بخش 2
ج) مردی در زمان امیر مؤمنان ( علیه السلام ) د) عبدالله بن حازم ه ) عبدالله بن سبا فصل سوم: سبا و سبائیان بنو سبأ سبائیّون 1. ابیض بن حمال سبائی 2. سعد سبائی 3. صالح بن خیوان 4. عمارة بن شبیب 5. هبیرة بن اسعد سبائی 6. عبدالله بن هبیره سبائی 7. عبد الرحمان بن وعله سبائی 8. حنش سبائی سبائیّه 1. عمار بن یاسر 2. عدی بن حاتم طایی 3. مالک اشتر نخعی 4. کمیل بن زیاد نخعی فصل چهارم: عبدالله بن سبأ در مصادر اهل سنت
ابن سعد نيز ميگويد: ‹وي معروف بوده است، اما چنين نيست›.(1)
ابن جوزي نيز در ‹الضّعفاء و المتروكين›، وي را ضعيف شمرده است.(2)
د) عبدالله بن حازم
ابن عبدربّه اندلسي در ‹العقد الفريد› ميگويد:
عبدالله بن عامر بن كريز به عبدالله بن حازم گفت: اي پسرِ عَجْلي. او گفت: عَجلي نام مادر من است. گفت: اي پسرِ سوداء. گفت: اين، رنگ اوست. گفت: اي پسرِ كنيز. گفت: هر زني كنيز است. مراقب گفتارت باش تا تيري كه رها كردي، به سوي خودت بازنگردد. همين كنيزان تو را زادهاند.(3)
ه) عبدالله بن سبأ
طبري در تاريخ خود از او ياد كرده و همة روايات او را به سندش از شعيب بن ابراهيم، از سيف بن عمر نقل كرده است كه هر دو ضعيفند و دليل ضعف آنها خواهد آمد.
بنابراين،نه در آثار و اخبار شيعه و نه در احاديث اهل سنّت، چيزي در اين باره يافت نميشود كه ابن السوداء لقبي براي سرزنش عبدالله بن سبأ بوده، جز آنكه طبري تنها از سيف بن عمر نقل كرده است و بر اين دلالت ميكند كه ابن السوداء، همان ابن سبأ است، اما بر اثر ضعف بسيار در سند آن، نميتوان بدان اعتماد كرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. الطبقات الكبري، ج 6، ص 225؛ تهذيب التهذيب، ج 2، ص 190.
2. الضعفاء والمتروكين، ج 1، ص 194.
3. العقد الفريد، ج 4، ص 31.
فصل سوم:
سبأ و سبائيان
نام ‹سبائيه› و ‹سبائيون› در برخي از مصادر تاريخي و غير آن ديده ميشود، اما آيا مقصود از اين دو لفظ، پيروان عبدالله بن سبأ است يا ديگران؟
بنو سبأ
ايشان به سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح منسوبند.
احمد بن حنبل در ‹مسند› خويش و ‹فضائل الصحابه› و حاكم در ‹مستدرك› و طبراني در ‹معجم كبير› و ديگران، به سندهاي خود از عبدالرحمان بن وعله آوردهاند كه از ابن عباس چنين شنيدم:
مردي از پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) دربارة سبأ پرسيدكه آيا مردي است يا زني يا زميني؟ پيامبر فرمود: نه، بلكه او مردي است [كه] ده فرزند داشت. شش تن از آنان در يمن ساكن شدند و چهار تن در شام. آنان كه يمني شدند، مذحج و كنده و ازد و اشعريها و انمار و حميرند كه همگي عربند و آنان كه شامي شدند، لخم و جذام و عامله و غساناند.(1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. مسند احمد، ج 1، ص 316؛ المستدرك، ج 2، ص 423. حاكم گويد: "اين حديث صحيح السند است كه آن دو [مسلم و بخاري] آن را نياوردهاند. ذهبي نيز با آن موافق است". المعجم الكبير، طبراني، ج 12، ص 240؛ فضائل الصحابه، ج 2، ص 865؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 531.
ابوداود و ترمذي در ‹سنن› و حاكم در ‹مستدرك› و هيثمي در ‹مجمع الزوائد› و ديگران از فروة بن مسيك در حديثي نقل كردهاند كه به پيامبر گفت: ‹اي پيامبر خدا، آيا سبا نام سرزميني است يا كوهي يا چيزي ديگر؟›
حضرت ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) فرمود:
نه! بلكه [نام] مردي است از عرب كه ده فرزند داشت. شش نفر به يمن رفتند و چهار نفر به شام. ‹ازد› و ‹اشعريون› و ‹حمير› و ‹كنده› و ‹مذحج› و ‹انمار› كه به آنان ‹بجيله› گويند، يمني شدند و ‹لخم› و ‹جذام› و ‹عامله› و ‹غسان› شامي.(1)
ابن كثير ميگويد:
علماي نسب شناس، مانند محمد بن اسحاق2، بر اين عقيدهاند كه سبا، عبد شمس بن يشجب بن يعرب بن قحطان است و بدين سبب او را سبا ناميدهاند كه ‹لأنّه اوّل مَن سَبَأَ في العرب› ( 3 )، و به او ‹رائش› گفته ميشد؛ زيرا نخستين كسي بود كه در جنگ، غنيمت برد و آنها را به قوم خويش داد و بدين جهت ‹رائش› نام گرفت؛ عرب، مال را ‹ريش› و ‹رياش› ميگويد. چنين گفتهاند كه وي قبل از تولد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ، در شعري به آمدن وي بشارت داده بود:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. سنن ابي داود، ج 4، ص 34؛ سنن الترمذي، ج 5، ص 361؛ ترمذي ميگويد: "اين حديثي حسن و غريب است". المستدرك علي الصحيحين، ج 2، ص 424؛ المعجم الكبير، ج 18، ص 324؛ تفسير ابن كثير، ج 3، ص 531؛ وي ميگويد: "و اين نيز اسنادي نيكو و حسن است"؛ صحيح سنن ابيداود، الباني، ج 2، ص 754. وي ميگويد: "حسن و صحيح است".
2. السيرة النبويه، ج 1، ص 42.
3. شايد "سَبَأَ"، مهموزِ "سَبي" باشد؛ يعني او نخستين كسي است كه زنان را در جنگ به اسارت گرفت. يا از "سَبَأَ الخَمرَ" گرفته شده است؛ يعني او نخستين كسي است كه شراب را به انگيزه نوشيدن آن خريد.
سَيَملِكُ بَعدَنا مَلِكٌ عظيمٌ نَبيٌّ لا يُرَخِّصُ في الحرامِ
وَيَملِكُ بَعدَهُ مِنهُم مُلوكٌ يَدينوهُ القيادَبِكُلِّ دامي
وَيَملِكُ بَعدَهُم مِنّا مُلوكٌ يَصيرُ المُلكُ فينا بِاقتِسامِ
وَيَملِكُ بَعدَ قَحطانٍ نَبيٌّ تَقيٌّ مُخبِتٌ خَيرُ الأنامِ
يُسَمي اَحمَداً يا لَيتَ أني أُعَمَّرُ بَعدَ مَبعَثِهِ بِعامِ
فَأَعضُدُهُ و أحبوهُ بِنَصري بِكُلِّ مُدَجَّجٍ وَبِكُلِّ رامٍ
مَتي يَظهَر فَكونوا ناصِريهِ وَ مَن يَلقاهُ يُبلِغهُ سَلامي
پس از ما پادشاهي بزرگ كه پيامبر است خواهد آمد كه كسي را اجازة ارتكاب حرام نميدهد.
پس از او نيز از ميان آنان پادشاهاني خواهند آمد كه هر نهضت خونيني را رهبري خواهند كرد.
و پس از آنان، پادشاهاني از ما خواهند آمد كه فرمانروايي به دست آنان در ميان ما قسمت خواهد شد.
و پس از قحطان نيز پيامبري ميآيد كه پرهيزگار و فروتن و بهترينِ آفريدگان است.
او را احمد مينامند. اي كاش پس از برانگيخته شدن او، سالي [در كنار او] زنده ميماندم...
تا او را با مردان سر تا پا مسلّح و تيراندازاني كه در اختيار دارم ياري كنم.
هرگاه ظهور نمود، ياريگران او باشيد و هر كس او را ملاقات كرد، سلام مرا به او برساند.
اين نكته را همداني در الاكليلآورده است.(1)
مباركفوري در ‹تحفة الأحوذي› ميگويد: ‹سبأ... و مقصود از آن،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 531؛ اين نكته در البداية و النهايه، ج 2، ص 147 نيز آمده است.
قبيلهاي است از فرزندانِ سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بن هود است›.(1)
بيشتر مورخان نگفتهاند كه قحطان، پسر هود بوده است. خطيب در تاريخ بغداد اشاره ميكند كه پرستار وي بوده است2، اما ديگران در كتابهاي خود قحطان را پسر عابر دانستهاند.(3)
خطيب در شرح حال حسن بن هاني (ابونواس) ميآورد كه وي به قحطان بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سالم بن نوح نسب ميبرد.(4)
درباره اسم منسوب به وي (سبأ)، براي مفرد مذكر، (سبائي) به مدّ و (سَبَأي) بدون مدّ به كار ميرود و براي مؤنث و جمع، (سبائيّه) به مدّ و (سبئيّه) گفته ميشود كه با مدّ، فصيحتر و معروفتر است و شكل بدون مدّ آن نيز فصيح به شمار ميرود.(5)
سبائيّون
سبائيّون، افراد منتسب به سبائند. دانشمندان، شمار فراواني را از آنان نام بردهاند:
1. ابيض بن حمال سبائي
ابيض بن حمال بن مرثد بن ذي لُحيان بن سعد بن عوف بن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تحفة الاحوذي، ج 9، ص 64.
2. تاريخ بغداد، ج 7، ص 109.
3. همان، ج 13، ص 477؛ الطبقات، ابن خياط، صص 132، 145 و 182؛ الطبقات الكبري، ج 1، ص 43؛ الاكمال، ابن ماكولا، ج1، ص 287؛ ج 2، ص 155؛ ج 3، ص 210؛ ج 7، صص 57 و 184؛ تاريخ طبري، ج 1، صص 143 و 269.
4. تاريخ بغداد، ج 7، ص 436.
5. ر.ك: تاج العروس، ج 1، ص 265.
عدي بن مالك مأربي سبائي كه ابوداود و ترمذي و نسائي در ‹سنن كبري› و ابن ماجه و ابن حبان در ‹صحيح›، از وي روايت كردهاند.(1)
2. سعد سبائي
ابنحجر در ‹الاصابة› ميگويد: ‹واقدي، سعد سبائي را از كساني از اهل سبا خوانده است كه در زمان پيامبر، اسلام آوردند›.(2)
3. صالح بن خيوان
ابنحجر در ‹الاصابة› ميگويد:
صالح بن خيوان... سبائي... تابعيِ معروف است كه حديث مرسل نقل كرده. علي بن سعيد و ابن ابيعلي، او را از صحابه شمرده و از طريق بكر بن سواده از صالح بن خيوان آورده است كه مردي در كنار پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بر عمامة خويش سجده ميكرد. پيامبر، عمامة او را از پيشانياش كنار زد.(3)
4. عمارة بن شبيب
ابن حجر در ‹الاصابة› ميگويد: ‹در صحابي بودن عمارة بن شبيب سبائي اختلاف وجود دارد. همچنين گفتهاند كه نام او عمار است›.
ابن سكن ميگويد: ‹وي مصاحبتي [با پيامبر] داشته و بخاري در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. ر.ك: الاصابه، ج 1، ص 176؛ سنن ترمذي، ج 2، ص 719؛ سنن ابيداود، ج 3، ص 174؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 827؛ سنن دارمي، ج 2، ص 719؛ الاحاديث المختاره...، ضياء مقدسي، ج 4، صص 55، 56، 58 و 59؛ المعجم الكبير، طبراني، ج 1، ص 278؛ موارد الظمآن، هيثمي، ج 1، ص 489؛ ج 2، ص 714؛ السنن الكبري، بيهقي، ج 6، ص 149؛ المصنف، ... ابن ابيشيبه، ج 6، ص 476؛ الباني در صحيح سنن ابن ماجه، ج 2، ص 64 آن را حَسَن دانسته است.
2. الاصابه، ج 3، ص 211.
3. همان، ص 375؛ السنن الكبري، ج 2، ص 105؛ سنن ابيداود، ج 1، ص 130؛ مسند احمد، ج 4، ص 56؛ صحيح ابن حبان، ج 4، ص 515؛ المعجم الاوسط، طبراني، ج6، ص 215.
تاريخش درباره علت (ضعف)1 وي سخن گفته و وي را از صحابه دانسته است›.(2)
ابن حبان ميگويد: ‹هر كه معتقد به مصاحبت او با پيامبر باشد، به توهم دچار شده است›.(3)
5. هبيرة بن اسعد سبائي
ابنحجر در ‹الاصابه› ميگويد: ‹هبيرة بن اسعد بن كهلان سبائي، پيامبر را ديده و در ماجراي فتح مصر بوده است›. ابنيونس از وي نام ميبرد و ميگويد: ‹برخي از فرزندان او در برقهاند›.(4)
6. عبدالله بن هبيره سبائي
ابن سعد در ‹طبقات› ميگويد: ‹از وي احاديثي نقل شده و در زمان خلافت يزيد بن عبدالملك درگذشته است›.(5)
ذهبي در ‹كاشف› ميگويد: ‹وي ثقه است. او در سال 126ه .ق درگذشت.(6) م4.(7)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. نوعي ضعف در سند حديث را گويند. (مترجم)
2. ر.ك: تاريخ الكبير، بخاري، ج6، ص495.
3. الاصابه، ج4، ص479. وي حديثي در سنن ترمذي، ج5، ص544 دارد. السنن الكبري، نسائي، ج6، ص149؛ الترغيب و الترهيب، ج1، ص192.
4. الاصابه، ج6، ص445.
5. الطبقات الكبري، ج7، ص512. وي احاديثي در صحيح مسلم، ج1، ص568 دارد. مسند احمد، ج1، صص 77، 316؛ ج6، ص396؛ صحيح ابن حبان، ج2، ص509؛ ج4، ص333؛ ج5، ص38؛ المستدرك علي الصحيحين، ج2، ص423؛ مسند ابييعلي، ج13، ص164؛ مسند ابيعوانه، ج1، ص359؛ شرح معاني الآثار، ج4، ص75.
6. الكاشف، ج2، ص134.
7. يعني مسلم و چهار تن از صاحبان سنن (ابيداوود، ترمذي، نسائي و ابنماجه) از وي روايت كردهاند.
7. عبد الرحمان بن وعله سبائي
سيوطي در ‹اسعاف المبط› ميگويد:
عبدالرحمان بن وعله سبائي مصري از ابن عُمَر و ابن عباس روايت ميكرده است و زيد بن اسلم و يحيي انصاري و ديگران نيز از وي روايت كرده و نسائي و ابنمعين و عجلي او را ثقه دانستهاند.(1)
ذهبي ميگويد: ‹ابن معين و نسائي او را توثيق كردهاند›.(2)
8. حنش سبائي
ذهبي در ‹كاشف› ميگويد:
حنش سبائي صنعاني دمشقي (م4) ساكن آفريقا بود. از علي و ابن عباس روايت ميكرده و قيس بن حجاج و بكر بن سوادة از وي روايت كردهاند. وي نزد ابوزرعه و ديگران ثقه است. او در سال 100ه .ق درگذشت.(3)
افزون بر اين افراد، كسان ديگري به سبا منسوبند كه هر يك از آنان ‹سبائي› ناميده ميشوند و اين نام، چيزي بيش از نسبت به سبا نيست و بر ذمّ يا تضعيف يا انتسابشان به عبدالله بن سبأ دلالت نميكند.
سبائيّه
در كتابهاي تاريخي قديم و رايج كه پيشاز تاريخ طبرينوشتهشدهاند، نامي از سبائيه (پيروان عبدالله بن سبأ) ديده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. اسعاف المبطأ، ص19. وي احاديثي در صحيح مسلم، ج1، صص 277و 278؛ ج3، ص1206 دارد. صحيح ابنحبان، ج4، ص103؛ سنن الترمذي، ج4، ص221؛ سنن ابيداود، ج4، ص66؛ سنن ابن ماجه، ج2، ص1193؛ السنن الكبري، بيهقي، ج6، صص11و12؛ المستدرك علي الصحيحين، ج2، ص423؛ المعجم الكبير، ج12، ص234.
2. الكاشف، ج2، ص184.
3. همان، ج1، ص217.
نميشود، اما طبري در تاريخ خود در روايات سيف بن عمر و ابي مخنف، از آنان بسيار ياد ميكند.
اين روايات، بر پيدايي آسيبي بزرگ در اواخر دوران عثمان و اميرمؤمنان علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) دلالت ميكند تا اينكه كارها به معاوية بن ابيسفيان واگذار شد و پس از آن، ديگر نام و اثري از آنان بر جاي نماند.
با توجه به انحصار رواياتي كه طبري در تاريخ خويش آورده است،در روايات سيف بن عُمَر و ابيمخنف لوط بن يحيي1 كه هر دوي آنان نزد رجال جرح و تعديلِِ اهل سنّت، ضعيفند2، وجود اين طائفه در آن برهه ثابت نميشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. ر.ك: روايات سيف در تاريخ طبري، ج2، ص702؛ ج3، صص4، 9، 43، و روايات ابيمخنف، ج3، صص443و 476.
2. دلايل تضعيف سيف خواهد آمد. يحيي بنمعين درباره ابومخنف ميگويد: "به او اطمينان نيست. وي در 157ه .ق درگذشت و همتاي سيف بنعمر تميمي صاحب ردّه بود". سير اعلام النبلاء، ج7، ص302 ؛ ابنجوزي وي را در الضعفاء والمتروكين، ج1، ص28 ياد كرده و گفته است: "لوط بنيحيي ابومخنف را يحيي ثقه نميداند و بار ديگر گفته است كه وي اعتنا كردني نيست". ابوحاتم رازي ميگويد: "وي متروك الحديث است". دارقطني نيز او را ضعيف دانسته است.
ابن عدي در الكامل في ضعفاء الرجال، ج7، ص241، از او نام ميبرد و ميگويد: "اين [ابومخنف] را كه ابن معين ميگويد ائمه (بزرگان علم و حديث) با او موافق بودهاند...، من چيزي از احاديث سنددار از وي نميدانم كه آن را ذكر كنم، بلكه تنها اخبار ناخوشايندي از وي مانده است كه دوست ندارم آنها را ذكر كنم.
ابنحجر در لسان الميزان، ج4، ص492 ميگويد: ابو مخنف، اخباريِ تالف (تلف شده و ضايع شده) است كه به وي اعتماد نميشود. ابوحاتم و ديگران او را ترك كردهاند... و ابو عبيد آجري ميگويد كه از ابوحاتم درباره وي پرسيدم. او دست خويش را تكان داد و گفت: "آيا كسي از چنين چيزي ميپرسد؟ عقيلي نيز او را در گروه ضعفاء آورده است".
ر.ك: الجرح و التعديل، ج7، ص182؛ نجاشي در رجال خود (ص224) از او چنين نام ميبرد: "وكان يسكن إلي ما يرويه". اين عبارت بر توثيق وي دلالت ندارد، بلكه چيزي را كه ميتواند ثابت كند، اين است كه نجاشي در مرويّات او مشكلي نيافته است.
همچنين گفتار ابن كثير(774ه.ق) در ‹البداية و النهاية› و سخن ابنعساكر (573ه.ق) در تاريخ دمشق غير مُسنَد است و بدانها نميتوان اعتنا كرد و گويي از تاريخ طبري گرفته شدهاند.
نامه زياد بن ابيه به معاويه كه طبري آن را در تاريخ خود آورده، از سبائيه چنين ياد كرده است:
بسم الله الرحمن الرحيم
به بندة خدا معاويه اميرمؤمنان، از زياد بن ابيسفيان.
اما بعد؛ خداوند آزمايشِ اميرمؤمنان را به نيكويي پايان داد و آهنگِ دشمنش نمود و سختي پيكار با ستمكاران بر وي را كفايت كرد. طاغوتهاي اين خاكيان سبئيه كه سركردة آنان حجر بن عدي است، با اميرمؤمنان به مخالفت پرداختند و از جماعت مسلمانان جدا شدند و با ما به ستيزهگري پرداختند. سپس خداوند ما را بر ايشان چيره و مسلط ساخت...(1)
اين روايت نيز مرسل است و اين شك را قوت ميبخشد كه از ابيمخنف نقل شده باشد؛ زيرا رواياتِ پيش از آن، همه از ابيمخنف نقل شدهاند. بنابراين به آن نميتوان استناد كرد. و شايد مقصودِ زياد بن ابيه از ‹سبائيه›، حجر بن عدي كندي2 و سيزده همفكر او باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاريخ طبري، ج3، ص228.
2. ابن حجر در الاصابه، ج2، ص32 ميگويد: "حُجْر... بنعدي بنمعاويه بنجبلة بنعدي بن ربيعة بن معاوية اكرمين كندي، معروف به حُجرِ ابن الادبر [و] حُجر الخير. ابنسعد و مصعب زبيري بر پايه روايت حاكم از آنان، چنين گفتهاند: وي همراه برادرش هاني بنعدي نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آمدند و حجر بنعدي در جنگ قادسيه حضور داشت و پس از آن نيز در جمل و صفين شركت كرد و همراه علي ( عليه السلام ) و از شيعيان او به شمار ميآمد و در "مرج عذراء" به فرمان معاويه كشته شد. حجر همان كسي است كه آنجا را فتح كرد و تقدير چنين بود كه همانجا كشته شود... . يعقوب بن سفيان او را در جرگه فرماندهان [سپاه] علي ( عليه السلام ) در صفين نام برده است. "كندة" از قبايل سبأ بود.
كه زياد، آنان را به شام فرستاد و در ‹مرج عذراء› به فرمان معاويه كشته شدند. كساني مانند كندي، نخعي، بجلي و همداني در ميان آنان و به سبا منسوبند.(1)
به گمان قوي،دشمنان اميرمؤمنان ( عليه السلام ) ، در آن زمان شيعه را با نام ‹سبائيه› سرزنش ميكردهاند؛ زيرا بسياري از دوستان آن حضرت از يمن و سبا بودند. نام و تبار شماري از آنان چنين است:
1. عمار بن ياسر
ذهبي در ‹سِيَر اعلام النبلاء› ميگويد:
وي عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانة بن قيس بن وذيم ـ گفته شده ميان قيس و وذيم، حصين بن وذيم نيز هست ـ بن ثعلبة بن عوف بن حارثة بن عامر اكبر بن يام بن عنس (همان زيد) بن مالك بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان و فرزندان مالك بن ادد، از مذحجند.(2)
2. عدي بن حاتم طايي
وي عدي بن حاتم بن عبدالله بن سعد بنحشرج بن امرئ القيس بن عدي بن اخزم بن ابياخزم بنربيعة بن جرول بن ثعل بن عمرو بن غوث بنطيّئ بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. براي شناخت اينان، ر.ك: تاريخ دمشق، ج8، ص21؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص141؛ تاريخ طبري، ج4، صص202 و 207؛ البداية و النهايه، ج8، ص54؛ تاريخ ابنخلدون، ج3، ص12.
2. سير اعلام النبلاء، ج1، ص406؛ تهذيب الكمال، ج21، ص218؛ الطبقات الكبري، ابن سعد، ج3، ص246؛ الاصابه، ج4، ص483؛ الاستيعاب، ج3، ص1135؛ تهذيب التهذيب، ج7، ص357؛ تاريخ الاسلام، ج3، ص569.
بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان طايي است.(1)
ابن حجر در ‹الاصابة› ميگويد:
او در سال نهم (و به قولي دهم)، اسلام آورد و پيش از آن نصراني بود. در ماجراي ‹ردّه› بر اسلام خويش ايستاد. صدقات و زكوات قوم خود را نزد ابوبكر ميبرد. در فتح عراق شركت كرد. سپس ساكن كوفه و با علي ( عليه السلام ) در صفين حاضر شد و بعد از سال شصت، در پيري و سالخوردگي درگذشت. خليفه ميگويد: وي به 120سالگي رسيد. ابوحاتم سجستاني نيز ميگويد: وي 180سال عمر كرد.(2)
3. مالك اشتر نخعي3
ابنسعد در ‹طبقات› ميگويد:
نام اشتر، مالك بن حارث بن عبد يغوث بن مسلمة بن ربيعة بن حارث بن جذيمة بن سعد بن مالك بن نخع، از مذحج است. او از خالد بن وليد روايت ميكند كه او پس از عصر، نماز را با مردم ميگزارد [يا مردم را به نماز واميداشت] و اشتر از اصحاب علي بن ابيطالب بود و همراه وي در جمل و صفين و ديگر پيكارها شركت كرد. علي او را به فرمانروايي مصر گمارد. وي به سوي مصر حركت كرد. هنگامي كه به عريش رسيد، شربت عسلي [مسموم] نوشيد و درگذشت.(4)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تهذيب الكمال، ج19، ص525؛ نيز ر.ك: جمهرة انساب العرب، صص402و 404؛ تاريخ بغداد، ج1، ص189؛ الاستيعاب، ج3، ص1057؛ أسد الغابه، ج4، ص7.
2. الاصابه، ج4، ص388.
3. نويسنده الجواهر المضيئة في طبقات الحنفيه، (ج2، ص351) ميگويد: "نخعي، به فتح نون و خاء و سپس عين مهمله، براي قبيله بزرگي از مذحج، اسم نسبت است".
4. الطبقات الكبري، ج6، ص213؛ نيز ر.ك: الاصابه، ج6، ص212؛ تهذيب التهذيب، ج10، ص10؛ الطبقات، خليفة بن خياط، ج1، ص148.
4. كميل بن زياد نخعي
ابنسعد در ‹طبقات› ميگويد:
كميل بن زياد بن نهيك بن هشيم بن سعد بن مالك بن حارث بن صهبان بن سعد بن مالك بن نخع از مذحج، است. وي از عثمان و علي و عبدالله روايت ميكرد و با علي در صفين و نزد قوم خويش شريف و فرمانش مُطاع بود. هنگامي كه حجاج بن يوسف به كوفه آمد، وي را احضار كرد و كشت.(1)
بسياري از ديگر كسان همچون سهل و عثمان، دو پسر حنيف، از اوس به شمار ميروند و اوس نيز به سبا نسب ميبرد. سليمان بن صرد خزاعي و عمرو بن حمق خزاعي نيز از آنانند و خزاعه نيز از سبأ است.
به گمان برخي از پژوهشگران، سبائيه عقيدهاي سياسي است كه حجر بن عدي و پيروان او كه بيشتر ايماني و سبائي بودند، از آن پيروي ميكردند. بر پايه اين گفتار، سبائيه همان آراي يمانيهايي است كه ولايت علي ( عليه السلام ) را در كوفه پذيرفتند و بيشتر ساكنانِ كوفه، همانان بودند.(2)
بنابراين،لفظ ‹سبائي› كه در كتب رجال و حديث، بارها آمده است، درباره كساني به كار ميرود كه نسبشان به سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان (پدرِ قبايل يمني) ميرسد. برخي از آنان، صحابة پيامبر و راويان حديثِ اويند. به هر روي، مقصود از سبائي در كتب پيش گفته، منسوب بودن به عبدالله بن سبأ يا پيروي از وي نيست.
اما لفظ ‹سبائيه&اي كه مقصود از آن، پيروان عبدالله بن سبأ است،در مصادر تاريخ و حديث به جز ‹تاريخ طبري› در بخش روايات سيف بن عمر و ابيمخنف لوط بن يحيي ديده نميشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. الطبقات الكبري، ج6، ص179. نيز ر.ك: تاريخ بغداد، ج12، ص70.
2. الصلة بين التصوف و التشيع، ج1، ص92.
فصل چهارم:
عبدالله بن سبأ در مصادر اهل سنت
با توجه به منابع حديثي و تاريخي اهلسنت، اخبار و آثاري را كه در آنها نامي از عبدالله بن سبأ هست،به دو بخش ميتوان تقسيم كرد:
1. رواياتي از طريق سيف بن عمر تميمي (م180ه.ق)؛
2. رواياتي از طريق ديگران.
برپايه روايات سيف بن عمر كه احوال عبدالله بن سبأ را گستردهتر باز ميگويد، وي از يهود يمن بوده، در زمان عثمان بن عفان اسلام آورده و درباره علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) به غلوّ دچار شده و آشكارا او را از خلفاي پيشين برتر ميشمرده است. وي به تحريك مردم بر ضدّ عثمان ميپرداخت و براي اين كار به بصره و كوفه و شام و مصر و ديگر شهرها سفر ميكرد و آشكارا دربارهاش بدگويي ميكرد و مردم را به خلع و قتل او برميانگيخت.
پيروان او در حجاز و عراق و مصر و ديگر شهرها افزايش يافتند و او توانست كساني را از بزرگانِ صحابه مانند عمار بن ياسر به سوي خود بكشاند. وي در ابوذر چنان تأثير گذارد كه از عثمان و كارگزارانش به ويژه معاوية بن ابيسفيان انتقاد ميكرد.
|
|
وي و پيروانش، دسيسههاي خود را گستردند و شورشي مردمي بر ضد عثمان به راه انداختند تا اينكه سرانجام با نيرنگهاي خويش توانستند به برخي هدفهاي خود برسند و عثمان محبوس را در خانهاش بكشند.
آنان پس از رسيدن علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) به خلافت، خود را در جرگة ياران وي جا زدند. ابن سبا آشكارا درباره علي بن ابيطالب غلوّ ميكرد، به رجعت باور داشت، و علي را وصيّ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و ‹دابّة الأرض› ميدانست. اين نظرات نزد شيعيان علي پذيرفته بود و از وي پيروي ميكردند.
براي نمونه، طبري در تاريخش به سند خود از سيف، از عطيه، از يزيد فقعسي آورده است كه عبدالله بن سبأ يهودي از اهل صنعا و مادرش سياهچهره بود. در زمان عثمان مسلمان شد، سپس به گمراه كردن مسلمانان در سرزمينهاي گوناگون از حجاز تا بصره، سپس كوفه و شام پرداخت. در شام كسي را همراه خويش نيافت و شاميان او را بيرون كردند. به مصر رفت و در ميان مصريان عمامه بر سر بست. در گفتههايش چنين آمده است:
شگفتا از كسي كه ميپندارد عيسي بازميگردد، اما بازگشت محمد را تكذيب ميكند؛ خداوند ـ عزّوجلّ ـ گفته است: (إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ) (قصص: 85)1؛ پس محمد در بازگشتن از عيسي شايستهتر است.
اين سخن را از وي پذيرفتند و او نظريه رجعت را براي آنان بنياد گذارد و آنان در اين باره به گفتوگو پرداختند. او ميگفت: ‹هزار پيامبر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت باز ميگرداند.
آمده كه هر يك را وصيي بوده است و علي، وصي محمد بود›. او همچنين ميگفت: ‹محمد آخرين پيامبر و علي آخرين وصيّ است› و ميافزود:
چه كسي ستمكارتر از كسي است كه وصيّت (يا وصايت) رسول الله ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را جايز نميداند و بر وصيّ رسول الله ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) خروج ميكند و امر امّت را به دست ميگيرد؟
سپس گفت:
عثمان، اين [خلافت] را به ناحق به دست گرفت، در حالي كه او (علي) وصيّ پيامبر بود. پس در اينباره بپاخيزيد و آن را جابهجا كنيد [و به جاي خود بازگردانيد] و بديهاي فرمانروايان خود را بازگو كنيد و آشكارا به امر به معروف و نهي از منكر بپردازيد. مردم را برانگيزيد و آنان را به اين كار فراخوانيد.
سپس سفيرانش را [به جاهاي گوناگون] پراكند و به كساني در شهرهاي مختلف نامه نوشت كه به فسادشان كشانده بود. آنان نيز با وي مكاتبه كرده، چيزي را كه نظرشان برآن بود، پنهاني از وي خواستند. امر به معروف و نهي از منكر را آشكار ساختند و به نامهنگاري به شهرها پرداختند و در اين نامهها، عيوب فرمانروايان را برشمردند. همفكران آنان نيز به همين كار پرداختند. مردمان هر شهري اهل شهر ديگر را از كارهاي حاكمان آگاه ميكردند تا آنان احوال اين شهر و اينان احوال آن شهر را بخوانند و بدانند. تا اينكه به مدينه رسيدند و صداي خود را به همه جا رساندند، در حالي كه چيزي را جز خواستههايشان ميگفتند. و درونشان چيزي جز بيرونشان بود. مردم هر شهري ميگفتند: ما از فتنه اهل آن شهر ديگر بركناريم؛ جز اهل مدينه كه فتنهها از هر جا به سوي آنان ميآمد، اما
|
|
آنان نيز ميگفتند: ‹ما از آنچه مردم بدان مبتلايند، بركناريم›.(1)
به چنين اخبار منقول از سيف، به هيچ روي نميتوان اعتماد كرد؛ نه در اثبات چيزي و نه در ردّ آن؛ زيرا حافظان حديث و علماي جرح و تعديل، همه، او را تضعيف كردهاند.
يحيي بن معين ميگويد: ‹حديثوي ضعيف است›. همچنين ميگويد: ‹فلس بهتر از اوست›.(2) ابنحبان ميگويد: ‹وي به زندقه متهم است و احاديث جعلي را نقل ميكند›.(3)
ابو حاتم رازي4 و دارقطني5، وي را ‹متروك الحديث› ميدانند.
ابو داود ميگويد: ‹اعتنا كردني نيست›.(6)
ابن عدي ميگويد: ‹عموم احاديث وي مُنكَر است›.(7)
حاكم گويد: ‹او متهم به زندقه و در روايت ساقط است›.(8)
نسائي او را ضعيف ميشمارد.(9)
ابنحجر نيز وي را ضعيف الحديث ميداند.(10)
اما احاديثي كه از غير طريق سيف بن عمر نقل شدهاند و از عبدالله بن سبأ ياد ميكنند، مختلفند. براي نمونه، بر پايه حديثي كه ابن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاريخ طبري، ج3، ص379.
2. تهذيب التهذيب، ج4، ص259؛ ميزان الاعتدال، ج3، ص353؛ تهذيب الكمال، ج12، ص326.
3. تهذيب التهذيب، ج4، ص260؛ تهذيب الكمال، ج12، ص326.
4. تهذيب التهذيب، ج4، ص259؛ ميزان الاعتدال، ج3، ص353؛ الجرح و التعديل، ج4، ص278.
5. تهذيب التهذيب، ج4، ص260؛ دارقطني در الضعفاء و المتروكين، ص243، او را از ضعيفان برشمرده است.
6. ميزان الاعتدال،ج3، ص353؛ تهذيب الكمال، ج12، ص326.
7. همان.
8. تهذيب التهذيب، ج4، ص260.
9. همان.
10. تقريب التهذيب، ص262.
عساكر در تاريخش به سند خود از شعبي نقل ميكند، ‹اولين دروغگو عبدالله بن سبأ است›.(1)
اين حديث از شعبي است و حجيّت ندارد؛ زيرا جز برپايه نظر شخصي خويش، چيز ديگري نميگفت و از اينرو، روشنكننده واقعيت و حقيقت نيست. افزون بر اين، اگر عبدالله بن سبأ دروغگو هم باشد، نخستين دروغ زننده بر خدا و پيامبر نيست؛ زيرا دروغ زنندگان به پيامبر، به اندازهاي فراوان بودند كه آن حضرت بر منبر رفت و فرمود: ‹هركس به عمد بر من دروغ بندد، پس خود را براي دوزخ آماده كند›.(2)
احمد بن حنبل از اسماء بنت يزيد نقل ميكند كه وي از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) چنين شنيد: ‹اي مردم، چه چيز شما را واداشت كه [اينگونه] در پي دروغ رويد؛ چنانكه شب پرهها در پي آتش ميروند›.(3)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاريخ دمشق، ج29، ص7.
2. صحيح بخاري، ج1، صص61و 385؛ صحيح مسلم، ج1، ص10؛ سنن ترمذي، ج5، صص35 و 36 و 634. وي آن را صحيح دانسته است.
سنن ابي داود، ج3، ص319؛ سنن ابن ماجه، ج1، صص13 ـ 14؛ مسند احمد، ج1، صص 98، 323، 383، 420، 526 و 588؛ ج2، صص542 و 682؛ ج3، صص139و 143؛ صحيح ابن حبان، ج1، ص214؛ ج3، ص329؛ ج12، ص252؛ السنن الكبري، بيهقي، ج3، ص275؛ ج4، ص72؛ ج10، ص221؛ الاحاديث المختاره، ج1، صص516 و 517؛ ج2، ص25؛ ج3، صص36، 287، 288 و 322؛ ج8، ص103؛ السنن الكبري، نسائي، ج3، صص457 ـ 459؛ مجمع الزوائد، ج1، صص142 ـ 148و 151و 152؛ ج5، صص70 و 142؛ ج7، ص246؛ ج10، ص380؛ المصنف، ابن ابيشيبه؛ ج5، صص296ـ 298؛ ج6، ص186. سيوطي در قطف الازهار المتناثره، ص23 و كتاني در نظم المتناثر، ص35 و زبيري در لقط اللآلئ المتناثره، ص261 آن را از احاديث متواتره دانستهاند. كتاني در نظم المتناثر، ص38 ميگويد: "ابنصلاح و نووي و عراقي و ديگران، به متواتر بودن آن تصريح كردهاند".
3. مسند احمد، ج6، ص477؛ المعجم الكبير، ج24، صص165ـ166؛ مجمع الزوائد، ج1، ص142. هيثمي ميگويد: "احمد آن را روايت كرده است و در [سند] آن شهر بنحوشب وجود دارد كه اختلاف كردهاند". مصنف اين كتاب ميگويد: "وي از رجال صحيح مسلم است". ر.ك: رجال صحيح مسلم، ج1، ص312 و احمد و ابن معين و يعقوب بن ابيشيبه و ديگران او را توثيق نمودهاند". (ر.ك: تهذيب التهذيب، ج4، ص325).
احاديث صحيح ديگري، بر اين دلالت ميكنند كه مسيلمه و عنسي و سجاح، از كذابان بودهاند و اينان پيش از ابن سبا ميزيستند.
احمد در ‹مسند› و حاكم در ‹مستدرك› و ابن حبان در ‹صحيح› و هيثمي در ‹مجمع الزوائد› و طبراني در ‹الكبير› و ديگران،به سندهاي خويش از ابيبكره آوردهاند كه مردم درباره مسيلمه بسيار ميگفتند؛ پيش از آنكه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) درباره او چيزي بگويد. [تا اينكه] پيامبر فرمودند:
اما بعد...؛ اين مردي كه درباره او بسيار گفتيد، [بدانيد كه] او دروغگويي است از ميان سي دروغگو كه روز قيامت در برابر من خارج ميشوند... .(1)
ابن ابيشيبه در ‹مصنف› و ابويعلي در ‹مسند› و ديگران، از ابن زبير آوردهاند كه او از قول پيامبر گفت: ‹قيامت بر پا نميشود؛ مگر اينكه سي دروغگو خارج شوند كه عنسي و مسيلمه و مختار از آنانند›.(2)
ابنماجه در ‹سنن› خويش و احمد در ‹مسندش› و ابن ابيشيبه در ‹مصنف› و ابنحبان در ‹صحيح› به سندهاي خود از ابوهريره نقل كردهاند كه پيامبر گفت: ‹در دستم دو النگوي طلا ديدم، در آنها دميدم؛ پس به پرواز درآمدند. آن دو را به دروغگو تأويل كردم: مسيلمه و عنسي›.(3)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. مسند احمد، ج5، صص52 و 57؛ مجمع الزوائد، ج7، ص332. هيثمي ميگويد: "احمد و طبراني آنها را روايت كردهاند". صحيح ابن حبان، ج15، ص29؛ المستدرك، ج4، ص541؛ حاكم گويد: "اين حديث شيخين صحيح است، اما آن دو آن را نياوردهاند". المصنف، عبدالرزاق، ج10، ص330.
2. المصنف، ج6، ص192؛ مسند ابييعلي، ج12، ص197 (ج6، ص45)؛ ابن حجر در فتح الباري، ج6، ص617 ميگويد: "ابويعلي به اِسناد حسن از عبدالله بنزبير، از كذاباني نام ميبرد كه در عبارت: "لاتقوم الساعة حتي يخرج ثلاثون كذابا، منهم مسيلمة و العنسي و المختار" ياد شدهاند".
3. سنن ابن ماجه، ج2، ص1293؛ مسند احمد، ج2، صص338و 344؛ صحيح ابن حبان، ج15، ص30؛ المصنف، ج6، ص175. الباني در صحيح سنن ابن ماجه، ج2، ص345 آن را صحيح دانسته است.
باري،اين روايت شعبي، چيزي را جز دروغگو بودن ابن سبأ ثابت نميكند و شايد آوازه دروغگوييِ او، به سبب ادعاي او درباره خدا بودنِ اميرمؤمنان ( عليه السلام ) باشد؛ چنانكه در دو حديث ابان بن عثمان و ابوحمزه ثمالي در ‹رجال› كشي خواهد آمد و ادعاي الوهيت براي اميرمؤمنان ( عليه السلام ) از بزرگترين و زشتترين دروغ پردازيهاي اوست.
ابويعلي موصلي نيز در مسندش چنين روايت ميكند:ابوكريب محمد بن علاء براي ما نقل كرد كه محمد بن حسن اسدي از هارون بن صالح همداني، از حارث بن عبدالرحمان، از ابيجلاس نقل ميكند كه شنيدم علي ( عليه السلام ) به عبدالله سبائي ميگفت: ‹واي بر تو، به خدا قسم كه [پيامبر] به من چيزي نفرمود كه از بقيه پنهان دارد›. (يعني در ميان مردم، مخفي كاري نميكرد). شنيدم كه ميفرمايد: ‹هماكنون در برابر من سي دروغگو حضور دارند› و تو يكي از آناني.(1)
مصنف گويد كه اين روايت، ضعيف السند است؛ زيرا محمد بن حسن اسدي معروف به تل از راويان آن است كه شماري [از علماي رجال] وي را ضعيف شمردهاند. ابنحجر در ‹تهذيب التهذيب› ميگويد: ‹دوري از ابنمعين نقل ميكند كه او [محمد بن حسن] شيخ است›.* و روزي گفت: ‹او را درك كردهام، اعتنا كردني نيست› و ابوحاتم نيز ميگويد: ‹او شيخ است›. و يعقوب بن سفيان ميگويد: ‹محمد بن حسن همداني و محمد بن حسن اسدي، هر دو ضعيفند.›
عقيلي گويد: ‹به حديثش عمل نميشود› ذهبي در ‹ميزان›، از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. مسند ابييعلي، ج1، ص349؛ مجمع الزوائد، ج7، ص333؛ كتاب السنه، ابن ابيعاصم، ج2، ص476.
* شيخ در اصطلاح حديثي اهل سنت به معناي كسي است كه حديثش نوشته ميشود، ولي بايد بررسي شود.
محمد بن حسن اسدي نام ميبرد و از قول ابنمعين ميگويد: ‹اعتنا كردني نيست›. حاكم در ‹كُني› گفته است: ‹ابويحيي محمد بن حسن كوفي اسدي... نزد ايشان قوي نيست›. ساجي نيز وي را ضعيف دانسته است.(1)
حارث بن عبدالرحمان نيز از راويان اين حديث است. ابنحجر ميگويد: ‹مالك بن انس از وي حديثي نقل كرده است، اما از وي نامي نميبرد›.
وي ميافزايد:
ابنمديني ميگويد: ‹به نظر من، مالك آن را از حارث شنيده است، اما از وي نام نميبرد و من نيز در كتب مالك چيزي از وي نيافتم›. من نيز ميگويم اين عادت مالك است كه درباره كسي كه به وي اعتماد ندارد، نامش را نميبرد.(2)
ابوحاتم ميگويد: ‹دراوردي احاديث منكري از وي نقل ميكند [و] او قوي نيست›.(3) همچنين ابوالجلاس از راويان حديث ياد شده جز با همين حديث، ناشناخته است. او كسي جز ابوالجلاس شامي عقبة بن سيار است. ابنحجر در ‹تقريب› ميگويد: ابوالجلاس كوفي ناشناس است.(4)
و در ‹تهذيب الكمال› و ‹تهذيب التهذيب› ميگويد:
ابوالجلاس كوفي بدون ذكر نسبتش، از علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نقل كرده كه فرمود: هماكنون در پيش روي من، سي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تهذيب التهذيب، ج9، ص102؛ تهذيب الكمال، ج25،ص79
2. تهذيب التهذيب، ج2، ص128.
3. الجرح و التعديل، ج3، ص79.
4. تقريب التهذيب، ص630.
دروغگو حضور دارند. و ابوهند حارث بن عبدالرحمان همداني نيز از او نقل كرده است.(1)
اين حديث را ابن ابيعاصم در كتاب ‹السنة› آورده و الباني چنين تعليقي بر آن نوشته است:
اسنادش ضعيف است. ابو الجلاس كوفي و مجهول است و چنانكه در ‹تقريب› آمده، ناشناخته است. هارون بن صالح را نيز نميشناسند و بنابر گفته تقريب مستور است.(2)
پس اين روايت، ضعيف السند است و احتجاج به آن روا نيست. افزون بر اين، بسيار منطقي است كه عبدالله سبايي در اين حديث، همان عبدالله بن وهب راسبي سبايي باشد نه عبدالله بن سبأ كه موضوع اين بحث است. اگر درستي اين روايت پذيرفته شود، همچون حديث پيشين چيزي را بيش از دروغگو بودن عبدالله بن سبأ نشان نميدهد.
از سوي ديگر، ابنعساكر در ‹تاريخ دمشق› در شرح حال عبدالله بن سبأ، روايتي نقل كرده است كه در آن اين جمله به چشم ميخورد: ‹شنيدم كه علي به عبدالله شيباني ميگويد...› و در آن، عبدالله بن سبأ ذكر نشده است. روشن نيست كه آيا ‹شيباني›، مصحّفِ همان ‹سبائي› است؛ چنانكه ذكر آن با شرح حال عبدالله بن سبأ سازگار مينمايد يا اين كلمه، درست و بدون تصحيف است كه در اين صورت با ابن سبأ ارتباطي ندارد.
ابنعساكر در ‹تاريخ دمشق› روايتي ديگر به سند خودش از عمار دهني نقل ميكند كه ميگويد:
از ابوطفيل شنيدم كه ميگفت: مسيب بن نجبه را ديدم كه او
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تهذيب الكمال، ج33، ص213؛ تهذيب التهذيب، ج12، ص66.
2. كتاب السنه، ص462.
[ابن السوداء] را آورد؛ در حالي كه علي ( عليه السلام ) بر منبر بود. علي گفت: چه كار دارد؟ مسيب گفت: بر خدا و پيامبر دروغ ميبندد.(1)
حتي بدون توجه به سند اين روايت، هيچ دليلي وجود ندارد كه مقصود از ابنالسوداء، عبدالله بن سبأ باشد؛ زيرا هر كه را مادرش سياه بوده است به اين لقب سرزنش ميكردند و گروهي از صحابه و تابعين نيز به اين اسم خوانده ميشدند. بنابراين، مقصود از ابن السوداء در روايت، روشن نيست و شايد ابنوهب راسبي مقصود باشد كه او نيز به اين نام سرزنش ميشد.
از سوي ديگر، عبارت ‹ابن السوداء› در اين روايت، از قول ابوطفيل نيست، بلكه به آن افزوده شده يا از اجتهادهاي راويان اين حديث بوده است كه نمونههايش در احاديث بسيار ديده ميشود و علماي حديث، به چنين خبري ‹مدرّج› ( 2 ) ميگويند وگرنه، در كلام ابوطفيل، نشانهاي بر بازگشت ضماير به عبدالله بن سبأ وجود ندارد.
چنانچه ‹ابن السوداء› در اين حديث، همان عبدالله بن سبأ باشد، باز هم چيزي را بيش از دروغگو بودن وي ثابت نميكند. ابنعساكر در ‹تاريخ دمشق› به سند خود از زيد بن وهب از قول علي ( عليه السلام ) چنين آورده است: ‹مرا با اين ‹حميت اسود› ( 3 ) چه كار؟› ( 4 )
اين روايت نيز حتي بدون توجه به سند آن، بر اين دلالت نميكند كه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . تاريخ دمشق، ج29، ص7.
2. ر.ك: حديث مدرّج در مقباس الهدايه، ج1، ص219.
3. حميت، ظرف يا مشك را گويند كه در آن روغن يا عسل و... ميريزند و مقصود در اينجا تشبيه است.
4. تاريخ دمشق، ج29، ص7.
مقصود از ‹حميت اسود›، عبدالله بن سبأ است و از اين رو، مجمل و غيرواضح مينمايد و با آن بر چيزي نميتوان احتجاج كرد. اينكه گفتهاند مقصود اميرمؤمنان ( عليه السلام ) ، عبدالله بن سبأ بوده است، روشن نيست و حتي اگر سخني پذيرفته باشد، بيشتر بر اين دلالت ميكند كه اميرالمؤمنين به دليلي، ناخشنودي خويش را درباره عبدالله بن سبأ آشكار كرده است. براي اينكه اين روايت با روايات پيشين سازگار شود، شايد بتوان گفت كه آن دليل بر دروغگو بودن وي بوده است.
ابنعساكر همچنين در ‹تاريخ دمشق› ميآورد كه ابو محمد بن طاووس و ابويعلي حمزة بن حسن بن مفرج گفتند:
ابوالقاسم بن ابيالعلاء، از ابومحمد بن ابينصر، از خيثمة بن سليمان، از احمد بن زهير بن حرب از عمرو بن مرزوق، از شعبه، از سلمة بن كهيل، از زيد بن وهب، ما را خبر داد كه علي بن ابيطالب گفت: مرا با اين ‹حميت اسود› چه كار؟ يعني عبدالله بن سبأ. اين واقعه در زمان ابوبكر و عمر [نيز] واقع ميشد.(1)
در اين روايت نيز مانند روايت پيش عبارتِ ‹يعني عبدالله بن سبأ و كان يقع في ابيبكر و عمر› افزوده راويان است؛ زيرا اين روايت را بدون اين افزوده نقل كردهاند. البته شايد مقصود از ‹عبدالله بن سب› در اين افزوده، عبدالله بن وهب راسبي سبايي باشد كه به او نيز عبدالله سبائي گفته ميشد. حتي چنانچه مقصود، همان عبدالله بن سبأ در اين بحث باشد، اين روايت دلالتي جز بر انطباق آن كلام بر زمان ابوبكر و عمر دلالت نميكند.
از سوي ديگر، مردي در سَند اين روايت هست كه دربارهاش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاريخ دمشق، ج29، ص9.