بخش 6
آمدن سهیل بن عمرو نماینده قریش و تنظیم قرارداد صلح کلام آخر صفورا، همسر موسی شأن نزول آیهها داستان موسی و صفورا
را به قريش برساند. ابان، عثمان را در پناه خود قرار داد و او را نزد قريش برد. بدين ترتيب، عثمان پيام آن حضرت را رسانيد.
قريش با اكراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: «ما اجازه نميدهيم محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به اين شهر بيايد و طواف كند، ولي خودت كه به اينجا آمدهاي، ميتواني طواف كني!»
عثمان گفت: «من قبل از پيامبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند، من نيز طواف نميكنم». با شنيدن اين سخن، قريشيان اجازه ندادند عثمان نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برگردد و او را در مكه به زندان افكندند.
بيعت رضوان
به مسلمانان خبر رسيد كه عثمان را كشتهاند! با شنيدن اين خبر، مسلمانان دچار هيجان شدند. رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نيز، كه در زير درختي نشسته بود، فرمود: «از اينجا برنخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم». سپس براي دفاع از اسلام از مسلمانان بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درخت انجام شد، آن را «بيعت شجره» نيز گفتهاند.
منادي آن حضرت فرياد زد: «كساني كه حاضراند تا پاي جان در راه دين پايداري كنند و نگريزند، بيايند و با پيامبر خود بيعت كنند. مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بيعت كردند و تنها يك نفر از منافقان مدينه، به نام جد بن قيس ـ كه خود را زير شكم شتر
|
|
پنهان كرد ـ در اين پيمان مقدس شركت نكرد.
پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با اين عمل به قريشيان هشدار داد كه اگر به راستي سر جنگ دارند و بهانهجويي ميكنند، او نيز آماده جنگ ميشود، اگرچه عواقب سياسي و زيانهاي مالي و جاني آن متوجه خود آنها خواهد شد، مگر اينكه در حقيقت ـ همانطور كه گفته بود ـ سر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود و شايد جهت ديگر آن نيز، آرام كردن احساسات تند مسلمانان و افرادي بود كه با شنيدن خبر قتل عثمان، خونشان به جوش آمده و در آن حال، نرمشها را از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ميديدند.
آمدن سهيل بن عمرو نماينده قريش و تنظيم قرارداد صلح
با پايان يافتن كار بيعت، خبر ديگري رسيد كه عثمان زنده و در دست مشركان زنداني شده است. از سوي ديگر، سهيل بن عمرو
ـ يكي از سرشناسان و متفكران قريش ـ را ديدند كه به نمايندگي از سوي قريش و براي مذاكره با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ميآيد.
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) كه از دور چشمش به سهيل افتاد، فرمود: «قريش به فكر صلح افتاده كه اين مرد را فرستادهاند». همينطور هم بود، زيرا قريش پس از شور و گفتوگوي بسيار، سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگي از طرف آنها، به هر نحو كه ميتواند پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را راضي كند تا در آن سال، از انجام عمره و ورود به مكه
|
|
خودداري كرده و سال ديگر اين كار را انجام دهد. در ضمن مذاكراتي هم درباره ترك دشمني و روشن شدن تكليف مهاجريني كه از مكه به مدينه ميروند و نيز افراد مسلماني كه در مكه زندگي ميكردند و... انجام دهد تا طي آن، قراردادي مبني بر صلح از سوي هر كدام امضا شود.
به يقين، اين قرارداد صلح، از نظر سياسي به نفع مسلمانان بود، زيرا مسلمانان از طرف قريش به رسميت شناخته شده بودند، بدون آنكه خوني ريخته شود و جنگي برپا گردد، اما از نظر برخي از افراد، تحمل اين شرايط، دشوار مينمود. از جملة آنها عمر بن خطاب بود كه بهسختي به اين كار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) اعتراض كرد.
طبق گفتة مورخان، هنگامي كه مذاكرههاي مقدماتي براي نوشتن و تنظيم صلحنامه ميان رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و سهيل بن عمرو انجام شد، عمر از جا برخاست و نزد ابوبكر (دوست صميمي خود) آمد و با ناراحتي از او پرسيد: «مگر اين مرد پيامبر خدا نيست؟» ابوبكر گفت: «بله!» عمر گفت: «مگر ما مسلمان نيستيم؟» ابوبكر گفت: «بله!» عمر گفت: «مگر اينها مشرك نيستند؟» ابوبكر گفت: «آري!» عمر گفت: «پس با اين وضع، چرا ما زير بار ذلّت برويم و خواري را براي خود بخريم؟» ابوبكر گفت: «هر چه هست، مطيع و فرمانبردار وي باش كه او رسول خداست!»
اما عمر قانع نشد و نزد آن حضرت ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آمد و همان سؤالها را تكرار كرد و پرسيد: «پس چرا ما بايد زير بار ذلّت و خواري برويم؟»
|
|
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «اين ديگر امر خداست و من نيز، بنده و فرمانبردار اويم و نميتوانم مخالف امر او باشم».
عمر گفت: «مگر تو نبودي كه به ما وعده دادي كه به زودي خانه خدا را طواف خواهيم كرد؟» پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «آري! من چنين وعده دادم، ولي آيا وقت آن را هم تعيين كردم؟ و هيچ گفتم كه همين امسال خواهد بود؟»
عمر گفت: «نه». حضرت ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «پس به تو وعده ميدهم كه اين كار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زيارت خواهيم كرد».
عمر، ديگر سخني نگفت و رفت. در بسياري از تواريخ اهل سنت و ديگران آمده كه عمر بارها ميگفت: «من آن روز در نبوت پيغمبر شك و ترديد كردم».
پس از اين مذاكرهها رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، علي ( عليه السلام ) را طلبيد و به او فرمود: «بنويس بسم الله الرَّحمن الرَّحيم». سهيل بن عمرو گفت: «من اين عنوان را به رسميت نميشناسم، بايد همان عنوان رسمي ما را بنويسي باسمك اللّهم».
حضرت علي ( عليه السلام ) نيز به دستور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) همانگونه نوشت. آن گاه فرمود: «بنويس، اين است آنچه محمد رسول الله با سهيل بن عمرو نسبت به آن موافقت كردند...».
سهيل گفت: «اگر ما تو را به عنوان «رسول الله» ميشناختيم كه
|
|
ديگر اين همه با تو جنگ و كارزار نميكرديم. بايد اين عنوان نيز پاك و به جاي آن «محمد بن عبدالله» نوشته شود».
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) قبول كرد و چون متوجه شد كه براي علي بن ابيطالب دشوار بود كه عنوان «رسول الله» را از ادامة نام پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پاك كند، خود آن حضرت انگشتش را پيش برد و فرمود: «اي علي! جاي آن را به من نشان ده و بگذار من خود اين عنوان را پاك كنم».
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در ادامه فرمود: «اُكْتُبْ فَإنَّ لَكَ مِثْلَها تُعْطِيها وَاَنْتَ مُضْطَهِد»؛ «بنويس كه براي تو نيز، چنين ماجراي دردناكي پيش خواهد آمد و به ناچار به چنين كاري راضي خواهي شد!»
و سپس مواد زير را نوشت:
«1. از اين تاريخ تا ده سال جنگ و مخاصمه ميان طرفين ترك و به حالت جنگ پايان داده شود.
2. اگر كسي از قريشيان، كه تحت قيموميت و ولايت ديگري است، بدون اجازه ولي خود نزد محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آمد، مسلمانان او را به ولياش بازگردانند، ولي از آن سو چنين الزامي نباشد.
3. هر يك از قبايل عرب كه بخواهند با يكي از دو طرف پيمان بندند در اين كار آزاد باشند و از طرف قريش الزام و تهديدي در اين كار انجام نشود.
4. محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و پيروانش ملزم ميشوند كه امسال، از رفتن به مكه صرف نظر كرده و به مدينه بازگردند و سال ديگر ميتوانند براي
|
|
زيارت خانه خدا و عمره به مكه بيايند، مشروط بر آنكه سه روز بيشتر در مكه نمانند و بهجز شمشير كه آن هم در غلاف باشد، اسلحه ديگري با خود نياورند.
5. طرفين متعهد شدند، راههاي تجارتي را براي رفت و آمد همديگر آزاد بگذارند و مزاحمتي براي يكديگر فراهم نكنند.
6. در مكه تبليغ اسلام آزاد باشد و مسلمانان مكه بتوانند آزادانه مراسم مذهبي خود را انجام دهند و كسي حق سرزنش و آزار آنها را نداشته باشد».
پس از انعقاد قراداد، طرفين آن را امضا كردند. در اين هنگام مردي به نام ابوجندل بن سهيل بن عمرو با دستاني بسته به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پناه آورد و گفت: «اي رسول خدا! وقتي دعوت تو را شنيدم، اسلام آوردم، اما قريش نميدانست كه من به دين تو درآمدهام، حال كه فهميدهاند مرا در غل و زنجير كردهاند. من ميخواهم به سوي شما هجرت كنم».
سهيل كه شاهد ماجرا بود، خطاب به رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گفت: «اي محمد! ما هماكنون اين قرارداد را بستهايم و هنوز جوهر امضايمان خشك نشده است. نبايد كه عهدنامه را ناديده بگيري، چه بخواهي و چه نخواهي، بايد او را به ما تحويل دهي».
رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با ناراحتي گفت: «حق با شماست». در همين هنگام، زني با عجله خود را به رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رساند. او كسي نبود جز سبيعه بنت حارث كه زني مؤمنه و نيك بود. او خود را در پناه
|
|
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) قرار داد و گفت: «اي رسول خدا! من زني مسلمان هستم، ولي همسرم از مشركان است، به شما پناه آوردهام تا به مدينه مهاجرت كنم و در بين مردم مسلمان زندگي كنم».
شوهر سبيعه نيز به حضور رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رسيد و گفت: «اي محمد! همسرم را به من پس بده، طبق شرطمان تو بايد چنين كاري را انجام دهي». در همين هنگام بود كه سفير وحي بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نازل شد و اين آيه را براي وي قرائت كرد:
{يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ اَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَي الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَلا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَآتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا
وَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ اَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ وَلا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَسْئَلُوا ما اَنْفَقْتُمْ وَلْيَسْئَلُوا ما اَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَاللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ} (ممتحنه: 10)
بدين ترتيب، خداوند به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) اينگونه فرمود: «قرارداد شما دربارة مردان است نه زنان، و تو اي پيامبر و مؤمنان! چنانچه پس از اين صلح، زناني از قريش به سوي شما آمدند، از ايمان آنها تحقيق كنيد. چناچه از شوهر خود قهر كرده يا به خاطر تنگناي مالي اين كار را كرده بودند، در حالي كه فكر ميكنند در مدينه زندگي آسانتري خواهند داشت، آنها را به قريش ارجاع دهيد، ولي چنانكه دانستيد كه مهاجرت آنها تنها به خاطر ايمان به خدا و رسول او و نفرت از
|
|
مشركان است، آنها را به كفار ندهيد، زيرا در اين حال، بر شوهران خود حرام ميشوند. مهريهاي كه از شوهران خود گرفتهاند را به آنها پس دهيد و اگر مردي، زن مشركي در مكه دارد، عقد او فسخ و مهريهاي كه به او داده، باز پس گيرد».
داستان ابيالعاص بن ربيع، همسر زينب دختر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نيز از اين دست است.
زينب مسلمان شده بود و خود را در مدينه به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رسانيد و همسرش در مكه ماند، تا اينكه در روز جنگ بدر اسير شد. زينب گردنبندي كه از مادرش خديجه به ارث برده بود را به عنوان فديه آزادي او پرداخت و او را آزاد كرد. وقتي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) اين امر را ديد و دلش به حال زينب سوخت، خطاب به مسلمانان گفت: «او بهاي آزادي اسيرش را پرداخت، اسير او را آزاد كنيد و اگر مايليد فديه او را نيز، به او پس دهيد».
مسلمانان چنين كردند. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به سمت ابيالعاص رفت و از او قول گرفت كه نسبت به زينب، وفادار باشد. ابي العاص به مكه بازگشت و زينب در مدينه ماند.
در جماديالاول سال ششم هجري، هنگامي كه ابيالعاص براي تجارت به سوي شام ميرفت، خبر اين قافله به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رسيد. زيد بن حارثه، در رأس هفده مرد جنگي به اين قافله حمله كرد و آنها را به اسارت گرفت. ابيالعاص پنهان شد و مخفيانه به خانه
|
|
زينب رفت و به او پناهنده شد.
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) صبح زود، به درِ خانه زينب رفت و با صداي بلند خطاب به او گفت: «اي ابيالعاص! من ميدانم كه تو به اين خانه پناه گرفتهاي. آيا شنيدي چه گفتم؟»
اهل خانه گفتند: «بله! به جانمان سوگند، چيزي پيش ما نيست كه تو از آن اطلاع نداشته باشي. ما پناه داديم به كسي كه پناه ميخواست».
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به خانهاش بازگشت و زينب به حضور ايشان رفت و گفت: «آيا نميخواهي آنچه را كه از ابيالعاص گرفتهاي، به او پس دهي؟» پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «مادامي كه او مشرك است، بر او حرامي».
ابيالعاص به مكه بازگشت و امانات مردم را پس داد و مسلمان شد و در محرم سال هفتم هجري به سوي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) رفت. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) دوباره زينب را به ازدواج او درآورد.
پس از نازل شدن آية {وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ} كه خداوند در آن، ازدواج و عقد دايم با زنان مشرك مكه را حرام كرد، عمر بن خطاب از دو همسر مشرك خود در مكه جدا شد. يكي از آنها «قريبه» دختر «ابي امية بن مغيره» بود كه پس از جدايي از عمر، با «معاوية بن ابيسفيان» ازدواج كرد و ديگري «امكلثوم» دختر «عمرو بن جرول خزاعي» بود.
|
|
«طلحة بن عبيدالله» نيز، از زن مشركش، «اروي» دختر «ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب» جدا شد.
كلام آخر
اين آيه شريفه، در شأن زني بزرگوار به نام سبيعه كه با ايمان
قلبي به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پناه آورد و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در مورد او منتظر حكم الهي بود، نازل گرديد. خداوند در اين آيه، به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گوشزد ميكند كه زنان، از حكم «صلح حديبيه» مستثنا هستند، [شايد علت آن، چنين باشد] اگر مرد مسلماني را به كفار پس دهند، او به دليل قوت جسماني ميتواند سختيها و شكنجهها را تحمل كند، ولي زنان به دليل قدرت جسمي پايين، ممكن است نتوانند شكنجههاي مشركان را تاب آورند.
|
|
|
|
صفورا، همسر موسي
{وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّي يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَأَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ * فَسَقي لَهُما ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ * فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَي اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ * قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الأَْمِينُ * قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللهُ مِنَ الصَّالِحِينَ * قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ أَيَّمَا الأَْجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ وَاللهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ * فَلَمَّا قَضي مُوسَي
|
|
الأَْجَلَ وَسارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لأَِهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ} (قصص: 23ـ29)
و هنگامي كه به [چاه] آب مدين رسيد، گروهي از مردم را در آنجا ديد كه چهارپايان خود را سيراب ميكنند و در كنار آنها دو زن را ديد كه مراقب گوسفندان خويشاند [و به چاه نزديك نميشوند. موسي] به آن دو گفت: كار شما چيست؟ [چرا گوسفندان خود را آب نميدهيد؟] گفتند: ما آنها را آب نميدهيم تا چوپانها همگي خارج شوند و پدر ما پيرمرد كهنسالي است [و قادر بر اين كارها نيست]. موسي براي [گوسفندان] آن دو، آب كشيد. سپس رو به سايه آورد و عرض كرد: پروردگارا! هر خير و نيكي بر من فرستي، به آن نيازمندم. ناگهان يكي از آن دو [زن] به سراغ او آمد، در حالي كه با نهايت حيا گام برميداشت، گفت: پدرم از تو دعوت ميكند تا مزد آب دادن [به گوسفندان] را كه براي ما انجام دادي، به تو بپردازد. هنگامي كه موسي نزد او [شعيب] آمد و سرگذشت خود را شرح داد، گفت: نترس از قوم ظالم نجات يافتي. يكي از آن دو [دختر] گفت: پدرم! او را استخدام كن، زيرا بهترين كسي را كه ميتواني استخدام كني، آن كس است كه قوي و
|
|
امين باشد [و او همين مرد است. شعيب] گفت: من ميخواهم يكي از اين دو دخترم را به همسري تو درآورم، به اين شرط كه هشت سال براي من كار كني و اگر آن را تا ده سال افزايش دهي، محبتي از ناحيه توست، من نميخواهم كار سنگيني بر دوش تو بگذارم، و ان شاء الله مرا از صالحان خواهي يافت. [موسي] گفت: [مانعي ندارد] اين قراردادي ميان من و تو باشد. البته هر كدام از اين دو مدت را انجام دهم، ستمي بر من نخواهد بود [و من در انتخاب آن آزادم] و خدا بر آنچه ما ميگوييم گواه است. هنگامي كه موسي مدت خود را به پايان رسانيد و همراه خانوادهاش [از مدين به سوي مصر] حركت كرد، از جانب طور آتشي ديد، به خانوادهاش گفت: درنگ كنيد كه من آتشي ديدم، [ميروم] شايد خبري از آن براي شما بياورم يا شعلهاي از آتش، تا با آن گرم شويد.
شأن نزول آيهها
اين آيهها درباره مرحلهاي از زندگي حضرت موسي ( عليه السلام ) است كه از دست فرعونيان به مدين پناه برد و در آنجا به خدمت شعيب پيامبر ( عليه السلام ) رسيد و با دختر ايشان صفورا ازدواج كرد و پس از ده سال كه قصد بازگشت به مصر را داشت، سفير وحي براي او بشارت نبوت
|
|
در طور سينا را آورد و او به پيامبري برگزيده شد. براي آشنايي با اين مرحله از زندگي حضرت موسي ( عليه السلام ) ، داستان حضور ايشان در مدين و در بين خاندان شعيب را مرور ميكنيم.1
داستان موسي و صفورا
هنگامي كه موسي ( عليه السلام ) به جواني رسيد و برومند شد، خداوند به او دانش و حكمت ارزاني داشت. تمام توجه مستضعفان، به موسي ( عليه السلام ) بود، تا آنها را از ظلم و ستم نجات دهد. او نفسي كريم داشت كه از عزت خداوندي سيراب ميشد و به نور حق، منوّر بود. موسي ( عليه السلام ) با خود عهد كرده بود كه همواره ياور مظلومان باشد.
روزي فرعون، سوار بر مركبش از كاخ بيرون رفت، در حالي كه موسي ( عليه السلام ) همراه او نبود. وقتي موسي به كاخ آمد و پرسيد: فرعون كجاست؟ گفتند كه سوار بر مركب بيرون رفت. موسي در پي او روان شد، تا اينكه به سرزميني به نام «منف» رسيد. روز، ديگر به نيمه رسيده بود و بازارها بسته شده بودند. موسي ( عليه السلام ) ديد كه دو مرد يكي از بنياسرائيل و ديگري از قبطيان با هم جنگ ميكنند، مرد بنياسرائيلي از موسي كمك خواست، موسي جلو رفت و ضربهاي به آن مرد قبطي زد، مرد در جا از شدت ضربه درگذشت. موسي ( عليه السلام ) سر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. نساء في القرآن الكريم (زوجه موسي).
به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! اين نزاع بين اين دو مرد از اعمال شيطان بود. همانا شيطان دشمني آشكار است. خدايا! من به خود ستم كردم، زيرا وارد اين شهر شدم و نبايد ميشدم، پس مرا از دشمنانت پنهان كن تا به من دست نيابند. خدايا! به پاس اين نعمت و نيرو كه با يك سيلي يكي از دشمنانت را از پا درآوردم، از تو تشكر ميكنم و به شكرانه آن، تا زندهام پشتيبان مجرمان نخواهم بود».
موسي ( عليه السلام ) با نگراني شب را به صبح رسانيد كه فرداي آن روز باز بر سر گذر ديد كه همان مرد ديروزي، با يك نفر ديگر از قبطيان نزاع ميكند و باز از موسي ( عليه السلام ) كمك ميخواهد. موسي ( عليه السلام ) گفت: «تو بهراستي كه مردي گمراهي. ديروز با يك نفر ديگر دعوا ميكردي و امروز با اين مرد، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد».
مرد به تصور آنكه موسي ميخواهد او را بكشد، گفت: «ميخواهي مرا بكشي، همچنان كه ديروز آن مرد فرعوني را كشتي. من فكر ميكنم تو ميخواهي در زمين به ستمگري حكومت كني و تو هيچگاه مصلح نخواهي بود».
مرد قبطي سخنان آن مرد بنياسرائيلي را شنيد و دانست آنكه ديروز يكي از طرفداران فرعون را كشته، همين مرد است و او را شناخت و با سرعت به دربار فرعون رفت و موضوع را به اطلاع فرعون رساند. فرعون دستور داد تا موسي ( عليه السلام ) را نزد او بياورند، تا توضيح دهد، اما پيش از رسيدن مأموران فرعون، مردي به نام حزقيل
|
|
يا خربيل كه از دوستداران موسي ( عليه السلام ) و از موحدان به دين ابراهيم ( عليه السلام ) و اولين كسي بود كه به موسي ايمان آورد، به موسي خبر داد كه فرعون ميخواهد او را بكشد. موسي ( عليه السلام ) به درگاه خداوند چنين دعا كرد: {رَبِّ نَجِّني مِنَ القَومِ الظّالِمينَ} (قصص: 21) ارادة خداوند بر آن قرار گرفته بود كه او را حفظ فرمايد و يارياش دهد. فرشتهاي بر او نازل شد و گفت: «اي موسي! به دنبالم به مدين بيا و موسي به دنبال او رفت».
موسي ( عليه السلام ) با نگراني از شهر خارج شد، در حالي كه تمامي توجه باطني او به خدا بود، كه چگونه مكر ظالمان را از او برخواهد گردانيد. هشت شب راه سپرد تا اينكه به سرزمين مدين رسيد. او هيچ ياور و راهنمايي غير از خدا و نور هدايت او و هيچ توشهاي غير از تقوي نداشت، پياده و گرسنه راه سپرد و همين قدر براي او كافي بود كه از سرزمين فرعون و ستمگران نجات يافته است.
وقتي كه به مدين رسيد، ديد كه عدهاي از مردمان براي آب دادن به گوسفندان خود بر سر چاه جمع شدهاند. هر كدام از آنها، به اعتماد قدرت بدني كه داشت، سعي ميكرد زودتر از بقيه از چاه آب بكشند. كمي دورتر، دو زن را ديد كه نميگذارند گوسفندانشان با ساير گوسفندان آب بخورند و ميخواهند پس از رفتن همه آنها، گوسفندان خود را آب دهند.
از آنجا كه در سرشت موسي ( عليه السلام ) ، انصاف و حمايت از مظلوم نقش
|
|
بسته بود، به سوي آنها رفت و علت كارشان را پرسيد كه چرا نميگذارند، گوسفندانشان بر سر چاه آب بروند. آنها گفتند: «ما گوسفندانمان را آب نميدهيم، تا همه از دور چاه پراكنده شوند، زيرا ميخواهيم از مزاحمت مردان در امان باشيم». موسي ( عليه السلام ) از آنها پرسيد: «آيا هيچ مردي در خانه شما نيست كه اين كار را انجام دهد». آنها گفتند: «پدر ما پيرمردي بيمار است».
موسي ( عليه السلام ) به آن زنان كمك كرد تا گوسفندانشان را آب دهند، آنگاه به زير سايه درختي پناه گرفت و گفت: «خدايا! من به خير تو نيازمندم، بسيار گرسنهام و از تو ميخواهم كه گرسنگيام را بنشاني تا با قوت بيشتر بتوانم بندگان تو را ياري كنم». خداوند صداي موسي ( عليه السلام ) را شنيد و از روي مرحمت پاسخ او را داد. در همين حال، يكي از دختراني كه موسي به آنها كمك كرده بود، در حالي كه با حيا و شرم راه ميرفت، بازگشت و به او گفت: {إنَّ اَبي يَدعوكَ لِيَجزِيكَ أجرَ ما سَقَيتَ لَنا}؛ «پدرم تو را ميخواند تا پاداشت دهد، مزد آنكه گوسفندان مرا آب دادي.» (قصص: 25) و اينگونه خدا پاسخ موسي را داد. هنگامي كه خواستند راه بيفتند، موسي به دختر گفت: «تو از پشت سر بيا، براي آنكه ما دودمان يعقوب، به پشت زنان نگاه نميكنيم».
هنگامي كه موسي ( عليه السلام ) به سوي شعيب آمد، شعيب سبب خروج او را از مصر و ورودش به مدين را پرسيد و موسي ( عليه السلام ) داستان خود را به طور كامل تعريف كرد. شعيب گفت: {لا تَخَف نَجَوتَ مِنَ القَومِ
|
|
الظّالِمينَ}؛ «نترس كه از گروه ستمكاران رها شدي.» (قصص: 25) موسي با شنيدن اين سخن آرامش يافت.
موسي ( عليه السلام ) آنقدر بزرگوار بود كه شعيب و دخترانش از بزرگواري و طبع بلند و اخلاق نيك او تعجب ميكردند. دل صفورا به عشق موسي ميتپيد، از اين رو، به پدرش پيشنهاد داد:
{يا اَبَتِ استَأجِرُه اِنَّ خَيرَ مَنِ استَأجَرتَ القَوِيُّ الاَمينُ} (قصص: 26)
اي پدر، اجيرش كن كه او بهترين اجيرشدگان است، زيرا هم نيرومند است و هم امين.
شعيب از او پرسيد: «از كجا فهميدي كه او نيرومند و امين است»، صفورا گفت: «اي پدر! او پاره سنگي را به تنهايي جا به جا كرد كه ده مرد نيرومند نيز نميتوانستند، اين كار را بكنند، اما در مورد امانتش، آن روز كه مرا براي آوردن او به دنبالش فرستادي، به من گفت: تو از پشت سر من بيا، وقتي علت را پرسيدم، موسي جواب داد: ما خاندان يعقوب به پشت سر زنان نگاه نميكنيم».
شعيب گفت: «درست است، دخترم مردي با اين خصوصيات بسيار خوب است كه با ما زندگي كند». پيشنهاد صفورا، شعيب را نيز به تفكر واداشت. او نيز، در دلش ميخواست كه موسي ( عليه السلام ) را نزد خود نگاه دارد. از اين رو، به موسي اينگونه پيشنهاد داد: «اي موسي! ميخواهم يكي از دخترانم را به ازدواج با تو درآورم، به شرط آنكه در
|
|
ازايش هشت سال در نگهداري از گوسفندان و ساير كارها، ياريام دهي و اگر خواستي، ميتواني بيشتر بماني، مثلاً تا ده سال، ولي موظف به دوسال پس از آن نيستي، ميتواني بپذيري يا نپذيري، من اميدوارم پيشنهاد مرا قبول كني، ولي اجباري در كار نيست. در مقابل ميتواني اگر خدا بخواهد، از مخلصان وفادار باشي».
موسي ( عليه السلام ) در مدين مردي بود تنها، طرد شده، جدا از خانواده و دوستان، دور از ياران و وطن و وحشتزده از فرعون، آن پيرمرد او را به خانهاش دعوت نموده و پناه داده بود. او نميدانست با چه زباني از شعيب ( عليه السلام ) به خاطر اين همه لطف تشكر كند. از اين رو، پيشنهاد ايشان را با كمال ميل پذيرفت.
موسي ( عليه السلام ) با صفورا ازدواج كرد. صفورا دختر شعيب بن ميكيل بن يشجر بود. موسي ده سال را به خدمتگزاري شعيب سپري كرد. پس از پايان يافتن مدت معلوم، به خاطر وفاي به عهد و امانتدارياش و به عنوان ارث صفورا از پدر، شعيب چندين گوسفند به موسي ( عليه السلام ) و همسرش هديه كرد. موسي براي وطن، احساس دلتنگي ميكرد و دوست داشت كه دوباره به وطنش بازگردد. موسي ( عليه السلام ) تمامي دارايياش را جمع كرد، با شعيب وداع نمود و با خانوادهاش عازم مصر شد. شعيب نيز براي موسي ( عليه السلام ) دعا كرد و از خدا توفيق او را خواستار شد.
موسي ( عليه السلام ) به همراه خانوادهاش به سوي جنوب و طور سينا حركت كردند. صفورا باردار بود. مدتي راه سپردند، تا اينكه شب شد
|
|
و خواستند در جايي استراحت كنند. آنها در طور سينا توقف كردند. پس از مدتي صفورا به شدت احساس سرما كرد. در همين هنگام نوري از دور پديدار شد، موسي گفت:
{امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ} (قصص: 29)
درنگ كنيد كه من [از دور] آتشي ديدم، [ميروم] شايد خبري از آن براي شما بياورم، يا شعلهاي از آتش تا با آن گرم شويد.
موسي ( عليه السلام ) به راه افتاد و چون به آن محل نوراني رسيد، از كناره راست آن وادي، در آن بقعه مبارك وارد شد. آن شب مبارك، آغاز نبوت موسي ( عليه السلام ) بود و همان شب بود كه خداوند او را به پيامبري برگزيد. آتشي كه او ميديد يك نور حقيقي بود كه مانند آن را هرگز نديده بود و نميدانست كه آن نور از جانب خداست. به همين دليل، به خانوادهاش گفت: «من آتشي ديدم، شايد از آن خبري يا شعلهاي برايتان بياورم تا گرم شويد».
موسي ( عليه السلام ) ميپنداشت كه كارواني در آن راه است و او ميتواند از آنها پارهاي آتش بستاند، از قضا آن شب هم بسيار سرد و هم بسيار تاريك بود. هنگامي كه به آتش رسيد، صداي خداوند را شنيد كه گفت: {يا مُوسي إِنِّي أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينَ}؛ «اي موسي! همانا من خداوند جهانيان هستم.» (قصص: 30)
خداوند، از موسي پرسيد: {ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي}؛ «اي موسي!
|
|
آن چيست به دست راست تو؟» (طه: 17)
موسي ( عليه السلام ) كه ميديد هيچ تواني ندارد و آنچه ميبيند ما فوق قدرت بشري است، پاسخ سؤال را اينگونه داد:
{هِيَ عَصايَ اَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَاَهُشُّ بِها عَلي غَنَمِي وَلِيَ فِيها مَآرِبُ اُخْري} (طه: 18)
اين عصاي من است كه بدان تكيه ميكنم و با آن براي گوسفندانم برگ فرو ميريزم؛ و من در آن منافع ديگري نيز دارم.
او گمان ميكرد منظور خداوند از آن سؤال، ذكر خصوصيات عصا و منافع آن است، اما در واقع اين سؤال، مقدمهاي براي نشان دادن معجزه بود. خداوند از حقيقت عصا سؤال كرد. تا جايي كه چون موسي ( عليه السلام ) پس از آن معجزههاي آن را ديد، دانست كه آن از آيههاي روشن و حجتهاي صادق خداوندي است كه مخصوص خداوند آسمانهاست، تا بتواند نشانهاي براي اثبات حقانيت و تقويت رسالت خداوندي او باشد. خداوند به موسي امر كرد كه عصايش را بيندازد. زماني كه موسي، عصا را انداخت، عصا به ماري تبديل شد. موسي ( عليه السلام ) لحظهاي ترسيد و فرار كرد، خداوند ندا داد: {لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ}؛ «نترس، زيرا رسولان نزد من نميترسند» (نمل: 10).
هنگامي كه موسي ( عليه السلام ) به حقانيت نبوتش پي برد و اطمينان يافت كه آن ندا، از جانب خداست، خداوند معجزه ديگري به او نشان داد كه چون دستش را در گريبانش فرو ببرد و درآورد، درخشان خواهد
|
|
بود. سپس خداوند فرمود: «تو با اين دو حجت، از جانب پروردگارت بهسوي فرعون و اطرافيانش برو كه خداوند تو را ياري خواهد كرد. به سوي آنها برو و آنها را از تاريكيها به نور رهبري كن و پرچم حق را بر فراز سرزمين نيل برافراشته كن».
موسي ( عليه السلام ) ، دعوت خدا را شنيد و آن را لبيك گفت، اما موسي ( عليه السلام ) ميترسيد كه به محض آنكه به مصر برسد، او را بگيرند و زنداني كنند يا بكشند، لذا گفت: {رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُونِ}؛ «پروردگارا! من كسي از ايشان را كشتهام، پس ميترسم كه مرا بكشند» (قصص: 33).
خداوند قلب او را مطمئن ساخت و بزرگوارياش را افزون نمود و در وجودش چراغهاي اميدواري را برافروخت و راه درست را به او نشان داد و نفسش را ايمن گردانيد.
به موسي ( عليه السلام ) امر شد كه به سوي فرعون برود. موسي ( عليه السلام ) نيز، جهت انجام اين امر از خدا ياري خواست و اينگونه گفت:
{رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي * وَيَسِّرْ لِي اَمْرِي * وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي} (طه: 25ـ27)
پروردگارا! سينهام را وسعت بخش و كارم را براي من آسان ساز و گره از زبانم بگشاي.
تا جايي كه بتواند اين امر مهم را به انجام برساند و كار بر او آسان گردد، تا بتواند اين عقبه دشوار را بگذراند و زبان او را گويا و بيانش
|
|
را شيوا گرداند، تا جايي كه گفتهاش در نفوس ظالمان اثر كند. موسي ( عليه السلام ) همچنين گفت: «برايم شريك و ياوري از خانوادهام قرار ده كه وزيرم باشد [يعني هارون برادرم]، تا به اتكاي او از عهده اين كار برآيم».
خدا نيز، دعاي او را اجابت كرد. به موسي وحي شد با برادرت به سوي فرعون برو و با او به نرمي سخن بگو، تا شايد نرمي و آرامش تو، قساوت و سنگدلي او را كمي تسكين دهد. تو نبايد حماقت او را بر قدرت او حمل كني.
موسي ( عليه السلام ) به سوي خانوادهاش بازگشت و به آنها اطلاع داد كه خداوند او را به نبوت برگزيده است. صفورا به موسي ( عليه السلام ) تبريك گفت و از او جريان اين امر را پرسيد. موسي ( عليه السلام ) نيز آنچه بر او گذشته بود را با همسرش در ميان گذاشت و به او گفت كه به يارياش نياز دارد، صفورا نيز به او ايمان آورد.
هنگامي كه موسي به مصر رسيد، بيدرنگ به خانة هارون برادرش رفت و جريان را براي او شرح داد و به او گفت كه موظف شده همراه موسي به دربار فرعون برود و او را به پرستش خداي يكتا دعوت كند. موسي و هارون به دربار فرعون رفتند، اما فرعون به آنها اهانت كرد و دعوت آنها را نپذيرفت. فرعون گفت: «آيا تو نبودي كه در قصر ما زندگي ميكردي و تحت تربيت ما بودي و بيشترين زمان عمرت را با ما گذراندي؟» موسي گفت: «آيا به خاطر تربيت من كه
|
|
چون فرزندت بودم و برايت نعمتي به حساب ميآمدم، بر من منت ميگذاري؟ آيا تو نيستي كه ظلم ميكني و بنياسراييل را بردة خود كردهاي؟ آيا تو نبودي كه امر كردي همه نوزادان را بكشند تا اينكه مرا در صندوقي نهاده به آب انداختند و حكمت خدا مرا به قصر تو رساند».
فرعون برآشفت و گفت: «تو را خواهم كشت كه تو از كساني هستي كه به نعمت ما ناسپاس گشتي». موسي ( عليه السلام ) گفت: «من از ستم شما گريختم و خدا نعمت و رحمتش را بر من نازل فرمود و به من علم عطا كرد و مرا از رسولان خود قرار داد». فرعون گفت: «اين خدايي كه ميگويي كيست؟ من او را نميشناسم، من خدايي جز خودم نميشناسم. اي هامان با آجر كوشكي برايم بنا كن، شايد خداي موسي را بر بام آن بيابم، در حالي كه ميدانم او دروغ ميگويد». موسي ( عليه السلام ) گفت: «چنانچه ذات همه چيز را ميفهميدي و وجودشان را درك ميكردي، ميدانستي كه همه از آثار خداست، خدايي كه پروردگار آسمانها و زمين و هر چه در آن است، هست». فرعون با عصبانيت گفت: «چنانچه خدايي غير از من گيريد، شما را زنداني ميكنم».
موسي ( عليه السلام ) بدون آنكه ترسي به خود راه دهد،گفت: «حاضرم براي تو حجتي بياورم كه شك و ترديد تو را از بين ببرد». موسي ( عليه السلام ) ، عصايش را روي زمين انداخت و عصا به مار تبديل شد. فرعون قدري