بخش 4

فصل هشتم: ‌آیا امیرمؤمنان ( علیه السلام ) فصل نهم: آیا ابن سبأ یهودی بوده؟ و آیا در شکل‌گیری فتنه دخالت داشته؟


75


مي‌كرد. راويان نيز بدون توجه به اين مسئله، مطلب را نقل كرده‌اند و از وقايع پشت پرده بي‌خبر بوده‌اند.(1)

دكتر كامل مصطفي شيبي در ‹الصلة بين التصوف والتشيع› اين نظريه را تأييد كرده و دلايل ياد شده را درست شمرده و مي‌گويد:

اين دلايل، قانع‌كننده و منطقي، اما به نصيّ نيازمندند كه نام‌گذاري عمّار ياسر به ابن السوداء بِدان مستند باشد. اينكه عمار ياسر، ابن‌السوداء بوده در نصيّ از علي بن ‌ابراهيم، صاحب تفسير شيعي قديمي در تفسير آية (يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا)2 آمده است. بر پايه اين نص عثكن بن ‌معاويه در جنگ خندق برعمّار مي‌گذشت و او به كندن خندق سرگرم بود و غبار از آنجا برخاسته بود. عثكن، آستين خود را بر بيني‌اش گرفت و ردّ شد. عمّار گفت:

لا يَستَوي مَن يَبتَني المسَاجِد يَظَلُّ فيها راكِعاً وَساجِداً

وَمَن يَمُرُّ بِالغُبارِ حايِراً يُعرِضُ عَنهُ جاحِداً مُعانِداً

آن كس كه مساجد را بنا مي‌كند و پيوسته در آن مشغول ركوع و سجود است، با كسي كه از غبارِ [برخاسته از آن] متكبّرانه مي‌گذرد و با حال انكار و دشمني روي مي‌گرداند، برابر نيست.

عثكن به او رو كرد و گفت: اي ابن السوداء آيا با مني؟ پس نزد پيامبر آمد و گفت: ما با تو داخل نمي‌شويم؛ زيرا آبرويمان در معرض خطر است؛ پيامبر به او گفت: پس برو. و خداوند عزّوجلّ اين آيه را نازل كرد.

ابن‌سعد در ‹طبقات› درباره نسب عمار مي‌گويد:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. وعاظ السلاطين، صص274 ـ 278، به نقل از الصلة بين التصوف و التشيع، ج1، ص36.

2. از اينكه اسلام آورده‌اند بر تو منّت مي‌نهند.... (حجرات: 17)

او عمّار بن ‌ياسر بن ‌مالك بن ‌عوف بن ‌حارثة بن ‌عامر بن ‌يام بن ‌عنس؛ يعني همان زيد بن ‌مالك بن ‌ادد بن ‌زيد بن يشجب بن ‌غريب بن ‌زيد بن ‌كهلان بن ‌سبا بن ‌يشجب بن ‌يعرب بن ‌قحطان است.(1)

اينكه او عبدالله باشد، البته همه مسلمانان بنده خدايند و اين لقب عام براي همه آنان است. همه نامه‌هايي كه از خلفا و حاكمان صادر شده يا به آنان فرستاده شده است، با اين عبارت آغاز مي‌شود: ‹ از عبدالله فلاني› يا ‹به عبدالله فلاني›. علي ( عليه السلام ) نيز در سقيفه، خود را عبدالله ناميد.(2) منصور و محمد بن ‌عبدالله بن ‌حسن3، و عبدالملك بن ‌مروان4 نيز خود را چنين مي‌‌خواندند. بنابراين، خواندن عمّار به اين نام، همانند نام‌گذاريِ او به ‹ابن السوداء› و مقصود از آن، اشاره‌اي لطيف است. چنان‌كه گويي هر كسي به جاي آوردن اسم فردي كه همه متوجه اويند، وي را فلاني مي‌خواند و... و اين ويژگي رمزي بودن تلميح است.

سپس مي‌گويد:

افزون بر همه اين ادلّه، دكتر الوردي توجه نكرده است كه طبري آنجا كه ماجراي جنگ جمل را نقل مي‌كند، به ياران علي در آن واقعه مي‌پردازد و آنجا كه آنان را بر مي‌شمرَد و نام عمار را مي‌آورد، از ذكر نام ابن سوداء چشم مي‌پوشد و جايي كه ابن سوداء را ياد مي‌كند، اسم عمار را فرو مي‌گذارد و اين نشانه‌اي بر يكي بودن آن دو نفر است.(5)

وي در جاي ديگري مي‌گويد:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. طبقات ابن سعد، ج3، ص186.

2. الامامة والسياسه، ص12.

3. تاريخ طبري، ج9، ص210.

4. العقد الفريد، ج5، ص261.

5. الصلة بين التصوف والتشيع، ج1، ص37.

بنابراين، سبئيه فرقه‌اي است كه عمار رهبري آن را به عهده داشت و قريش او را با لقبي رمزي مي‌خواند. اين گروه بر ديدگاه خود درباره علي، سخنان باطلي و مبالغه‌هايي افزود تا از افكار عمار، پيشي گيرد و آن را از حدّ عقل خارج سازد و توانِ اقناع را از آن سلب نمايد و آن را با هاله‌اي از شك و بطلان بپوشاند، تا مردم را از وي و نظراتش و حتي از آراي نخست او (احق بودن علي و برتري او بر ديگر مسلمانان زمان عثمان) دور سازد.(1)

به گمان، دكتر علي نشار نيز همين سخن را مي‌پذيرد؛ وي مي‌گويد:

شايد عبدالله بن سبأ شخصيتي ساختگي يا رمزي براي اشاره به عمار ياسر است؛ يعني عنوانِ ‹عبدالله بن سب› تنها پوششي براي نام عمار بن ‌ياسر باشد...

وي همچنين مي‌گويد:

به عبارت دقيق‌تر بايد بگويم، اينكه عبدالله بن سبأ همان عمار بن ‌ياسر باشد، [بر ديگر اقوال] ترجيح دارد و نيز اين قول ترجيح دارد كه بگوييم نواصب (دشمنان اهل‌بيت ( عليهم السلام ) ) همه آن نظريات را به دروغ به عمار ياسر نسبت داده‌اند؛ آرائي كه وي هيچ‌گاه بدان معتقد نبوده و هرگز بيان نداشته است.(2)

مؤلف اين كتاب نيز بزرگاني را از حوزة نجف اشرف ديده است كه بر همين نظرند و به جاي ذكر نام عمار ياسر، به رمز و اشاره نام ‹عبدالله بن سب› را به كار مي‌برند.

در ردّ اين نظريه همين بس كه عمار بن ‌ياسر فضايل بسيار و مناقب بي‌شمار داشته و احاديث فراواني در مدح وي آمده است. براي نمونه،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. الصلة بين التصوف والتشيع، ج1، ص89.

2. نشأة الفكر الفلسفي في الاسلام، ج2، ص27، به نقل از: عبدالله بن سبأ، سليمان عوده، ص83.

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) درباره‌اش فرمودند: ‹انّ عمّارا مُلِئَ ايماناً الي مِشاشه› ( 1 )؛ ‹همانا ايمان باسرشت عمّار درآميخته است›.

همچنين فرمودند: ‹ثَلاثَةُ تَشتاقُ اِليهم الْجَنَّةُ: عَليٌّ وَعمّارُ وَسَلمانُ› ( 2 )؛ ‹سه نفرند كه بهشت مشتاق آنان است، علي و عمار و سلمان›.

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مي‌فرمايد: ‹عَمّارَ تَقتلُه الْفِئةُ الباغيةُ› ( 3 )؛ ‹عمار را گروه ستمكار مي‌كشد›.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. سنن نسائي با شرح سيوطي، ج8، ص485. سنن ابن ماجه، ج1، ص52؛ صحيح ابن حبان، ج15، ص552؛ المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص392. ذهبي آن را صحيح شمرده و با آن موافقت كرده است. مجمع الزوائد، ج9، ص295. او مي‌گويد: "بزار آن را روايت كرده و رجال او رجال صحيحند". السنن الكبري، نسائي، ج5، ص74؛ ج6، ص532؛ المصنف، ج6، صص388 و 389؛ حلية الاولياء، ج1، صص139 و 140؛ فضائل الصحابه، احمد، ج2، ص858؛ فضائل الصحابه، نسائي، ج1، ص50، دُرّ السحابه، ص362. آن را صحيح دانسته، ابن حجر در فتح الباري، ج 7، ص 73 مي‌گويد: "اسنادش درست است". الباني در صحيح سنن نسائي، ج 3، ص 1030 آن را صحيح دانسته است. همچنين در صحيح سنن ابن ماجه، ج1، ص30 و سلسلة الاحاديث الصحيحه به شماره 807.

2. سنن ترمذي، ج5، ص667. و آن را حسن دانسته است. المستدرك علي الصحيحين، ج3، ص137 و ذهبي نيز آن را صحيح دانسته و با آن موافقت كرده است. المعجم الكبير، طبراني، ج6، ص215؛ مجمع الزوائد، ج9، صص117و 118 و 307و 330. هيثمي گويد: "بزار آن را روايت كرده و اسنادش حَسَن است و انس از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) روايت كرده است كه فرمود: سه نفرند كه حورالعين مشتاق آنانند: علي و عمار و سلمان... و طبراني آن را روايت كرده است و رجالش به جز ابو ربيعه ايادي صحيحند، و ترمذي حديثش را حسن دانسته است". حلية الاولياء، ج1، ص190؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج2، ص100؛ مشكاة المصابيح، ج3، ص1756.

3. صحيح بخاري، ج1، ص157؛ ج2، ص870؛ صحيح مسلم، ج4، ص2236؛ سنن ترمذي، ج5، ص669. او آن را صحيح دانسته است. صحيح ابن حبان، ج15، ص553؛ المستدرك علي الصحيحين، ج2، ص148. حاكم گويد: "اين حديثي است كه طرق [مختلفي] با اسانيد صحيحه دارد كه آن دو [(مسلم و بخاري)] برخي از آنها را آورده‌اند"، ج2، صص149 و 155؛ ج3، صص385، 387، 391 و 397؛ مسند احمد، ج2، صص161، 164 و 206؛ ج3، ص5، 22، 28 و90.

و اين افراد، آن را حديث متواتر دانسته‌اند: سيوطي در قطف الازهار المتناثره، ص283؛ الخصائص الكبري، ج2، ص140؛ ابن عبدالبر در الاستيعاب ج3، ص1140، در شرح حال عمّار، و ابن حجر در الاصابه، ج4، ص474؛ ذهبي در سير اعلام النبلاء، ج1، ص421؛ كتاني در نظم المتناثر، ص208؛ زبيدي در لقط اللآلئ المتناثره، ص222.

افزون بر اين‌، وي از ‹سابقين› در اسلام آوردن بود كه در اين راه شكنجه‌ها ديد. وي فرزند ياسر و سميه، نخستين شهداي اسلام است و فضايل بسيار ديگري دارد و از جايگاه بلندي نزد مسلمانان برخوردار و از هر نكوهشي بركنار است.

البته عمار ديدگاه ويژه‌اي درباره عثمان بن ‌عفان داشت كه از نظر اهل‌سنت ناپسند مي‌نمايد. وي از مخالفان عثمان و از محرّكان بر ضدّ وي بوده است، اما از حواريّون اميرمؤمنان ( عليه السلام ) بود و فضايل او را آشكارا مي‌گفت و از هيچ كوششي در راه كمك و ياري او دريغ نمي‌ورزيد.

همة اينها باعث آن شد كه تاريخ‌نويسان حوادث آن روزگار، ميان دو محذور قرار گيرند: ذكر نقش عمار در آن روزگار با تصريح نامش كه مستلزم نكوهش وي [نزد برخي از مسلمانان] است و تغافل از تأثيرگذاري وي به انگيزه دوري جستن از مذمت وي.

البته اين، همچون چشم‌پوشي از عاملي اساسي در زنجيره حوادث تاريخي آن زمان است. آنان به همين سبب براي اشاره به عمار از عنوان ‹عبدالله بن سب› بهره مي‌بردند تا از سويي حوادث تاريخي را ثبت كنند و از سوي ديگر به نكوهش آن صحابيِ گرانقدر كه از سابقان در اسلام آوردن بود، قلم خود را نيالايند.

البته اين تنها يك احتمال ممكن‌الوقوع است و هيچ دليل مقبولي بر آن نياورده‌اند، بلكه دلايلي به رغم آن وجود دارد:

1. چنين احتمالات را هنگامي مطرح مي‌كنند كه روايات دالّ بر تأثير نقش عبدالله بن سبأ در فتنه، صحيح و ثابت شده باشند، اما چنانچه همة اين منقولات، خيال‌پردازي يا از اخبار ساختگي باشند، انگيزه‌اي براي جمع يا توجيه آنها، نيست؛ زيرا بنياد اين اخبار، بر دروغ استوار است.



80


2. تاريخ‌نگاران، وقايع بسياري را درباره صحابة پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) آورده و براي صيانت از آنان، بر اين وقايع حاشيه‌اي نزده‌اند. حتي درباره كساني مانند ابوبكر و عمر و... كه شأن آنان را برتر از عمار ياسر مي‌دانستند. عمار نيز نزد آنان ويژگي‌اي نداشته است تا بخواهند بر چيزي كه مستقيم يا غير مستقيم موجب نكوهش او مي‌شود، به نوشتن حاشيه‌اي بپردازند؛ به ويژه اينكه اينان براي همة صحابه حتي اگر به جنايت‌هاي بزرگي دست زده باشند؛ دژي مستحكم ساخته‌اند كه مانع هرگونه تعرض به آنان است.

3. مورخان همه كارهاي عمار را در آن روزگار و رويكردش را به عثمان بن ‌عفان ثبت كرده‌‌اند و از اين‌رو، به نسبت دادن چنين حوادث به شخص ديگري همچون عبدالله بن سبأ نيازي نبوده است؛ زيرا چنين چيزي موجب تبرئه عمار ياسر از آن رويدادها نمي‌شود!

4. گفته‌اند عبدالله بن سبأ يهودي بوده و در زمان خلافت عثمان مسلمان شده، اما عمار از سابقان در اسلام آوردن بوده است. پس چگونه مي‌تواند او باشد؟

5. گفته‌اند پس از اينكه اميرمؤمنان از ابن سبأ خواست توبه كند و او از اين كار خودداري كرد، آن حضرت وي را سوزاند يا به مدائن تبعيد كرد و او تا زمان شهادت اميرمؤمنان در آنجا ماند. هيچ يك از اين اخبار درباره عمار ياسر درست نيست؛ زيرا او بر پايه اخبار متواتر، در صفين به شهادت رسيد.

6. گفته‌اند ابن سبأ درباره امير مؤمنان به غلو دچار شد و او را خدا مي‌پنداشت و هنگامي كه خبر شهادت اميرمؤمنان به وي رسيد، چنين گفت: ‹نه، او نمرده، بلكه مانند موسي غايب گشته است و باز خواهد گشت تا مالك زمين شود و عرب را به عصاي خويش براند›، اما



81


هيچ‌يك از اين چيزها را به عمار بن ‌ياسر نسبت نداده‌اند و با اعتقادات صحيح وي سازگار نيست؛ زيرا آنها را مستقيم از سرچشمة ناب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و اميرمؤمنان ( عليه السلام ) گرفته است.

7. گفته‌اند ابن سبا معتقدات خويش و غلوش درباره اميرمؤمنان را پس از شهادت ايشان آشكار ساخته است و اين درباره عمار با توجه به كشته شدنش در زمان حيات امير مؤمنان ( عليه السلام ) در صفين سازگار نيست.

8. طبري و ديگران گفته‌اند عمار از كساني است كه عبدالله بن سبأ از آنان [كمك و نرمي] خواست و آنان وي را در تبليغ دعوتش ياري كردند. وي در تاريخ خود به سندش از سيف بن ‌عمر، خبري بلند را نقل مي‌كند كه در آن چنين آمده است:

[عثمان]، محمد بن ‌مسلمه را فرا‌خواند و او را [براي سركشي] به كوفه و اسامة بن ‌زيد را به بصره و عمار بن ‌ياسر را به مصر و عبدالله بن ‌عمر را به شام فرستاد. افراد ديگري را نيز به جاهاي ديگر روانه كرد. همة آنان پيش از عمار بازگشتند و گفتند: چيز ناخوشايندي نديديم و چيزي بزرگان مسلمانان و حتي عوام را ناخوش نداشته است. امر، امر مسلمانان است و حاكمان ميان آنان به عدل رفتار و قسط را ميان آنان برپا مي‌كنند. اما عمّار به اندازه‌‌اي دير كرد كه گمان كردند وي را كشته‌اند. ناگاه نامه‌اي از عبدالله بن ‌سعد بن ‌ابي‌سرح رسيد كه خبر مي‌داد كساني در مصر از عمار نرمي [و ياري] خواستند و آنان نيز از همه بريده، به وي پيوستند كه عبدالله بن ‌سوداء و خالد بن ‌ملجم و سودان بن ‌حمران و كنانة بن ‌بشر از آنانند.(1)

ابن‌خلدون نيز در ‹تاريخ› خود مي‌نويسد:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تاريخ طبري، ج3، ص379.

[عثمان] محمد بن ‌مسلمه را به كوفه و اسامة بن ‌زيد را به بصره و عبدالله بن ‌عمر را به شام و ديگران را به ديگر جاها فرستاد. آنان بازگشتند و گفتند: ‹چيزي ما را و علماي مسلمانان و عوام مردم را ناخوش نيامد›. عمار ياسر در بازگشت از مصر تأخير كرد و ابن سوداء و يارانش، خالد بن ‌ملجم و سودان بن ‌حمران و كنانة بن ‌بشر از او [ياري] و نرمي خواستند.(1)

اگر اين داستان درست باشد، چگونه ممكن است كه عمار، همان ابن سبأ باشد؟!

9. پس از جست‌وجوي فراوان دريافتيم كه حتّي يك نفر از حافظان حديث يا مورخان، افراد تأثيرگذار در حوادث تاريخ اسلام را به هر دليلي با نامي كنايي و جز نام اصلي آنان ياد نمي‌كنند. همچنين هيچ‌يك از مورخان و حفاظي كه از عبدالله بن سبأ نام آورده، وي را با نامي جز نام خودش نخوانده‌اند. كتاب‌هاي تاريخ و حديث، بهترين گواه اين سخن است. روشن نيست چرا در ميان آن افراد بسيار، اين بدعت تنها درباره عمار نهاده شده و [تنها او] به نام مستعار ياد شده است تا به رفتارهايش نكوهش نشود!

اين دلايل، به روشني اثبات مي‌كنند كه عمار ياسر با عبدالله بن سبأ بسيار فاصله دارد و تمام همانندي‌هايي كه براي اين دو برشمرده‌اند، ناگزير بر يكي بودنِ آنان دلالت نمي‌كند؛ زيرا اختلاف‌هايشان بيش از مشتركات آنان است. پس هيچ دليلي، [يكي بودن عبدالله بن سبأ و عمّار بن ‌ياسر را] تأييد نمي‌كند و اين تنها احتمالي برآمده از برخي از تشابهات ميان اين دو نفر است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تاريخ ابن خلدون، ج2، ص143.

فصل هشتم:

‌آيا اميرمؤمنان ( عليه السلام ) عبدالله بن سبأ

را به مدائن تبعيد نمود؟

اگر اخبار سوزانده‌شدن عبدالله بن سبأ در كوفه درست باشد، ديگر مجالي براي بررسي صحّتِ اخبار دال بر تبعيد يا عدم تبعيد وي به مدائن نمي‌ماند و موضوع عدم تبعيد وي به قول علماي منطق، سالبه به انتفاء موضوع است.

بر پايه برخي از اخبار روايت شده و به نقل از مورخان و ديگران اميرمؤمنان ( عليه السلام ) عبدالله بن سبأ را به مدائن تبعيد كرد. هنگامي كه خبر شهادت ايشان به ابن سبا رسيد، او گفت:

اگر مغز او را در هفتاد كيسه نزد ما بياورند، هرگز مرگ او را باور نمي‌كنيم. او نمي‌ميرد تا از آسمان فرود آيد و زمين را تمام و كمال، مالك گردد.(1)

اخبار دال بر تبعيد عبدالله بن سبأ به مدائن در منابع معروف حديث شيعي نقل نشده و نزد اهل‌سنت نيز با اسانيد بي‌ارزشي نقل شده است كه چيزي را ثابت نمي‌كند.

ابن‌حجر در ‹لسان الميزان› مي‌گويد:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. الفَرق بينَ الفِرَق، ص234؛ الفصل في الملل والاهواء والنحل، ج5، ص36.

ابو‌اسحاق فزاري از شعبه، از سلمة بن ‌كهيل، از ابي الزعراء، از زيد بن ‌وهب نقل مي‌كند كه سويد بن ‌غفله در زمان خلافت امام علي ( عليه السلام ) نزد وي رفت و گفت: من نزد كساني بودم كه از ابوبكر و عمر [بد] مي‌گفتند و معتقد بودند كه نظر نهاني شما نيز چنين است. عبدالله بن سبأ نخستين كسي بود كه چنين گفت. علي ( عليه السلام ) گفت: مرا چه به اين خبيث1 سياه؟

سپس گفت: پناه بر خدا كه من درباره آن دو، جز به نيكي

و زيبايي نمي‌انديشم. سپس در پي عبدالله بن سبأ فرستاد و او را

به سوي مدائن روانه كرد و گفت: او هرگز با من در يك

ديار ساكن نگردد. سپس به سوي منبر برخاست تا مردم

گرد آمدند و داستان را بيان كرد و آن دو را ثناي بسيار كرد و

در پايان گفت: از كسي نشنوم كه مرا برآن دو برتري ‌دهد كه

در اين صورت با شلاّق، حدّ مفتري را بر وي جاري خواهم ساخت.(2)

در سند اين روايت، ابوالزعراء وجود دارد كه ابن‌حجر در ‹تهذيب التهذيب› به نقل از برقاني او را حجية بن ‌عدي كندي مي‌داند.(3)

مصنف گويد: سه نفر ابوالزعراء نام دارند كه حجية بن ‌عدي هيچ‌يك از آنان نيست:

1. عبدالله بن ‌هاني كندي يا ازدي كوفي. ابن‌حجر در ‹تهذيب التهذيب› مي‌گويد: ‹وي از عمرو بن ‌مسعود روايت كرده و خواهرزاده‌اش سلمة بن ‌كهيل نيز از او روايت كرده است›. بخاري مي‌‌گويد: ‹به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. شايد واژه "خبيث" در اينجا مصحف يا محرّف "حميت" باشد كه در فصول گذشته ذكر شد. (مترجم)

2. لسان الميزان، ج3، ص290.

3. تهذيب التهذيب، ج2، ص190.

حديثش عمل نمي‌شود›.(1)

2. عمروبن عمرو (ابن‌عامر) بن ‌مالك بن ‌نضلة جشمي ابوالزعراء كوفي. ابن‌حجر در ‹تهذيب التهذيب› مي‌گويد:

وي از عمويش ابوالاحوص عوف بن ‌مالك و عكرمة و عبيدالله بن ‌عبدالله روايت كرده است و ثوري كه او را عمرو بن ‌عامر مي‌خواند و ابن‌عيينة و عبيدة بن ‌حميد از وي روايت كرده‌اند.

ابن عبدالبر مي‌گويد: ‹بر موثق بودنِِ او اتفاق كرده‌اند›.(2)

3. يحيي بن ‌وليد بن ‌مسير طائي ابوالزعراء كوفي. ابن‌حجر در ‹تهذيب التهذيب› مي‌گويد:

وي از محل بن ‌خليفه و سعيد بن ‌عمر بن ‌اشوع نقل كرده و ابن مهدي و عصام بن ‌عمرو و يحيي بن ‌متوكل باهلي و زيد بن ‌حباب و سويد ‌بن عمر و كلبي و ابوعاصم از وي روايت كرده‌اند.

نسايي مي‌گويد: ‹وي مشكلي ندارد. ابن‌حبان نيز وي را از ثقات خوانده است›.(3)

با توجه به اينكه سلمة بن ‌‌كهيل از وي روايت كرده است، مقصود از ‹ابوالزعراء› همان فرد نخست؛ يعني عبدالله بن ‌هاني است كه بخاري وي را نكوهش مي‌كند. البته ابن‌حبان و عجلي، وي را موثق دانسته‌اند، اما نظر اين دو، نزد آنان بر نظر بخاري برتري ندارد. و از سوي ديگر ذكر نكرده‌‌اند كه اين ‹ابوالزعراء› از سويد بن ‌غفلة روايت كرده است. از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تهذيب التهذيب، ج6، ص56.

2. همان، ‌ج8، ص72.

3. همان، ج11، ص259.

ظاهر روايت نيز چنين برنمي‌آيد كه وي [روايت را] از او شنيده است و اين خود دليل ديگري بر سستي اين روايت به شمار مي‌رود. بنابراين، روايت ساقط است. والله العالم.

روايت ديگر را ابن عساكر در ‹تاريخ دمشق› آورده است:

ابوبكر احمد بن ‌مظفر بن ‌حسين بن ‌سوسن تمار در كتابش ما را خبر داد و ابوطاهر محمد بن ‌محمد بن ‌عبدالله سنجي [نيز] من را آگاه كرد كه ابوعلي بن ‌شاذان از ابوبكر محمد بن ‌جعفر بن ‌محمد آدمي از احمد بن ‌موسي شطوي، از احمد بن ‌عبدالله بن ‌يونس از ابوالاحوص، از مغيره، از سباط ما را خبر داده‌اند كه گفت: به علي ( عليه السلام ) خبر رسيد كه ابن سوداء از ابوبكر و عمر عيب‌جويي مي‌كند. علي فرمان داد تا او را و شمشير را بياورند يا [شايد] گفته باشد كه [علي] كمر به قتل او بست. درباره او، با علي سخني گفتند. او گفت: [پس] با من در يك شهر زندگي نكند. بنابراين، او را به مدائن روانه كرد.(1)

از سباط (راوي اين حديث) نامي در كتب رجالي به ميان نيامده و شايد مقصود، ‹اسباط› باشد؛ زيرا كسي از ‹تابعين› به اين نام نيست كه از علي ( عليه السلام ) يا ديگر صحابه روايت كرده باشد. نزديك‌ترين نام بدين اسم تا زمان صحابه، اسباط بن ‌نصر همداني كوفي است2 كه با يك واسطه (سماك بن ‌حرب) از جابر بن ‌سمره روايت كرده و از ابوهريره نيز با دو واسطه (سدي و او از پدرش) روايت كرده است. همچنين از ابن‌عباس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تاريخ دمشق، ج29، ص9.

2. ر.ك: ابن حبان، الثقات، ج6، ص85؛ ذكر اسماء من تكلم فيه، ص41؛ الكاشف، اثر ذهبي، ج1، ص59؛ تقريب التهذيب، ج1، ص98؛ تهذيب التهذيب، ج1، ص 185؛ تهذيب الكمال، ج2، ص357؛ رجال مسلم، ابن منجويه، ج1، ‌ص73؛ كتاب الضعفاء و المتروكين، ابن جوزي، ج1، ص96.

تنها با واسطة سدّي روايت مي‌كند. وي از هيچ صحابي بدون واسطه روايت نكرده است.

شايد هم سباط، مصحّف (سماك) باشد؛‌يعني سماك بن ‌حرب باشد كه مغيرة بن ‌مقسم ضبي ازدي از وي روايت مي‌كند و او كساني را از صحابه درك كرده است و شايد علي ( عليه السلام ) را نيز درك كرده باشد. البته شماري از رجال جرح و تعديل وي را قدح و نكوهش كرده‌اند و به روايات وي اعتمادي نيست.(1)

پس راوي اين روايت مجهول يا ضعيف است و روايتش از اعتبار برخوردار نيست. افزون بر اينكه ابوبكر محمد بن ‌جعفر بن ‌محمد آدمي قاري از رجال سند آن است كه او را نيز در كتاب‌هاي رجال موثق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. ابن‌حجر در "تهذيب التهذيب"، ج4، ص204 به اختصار مي‌گويد: ابوطالب از احمد نقل مي‌‌كند كه وي مضطرب الحديث است. مي‌گويد: "شعبه او را ضعيف مي‌شمرد". ابن عمار مي‌گويد: "مي‌گويند كه وي خطا مي‌كرده و در مورد حديث وي اختلاف نظر دارند". عجلي مي‌گويد: "بكري جائز الحديث است، مگر آنكه در مورد نقل حديث از عكرمه، چه بسا بر آن چيزي بيفزايد و ثوري گاهي وي را ضعيف شمرده است".

يعقوب بن‌ ابي‌شيبه مي‌گويد: "به ابن مديني گفتم: [نظرت درباره] روايت سماك از عكرمه [چيست]؟ گفت: مضطرب است" و زكريا بن‌عدي از ابن مبارك نقل مي‌كند كه سماك در حديث، ضعيف است. يعقوب مي‌گويد: "روايت او، تنها از عكرمه مضطرب است، و[لي] در غير عكرمه شايسته است. ولي در هر حال [در نقل حديث] تأمل و دقت نداشته است. و آنان‌كه مانند شعبه و سفيان از قديم از وي [چيزي] شنيده‌اند، حديثشان از وي صحيح و مستقيم است و به نظر ما آنچه ابن مبارك گفته، درمورد كساني است كه در آخر عمر وي از او چيزي نقل نكرده‌اند".

نسائي هم مي‌گويد: "او مشكلي ندارد، و[لي] حديث او چيزي [از عيب] دارد". صالح جزره او را ضعيف خوانده و ابن خراش گويد: "در حديثش نرمي وجود دارد". ابن حبان در "الثقات" مي‌گويد: "وي زياد اشتباه مي‌كند". نسائي مي‌گويد: "شايد به وي تلقين مي‌شده، پس اگر در اصلي متفرد باشد، [قولش] حجت نيست؛ زيرا به او تلقين مي‌شده و او مي‌پذيرفته... و قبل از مرگش تغيير يافته بود". جرير بن ‌عبدالحميد مي‌گويد: "نزد او رفتم و ديدم كه ايستاده ادرار مي‌كند. پس بازگشتم و از او چيزي نپرسيدم. گفتم خرف شده است".

ندانسته‌اند، بلكه محمد بن ‌ابي‌الفوارس دربارة وي مي‌گويد: در آنچه روايت كرده، به خلط دچار شده است.(1)

همچنين اين روايت را لالكايي در ‹شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعة› با سندي آورده است كه به ابوالاحوص، از مغيره از شباك مي‌رسد:

به علي خبر رسيد كه ابن السوداء از ابوبكر و عمر عيب‌جويي مي‌كند. فرمان داد تا او و شمشير را بياورند. وي مي‌گويد: [علي] كمر به قتل او بست، اما درباره او با علي سخن گفتند. [او] فرمود: [پس] با من در يك شهر ساكن نشود. پس او را به شام تبعيد كرد.

او در روايتي ديگر نيز از ابوالاحوص، از مغيره، از شباك، از ابراهيم چنين نقل مي‌كند:

به علي بن ‌ابي‌طالب خبر رسيد كه عبدالله بن ‌أسود از ابوبكر و عمر عيب‌جويي مي‌كند؛ پس كمر به قتل او بست. به او گفتند: آيا مردي را مي‌كشي كه [مردم را] به سوي دوستي شما اهل‌بيت فرا مي‌خواند؟ گفت: [پس] هرگز با من در يك خانه سكنا نگيرد.(2)

شباك در سند اين روايت، همان شباك ضبي كوفي نابيناست كه احمد و نسائي و ابن حبان و ابن شاهين و ابن‌سعد و عثمان بن

‌ابي‌شيبه و ديگران او را موثق مي‌‌دانند3، اما حاكم و دارقطني وي را به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. اين سخن را ابن‌حجر در لسان الميزان، ج5، ص108 و خطيب بغدادي در تاريخ بغداد، ج2، ص148، نقل كرده‌‌اند. سخني دربردارنده نكوهش او نيز در آنها هست؛ او قرآن را براي مردم و دنيا مي‌خوانده است، نه براي خدا.

2. شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعه، ج7، ص1339.

3. ر.ك: تهذيب التهذيب، ج4، ص266.

تدليس1 وصف كرده‌اند.(2)

باري، روايت مُرسَل است؛ زيرا شباك علي ( عليه السلام ) را درك نكرده است و ابراهيم (همان ابراهيم نخعي) روايت ديگر را نيز از او آورده است. ابراهيم نخعي در سال 50ه‍‍ .ق زاده شد و علي ( عليه السلام ) در سال 40ه‍ .ق به شهادت رسيد.(3)

افزون بر اينكه برپايه روايت نخست، اميرمؤمنان ( عليه السلام ) او را به شام تبعيد كرد، اما با توجه به روايت ديگر، او را از سكونت در كوفه منع كرد. روايت دوم در اين باره كه او را به كجا تبعيد كرد؛ چيزي نمي‌گويد.

پس اين روايت افزون بر مرسل بودنش، از ديد سند و متن، مضطرب است؛ زيرا از سباط يا شباك يا از شباك به نقل از ابراهيم نقل مي‌شود.

كسي كه اين روايت را از ابوالاحوص نقل مي‌كند، در روايت نخست احمد بن ‌عبدالله بن ‌يونس و در روايت دوم، احمد بن ‌يونس و در روايت سوم، احمد بن ‌اسد است و فردي را كه اميرمؤمنان ( عليه السلام ) تبعيدش كرد بر پايه الفاظ اين روايت، ابن السوداء يا عبدالله بن ‌اسود و تبعيد ياد شده در روايت سباط، به مدائن و در روايت شباك، به شام است و روايت سوم نيز از جاي تبعيد سخن نمي‌گويد. حتي اگر همه اين روايات بر تبعيد به مدائن دلالت كنند، بر يكي بودن ابن السوداء و عبدالله بن سبأ دلالت نمي‌كنند.

ابن‌عساكر در ‹تاريخ دمشق› روايت ديگري آورده است:

ابوبكر محمد بن ‌طرخان بن ‌بلتكين بن ‌يجكم، ما را خبر داد كه ابوالفضائل محمد بن ‌احمد بن ‌عبدالباقي بن ‌طوق گفت: اين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تدليس: پنهان كردن اسناد حديث، فريبكاري.

2. طبقات المدلّسين، ص21.

3. مشاهير علماء الامصار، ص163.

حديث بر ابوالقاسم عبيدالله بن ‌علي بن ‌عبيد الله رقي خوانده شد كه ابو احمد عبيدالله بن ‌محمد بن ‌ابي‌‌مسلم از ابوعمر محمد بن عبدالواحد از غطافي به سند خود، از صادق ( عليه السلام ) ، از پدران پاكش از جابر نقل كرده‌اند: هنگامي كه مردم با علي ( عليه السلام ) بيعت كردند، [او] براي مردم خطبه خواند. [در اين حال] عبدالله بن سبأ برخاست و گفت: تو ‹دابة الارض› هستي. [علي] گفت: از خدا بپرهيز. گفت: تو فرشته‌اي. گفت: از خدا بپرهيز. وي گفت: تو خلق را آفريدي و روزي را گستردي. پس [علي ( عليه السلام ) ] به قتل وي فرمان داد. رافضيان گرد آمدند و گفتند: او را رها و به ساباط مدائن تبعيد كن؛ زيرا اگر او را در مدينه بكشي، ياران و پيروانش بر ما خواهند شوريد. پس وي را به ساباط مدائن تبعيد كرد كه قرمطيان و رافضيان در آنجا بودند. وي مي‌گويد:

سپس گروهي (همان سبئيه)، به سوي او برخاستند. [و همان عقايد را باز گفتند]. آنان يازده مرد بودند. علي [ ( عليه السلام ) ] به آنان گفت: باز‌گرديد، من علي پسر ابوطالبم. پدر و مادرم شناخته شده‌اند و من پسر عموي محمدم ( صلّي الله عليه وآله وسلّم ) . گفتند: باز نمي‌گرديم؛ هر چه خواهي بكن. پس آنان را به آتش سوزاند. يازده گورِ ايشان در صحرايي، معروف است. يكي از آنان كه مخفي مانده [و جان به در برده بود] چنين گفت: ما مي‌دانستيم كه او خداست. به گفتة ابن عباس آنان بر عقيده خود دليل مي‌آوردند كه كسي به آتش عذاب نمي‌كند، جز خالق آتش.(1)

در سند اين روايت، غطافي به چشم مي‌خورد كه در كتاب‌هاي رجالي نه به نيكي و نه به بدي از وي ياد مي‌شود. بنابراين، روشن نيست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تاريخ دمشق، ج29، ص9.

كه خودِ او كيست تا چه برسد به اينكه از چه كسي روايت مي‌كند. پس روايت، ضعيف و استناد كردني نيست.

البته لالكايي در ‹شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعة› آن را از ابوعمر زاهد، محمد بن ‌عبدالواحد (غلام ثعلب) از عطافي (با ‹عين›) از شيعه روايت كرده1 و در همان كتاب از ابوعمر زاهد به نقل از عطافي به نقل از راويان خود، آورده است.(2) بكري نيز در ‹معجم ما استعجم›، از ابوعمر زاهد، از عطافي از راويانش، اين روايت را نقل مي‌كند.(3)

عطافي (با ‹عين›) نيز در كتاب‌هاي رجالي ياد نمي‌شود و گويي

از ساخته‌هاي غلام ثعلب است كه مانند آن نيز بسيار وجود دارد.

والله اعلم.

ابو‌عمر محمد بن ‌عبدالواحد معروف به غلام ثعلب نيز در سند اين روايت به چشم مي‌خورد كه در علم اللغة شهره بود، ولي با اين حال لغويان در لغت به او اعتماد ندارند. در حديث هم كسي را نديده‌‌ام كه وي را توثيق كند؛ جز آنچه خطيب بغدادي در ‹تاريخ بغداد› درباره‌اش گفته است: همة مشايخ، او را در حديث معتمد دانسته، تصديق مي‌كنند4، اما وي گفتة معيّني را در توثيق وي نياورده است و اين شيوه با روشِ [خودِ] آنان در نقل توثيقات از رجالِ جرح و تعديل سازگار نيست.

ذهبي اين كلام را در ‹سير اعلام النبلاء› و ابن‌حجر در ‹لسان الميزان› ( 5 ) از خطيب نقل مي‌كند.(6) اين خود نشان مي‌دهد كه آنان به دليل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. شرح اصول اعتقاد اهل السنة والجماعه، ج4، ص758.

2. همان، ص759.

3. معجم ما استعجم، ج2، ص705.

4. تاريخ بغداد، ج2، ص357.

5. لسان الميزان، ج5، ص268.

6. سير اعلام النبلاء، ج150، ص511.

مستقيمي بر توثيق وي دست نيافته‌اند.

ابن نديم در ‹فهرست› مي‌گويد:

شنيدم كه گروهي از علماء، نقل قول وي را ضعيف مي‌شمرند و او را به افزودن بر حديث منسوب مي‌كنند، او دشمني خود را درباره علي ( عليه السلام ) به غايت رسانده بود.(1)

ابن‌حجر به نقل از خطيب مي‌گويد:

رئيس الرّؤساء به من گفت: به چيزهاي فراواني برخورده‌ام كه با آنها بر ابوعمر خرده مي‌گيرند، و در كتاب‌هاي بزرگان علم نيز به وي در رواياتش نسبت دروغ‌گويي‌مي‌دهند.(2)

از سوي ديگر، گفته‌‌اند كه وي جزوه‌اي دارد كه در آن فضائل معاويه را آورده3 و براي بزرگان و اديباني كه نزد وي مي‌آمده‌اند، پس از خواندن اين جزوه سخني نمي‌گفته است. اين نيز همانند سخن منقول از ابن نديم، بر دشمني او با امير المؤمنين ( عليه السلام ) دلالت مي‌كند.

آمدن واژه ‹رافضه› را در اين روايت، ‌از دلايل ساختگي بودنش مي‌توان شمرد؛ اين لفظ پيش از زمان زيد بن ‌علي در ميان آنان ذكر نمي‌شده است؛ چنان‌كه از او خواستند ابوبكر و عمر را دشنام دهد و او از اين كار خودداري كرد. پس او را رها كردند و او آنان را ‹رافضه› ناميد.

ابن‌تيميه مي‌گويد:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. الفهرست، ص113. اين عبارتِ ابن نديم را در لسان الميزان، ج5، ص268 آورده است.

2. لسان الميزان، ج5، ص268.

3. ابن حجر در لسان الميزان، ج5، ص268 مي‌گويد: "جزوه‌اي را كه در فضايل معاويه

گردآورده، ديده‌ام. در آن مطالب بسياري كه جعلي هستند وجود دارد و آفت در آن مربوط به غير اوست. بايد بگوييم بلكه آفت از خود اوست. روايت او اخباري جعلي در فضايل معاويه است".

لفظ ‹رافضه› هنگامي پديد آمد كه زيد بن‌ علي بن ‌حسين را در روزگار خلافت هشام، رفض (ترك) كردند. داستان زيد بن ‌علي بن ‌حسين 120 [سال] بعد؛ يعني در سال 121 يا 122 [هجري] در آخر خلافت هشام رخ داد.(1)

نووي مي‌گويد: ‹آنان رافضي ناميده شدند، از مادّة رفض به معناي ترك›. اصمعي و غير او نيز گفته‌اند: ‹آنان رافضي ناميده شدند؛ زيرا زيد بن ‌علي را رفض و ترك كردند›.(2)

مناوي در ‹التوقيف› مي‌گويد:

رفض [به معناي] ترك و رافضه از همين مادّه است. هنگامي كه زيد بن ‌علي آنان را از دشنام دادن به صحابه نهي‌كرد، او را ترك كردند و هنگامي كه عقايدش را شنيدند و دانستند كه او از شيخين؛ [يعني ابوبكر و عمر] بيزاري نمي‌جويد، رفضش كردند. سپس اين لقب درباره كساني به كار رفت كه در اين مذهب به غلوّ دچار شدند.(3)

گفتني است زيد بن ‌علي در 122 يا 120 يا 126ه‍ .ق كشته شد4 و جابر بن ‌عبدالله انصاري، راوي حديث در 78 يا 77 يا 73ه‍ .ق درگذشت.(5) با فرض اينكه جابر اين حديث را در اواخر عمر خود نقل كرده باشد نيز

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. منهاج السنة النبويه، ج1، ص8.

2. شرح النووي علي صحيح مسلم، ج1، ص103.

3. التوقيف علي مهمات التعاريف، ج2، ص369.

4. ر.ك: تهذيب التهذيب، ج3، ص362؛ تهذيب الكمال، ج10، ص98.

5. ذهبي در سير اعلام النبلاء، ج3، ص192؛ تذكرة الحفاظ، ج1، ص44 مي‌گويد: "جابر در سال 78ه‍. ق. درگذشت. ابن سعد و هيثم بن‌عدي مي‌گويند: سال وفات وي 73ه‍. ق. است. ابن حبان و ابونعيم قائل به وفات او در سال77ه‍.ق هستند".

ر.ك: تهذيب التهذيب، ج2، ص38. اقوال ديگري نيز از تهذيب الكمال، ج4، ص453 ذكر شده است.

لفظ رافضه را بيش از سي‌سال پيش از قيام زيد، ذكر كرده است و اين مطلب با گفتة آنان يعني پيدايي لفظ رافضه پس از قيام زيد، سازگار نيست.

ابن ابي‌الحديد در شرح ‹نهج‌البلاغه› از ابوالعباس از محمد بن ‌سليمان بن ‌حبيب مصيصي، از علي بن ‌محمد نوفلي، از پدر و مشايخ خود روايت ديگري نقل مي‌كند:

روزي از ماه رمضان علي ( عليه السلام ) بر كساني مي‌گذشت كه [به] خوردن [سرگرم] بودند. گفت: آيا در سفريد يا بيماريد؟ گفتند: هيچ‌كدام. گفت: آيا از اهل كتابيد؟ گفتند: نه. گفت: پس چرا در روزِ ماه رمضان، [چيزي] مي‌خوريد؟ گفتند: تو، تو هستي. و چيز ديگري نگفتند. [علي ( عليه السلام ) ] مقصودشان را دريافت؛ پس، از اسب خويش پايين آمد و آب دهان بر زمين انداخت. سپس گفت: واي بر شما. من، تنها، بنده‌اي از بندگان خدايم. از خدا بپرهيزيد و به اسلام بازگرديد. آنان چنين نكردند. چندين بار از آنان خواست، اما آنان بر كار خويش پافشاري مي‌كردند؛ پس، از نزد آنان برخاست، سپس گفت: آنان را به بند دركشيد و برايم چند كارگر و آتش و هيزم بياوريد. سپس فرمان داد تا دو چاه كندند. پس يكي از آنها را زير زمين قرار داد [و پوشاند] و روي ديگري را باز گذاشت. هيزم را در [چاهِ] روباز ريخت و ميان آن دو را به هم راه داد و در هيزم‌ها آتش افكند، تا دود آتش بر آنان درآيد و آنان را صدا زد: به اسلام بازگرديد، اما آنان امتناع كردند. امر كرد تا هيزم و آتش آوردند و بر آنان ريختند تا بسوزند. شاعر دراين‌باره گفته است:

لَتَرمِ بيَ المُنيةُ حَيثُ شاءَت إذا لَم تَرمِ بي في الحُفرَتينِ



95


اِذا ما حُشَّتا حُطَباً بِنارٍٍ فَذاكَ المَوتُ نَقداً غَيرَ دَينِِ

حوادث، هر جا كه مي‌خواهند مرا بيندازند، اما در آن دو حفره نياندازند.

هرگاه آن دو حفره با هيزم و آتش شعله‌ور گردند، پس آن مرگ نقدي است نه نسيه.

[راوي] مي‌گويد كه پيوسته برآنان ايستاد تا خاكستر شدند. ابوالعباس مي‌گويد:

سپس گروهي از اصحاب علي ( عليه السلام ) كه عبدالله بن ‌عباس در ميان آنان بود، به ويژه درباره عبدالله بن سبأ شفاعت كردند و گفتند: اي اميرمؤمنان، او توبه كرده است، از او بگذر. پس با اين شرط كه در كوفه نماند، وي را رها كرد. او گفت: كجا بروم؟ گفت: مدائن. پس به مدائن تبعيدش كرد. هنگامي كه اميرالمؤمنين كشته شد، [دوباره] گفتة [سابق] خويش را آشكار ساخت. طائفه و فرقه‌‌اي به او پيوستند و او را تأييد و پيروي كردند.

[راوي همچنين] مي‌گويد:

هنگامي كه خبر كشته شدنِ علي به وي رسيد، او گفت: به خدا سوگند كه اگر مغز او را در هفتاد كيسه نزد ما آوريد، [باز هم] مي‌دانيم كه او نمرده است و نمي‌ميرد، مگر آنكه عرب را با عصايش براند. هنگامي كه خبر به ابن‌عباس رسيد، وي گفت: اگر مي‌دانستيم كه او باز مي‌گردد، زنانش را به نكاح نمي‌گرفتيم و ميراثش را تقسيم نمي‌كرديم.(1)

اين روايت نيز از دو جهت، مرسل شمرده مي‌شود؛ به ويژه اينكه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. شرح نهج‌البلاغه، ابن ابي‌الحديد، ج5، ص6.

ابوالعباس همان احمد بن ‌عبيدالله بن ‌عمار ثقفي است كه او را ‹حمارالعزيز› مي‌نامند و نزد ايشان (اهل سنت) ضعيف است. ابن‌حجر در ‹لسان الميزان› درباره وي مي‌گويد: ‹او از سران شيعه است... و او را قَدَري خوانده‌اند...› و علي بن ‌عبيدالله بن ‌مسيّب كاتب مي‌گويد: ‹وي نزد بزرگان،‌بسيار بدنام است›. ابن‌نديم در ‹فهرست› براي وي مصنفاتي مانند ‹مثالب معاوية› برمي‌شمرد.(1)

اين آثار و اخبار كه گاه به آنها براي تبعيد شدن عبدالله بن سبأ به مدائن استدلال مي‌شود، افزون بر اينكه از طُرق شيعة اماميه نقل نشده‌اند، از ديد مرسل بودن يا به سبب ضعف برخي از راويان آنها، نزد خودِ اهل‌سنت نيز ضعيف به شمار مي‌روند. و از همين روي براي اثبات وجود عبدالله بن سبأ نمي‌توان بدان‌ها استناد كرد؛ تا چه رسد به تبعيد وي به مدائن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. لسان الميزان، ج1، ص219.

فصل نهم:

آيا ابن سبأ يهودي بوده؟ و آيا

در شكل‌گيري فتنه دخالت داشته؟

بر پايه سخنان پيش‌گفته، حتي يك دليل صحيح نيز بر يهودي بودن ابن سبأ نيست؛ چنان‌كه حتي يك دليل معتبر وجود ندارد كه او در شكل‌گيري فتنة زمان عثمان تأثير گذارده يا از كساني بوده كه مردم را بر ضد عثمان بر مي‌انگيخت يا در قتل او دست داشت.

همه اينها را تنها روايات سيف بن ‌عمر تميمي در بردارد و وي [نزد علماي رجال و حديث] ضعيف است و نمي‌توان به مروّياتش اعتماد كرد؛ به ويژه اينكه وي در نقل اين روايات تنهاست.

اين سخن با توجه به نكته‌هاي زير روشن‌تر مي‌شود.

1. چنان‌كه در ‹تاريخ طبري›، ‹تاريخ دمشق› ابن‌عساكر، ‹تاريخ الاسلام›، ذهبي و ‹البداية والنهاية› ابن كثير و ديگر منابع آمده است، همه روايات منقول در منابع اهل‌سنت درباره داستان عبدالله بن سبأ يهودي، به سيف بن ‌عمر تميمي مي‌رسد و چنان‌كه گفته شد، او بسيار ضعيف است و همه او را تضعيف كرده‌اند.

افزون بر اينكه راويِ سيف بن ‌عمر، شعيب بن ‌ابراهيم است كه او را نيز در كتب رجال، موثق نخوانده‌اند.



98


ابن‌عدي در ‹الكامل› مي‌گويد:

اين شعيب بن ‌ابراهيم احاديث و اخباري دارد، اما وي به واسطة اين روايات، شناخته شده نيست و احاديث و اخبارش اندك است و در همان احاديث اندك نيز روايات نكره‌اي يافت مي‌شود؛ زيرا در آنها به گذشتگان غرض مي‌ورزد.(1)

ذهبي در ‹ميزان الاعتدال› مي‌گويد: ‹شعيب بن ‌ابراهيم كوفي، راوي كتاب‌هاي سيف است و در او ناداني‌اي وجود دارد›.(2) چنانچه اين دو، راويِ داستان عبدالله بن سبأ باشند، چگونه مي‌توان آن را تصديق و به محتواي آن اعتماد كرد؟

2. سيف بن ‌عمر افزون بر ضعف در حديث و ساقط بودن روايتش، شخصيّت‌سازي و خلق راوي و ساختن و پرداختن رويدادها را بسيار دوست مي‌داشت و اين كسان و حوادثِ ساختگي را در رويدادهاي معروف تاريخ اسلام مي‌آورد.

براي نمونه، طبري در تاريخش به سند خود از سيف بن ‌عمر، واقعة ‹ذات السلاسل› و ‹فتح اُبُلّه› را در زمان ابوبكر چنين گزارش مي‌كند:

خالد در كاظمه به لشكرش پيوست و هرمز در ‹سلاسل› به يارانش واصل شد تا نگريزند، در حالي كه آب در دست آنان بود. خالد نيز به آنجا وارد شد و در جايي بدون آب اتراق كرد... سپس با هم جنگيدند. خداوند ابري فرستاد تا پشت سپاه

مسلمانان و آنان را بدان قوّت بخشيد... تا اينكه ايرانيان شكست خوردند.(3)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. الكامل في ضعفاء الرجال، ج5، ص7.

2. ميزان الاعتدال، ج3، ص377؛ چنين سخني در "المغني في الضعفاء"، ج1، ص469 نيز آمده است.

3. تاريخ طبري، ج2‌، ص308 به بعد.

وي مي‌گويد:

اين داستان درباره ‹اُبُلّه› و فتح آن، مخالف چيزي است كه اهل سيره مي‌شناسند و در آثار صحيح آمده است. چرا كه فتح ابلّه در زمان عمر و به دست عتبة بن ‌غزوان و در سال 14ه‍ .ق بوده است.(1)

او جنگي را با همه حوادث خرد و مردانش ساخته و پرداخته مي‌كند و همه فتوحات و كرامات را در آن مي‌آورد و غنائم به دست آمده و... را نيز بازگو مي‌‌كند!

راويان سيف در اين حادثه چنين‌اند: محمد بن ‌نويره2، حنظلة بن ‌زياد بن ‌حنظله3، عبدالرحمان بن ‌سياه احمري4، طلحة بن ‌اعلم5، و مهلب بن ‌عقبه اسدي.(6)

اما كتب رجال و سيره و تاريخ، از اين افراد نامي نياورده‌اند و از آنان جز از طريق سيف بن ‌عمر، هيچ روايتي نقل نشده است و اين خود گواهي مي‌دهد كه همه اين افراد، ساخته و پرداختة خودِ اويند.(7) اين روش او در روايات و راويان او به شمار مي‌رود، و يهودي بودن عبدالله‌ بن ‌سبأ و تأثيرش در شكل‌گيري فتنه نيز از داستان‌پردازي‌هاي اوست؛ زيرا اين داستان را از طريق ديگري جز خودش، نقل نكرده‌اند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. تاريخ طبري، ج2، ص311.

2. سيف بن‌عمر در تاريخ طبري، ج2، صص310، 311، 321، 369 و 423؛ ج3، صص12 و 54 از وي روايت كرده است.

3. روايات سيف بن‌عمر از او در تاريخ طبري، ج2، صص31 و 311 آمده است.

4. چنان‌كه در تاريخ طبري، ج2، صص311 و312 آمده، سيف بن‌عمر از او روايت كرده است.

5. ر.ك: تاريخ طبري، ج2، صص 225، 247، 262، 276، 277، 280، 309 و 472؛ ج3، ص23.

6. تاريخ طبري، ج2، صص309، 311 و312.

7. براي شناخت بيشتر دروغ‌ها و ساخته‌هاي او در حوادث و راويان و شخصيت‌ها، ر.ك: (عبدالله بن سبأ)، سيد مرتضي عسكري.


| شناسه مطلب: 78429