بخش 3

فصل پنجم: ابن سبأ در مصادر شیعه فصل ششم: آیا ابن سبأ، همان عبدالله بن‌وهب راسبی است؟ فصل هفتم: آیا ابن سبأ همان صحابی معروف ‹عمار بن ‌یاسر› است؟

اختلاف وجود دارد. عمرو بن ‌مرزوق، از رجالِ سند اين روايت است كه اگر چه برخي از علماي رجال وي را توثيق كرده‌اند، ذهبي در ‹سِيرَ اعلام النبلاء› از قواريري نقل مي‌كند كه يحيي بن ‌معين در حديث، به عمرو بن ‌مرزوق رضايت نمي‌داد. از علي بن ‌مديني نقل شده است كه [علماي] احاديث، فهدين و عَمرين را ترك كرده‌اند. مقصود، فهد بن ‌عوف و فهد بن‌حيّان و عمرو بن حكام و عمرو بن‌ مرزوق است.(1)

ابن عساكر همچنين در ‹تاريخ دمشق› آورده است: ابو محمد عبدالرحمان بن ‌ابي‌الحسن بن ‌ابراهيم داراني، از سهل بن ‌بشر، از ابوالحسن علي بن ‌منير بن ‌احمد بن ‌منير خلال و آن دو از قاضي ابوطاهر محمد بن ‌احمد بن ‌عبدالله ذهلي از ابو احمد بن ‌عبدوس از محمد بن ‌عباد از سفيان از عبدالجبار بن ‌عباس همداني به نقل از سلمة بن ‌كهيل، از حجية بن ‌عدي كندي ما را خبر داد كه علي ( عليه السلام ) را به منبر ديدم كه مي‌گويد:

در مورد اين ديگچه سياه كه به خدا و پيامبرش دروغ مي‌بندد ـ يعني ابن السوداء ـ چه كسي عذر مرا خواهد خواست [اگر او را بكشم؟] اگر همان‌گونه كه خون جماعت نهروان را بر گردنِ من انداختند، گروهي به خونخواهي اينان در برابر من خروج نمي‌كردند؛ از [اجسادِ] آنان پُشته‌اي فراهم مي‌كردم.(2)

اين روايت نيز مانند روايات پيش است و بر اينكه مقصود، عبدالله بن سبأ بوده است، هيچ دلالتي ندارد. عبارتِ ‹يعني ابن السوداء› نيز از افزودني‌هاي راويان است. وصفِ ‹ابن السوداء› نيز تنها بر عبدالله بن سبأ دلالت نمي‌كند، زيرا بسياري ديگر نيز با اين لفظ، سرزنش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. سير اعلام النبلاء، ج10، ص418.

2. تاريخ دمشق، ج29، ص8.

مي‌شده‌اند. پس شايد مقصود در اين روايت نيز شخص ديگري باشد.

اخبار ديگري نيز از مصادر اهل سنت در اين باره آمده است كه در فصل هشتم، در بحث تبعيد ابن سبأ به مدائن، خواهد آمد. باري،‌اينكه او يهودي بوده و مسلمان شده يا در فتنة زمان عثمان تأثير گذارده يا عقائدي مانند رجعت و وِصايتِ اميرمؤمنان ( عليه السلام ) و... را آشكار مي‌كرده، در اين روايات نيامده است؛‌مگر روايات سيف بن ‌عمر به شرحي كه گذشت.

علاوه بر اين، هيچ‌يك از اين روايات از طرق شيعة اماميه، نقل نشده‌اند، بلكه از طرق اهل سنت نقل شده و با فرض درستي سندشان نزد آنان، براي همانان حجت است و نه غير آنان و بنابراين، در احتجاج بر شيعة اماميه به كار نمي‌آيد.


52



51


مي‌شده‌اند. پس شايد مقصود در اين روايت نيز شخص ديگري باشد.

اخبار ديگري نيز از مصادر اهل سنت در اين باره آمده است كه در فصل هشتم، در بحث تبعيد ابن سبأ به مدائن، خواهد آمد. باري،‌اينكه او يهودي بوده و مسلمان شده يا در فتنة زمان عثمان تأثير گذارده يا عقائدي مانند رجعت و وِصايتِ اميرمؤمنان ( عليه السلام ) و... را آشكار مي‌كرده، در اين روايات نيامده است؛‌مگر روايات سيف بن ‌عمر به شرحي كه گذشت.

علاوه بر اين، هيچ‌يك از اين روايات از طرق شيعة اماميه، نقل نشده‌اند، بلكه از طرق اهل سنت نقل شده و با فرض درستي سندشان نزد آنان، براي همانان حجت است و نه غير آنان و بنابراين، در احتجاج بر شيعة اماميه به كار نمي‌آيد.



53


فصل پنجم:

ابن سبأ در مصادر شيعه

احاديثي كه از امامان اهل‌بيت ( عليهم السلام ) درباره عبدالله بن سبأ در منابع شيعي روايت شده را مي‌توان به دو دسته تقسيم كرد:

1. احاديثي كه بر وجود شخصي به نام ابن سبأ در زمان اميرمؤمنان ( عليه السلام ) دلالت مي‌كنند. براي نمونه، شيخ طوسي در ‹تهذيب› و شيخ صدوق در ‹من لايحضره الفقيه› و ‹علل› و ‹خصال›، با سندهايي كه به حسن بن ‌راشد مي‌رسند،‌از ابوبصير و او از امام صادق ( عليه السلام ) و ايشان از پدرانشان آورده‌اند كه اميرمؤمنان ( عليه السلام ) فرمود: ‹وقتي از نماز فارغ شديد، دست به سوي آسمان برداريد و دعا كنيد›. ابن سبأ گفت: ‹اي اميرمؤمنان، آيا خدا در همه جا نيست؟› فرمود: ‹آري›. گفت: ‹پس چرا دست به آسمان بلند كنيم؟› فرمود:

آيا نخوانده‌اي كه (وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَما تُوعَدُونَ) (ذاريات: 22)1؛ پس روزي از كجا طلب شود جز از موضع خويش؟ در حالي كه موضع روزي و آنچه خداوند وعده داده آسمان است.(2)

البته سند اين روايت به دليل وجود حسن بن ‌راشد در آن، ضعيف

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. و روزي شما در آسمان است و نيز آنچه وعده داده مي‌شويد.

2. تهذيب الاحكام، ج2، ص322؛ من لايحضره الفقيه، ج1، ص229؛ علل الشرائع، ج2، ص344؛ الخصال، ص628، وسائل الشيعه، ج4، ص1057.

است؛ زيرا در كتب رجال، او را توثيق نكرده‌اند.(1) از اين‌رو، روايتش اعتبار ندارد و نمي‌توان با آن بر وجود عبدالله بن سبأ استدلال كرد. از سوي ديگر شايد مقصود از ‹عبدالله بن سب›، عبدالله بن ‌وهب راسبي سبايي باشد.

2. رواياتي كه بر ادعاي وي درباره خدا بودن اميرمؤمنان و سوخته شدنش به دست آن حضرت دلالت مي‌كنند. براي نمونه،‌كشّي در رجال خود به سندش از امام باقر ( عليه السلام ) نقل كرده است:

عبدالله بن سبأ مدّعيِ پيامبري بود و اميرمؤمنان را خدا مي‌انگاشت. اين خبر به اميرمؤمنان رسيد. او را خواست و پرس‌وجو كرد. وي به اين باور اقرار كرد و گفت: آري؛ تو اويي. در دلم افتاده بود كه تو خداوندي و من پيامبرم. اميرمؤمنان ( عليه السلام ) به او فرمود: واي بر تو. شيطان تو را به سخره گرفته است. مادرت در عزايت بنشيند! از اين سخن بازگرد و توبه كن! او فرمان نپذيرفت و حضرت وي را زنداني كرد و سه روز براي توبه كردن به او مهلت داد، اما وي توبه نكرد و حضرت به آتش سوزاندش و فرمود: شيطان او را از راه به در برد؛ نزد وي مي‌آمد و اين مطالب را به ذهنش مي‌انداخت.(2)

اين روايت نيز به سبب وجود محمد بن ‌عثمان عبدي و سنان (پدر عبدالله بن ‌سنان)، ضعيف است؛ زيرا توثيق اين دو ثابت شده نيست.

همچنين كشّي به سند خود از عبدالله3 چنين آورده است: امام صادق ( عليه السلام ) فرمود:

ما اهل‌بيتي درست‌‌كرداريم كه از دروغ و دروغ‌پردازان درباره

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. وي از دوستداران بني‌عباس و وزير مهدي عباسي و موسي و هارون بود. ابن غضائري مي‌گويد: "وي در روايت ضعيف است". ر.ك: معجم رجال الحديث، ج 4، ص 332.

2. اختيار معرفة الرجال، ص106.

3. شايد مقصود "ابوعبدالله" باشد؛ يعني امام صادق ( عليه السلام ) . (مترجم)

خود بركنار نيستيم، اما راست‌كرداريي ما، دروغ آنان را بر ما نزد مردم ساقط مي‌كند. پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) راست‌گوترين و [بلكه] راست‌گو‌ترين آفريدگان بود و مسيلمه بر وي دروغ بست و اميرمؤمنان ( عليه السلام ) راست‌گوترين مخلوق خدا پس از پيامبر بود و كساني بر او دروغ مي‌بستند و راستِ او را دروغ مي‌نمودند. و عبدالله بن سبأ [نيز] بر خدا دروغ مي‌بست.(1)

سند اين روايت نيز ضعيف است؛ زيرا در طرق آن، محمد بن ‌خالد طيالسي به چشم مي‌خورد كه او را نيز در كتب رجال، توثيق نكرده‌اند.

كشّي همچنين در كتاب خود به سندش از ابان بن ‌عثمان چنين آورده است: از امام صادق ( عليه السلام ) شنيدم كه مي‌فرمايند:

خداوند ابن سبأ را لعنت كند! او مدّعيِ خداونديِ اميرمؤمنان بود. به خدا سوگند اميرمؤمنان، بنده‌اي فرمان‌پذير براي خدا بود. واي بر كسي كه بر ما دروغ بندد. گروهي درباره ما چيزي مي‌گويند كه ما آن را درباره خويش نمي‌گوييم. از آنان به سوي خدا دوري مي‌جوييم.

وي به سند خود از ابوحمزة ثمالي روايت كرده است كه امام سجّاد ( عليه السلام ) فرمودند:

خدا لعنت كند كسي را كه به ما دروغ بندد. ياد عبدالله بن سبأ افتادم و همه موهاي بدنم راست شد. او سخن بزرگي را ادّعا كرد. چه شد او را؟ خدا لعنتش كند. به خدا قسم كه علي بندة صالحي براي خدا بود، و برادر پيامبر او. به كرامت الهي نرسيد؛ مگر به اطاعت خدا و رسول و پيامبر نيز به كرامت الهي نرسيد، مگر به طاعت خدا.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. اختيار معرفة الرجال، صص108و 305.

سند روايت سه گانة اخير، معتبر است و به روشني نشان مي‌دهد كه مردي به نام عبدالله بن سبأ درباره اميرمؤمنان به غلو دچار شد و خداييِ او را ادعا كرد. امام علي ( عليه السلام ) از وي خواست كه توبه كند، اما او توبه نكرد و آن حضرت، او را به آتش سوزاند و كارش پايان يافت. بنابراين، اين ابن سبأ، يهودي نبوده و در فتنه‌ها تأثيري نگذارده است. وگرنه، امامان ما ( عليهم السلام ) بدان اشاره مي‌كردند. به ويژه آن دو امام بزرگوار كه در مقام نكوهش وي بوده‌اند.

مجلسي در ‹بحارالانوار› و نوري در ‹مستدرك الوسايل› و ديگران از شيخ بزرگوار حسين بن ‌عبدالوهاب كه با مفيد ( رحمه الله ) معاصر بوده، در كتاب ‹عيون المعجزات› به نقل از ‹الانوار›، نوشته است كه ابو علي حسن بن ‌همام، به سندش از عمار ساباطي آورده ‌است:

اميرمؤمنان ( عليه السلام ) به مدائن آمد و به ايوان كسرا رفت، در حالي كه دلف بن ‌مجير، منجّم خسرو پرويز با ايشان بود. هنگام ظهر به دلف فرمود: با من بيا... تا آنجا كه مي‌گويد: سپس به جمجمة پوسيده‌اي [بر زمين] نگاه كرد و به يكي از اصحاب گفت: اين جمجمه را بردار. سپس به ايوان آمده و نشست و طشتي خواست و در آن آب ريخت و گفت: جمجمه را در اين طشت بگذار. سپس گفت: اي جمجمه، تو را سوگند مي‌دهم كه بگو من كيستم و تو كيستي؟ جمجمه با بياني روشن به گفتار در‌آمد و گفت: تو اميرمؤمنان و سيد الوصيين هستي و من بندة خدا و فرزندِ كنيز خدا، خسرو انوشيروانم. كساني از اهل ساباط كه شاهد ماجرا بودند، به سوي قوم خود رفتند و آنان را از اين ماجرا آگاه كردند. آنان به همهمه افتادند و در معناي اميرمؤمنان ( عليه السلام ) اختلاف كردند. پس به نزد وي آمدند. يكي از آنان درباره وي



57


همان چيزي را گفت كه نصرانيان درباره مسيح گفتند و مانند آنچه عبدالله بن سبأ و يارانش مي‌گفتند. [اصحاب حضرت به ايشان گفتند:] اگر اينان را چنين رها كني، مردم كافر مي‌شوند. حضرت چون اين سخن را از آنان شنيد، گفت: مي‌گوييد با آنان چه كنم؟ [يكي از آنان گفت]: اينكه آنان را به آتش بسوزاني؛ چنان‌كه عبدالله بن سبأ و يارانش را سوزاندي. حضرت، آنان را فراخواند و گفت: چه چيزي شما را بدين گفته‌ها واداشت؟ گفتند: سخن جمجمة پوسيده و گفت‌وگوي او با تو و اين جز دربارة خداي بزرگ امكان پذير نيست [و] به همين سبب ما چنين گفتيم. حضرت گفت: از گفتة خود بازگرديد و به سوي خدا توبه كنيد. گفتند: ما از گفتة خويش باز نمي‌گرديم. با ما هر چه مي‌خواهي بكن و او فرمان داد آتشي براي آنان برافروزند و آنان را سوزاندند. هنگامي كه سوختند، گفت: آنان را بكوبيد و در باد بپراكنيد و آنان نيز چنين كردند. در سومين روز پس از سوزاندن آنان، اهل ساباط نزد وي آمدند و گفتند: شگفتا شگفتا از دين محمد ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) ! كساني را كه تو سوزاندي، به خانه‌هاي خويش بازگشته‌اند، نيكوتر از آنچه بودند. حضرت گفت: آيا شما آنان را نسوزانديد و نكوبيديد و در باد نپراكنديد؟ گفتند: آري. گفت: من آنان را سوزاندم و خداوند آنان را زنده كرد. اهل ساباط شگفت‌زده پراكنده شدند.(1)

اين روايت، به دليل وجود موسي بن ‌‌عطيه و حسان بن ‌احمد ازرق در سند آن ضعيف است؛ زيرا اين دو ناشناخته‌اند و در كتب رجال، سخني از آنان نيست. عباس بن ‌فضل را نيز در كتب رجالي توثيق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. عيون المعجزات، ص10؛ مستدرك الوسائل، ج18، ص169؛ بحارالانوار، ج41، ص213.

نكرده‌اند. افزون بر اينكه عمّار ساباطي، اين را از امام معصوم نقل نكرده است. پس روايت، موقوفه و از سخنان خودِ عمار ساباطي است و نمي‌توان بدان احتجاج كرد.

همين روايت را شيخ شاذان بن جبرئيل قمي در كتاب ‹فضائل› و شبيه همين را محمد بن ‌جرير شيعي در ‹نوادر المعجزات› ( 1 )، به نقل از ابوالأحوص آورده‌اند و در آن، عبدالله بن سبأ ياد شده است، اما اين روايت نيز مانند روايت پيشين ضعيف السند شمرده مي‌شود و شايسته احتجاج نيست. حتي با فرض پذيرش اين دو روايت تنها چيزي كه ثابت مي‌شود، دچار شدن عبدالله بن سبأ به غلو درباره اميرمؤمنان و سوزانده شدن اوست. پس بيشتر رواياتي كه ابن سبأ در آنها ذكر شده، با سندهاي مشوب آمده است كه در اثبات وجود چنين شخصي، نمي‌توان بدان‌ها اعتماد كرد.

از ميان اين روايات، همان سه روايت ‹رجال› كشّي معتبرند كه جز وجودِ عبدالله بن سبأ، ادعاي او درباره خدايي اميرمؤمنان و سوختنش به آتش، چيز ديگري را ثابت نمي‌كنند.

بر پايه ظاهرِ گفتة ابن حجر در ‹فتح الباري›، از روايات صحيحه به دست مي‌آيد، كه علي ( عليه السلام ) مدعيان خداييِِ خود را به آتش سوزاند و شايد سرچشمه پيدايي سبائيه، همين باشد.

وي در ‹فتح الباري› مي‌گويد:

ابو‌مظفر اسفرايني در ‹ملل و نحل› چنين پنداشته است كه سوخته شدگان به دست علي ( عليه السلام ) گروهي از روافض بودند كه درباره وي ادعاي الوهيت كردند. آنان سبائيه بودند و بزرگشان عبدالله بن سبأ، يهودي بود كه اسلام آورد و چنين بدعت گذارد. شايد اصل اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. مناقب و فضائل الامام علي ( عليه السلام ) ، چاپ سنگي، ص64؛ نوادر المعجزات، ص21.

ماجرا، همان چيزي باشد كه در جزء سوم از حديث ابوطاهر مخلص از طريق عبدالله بن ‌شريك عامري از پدرش نقل شد. بر پايه اين روايت، به علي گفته شد: اينجا گروهي بر در مسجدند كه ادعا مي‌كنند تو پروردگار آناني. وي آنان را فراخواند و گفت: واي بر شما! چه مي‌گوييد؟! گفتند: تو پروردگار و خالق و رازق مايي. گفت: واي بر شما! من بنده‌اي مانند شمايم؛ غذا مي‌خورم چنان‌كه شما مي‌خوريد و مي‌نوشم؛ چنان‌كه شما مي‌نوشيد. اگر از خدا فرمان پذيرم اگر بخواهد، مرا پاداش مي‌دهد و اگر او را نافرماني كنم، بيم آن دارم كه عذابم كند. از خدا پروا كنيد و [از گفتة خويش] بازگرديد، [اما] آنان سرپيچيدند. فرداي آن روز نزد وي آمدند. قنبر آمد و گفت: به خدا سوگند كه اينان بازگشته‌اند و همان سخن را مي‌گويند. گفت: بگو داخل شوند. آنان [داخل شدند و] همان را گفتند. بار سوم گفت: اگر ديگر بار اين را بگوييد، به بدترين شكل شما را خواهم كشت. آنان نيز جز همان، چيزي نگفتند. پس گفت: اي قنبر، چند كارگر كه كلنگ داشته باشند، برايم بياور. سپس ميان مسجد و قصر براي آنان گودالي بِكَن. گفت: بكَنيد و دور شويد و هيزمي آورد و در آن آتش افروخت و در گودال انداخت و گفت: شما را در آن خواهم افكند؛ مگر آنكه [از گفتة خود] بازگرديد. آنان چنين نكردند. پس آنان را در آن افكند تا سوختند. گفت:

اِنّي اِذا رَأَيتُ اَمراً مُنكَراً أوقَدتُ ناري وَدَعَوتُ قَنبَراً

هرگاه من امر منكر و ناپسندي را ببينم، آتشِ [خشمم] را برمي‌افروزم و قنبر را فرا مي‌خوانم.

و اين سندي حَسَن است.(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. فتح الباري، ج12، ص227.

بنابر ظاهر سخن ابن‌حجر، وي در اخبار صحيحه چيزي نيافته است كه نشان‌دهنده ادعاي عبدالله بن سبأ و يارانش درباره الوهيت اميرمؤمنان ( عليه السلام ) باشد، و شايد سخن كساني كه خداييِِ اميرمؤمنان را مدعي شده‌اند، سرچشمه سخناني باشدكه دربارة ابن سبا و سبائيه گفته مي‌شود. خدا مي‌داند.


61


فصل ششم:

آيا ابن سبأ، همان عبدالله بن‌وهب راسبي است؟

نام عبدالله بن ‌وهب راسبي سبائي در برخي از منابع حديثي و تاريخي، آمده است. او از سركردگان خوارج بود كه در نهروان با علي ( عليه السلام ) جنگيدند و او از كشته شدگان در آن جنگ بود. برخي از تاريخ‌نگاران معتقدند كه عبدالله بن ‌وهب، همان عبدالله بن سبأ است.

اشعري در ‹المقالات والفرق› آشكارا مي‌گويد: ‹سبائيه، اصحاب عبدالله بن سبأئند و او عبدالله بن ‌وهب راسبي همداني است›.(1) بلاذري در ‹انساب الاشراف› مي‌گويد:

حجر بن ‌عدي كَندي و عمرو بن حمق خزاعي و حبة بن ‌جوين بجلي عرني و عبدالله بن ‌وهب همداني كه همان ابن سبا است، نزد علي ( عليه السلام ) آمدند و از وي دربارة ابوبكر و عمر پرسيدند.(2)

همانندي‌هايي كه براي اين دو نفر ذكر شده، برخي از تاريخ‌نويسان را به اين توهم انداخته كه اين هر دو يك نفرند؛ زيرا نامشان (عبدالله) است و هر دو از يمن‌اند و هر دو با اميرمؤمنان ( عليه السلام ) و به ‹ابن السوداء› معروف بوده‌اند. همچنين يكي از آنان سبائي و ديگري ابن سبأ است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. المقالات والفرق، ص20.

2. انساب الاشراف، ج2، ص383.

از سوي ديگر، برخي از منقولات نيز توهم اين اتحاد را پديد مي‌آورند. براي نمونه، خطيب بغدادي در ‹تاريخ بغداد› به سند خويش از شعبي آورده است كه زحر بن ‌قيس جعفي به او چنين خبر داد:

علي ( عليه السلام ) مرا بر چهارصد نفر از اهل عراق گمارد و به ما فرمان داد تا يك‌جا به مدائن وارد شويم. وي مي‌گويد: به خدا كه ما غروب‌هنگام بر راه نشسته بوديم كه مردي [شتابان] كه مركبش را [از شدّت دوانيدن] غرقِ عرق كرده بود، [نزد ما] آمد. گفتيم: از كجا مي‌آيي؟ گفت: از كوفه. گفتيم: چه وقت حركت كردي؟ گفت: امروز. گفتيم: چه خبر شده است؟ گفت: اميرمؤمنان براي نماز صبح [به سوي مسجد] بيرون شد كه ابن‌بجده و ابن‌ملجم شتابان به سوي او رفتند و يكي از آنان بر او ضربتي زد كه ممكن است انسان از سخت‌تر از آن جان به در برد يا از سست‌تر از آن بميرد.

اين را گفت و رفت. عبدالله بن ‌وهب سبائي دست به سوي آسمان برداشت و گفت: الله اكبر، الله اكبر. گفتم: چه شده است؟ گفت: اگر اين شخص به ما خبر مي‌داد كه خود، مغز او را ديده كه [از كاسة سرش] خارج شده است، با اين حال مي‌‌دانم كه او تا عرب را با عصايش نراند، نمي‌ميرد. وي مي‌افزايد: به خدا كه ما جز آن شب را در آنجا نگذرانديم كه نامة حسن بن ‌علي رسيد: از عبدالله، حسن اميرمؤمنان به زحر بن ‌قيس. اما بعد، از آنان كه نزد‌تواند بيعت بگير. من [به عبدالله بن ‌وهب] گفتم: چه شد آنچه مي‌گفتي؟ گفت: نمي‌پنداشتم كه او بميرد.(1)

اين گفتار عبدالله بن ‌وهب سبائي، به گفته منقول از عبدالله بن سبأ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تاريخ بغداد، ج8، ص487.

نزديك است. او مي‌گويد: ‹اگر مغز او را در هفتاد كيسه نزد ما آورند، مرگ او را باور نداريم. او نميرد، مگر آنكه از آسمان فرود آيد و زمين را تمام و كمال، مالك گردد›.

اين روايات موجب شده‌اند كه چنين پنداشتي درباره يكي بودن اين دو نفر پيدا شود.

پس از يافتن احاديث صحيح درباره سوزانده شدن عبدالله بن سبأ به دست اميرمؤمنان ( عليه السلام ) در كوفه، به بيان نادرستيِِ اين پندارِ غلط، نيازي نيست و با سنجش احوال منقول از اين دو شخص مي‌توان فهميد كه اوصافشان با يكديگر برابري نمي‌كنند و اختلاف‌هاي آنان بسيار است و با وجود اين همه اختلاف، به يكي بودنشان نمي‌توان حكم كرد.

پاره‌اي از اين اختلاف‌ها چنينند:

1. عبدالله بن سبأ به زهد و عبادت وصف نشده است، اما دربارة عبدالله بن ‌وهب گفته‌اند كه اهل نسك و عبادت بود؛ چنان‌كه وي را ‹ذوالثفنات› مي‌خواندند. ابن‌حجر در ‹الاصابه› مي‌گويد:

وي در كثرت عبادت، عجيب بود؛ چنان‌كه وي را ذوالثفنات لقب دادند؛ زيرا از بسياريِ سجده، در دستان و زانوانش، پينه‌هايي چون پينه‌هاي شتران نمايان شده بود.(1)

ابن‌كثير در ‹البداية والنهاية›، از هيثم بن ‌عدي در ‹الخوارج› نقل مي‌‌كند كه مواضع سجدة عبدالله بن ‌وهب راسبي، از شدّت كوشش و فراواني سجده، سخت خشك شده بود و او را ذوالثفنات مي‌‌خواندند.(2)

2. درباره عبدالله بن سبأ گفته‌اند كه وي، يهودي بود و در زمان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. الاصابه، ج5، ص78.

2. البداية والنهايه، ج7، ص300.

عثمان ايمان آورد (روايت طبري و ديگران)، اما عبدالله بن ‌وهب در زمان خلافت عمر بن ‌خطاب در كشور گشايي‌‌هاي او شركت مي‌كرد.

ابن‌حجر در ‹الاصابه› در شرح حال وي مي‌گويد:

وي در فتح عراق با سعد بن ‌ابي‌وقّاص بود و طبري در تاريخ خود گفته است: ‹سعد وي را به همراه مضارب عجلي و گروهي ديگر فرستاد و ضرار بن ‌خطاب را به فرمان عمر بر آنان گماشت تا به سوي كساني بروند كه به جنگ با آنان برخاسته بودند›.(1)

3. عبدالله بن سبأ درباره اميرمؤمنان غلو كرده، وي را خدا مي‌خواند يا دست‌كم ـ بنا بر روايت سيف ـ او را از خلفاي گذشته برتر مي‌دانست و مي‌گفت كه وي وصيّ رسول الله ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و ‹دابّة الارض› است؛ ولي عبدالله بن ‌وهب راسبي، اميرمؤمنان ( عليه السلام ) را كافر مي‌دانست و به او جز (جاحد)2 چيزي نمي‌گفت!

4. عبدالله بن ‌وهب از رهبران خوارج بود، اما عبدالله بن سبأ خارجي (از خوارج) به شمار نمي‌رفت تا چه رسد به اينكه از سران آنان باشد.

5. اميرمؤمنان عبدالله بن سبأ را به آتش سوزاند يا به مدائن تبعيد كرد و وي تا هنگام شهادت آن حضرت در آنجا ماند و جز بر پايه اخباري ضعيف، به جاي ديگري نرفت، اما عبدالله بن ‌وهب، بر پايه همه اخباري كه از پيكار نهروان نقل كرده‌اند، در همين جنگ كشته شد.

ابن حجر در ‹لسان الميزان› مي‌گويد: عبدالله بن ‌راسب از سران حروريّه بود كه كساني او را در كتاب‌هاي ضعيفان ياد كرده‌اند. او در كتاب ابواسحاق جوزجاني، از همتايان عبدالله بن ‌كوا بود و جاهليت را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. الاصابه، ج5، ص78.

2. البداية والنهايه، ج7، ص300. (جاحد: انكاركننده)

درك كرد. نام اين مرد، عبدالله بن ‌وهب راسبي است و از بني‌اسد (قبيله‌اي معروف) است. وي هنگامي كه حضرت علي ( عليه السلام ) با خوارج پيكار مي‌كرد، امير خوارج در نهروان بود و در جنگ كشته شد و از او روايتي نديده‌ام.(1)

وي در ‹الاصابة› مي‌گويد: ‹همين راسبي با كسان ديگري كشته شد كه در نهروان كشته شدند و داستان او در اين‌باره معروف است›.(2)

ابن‌كثير در ‹البداية والنهاية› در وقايع نهروان مي‌گويد:

آنان چهار هزار تن بودند كه جز هزار نفر يا كمتر از آنان نماند و عبدالله بن ‌وهب راسبي نيز در ميان آنان بود. آنان به سوي [سپاه] علي حمله آوردند. پس علي سواره نظام را پيش روي خود فرستاد (يا: پيشاپيش سواره نظام به راه افتاد) و تيراندازها را جلو فرستاد و پياده نظام و سواره نظام را آراست. آنگاه به اصحاب خويش گفت: ‹تا آنان جنگ را آغاز نكرده‌اند، شما آغاز نكنيد›. خوارج مي‌گفتند: ‹لاحكم الاّ لله، الرواح الرواح الي الجنة› ( 3 ) و رو مي‌آوردند و به سواراني حمله مي‌كردند كه علي آنان را

پيش فرستاده بود و آنان را مي‌پراكندند؛ چنان‌كه برخي از سوارها به راست و شماري از آنان به چپ پراكنده شدند. سپس تيراندازها به پيشواز آنان رفتند و پيش روي آنان، تيراندازي را آغاز كردند.

سواران نيز از چپ و راست بر آنان تاختند. پياده نظام نيز با

سر نيزه و شمشير به سوي ايشان برخاستند و خوارج را بر جاي خويش نشاندند، و آنان زير سم اسبان افتاده بودند و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. لسان الميزان، ج3، ص284.

2. الاصابه، ج5، ص78.

3. حكم، جز از آن خداوند نيست. بشتابيد بشتابيد به سوي بهشت!

فرماندهانشان، عبدالله بن ‌وهب و مرقوص بن ‌زهير و شريح بن ‌اوفي و عبدالله بن ‌سخبره سلمي ـ خداوند، آنان را زشت بدارد ـ كشته شده بودند.(1)

بنابراين،‌عبدالله بن ‌وهب راسبي، همان عبدالله بن سبأ نيست و نبايد چنين پنداشت كه هر دوي آنان يكي‌اند.

باري،‌آنچه خطيب بغدادي در ‹تاريخ بغداد› ذكر كرده است،‌افزون بر ضعف سندي‌اش به دليل نقل نشدن از شيعة اماميّه و توثيق نشدن رجال سندش، نزد اهل‌سنّت نيز ضعيف السند شمرده مي‌شود؛ زيرا مجالد بن ‌سعيد و زياد بكائي2 كه چندين نفر آنان را ضعيف دانسته‌اند، در سند اين روايت به چشم مي‌خورند.

بنابراين، اين روايت ساقط است و نمي‌توان بدان احتجاج نمود. حتي با فرض صحّت اين روايت نيز، شايد عبدالله بن ‌وهب نامي منسوب به سبا باشد؛ زيرا اگر عبدالله بن سبأ در آن زمان زنده بوده، در مدائن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. البداية والنهايه، ج7، ص299.

2. ابن‌حبان، مجالد بن‌سعيد را در "المجروحين"، ج3، ص10، ضعيف دانسته و گفته وي بد حافظه بوده و اسانيد را دگرگون مي‌كرده و احاديث مرسل ذكر مي‌كرده است و احتجاج به وي جايز نيست. مصنف اين كتاب گويد: يحيي بن‌معين و سعدي و يحيي بن‌سعيد قطان، و نسائي نيز او را ضعيف شمرده‌اند؛ ر.ك: گفتار نامبردگان در الكامل في ضعفاء الرجال، ج8، ص168؛ الضعفاء والمتروكين، نسائي، ص236؛ الضعفاء الصغير، بخاري، ص116؛ الضعفاء والمتروكين، ابن جوزي، ج1، ص35؛ تهذيب التهذيب، ج10، ص36.

زياد بكائي را نيز يحيي بن‌معين در غير از آنچه از مغازي ابن‌السحاق نقل مي‌كند، ضعيف دانسته است. ابن‌مديني و نسائي و صالح بن‌محمد و ابن‌سعد نيز او را ضعيف شمرده‌اند؛ ر.ك: تهذيب الكمال، ج9، صص487 ـ 489؛ تهذيب التهذيب، ج3، ص323. ابوحاتم نيز چنان‌كه در الجرح و التعديل، ج3، ص538 آمده است، در اين باره مي‌گويد: حديثش را مي‌نويسند، اما بدان احتجاج نمي‌كنند. در سير اعلام النبلاء، ج 9، ‌ص 6 مي‌گويد: "ابن مديني مي‌گويد: از او چيزي روايت نمي‌كنم. صالح جرزه مي‌گويد: خودِ او ضعيف الحديث است... و نسائي گويد: قوي نيست.... و ابو حاتم مي‌گويد: به آن احتجاج نمي‌شود و ترمذي مي‌گويد: احاديث منكر، بسيار نقل مي‌كند... تا آخرِ آنچه از وي نقل مي‌كنند".

مي‌زيسته است نه در ميان چهارصد نفري كه اميرمؤمنان آنان را يك‌جا [به مدائن] فرستاد.

گمان مي‌رود اين شخص وهب بن ‌عبدالله سوائي1 باشد كه به سبب همانندي بسيارش با عبدالله بن ‌وهب سبائي، تحريف شده است و وهب بن ‌عبدالله سوائي، ابو جحيفة سوائي باشد كه از اصحاب علي ( عليه السلام ) و از صحابة كوچك پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بوده است؛‌زيرا وي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را در آستانه درگذشت آن حضرت ديد.

خطيب بغدادي در ‹تاريخ بغداد› مي‌گويد: ‹وي با علي در جنگ نهروان شركت كرد و همراه وي به مدائن رفت›.(2) ذهبي در ‹سير اعلام النبلاء› مي‌گويد: ‹وي رئيس سرداران علي ( عليه السلام ) بود، و گفته‌اند هنگامي كه علي بن ‌ابي‌طالب خطبه مي‌خواند، ابو جحيفه پايين منبر وي مي‌ايستاد›.(3) ابن عبدالبر در ‹استيعاب› مي‌گويد: ‹علي دركوفه وي را بر بيت‌المال گماشت. وي در همه جنگ‌ها با ايشان همراه بود›.(4)

ابن‌حبان، مجالد بن ‌سعيد راوي اين خبر را به كم‌حافظه بودن و دگرگون كردن سندها توصيف و منسوب مي‌كند و اين خود گمان پيش‌گفته را استوارتر مي‌سازد. شايد وي بر اثر كم حافظه بودن، سبائي را [به جاي سوائي] ذكر كرده و ذكرِِ عبدالله پيش از وهب، به انگيزه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. براي آگاهي از شرح حال او،‌ر.ك: تاريخ بغداد، ج1، ص199؛ التاريخ الكبير، ج8، ص162؛ الجرج و التعديل، ج9، ص22؛ تكملة الإكمال، ج3، ص359؛ سير اعلام النبلاء، ج3، ص202؛ الثقات، ابن حبان، ج3، ص428؛ التعديل و التجريح، الباجي، ج3، ص1192؛ الكاشف، ذهبي، ج3، ص233؛ تقريب التذهيب، ج1، ص585؛ تهذيب التهذيب، ج8، ص151؛ ج11، ص145؛ تهذيب الكمال، ج22، ص447؛ ج31، ص132؛ رجال صحيح بخاري، ج2، ص759؛ رجال صحيح مسلم، ج2، ص305؛ الاستيعاب، ج4، ص1561؛ معجم الصحابه، ج3، ص179.

2. تاريخ بغداد، ج1، ص199.

3. سيراعلام النبلاء، ج3، ص202.

4. الاستيعاب، ج4، ص 1561.

دگرگون‌كردن سندها بوده باشد. خدا مي‌‌داند.

به هر روي، از اين روايت نمي‌توان فهميد كه اين مرد بر عقيدة ابن سبأ يهودي بوده؛ زيرا وي تنها مرگ امير المؤمنين ( عليه السلام ) را بعيد مي‌دانسته و هنگامي كه از درستيِ خبر آگاه شد،‌آن را انكار نكرده است؛ چنان‌كه بعد مي‌گويد: ‹نمي‌پنداشتم كه او بميرد›. و اين مسئله براي مردم بسيار پيش مي‌آيد كه خبرهاي ناگهاني را نخست انكار مي‌كنند، اما هنگامي كه به درستيِ آنها پي مي‌برند، مي‌پذيرند. اهل‌سنت، چنين واكنشي از عمر بن ‌خطاب و بسياري از صحابه درباره وفات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نقل كرده‌اند.

بخاري در ‹صحيح› به سند خود از عائشه آورده است: ‹عمر برخاست و گفت: به خدا كه رسول الله نمرده است›. عائشه مي‌گويد: ‹عمر گفت: به خدا كه جز اين به خاطرم نمي‌رسيد. سوگند كه خداوند او را برخواهد انگيخت و او دست و پاي مرداني را خواهد بريد...›.(1)

ابن‌حبان در ‹صحيح› به سند خود از انس بن ‌مالك نقل مي‌‌كند:

هنگامي كه رسول الله ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) درگذشت، عمر بن ‌خطاب ميان مردم ايستاد و گفت: نشنوم كه كسي از شما بگويد محمد مرده است. محمد نمرده است، بلكه پروردگارش به سوي او [پيامي] فرستاد؛ آنچنان‌كه به سوي موسي ( عليه السلام ) فرستاد و او چهل شب از قوم خود دور ماند. زهري گويد: سعيد بن ‌مسيب مرا خبر داد كه عمر بن ‌خطاب در خطبه‌اي گفت: من اميدوارم كه رسول الله دستان و پاهاي [آن مردمان] را ببرد كه گمان كردند او مرده است.(2)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. صحيح بخاري، ج3، ص1128.

2. صحيح ابن حبان، ج 14، ص 588؛ السنن الكبري، بيهقي، ج8، ص142.

ابن‌ماجه در ‹سنن› به سند خود از عائشه آورده است كه عمر در گوشه‌اي از مسجد مي‌گفت: ‹به خدا رسول الله نمرده است و نمي‌ميرد تا اينكه دستان و پاهاي منافقان بسياري را ببرد›.(1)

احمد در ‹مسند› به سند خود از عائشه آورده است:

عمر و مغيرة‌بن ‌شعبه آمدند و اجازه ورود خواستند. اجازه دادم و حجاب را برخود تنگ گرفتم. عمر به او (پيامبر) نظر كرد و گفت: چه غشوه‌اي! رسول الله چقدر شديد غش كرده است! سپس برخاستند كه بروند. نزديك در كه رسيدند، مغيره گفت: اي عمر، پيامبر خدا مرده است. عمر گفت: دروغ مي‌گويي، تو مردي هستي كه فتنه‌اي تو را در برگرفته است. رسول الله نمي‌ميرد تا خداوند عزّوجلّ منافقان را نابود سازد›. سپس ابوبكر آمد و من حجاب را برداشتم. ابوبكر به وي نظر افكند و گفت: ‹اِنّا لِلّهِ وَاِنّا اِلَيهِ راجِعون› ـ رسول الله ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مرده است... . سپس به مسجد رفت، در حالي كه عمر براي مردم خطبه مي‌خواند و مي‌گفت: پيامبر خدا نمي‌ميرد تا خداوند منافقان را نابود سازد. سپس ابوبكر به سخن آمد و پس از حمد و ثناي خدا گفت: خداوند عزّوجلّ مي‌گويد: {إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ}2... .(3)

بر پايه خبر ديگري، سپس به سوي او خم شد. او را مي‌بوسيد و مي‌گريست و مي‌گفت: ‹چنين نيست كه پسر خطاب مي‌گويد. به آنكه جانم در دست اوست قسم كه پيامبر خدا مرده است›.

بنابر خبر ديگري عمر بن ‌خطاب برخاست و براي مردم سخن ‌گفت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. سنن ابن‌ماجه، ج1، ص520.

2. بي‌گمان، تو خواهي مرد و آنان [نيز] خواهند مُرد. (زمر: 30)

3. مسند احمد، ج6، ص219؛ مجمع الزوائد، ج9، ص32؛ مسند اسحاق بن‌راهويه، ج3، ص991؛ الطبقات الكبري، ج2، ص267؛ البداية والنهايه، ج5، ص212.

و آنان را كه مي‌گفتند پيامبر مرده است، به كشتن و قطع دست و پا تهديد مي‌كرد و مي‌گفت: ‹پيامبر در بي‌هوشي است. اگر برخيزد، مي‌كشد و مي‌بُرد›.(1)

ابن‌سعد در ‹طبقات› به سند خود از ابي‌سلمة بن ‌عبدالرحمان چنين نقل مي‌كند:

مردم در خانة عايشه گرد پيامبر جمع شده، به او مي‌‌نگريستند. سپس گفتند: چگونه او مي‌ميرد كه گواهست بر ما و ما گواهانيم بر مردم ديگر. چگونه او مي‌ميرد و [مرگ او] بر مردم آشكار نمي‌شود؟ نه! به خدا كه او نمرده، بلكه مانند عيسي به آسمان رفته و باز خواهد گشت. آنان كساني را كه مي‌گفتند پيامبر مرده است تهديد مي‌كردند و در اتاق عايشه و بر درگاه فرياد مي‌زدند: او را دفن نكنيد. رسول الله نمرده است.(2)

اين خبر نشان مي‌دهد كه بسياري از اصحاب پيامبر، مرگ آن حضرت را باور نكردند.

ابن‌حجر در ‹فتح الباري› در شرح حديثي از بخاري مي‌گويد:

اين خبر گوياي شجاعت ابوبكر و بسياريِ دانش او است و عباس نيز آنچنان‌كه گفتيم، در اين امر با وي موافق بود و نيز مغيره، چنان‌كه ابن‌سعد روايت كرده؛ و همچنين ابن ام‌مكتوم؛ چنان‌كه در ‹مغازي› آمده است... عروة مي‌گويد: او (ابوبكر) اين آيه را مي‌خواند كه {إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ} و مردم به آن توجهي نداشتند و بيشترِِ صحابه جز اين گمان مي‌كردند. از اين روايت به دست مي‌آيد كه كساني كه اندكند، گاهي در اجتهاد خود به راه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. البداية والنهايه، ج5، ص213.

2. الطبقات الكبري، ج2، ص271.

درست مي‌روند و بيشتر مردم خطا مي‌كنند. پس بيشتر [براقليت] ترجيحي ندارد؛ به ويژه آنجا كه برخي از اكثريت از ديگران پيروي كرده باشند.(1)

بنابراين، اينكه عبدالله بن ‌وهب سبائي يا وهب بن ‌عبدالله سوائي، مرگ امير المؤمنين ( عليه السلام ) را بعيد شمرده‌اند، واكنش غريبي نيست، به‌ويژه ازاين‌رو كه خبر دهنده، مستقيم خبر وفات ايشان را نداد، بلكه تنها خبر داد كه ايشان با شمشير آسيب ديده است.

اين با واكنش عمر بن ‌خطاب و ديگران متفاوت است؛ زيرا هنگامي كه خبر وفات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) به آنان رسيد و پيكر او را در بستر خويش ديدند و ايشان نيز قبل از آن، از بيماري رنج مي‌برد و از نزديكيِ رحلت خود خبر داده و وصيت‌هاي خويش را نيز فرموده بود و...، با اين همه، وفات ايشان را انكار كردند و گفتند آنچه را كه گفتند...‍!

به هر روي، روايت خطيب به رغم ضعف سندش، گوياي اين نيست كه گويندة آن سخن، عقيده‌اي مانند عقيده عبدالله بن سبأ كذايي داشته است. پس عبدالله بن ‌وهب راسبي، همان عبدالله بن سبأ نيست؛ زيرا همة آنچه را در باره اين دو آورده‌اند، به روشني نشان مي‌دهد كه اين دو، به‌راستي دو نفر بوده‌اند نه يك نفر.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. فتح الباري، ج8، ص120.



73


فصل هفتم:

آيا ابن سبأ همان صحابي معروف

‹عمار بن ‌ياسر› است؟

دكتر علي الوردي و ديگران بر اينند كه عبدالله بن سبأ، همان عمار‌بن ياسر، صحابي بزرگوار است و براي اثبات اين سخن دلايلي مي‌آورند:

1. ابن سبأ، به ابن السوداء معروف بود و عمار نيز به همين عنوان خوانده مي‌‌شد.

2. عمار، از پدري يمني به دنيا آمد و از فرزندان سبا بوده؛ زيرا به هر يمني مي‌توان ‹ابن سب› گفت؛ اهل يمن همگي به سبأ بن ‌يشجب بن ‌قحطان منسوبند. در قرآن كريم نيز آمده كه هدهد به سليمان گفت از سوي سبا آمده است و مقصودش از ‹سب› يمن بود.

3. عمار به علي بن ‌ابي‌طالب ( عليه السلام ) بسيار علاقه داشت و هميشه مردم را به بيعت با وي بر مي‌انگيخت.

4. عمار در زمان عثمان به مصر رفت و در آنجا مردم را برانگيخت. فرمان‌دار مصر بر وي برآشفت و در پي انتقام گرفتن از وي برآمد... . اين خبر، همانند روايتي درباره ابن السوداء است كه بر پايه آن،‌وي در مصر جاي گرفت و فسطاط را مركز تبليغ خود خواند و از آنجا يارانش را [به نقاط ديگر] فرستاد.



74


5. اين گفته به ابن سبأ منسوب است: عثمان خلافت را به ناحق به دست گرفت و صاحب شرعيِ آن، علي بن ‌ابي‌طالب است. اين گفتار را در اصل عمار ياسر در پي بيعت مردم با عثمان گفت. روزي در مسجد شنيدند كه او فرياد مي‌زد:

اي قريشيان، شما كه پي‌درپي اين امر (خلافت) را از خاندان پيامبرتان بيرون برديد، گمان ندارم كه خداوند، آن را از شما برنگيرد و در غير شما قرار ندهد؛ آنچنان‌كه شما آن را از اهلش برگرفتيد و در غير اهلش نهاديد.

6. به ابن سبأ نسبت داده‌اند كه تلاش‌هاي صلح دوستانه را ميان علي و عايشه در واقعة بصره (جمل) عقيم كرد. و بنابر روايات، اگر او نبود ميان اين دو، صلح برقرار مي‌شد. هر كس ماجراهاي جنگ بصره را بررسي كند، عمار را مي‌يابد كه در آنها بسيار تأثير گذارد؛ او بود كه همراه حسن و مالك اشتر، براي برانگيختن مردم به پيوستن به سپاه علي، به كوفه رفت. حمايت عمار از علي در جنگ، يكي از دلايل پشيماني و خروج زبير از معركه بود.

7. درباره ابن سبأ گفته‌اند او محرك ابوذر در دعوتِ سوسياليستي‌اش‌بوده است. و اگر ما ارتباط عمار را با ابوذر بررسي كنيم، آن را بسيار تنگاتنگ و محكم خواهيم يافت؛ زيرا هر دوي آنان شاگرد يك مكتبند، و آن، مكتب علي بن ‌ابي‌طالب است. اين سه نفر با هم بودند، با يكديگر مشورت و همكاري مي‌كردند.

بر پايه اين نظريه، ابن سبأ كسي جز عمار ياسر نيست؛ زيرا قريش، عمار را سركرده شورشيان بر ضدّ عثمان مي‌‌دانست، اما در آغاز كار از او نام نمي‌برد و بنابراين، با عنوان ‹ابن سب› يا ‹ابن السوداء› به وي اشاره


| شناسه مطلب: 78428