيزد و همه چيز به سوي او باز مي‌گردد».

ساره گفت: «چگونه وقتي كه حتي استخوان‌هاي ما به خاك تبديل شد، دوباره زنده مي‌شويم؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «خداي من، همه چيز را مبعوث مي‌كند و به اسرار همه چيز آگاهي دارد. در آن روز به هيچ‌كس ظلم نمي‌شود و ستمكاران از نيكوكاران جدا مي‌شوند». ساره گفت: «جزاي كسي كه به خداي تو ايمان آورد، چيست؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «آيا جزاي نيكي غير از نيكي است. پاداش آنها بخشش خداوند و بهشت برين است كه در زير آن چشمه‌ها روان‌اند». ساره گفت: «و جزاي كسي كه به خداوند تو كافر شود؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «جايگاه آنها جهنم است كه در آن جاودانه خواهند ماند و هر روز عذابشان شديدتر خواهد شد».

ساره با تعجب و وحشت به ابراهيم ( عليه السلام ) نگاه مي‌كرد،‌ زيرا چيزي كه او از پيران شنيده بود، ‌غير از اين بود. سخنان ابراهيم ( عليه السلام ) ،‌ حرف‌هاي تازه‌اي بود. او درباره چيزي فراتر از هستي سخن مي‌گفت. انسان را اشرف مخلوقات مي‌دانست ‌كه همانا آن پيروزي آشكار و به هم‌ريزنده خواب‌هاي آبا و اجدادشان بود. سپس به ابراهيم ( عليه السلام ) گفت:



110


«اينها را از كجا آموخته‌اي، ‌اي ابراهيم؟!» ابراهيم گفت: «اينها را خدايم به من آموخته است».

ساره مي‌‌خواست چشم و دلش از آن منبع فيض، نوراني شود، ‌پس گفت: «آيا او حق است؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «بله، او حق است». ابراهيم مي‌خواست كه او به خدا و رسالتش ايمان بياورد. پس به او گفت: «خداي من! استغفار مي‌طلبم و به سوي تو توجه مي‌كنم. به‌درستي كه خداي من نزديك و اجابت‌كننده است». ساره گفت: «آيا او دعاي تو را مي‌شنود؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «خداي من آنچه در آسمان‌ها و زمين است را مي‌داند و او شنوايي داناست. او مي‌داند آنچه را پنهان و آنچه را آشكار مي‌كنيم و مي‌داند آنچه را به‌دست مي‌آوريم. و كليدهاي غيب نزد اوست و تنها او مي‌داند آنچه در خشكي و دريا مي‌گذرد. و فقط او مي‌داند آنچه بر زمين فرو مي‌رود و آنچه از زمين بر‌مي‌‌آيد و مي‌داند خيانت چشم‌ها را و آنچه در سينه‌ها پنهان است. به او ايمان بياور!» ساره گفت: «نمي‌دانم چگونه اين كار را انجام دهم». ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «به يگانگي خداوند شهادت بده اي ساره!» ساره گفت: «‌آيا مي‌خواهي شهادت دهم كه خدا يكتاست و شريكي ندارد؟» ابراهيم گفت: «و اينكه ابراهيم بنده و فرستاده اوست. مي‌خواهم كه خدا قلبت را پاك گرداند و تو را هدايت كند و سينه‌ات را براي تسليم در برابر حق گشاده گرداند».

ساره گفت: «آيا پيش از شهادتين خدا را مي‌بينم؟ چگونه شهادت



111


دهم به او، در حالي كه او را نديده‌ام؟» ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «چشم‌ها، خداي مرا نمي‌بينند،‌ اما با چشم دل، مي‌توان او را درك كرد و او به همه چيز آگاه است». ساره گفت: «تا او را نبينم، شهادت نخواهم داد». ابراهيم گفت: «مشرق و مغرب از آن خداست و هر طرف رو كنيم،‌ ما را درمي‌يابد و خدايي جز او نيست و همه چيز غير از او فاني شدني است. من به يگانگي خداوند شهادت مي‌دهم اي ساره! هر ديني غير از دين خدا گمراهي است. من تسليم امر خدايم و هر كسي تسليم امر خدا باشد، ‌جزء نيكوكاران است و اجر او نزد خداست».

ابراهيم ( عليه السلام ) حقيقت خداوندي را بر روح ساره دميد و شعله ايمان در قلب او روشن شد. نور حق، تيرگي جان او را آكند و در خويش جلوه‌اي از خداوند را ديد و چون خدا بخواهد كسي را هدايت كند،‌ به او شرح صدر مي‌دهد و چشم دلش را مي‌گشايد. ساره زن زيبايي بود كه زيبايي‌اش چشم‌ها را خيره مي‌‌كرد. بدين ترتيب، زيبايي باطني هم به جمال ظاهري او اضافه شد. ساره گفت: «خدايا! من در حق خود ظلم كردم، به يگانگي تو شهادت مي‌دهم و اينكه ابراهيم بنده و فرستاده توست. من به ابراهيم و خداي جهان ايمان مي‌آورم».

هجرت ابراهيم ( عليه السلام ) و ساره

ابراهيم، قوم خود را به يكتاپرستي دعوت كرد، اما تنها عده‌اي اندك به او ايمان آوردند. به همين دليل، چاره‌اي نداشت جز اينكه از



112


«بابل» مهاجرت كند. او به همراه ساره به سوي «شام» هجرت كرد و در «حرّان» منزل گزيد.

او فكر مي‌كرد كه شايد در منطقه‌اي دور از وطنش، انسان‌هايي را بيابد كه به او ايمان بياورند، اما اهالي «شام» نيز ستاره‌پرست بودند. ابراهيم ( عليه السلام ) مي‌خواست آنها را به راه راست هدايت كند، ولي هيچ كس دعوت او را نپذيرفت، تا جايي كه قحطي و بيماري، زندگي مردم شام را فراگرفت. ابراهيم ( عليه السلام ) همراه ساره، از شام به سوي «مصر» رفت، اما سرزمين مصر براي رسالتي كه ابراهيم ( عليه السلام ) داشت، مناسب نبود، زيرا حاكم مصر بسيار سخت‌گير بود و بر امور اهالي‌اش سيطره داشت و بر مقدرات آنها حكم مي‌راند. در آن زمان، يكي از ملوك عرب عماليق، به نام سنان بن علوان بن عبيد بن عويج بن عملاق بن لاود بن سام بن نوح بر مصر حكومت داشت.

پس از ورود ابراهيم ( عليه السلام ) و ساره به مصر، بررسي‌هاي ابراهيم، براي آنكه ببيند آيا مي‌تواند در آنجا دينش را تبليغ كند يا نه، آغاز شد. در اين ميان، كسي در مورد آنها نزد ملك، سخن‌چيني كرد. ملك، ابراهيم و ساره را به دربار خواند. زيبايي ساره ملك را برانگيخت. او مي‌خواست از ساره بهر‌مند شود. از اين رو، از ابراهيم ( عليه السلام ) پرسيد: «چه رابطه‌اي بين تو و ساره است؟» ‌ابراهيم ( عليه السلام ) با زيركي، به قصد او پي برد و ترسيد كه اگر بگويد ساره همسر اوست، ‌او را اذيت كند و بخواهد او را به زور از ابراهيم بگيرد و ابراهيم را آزار رساند و ساره مجبور شود براي رهايي



113


ابراهيم به كاري تن دهد كه پس از آن، متأثر شود. پس ابراهيم گفت: «او خواهر من است». ملك مطمئن شد كه ابراهيم همسر ساره نيست و ساره شوهر ندارد. ابراهيم ( عليه السلام ) به طرف ساره برگشت و آنچه گذشته بود را ‌به اطلاع او رساند و از او قول گرفت كه چيزي غير از آنچه ابراهيم گفته را بر زبان نياورد. سپس او را به خداوند سپرد، زيرا مي‌دانست كه خداوند او را حفظ خواهد كرد.

ملك دستور داد كه او را به قصر بياورند و او را به طرف تخت هدايت كنند. ساره را به داخل قصر آوردند، در حالي كه لباس‌هاي فاخري به او پوشانده بودند، ولي ساره به اين زينت‌آلات و نيز، نعمت‌هايي كه در اطرافش بود، بي‌توجه بود و مال و ثروت سلطان را نمي‌ديد و به چيزي جز وفاداري به همسرش و دين او نمي‌انديشيد. بااندوه در گوشه‌اي نشست. ملك به او نگاه مي‌كرد، اما او عشق را در نگاه ملك ناديده مي‌گرفت. ملك مي‌خواست كه اندوه را از او دور كند و وحشت را از او بزدايد. پس به طرف ساره رفت، دستش را به طرف او دراز كرد و بازوي او را گرفت و گفت: «از خداي تو مي‌خواهم كه از من درگذرد. من چيزي غير از نزديكي به تو نمي‌خواهم».

ساره بازويش را از دست ملك درآورد و رويش را از او برگرداند. ملك بار ديگر بازوي او را گرفت و او را به طرف خود كشيد، اما ساره به سرعت خود را عقب كشيد، ملك دانست كه او بسيار زن پرهيزگاري است و امكان ندارد كه با اين نيت به او دست يابد. زيرا



114


او تحت كرامت و عنايت خدا بود و خدا هرگز اجازه نمي‌داد كه دامن پاك ساره، آلوده به گناه شود. ملك، خدمه‌هايش را صدا زد و گفت: «او را به كسي كه اينجا بود، برسانيد و كنيزي هم به او بدهيد». برخي هم مي‌گويند كه ملك، در خواب ديد كه كسي به او گفت: «ابراهيم همسر اين زن و نبي خداست، ‌تو نبايد به عصمت پيامبر خدا نزديك شوي». پس از خواب برخاست و ساره را به ابراهيم ( عليه السلام ) بازگرداند و هاجر را به او عطا كرد و به ابراهيم ايمان آورد.

در تمام مدتي كه ساره در قصر ملك به سر مي‌برد، ابراهيم ( عليه السلام ) به نماز ايستاده بود و از خدا مي‌خواست تا بدي را از خانواده او دور كند. خداوند رحمان هم، دعاي او را اجابت كرد و عصمت و پاكي ساره را حفظ نمود.

در برخي از آثار آمده كه خداوند در قصر ملك، حجاب‌ها را از پيش چشم ساره و ابراهيم ( عليه السلام ) برداشت و آنها آنچه در قصر ملك از زمان ورود ساره تا پايان رخ ‌داد را مشاهده كردند و ديدند كه چگونه خداوند عصمت ايشان را حفظ خواهد كرد. بر همين اساس قلب‌هايشان مطمئن شد و چشم‌هايشان روشن و دوستي‌شان بيشتر شد، زيرا او پيش از ازدواج، دختر عموي ابراهيم و اولين كسي بود كه به او ايمان آورد.

ابراهيم ( عليه السلام ) دچار مصيبت‌هاي بسياري شد. او براي به دست آوردن روزي، از شام به سوي مصر آمد، زنش را از او گرفتند و ميان او و



115


خانواده‌اش جدايي انداختند، اما او آن‌قدر صبر كرد تا خداوند گره از كار او گشود و همسرش را به او بازگردانيد. او را در آتش انداختند، اما خداوند او را از آتش نجات داد. ابراهيم ( عليه السلام ) مي‌خواست كه اگر خدا بخواهد در مصر بماند. كم‌كم مردم را نرم كرد، مال او افزون و نامش شهرة مردم شده بود، اما مردم به او حسادت بردند و شروع به آزار و اذيت او كردند. ابراهيم ( عليه السلام ) به ناچار تصميم گرفت از مصر كوچ كند و به سوي سرزمين مقدس فلسطين برود كه پيش از آن، وطن او و مدتي در آنجا زندگي كرده بود. از اين رو، همراه ساره و هاجر ـ كنيزي كه ملك مصر به او داده بود ـ از مصر خارج شد.

ازدواج ابراهيم ( عليه السلام ) و هاجر

ساره نازا بود و فرزندي نداشت و از اينكه مي‌ديد ابراهيم نسلي ندارد، بسيار ناراحت بود. ساره كه ديگر پير شده بود، از ابراهيم ( عليه السلام ) خواست تا با كنيزش هاجر كه زني نيكو سرشت بود، ازدواج كند تا هاجر براي آنها كودكي بياورد كه زندگي آنها را رونق بخشد. بدين ترتيب، موضوع را با هاجر در ميان گذاشت. هاجر پذيرفت كه با ابراهيم ( عليه السلام ) ازدواج كند. هاجر پس از مدتي براي ابراهيم پسري به دنيا آورد كه نام او را اسماعيل نهاد و چشم ابراهيم به ديدن اسماعيل روشن شد. هاجر سعي مي‌كرد كه شادي‌اش را با ساره تقسيم كند، اما حسادت بر قلب ساره چيره شد و از ابراهيم خواست تا هاجر و



116


فرزندش را از برابر چشمان او دور كند، تا جايي كه نه آنها را ببيند و نه صداي آنها را بشنود. ابراهيم ( عليه السلام ) نيز، چنين كرد و هاجر و طفلش را به سرزمين حجاز برد و آنها را همان‌جا گذاشت و خود به سوي ساره بازگشت و او را از آنچه انجام داده بود، آگاه ساخت. به اين ترتيب آرامش، دوباره به زندگي ساره و ابراهيم ( عليه السلام ) بازگشت.

بشارت آمدن اسحاق

پس از 13 سال، خداوند به ابراهيم بشارت به‌دنيا آمدن اسحاق را داد كه او از ساره، صاحب فرزند پسري به نام اسحاق خواهد شد. ابراهيم به شكرانه اين بشارت، سجده شكر به جاي آورد.

چهار فرشته خدا؛ جبرئيل، ميكائيل،‌ اسرافيل و كروبيل، بشارت آمدن اين كودك را براي ابراهيم ( عليه السلام ) آوردند. اين چهار فرشته در سر راه خود، به ديدن ابراهيم رفته و بر او سلام كردند، در حالي كه در قالب انسان‌هايي معمّم بودند و ابراهيم ايشان را نشناخت، همين‌قدر دانست كه قيافه‌هايي جالب دارند. بنابراين، پيش خود گفت: «بايد اين‌گونه اشخاص محترم را خودم پذيرايي كنم و به خدمتشان قيام نمايم و چون او مردي ميهمان‌نواز بود، گوساله‌اي چاق براي آنها كباب كرد و نزد آنها گذاشت، ولي ديد كه دست ميهمانان به طرف غذا دراز نمي‌شود. از اين رفتار آنها ناراحت شد و احساس ترس كرد. هنگامي كه جبرئيل، ابراهيم ( عليه السلام ) را چنين ديد، عمامه را از سر خود



117


برداشت. ابراهيم ( عليه السلام ) او را كه پيش از اين بارها ديده بود، شناخت و پرسيد: «تو همو هستي؟» گفت: «آري». در اين ميان ساره از آنجا رد ‌شد و جبرييل او را به ولادت اسحاق و از اسحاق ولادت يعقوب را بشارت داد. ساره همسر آن جناب گفت: «خداوند چه فرموده است؟» ملائكه جواب دادند: «تو را به اسحاق بشارت داده است». ساره با خنده گفت: «چگونه چنين چيزي ممكن است».

در «معاني الاخبار» به سند صحيح از عبدالرحمان بن حجاج از امام صادق ( عليه السلام ) روايت شده كه حضرت در تفسير آية {فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ} (هود: 71) فرموده است: «يعني حيض شد».

همچنين در «الدرالمنثور» آمده كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر از جويبر و او از ضحاك و او از ابن عباس روايت كرده كه گفت: «وقتي ابراهيم ( عليه السلام ) ديد دست ملايكه به گوساله نمي‌رسد بدش آمد و از آنان ترسيد و اين ترس ابراهيم ( عليه السلام ) از اين باب بود كه در آن روزگاران، رسم بر اين بود كه هر كس قصد آزار كسي را داشت، نزد او غذا نمي‌خورد، چون فكر مي‌كرد اگر او مرا با طعام خود احترام كند، ديگر جايز نيست من او را بيازارم. ابراهيم ( عليه السلام ) ذهنش به اين مسئله متوجه شد و ترسيد مبادا قصد سويي داشته باشند و به حدي ترسيد كه بندهاي بدنش به لرزه افتاد. در همين ميان، همسرش ايستاده، مشغول خدمتگزاري آنان بود. همچنين رسم ابراهيم ( عليه السلام ) اين‌گونه بود كه وقتي مي‌خواست ميهماني را بسيار احترام كند، ساره را به خدمت



118


وامي‌داشت. ساره در اين هنگام بدين جهت خنديد كه مي‌خواست گفتاري كه مي‌خواهد بگويد را با خنده‌اش گفته باشد، پس گفت: از چه مي‌ترسي؟ اينها سه نفراند و تو خانواده و غلامان داري. جبرييل در پاسخ ساره گفت: «اي خانم خنده‌رو! بدان كه تو به زودي فرزندي خواهي آورد به نام اسحاق و از اسحاق فرزندي به دنيا مي‌آيد به نام يعقوب». ساره كه با چند نفر در حال آمدن بود (و يا در حالي كه ضجه مي‌كرد)، از شدت حيا با كف دو دست و انگشتان باز بر صورت خود نهاد و حيرت‌زده گفت: «واويلتاه!» سپس گفت: «آيا من كه پيرزني عجوزه‌ام، آن هم از شوهرم كه مردي بسيار سال‌خورده است، فرزند مي‌آورم؟» ابراهيم ( عليه السلام ) از آنها پرسيد: «به‌خاطر چه كاري آمده‌ايد؟» گفتند: «براي هلاك كردن قوم لوط آمده‌ايم».

ابن عباس اضافه مي‌كند: «كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد: {فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَجاءَتْهُ الْبُشْري} (هود: 74) مربوط به پس از دادن بشارت است و مجادله ابراهيم ( عليه السلام ) اين بود كه پرسيد: قصد كجا را داريد و به سوي چه قومي مبعوث شده‌ايد؟ جبرئيل گفت: به‌سوي قوم لوط و ما مأمور شده‌ايم كه آن قوم را عذاب كنيم. ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: آخر لوط در بين آن قوم است؟ گفتند: ما داناتر از هر كسي هستيم به اينكه چه كسي در آن قوم هست و مطمئن باش كه ما او و اهلش را حتماً نجات مي‌دهيم، مگر همسرش را كه ـ به‌طوري‌كه ـ بعضي معتقدند نامش والقه بوده است».



119


در «تفسير عياشي» از ابي‌حمزه ثمالي از امام باقر ( عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: «خداي تبارك و تعالي، وقتي عذاب قوم لوط را مقدر فرمود ـ مي‌دانست كه ابراهيم ( عليه السلام ) بنده حليمش به سختي اندوهناك مي‌شود ـ دوست داشت براي تسليت خاطرش، فرزندي دانا به او مرحمت كند تا جريحه دل آن حضرت از انقراض قوم لوط التيامي يابد».

امام باقر ( عليه السلام ) در ادامه فرمود: «خداي تعالي به اين منظور، رسولاني از فرشتگان نزد آن جناب گسيل داشت تا او را به ولادت اسماعيل ( عليه السلام ) بشارت دهند. لذا فرستادگان شبانه بر ابراهيم ( عليه السلام ) وارد شدند، آن حضرت ترسيد كه مبادا دزد باشند. فرستادگان وقتي حالت ترس و دلواپسي او را ديدند گفتند: {سَلاماً} يعني «نُسَلِّم سَلام»؛ «سلامت مي‌دهيم سلامي خالص». ابراهيم ( عليه السلام ) در پاسخ گفت: {إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ} يعني پاسخ ما به شما سلام است، ولي ما از شما ترس و دلواپسي داريم. آنها گفتند {لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ}؛ «مترس كه ما تو را به پسري دانا بشارت مي‌دهيم».

امام باقر ( عليه السلام ) آنگاه فرمود: «منظور از اين {ِغُلامٍ عَلِيمٍ}، اسماعيل است كه قبل از اسحاق از هاجر متولد شد. ابراهيم ( عليه السلام ) به رسولان آسماني گفت: {أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ}؛ «آيا با اينكه مرا پيري فرارسيده است بشارتم مي‌دهيد؟ به چه بشارت مي‌دهيد؟»

فرشتگان گفتند: {بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ}؛ «ما به تو بشارتي راستين داديم، پس از نوميدان مباش».



120


ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: {فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ}؛ «اي فرستادگان! پس كار مهم شما چيست؟» گفتند: {إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ}؛ «ما به سوي مردمي گناه‌كار فرستاده شده‌ايم».

سپس امام باقر ( عليه السلام ) فرمود: ابراهيم ( عليه السلام ) به آنها گفت: «آخر لوط پيغمبر در ميان آن قوم است؟» فرشتگان گفتند: «ما بهتر مي‌دانيم كه در بين آنان چه كسي هست! اما به‌طور حتم او و اهلش را نجات خواهيم داد، مگر همسرش را كه مقدر كرده‌ايم كه از هلاك‌شدگان باشد. بعد از آنكه خداي تعالي قوم لوط را عذاب كرد، رسولاني نزد ابراهيم ( عليه السلام ) فرستاد تا او را به ولادت اسحاق بشارت دهند».

مي‌گويند هنگام آوردن اين بشارت، ساره 90 ساله بود و تعجب او، بيشتر از آن بود كه هم پير بود و هم نازا، اما ارادة خداوند بر هر چيز كه قرار گيرد، آن را ممكن مي‌سازد. ابراهيم ( عليه السلام ) نيز آن هنگام 100 ساله بود كه خداوند او را به اسحاق بشارت داد كه از صالحين و از رسولان خداوند بود.

وفات ساره

ساره در سن 110 سالگي در شام درگذشت و ابراهيم ( عليه السلام ) بسيار براي او ناراحت بود. بعد از مرگ ساره، ابراهيم با قطورا دختر يقطن ازدواج كرد و پس از او هم، با زني به نام حجون بنت امين، كه از او صاحب پنج فرزند شد.


121



122


سبيعه، دختر حارث

{يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَي الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَلا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَآتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَلا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَسْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَلْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَاللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ} (ممتحنه: 10)

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، هنگامي كه زنان با ايماني به عنوان هجرت نزد شما آيند، آنها را آزمايش كنيد

ـ خداوند به ايمانشان آگاه‌تر است ـ هرگاه آنها را مؤمن يافتيد، آنها را به سوي كفار بازنگردانيد، نه آنها براي كفّار حلال‌اند و نه كفّار براي آنها حلال، و آنچه را همسران آنها [براي ازدواج با اين زنان] پرداخته‌اند، به آنها بپردازيد و گناهي بر شما نيست كه با آنها ازدواج كنيد، هرگاه



123


مهرشان را به آنها بدهيد و هرگز زنان كافر را در همسري خود نگه نداريد [و اگر كسي از زنان شما كافر شد و به بلاد كفر فرار كرد]، حق داريد مهري را كه پرداخته‌ايد، مطالبه كنيد، همان‌گونه كه آنها حق دارند مهر [زنانشان را كه از آنها جدا شده‌اند] از شما مطالبه كنند. اين حكم خداوند است كه در ميان شما حكم مي‌كند و خداوند دانا و حكيم است.

شأن نزول آيه

اين آيه در مكاني به نام «حديبيه»، هنگام بستن معاهده حديبيه،‌ در شأن زني به نام «سبيعه» بر پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نازل شد. در اين آيه، خداوند ضمن مشخص كردن سرنوشت اين زن، احكامي را دربارة زنان و مردان كافر، بيان مي‌فرمايد. طبق احكام اسلام، ازدواج با كافر حرام است و زنان و مردان مهاجري كه به مدينه آمده‌اند و همسرانشان در مكه در بين مشركان مانده‌اند، از همسران خود جدا مي‌شوند. ‌زنان مسلمان بايد مهريه‌اي كه گرفته‌اند را، باز پس دهند و مردان مسلمان نيز، بايد مهريه‌اي كه پرداخته‌اند را باز پس گيرند.

سبيعه كيست؟

سبيعه، دختر حارث اسلميه و همسرش بنا به قولي سعد بن

خوله و به قولي مسافر، از قبيله بني‌مخزوم و به قول «مقاتل»،



124


صيفي بن راهب بود. او هنگام مهاجرت سبيعه، كافر بود و در مكه ماند.1

صلح حديبيه

در ذي‌قعده سال ششم هجرت، ‌رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و عده‌اي از اصحاب، به قصد به جاآوردن عمره، از مدينه خارج شدند. خبر خروج ايشان به قريش رسيد. قريشيان گمان مي‌كردند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به قصد جنگ، به مكه مي‌آيد. به همين دليل، خود را براي جنگ با ايشان آماده كردند.

بدين ترتيب، پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، عمر را خواست و به او فرمود: «به نزد قريش برو و براي آنها هدف ما از اين سفر تشريح كن و پيام ما را به گوش آنها برسان!». عمر كه از قريش بر جان خود مي‏ترسيد، با صراحت از انجام اين كار عذر خواست و گفت: «يا رسول الله! از قبيله بني‌عدي كسي در مكه نيست تا از من دفاع كند و من از قريش مي‏ترسم و بهتر است ‏براي اين كار عثمان را بفرستي، كه خويشاني در مكه دارد و مي‏توانند از او حمايت كنند».

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با شنيدن اين سخن، عثمان را براي اين كار مأمور كرد. عثمان به مكه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعيد (پسر عموي خود) رفت و از او خواست تا به وي پناه دهد تا بتواند پيام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. نساء في القرآن الكريم (سبيعه بنت الحارث).


| شناسه مطلب: 78413