بخش 2

زادگاه فاطمه زهرا ( علیها السلام ) کیفیّت نامگذاری فاطمه زهرا ( علیها السلام ) نام ها ولقب های فاطمه زهرا ( علیها السلام ) زهرا ( علیها السلام ) اُمّ ابیها ( مادر پدرش ) نژاد ریشه دار جدّه زهرا ، آمنه بنت وهب بشارت ! و آنگاه فروغ هدایت تولّد یافت !


26


زادگاه فاطمه زهرا ( عليها السلام )

محلّ تولّد آن حضرت ، خانه خديجه دختر خويلد « امّ المؤمنين » بود ؛ اين خانه در كوچه هاي مكّه مكرّمه معروف به كوچه هاي عطاران قرار داشت .

ازرقي گويد : « اين خانه به زادگاه فاطمه ( عليها السلام ) معروف است ؛ زيرا فاطمه و ديگر فرزندان خديجه از رسول خدا ، در آن تولد يافته اند . »

همچنين به گفته ارزقي ، ازدواج پيامبر با خديجه در اين خانه واقع شده و وفات خديجه نيز در اين خانه بوده است و پيامبر خدا در اين خانه سكونت داشتند تا هنگامي كه به مدينه هجرت كردند . بعد اين خانه در اختيار عقيل پسر ابوطالب بود و گويند معاويه در دوران خلافتش آن را از عقيل خريداري كرد و آن را به مسجد تبديل نمود و مردم در آن نماز مي خواندند ؛ كه امروز از آن خانه اثري نيست ، امّا در گذشته پايين تر از سطح جاده بوده و چند پله فاصله داشته و در سمت چپ آن سكّويي به اندازه سي سانتي متر ارتفاع ، با طول ده متر و عرض چهارمتر قرار داشته است ؛ همچنين مكتب خانه اي در آن بوده كه كودكان در آنجا قرآن مي آموختند . در سمت راست خانه درِ كوچكي بوده كه با دو پلّه به كوچه اي ـ با عرض دو متر ـ راه داشته است .

اين خانه داراي سه در بوده ؛ يكي در سمت چپ به اتاق كوچكي به مساحت سه متر در كمتر از سه متر كه جاي عبادت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بوده و در آنجا بر آن حضرت وحي نازل مي شده است . در سمت راست ـ نسبت به كسي كه وارد خانه مي شود ـ محلي پايين تر از سطح زمين وجود داشته كه آن را وضوخانه آن حضرت گفته اند .

درِ دوم ، روبروي كسي بوده كه وارد مي شده است ، اين در به مكاني وسيع تر باز مي شده و شش متر در چهار متر مساحت داشته كه محل سكونت پيامبر و خديجه بوده است .

درِ سوم كه سمت راست قرار داشته متعلّق به اتاقي بوده با طول چهار متر در عرض هفت متر و نيم كه در وسط آن مقصوره كوچكي بوده كه بر جايگاه ولادت حضرت


27


فاطمه زهرا ( عليها السلام ) قرار مي گرفته است . بر ديوار شرقي اين اتاق « رَفي » است كه روي آن قطعه سنگي از دستاس هاي ( 1 ) قديم نهاده شده كه مي گويند اين دستاسِ حضرت زهرا ( عليها السلام ) است كه در زمان حيات از آن استفاده مي كرده است .

به موازات طول خانه و گذرگاه بيروني و سكوي داخلي از شمال ، فضايي است با ارتفاع يك متر و نيم به مساحت شش متر در هفت متر كه تصوّر مي كنم اين محل همان جايي باشد كه حضرت خديجه مال التجاره خود را در آن نگهداري مي كرده است . اين بود مشخصات خانه ، چنانكه « بتانوني » در سفرنامه خود آورده است .

بتانوني گويد : « اگر نيك بنگري خواهي ديد كه در اين خانه جز سادگي نيست ! خانه اي است داراي چهار اتاق كه سه اتاق از آنها ، اندروني است ، يكي مخصوص دختران ، ديگري براي همسر ، سوم براي عبادت و چهارم براي امور شخصي و مراجعات مردم » . ( 2 )

در « شفاء الغرامِ » فاسي ، مشخصات خانه خديجه به گونه اي ديگر آمده است . وي مي نويسد :

« اين خانه امروزه به صورت مسجد است ؛ ايواني دارد با هفت ضلع كه بر هشت ستون قرار گرفته . در وسط ديوار قبله آن ، سه محراب وجود دارد كه در آن بيست و شش زنجيره ، در دو خط موازي ديده مي شود و مقابل آن ايواني است داراي چهار ضلع و پنج ستون و اين دو ايوان را يك صحن به يكديگر متصل مي سازد . ايوان دوم از اوّلي كوتاه تر است ؛ در نزديكي آن چند موضع وجود دارد كه مردم آن را زيارت مي كنند :

اوّل موسوم به زادگاه فاطمه ( عليها السلام ) مي باشد .

دوّم را « قبّه وحي » گويند كه متّصل به زادگاه فاطمه است .

سوّم « مختبأ » يا اندرون ناميده مي شود .

فاسي ، سپس به ذكر مشخصات مساحت اين سه موضع پرداخته و در پايان مي گويد : « در زمان خلافت ناصر عباسي ( سال 604 هجري ) وي به تعمير آن خانه اقدام كرد ؛ زيرا از آثار مهم و معروف در مكّه مشرّفه بوده است » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ دستاس ؛ آسياب دستي كه در قديم با آن گندم و جو و مانند آن را آرد مي كرده اند .

2 ـ رحلة البتانوني ، ص53


28


كيفيّت نامگذاري فاطمه زهرا ( عليها السلام )

نامگذاري فاطمه ( 1 ) به الهام خداوند متعال بود ؛ زيرا خداوند او را از آتش دور نگهداشته است .

ديلمي ، از ابوهريره و حاكم ، از علي ( عليه السلام ) آورده اند كه :

« إنَّما سُمِّيَتْ فاطِمَة لأَنَّ اللهَ فَطَمَها وَحَجَبَها عَنِ النّار » .

« فاطمه » از « فطم » اشتقاق يافته و به گفته « ابن دريد » به معناي قطع و جدا نمودن است . و به همين جهت گويند : « فطم الصبي إذا قطع عنه اللّبن » . كودك از شير بريده شد .

و گويند : « لأفطمنّك عن كذا » ؛ يعني تو را از اين كار منع مي كنم .

نام ها ولقب هاي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) :

مشهورترينِ نام هاي آن حضرت ، « فاطمه زهرا » است . با اين نام نُه اسم براي ايشان نقل شده است . ( 2 )

ما مي توانيم ميان نام ها و لقب ها فرق بگذاريم ؛ او فاطمه ناميده شد امّا لقب هايي نيز داشته . در عرف نحويين لقب ها از اسم هاي خاص هستند . نحويين « اسم خاص » را سه قسم كرده اند : نام ، لقب و كنيه . هر اندازه شخص داراي شخصيت و موقيعت برجسته باشد ، نام هاي بيشتري دارد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ نام فاطمه در ميان عرب تازگي نداشت . چه ، نام همسر ابوطالب و مادر علي ( عليه السلام ) فاطمه بود ، و نيز فاطمه دختر عتبه .

پيامبر پارچه اي از استبرق را هديه كردند تا چادر براي فاطمه ها باشد . آن پارچه را چهار قسمت كردند ؛ قسمتي براي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) قسمتي براي فاطمه بنت اسد مادر علي ( عليه السلام ) ، قسمتي براي فاطمه دختر حمزه عموي پيامبر و قسمتي براي فاطمه دختر عتبه .

2 ـ اين اسامي عبارتند از : فاطمه ، صديقه ، مباركه ، طاهره ، زكيّه ، راضيه ، مرضيه ، محدثه و زهرا . همچنين آن حضرت را امّ النبي يا امّ ابيها مي خوانند و برخي سيره نگاران بتول را نيز آورده اند .


29


زهرا ( عليها السلام ) :

1ـ گويند بدين جهت زهرا ناميده شد ، كه او شكوفه [ درخت وجود مبارك ] مصطفي بود و نيز گويند : بدان جهت او را زهرا ناميدند ، كه سفيد و نوراني بود . از جعفر بن محمّد از پدرش نقل شده كه گفت :

« از اباعبدالله ( عليه السلام ) پرسيدم كه چرا آن حضرت ، زهرا ناميده شده ؟ فرمود : زيرا هر گاه در محراب عبادت خود مي ايستاد ، نور وجودش به اهل آسمان پرتو مي افشاند ، چنانكه نور ستاره به اهل زمين . »

2ـ آن حضرت ، صديقه ، مباركه ، طاهره ، زكيّه ، راضيه و مرضيه لقب داده شده كه هر يك آيتي است از صدق ، بركت ، طهارت ، رضا و اطمينان نفسِ او .

3ـ و بتول ( 1 ) نيز بدان جهت لقب داده شد كه صفاتش جداي از صفات ساير مردم بود و خداي متعال او را بر ساير زنان در حُسن و فضل و شرف امتياز داده بود ، يا از آنرو كه از خلق بريد و به خدا پيوست .

در تاج العروس آمده است : فاطمه دختر پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بتول ناميده شد ؛ زيرا او از جهت منزلت در پيشگاه خداوند متعال ، به مريم شباهت داشت .

ثعلب گويد : « به دليل برتري او بر ساير زنانِ اهل زمان خود و امتياز او بر زنان امّت از جهت دين ، نَسَب و عفت ، سرور زنان عالم است » .

و نيز گفته شده : بتول بانويي است كه از دنيا بريده و به خدا پيوسته و از اين رو فاطمه را لقب بتول داده اند ، چنانكه در « تاج العروس » آمده است : مريم و فاطمه ( عليهما السلام ) را بتول گفتند كه بر زنان عصر خود در فضل و دين برتري داشتند و از دنيا بريده و به خدا پيوستند .

اُمّ ابيها ( مادر پدرش ) :

لقب « اُمّ النبي = مادر پيامبر » يا اُمّ ابيها ، به فاطمه ( عليها السلام ) اطلاق مي شود ؛ با توجّه به اين معني ، نويسندگان هر يك بر حسب ذوق و قريحه خود ، براي آن تفسيري ذكر كرده اند كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ يقال : بتله بتلأ اي قطعه و ابانه . و تبتل الي العبادة : أي تفرغ لها و انقطع ، والبَتُول ( بفتح الباء وضمّ التاء ) .


30


شمّه اي از آن را برگزيده ايم :

الف : او كوچكترين دختر از دختران پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود و پس از مرگ خديجه در خانه تنها زندگي مي كرد و عهده دار امور زندگي پيامبر و در خدمت آن حضرت بود ؛ ( چون مادرِ پيامبر ) .

ب : طبيعي است كه زهرا ( عليها السلام ) مادر پيامبر باشد در رسالتش ، نه در ولادتش و شايد اين بر قلم تقدير گذشته و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي دانسته كه جز وجود زهرا ، نسلي نخواهد داشت و تنها اوست جرياني اصيل كه نور رسالت را در بستر تاريخ و در همه عصرها بر دوش خواهد كشيد تا بشريت از اين نورِ فياض روشنايي گيرد و به همين دليل بود كه پيامبر نسبت به زهرا محبت شديد داشت . ( 1 )

ج : پيامبر ديده به جهان گشود در حالي كه پدرش را از دست داده بود ، ديري نگذشت كه مادر را نيز از دست داد ، در حالي كه كودك خردسالي بود .

پيامبر خدا با فاطمه رفتاري داشت همچون مادر و هرگاه از سفر به مدينه مراجعت مي كرد ، فقط به ديدار فاطمه مي رفت . از آن زمان كه آمنه بنت وهب مادر گرامي پيغمبر درگذشت ، آن حضرت در خانه ابوطالب نشو و نما يافت و از مهر و محبت فاطمه بنت اسد برخوردار شد . پيامبر با فاطمه بنت اسد اُنسي داشت و او را مادر صدا مي زد و چون او در گذشت ، حضرتش سخت اندوهگين شد ، تا اين كه خدا فاطمه ، دخترش را به او عنايت كرد و هرگاه وي را مي ديد ياد فاطمه بنت اسد مي كرد و به ديدارش تسلي مي يافت و به همين جهت او ( فاطمه دخترش ) را « اُمّ ابيها » ناميد . ( 2 )

رسول مكرّم ( صلّي الله عليه وآله ) بيهوده به كسي لقب يا كنيه اي نمي داد بلكه همه القاب از روي حكمت بود و هر چيز را در جاي خويش مي نهاد ؛ زيرا او پيامبر بزرگوار و فرستاده عظيم خدا بود . بهترين درود و سلام بر او باد !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ تفسيري است از استاد فاضل حسيني . نكـ : فاطمة الزهرا ، توفيق ابوعلم ، ص75

2 ـ توفيق ابوعلم ، همان ص58 ، با اندك تصرّف .


31


نژاد ريشه دار

آن بانويي با فضيلت ، دختري مهربان ، مجاهدي بردبار ، گوهري پاك وكمياب بود . او دختر كيست ؟ او همسر كيست ؟ او مادر كيست ؟ كدامين فرد با چنين نژاد پاك و شرافتمند هماورد تواند بود ! نژادي ريشه دار و سلاله عترت نبوي با آن همه كرامت و بزرگواري !

پدرش كيست ؟ سيد و سرور ما محمّد بن عبدالله ، فرزند عبدالمطّلب ، فرزند هاشم ، فرزند عبدمناف ، فرزند قصيّ قرشي عدناني . پيامبر خدا و ختم رسولان ، جدّ دوّمِ پدرش ، هاشم بن عبدمناف ؛ آن كه داراي پيمان و سنت « ايلاف » قريش بود . ( 1 ) و نخستين كسي كه دو كوچ را براي قريش بنيان نهاد كه يكي را در زمستان به سوي يمن و حبشه و ديگري در تابستان به شام و غزه گسيل مي شد .

نامِ هاشم « عمرو » بود و به تدريج اسم هاشم بر او پيشي گرفت ، دليل آن اين بود كه سال هايي سخت بر قريش گذشت و دارايي هايشان را از دست دادند . هاشم به ديار شام رهسپار شد و نان فراواني تهيه كرد و بر شتر نهاد و به مكّه آورد ، شتر نحر كرد و با آن غذايي پرداخت ، و آن نان ها را خُرد مي كرد و در آبگوشت مي ريخت و به اهل مكّه مي خورانيد . اين نخستين بار بود كه مردم مكّه پس از قحطي ، غذاي سير خوردند ؛ از اين رو ، وي را هاشم ناميدند .

عبدالله بن زبعري ( شاعر عرب ) در اين باره گفت :

« عمرو العلا هشم الثريد لقومه * * * و رجال مكّة مسنتون عجاف » ( 2 )

« عمرو آن بزرگمردي كه براي قومش غذا فراهم ساخت در حالي كه مردم مكّه قحطي زده و گرسنه بودند . »


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ايلاف در اصل پيماني بود كه هاشم با قبايل عرب داشت كه بازرگاني قريش بتواند در ميان قبايل عرب فعّاليت داشته باشد و به جهت عظمت هاشم كسي قصد سوئي نسبت به آن نورزد ؛ زيرا آنها ساكنان حرم و پرده داران كعبه و پاك ترين نژاد عرب بودند .

2 ـ تاريخ طبري ، ج2 ، ص252


32


هاشم يكي از اجداد زهرا است ، وي مردي كريم بود كه كرامتش ضرب المثل بود و درباره آن اشعار مي سرودند ، بهويژه در سختي ها و بحران ها ؛ زيرا گوهر مردان را در ناملايمات مي توان دريافت . هاشم چشمه خير و كرم بود و همين بس كه قرآن كريم از كوچ قريش در دو فصل ياد كرده :

{  لاِِيلاَفِ قُرَيْش * إِيلاَفِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ * فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ * الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوع وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْف }

و نيز هاشم را منصب « سقايت و رفادت » ( 1 ) حج بود و چون موسم حج فرامي رسيد در ميان قريش مي ايستاد و مي گفت :

« اي گروه قريش ! شما همسايگـان خدا و خاندان او هستيـد ، زائران خدا دراين موسم مي آيند و حرمت خانه خدا را بزرگ مي شمارند . آنها ميهمانان خدا هستند و شايسته ترين مهمان براي ارج نهادن ، مهمان خداست . خداوند شما را براي اين منظور برگزيده و بدان گرامي داشته و به عنوان بهتـرين همسايه ارج نهـاده است . پس مهمانـان و زائران خـدا را گرامي بداريد . آنها ژوليده و گردآلـود ، از شهرهـاي دور با شتران لاغـر مي آيند و رنـج راه را پذيرا شده به ايـن ديار مي شتابنـد . شما بايد از آنـان پذيرايي كنيد و به آنان آب دهيـد . »

به دنبال اين سخنان قريش از زائران پذيرايي مي كردند تا آنجا كه اگر خانواده اي اندك توشه اي داشت ، آن را براي ميهمانان خدا مي فرستاد و خود هاشم نيز سرمايه كلاني براي اين كار اختصاص مي داد و خوراك حاجيان را فراهم مي ساخت و نان و گوشت و روغن و خرما و قاووت براي آنان تهيه مي كرد و به سرزمين « منا » آب مي فرستاد ، با اين كه آن روز در آن سرزمين آب كمياب بود و اين پذيرايي ادامه داشت تا مردم به شهرهاي خود باز گردند . ( 2 )

در كتاب « منتقي » آمده : هاشم با شخصيت ترين فرد قريش بود ، او سفره اي گسترده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سقايت و رفادت : آب دادن به حاجيان و توليت امر كعبه و اداره شهر مكه .

2 ـ طبقات ابن سعد ، ج1 ، ص78


33


داشت كه در رنج و راحت آماده بود . غريبان و درماندگان را پناه مي داد و در احقاق حقوق مي كوشيد . نور پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در چهره اش مي درخشيد و هرگاه احبار و عالمان اهل كتاب وي را مي ديدند ، دستش را بوسه مي زدند . قبايل عرب و گروه هاي اهل كتاب ، دختران خود را عرضه مي داشتند كه با آنان ازدواج كند تا آنجا كه « هرقل » پادشاه روم براي او پيام داد :

« مرا دختري است كه زيباتر از آن زنان نزاده اند ، نزد ما بيا تا او را به همسري تو دهم ، از جود و كرم تو مرا خبرها داده اند ! »

او مي خواست بدين وسيله نور مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را ، كه در كتابهايشان وصفش را خوانده بودند ، به خاندان خود منتقل كند ، كه هاشم اين پيشنهاد را رد كرد . ( 1 )

باري ، چنين بود جد بزرگوار محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) ، پدر گرامي زهرا ( عليها السلام ) ؛ با آن صفات خجسته و اخلاق فاضله و مشخّصه هاي عالي انساني كه در ميان اهل مكّه بدو منحصر بود و در جزيرة العرب با آن شهرت داشت .

امّا ديگر جدّ پدري زهرا عبدالمطّلب بود كه او را « شيبة الحمد » مي ناميدند . اين نامگذاري داستاني دارد كه خلاصه آن چنين است :

عمويش مطّلب پسر عبدمناف پس از درگذشت برادرش هاشم آب و غذا دادن به حجّاج را عهده دار شد و قريش او را به خاطر سخاوتش فيض ناميدند . مُطّلب ، دوستي داشت به نام « ثابت بن منذر » ، پدر حسان بن ثابت ( شاعر معروف عرب ) .

روزي ثابت نزد مطّلب آمد و گفت : « فرزند برادرت شيبه را جمال و شخصيت و شرافتي است ، وي را فراخوان » .

مطّلب گفت : « همين امروز به سراغ او مي روم » .

ثابت گفت : « تصور نمي كنم مادرش سلمي و دايي هايش او را به تو بدهند . »

سلمي كه بود ؟ سلمي دختر عمرو پسر زيد بن لبيد ، از قبيله بني عدي بن نجار بود . در يكي از روزها كه هاشم با جمعي از قريش به مدينه آمده بودند ، در يكي از بازارها براي خريد و فروش رفته و زني را ديده بودند كه از بالاي بلندي در بازار ، به خريد و فروش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الزرقاني ، ج1 ، ص37


34


دستور مي دهد ، او زني چابك ، زيبا و با وقار بود . هاشم از حال او جويا شد كه دوشيزه است يا همسر دارد ؟ گفتند :

« دوشيزه است ولي به دليل شخصيت و جايگاهش به همسري مردان تن ندهد ، مگر آنكه او را آزاد بگذارند و خود صاحب اختيار امور خويش باشد . »

هاشم از او خواستگاري كرد ، آن زن ( سلمي ) كه شرافت و شخصيت هاشم را مي دانست ، پذيرفت و از آنها فرزندي پديد آمد به نام « شيبه » كه در سرش سفيدي داشت . هاشم در يكي از سفرهاي شام درگذشت و در غزه به خاك سپرده شد و شيبه تحت سرپرستي مادر و دايي هاي خود بود تا اين كه « ثابت » خبر او را به عمويش « مطلب » داد و مطلب براي گرفتن شيبه نزد سلمي رفت كه وي در آغاز امتناع ورزيد و بالأخره راضي شد ؛ مطلب شيبه را به مكّه آورد .

قريش گفتند : « اين غلامِ مطلب است » .

مطّلب گفت : « واي بر شما او فرزند برادر من ( شيبه ) پسر عمرو ( هاشم ) است » و از آن پس « شيبه » به عبدالمطلب شهرت يافت . مطلب راهي يمن شد و در آنجا وفات كرد . سپس عبدالمطلب پسر هاشم خدمت به حاجيان را به عهده گرفت و همواره به آنان غذا مي رساند و در ظرف هايي از پوست ( مَشْك ) در مكّه آب مي داد و چون چاه زمزم را حفر كرد و آب فراهم گرديد ، آب آن را در اختيار زائران قرار مي داد . بدينسان او نخستين كسي است كه زمزم را حفر كرد . ( 1 )

عبدالمطّلب از زمزم آب حمل مي كرد و به عرفات مي برد و حاجيان را سيراب مي كرد و خاطره هايي با شكوه تجديد مي شد : خاطره پيامبر خدا ، اسماعيل ( عليه السلام ) ، آن روز كه پدرش ابراهيم ( عليه السلام ) در فلات خشك و سوزان مكّه با اندكي آب و غذا او را به امر خدا ، رها ساخت و درباره آنان دعا كرد و آن دعا به اجابت رسيد ، آب زمزم از زير قدم اسماعيل جوشيد ! و اين نويد دلگرم كننده براي او و مادرش بود .

آري پس از سالها كه از زمزم اثري نمانده بود ، عبدالمطّلب آن را به تنهايي دوباره

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ هنگامي كه جُرهُم مي خواستند از مكّه خارج شوند ، چاه زمزم را در خاك پنهان كرده بودند .


35


حفر كرد و همانجا نذر كرد كه اگر خدا او را ده پسر دهد ، يكي را قرباني كند ! عبدالمطّلب زمزم را حفر نمود تا آن كه براي هميشه جاري باشد و آن خاطره هاي شيرين را به ياد آوَرَد .

اين اراده الهي بود كه براي عبدالمطّلب و فرزندانش ، آن چشمه با بركت را به جوشش آورد ، به گفته آن زن كاهن ؛ اين نشانه اي است از آن مرد بزرگ ، كه طهارت و بركت فراواني را به يادگار نهاد ، چرا چنين نباشد ؟ ! درحالي كه او از خداپرستاني بود كه هرگز بت را پرستش نكردند ! او از ظلم و ستم متنفر بود و از گناه دامن منزه داشت ؛ اينها سجاياي فطري است كه با روح اين مرد بزرگ عجين شده بود .

روزگاران مي گذرد ، خداوند متعال به عبدالمطّلب ده پسر روزي مي كند : « حارث ، زبير ، ابوطالب ، عبدالله ، حمزه ، ابولهب ، غيداق ، مقوم ، ضرار و عباس » . عبدالمطّلب فرزندان را جمع كرده و از نذر خود در خصوص قربان كردن يك پسر خبر مي دهد و از آنها مي خواهد كه تسليم عهد خدا باشند . هيچيك از آنها خودداري نكرده و همه گفتند : به نذر خود وفا كن و هر آنچه خواهي عمل كن ! پدر گفت : « هر يك از شما نام خود را بر تيري بنويسد » و آنها چنين كردند ، عبدالمطّلب به درون كعبه رفت و به كليددار گفت تيرهاي قرعه را بيندازد ، نخستين بار ، تيري آمد كه نام عبدالله بر آن بود ؛ عبدالمطّلب عبدالله را بسيار دوست مي داشت ، دست او را گرفت و با كاردي كه همراه داشت رهسپار قربانگاه شد ، دختران عبدالمطّلب گريستند ، يكي از آنها به پدر گفت : « به جاي او از شتران خود كه در حرم مي چرند قرباني كن . » قريش نيز بر اين امر اصرار ورزيدند . عبدالمطّلب به كليددار گفت آن تير را بر عبدالله و ده شتر افكن ، چون ديه در آن روز ده شتر بود . كليددار قرعه زد و اين بار هم به نام عبدالله درآمد ! عبدالمطّلب ده شتر ديگر افزود و باز قرعه به نام عبدالله اصابت كرد ! تا اين كه سرانجام عدد به صد شتر رسيد و قرعه به نام شتران اصابت كرد . عبدالمطّلب تكبير گفت و مردم نيز تكبير گفتند و عبدالمطّلب آن شتران را قرباني كرد .

اين خاطره يادآور قرباني اسماعيل است كه ابراهيم در رؤيا ديد و بر آن مصمّم شد و پسر جز تسليم وبندگي از خود نشان نداد و گفت « هر آنچه بدان مأمور شده اي بكن ، كه به


36


خواست خداوند مرا از بردباران خواهي يافت » و خداوند « فدايي » فرستاد و اين سنّت اسلامي همه سال تكرار مي شود تا يادآور آن ذبح عظيم باشد .

تصوّر مي كنم ، داستانِ نذرِ عبدالمطّلب نيز در ذبح يكي از پسرانش جز به الهام خداوند نبوده است تا نشان دهد كه نسل پاك از ابراهيم و اسماعيل همچنان ادامه دارد ، تا به عبدالمطّلب و عبدالله و محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) برسد .

داستان عبدالله فرزند عبدالمطّلب به جز به اشاره خداوند نيست ، كه تجلّيات نبوّت را در اين نسل پاك و در وجود مرداني كه خدا ايشان را از ميان بندگانِ برگزيده به نمايش گذاشته و اصالت ، طهارت ، حسن خُلق ، كَرَم ، جود و ديگر صفاتِ ستوده را در آنان به وديعه نهد تا در جويبارِ نبوّتِ بزرگ ، حضرت محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) ، جاري و ساري گردد .

عبدالله ، پسر عبدالمطّلب به صد شترِ فدا مقابله شد و اين نخستين بار بود كه صد شتر فديه نفس قرار گرفت و اين سنّت در قريش و عرب رواج يافت و رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هم آن را امضا كرد .

در طبقات ابن سعد آمده است كه عبدالمطّلب زيباترين ، نيرومندترين ، بردبارترين و بخشنده ترين فرد قريش و از همه مردم پاكدامن تر بود و هيچ زمامداري او را نديد ، مگر آن كه به تعظيم وي كوشيد . او آقاي قريش بود تا زماني كه به ديار باقي شتافت . ( 1 )

از مناقب او : وفاي به عهد بود حتّي پس از مرگش ! گروهي از خزاعه ، نزد او آمده ، گفتند : « ما همسايگان شماييم ، آمده ايم با تو همپيمان شويم . » او پذيرفت و با هفت تن از فرزندان مطّلب ( پسر عموهايش ) و « ارقم بن نزله » و ضحاك و عمرو ، فرزندان ابي صيفي از اولاد هاشم آمدند ، داخل دارالندوه شدند و پيمان بستند كه يكديگر را ياري رسانند وياران يكديگر باشند و نامه اي را امضا كردند و در كعبه آويختند و عبدالمطّلب شعري گفت بدين مضمون :

« به زبير ( پسرم ) وصيت مي كنم كه اگر مرگم در رسد ، عهد مرا با بني عمرو نگهدارد و پيماني را كه شيخ او بسته محترم شمارد و از ستم و نيرنگ بپرهيزد ؛ زيرا آنها پيمان ديرين را ارج نهاده و با پدرت هم سوگند شدند كه در كنار قومت بمانند . »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبقات ابن سعد ، ج1 ، ص5


37


عبدالمطّلب به پسرش زبير سفارش كرد و زبير به ابوطالب و او به عباس بن عبدالمطّلب .

پايبندي به عهد و پيمان از صفات برجسته است كه همواره مايه افتخار بوده و ياد آن بر زبانها جاري گشته است و چنين بود عبدالمطّلب جدّ بزرگِ فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ، و مي دانيم كه اوصاف به وراثت از پدران به فرزندان و نواده ها منتقل مي شود و فروع از اصول ، مايه مي گيرد و بدين گونه بود كه زهرا از دودمان پاك مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) برگزيده گزيده ها است .

يكي از وقايع و شواهد تاريخي كه دلالت دارد عبدالمطّلب مردي مبارك بود و پيوند روحي با خدا داشت ، داستاني است كه رقيقه دختر صيفي بن هاشم ، نقل مي كند ؛ او مي گويد :

« سال هاي قحطي بر قريش گذشت كه دارايي ها بر باد رفت و جان ها در معرض هلاكت قرار گرفت . در خواب شنيدم هاتفي را كه مي گفت : اي گروه قريش ! پيامبرِ مبعوث از شما است كه زمان ظهورش مي رسد و براي شما باران و خرّمي و فراواني نعمت را مي آورد .

اينك بنگريد مردي شريف را ، با استخوان هاي درشت ، سفيد روي با ابروان به هم پيوسته با مژه هاي بلند ، موي مجعّد ، گونه هاي هموار و بيني كشيده ؛ او و همه فرزندانش جمع شوند و از ميان هر قبيله مردي بيايد و خود را پاك و پاكيزه كنيد و خوشبو سازيد و ركن « حجر الأسود » را استلام كنيد ، آنگاه بر قلّه ابوقبيس رويد و آن مرد از خدا باران طلب كند و شما آمين گوييد ، كه براي شما باران ببارد . صبح شد و اين خواب را براي آنها گفتم . »

بررسي كردند ديدند مردي كه اين صفات را دارد عبدالمطّلب است . همه نزد او گِرد آمدند و از هر قبيله مردي آمد و همان كار كه در خواب ديده بودم ، انجام دادند و بالاي كوه ابوقبيس رفتند و با آنها كودكي بود كه بعداً به رسالت مبعوث شد ! عبدالمطّلب پيش آمد و گفت : بار خدايا ! اينها بندگان تو و فرزندان بندگان تو و كنيزان و دختران كنيزان تو هستند و ما را پيش آمدي شده كه خود مي بيني ، سال هاي قحطي بر ما گذشته و چهارپايي باقي نگذاشته و بر جانها تاراج زده ، پس قحطي از ما بردار و باران و فراواني نعمت بر ما ارزاني دار ! ديري نگذشت كه سيل ها جاري شد و به بركت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مردم


38


سيراب گشتند .

رقيقه دختر ابي صيفي به همين مناسبت اين اشعار را سرود :

بشيبة الحمد أسقي الله بلدتنا * * * و قد فقدنا الحيا واجلوذ المطر

فجاد بالماء جوني له سبل * * * دان فعاشت به الأنعام والشجر

منا من الله بالميمون طائره * * * و خير من بشرت يوما به المضر

مبارك الامر يستسقي الغمام به * * * ما في الأنام له عدل و لا خطر

« به دعاي شيبة الحمد ( عبدالمطّلب ) خدا شهر ما را سيراب كرد ، در حالي كه باران را نمي ديديم و بارشي نبود .

آنگاه آب از هر طرف جاري شد و چهار پايان و درختان زنده شدند .

اين منّت خداوند بود كه به ميمنت آن نيك فال و بهترين كسي كه روزي « مُضر » را به وجودش بشارت داده بودند ، شامل حال ما شد .

آن وجود مبارك كه ابرها به بركتش ببارند ، و در ميان خلق مانند او و به بزرگي اش ، نظيري نيست ! »

آري ، پيوند ايماني ميان جد بزرگ پيامبر عبدالمطّلب با آفريدگار هستي پايدار بود و او خدا را بر آيين ابراهيم پرستش مي كـرد و آن هاتف كه در خوابِ « رقيقه » آمد ، اشـاره اي بود از خداي متعال و نشانه اي بر اين كه نبوّت در نسل اين مرد پاك و وجود مبارك او خواهد بود ، كه چون با دعا از خدا طلب باران كرد ، خدا بي درنگ دعايش را به اجابت رسانيد و اين خود دليلي است بر گنجينه قلـبِ پاك تهي از شرك و صفاي نفس و روشنـي باطن كه تمام وجودش رابه خدا متوجه مي ساخـت و خدا خواستـه او را برآورده نمود .

عبدالمطّلب خبر آمدن پيامبري را شنيده بود و آرزو مي كرد او از دودمان وي باشد و بدين منظور در انجام هر عملي كه رضاي خداي را دربرداشت شتاب مي گرفت . يكي از روزها در سفر يمن بر يكي از بزرگان « حمير » وارد شد . نزد وي ، مردي را از اهل يمن ديد كه عمر طولاني داشت و كتابهاي فراواني را خوانده بود .


39


وي رو به عبدالمطّلب كرد و گفت :

« به من اجازه مي دهي قسمتي از بدنت را بازبيني كنم ؟ » پاسخ داد : هر جايي از بدن مرا تو نتواني ديد ! گفت : « منظورم دو سوراخ بيني توست » . جواب داد : مانعي ندارد آنگاه به موهاي بيني او نگريست و گفت : « نبوت و سلطنت را مي بينم ، يكي از اين دو ، در بني زهره است ! »

عبدالمطّلب برگشت و با هاله دختر وهب بن عبدمناف بن زهره ، ازدواج كرد و فرزندش عبدالله نيز با آمنه دختر وهب ازدواج كرد و محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) تولّد يافت و بدين گونه خداوند در فرزندان عبدالمطّلب ، نبوّت و خلافت را قرار داد و خدا داناتر است كه اين تَفَضُّل را در كجا نهد و عواملي پيش آيد تا عبدالمطّلب را به اين شرافت كه اراده و تقدير خداوندي خواسته بود ، بكشاند .

واقعـه ديگـري پيـش آمد كه نشـان مي داد عبدالمطّلـب چگونه به خـدا توكّـل دارد ، خداونـدي كه بر بندگان حاكـم است و مي تواند هر ستمگري يا متكبـري را در يك لحظه خوار و ذليـل كند . اين واقعـه مربوط به بيـت الله الحرام اسـت ، آنگاه كه ديكتاتـوري چون « ابرهه اشرم » تصميم گرفت كعبه را ويران كند و لشكري جرّار ، همراه پيل ها ، بسيج كرد و به سوي كعبه حركت داد ، وقتي به حرم رسيدند ، يارانش را گفت : « دام ها و اموال مردم مكّه را غارت كنند . شتري از عبدالمطّلب به يغما برده بودند ، وي نزد ابرهه آمد .

ابرهه گفت : چه حاجت داري ؟

عبدالمطّلب پاسخ داد : شتر مرا به من بازگردان .

ابرهه از اين خواسته در شگفت شد ! و گفت : فكر كردم مي خواهي درباره اين خانه كه مايه شرف و شخصيت شما است ، با من صحبت كني .

عبدالمطّلب گفت : تو شتر مرا به من بازگردان و اين تو و اين هم خانه ! آن را خدايي است كه از آن دفاع خواهد كرد !

ابرهه دستور داد شتر عبدالمطّلب را به او بازگرداندند و چون آن را گرفت ، نعل بر آن آويخت و براي قربان كردن روانه شد و در حرم رها كرد تا اگر ابرهه قصد آن كند پروردگار حرم را خشم گيرد . عبدالمطّلب بر كوه حرا رفت و اين شعر خواند :


40


لا همّ إن المرء يمنع رحله * * * فامنع رِحالكَ

لا يغلبنّ صليبهم و محالهم * * * غدواً محالك

إن كنت تاركهم وكعبتنا * * * فأمرٌ ما بدا لك

« آفريدگارا ! مرد از دارايي خود دفاع مي كند ، تو نيز از خانه ات دفاع كن !

صليب آنها و نيرنگشان هرگز بر اراده تو پيروز نمي گردد .

اگر آنها ( ابرهه و سپاهش ) و كعبه ما را به حال خود واگذاري ، امر ، امرتوست هر آنچه خواهي بكن . »

آنگاه پرستوها هجوم آوردند و لشكر متجاوز را هلاك كردند ! و عبدالمطّلب از « حرا » فرود آمد ، دو تن از مردان حبشه پيش آمده و سر او را بوسيدند و گفتند : « راستي تو بهتر مي دانستي ! »

اين است شفاف بودن روح و قدرت ايماني نفس در حدّ عالي ! صاحب خود را چنان مي سازد ، كه مي بيند چيزي را كه ديگران نتوانند ديد ! آري عبدالمطّلب ، جد بزرگ زهرا ( عليه السلام ) ، از چنين سرمايه معنوي ارزشمندي برخوردار بود كه از اين ريشه ها به شاخه ها ( فرزندان ) گسترش يافت تا آنها را نيز از صفا و قدرت روحي و پاكيزگي پُر كند .

امّا جدّ پدري زهرا ( عليها السلام ) ، عبدالله پسر عبدالمطّلب است . عبدالله از همه فرزندان نزد پدر محبوب تر بود ! پدرش عبدالمطّلب ، فرزند هاشم كانون شرف بود و براي هاشم فرزندي جز او نماند ؛ او در ميان قوم خود به شرافتي نايل شد كه هيچ يك از فرزندان نايل نشدند . افراد قوم ، وي را دوست مي داشتند و شخصيت او را بزرگ مي شمردند . مادرش فاطمه ، دختر عمرو بن عائذ مخزومي ، از متن خانواده قريش بود .

فرزندان عبدالمطّلب عبارت بودند از :

« ابوطالب ، زبير ، عبدالله ، ام حكيم ، ( كه با عبدالله از يك شكم بود ) عاتكه ، برّه ، اميمه و اروي »

جدّه عبدالله از ناحيه پدر ، سلمي دختر عمرو ، از بني نجّار بود كه به جهت شرافت و


41


شخصيت ، تن به ازدواج با مردان قومش نمي داد ، مگر آن كه شرط مي كردند اختيار آن زن دست خودش باشد و هر گاه خواست ، از شوهر جدا شود ! مادر وي « تحمر دختر عبدالله بن قصي قرشي » بود .

اينها درختان ريشه دار و نسب هاي اصيلي هستند كه همه در ميان قوم خود شهره شرافت بودند .

بارزترين نمونه بزرگي در دوران حيات عبدالله ، داستان قرباني كردن است ؛ آنگاه كه پدرش قصد قربان كردن وي را داشت و دختران عبدالمطّلب خروشيدند و قريش از خانه هاي خود بيرون ريختند و گفتند : به خدا هرگز او را نمي تواني قرباني كني ! و عذرت پذيرفته نيست ؛ اگر چنين كني ، در آينده نيز مرداني مي آيند كه فرزندانشان را قرباني كنند ! و اين براي مردم سنّت پسنديده اي نيست . آنگاه عبدالله را با صد شتر فدا داد كه با اين عمل دل هاي مردم مكّه به وجد آمد ؛ چرا كه آنها نسبت به اين جوان كه با صبر و تسليم در برابر امر خدا ، رضا به تقدير داده و آماده قرباني شده بود ـ در حالي كه ميان او و مرگ جز مويي فاصله نبود ـ علاقه خاصي داشتند . خدا او را با بزرگترين فديه اي كه عرب در آن زمان شنيده بود از مرگ رهانيد !

در جاي جاي شهر مكّه ، جشن ها به پاكردند ، مشعل ها افروختند و در باره ماجراي ذبح نياي بزرگ اين خاندان ـ اسماعيل ـ كه پدرش ابراهيم او را به قربانگاه برد و خدا ذبح عظيم فداي او فرستاد و او را كه با مرگ فاصله اي نداشت نجات داد ـ سخن ها مي گفتند و اين قصه را كه پدران و نياكان طي قرن ها براي يكديگر بازگو كرده بودند ، نقل مي كردند ؛ قصه اي كه مانند آن ، امروز در كنار بيت عتيق ـ خانه اي كه ابراهيم و اسماعيل بناكردند ـ اتّفاق افتاده است ، اما اين بار موضوعِ فدا ، يكي از نواده هاي اسماعيل است ، كه در زمين زياد شده اند و مجد و عظمت را از نياكان به ارث مي برند .

اين بعيد نيست كه برخي محدّثان گذشته عنايت خاطر دارند كه ميان دو ذبح : اسماعيل و عبدالله پيوند زنند و گاه به خيال اينان خطور كرده كه از پس پرده غيب به جستجوي رازي باشند ، كه عبدالله آن را انتظار مي كشيد تا همانند اسماعيل پس از قرباني ، آتيه اي درخشان پيش روي او باشد !


42


عبدالله آن جواني بود ، كه همه دوشيزگان قريش و بلكه همه دختران مكّه ، رؤياي وصل وي را در سرداشتند ؛ برخي زنان پيشنهاد ازدواجِ با وي مي دادند و او امتناع ميورزيد ؛ از جمله : « قتيله دختر نوفل فرزند اسد بن عبدالعزّي » از قريش ، خواهر « ورقة بن نوفل » ، كه در كنار خانه كعبه جلو عبدالله را گرفت و گفت : عبدالله ! كجا مي روي ؟ و او جواب داد : با پدرم مي روم . قتيله گفت : صد شتر ، همانند آنچه فداي تو شد ، قرباني كنم كه هم اكنون همسري مرا بپذيري ! عبدالله پاسخ داد : من با پدرم هستم و مخالفت او نكنم و جدايي او نپذيرم ! و در روايت ديگر است كه چون عبدالله بر آن زن گذشت ، زن لباس او را گرفت و پيشنهاد همسري داد اما عبدالله امتناع كرد و گفت : خواهم آمد ! و شتابان گريخت .

يكي ديگر از اين زنان ، « فاطمه دختر مرّ » يكي از زيباترين و عفيف ترين زنان بود كه به گفته ابن سعد در « طبقات » كتاب هايي خوانده بود يا به گفته « طبري » و « ابن كثير » كاهنه اي بود از قبيله خثعم كه عبدالله را به همسري فراخواند و گفت : به ازاي آن صد شتر مي دهم و عبدالله به او نگاه كرد و گفت :

امّا الحرام فالممات دونه * * * والحلّ لا حلّ فاستبينه

فكيف بالأمر الذي تنوينه * * * يحمي الكريم عرضه و دينه

« امّا به حرام ، كه مرگ به از اينست ، و اگر به حلال است ، كه من آن را حلال نمي دانم .

تا چه رسد به آنچه تو مي خواهي ! شخص با كرامت ، دين و آبروي خود را پاس مي دارد ! »

اين خبر به جوان هاي قريش رسيد و به ملامت او زبان گشودند ، عبدالله در پاسخ آنها اشعاري سرود كه مضمون آن چنين است :

« ابري را ديدم كه چهره نمود و با ريزش باران ، نور اميد درخشيدن گرفت .

آبي كه از آن پديد آمد پيرامونش را همچون سپيده صبح برافروخت .

و اين همان شرافتي است كه بدان اعتراف مي كنم و چنين نيست كه هر كس چوب


43


آتش زنه را بر هم زد ، روشنگر باشد . » ( 1 )

آري ، اين است نياي پاك ، كه تن به افسونِ زيبا رويان مكّه نمي دهد ؛ شهري كه در آن عادات جاهليّت موج مي زد و رذائل اخلاقي شيوع داشت . در اين شهر عبدالله داراي قلبي است كه عفّت ، طهارت و پاكدامني از آن مي جوشد و موج مي زند ، هر قدمي كه برمي داشت بر محاسبه پاكي و مقياس عفاف و رهگذر پاكدامني بود .

اين است ذريّه اي كه هر يك به ديگري پيوند خورده اند و خانداني كه در فضاي عطرآگين شرف و سيادت ، از فضايل اخلاق و خصالِ خجسته برخوردارند .

جدّه زهرا ، آمنه بنت وهب

آمنه ، بانويي پاك بود ، كه خدايش از ميان زنان جهان برگزيد تا مادرِ سرور انسان ها باشد ، در رحم خود او را بپروراند و با خون و عواطف خويش تغذيه اش كند .

او گرامي ترين دوشيزه قريش ، از بني زهرة بن كلاب ، برادر قصيّ بود و اين دو ، شريف ترين افراد قريش بودند . پدرشان وهب پسر عبدمناف بود كه در شرف و نَسب ، آقايي داشت و مادرشان از فرزندان عبدالدار بود .

بدين سان ، آمنه برگزيده قريش از جهت پدر و مادر است ، كه عبدالله پسر عبدالمطّلب وي را به همسري برگزيد و اين زوج گرامي ، برگزيده نخبگان قريش بودند ؛ چنانكه رسول مكرّم ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود :

« خداوند همواره مرا از صلب هاي پاك به رحم هاي پاك منتقل مي كرد ، در حالي كه پيراسته و مهذّب بودم و اگر نسلي دو شاخه مي شد ، من در بهترين آنها قرار داشتم ! »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ إنّي رأيتُ مخيلة عرضت * * * فتلألأت بحناتم القطر

فلمائها نور يضيء له * * * ما حوله كاضائة الفجر

ورأيته شرفا ابوء به * * * ما كلّ قادح زنده يوري


44


در اين خاندان كريم از بني زهره ، گرامي ترين مادر ، كه بشر مي شناخت ، در مكه تولّد يافت و رشد كرد و بالنده شد و جوانان قريش آرزوي وصلت با او را داشتند ؛ چرا نداشته باشند ؟ ! در حالي كه او دختر فروزنده قريش بود ، كه در حسب و نسب و كرامت و شرافت مانندي نداشت . چه بسا روح و قلب آمنه از دور شيداي پسر عمويش عبدالله ـ برجسته ترينِ جوانان قريش ـ بود و بديهي است كه قلبش مي تپيد و اندوه ، دلش را مي آزرد ، آنگاه كه خبر نذر عبدالمطّلب در ذبح عزيزترين فرزندش عبدالله را از زبان مردم مكّه مي شنيد .

وقتي كه فدا آمد و عبدالله از قربان شدن معاف گرديد و هلهله شادي در مكّه پيچيد ، قلب آمنه هم با شادماني آرام گرفت ! چون عبدالمطّلب از نحر صد شتر فارغ شد ، با گروهي از سرشناسان بني هاشم ، راهيِ خانه بزرگ بني زهره ( وهب پسر عبدمناف ) گرديد ، در حالي كه فرزند گرانقدرش عبدالله ، در كنارش بود .

آمنه مي پرسيد ، گروه بني هاشم براي چه آمده اند ؟

در اين هنگام مادرش « برّه » پيش آمنه آمد تا خبر خواستگاري را با او در ميان بگذارد . پدرش وهب آمد و با نرمي گفت : « شيخ بني هاشم آمده تا براي پسرش عبدالله همسري برگزيند . » پس با عجله نزد ميهمان بزرگوارش آمد و آمنه را تنها گذاشت ، تا مجال انديشيدن يابد . »

بدينسان ، آفريدگار جهانيان آمنه را به همسري ، براي جوانمردي از بني هاشم ـ كه محبّت و علاقه اش دل هاي اهل مكّه را به تسخير در آورده بود ـ برگزيد . و در آن زمان قلبِ پاكِ آمنه ، در برابر اين پيش آمدِ غير منتظره تپيد ! سينه بر سينه مادرش « برّه » نهاد تا براي آرامش قلب خود مدد گيرد .

اين خبر در مكّه پيچيد و شهر براي جشن عروسي آن دو جوان شريف آماده شد ؛ زيباترين جوانِ قريش و مكّه و پاك ترين و گرامي ترين دوشيزه دنيا . فانوس ها در اطراف حرم افروخته شد و سران و بزرگان قريش در دارالندوه جشن گرفتند ، اين جشن ها سه شبانه روز ادامه داشت تا آمنه به حجله همسر عزيزش آمد ، خانه اي ساده كه با آن محبوب عزيز زيباتر از كاخ هاي جهان بود !


45


بشارت !

آمنه گويد : در حالي كه بين خواب و بيداري بودم ، صدايي به گوشم رسيد و به من گفت : « اينك تو به وجودِ سرور اين امّت آبستني ! » من از حمل بي خبر بودم و اثري از آن مشاهده نمي كردم .

اين رؤياي روشن ، اركان وجود آمنه را لرزاند ؛ رؤيايي كه به حقيقت تجسّم يافت . نوري ديد كه از وي ساطع شد و افق تا افق را از روشني لبريز ساخت تا آنجا كه « بُصري » يكي از شهرهاي شام را ديد و اين هنگامي بود كه شوي عزيزش به يثرب سفر كرده و به همسر خود وعده ديدار داده بود .

آمنه دوست داشت همراه همسرش مي بود تا آنچه ديده و شنيده است ، او هم مي ديد و مي شنيد . دوري شوهر طولاني شد . به بيماري مبتلا گرديد و در ديار دايي هاي خود ( در يثرب ) بستري شد و از قافله مكّه جا ماند . آمنه با بي صبريِ تمام ، انتظار بازگشتِ شوهرِ مهربانش را مي كشيد ، امّا او چند روزي پس از حركت قافله از يثرب ، دست از جهان شسته و در يثرب رخ در نقاب خاك كشيده بود . درد فراق قلب شاداب آمنه را سخت مي فشرد و آتشِ غم اندرونش را مي سوخت .

عبدالله رفت و به ديار جاويد شتافت و ديدگان آمنه در فراقش اشك مي باريد و در رثاي او مي گفت :

« گوهر زيباي هاشم سرزمين بطحا را بدرود گفت و در لحد منزل گرفت .

پيك اجل او را فراخواند و او را پاسخ داد ، ديگر وي را همانندي در ميان مردم نيست .

در آن شب كه تابوتش را به دوش مي كشيدند ، يارانش سراسيمه و بي قرار بودند .

امّا مرگ بي رحمانه بر او شبيخون زد ، وه ! چه بسيار كريم و مهربان بود . »

رحمت ورأفتِ خداوند قلب آمنه را كه در آتش هجر مي سوخت ، آرامش داد و با بزرگترين نويد كه سروش غيب ندا مي داد ، اُنس و تسلّي بخشيد . ماه هاي حمل به كندي گذشت و آنوعده عظيم فرارسيد ، زنان بني زهره پيرامونش حلقه زدند تا تولّد فرزند عبدالله را ببينند امّا در تصوّر آنها نمي گنجيد كه بزرگترين لحظات تاريخ بشري را شاهد خواهند بود .


46


و آنگاه فروغ هدايت تولّد يافت !

اتاق از نور لبريز شد ، بلكه شايسته بود كه همه دنيا از نور لبريز گردد ! زيرا به استقبال بزرگترين فرزندان آدم مي رود . به روايت سهيلي ، امّ عثمان ثقفي گويد :

« من در ولادت رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حضور داشتم . خانه لبريز از نور بود و ستارگان را ديدم كه نزديك شده اند ، چنان كه گويي بر زمين سقوط مي كنند ! »

ولد الهدي فالكائنات ضياء * * * و فم الزمان تبسم وثناء . . .

يوم يتيه علي الزمان صباحه * * * ومسائه بمحمد وضياء

والآي تتري والخوارق جمة * * * جبريل رواح بها غداء

« هدايت ، زاده شد و به همه كائنات روشني بخشيد ، و زمان لبخند مي زند و ثنا مي خواند .

روزي كه بامداد و شامگاهش با محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) پرتوافكن است .

نشانه هاي ( غيبي ) مشهود است و معجزات يكي پس از ديگري مي رسد و جبرئيل صبح و شام آن را فرود مي آورد » .

مكّه سراسر ، براي ميلاد رهنماي بزرگ بشر ، جشن شادماني گرفت . درود و سلام و بركت خداوند بر او باد ! عبدالمطّلب ، جدّ اين نوزاد او را محمّد ناميد ! ميلاد آن گرامي سرسلامتي يا تسليتي بود براي مادرش آمنه كه با مرگ همسر عزيزش اندوهگين بود . و هر چه مهر و محبّت داشت نثار اين فرزند عزيز مي كرد ، امّا ياد و خاطره عبدالله با گذشت سال ها فراموشش نمي شد و هر لحظه غم او را تازه تر مي كرد . بر آن شد كه به زيارت قبرش بشتابد و دردهاي درون را تخفيف دهد .

مادر در حالي كه پاره جگر خود و عبدالله را همراهي مي كرد ، راهيِ يثرب شد و در خانه دايي هاي شوهرش يك ماه به سر برد . پس از ديدار قبر عبدالله ، با يكي از قافله ها عازم مكّه گرديد ، همين كه قافله به « ابواء » رسيد توفاني سخت وزيد و حركت قافله را به تأخير انداخت ؛ در اين ايام آمنه بيمار شد ؛ بدان گونه كه توان حركت نداشت . بيماري شدّت گرفت تا جان به جان آفرين تسليم كرد و محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) كه با مادر وداع مي كرد ، ناظر


47


درگذشت آن مهربان بود و مي گفت :

« كلّ حيّ ميّت و كلّ جديد بال و كلّ كبير يفني » .

« هر زنده اي مي ميرد و هر نويي كهنه مي شود و هر بزرگي روزي رهسپار نابودي مي گردد . »

آن پيكر پاك در ابواء به خاك سپرده شد و دشت و بيابان را در وحشت فرو برد و كودك عزيز ـ كه سلام و درود خدا بر او باد ـ با قلبي شكسته و دلي پرغصّه راهيِ مكّه شد . چه سخت است فراق عزيزان بر قلب هاي مهربان و حسّاس ! ياد مادر از دست رفته وآثار عميق هجرانش ، همپاي زمان قلب مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را مي فشرد و از ديدگانش اشك مي باريد .

بيش از چهل سال گذشت و پيامبر همچنان در انديشه هجران مادر بود و از خداوند خواست كه براي زيارت قبر مادر ، او را اذن دهد تا در آنجا اشك بريزد و ياران نيز گريه كنند .

عبدالله بن مسعود گويد :

« پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) حركت كرد و ما آن حضرت را همراهي مي كرديم ، همين كه به قبرستان رسيديم ، ما را فرمود بنشينيم و خود در ميان قبرها راه مي رفت تا به قبر مادر رسيد ، نشست و با وي راز طولاني گفت ، سپس صدا به گريه بلند كرد و ما نيز با گريه آن حضرت گريستيم ! آنگاه پيامبر به سوي ما آمد و در اين حال عمر بن خطاب با آن حضرت روبرو شد و گفت : اي پيامبر خدا ، از چه گريستيد و ياران را به گريه آورديد ؟ پيامبر دست او را گرفت و با اشاره به ما فرمود : گريه من شما را بي تاب كرد ؟ ! گفتيم : آري ، يا رسول الله ! اين جمله را سه بار تكرار كرد و سپس فرمود : قبري كه من با آن راز مي گفتم قبر مادرم آمنه بنت وهب بود و من از پروردگارم اجازه خواستم كه زيارتش كنم و او به من اجازه داد . » ( 1 )

آري ، اين بانوي بزرگ آمنه مادر مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) است . بانوي پاك و گرانقدري كه از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الحاكم ، ج2 ، ص336 . روايت صحيح است و بُرَيده نيز آن را به سند ديگر آورده ، ج1 ، ص376 و ذهبي نيز نقل كرده و اصل حديث از صحيح مسلم ، ج2 ، ص671 مي باشد .


48


حسب و نسب و نژاد شريف و معدن پاك مايه گرفته بود و خدايش برگزيد تا مادر سيدالمرسلين باشد و مكّه و بزرگانش گواهي دادند كه او به فضل و عنايت آفريدگار جهان نايل آمد و خدا خواست كه نام و تاريخ و سيره او طي قرن ها جاودانه بماند و برتري و جايگاه رفيع اين بزرگ زن و محبّت پيامبر خدا را نسبت به او و نيز مهر و محبّت آن مادر را نسبت به رسول خدا نسل ها و عصرها بازگو كنند .

آري اين مادر مهربان و با فضيلت ، با كرامت زيست و به جوار حق بارِ سفر بست و ياد عطرآگينش برجاي ماند تا تاريخ هر عصر ، نسل به نسل آن را بازگو كند .

يكي از شعرا در مدح آمنه مي گويد :

الله شاءك أن تكوني فينا * * * أماً لخير المرسلين حنونا

فاختارك المولي لحمل أمانة * * * فخلقت آمنةً وضعت أمينا

لله احشاء توسد أحمد * * * جنباتها فحنت عليه جنينا

لله أصلاب تقلب أحمد * * * فيها فسادت أظهراً وبطونا

يامن كسوتِ الدهرَ أشرف حلّة * * * وجعلت درّة تاجه الإثنينا

جهلوا مقامك حين قالوا قولة * * * ولقد أساءوا في النبي ظنونا

ترجوه أمته وتيأس أمه ؟ * * * حاشاه وهو ببرّها يوصينا

ولسوف يرضيه الإله فهل تري * * * يرضي لآمنة تذوق الهونا ؟

الله أعلم حيث يجعل دينه * * * ولقد رضينا دين ابنك دينا

إن كان أشرف بقعة تلك التي * * * أضحي بها خير الأنام دفينا

فلكونها ضمت عظام المصطفي * * * لكن ببطنك كونت تكوينا

يا أم خير المرسلين وجدّة الزهـ * * * ـراء أمطرك الحياء هتونا

سعدت بك الابواء حين نزلتها * * * فتعطّرت ذكراً وطابت طينا

يا من له الخلق العظيم سجيّة * * * والعفو عندك ناله الراجونا

عفواً رسول الله إن حياءنا * * * منع الكلام وهيبة تعرونا

أعطاك ربّك رتبة لم يعطها * * * عيسي و لا موسي و لا هارونا


49


يا ربّ صلّ علي النبيّ وآله * * * ما قام حادي أو تلا تالينا

« خداوند خواست كه تو در ميان ما براي بهترين پيامبران مادر باشي .

از اين رو ، براي حملِ آن بارِ امانت تو را برگزيد ؛ آمنه را آفريد كه امين را بزايد .

آن رحم هاي پاك كه احمد ( صلّي الله عليه وآله ) را پروراندند و بر او مهر و عطوفت ورزيدند .

و نيز آن اصلاب با كرامت كه احمد ( صلّي الله عليه وآله ) را منتقل كردند ، آيتي از خدا بودند و بدينسان بر ديگر صلب ها و رحم ها برتري يافتند .

اي بانويي كه روزگار را بهترين جامه پوشاندي و بر تاج آن مرواريد درخشان بودي .

مقامت را نشناختند كه سخن ناروا گفتند و به پيامبر گمان بد بردند .

آيا امّت به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چشم اميد بندند امّا مادرش نوميد گردد ؟ ! حاشا ! كه او به مهر مادرش ما را توصيه فرمود .

خداوند خشنودش سازد ، آيا باوركردني است كه آمنه در عذاب باشد ؟ !

خدا بهتر مي داند دين خود را كجا نهد ، ما دين فرزندت احمد ( صلّي الله عليه وآله ) را پذيرفتيم .

اگر آنجا كه بهترين خلق مدفون است ( قبر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ) به خاطر دربرگرفتن استخوان هاي مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) ، بهترين سرزمين ها به شمار مي آيد .

چگونه رحمِ تو جايي كه آن بزرگوار شكل گرفت شرافت ندارد ؟ ! ( بنابراين بايد رَحِم تو شرافت بيشتري داشته باشد ! ) .

اي مادر سيد المرسلين ( صلّي الله عليه وآله ) ، اي جدّه زهرا ( عليها السلام ) ، شرم و آزرم پياپي از سيمايت مي باريد .

« ابواء » ( سرزميني كه مدفن آمنه است ) با فرود آمدنت در آنجا ، سعادتمند شد . يادش عطرآگين و خاكش پاكيزه گرديد .

اي آن كه داراي خُلق عظيم و سجاياي خسته بودي ! اميدواران چشم به عفو و گذشت تو دوخته اند .

اي رسول خدا معذرت مي خواهيم كه حياي ما و هيبت تو مانع سخن است .

خدايت رتبه اي داده كه به عيسي و موسي و هارون نداده است !

اي آفريدگار ، بر پيامبر و خاندانش درود فرست تا زماني كه آوازه گري يا سخن سرايي وجود دارد . »


50


تصوير


51


تصوير



| شناسه مطلب: 78457