بخش 9

هاجر که بود؟ منابع


200


ازدواج كند و او هم تا پايان عمر ازدواج نكرد. زن ديگر، خوله دختر حكيم بود كه آرزو داشت با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ازدواج كند و خداوند به پيامبرش فرمان داد:

{تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَتُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ} (احزاب: 51)

[نوبت] هر يك از همسرانت را بخواهي مي‌تواني به تأخير اندازي و هر كدام را بخواهي نزد خود جاي دهي.

پيامبر نيز، شراف دختر خليفه كه خواهر دحيه كلبي بود را خواستگاري كرد و در اين ميان، خوله دختر حكيم درگذشت و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) از اين درخواست صرف‌نظر كرد. از بين اين زنان، تنها ميمونه دختر حارث بود كه خداوند درباره او چنين فرمود:

{وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ اَرادَ النَّبِيُّ اَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ} (احزاب: 50)

زن با ايماني كه خود را به پيامبر ببخشد [و مهري براي خود نخواهد] چنانچه پيامبر بخواهد او را به همسري برگزيند، اما چنين ازدواجي تنها براي تو مجاز است نه ديگر مؤمنان.

وفات ميمونه

ميمونه در سال 61 هجري زماني كه هشتاد ساله بود، درگذشت. ميمونه به هنگام مرگ، وصيت كرد كه در سرزمين سرف، جايي كه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ازدواج كرد، او را به خاك بسپارند و طبق وصيتش او را



201


در سرف به خاك سپردند.


202



203


هاجر

{رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ} (ابراهيم: 37)

پروردگارا! من بعضي از فرزندانم را در سرزمين بي‌آب و علفي، در كنار خانه‌اي كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دل‌هاي گروهي از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزي ده، شايد آنها شكر تو را به جاي آورند.

شأن نزول آيه

اين آيه، درباره حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) و خانواده‌اش هاجر و اسماعيل نازل شده است. هنگامي كه ابراهيم ( عليه السلام ) مجبور شد تا هاجر و اسماعيل را در سرزميني خشك و بي‌آب و علف، به امان خدا رها كند، سر به



204


آسمان برداشت و اين‌گونه در حق خانواده‌اش دعا كرد و خداوند دعاي او را در قرآن كريم يادآوري مي‌كند.1

هاجر كه بود؟

نام او هاجر و از سرزمين قبط واقع در مصر بود. از نسب او

جز اينكه در سرزمين بزرگ قبط متولد شده، آگاهي بيشتري

نداريم.

در داستان ساره اشاره شد كه هاجر، به دست فرعون مصر، سنان بن علوان بن عبيد بن عويج بن عملاق بن لاود بن سام بن نوح، به ساره اهدا شد و گفتيم كه ابراهيم ( عليه السلام ) پس از آنكه در مصر متحمل آزار و اذيت شد، ‌همراه ساره و خدمت‌كارش هاجر، به فلسطين مهاجرت كرد.

پس از مهاجرت به فلسطين، هاجر و ساره را در آنجا اسكان داد و خود به ميان خاندانش رفت، تا شايد بتواند آنها را به دين خود دعوت كند و شايد عده كمي به او ايمان آورند.

ساره، صاحب فرزند نمي‌شد و از اينكه همسر وفادارش، بدون نسل مي‌ماند بسيار ناراحت بود، از خود ساره هم، اميد فرزندي نمي‌رفت. از اين رو، به ابراهيم ( عليه السلام ) پيشنهاد داد تا با كنيزشان هاجر


2. نساء في القرآن الكريم (هاجر).


205


ازدواج كند، زيرا او زني بزرگوار و پاك‌دامن بود. ساره مي‌خواست با اين ازدواج، ابراهيم و هاجر صاحب فرزند شوند و از اين راه، چشم آنها به ديدن كودكي روشن و زندگي اين خانواده پر از شادي و خوشبختي شود. ابراهيم درخواست ساره را پذيرفت، هاجر نيز به اين ازدواج رضا داد و آن دو با يكديگر ازدواج كردند.

نه ماه از ازدواج ابراهيم ( عليه السلام ) و هاجر گذشته بود كه هاجر، پسري پاكيزه به نام اسماعيل به دنيا آورد. ابراهيم بسيار شاد و چشمانش به وجود اسماعيل روشن شد و ساره از شادي ابراهيم شاد بود. اما پس از مدتي حسادت بر وجود ساره غلبه كرد و شادي ‌او به ناراحتي و اندوه تبديل شد، به طوري كه اين ناراحتي به طول كامل از چهره و رفتار او قابل تشخيص بود. ساره خواب و خوراك را بر خود حرام كرد و ابرهاي دلتنگي بر وجودش چيره شد. ديگر تحمل ديدن آن كودك را نداشت و بسيار خود را سرزنش مي‌كرد، زيرا به دست خود، هاجر را به ازدواج ابراهيم درآورده بود، اما ديگر از كردة خود پشيمان بود. هيچ چيز نمي‌توانست او را تسكين دهد، غير از آنكه آن كودك و مادرش از فلسطين بروند، به همين دليل از ابراهيم خواست تا هاجر و كودكش را به نقطه‌اي دور ببرد؛ آن‌قدر دور كه ديگر ساره، نه آنها را ببيند و نه صدايشان را بشنود. ابراهيم، اطاعت كرد و به خواسته او گردن نهاد، زيرا خداوند به او وحي كرده بود كه اميد او را برآورد و امر او را اطاعت كند.



206


ابراهيم چارپايي سوار شد و همراه هاجر و اسماعيل، راهي شد و اراده خداوند راهنماي آنها گرديد. آنها در محدوده عنايت الهي حركت مي‌كردند، ‌سفر آنها به درازا كشيد، آن‌قدر رفتند تا نزديك محل كنوني كعبه رسيدند و به خواست خداوند در آن سرزمين فرود آمدند و در زير سايباني كه خود برافراشتند، منزل گزيدند. آن روزها در مكه كسي زندگي نمي‌كرد. ابراهيم، هاجر و كودكش را همان‌جا در زميني خشك و بي‌آب و علف ساكن كرد. هاجر و اسماعيل، بسيار ضعيف بودند و هيچ زاد و توشه‌اي جز مقدار كمي طعام و مقدار كمي آب همراه نداشتند. اما ايمان به خداوند، قلب آنها را استوار و جانشان را ايمن مي‌كرد. ابراهيم ( عليه السلام ) ، هاجر و جگر گوشه‌اش اسماعيل را به امان خدا سپرد و خود به سوي ساره بازگشت. هاجر به دنبال او راه افتاد و افسار استر را گرفت و گفت: «اي ابراهيم! كجا مي‌روي، نكند مي‌خواهي ما را در اين وادي وحشت و بي‌آب و علف تنها بگذاري؟» اما ابراهيم هيچ پاسخي نداد. هاجر خواست احساسات ابراهيم را تحريك كند، كودكش را نزد او آورد و اسماعيل را در آغوش ابراهيم گذاشت و به او اشاره كرد و از ابراهيم خواست تا آنها را در ميان گرسنگي و تشنگي كشنده تنها نگذارد.

از ابراهيم پرسيد: «چه كنم اگر گرگ‌ها و حيوانات وحشي به ما حمله‌ور شوند؟ و چگونه تحمل كنم كه ببينم فرزندم در زير آفتاب سوزان و اين گرماي دهشت‌زا كباب شود؟» چشمان هاجر چون ابر



207


مي‌باريد، به اين اميد كه ابراهيم با شنيدن حرف‌هاي او، بر سر لطف آيد و آنها را تنها نگذارد و يا با خود ببرد، اما ابراهيم مأمور بود كه آنها را در آن سرزمين رها كند، زيرا اين امر خدا بود و آيا جز تسليم و رضا در برابر حكم خدا، چاره ديگري هست؟ گرچه شايد اين كار سبب از بين رفتن همسر و فرزندش مي‌شد كه در آن صورت، خواست خدا اين بود كه ابراهيم را اين‌‌گونه سخت بيازمايد.

ابراهيم ( عليه السلام ) تنها امر خدا را اطاعت كرده بود و عاقبت او خير و سزاوار دريافت پاداش بود. ابراهيم ( عليه السلام ) ، كودك را به آغوش هاجر بازگرداند و گريان گفت: «هاجر صبر كن، خدايم چنين خواسته». هاجر كودك را به سينه‌اش چسباند و گفت: «اگر خدا چنين خواسته، پس ما را رها نخواهد كرد».

آري! بنده مؤمن هر طور كه باشد، امر خدا را اطاعت مي‌كند، حتي اگر حكمتي در آن امر نبينند. ابراهيم از وداع با فرزندش بسيار غمگين بود و آن‌قدر اشك ريخت كه چشمانش كم‌سو شد، اما او پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بود و بايد بر سختي و دشواريي‌ها صبر مي‌كرد و تسليم قضا و قدر الهي مي‌شد. بدين ترتيب، ابراهيم رهسپار فلسطين شد و خانواده‌اش را در سرزميني خشك و بي‌آب و علف تنها گذاشت. او در حق خانواده‌اش چنين دعا كرد:

{رَبَّنا إِنِّي اَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ اَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ



208


ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ} (ابراهيم: 37)

پروردگارا! من بعضي از فرزندانم را در سرزمين بي‌آب‌ و علفي، در كنار خانه‌اي كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دل‌هاي گروهي از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزي ده، شايد آنها شكر تو را به جاي آورند.

هاجر قضاي الهي را پذيرفت و سعي كرد با صبر و تحمل روزگار بگذارند. آنها اندك زاد و توشه و آبي كه به همراه داشتند را ظرف چند روز خوردند، اما پس از مدتي آذوقة آنها تمام شد و هاجر دچار گرسنگي و تشنگي شد، اگر او تنها بود، اين سختي‌ها را به نحوي تحمل مي‌كرد، اما كودك شيرخواره‌اش تحمل آن را نداشت. آنها مدت زيادي بود كه چيزي نخورده بودند. هاجر نيز شيري نداشت كه به كودك بدهد و يا حتي آبي كه با آن تشنگي‌اش را فرو نشاند. گرسنگي و تشنگي و از طرفي گريه‌هاي اسماعيل، جگر او را مي‌سوزاند. او از اينكه مي‌ديد نمي‌تواند براي كودك گرسنه و تشنه‌اش كاري بكند، شروع به گريستن كرد، تا شايد بتواند با اشك چشمانش تشنگي فرزندش را فرو نشاند، ولي حتي اشكي نداشت كه بر چشمش جاري شود. او ديد كه فرزندش چون ماهي بيرون از آب افتاده، از گرسنگي و تشنگي دست و پا مي‌زند، هاجر نمي‌توانست با دست روي دست گذاشتن، شاهد جان دادن كودكش باشد. بنابراين، كودك را در كناري گذاشت و خود برخاست تا قدري به دنبال آب و غذا بگردد. بر بالاي



209


كوه صفا رفت. پنداشت كه بر كوه مروه آب است، هروله ‌كنان خود را به مروه رساند، ‌اما سرابي بيش نبود، از بالاي مروه نگاه كرد پنداشت كه بر سر صفا آب است، باز هم به سوي صفا دويد، اما آنجا هم، جز سراب چيزي نيافت. هفت‌بار اين كار را تكرار كرد و در تمام اين مدت، طفل گريه مي‌كرد و پايش را به زمين مي‌كوبيد،‌ تا اينكه ناگهان از زير پايش چشمه‌اي شروع به جوشيدن كرد. هاجر به سمت فرزندش دويد، ‌از خستگي و تشنگي چيزي نمانده بود كه از حال برود.

عرق از پيشاني‌اش مي‌چكيد،‌ كودك را در آغوش گرفت و به لب‌هاي تشنه او نگاه كرد، آنگاه مقداري از آب برداشت و به لب‌هاي اسماعيل رساند. هيچ كلمه‌اي نمي‌تواند لحظه‌اي را كه هاجر شاهد دوباره جان گرفتن كودكش بود را توصيف كند. يك‌باره تمامي غم‌هايش به شادي مبدّل شد، او مي‌دانست كه همة اينها از فضل و عنايت خداوند است. آيا اين همان خدايي نبود كه به ابراهيم خليل امر كرد كه هاجر و فرزند شيرخوارش را در اين سرزمين بي‌آب و علف رها كند. هنگامي كه ابراهيم مي‌خواست هاجر و اسماعيل را ترك گويد، ابراهيم گفت: «خدا مرا به اين امر كرده است» و هاجر گفت: «پس اگر اين‌طور است، خدا ما را تنها نخواهد گذاشت».

به يقين، اين از رحمت خدا بود كه به آنها چاه زمزم را عطا كرد، و به وسيله آن، به آنها حيات دوباره بخشيد و سبب شد تا پرندگان به سوي آن آب پرواز كنند و اطراف آنها شلوغ شود، زيرا عده‌اي از قبيله



210


جرهم كه از آنجا مي‌‌گذشتند، چون پرندگان را بر گِردِ مكاني در حال پرواز ديدند، دريافتند كه در آن مكان، آب وجود دارد. هنگامي كه از اين موضوع مطمئن شدند،‌ به‌سوي هاجر آمدند و از او براي ماندن در آن منطقه اجازه گرفتند، هاجر به آنها اجازه داد، البته نه اينكه صاحب آن سرزمين و چاه زمزم شوند، بلكه اجازه داد تا همچون مهماني گرامي، در آن سرزمين بمانند، ‌آنها هم پذيرفتند. قبيله جرهم، بسيار به اين پسر و مادر انس گرفتند و هاجر بسيار خدا را شكر كرد از اينكه مهر آنها را در دل اين مردمان قرار داده است.

سال‌ها گذشت، اسماعيل به سن نوجواني رسيده بود و با مادرش در كنار قبيله جرهم، زندگي آرامي داشت ‌تا اينكه ابراهيم خواست پس از سال ها دوري، خبري از هاجر و اسماعيل بگيرد. از اين رو، به مكه آمد و با ديدن اوضاع مكه و اينكه در تمام اين مدت هاجر و اسماعيل در كنار قبيله جرهم زندگي آرامي داشته‌اند و خداوند دعاي او را مستجاب كرده و آن مادر و پسر را تحت عنايت و حمايت خود درآورده است، بسيار شاد شد. مدتي در كنار آنها ماند، تا اينكه در خواب ديد كه اسماعيل را سر مي‌برد:

{فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ} (صافات: 102)

هنگامي كه با او به مقام سعي و كوشش رسيد، گفت: پسرم! من در



211


خواب ديدم كه تو را ذبح مي كنم، نظر تو چيست؟ گفت: پدرم! هر چه دستور داري اجرا كن، به خواست خدا مرا از صابران خواهي يافت.

امتحان پشت امتحان، ابراهيم در تمام مدت عمرش، آرزوي داشتن فرزند داشت، اما پس از آنكه صاحب فرزندي شد، به امر خدا مجبور شد كه همسر و فرزندش را در سرزمين حجاز رها كند و اكنون به ابراهيم ( عليه السلام ) امر شده كه فرزند عزيزتر از جانش را در راه خدا قرباني كند، مصيبتي كه اگر بر كوه فرود آيد، آن را متلاشي مي‌كند. همه اينها براي آن بود كه مقام ابراهيم در پيشگاه خداوند بالاتر رود و ميزان يقين و ايمان او به وسيله اين امتحانات سنجيده شود. ابراهيم بار ديگر امر خدا را اطاعت كرد به‌سرعت نزد فرزندش آمد و از آنچه در خواب ديده بود، او را آگاه كرد: {يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري}.

اسماعيل هم با اطمينان گفت: {يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ}.

اسماعيل ايمان و يقيني راسخ داشت، او براي اينكه كار را بر پدرش آسان كند، گفت: «اي پدر! دست‌ها و پاهايم را محكم ببند، تا زياد دست و پا نزنم، لباس‌هايم را دربياور تا خونم به روي آنها نپاشد، تا اجرم زايل نگردد و چون مادرم لباسم را ببيند، بي‌تاب نگردد، كاردت را تيز كن و به سرعت بر گلويم بكش تا مرگ را راحت‌تر



212


تحمل كنم، زيرا خود مي‌داني كه جان كندن سخت است، به مادرم سلام برسان و اگر خواستي پيراهنم را به مادرم برگردان، تا از فرزندش چيزي در دست داشته باشد و تحمل مصيبت سهل گردد و از آن بوي مرا بشنود و ديگر به دنبال من نگردد، زيرا مرا نخواهد ديد. ابراهيم ( عليه السلام ) گفت: «اي پسرم! تو بهترين ياور من در امر خدا هستي»،‌ سپس او را به سينه‌اش چسباند و او را بوسيد و هر دو گريستند.

ابرهيم و اسماعيل8، به سوي قربانگاه رهسپار شدند. هاجر در داخل خانه مانده بود و از جريان بي‌خبر بود. در همين حال، شيطان بر او وارد شد و گفت: «ابراهيم فرزندت را كجا مي‌برد؟» هاجر گفت: «براي انجام كاري به صحرا مي‌روند». شيطان گفت: «ابراهيم مي‌خواهد اسماعيل را ذبح كند». هاجر گفت: «براي چه؟» شيطان گفت: «به زعم ابراهيم، خدا به او دستور داده است». هاجر گفت: «اگر چنين است بسيار كار نيكويي خواهند كرد».

ابراهيم، اسماعيل را به قربانگاه برد. او براي آخرين بار به چشمان اسماعيل نگريست و كارد را بر حلق او نهاد و كشيد، ولي كارد حلق او را نبريد. اسماعيل گفت: «مرا به پشت بخوابان، شايد نگاهم تو را از وظيفه‌ات بازدارد». ابراهيم ( عليه السلام ) چنين كرد. سپس بار ديگر كارد را بر پشت گردن اسماعيل نهاد و كشيد، اما باز هم كارد نبريد. ابراهيم كارد را بر سنگ زد، ‌كارد سنگ را به دو نيم كرد. ابراهيم بار ديگر كارد را بر حلق اسماعيل كشيد و باز هم نبريد. رو به سوي آسمان كرده و از



213


خدا خواست تا بر ضعف او رحمت آورده، دعاي او را مستجاب كند و غم او را از بين ببرد و اگر قرار است ابراهيم فرزندش را قرباني كند، كمك كند تا اين كار زودتر انجام گيرد.

{فَلَمَّا اَسْلَما وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ * وَنادَيْناهُ اَنْ يا إِبْراهِيمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ * إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ * وَفَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ} (صافات: 103ـ107)

هنگامي كه هر دو تسليم شدند و ابراهيم جبين او را بر خاك نهاد. او را ندا داديم كه: اي ابراهيم! آن رؤيا را تحقق بخشيدي [و به مأموريت خود عمل كردي] ما اين‌گونه نيكوكاران را جزا مي‌دهيم. اين مسلماً همان امتحان آشكار است. ما ذبح عظيمي را فداي او كرديم.

و اين‌گونه او را به نجات فرزندش بشارت و به او جزاي خير داد. جزاي ابراهيم ( عليه السلام ) ، گوسفندي بود كه براي قرباني به او داده شد. بر همين مبنا، مسلمانان همه ساله در ايام حج و روز عيد قربان، به ياد اسماعيل و ابراهيم گوسفند قرباني مي‌كنند.

ابراهيم با خوشحالي به سوي هاجر بازگشت و او را بشارت داد كه خداوند دوباره اسماعيل را به آنها داده است و خود نيز، فديه زنده بودن او را پرداخت. هاجر كه به رحمت خداوند بسيار اميدوار بود، خدا را شكر كرد و فرزندش اسماعيل را در آغوش گرفت.

پس از اين جريان، طولي نكشيد كه هاجر وفات يافت و در محل



214


كنوني حجر اسماعيل، كنار خانه خدا به خاك سپرده شد.

هاجر، از زنان نيكي است كه خداوند از او در قرآن ياد فرموده است؛‌ زني كه به عنوان كنيز وارد خانه ابراهيم نبي شد و به همسري او افتخار يافت، خداوند سخت‌ترين امتحانات را از او به عمل آورد، از جمله؛ رهايي در سرزميني خشك و خالي از سكنه و بدون هيچ پشتيباني،‌ بزرگ كردن اسماعيل به تنهايي و تن دادن به قضاي الهي در زمان قرباني اسماعيل كه همه اينها باعث شد تا اين زن سيه چرده كه به عنوان كنيز به ساره، همسر ابراهيم ( عليه السلام ) اهدا شد، به چنان مقام بزرگي برسد كه خداوند از او در كلام وحي، به نيكي ياد كند و جايگاهش را در بهشت برين و در كنار زنان نيك‌سرشت قرار دهد.


215


منابع

1. زن در آينه جلال و جمال، عبدالله جوادي آملي.

2. نساء في القرآن الكريم، فؤاد حمدو الدقس، مجلدات گوناگون، حلب، دارالقلم العربي.

3. زندگاني حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، هاشم رسولي محلاتي.

4. فروغ ابديت، جعفر سبحاني.

5. زندگاني فاطمه زهر(سلام الله عليها)،‌ سيدجعفر شهيدي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي.

6. ‌تفسير الميزان، محمدحسين طباطبايي،‌ مجلدات گوناگون.

مجموعه آثار، مرتضي مطهر


| شناسه مطلب: 78417