بخش 8
وفات ماریه مریم العذراء مریم کیست؟ ولادت عیسی میمونه، دختر حارث شأن نزول آیه میمونه کیست؟ وفات میمونه هاجر شأن نزول آیه
|
|
شتر مينهادند و ريسمانهاي آن را محكم ميكردند، سپس مهار شتر را ميگرفتند و به راه ميافتادند.
در مراجعت از غزوه «بنيمصطلق» هنگامي كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نزديك مدينه رسيد، در منزلي فرود آمد، و پاسي از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند».
عايشه گويد: «براي حاجتي بيرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندي از دانههاي قيمتي ظفار بود و بيآنكه توجه كنم، گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم، به فكر آن افتادم و آن را نيافتم و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند. پس در پي گردنبند به همانجا كه رفته بودم، بازگشتم و پس از جستوجو آن را يافتم. در اين ميان مرداني كه شترم را نگهداري ميكردند، آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشستهام، آن را بالاي شتر بسته و به راه افتاده بودند و من هنگامي به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدي باقي نمانده بود، پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتي مرا نديدند در جستوجوي من برخواهند گشت».
عايشه ميگويد: «به خدا قسم! در همان حالي كه دراز كشيده بودم، صفوان بن معطل سلمي كه براي كاري از همراهي با لشكر بازمانده بود، بر من گذر كرد. چون مرا ديد، بالاي سر من ايستاد و (چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود) مرا شناخت و گفت: {إنّا لله وَإنّا إلَيْهِ راجِعُون}، همسر رسول خداست كه تنها مانده است. سپس گفت:
|
|
خداي تو را رحمت كند، چرا عقب ماندهاي؟ اما من به وي پاسخ ندادم. سپس شتري را نزديك آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ايستاد. سوار شدم و آن گاه صفوان نزديك آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستوجوي اردو به راه افتاد. اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه باخبر شدند، تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعي كه داشتيم رسيديم. دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند آنچه گفتند و اردوي اسلام متشنج شد. اما من به خدا قسم بيخبر بودم.
سپس به مدينه رسيدم و چيزي نگذشت كه سخت بيمار شدم و با آنكه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، پدر و مادرم از بهتاني كه نسبت به من گفته بودند به من چيزي نميگفتند، اما ميفهميدم كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار ميشدم، بسيار تفقد و دلجويي ميكرد، در اين بيماري لطف و عنايتي نشان نداد و هرگاه نزد من ميآيد، از مادرم كه مشغول پرستاري من بود، ميپرسيد كه بيمار شما چطور است؟ و بيش از اين احوالپرسي نميكرد. تا آنجا كه روزي گفتم: اي رسول خدا! كاش مرا اذن ميدادي كه به خانه مادرم ميرفتم و مرا همانجا پرستاري ميكرد. فرمود: مانعي ندارد. پس به خانه مادر رفتم و از آنچه مردم گفته بودند، بهكلي بيخبر بودم، تا اينكه پس از متجاوز از بيست روز، بهبود يافتم و شبي با ام مسطح دختر ابيرهم بن مطلب بن عبد مناف (كه مادرش دختر صخر
|
|
بن عامر، خاله ابيبكر بود)، براي حاجتي بيرون رفتم و در بين راه پاي او به چادرش گير كرد و به زمين خورد و گفت: خدا «مسطح» را بدبخت كند. گفتم: به خدا قسم به مردي از مهاجرين كه در بدر حضور داشته است، بد گفتي. گفت: اي دختر ابيبكر مگر خبر نداري؟ گفتم: چه خبر؟ پس قصه بهتاني كه درباره من گفته بودند را به من گفت. گفتم: راستي چنين حرفي بوده است؟ گفت: آري! به خدا قسم كه چنين گفتهاند».
عايشه ميگويد: «به خدا قسم! ديگر نتوانستم به دنبال كاري كه داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان ميگريستم كه ميپنداشتم گريه جگرم را خواهد شكافت. پس به مادرم گفتم: خدا تو را بيامرزد، مردم چنين سخناني ميگويند و تو به من هيچ نميگويي؟ گفت: دختر جان! اهميت مده، به خدا قسم كه اتفاق ميافتد زني زيبا در خانه مردي باشد كه آن مرد او را دوست ميدارد و اگر هووهايي هم داشته باشد، آنها و ديگران درباره وي چيزهايي ميگويند».
بعد از نزول آيات سوره نور، پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود: «اي عايشه! تو را بشارت باد كه خدا بيگناهي تو را نازل كرد»، گفتم: «خدا را شكر».
پس رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بيرون رفت و براي مردم خطبه خواند و آيات نازل شده (آيههاي 11 ـ 27 سوره نور) را براي آنها تلاوت فرمود و سپس دستور داد تا مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت، حمنه دخترجحش
|
|
(خواهر زينب) كه به صراحت بهتان زده بودند را حد زدند».
به روايت ابن اسحاق: «بعدها معلوم شد كه صفوان بن معطل سلمي مردي ندارد و نميتواند با زنان آميزش كند. او در يكي از غزوات اسلامي به شهادت رسيد. نوشتهاند كه صفوان بن معطل هنگامي كه از گفتار بهتان آميز حسان بن ثابت و ديگران باخبر شد، روزي سر راه بر حسان گرفت و شمشيري بر وي فرود آورد و او را مجروح ساخت و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر كند و در مقابل، نخلستاني به او داد و نيز، كنيزي مصري به نام سيرين كه عبد الرحمان بن حسان از وي تولد يافت».
در پشيماني و معذرتخواهي از آنچه حسان بن ثابت در اين پيشامد گفته بود، اشعاري وجود دارد كه ابن اسحاق آنها را نقل ميكند. درباره حدي كه بر حسان، مسطح و حمنه جاري شده نيز، اشعاري گفتهاند.
اين خلاصه داستاني بود كه طبق روايتهاي اهل سنت كه در بيش از پانزده حديث نقل شده و سند همه آنها نيز به خود عايشه ميرسد.
ولي طبق روايتهاي ديگري كه در كتابهاي حديثي شيعه وارد شده، آيه افك درباره كساني نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زده و با كمال بيشرمي گفته بودند كه ابراهيم، فرزند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نيست و فرزند «جريح قبطي» است. جريح، نام غلامي بود كه مقوقس حاكم مصر، او را همراه ماريه، براي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرستاد و چون آن غلام
|
|
با ماريه همزبان بود و همچنين طبق پارهاي از روايتها، بستگي نزديكي با ماريه داشت، نزد وي رفت و آمد ميكرد.
در بسياري از روايتها نام كسي كه اين تهمت را زده بود نيز ذكر كردهاند كه براي اطلاع بيشتر، ميتوانيد به پاورقي «بحارالانوار» مراجعه نماييد.
در ادامه به روايتهاي محدثان شيعه كه معتبرتر و از جهاتي صحيحتر است، اشاره ميكنيم:
1. سوره نور كه شامل آيه افك است، در سال نهم هجرت نازل شد، چنانكه آيههاي صدر اين سوره نيز، بدان گواهي دهد و در همان سال نيز، ابراهيم فرزند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) از دنيا رفته و تهمت زننده نيز، در همان سال اين گفتار ناهنجار را به خيال خود براي تسليت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بر زبان جاري كرده است، ولي جنگ «بنيمصطلق» همانگونه كه شنيديد، در سال ششم اتفاق افتاده است!
2. در اين روايتها آمده كه صفوان بن معطل، مردي نداشته است، در صورتي كه ابن حجر در شرح حال او نوشته كه او زن داشت و همسرش را كتك زد و آن زن شكايت صفوان را به نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برد...
3. و نيز در اين روايتها آمده بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) براي راضي كردن حسان بن ثابت، كنيزي به نام سيرين بدو داد. در صورتي كه سيرين نام كنيزي است كه همان مقوقس، در سال هفتم يا هشتم او را
|
|
براي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرستاد، چنانكه ارباب تراجم نوشتهاند.
4. گذشته از اينها، خود اين مطلب كه نگهبانان هودج عايشه، هنگام بستن آن بر شتر، نفهمند كه عايشه در آن نيست، بسيار بعيد به نظر ميرسد و پذيرفتن آن مشكل است و بعيدتر از آن، بردن عايشه در اين سفر است.
5. اين مطلب نيز كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در هر سفري كه ميرفت، يكي از زنان خود را با قيد قرعه به همراه خود ميبرد... مورد بحث و تحليل و قابل خدشه است. در ظاهر اين مطلب به جز از عايشه و در حديث ديگري نقل نشده و به گفته مؤلف كتاب «سيرة النبي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) » بعيد نيست كه اين گفتار نيز، ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پيامبر گرامي ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بوده كه پيوسته سعي ميكردند رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را مردي شهوتران و زندوست معرفي كنند!! تا آنجا كه ثابت كنند: در جنگها نيز، كه مردان مسلمان در فكر جانبازي و شهادت در راه اسلام و مكتب بودند، آن حضرت، از زنان و لذت بردن از آنها بينياز نبوده و خودداري نميكرده است... علاوه بر اين، سند «افك»، طبق نقل مورخان و راويان اهل سنت، همهجا به خود عايشه ميرسد، كه اين هم مسئلهبرانگيز و خدشهساز است.
وفات ماريه
ماريه، پس از وفات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پنج سال زندگي كرد و غير از
|
|
خواهرش سيرين، با كس ديگري مراوده نداشت و جز براي زيارت قبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و فرزندش ابراهيم در بقيع، از خانه خارج نميشد. وفات او در سال 16 هجري در زمان خلافت عمر بن خطاب اتفاق افتاد و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.
|
|
مريم العذراء
{وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللهَ اصْطَفاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ} (آلعمران:42)
و [به ياد آوريد] هنگامي را كه فرشتگان گفتند: اي مريم! خدا تو را برگزيده و پاك ساخته و بر تمام زنان جهان، برتري داده است.
مريم كيست؟
مريم دختر عمران، از اولاد سليمان بن داود است1. عمران و حنّا، صاحب اولاد نميشدند، زيرا حنّا نازا بود. حنّا بسيار بچه دوست ميداشت و بسيار دعا ميكرد كه خدا به او كودكي عطا نمايد، زيرا ميخواست چشمش به حضور و جمال كودك روشن شود. هنگامي كه حنّا زني را ميديد كه كودكش را در آغوش دارد، يا پرندهاي را ميديد كه به جوجههايش غذا ميدهد، رغبتش به داشتن فرزند بيشتر
2. نساء في القرآن الكريم (مريم العذراء).
|
|
ميشد. با اينكه ميل بسياري به داشتن بچه داشت، ديگر از بچهدار شدن نااميد شده بود. حنّا حاضر بود تمامي دارايياش را بدهد، ولي صاحب فرزندي شود كه او را يكبار ببيند و صورتش را ببوسد.
روز به روز با بالا رفتن سنش، اميد به بچهدار شدن در او كمرنگتر ميشد. با ناله و زاري فراوان، به درگاه پروردگار زمين و آسمان پناه برد و به او توسل جست و با حالت خضوع و خشوع كامل نذر كرد كه چنانچه خداوند به او فرزندي بدهد، او را وقف بيتالمقدس خواهد نمود، تا در آنجا به خدمت بپردازد:
{إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ} (آل عمران: 35)
آنگاه كه همسر عمران گفت: پروردگارا! آنچه در شكم دارم نذر تو كردم، آزاد براي [خدمت خانة] تو، پس از من بپذير كه تويي شنواي دانا.
خداوند دعاي او را اجابت كرد و آنچه را خواسته بود به او داد. حنّا شبي ناگهان در وجودش تكان خوردن كودكي را احساس كرد. دنيا پيش چشمش روشن شد و ناراحتيهايش از بين رفت و خنده بر لبانش نقش بست. صبح زود با گشادهرويي در برابر همسرش عمران نشست و آنچه در وجودش ميگذشت را بر او شرح داد. عمران در حالي كه بسيار خوشحال و متعجب بود، به سخنان همسرش گوش ميداد. از شدت شادياي كه پس از مدتها رنج و ناراحتي به آنها رو آورده بود، چشمانش پر از اشك شد. ولي افسوس كه عمرش كفاف نداد كه
|
|
كودكش را ببيند. شادماني وجود كودك در خانه عمران، به خاطر مرگ عمران به ناراحتي و اندوه تبديل شد. وقتي عمران وفات يافت، اشك ماتم و حسرت بر چهره حنّا باريدن گرفت. هنگام بيماري عمران، حنا از خدا ميخواست كه فقط آنقدر به او عمر دهد كه بتواند كودكش را ببيند، ولي قضاي خدا رسيده بود و هيچكس نميتوانست آن را بازگرداند. با مرگ عمران، حنّا بسيار افسرده و غمگين شد. او آرزوهايش را بر باد رفته ميديد، ولي به رحمت خداوند اميدوار بود و اطمينان داشت كه خداوند توان تحمل همه سختيها را به او خواهد داد.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و كودك حنّا كه دختر بود، به دنيا آمد. حنّا اميد خود را از دست رفته ميديد. در صورتي كه خواست خداوند چيز ديگري بود. چنانكه خداوند در قرآن فرموده است:
{فَلَمّا وَضَعَتها قالَت رَبِّ اِنّي وَضَعتُها اُنثي وَاللهُ أعلَمُ بِما وَضَعَت وَلَيسَ الذَّكَرُ كَالاُنثي وَانّي سَمَّيتُها مَريَمَ وَاِنّي اُعيذُها بِكَ وَذُرِّيَّتَها مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيمِ} (آل عمران: 36)
هنگامي كه وضع حمل نمود، گفت: خدايا من دختر به دنيا آوردم و خدا داناتر است به آنچه به دنيا آورده و دختر مثل پسر نيست و من مريم ناميدمش و او و فرزندانش را از شرّ شيطان رانده شده به تو ميسپارم.
حنّا بسيار نااميد شده بود، چون نذر كرده بود كه كودكش را براي خدمت به معبد بفرستد، ولي كودك او دختر بود و پيش از او هيچ
|
|
دختري در معبد خدمت نكرده بود و در اصل، دختران اجازه آن را نداشتند كه به معبد جهت خدمت بروند. حنّا درمانده بود كه چه كند، از طرفي نذري داشت كه بايد ادا ميكرد و از طرفي در عمل چنين چيزي ممكن نبود. ابرهاي اندوه و يأس زندگي حنّا را آكندند، اما خداوند بر ضعف او رحمت آورد و دعاي او را مستجاب و هديهاش را قبول و نعمتش را بر او تمام كرد، زيرا دخترش را به عنوان نذر از او پذيرفت.
{فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبولٍ حَسَنٍ وَاَنبَتَها نَباتًا حَسَناً} (آل عمران: 37)
خداوند مريم را به نيكويي پذيرفت و او را به بهترين نحو پرورش داد.
هنگامي كه مريم فهميد خداوند به او نظر كرده و او را براي تكريم و نعمت دادن برگزيده، خود خرقه مقدس خدمت را پوشيد و به سمت بيتالمقدس رفت. كساني كه در بيتالمقدس بودند و ميدانستند كه مريم نذر خداوند است و به نوعي نظر كردة خداوند است، براي اينكه كفالت و تربيت او را بپذيرند، با هم به رقابت پرداختند و از همه بيشتر، زكرياي نبي مايل بود كه مريم را تحت تكفل و تربيت خود بگيرد. از طرفي زكريا، شوهر خالة مريم بود و مورد اطمينان همديگر بودند. بحث و جدل بر سر بر عهده گرفتن كفالت مريم، بالا گرفت و هر كدام براي خود دلايلي ميآوردند كه محقتر و شايستهتراند به اينكه مريم را كفالت كنند، زيرا ميخواستند به اين وسيله، به خدا نزديكتر شوند، چون ميدانستند كه مريم
|
|
كودكي مبارك و شايسته است كه اينك نذر خداوند شده است.
سرانجام قرار شد تا قرعهكشي كنند تا به نام هر كسي افتاد، او كفالت مريم را به عهده بگيرد. قرعهكشي انجام شد و قرعه به نام زكريا افتاد و اينگونه خداوند زكريا را كفيل مريم قرار داد. هرگاه زكريا بر مريم وارد ميشد، او را در محراب مييافت. زكريا براي فراهم نمودن اسباب راحتي مريم، او را از نظر مردمان دور كرد و خود به تنهايي كارهاي مريم را انجام ميداد و ممنوع كرده بود كه غير از خودش كسي به اتاق مريم برود. زكريا بسيار شادمان بود از اينكه كفالت مريم را به عهده گرفته و خيلي دوست داشت، هر طور كه ميتواند اسباب خوشبختي مريم را فراهم سازد. مدتي به همين منوال گذشت، تا اينكه روزي كه به ديدار مريم رفته بود، چيز عجيبي ديد كه حيرت او را برانگيخت. زكريا ممنوع كرده بود كه كسي به اتاق مريم(سلام الله عليها) رفت و آمد كند، ولي وقتي خود وارد اتاق مريم شد، او را ديد كه نماز ميخواند و ظرفي پر از غذا در نزد اوست، غذاهايي كه هيچ شباهتي به غذاهاي دنيايي نداشت، با تعجب پرسيد: «مريم چه كسي اينها را براي تو آورده؟» مريم گفت:
{هُوَ مِن عِندِ اللهِ إنَّ اللهَ يَرزُقُ مَن يَشآءُ بِغَيرِ حِسابٍ} (آل عمران: 37)
اين از طرف خداوند است و خداوند هر كه را بخواهد بيحساب روزي خواهد داد.
زكريا دانست كه خدا تقدير بزرگي براي مريم(سلام الله عليها) رقمزده و او را
|
|
به منزلتي وراي آنچه كه مردمان ميپندارند، اختصاص داده است و دريافت كه او برگزيده زنان عالم است، چون آثار بزرگي و منزلت را در وجود او ميديد.
زكريا با ديدن مريم، داغ دلش تازه شد و در دل آرزو كرد كه اي كاش خداوند، كودكي چون مريم به او ميداد. زكريا رو به سوي خداوند آسمانها و زمين آورد و با او به راز و نياز پرداخت و از خدا خواست كه بر او منت نهاده نعمتش را بر او تمام كند و كودكي به او عطا نمايد. او گفت:
{رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَلَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا * وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَكانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا * يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا} (مريم: 4ـ 6)
پروردگارا! همانا سست شد استخوانم و سرم از پيري سپيد شد و از خواندن نام تو بيبهره نبودهام و من پس از خود از خويشاوندانم [نسبت به حفظ آيين تو] ميترسم و همسرم زني نازاست، مرا از نزد خود فرزندي ببخش كه هم از من ارث برد و هم از خاندان يعقوب ارث برد و اي پروردگار من! او را پسنديده گردان.
آرزوي او برآورده شد. خداوند دعاي او را مستجاب و آنچه خواسته بود را به او عطا كرد.
{فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَهُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللهَ يُبَشِّرُكَ
|
|
بِيَحْيي مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللهِ وَسَيِّداً وَحَصُوراً وَنَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ} (آل عمران: 39)
پس فرشتگان بانگ زدند بر او در حالي كه وي به نماز در محراب ايستاده بود كه خدا تو را مژده ميدهد به يحيي، كه كلمه خدا را تصديق ميكند و بزرگوار و خويشتندار و پيامبري از شايستگان است.
مريم بزرگ و بزرگتر ميشد و ايمان و تقوايش هر روز محكمتر ميگشت. او در بيتالمقدس مانده بود و عبادت خدا را ميكرد و خداوند نيز، براي او روزي ميفرستاد.
ولادت عيسي
روزي مريم(سلام الله عليها) همچون گذشته مشغول عبادت بود كه ناگهان راهبي بر او وارد شد كه پيش از آن سابقهاي نداشت. مريم بسيار ترسيد. فرشتهاي كه از آسمان نازل شده بود و چهرهاش چون بشر بود، در برابر او ايستاد. مرد داراي چهرهاي آرام و متين بود. مريم كه بسيار ترسيده بود، به خدا پناه برد چرا كه فكر كرد نكند، او مردي فاسق است و نيت بدي نسبت به او كه زني عفيفه و پاكدامن است، دارد، اما فرشته، آرامش را به او برگرداند و آنقدر با آرامش با او صحبت كرد كه اندوه او را برطرف و ترسش را از بين برد و قدرت تكلم كه بر اثر ترس از بين رفته بود را به او بازگرداند. فرشته گفت: «نترس! من فرشته خدا هستم، تا ببخشم تو را پسري پاك».
|
|
مريم(سلام الله عليها) سكوت را شكست و گفت:
{أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَلَمْ أَكُ بَغِيًّا} (مريم: 20)
چگونه مرا پسري باشد با اينكه دست بشري به من نرسيده و بدكاره هم نبودهام؟
فرشته جواب داد:
{رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَلِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَرَحْمَةً مِنَّا وَكانَ أَمْراً مَقْضِيًّا} (مريم: 21)
پروردگارت گفته كه اين كار بر من آسان است و او را براي مردم نشانهاي قرار دهيم و رحمتي باشد از سوي ما و اين امري است پايان يافته.
پس از رفتن فرشته، مريم باحالتي نگران نشست و به آنچه شنيده بود، فكر كرد. ترس تمام وجود او را فراگرفت. فكر ميكرد مردمي كه او را دختري پاكيزه ميدانند، چه خواهند گفت و چگونه او تحمل كند كه فرزندي بدون آنكه ازدواج كرده باشد، به دنيا آورد. اين افكار، اضطراب و ترس را بر جان مريم(سلام الله عليها) چيره ساخت.
پس از آن روز، مريم ميخواست تنها باشد و كمتر با مردم مراوده كند. اندوه و ترس، بر او غلبه يافته بود و همواره در حال فكر كردن به اين راز بزرگي بود كه تمامي جانش را آكنده بود. ماهها از پي هم ميگذشت و اندوه و درد مريم بيشتر ميشد. لب به هيچ غذا و
|
|
نوشيدني نميزد. سرانجام بيتالمقدس را ترك گفت و به ناصره محل تولدش بازگشت و در خانة پدرياش و دور از چشم مردم، خود را مخفي كرد، تا مبادا با ديدن او رازش برملا شود و مردم دربارة او زبان به گفتن سخنان ناشايست بگشايند.
سرانجام، زمان وضع حمل نزديك شد و او احساس كرد كه بايد كودكش را به دنيا آورد. ناچار از شهر دور شد و در سرزميني خشك، به تنه خشك نخل خرمايي پناه برد، بدون آنكه كسي در كنار او باشد و او را ياري دهد و يا دردهايش را تسكين بخشد. طولي نكشيد كه كودك به دنيا آمد و دردهاي او تسكين يافت. مريم(سلام الله عليها) با حسرت به كودكش نگاه كرد و گريست و آرزو كرد كه اي كاش ميمرد و اين روز را نميديد كه بدون همسر، صاحب فرزندي شود. قرآن ميفرمايد: مريم در آن حالت وضع حمل گفت: {يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَكُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا}؛ «اي كاش پيش از اين مرده و يكسره فراموش شده بودم» (مريم: 23).
ترس مريم(سلام الله عليها) بيشتر شده بود، او نميدانست چه كند، حيران در كار خويش مانده بود و تنها اشك ميريخت، تا اينكه كودكش با او سخن گفت: {أَلاَّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا}؛ «اندوهگين نباش كه پروردگارت زير پاي تو چشمه آبي پديد آورده است» (مريم: 24) و آب از زير پاي مريم جاري شد.
دستور آمد: {فَكُلِي وَاشْرَبِي وَقَرِّي عَيْناً}؛ «پس بخور و بنوش و چشم روشن دار» (مريم: 26).
|
|
مريم(سلام الله عليها) ميگويد: پس، از آن آب خوردم تا نيروي رفتهام بازگشت و نوشيدم و چشمم روشن شد و قلبم مطمئن گرديد، وقتي كه ديدم قدرت خداوند چگونه آن تنه نخل خشك شده را سبز كرد و جانم شاداب شد، به آنچه خداوند به من عطا كرد، از آن آبي كه در آن سرزمين خشك جاري كرد».
همين معجزه، دليلي محكم بر دوري مريم از هرگونه گناه و برهاني آشكار بر پاكي او و نشانهاي روشن بود كه ادعاي عيبجويان را باطل ميكرد. اما مريم(سلام الله عليها) براي دفع تهمت از خود و بازگشت به زادگاهش، احتياج به دليل محكمي داشت تا آن را در برابر مردمان عيبجو، ارائه دهد. او نميدانست چگونه به شهر بازگردد كه يكباره سفير وحي بر او نازل شد و گفت:
{فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ اَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ اُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا} (مريم: 26)
پس اگر كسي از آدميان را ديدي، بگو: من براي خداوند مهربان روزه نذر كردهام و امروز با هيچ بشري سخن نخواهم گفت.
مريم مطمئن شد و با تمام توان و توكل به خداوند به سوي شهرش بازگشت. خبر بازگشت مريم(سلام الله عليها)، آن هم با كودكي در آغوش، در شهر پيچيد. كساني كه روزي، مريم(سلام الله عليها) را پاك ميدانستند، زبان به شماتت او گشودند و شروع به طعنه و تخطئه او كردند و عزت و آبرومندي و اصالت خانوادهاش را به او متذكر شدند:
|
|
{فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا * يا اُخْتَ هارُونَ ما كانَ اَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَما كانَتْ اُمُّكِ بَغِيًّا} (مريم: 27ـ 28)
پس در حالي كه او را در آغوش گرفته بود، نزد قومش آورد. گفتند: اي مريم! به راستي چيز ناپسندي آوردهاي. اي خواهر هارون! نه پدرت مرد بدي بود و نه مادرت زني بدكاره.
مريم(سلام الله عليها) سخني نگفت و گره از زبانش برنداشت و سكوت اختيار كرد. سپس اشاره كرد به كودك كه از او سؤال كنيد. آنها از اين حركت مريم(سلام الله عليها) متعجب شدند و او را مسخره كردند. خداوند زبان كودك را گشود و به حنجرة او صدا بخشيد و بدينوسيله كرامت خود را بر مريم(سلام الله عليها) و كودكش كامل كرد. لبهاي كودك تكان خورد و آشكارا خطاب به آن قوم انكاركننده گفت:
{إِنِّي عَبْدُ اللهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا * وَجَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَأَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَالزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا * وَبَرًّا بِوالِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا * وَالسَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا} (مريم: 30 ـ 33)
من بندة خدا هستم، او به من كتاب داد و مرا پيامبر قرار داده است و مرا مبارك ساخت هر جا كه باشم و تا زندهام مرا به نماز و زكات سفارش كرده است. و مرا نسبت به مادرم نيكوكار كرده و زورگو و نافرمانم نگردانيده است و درود بر من روزي كه زاده شدم و روزي كه ميميرم و روزي كه زنده برانگيخته ميشوم.
|
|
عيسي ( عليه السلام ) با اين سخنان، زبان بدگويان را بست و از مادرش رفع اتهام نمود و ديگر حاجتي نبود كه مريم خود برهان آنها را باطل كند. خداوند دروغگويان را بدينوسيله رسوا كرد و او را به پيامبري برانگيخت. اين خود نشانهاي آشكار بر بيگناهي مريم(سلام الله عليها) و معجزهاي دال بر پاكي او بود، زيرا در اين سن، به عيسي ( عليه السلام ) قدرت تكلّم داد كه ديگران از آن درماندند.
اين خبر كه كودك مريم در گهواره سخن ميگويد، در شهر پيچيد و همه دانستند كه اين مادر و فرزند، مقام والايي دارند و اين كودك مانند ساير كودكان نيست. عيسي ( عليه السلام ) مانند ساير كودكان، روز به روز بزرگتر ميشد و از همان ابتدا، آثار نبوت بر چهره او نمايان بود. عيسي ( عليه السلام ) به همراه مادرش مريم، در بيتالمقدس ساكن شد. دوازده ساله بود كه به ديگران درس ميداد و با برهان و دلايل محكم مسائل علمي مردم را حل ميكرد و آنها را از گمراهي نجات ميداد. عيسي ( عليه السلام ) بيشتر عمرش را در «ناصره» و «بيتالمقدس» در درس و بحث گذراند. سيساله بود كه همراه مادرش به ناصره بازگشت و در اين سال، روحالامين بر او نازل شد و بشارت نبوت او را آورد و بدين ترتيب، رسالت خود را آغاز كرد.
در عظمت و بزرگي مريم(سلام الله عليها) همين بس كه رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ميفرمايد: «بهترين زنان عالم چهار تناند: مريم، آسيه، خديجه و فاطمه ( عليهم السلام ) ».
|
|
ميمونه، دختر حارث
{وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ} (احزاب: 50)
زن با ايماني كه خود را به پيامبر ببخشد [و مهري براي خود نخواهد] چنانچه پيامبر بخواهد او را به همسري برگزيند، اما چنين ازدواجي تنها براي تو مجاز است نه ديگر مؤمنان.
شأن نزول آيه
اين آيه درباره زني نازل شد كه تقاضاي خود مبني بر علاقه به زندگي كردن با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را بر ايشان عرضه كرد. خداوند طبق اين آيه، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را مخيّر كرد كه اگر دوست داشته باشد، ميتواند آن زن را به همسري خويش درآورد.1
2. نساء في القرآن الكريم (ميمونه بنت الحارث).
|
|
ميمونه كيست؟
اين زن، ميمونه دختر حارث بن حزن بن بجير بن هزم بن رويبة بن عبدالله بن هلال بن عامر بن صعصعه هلاليه بود. نامش در ابتدا «بره» بود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، او را ميمونه ناميد.
او خواهر زينب، دختر خزيمه هلاليه عامريه (همسر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ) و امّ فضل (همسر عباس بن عبدالمطلب عموي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ) و اسماء دختر عميس خثعميه (همسر جعفر بن ابيطالب كه از او صاحب فرزندي به نام عبدالله شد. او پس از جعفر، با ابابكر ازدواج كرد و صاحب فرزندي به نام محمد شد و پس از او، با علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) ازدواج كرد و از ايشان صاحب فرزندي به نام يحيي شد) و سلمي دختر عميس (همسر حمزة بن عبدالمطلب كه از ايشان صاحب دختري به نام امامه شد) بود. مادرشان هند دختر عوف بن زهير بن حرث بود كه در بين مردم، پيرزن محترم ناميده ميشد، زيرا دامادان او مردان بزرگي چون: رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، حمزه، علي بن ابيطالب، جعفر بن ابيطالب و عباس بن عبدالمطلب بودند. ميمونه اولين زني بود كه پس از خديجه(سلام الله عليها) ايمان آورد.
او در زمان جاهليت، با مسعود بن عمرو بن عمير ثقفي ازدواج كرد كه پس از مدتي از او جدا شد. پس از او با اُبَي رهم بن عبدالعزي عامري ازدواج كرد كه او پس از مدتي درگذشت. در آن زمان او
26 ساله بود.
|
|
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در پي انعقاد صلح حديبيه در سال ششم هجري، تصميم گرفت كه به سفر عمره برود و به اصحاب فرمود كه براي رفتن آماده شوند. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بر شتر سوار شد و هزار نفر از مهاجر و انصار نيز به شوق زيارت خانه خدا در پي ايشان روان شدند. در ميقات، همگان شروع به گفتن تلبيه كردند، طوري كه صداي تكبير مسلمانان دشت را پر كرد. اين اولين باري بود كه مهاجران و انصار، دوشادوش هم به سوي مكه ميرفتند. پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و مسلمانان، شادمان و تكبيرگويان وارد مكه شدند. خداوند ميفرمايد:
{لَقَدْ صَدَقَ اللهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً} (فتح: 27)
خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت؛ به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام ميشويد در نهايت امنيت و در حالي كه سرهاي خود را تراشيده يا كوتاه كردهايد و از هيچ كس ترس و وحشتي نداريد؛ ولي خداوند چيزهايي را ميدانست كه شما نميدانستيد [و در اين تأخير حكمتي بود]؛ و قبل از آن، فتح نزديكي [در خيبر بر شما] قرار داده است.
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و اصحابش سال ششم هجري به مكه آمده بودند كه موفق به زيارت خانه كعبه نشدند. طبق معاهده حديبيه كه بين پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و قريش منعقد شد، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بايستي در آن سال
|
|
برميگشت و سال بعد همراه مسلمانان به مكه ميآمد، آن هم با سلاح در غلاف. پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در سال هفتم هجري همراه مسلمانان وارد مكه شدند و سه روز در مكه ماندند.
در مدت اقامت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در مكه زني بود كه آرزوي ازدواج با حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را داشت و هيچ چيز مانع از آن نبود كه او بردباري خود را كنار گذارد و عشقش را به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ابراز دارد. وي نزد خواهرش امّ فضل رفت و آرزوي خود مبني بر عشق به پيامبر و ازدواج با ايشان را به خواهر گفت.
امّ فضل نزد همسرش عباس، عموي پيامبر رفت و آنچه را از خواهرش بره شنيده بود را به او گفت. عباس هم به سوي برادرزادهاش آمد و درخواست ازدواج بره را با ايشان مطرح كرد. خداوند اين آيه را همان لحظه ـ درباره اين زن و خواستهاش ـ بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نازل كرد:
{وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ اَرادَ النَّبِيُّ اَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ} (احزاب: 50)
زن با ايماني كه خود را به پيامبر ببخشد [و مهري براي خود نخواهد] چنانچه پيامبر بخواهد او را به همسري برگزيند، اما چنين ازدواجي تنها براي تو مجاز است نه ديگر مؤمنان.
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آنچه خداوند به او گفته بود را با عباس در ميان گذاشت و موافقت خود را ابراز فرمود. عباس خوشحال و خندان به
|
|
سوي همسرش بازگشت و اين خبر را به همسرش داد: «همانا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) درخواست بره را پاسخ فرموده و حاضر است با او ازدواج كند و چه عزتي بالاتر از اين براي بره، كه به عقد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) درآيد و به همسري ايشان مفتخر گردد».
سه روز ماندن در مكه، طبق صلح حديبيه به پايان رسيده بود. قريش مأموراني نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرستادند و به ايشان يادآوري كردند كه بايد طبق عهدنامه، از مكه خارج شود. رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به ايشان فرمود: «چه ضرر دارد كه من در شهر شما عروسي كنم و وليمه و غذايي به شما بدهم». آنها گفتند: «ما نيازي به غذا و ميهماني تو نداريم. هر چه زودتر از شهر ما خارج شو».
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) طبق قرارداد حديبيه و براي وفاي به عهد و پايبندي به صلحنامه، از مكه خارج شد و به مسلمانان دستور داد كه همراه ايشان از مكه خارج شوند و ابورافع (غلام خويش) را در مكه گذاشت تا بره را در منطقه «سرف»، منطقهاي نزديك «تنعيم»، به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) برساند.
مراسم ازدواج و زفاف رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و بره در سرزمين سرف و در شوّال سال هفتم هجري اتفاق افتاد. پس از آن رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و اصحاب، به سوي مدينه بازگشتند و در همانجا بود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نام او را از بره به ميمونه تغيير داد، زيرا ازدواج با او در بهترين و مناسبترين زمان، يعني وقتي كه پيامبر پس از هفت سال براي اولين بار وارد مكه شد، اتفاق افتاد و به اين وسيله قلب مسلمانان شاد شد.
|
|
ميمونه مانند ديگر همسران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به خانه ايشان وارد شد و به خاطر تقرّب به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، به عزت و جلال رسيد. او برخلاف برخي از زنان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) همچون عايشه و حفصه، زن حسودي نبود و به هووهايش آزار نميرساند.
در برخي از تواريخ آمده: «هنگامي كه زمان وفات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرا رسيد و بيماري ايشان شدت يافت، ايشان در خانه ميمونه بودند و در روز وفات به خواست ايشان، او را به خانه ديگري منتقل كردند و ميمونه براي رضايت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به اين امر رضا داد، زيرا ميمونه اخلاق بسيار نيكويي داشت و به پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) عشق ميورزيد.
ميمونه پس از وفات نبي اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، پنجاه سال زنده بود و در تمام اين مدت، عمرش را در پرهيزگاري و تقوا گذراند.
ميمونه از پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، چهل و شش حديث روايت كرده است و راويان حديث او عبدالله بن عباس و يزيد بن اصم و تعدادي از تابعين بودهاند.
زنان بسياري بودند كه آرزوي ازدواج با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را داشتند، از جمله ليلي دختر خطيم كه خواهر قيس بن خطيم بن عدي بن عمرو بن سواد بن ظفر بن حارث بن خزرج بن عمرو بود كه خود را بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) عرضه داشت، ولي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) با او ازدواج نكرد و او را به ازدواج مسعود بن اوس بن سواد بن ظفر درآورد. ديگري امّ شريك، كه نامش غزيه دختر جابر بن حكيم بود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) راضي نشد با او