بخش 4
فاطمه ضرب المثل پیامبر ( صلّی الله علیه وآله ) هجرت به حبشه و جدایی زهرا و رقیه زهرا ( علیها السلام )
82 |
فاطمه ضرب المثل پيامبر ( صلّي الله عليه وآله )
وقتي كه آيه { وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اْلأَقْرَبِين } ، نازل شد و پيامبر را به دعوت خويشاوندان نزديك فراخواند ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ندايي بلند برآورد ، قريش آمدند تا ببينند چه خبر است . فاطمه ( عليها السلام ) پدر را نظاره مي كرد كه ميان او و قريش چه مي گذرد .
پيامبر فرمود : « اي گروه قريش ! خود را دريابيد ، من به هيچ صورت نمي توانم شما را از خدا بي نياز كنم ، اي عباس ، اي فرزندان عبدالمطّلب ، من به هيچ وجه شما را از خدا بي نياز نمي سازم ، اي عموي پيامبر خدا ، من به هيچ وجه از خدا بي نيازت نتوانم نمود ، اي صفيّه دختر عبدالمطّلب ، اي عمّه پيامبر خدا ، من از خدا بي نيازت نتوانم كرد . اي فاطمه دختر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) هر آنچه خواهي از مال من طلب كن امّا به هيچ وجه از خدايت بي نياز نمي توانم كرد ! » ( 1 )
دكتر عايشه عبدالرحمان « بنت الشاطي » در حاشيه اين واقعه مي نويسد :
« و در حالي كه قلب فاطمه از ترحّم و تأثّر مي تپيد ، با صداي آرام گفت : « لبّيك ، اي بهترين پدر و گرامي ترين دعوت گر » . و سپس خود را آماده كرد و با آن جسم كوچك ، به ميان مردم رفت ، در حالي كه سر را بالا گرفته و چهره اش برافروخته بود و گويي مباهات مي كرد كه پدرش از ميان همه خواهران ، بلكه از ميان همه خاندان نزديكش او را برگزيده است . » ( 2 )
آري از قريش و قبيله خود آغاز فرمود ، آنگاه فرزندان عبدمناف اقوام نزديكش را ، سپس به عموي خود عباس ، آنگاه عمّه خود صفيّه و فاطمه ( عليها السلام ) آخرين فردي است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در اين موقعيّت خطير به عنوان مثال مي آورد و با اين سخن ، آخرين چيزي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي خواهد در موعظه و عبرت آموزي بيان كند پايان مي پذيرد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بخاري و مسلم .
2 ـ تراجم سيدات بيت النبوّه ، ص593
83 |
آري اگر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) دخترش فاطمه زهرا ( عليها السلام ) را از خدا بي نياز نكند ، آيا ديگران طمع خواهند بست كه كسي آنان را از خدا بي نياز سازد ؟ » ( 1 )
اين تنها موردي نيست كه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) به فاطمه مثال مي زند ، تا بر پيام خود براي امّت ، از مبادي و حدود و اخلاق تأكيد ورزد . [ بلكه از اين جمله است داستانِ ] زني از قريش ( از بني مخزوم ) كه مسلمان شده بود و زيوري را سرقت كرده بود ، خبر به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، قريش كه راضي نمي شدند دست سارق بريده شود ، نزد پيامبر شفاعت كردند ، حتّي اسامة بن زيد را كه شفاعتش پذيرفته بود ، واسطه قرار دادند ، همينكه اسامه خدمت پيامبر آمد ، پيامبر به او فرمود :
« اي اسامه در اين خصوص با من تكلّم نكن ؛ زيرا اگر اجراي حدود به من برسد دليل بر ترك آن نيست ، حتّي اگر دختر محمّد ( فاطمه ) سرقت مي كرد ، دستش را قطع مي كردم ! » ( 2 )
و در روايت ديگر است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود :
« أتشفع في حدّ من حدودالله تعالي ، لو أنّ فاطمة بنت محمّد سرقت لقطعت يدها » .
« آيا در حدود خداوند شفاعت مي كني ، اگر فاطمه دختر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) سرقت كند ، دستش را خواهم بريد ! »
تصوّر مي كنم ، پس از اينكه قريش آن محل را ترك مي كند و فاطمه مطمئن مي شود كه قضيه به سلامتي خاتمه يافته است ، آن دخترِ هشت ساله دوان دوان پيش مادر مي آيد و به دامن مادر مي چسبد و اشك شادي از ديدگان مي ريزد و از فرط خوشحالي در دنيا نمي گنجد ! زيرا پيامبر او را كه كودكي در آستانه هشت سالگي است با عمو و عمّه اش كه از سرشناسان قريش اند ، همسان مي سازد . آري ، او همه اين معاني را كه پدرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) در نظر دارد و به او مثل مي زند ، به خوبي مي فهمد و مادر كه شادمانيِ دختر را مي بيند ، او را نوازش مي كند و در همين حال متألّم است ؛ چرا كه حس مي كند پايان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ تراجم سيدات بيت النبوّه ، ص954
2 ـ حديث مورد اتّفاق است .
84 |
عمرش نزديك شده با اينكه فاطمه ( عليها السلام ) در اوج شادابي زندگي است و مي بيند كه پيامبر همچنان از سوي كفّار و مشركين و معاندين مورد آزار و اذيّت قرار مي گيرد و فاطمه شاهد اين دشواري هاي دعوت خواهد بود ؛ زيرا اين دخترِ خردسال كه سخت علاقه به پدر دارد ، از آن حضرت جدا نخواهد شد . و فاطمه با هوشياري آنچه را در خاطر مادر مي گذرد احساس مي كند . و رنج و شكنجه هايي را كه در مجاورت پدر انتظار مي بَرَد خواهد ديد ، از سوي قريش و ساير معاندان و آنانكه از عقيده توحيد روگردانند و بتهايي را كه سود و زياني نمي رسانند و صرفاً به تقليد از پدرانشان ، به ستايش از آنان پرداخته اند ، مي پرستند .
داستان غم انگيزي است كه ميان « امّ المؤمنين » و زهرايِ طاهره مي گذرد ، مادر از بردباري و رنج پذيري دختر مطمئن است ؛ زيرا از آغاز زندگي به همان اندازه كه از محبّت و گرامي داشت پدر برخوردار بوده ، در تحمّل شكنجه ها نيز آبديده شده است .
قريش حيران و سرگردان است و تصميم دارد كه مسلمانان را تحت فشار و شكنجه قرار دهد ، حتّي شخص پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از آزار قريشيان در امان نيست ! و در اين ميان عمويش ابولهب از همه آنها بيشتر پيامبر را مي آزارد ، بسيار اتّفاق مي افتد كه آن حضرت را با سنگ مي زند ! و امّ جميلِ كينه توز ، شبانه خارها را در راه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) جلو خانه اش مي ريزد و چون آيات : { تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَب وَتَبَّ * مَا أَغْنَي عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ * سَيَصْلَي نَاراً ذَاتَ لَهَب * وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ * فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَد } نازل شد . آن زن در حالي كه سنگي در دست داشت ، به مسجد آمد و قصد حمله به رسول خدا كرد ، ابوبكر نيز حاضر بود ؛ آن زن نزديك كعبه شد ، پيامبر را نديد ، به ابوبكر گفت : « دوستت كجاست ؟ شنيده ام او مرا هجو مي كند ! » به خدا سوگند اگر او را ببينم با اين سنگِ سخت ، بر دهانش مي كوبم ! به خدا سوگند من نيز شاعرم و با كينه و خشم ادامه داد :
« مذمما عصينا ، وأمره أبينا ، ودينه قلينا » .
« فرمانش نبريم ، امرش انكار كنيم و دينش را نپذيريم ! »
و سپس برگشت . ابوبكر گفت : « اي رسول خدا ! آيا او شما را ديد ؟ » فرمود : « مرا نديد ،
85 |
خدا ديده اش را از ديدارم فروبست ! » ( 1 )
كافران در شكنجه دادنِ نخستين مؤمنان ، روش هايي مي پيمودند ، آنان را در وسط روز بر ريگ هاي داغ مي افكندند و آبشان نمي دادند ! و زره آهنين بر بدنشان مي پوشاندند تا پوست بدنشان كباب شود ! در شكنجه دادن حتي بر زنان هم رحم نمي كردند ! نخستين زن شهيد در اسلام « سميّه دختر خبّاط » مادر عمّار ياسر بود .
آري هرگونه شكنجه كه فاطمه زهرا ( عليها السلام ) نسبت به مؤمنان مي ديد ، براي او و رفعت درجه ايمانش ، آزمايشي بود ، دشوارتر از آزمايش ديگر . علاقه شديد او به پدر سبب مي شد كه بار سنگين رنج هايش ، فاطمه ( عليها السلام ) را متألّم سازد ! و آزار و اذيّت كافران و تصميم آنها بر قتل پيامبر ، قلب فاطمه را بيازارد .
به موجب برخي روايات ، ابوجهل مي خواست آن حضرت را با خنجر به قتل رساند چنانكه بارها با سنگ بر وجود مباركش حمله برد و موارد ديگري از اين قبيل ، كه اينها فاطمه را رنج مي داد ؛ همچنانكه از درد و رنج مسلمانان و مستضعفان و بردگان و شكنجه آنها نيز متأثر بود ، چنانكه گويي سوزش آفتاب و شعله گزنده صخره هاي داغ مكّه وجودش را مي آزرد و بر پيكر نازك خود اثر تازيانه هايي را كه قريش بر گُرده مؤمنان مستضعف مي نواختند ، احساس مي كرد .
دختر خردسالِ باايمان ، از عقل و خِردِ آن گروه ستيزه گر ، كه خرد و انديشه را در امور بكار نمي بستند ، در شگفت بود كه چرا اينها از خود نمي پرسند افراد تحت شكنجه آنها از چه رو برايمانشان افزوده مي گردد وهر روز از سختي شكنجه چنان آزار مي بينند كه گويي مي ميرند وزنده مي شوند ، اما به رغم آن همه شكنجه ، دست از اسلام برنمي دارند ، بلكه آبديده تر و مقاوم تر مي شوند ؟ ! و اين خود دليل بر اين است كه آنها شيريني ايمان را چشيده و در نفوس پاك و قلبهاي پاكيزه شان تأثير عميق نهاده است ، ولي مُعاندان حتي يك لحظه به راه راست برنمي گردند و به خود نمي آيند تا در اين حقيقت آشكار تأمّل كنند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص335 ـ 336
86 |
اما مؤمنان آنها اين سرنوشت را به حكمت خداوندي مربوط مي دانستند .
آري حكمتي كه خداوند مقرر داشته و هرچه بَلا سخت تر شود ، ايمان نيز قوي تر گردد و اين گروهِ مؤمنِ تحت شكنجه ، هر اندازه عذاب و محنت و رنج بيشتر ببينند ، در رويارويي با سختي هاي آينده نيرومندتر خواهند شد . و هرچه كه سختي در پيش روي شان باشد ، به سختي و شكنجه آنان ( مشركان ) نمي رسد ، خداوند آنها را براي خود برگزيد و به اسلام سبقت گرفتند ، آنها پايه هاي استواري بودند كه اسلام در دولت جديد خود بر آنها پي افكنده شد ؛ آنها با قدرت روحي وايماني ، دولت اسلام را قدرت و هيبتي بخشيدند تا دولت ها را به و حشت افكند كه از توطئه برضد مسلمانان ، نوميد گردند .
فاطمه زهرا ( عليها السلام ) مي بيند پدرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را كه براي مستضعفان دعاي خير مي كند و او نيز دعاي خير مي كند و از خدا مي خواهد كه پيامبر و مسلمانان را از شرّ مشركان در امان بدارد و دشمنان را نوميد و دلهايشان را از رُعْب و وحشت آكنده سازد .
هجرت به حبشه و جدايي زهرا و رقيه
آغاز سركوبي مسلمانان ، در اواسط يا اواخر سال چهارم بعثت بود ، وقتي كه عمرِ زهرا ( عليها السلام ) به نيمه سال هشتم يا نزديك به نُه سالگي رسيده بود . در اواسط سال پنجم بعثت ، سركوبي ها شدت گرفت تا آنجا كه مكه بر مسلمانان تنگ آمد و بر اثر محنت و رنج به اين فكر افتادند كه وسيله اي براي نجات خود از اين عذابِ دردناك پيدا كنند .
در چنين وضعيتي آيات سوره كهف نازل شد و پرسشهايي را كه مشركان براي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مطرح كرده بودند ، پاسخ مي داد . اين سوره ، بر سه داستان مشتمل بود و هر يك نكته ها و اشاراتي را دربرداشت كه خداوند متعال براي بندگانش فروفرستاده بود . [ اين داستانها عبارتند از : ]
87 |
الف ـ داستان اصحاب كهف :
اين داستان به هجرت نمودن از مراكز كفر و ظلم ، هنگام ترس از فتنه در دين و پناه بردن به خدا در جايي ديگر ، مسلمانان را راهنمايي مي كرد . در يكي از آيات اين داستان آمده است كه :
« وآنگاه كه از آنها و خدايانشان عُزلت گزيديد ، به كهف پناهنده شويد تا خدا از رحمت خويش بر شما فروفرستد و راه چاره اي در كارتان فراهم سازد . » ( 1 )
ب ـ داستان خضر و موسي ( عليهما السلام ) :
پيام اين داستان اين است كه جريان امور و نتايج آن همواره به ظواهر نيست و چه بسا برخلاف ظاهر امر خواهد بود و اين اشاره اي لطيف و ضمني است بر اين جنگي كه عليه مسلمانان به پا شده و در آينده نزديك به كلّي اوضاع دگرگون خواهد شد و اين ضعيفان تحت ستم ، به زودي شاهد پيروزي بر دشمن خواهند بود .
ج ـ داستان ذي القرنين :
داستان بيانگر اين حقيقت است كه زمين متعلّق به خدا است و آن را به هريك از بندگان مؤمنش كه خود بخواهد به ارث مي دهد و رستگاري هميشه بدرقه راه انساني است كه به خدا مؤمن باشد و خدا همواره از بندگان خود كساني را مي گمارد كه به ياري ضعفا ـ در برابر « يأجوج و مأجوج هاي » زمان ـ قيام كنند و شايسته ترين افراد به وراثت زمين ، همانا بندگان صالح خدا هستند .
پس از اين آماده سازيِ غيرمستقيم براي هجرت ، سوره زُمَر نازل شد كه به صراحت سخن از هجرت به ميان آورد و در پاره اي آيات متذكر شد كه زمين خدا گسترده است و تنگ نيست :
{ قُلْ يَا عِبَادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سوره كهف / 16
88 |
وَأَرْضُ اللهِ وَاسِعَةٌ إِنَّمَا يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَاب } ( 1 )
« بگو اي بندگان باايمانِ من ، از پروردگارتان پروا گيريد . براي آنان كه در اين دنيا نيكي كردند ، خير و نيكي است و زمين خدا گسترده است ، همانا پاداش صابران بدون حساب داده شود . »
مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) مي دانست كه « اصحمه نجاشي » پادشاه حبشه ، پادشاهي است دادگر و به كسي ستم نمي كند ، از اين رو مسلمانان را فرمود كه براي نگهداري دين خود به حبشه هجرت كنند . بنابراين در ماه رجب پنجمين سال بعثت نخستين گروه از ياران پيامبر به حبشه هجرت كردند ، اين گروه را دوازده مرد و چهار زن تشكيل مي داد و رييس آنها عثمان بن عفان بود كه رقيه دختر پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيز با وي بود و پيامبر درباره آنان گفته بود :
« آنها نخستين خانداني هستند كه پس از ابراهيم و لوط ـ عليهماالسلام ـ در راه خدا مهاجرت مي كنند . » ( 2 )
فاطمه زهرا با خواهر خود رقيّه وداع كرد ، جدايي سخت است اما به جهت اهميّت ترويج دين خدا آسان مي شود ، نه تنها جدايي بلكه همه چيز آسان مي شود . ترك مال ، فرزند و وطن ، در راه اعلاي كلمه حق و دين قابل تحمّل مي گردد . رقيّه دختر پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سوره زُمَر / 10
2 ـ الاصابه ، ج5 ، ص83 . لازم به يادآوري است كه سرپرستي عثمان صحيح نيست و در هيچ يك از منابع تاريخي نيامده و مؤلف نيز براي آن سندي ذكر نكرده است . بلكه سرپرستي مهاجران را جعفربن ابي طالب به عهده داشته چنانكه در نامه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به نجّاشي تصريح شده است « وقد بعثت اليك ابن عمي جعفر و معه نفر من المسلمين » ، البداية والنهايه ، ج3 ، ص83 .
ابن كثير از ابن اسحاق نقل كرده كه عثمان بن مظعون سرپرستي جمعي از مهاجران را داشته است ، ( البداية والنهايه ، ج3 ، ص67 )
برخي نيز احتمال داده اند دو گروه از مهاجران بوده اند كه يكي را جعفر و ديگري را عثمان بن مظعون سرپرستي مي كرده است . روايتي هم كه مؤلف از كتاب الاصابه آورده ، قابل مناقشه است و به نظر مي رسد حقيقت ندارد . براي تحقيق بيشتر مراجعه شود به سيره صحيح پيامبر بزرگ ، ج2 ، ص88 به بعد ، تأليف علامه جعفر مرتضي عاملي ، ترجمه فارسي ، « مترجم » .
89 |
خواهرش زهرا جدا شد و او نخستين زن مهاجر بود تا اينكه باب هجرت به روي مؤمنان گشوده شود و معلوم شود در اين هجرت فرقي ميان فرزندان پيغمبر و ساير مؤمنان نيست ؛ زيرا اسلام دين تبعيض و نژادپرستي نيست .
فاطمه اشك وداع خواهر را از ديدگان پاك كرد و لبخندي برلب داشت كه خواهرش ثمره و پاداش ايمان خويش را از خداي تعالي خواهد گرفت . فاطمه پس از توديـع ، نزد مادر رفـت تا اشك در ديدگانـش و تبسم بر لب هـايش را مشاهـده كند . بدين ترتيب هجرتِ نخستين ، به حبشه پايان يافت و فاطمه و پدرش ( صلّي الله عليه وآله ) مشتاق شنيدن خبري از رقيّه در اين هجرت بودند و خدا اين خواسته را برآورد . زني از قريش گفت :
« اي محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) ، دامادت را در حالي كه همسرش بر مركبي سوار بود و او آن را مي راند ديدم . »
پيامبر فرمود : « خداوند همراهشان باد ! آن ها نخستين كساني هستند كه با خانواده خود ـ پس از لوط - به سوي خدا مهاجرت كردند . » ( 1 )
اشتياق رقيّه نيز براي شنيدن خبري از مكّه كمتر از پدر و مادر و خواهرانش نبود و حتّي شايد بيش از همه مهاجران به مكّه دلبستگي داشت و شايد كه تاكنون از پدر و مادر و خواهران خود جدا نشده بود ، مانند اين جدايي كه همراه با حوادث سختي بود و آن را پشت سر مي گذاشت ، بويژه پس از آنكه حمل اوّل او سقط شده بود و از فرط ضعف ، بيم جان او مي رفت . اما با شنيدن اخباري از مكّه مبني بر اين كه قريش از دست يافتن بر پيامبر و يارانش مأيوس شده اند و محاصره را از هاشميين برداشته اند ، آرامش روح و سلامت خود را بازيافت .
اساس اين شايعه يا واقعيت تحريف شده ، اين بود كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در ماه رمضان همان سال به حرم رفت ، جمع بسياري از قريش از جمله سران و بزرگان گرد آمده بودند ، پيامبر در ميان اين جمع ايستاد . قدم هاي فاطمه در جاي خود ميخكوب شده و شجاعت پدر در اين اقدام را در جمع بسياري از دشمن مي ديد ، ناگاه صوت زيباي پيامبر را شنيد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ نكـ : اسدالغابة ، ج13 ، ص7
90 |
كه سوره نجم را تلاوت فرمود ؛ اين كافران كه در گذشته كمتر به قرآن گوش داده بودند و به يكديگر توصيه مي كردند كه :
{ . . . لاَ تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ } ( 1 )
« به اين قرآن گوش فرا ندهيد و در آن ناهنجاري كنيد ، شايد پيروز گرديد . »
همين افراد با شنيدن آيات قرآن از زبان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) غافلگير شده و با مشاهده شيوايي و بيان عالي آن تصميمات گذشته را از ياد بردند و همه گوشِ دل به شنيدن آيات سپردند ، تا اينكه آيات آخر سوره تلاوت شد و قلبها به پرواز آمد ! آنگاه پيامبر اين جملات را خواند : { فَاسْجُدُوا للهِِ وَاعْبُدُوا } ( 2 ) كه تأثير عميق آن عنان اختيار از كف آنان ربود و همگي به خاك افتادند ! ( 3 ) ديدن اين صحنه ، فاطمه را به شگفتي واداشت .
منظره عجيبي است ! مي بيند كه طغيان و عناد سركردگان كفر و استكبار و تمسخركنندگان و جبّاران قريش در برابر تجلّي حق درهم شكسته شده و بي اختيار در برابر خداوند به سجده افتادند و اين تحوّل ناگهاني بازتاب آيات قرآنِ حكيم بود . اين واقعه تذكّري بود براي مسلمانان كه بدانند قواي شرّ ، هر اندازه طغيان و سلطه جويي كنند ، در برابر كلماتِ نور ( حق ) ، ياراي مقاومت ندارند و اركان قواي شرّ در رويارويي با راز نهان كلمات الهي ، متلاشي خواهد شد .
فاطمه با آنچه مشاهده كرده بود ، خوشحال به خانه برگشت ؛ بهويژه آن كه ديد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به رغم آن همه توطئه هماهنگِ كافران ، سالم و سربلند و با روحي آرام و خاطري آسوده ، از ميان آن ها خارج شده است . همين كه مشركين ديدند عظمت سخن خداوند زمام امور را از كف آنها ربوده ، تمام توان خويش را در محو و نابودي آن بكار گرفتند و مشركاني كه در اين واقعه حاضر نبودند به نكوهش آن جماعتِ حاضر پرداختند .
اخبار اين واقعه به مهاجرين حبشه رسيد ، ولي نه به صورت واقعي بلكه بكلّي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ فصلت : 26
2 ـ نجم : 62
3 ـ تفسير ابن كثير ، ج4 ، صص264 ـ 279 ؛ البداية والنهايه ، ج3 ، ص90 و اتحاف الوري بأخبار امّ القري ، ج1 ، صص215 ـ 218
91 |
تحريف شده بود . به آنها گفته بودند : قريش اسلام اختيار كرده اند ! و با شنيدن اين خبر ، در شوّال همان سال ، راهي مكّه شدند ؛ اما در نزديكي مكّه ـ هنوز ساعتي از روز مانده بود كه ـ از وجودِ مشكل آگاهي يافته وبه حبشه برگشتند و اَحَدي داخل مكّه نشد ، مگر به صورت پنهاني ، يا با آشنايي يكي از مشركين قريش . ( 1 )
رقيّه و همسرش نيز به حوالي مكه رسيدند . رقيّه با اشتياق فراوان ، آهنگِ خانه پدر كرد و با ديدن خواهران خود امّ كلثوم و فاطمه دست بر گردن يكديگر گذاشتند و اشك شوق ريختند ، براي بسر آمدن فراق و بالأخره همين كه رقيّه از سرسختي قريش خبردار شد به حبشه برگشت .
در همين حال قريش بيم داشتند كه اسلام در خارج مكه نفوذ كند وگسترش يابد وبراي مكّيان خطرآفرين باشد ، لذا برآن شدند تا دو پيك به حبشه گسيل دارند وهدايايي براي نجاشي ببرند و دو تن از سياستمداران خود را بفرستند تا رابطه نجاشي را با مسلمانان تيره سازند . بدين منظور ( عبدالله بن ابي ربيعه و عمرو بن عاص ) را انتخاب كردند . آنها براي نجاشي و درباريانش هدايايي فراهم ساختند و رهسپار حبشه شدند ، ابوطالب نگران مهاجران حبشه بود ؛ زيرا از سويي در ميان آنها ، فرزندش جعفربن ابي طالب وفرزندان دخترش « برّه واميمه » ونوه برادرش عبدالله يعني رقيه بودند و از سوي ديگر ، عمرو بن عاص و رفيقش دو عنصر مكّار و نيرنگ باز بودند . ابوطالب شعري سرود و كرم نجاشي را مورد ستايش قرار داد واو را ترغيب كرد كه از ميهمانان خود حمايت كند ؛ از جمله اشعار اين بود : ( 2 )
« اي كاش مي دانستم بر جعفر در غربت چه مي گذرد و عمرو و ديگر دشمنان خويشاوند چه مي كنند .
آيا جعفر و يارانش از حمايت نجاشي برخوردار شدند و يا اخلالگري مانع از آن حمايت شد .
اي نجاشي ، نفرين از ساحت تو دور باد ، نشان بده كه تو بزرگوار وكريمي و پناهنده تو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ نكـ : الرحيق المختوم ، مباركفوري ، ص91
2 ـ « الا ليت شعري كيف في النأي جعفر . . . » .
92 |
نگون بخت نيست .
تو را فيض و عطاي فراواني است كه نفع آن به دور و نزديك مي رسد . »
دو تن از مردان قريش اين ابيات را شنيدند ، يكي از روي تمسخر گفت :
« صداي اين پيرمرد كجا به نيرنگ عمرو ورفيقش برسد ؟ واين سخنان چگونه با وجود هداياي فرستادگان قريش ، براي نجاشي و درباريانش سودمند ، افتد ؟ ! »
در اين بُرهه ، قلب پاك حضرت فاطمه از بيم جان خواهرش رقيّه و ديگر مسلمانان در حبشه مي تپيد و مادرش در سيماي او دلهره اي مي ديدكه زبانش آن رابازگو نمي كرد و شايد امّ كلثوم او را دلداري مي داد كه : خدا اين مهاجرانِ دور از وطن را بر عمرو و رفيقش ( فرستادگان قريش ) ياري دهد وياري خدا نزديك است !
اي فاطمه ( عليها السلام ) ، آيا ديروز شاهد آن حادثه بزرگ نبودي كه پدرت سوره نجم را خواند و سركشان كفر و عناد به خاك افتادند ؟ مگر اين ياري خدا نيست ؟ ! و آيا اشاره اي از خدا نبود براي دل هاي با ايمان ، كه بدانند اين كافران كه ايمان نمي آورند به زودي خوار و ذليل گردند و بيني آنها به خاك ماليده شود . خدا پشتيبانِ اين مهاجران است كه براي او هجرت كرده اند و هرگز آنها را خوار نخواهد ساخت و آنكه ( دين ) خدا را ياري دهد : خدا او را ياري مي دهد و آنها مي خواهند خدا را ياري دهند و آيين او را به همه مردم زمين برسانند .
سكوت توأم با آرامش پيامبر ، قلب فاطمه ( عليها السلام ) را مطمئن مي ساخت ؛ زيرا او از روي هوا سخن نمي گفت و در چهره مباركش جز خير و خوبي مشاهده نمي شد ، چهره اش شاد و بانشاط بود ، هر چند كه وقتي به وي ناگواري مي رسيد ، نخست چهره اش متغير مي شد ، امّا روان او تاب تحمّل داشت !
فرستادگان قريش به حبشه رسيدند ، هداياي درباريان را دادند وقتي به حضور نجاشي رسيدند و هديه او را نيز تقديم كردند ، از او درخواست نمودند آن عده را كه از دين پدرانشان رخ برتافته اند ، به آنها بازگرداند . مسابقه اي بود ميان حق و باطل ، ايمان و كفر و چشمه خير و كانون شرّ ، كه در اين مبارزه ، حق و ايمان و خير بر باطل و كفر و شرّ پيروز گشتند كه داستانش در كتب سيره معروف است .
93 |
عمرو و عبدالله با شرمساري برگشتند و قريش از موضع نجاشي و حمايت او از مهاجران آگاه شدند و دانستند كه توطئه آنها ناكام مانده است . فاطمه ( عليها السلام ) نيز آگاه شد كه فرستادگان قريش با خفّت و خواري برگشته اند و خداوند اين دين را چه در مكّه و يا خارج مكّه ياري خواهد كرد و آنچه بر مسلمانان مي گذرد همه هشداري است از سوي ربّ العالمين كه قلب هر مؤمن را آرامش مي بخشد ، هشدارهايي روشن كه هيچ گونه شبهه و ابهامي در آن نيست و پيام بزرگي است براي مؤمنان و اين سنّت هميشگي اوست كه هرگاه ابرها متراكم شود و رعد و برق رخ بنمايد ، بشارتي است براي نزول باران ، و در دشواري ، گشايشي است و هر اندازه فشارِ سختي بيشتر باشد ، بالأخره روزي شكست مي خورد و گشايش و راحت بر آن ( سختي ) چيره مي شود .
خاطر زهرا آسوده شد و قلبش آرام گرفت كه خواهرش در غربت در ديار نجاشي مشكلي ندارد . امّا چگونه در ميان توطئه هايي كه دشمن براي پدرش دارد ، قلبش آرام گيرد ؟ ! سركشان قريش بر آنند تا به كار او خاتمه دهند و نزد ابوطالب مي آيند ، وي را تهديد كرده ، مي گويند :
« اي ابوطالب ! از تو سِنّي گذشته و تو را نزد ما شرف و شخصيتي است . ما از تو خواستيم پسر برادرت را بازداري و تو چنين نكردي . به خدا سوگند ما ديگر تحمّل نمي كنيم كه او پدران ما را دشنام دهد و ما را بي خرد بنامد و خدايانمان را تحقير كند . بايد جلوِ او را بگيري وگرنه با او و با تو مي جنگيم ، تا يكي از دو گروه هلاك گردد . »
اين سخنان تهديد آميز بر ابوطالب گران آمد ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را طلبيد و به او گفت :
« پسر برادرم ! قوم تو چنين گفته اند . بر من و خودت رحم آور و به كاري كه در توانم نيست وادار نكن . »
رسول خدا تصوّر كرد كه عمويش از ياري او دست برداشته و او را رها ساخته است . گفت :
« اي عمو ، به خدا كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند كه از اين كار صرف نظر كنم ، چنين نخواهم كرد ، تا خدا آن را آشكار و پيروز گرداند ، يا
94 |
به پاي آن كشته شوم ! »
اين را گفت و در حالي كه اشك در ديدگانش حلقه زده بود از جاي برخاست . همين كه به راه افتاد ابوطالب او را صدا زد ، چون نزديك شد به او گفت :
« اي پسر برادرم ! برو و هر آنچه دوست داري بگو ، به خدا قسم تو را به دست حادثه ها نمي سپارم ( تو را حمايت مي كنم ) . »
آنگاه ابوطالب شعري سرود و گفت :
والله لن يصِلوا إليك بجمعهم * * * حتّي أوسد في الترابِ دفينا
فاصدع بأمرك ما عليك غضاضة * * * وابشر بذاك وقرَّ منه عيونا
« به خدا سوگند ! آنها با گروهشان به تو دست نخواهند يافت تا من در دل خاك مدفون شوم .
پس از كار خود فاش سخن بگو كه بر تو باكي نيست و به آن بشارت ده و ديدگان را با خود روشني بخش . »
و فاطمه ، اين دو سخن را بر زبان تكرار مي كرد ، سخن پدر را كه گفت : « والله لو وضعت الشمس . . . » ؛ به خدا اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند از اين امر صرف نظر نخواهم كرد تا آن را آشكارا نمايم يا به پاي آن كشته شوم ! » ( 1 ) و همراه با تكرارِ اين كلمات ـ پر قدرت كه حكايت از استواري و عمق ايمان به رسالت بود ـ مي گريست ، آنگاه شعرِ ابوطالب را بر زبان مي راند و از ياري او شادماني مي كرد و آرزو داشت كه ابوطالب اين ياور با وفاي پيامبر كه قريش احترام او را داشتند ، ايمان مي آورد . ( 2 ) تا از آزار قريش تا حدّي بكاهد !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص266 ؛ الروض الأُنُف ، ج2 ، ص5 و 6
2 ـ شك نيست كه ابوطالب به پيامبر ايمان آورد و اين در اشعار ابوطالب مكرر آمده است ؛ از جمله در ادامه همان ابيات فوق است : « ودعوتني وعلمت أنّك صادق ، ولقد صدقت وكنت قدماً أميناً . . . » ؛ « ومرا دعوت كردي و مي دانم كه تو صادق و راستگويي و امانت و صدق شيوه ديرين تو بوده است . » « مترجم » .
95 |
شكّي نيست كه دلهره فاطمه ( عليها السلام ) ، علي رغم اعلان آمادگي ابوطالب براي نصرت پدرش ، همچنان باقي است ؛ چرا كه اين قوم ، يكسره ، در كارِ توطئه گري بر ضدّ پيامبرند و بر آنند تا از اين امر ( دعوت به اسلام ) خود را خلاص كنند . گروهي به نمايندگي قريش بار ديگر نزد ابوطالب رفتند ؛ فاطمه با خود مي گويد : « آنها چه مي خواهند ؟ جز اين كه خواهان خاتمه يافتن كار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و دعوت او به خداي يگانه اند ! » و آنگاه گفتار پدرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را بر زبان مي راند : ، « . . . به خدا اگر خورشيد را . . . » و مي گويد : خدا به زودي امر رسالت پدرم را آشكار و او را پيروز مي سازد ، هر چند اين مشركان كراهت ونفرت داشته باشند ، سپس فاطمه آسيمه سر ، با گامهايي بي قرار به خانه عمويش ابوطالب مي رود تا ببيند اينها از پدرش چه مي خواهند ؛ خبردار مي شود كه قوم ( عماره ) پسر وليد بن مغيره را با خود آورده تا ابوطالب او را به جاي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بگيرد و محمّد را به آنان بدهد ، تا به قتلش رسانند !
ابوطالب اين پيشنهاد مشركان را با كمال بي اعتنايي و خشونت رد كرده و مي گويد :
« به خدا سوگند كه بد معامله اي را به من پيشنهاد داده ايد ، شما پسرتان را مي دهيد تا من از او پذيرايي كنم و من پسرم را به شما بدهم تا به قتل رسانيد ؟ ! »
در اينجا فاطمه ( عليها السلام ) گريان مي شود كه آنان به چيزي جز قتل پدرش راضي نمي شوند و شتابان نزد مادرش خديجه مي رود و گريه كنان دامنِ مادر را مي گيرد و آن سخنِ مشركان و پاسخي را كه ابوطالب داده بود براي مادر بازگو مي كند . خديجه لبخندي مي زند و دست مهرباني بر شانه هاي دختر نهاده ، مي گويد :
« پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با رسالتي از جانب خداوند مبعوث شده و خدا او را براي همه مردم فرستاده و همو پيامبر و رسالتش را حمايت خواهد كرد تا آن را براي مردم آشكار گرداند ، دخترم ! مضطرب نباش و بدانكه هر قدر محنت ها فزوني گيرد ، فرج و گشايش نزديك شود وخدا در پس سختي گشايشي قرار دهد ؛ أنّ الله سيجعل بعد عُسْر يُسراً . »
از اين فضاي تيره و تار چند روزي بيش نگذشت ، كه نوري در آسمان ستمديدگان درخشيد . « حمزة بن عبدالمطّلب » عموي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اسلام آورد . اسلام آوردن حمزه
96 |
موجب سرافرازي مسلمانان شد ؛ زيرا او جوانمردي چالاك و شجاع و تسليم ناپذير و از گرانقدرترين جوانان قريش بود .
سه روز از اسلام آوردن حمزه گذشت كه عمربن خطاب اسلام آورد . با اين تحوّلات ، طلايه هاي گشايش در امر رسالت چهره مي نمود ، اين وقايع در اواخر سال ششم بعثت بود كه فاطمه يازده ساله مي شد و از تمام حوادث آگاهي مي يافت و با ايمان و خِرد سرشار خود ، به تجزيه و تحليل آنها مي پرداخت و مي ديد كه ابرهاي متراكم از بالاسرِ مسلمانان متلاشي مي شد و مشركان از سرمستي و سلطه طلبي و ستمكاري پايين مي آمدند وتا حدودي از خود نرمش نشان مي دادند و با تمام آنچه از مال و ثروت در توان داشتند رو در رو با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چانه مي زدند و گفتگو مي كردند ، تا شايد او را از دعوت منصرف سازند امّا اين كافران نمي دانستند كه تمام آنچه خورشيد بر آن مي تابد در برابر دعوت و رسالت ، به قدر بال مگسي وزن ندارد ! آنها متاع زودگذر دنيا را پيش كشيده و مي گفتند :
« اگر مال مي خواهي از دارايي خود براي تو ثروتي انبوه فراهم آوريم . اگر شخصيت مي خواهي آقايي و سروري تو را مي پذيريم و همه اختيارات را به تو مي دهيم . اگر سلطنت مي خواهي تو را به پادشاهي برمي گزينيم و اگر هيچيك از اينها را نمي پذيري براي تو طبيب بياوريم و از دارايي خود در اين كار خرج كنيم ! »
« عتبه بن ربيعه » حامل اين پيام بود كه محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) با شنيدن آن ، به تلاوت آيات قرآن پرداخت و سوره فصّلت را قرائت كرد . قرآن با اعجاز بيان ، عتبه را شيفته و شيداي خود ساخت و به مشركان گفت :
« اين مرد را به حال خود واگذاريد و از او كناره گيري كنيد ، به خدا سوگند با سخناني كه از او شنيدم ، حادثه بزرگي را احساس كردم . پس اگر عرب او را بازداشتند ، شما به وسيله ديگران كارش را تمام كرده ايد و اگر بر عرب غلبه كند ، زمامداري او زمامداري شماها و عزّت او عزّت شما خواهد بود و شما از همه مردم به وسيله او كامياب تر خواهيد بود . »
97 |
مشركان با شنيدن سخنان عتبه گفتند : « به خدا او تو را هم سِحر كرده است ! »
عتبه گفت : « اين رأي من است ، شما خود مي دانيد ، هر آنچه خواهيد بكنيد . » ( 1 )
در اينجا مسلمانان و پيشاپيشِ همه ، فاطمه زهرا ( عليها السلام ) درك كرد كه ابر و مه ، بايد پراكنده شود و خورشيـد تابيدن گيرد تا حجاب هـا را بزدايد و قريـش چاره ديگـري ندارد و در برابر حق ناتوان شـده است . آنهـا مي كوشيدند كه با وعده هـا و اميدهـا پيامبر را از دعوت منصرف كنند و هر آنچـه داشتند در طَبَق نهاده با آن حضـرت گفتگو مي كردند ، امّا نمي دانستند كه او طالب دنيا و متـاع زودگذر آن نيسـت . آنها بر كالاي فاني و بي ثبات دنيا تكيه مي كردند و او بـا بي رغبتي به دنيـا و اميدوار به فضـل خـدا راه خـود را مي پيمود .
اينگونه وضعيت دگرگون شد و دعوت اسلامي با تلاشي بي سابقه به پيش رفت امّا ابوطالب همچنان از خطر مشركان براي پسر برادرش بيمناك بود و به حوادث گذشته فكر مي كرد كه مشركان او را به مبارزه تهديد مي كردند و براي قتل پيامبر چانه مي زدند و « عمارة بن وليد » را به جاي او هديه مي كردند و ابوجهل با دشنه قصد كشتن آن حضرت را داشت و « عتبة بن ربيعه » ردا به گردن مباركش پيچيد كه چيزي به قتل آن حضرت نمانده بود و پسر خطّاب با شمشير آمد به قصد اين كه كار پيامبر را تمام كند ، امّا اسلام آورد و بعد نزد دايي خود « عمرو بن هشام » كه سرسخت ترين دشمن اسلام بود رفت تا خبر مسلمان شدن خود را به او بدهد و او گفت : « نفرين خدا بر تو و آنچه آورده اي » .
ابوطالب در همه اين حوادث تأمّل مي كرد و از آن ، بوي شرّ استشمام مي نمود . و هر چه مي گذشت چنين احساس مي كرد كه بالأخره مشركان تصميم دارند خود را از دعوت پسر برادرش خلاص كنند و شايد كه « حمزه و عمر » و ديگران نتوانند جلو اين توطئه را بگيرند ، اگر يكي از جنايتكارانِ جمعيّتِ شرك بر او حمله بَرَد تا او را به قتل رساند . امّا نمي دانست كه خداوند عزّوجلّ نگهدار او از شرّ توطئه مردم است . از اين رو ابوطالب با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ نكـ : تفسير ابن كثير ، ذيل آيه : { فَإن أَعْرَضُوا فَقُل أَنذرتُكُم صاعِقَة مَثْل صاعِقَة عاد وَثَمُود } ؛ و ابن هشام ، ج1 ، ص393
98 |
خاندان بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب صحبت كرد و آنها را به دفاع از پسر برادر خود و همراهي با وي فراخواند ، كه همه آنها ؛ اعم از مسلمان و غير مسلمان با احساس خويشاوندي و جمعيّت قبيله اي ، پاسخ مثبت دادند ، مگر ابولهب كه نپذيرفت و با قريش همچنان در مخالفت با پيامبر همراهي مي كرد !
فاطمه زهرا سخت علاقمند بود كه خدا بر ابوطالب منّت گذارد و اسلام اختياركند . ( 1 ) و از آنچه در دفاع از پدرش متحمّل مي شد سپاسگزار بود . با اينهمه مطمئن بود كه دعوت ، راه خود را مي پيمايد و يقين داشت كه خداي متعال اسباب و عواملي را پيش روي مردم قرار خواهد داد تا آنچه را مشيت او بدان تعلّق گرفته و حكمتش ايجاب كرده است ، به اجرا در آورد و قلب پاكش آرامش يافت ، آنگاه كه ابوطالب خاندان خود را جمع كرد و همه متّفق شدند كه از پيامبر دفاع كنند . با اينهمه ، گاه مي شد پاره اي ترديدها و عوامل وي را به بيم و هراس نسبت به زندگي پدر بزرگوارش برانگيزد ولي ديري نمي گذشت كه ترديد برطرف مي شد و به ياد گفتار پدر مي آمد كه او را به سينه مي گرفت و مي فرمود : « خداوند از پدرت محافظت خواهد كرد . »
ترديدهايي كه بر قلب پاك زهرا خطور مي كرد ، كم كم رنگ واقعيت مي گرفت و آزمايش و مشكل جديدي براي مسلمانان پيش مي آمد و آن اينكه پس از پيمان گرفتن ابوطالب از بني هاشم ، قريش مجلسي تشكيل دادند و عهدنامه اي را نوشتند كه با بني هاشم ازدواج نكنند ، داد و ستد نداشته باشند ، قطع رابطه نمايند . اين عهدنامه به دست « منصور بن عكرمه » نوشته شد و پيامبر در حق او نفرين كرد و دستش فلج شد ! ( 2 )
اين عهدنامه را در داخل كعبه آويختند و بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب را در شعب ابي طالب تحت محاصره قرار دادند . ابولهب نيز جزو امضا كنندگان عهدنامه بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ چنانكه پيشتر اشاره شد ، دلايل و شواهدِ معتبرِ تاريخي گواهي مي دهد كه ابوطالب به پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) ايمان داشت و از آن حضرت دفاع مي كرد و اين مطلب در اشعار و گفته هاي وي كاملا منعكس است . اين حقيقت را مي توان با مراجعه به كتب حديث و سيره و ديوان ابوطالب ، به روشني به دست آورد . كساني كه منكر ايمان ابوطالب اند يا ترديد در اين واقعيّت تاريخي دارند ، دستخوش پاره اي تعصّبات شده و يا از منابع غير موثّق الهام گرفته اند .
2 ـ طبقات ابن سعد ، ج1 ، ص104 ، و گويند نضربن حارث آن را نگاشت و برخي ديگر را نيز گفته اند .
99 |
زهرا ( عليها السلام ) و رنج محاصره
زهرا ( عليها السلام ) در شعب ابوطالب ، پدر و مادرش را همراهي مي كرد ، امّ كثلوم نيز با آنها در اين محاصره شركت داشت . اين وضع سه سال به طول انجاميد كه سخت به تنگ آمدند . قريش محاصره را شديدتر مي كرد و آذوقه و خوراك را بر آنها تنگ مي گرفت . مشركان اجازه نمي دادند كالايي داخل مكّه شود ، مگر آنكه خود آن را خريداري مي كردند . رنج و مشقّت بني هاشم بدانجا رسيد كه به خوردن برگ درختان و پوسته اشيا مجبور شدند و چيزي به آنها نمي رسيد مگر به طور مخفيانه و اگر قريش خويشاوندي در شعب داشتند ، پنهاني به او كمك مي كردند . كار آنقدر دشوار شد كه ناله گرسنگي زنان و كودكان از پشتِ شِعب ، شنيده مي شد و اگر در ماه هاي حرام مي خواستند چيزي بخرند ، بايد به سراغ كاروان هايي مي رفتند كه از خارجِ مكّه مي آمدند . اهل مكّه اجناس را با قيمت بالا مي خريدند تا بني هاشم توان خريد نداشته باشند .
براي اين كه تأثير ايمان را در دل هاي مؤمنان به تصوير كشيم ، بايد مثالي از مادر زهرا ، خديجه كبري بياوريم : او كه در رفاه و عزّت ، روزگار گذرانيده است ، در اين ايّام رنج و سختي زندگي و تنگدستي را با صبر و بردباري و خويشتن داري در كنار شوهرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) تحمّل مي كند و شب و روز از وي حراست و مراقبت مي نمايد تا مبادا از ناحيه قريش به او آسيبي برسد .
خديجه همه تلاش خود را براي تهيه آذوقه براي محاصره شدگان به كار مي گرفت و فرزند برادرش حكيم بن حزام بن خويلد ، به او كمك مي داد . روزي ابوجهل راه را بر او سدّ كرد ، دو شتر كه بار براي آنها حمل مي كردند ، مورد تعرض ابوجهل قرار گرفتند و « ابوالبختري » وساطت كرد كه رفع مانع كند امّا ابوجهل نمي پذيرفت تا اينكه ابوالبختري او را كتك زد و سرش را شكست و آن دو شتر ، بارِ آذوقه را به شعب رسانيدند . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص345
100 |
فاطمه ( عليها السلام ) در اين سال ها در تأمّل و تفكّر بود . او داخل شعب شد در حالي كه آغاز دوازده سالگي عمرش بود و عقل و خرد او شكل گرفته و به كمال رسيده بود . او برخي از بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب را مي ديد كه به رغمِ گرسنگي و محاصره و شكنجه ، به استقبال مرگ مي رفتند و به دين خدا در مي آمدند و حاضر نبودند ، در كنار قريش قرار گيرند و رفاه و راحت و نعمت ناپايدار دنيا را برگزينند ! هر روزي كه بر زهرا ( عليها السلام ) ـ در اثناي اين مصيبت و محنت سه ساله ـ مي گذشت او و ساير مؤمنان در نوع زيبا و تازه اي از صبر و تحمّل و مقاومت شكوهمند نسبت به قبل آزمايش مي شدند . آنها تلخي گرسنگي و رنج محروميت را با ايمان و بردباري به جان مي خريدند و اين آزمايشِ بزرگ ، آنان را براي جهاد و مبارزه در راه خدا آماده مي ساخت .
خداوند سبحان ، اراده كرده بود كه به دنبالِ اين مجاهده ، بر ايمانشان افزوده گردد تا بتوانند بار جهاد و مشقت هاي آن را به دوش كشيده و در كنار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در پيكار ( عليه مخالفان ) جهت تأسيس جامعه نوين اسلامي ، كه پس از هجرت بنا نهاده شد ، ايستادگي كنند . به رغم آن همه رنج و محنت كه مسلمانان با آن دست به گريبان بودند ، چشمِ عنايتِ خدا آنها را زير نظر داشت و دست خير و بركت او به مسلمانان در تهيّه آب و غذا ، بينيِ كافران را به خاك ماليد .
قوم بني اسد كه مي دانستند گرسنگي خديجه را رنج مي دهد ، با اينكه همه عواملِ رفاه و نعمت و عزّت براي وي فراهـم بوده است ؛ بر آن شدنـد كه نيازهاي او را تأمين كنند و آب و غذا و ساير مايحتاج را بر شتر مي نهـادند و به دهانه شعـب مي بردند و شتر را مي راندند ، تا داخل شعب شود ! آنگاه كه آن آذوقه ها به خديجه مي رسيد ، ديگران را مقدم مي داشت و آن را ميان افراد شعـب تقسيم مي كرد ، تا از تفضّـل خدا همه مؤمنـان بهره برند .
شگفت اينكه تيري كه قريش به سوي مؤمنان نشانه گرفتند ، به خطا رفت و ذرّه اي از ايمانشان نكاهيد و به اندازه سرِ مويي آنان را در ياري پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) متزلزل نساخت و آن تير كمانه كرد و به اردوگاه قريش اصابت نمود !
گروهي از مشركان قريش وجدانشان از آن محاصره شديد تحريك شد و تازيانه
101 |
عذابِ وجدان آنها را از خواب غفلت بيدار كرد و سخت گيري آن محاصره سبب شد تا زير ضربات پشيماني و عذاب وجدان از پاي در آمدند .
داستان حكيم بن حـزام ، بعد از درگيري ابوجهـل با وي ، به زبان ها افتاد و قوم به جاي دفاع از ابوجهـل و ادامه محاصـره مؤمنان ، بر آن شدنـد كه همانند حكيم ، كه بـه كمك عمّـه اش ( خديجه ) برخاست ، آن ها نيز چنيـن كنند ، اين ماجرا برسرِ زبان خانواده هاي قريـش و زنانشان افتاد و مـردم آن را بازمي گفتند و كسـي را كه به ياري دادن خويشان خود برنمي خاست نكوهـش مي كردند ، بلكه به ضعـف و ذلّت وناجوانمردي متّهم مي كردند ( در نتيجه ) غيرت و حميّت آنان به جنبش آمد و آورده اند كه « هشام بن عمروبن ربيعه عامري » كه پسر برادر نضلة بن هشام از طرف مادر بود ، شبانه با شترِ خود بار طعام مي آورد و چون به دهانه شِعب مي رسيد ، افسار شتر را رهـا مي كرد و بر پشـت او مي نواخت كه داخل شعب شود تا بني هاشم و فرزندان عبدالمطّلب از آن استفاده كنند . ( 1 ) هشام ، اين كار را ادامه مي داد ، امّا قريش او را تهديد مي كردند .
در يكي از شب ها سه بار طعام براي آنها بُرد و به قريش گفت : « ديگر چيزي را كه بر آن هم سوگند شده ايم ، پايبند نيستم . » آنگاه ابوسفيان پسر حرب ، به ياران خود گفت : « وي را رها كنيد . او مردي است كه خانواده و ارحام خود را تفقّد كرده ، به خدا سوگند ! ما نيز اگر چنين مي كرديم ، برايمان بهتر بود . » . ( 2 )
اين توطئه ( محاصره شعب ) نيز رو به شكست نهاد ، خديجه در حالي كه با دخترانش ؛ امّ كلثوم و فاطمه ( عليها السلام ) گفتگو مي كرد و از كمك و ياري خود به مؤمنان سخن مي گفت گريه اش گرفت .
دو دختر ، از گريه مادرشان ـ كه آن قوّت قلب و همت عالي را داشت ـ مضطرب شدند .
ام كلثوم پرسيد : « مادر ! چرا گريه كرديد ؟ » مادر پاسخ داد : « سال هايي بر من گذشته ، ( پير شده ام ) واز مرگ چاره اي نيست كه بي شك به زودي مرگ به سراغ من خواهد آمد . »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص17
2 ـ اتحاف الوري ، ج1 ، ص283
102 |
فاطمه گفت : « مادر ! بر تو باكي نيست » .
خديجه گفت : « آري دخترم ، به خدا سوگند باكي بر من نيست . هيچ بانويي از قريش مانند من از نعمت الهي بهره ونصيب نداشت ، بلكه در اين دنيا زني چون من عزّت نيافت ، از اين دنيا براي من همين بس كه همسر رسول خدا باشم و از آخرت هم اين بس كه من نخستين زن با ايمان شمرده شوم » . اين بگفت و اشك از ديدگان فروريخت و در حالي كه به خدا توجّه داشت ، چنين گفت : « بار خدايا ! ثناي تو نتوانم گفت ، بار خدايا ! از ديدار تو روگردان نيستم ، اما دوست دارم بيش از گذشته جهاد كنم تا شايسته نعمت هاي تو باشم » .
فاطمه زهرا ، سكوت كرد واُمّ كلثوم نيز ساكت شد ، گويي همه جهان در سكوت فرو رفت وشب گوش هايش را تيز كرده بود تا اين نجواي پرسوز و گداز را بشنود ! اما جز نفس هاي امّ المؤمنين ـ آن مجاهد صابر ـ و ضربات قلب دخترانش كه براي خير و صحت و عافيت مادر دعا مي كردند ، چيزي نشنيد . در گشوده شد و سكوت را شكست . مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) داخل شد و با ديدار آن حضرت جان تازه اي در بدن دردمند خديجه ، ( كه سخت بيمار بود ) دميده شد . فاطمه و امّ كلثوم ، همراه با مادرشان ، گوش فرادادند تا بشنوند ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چه خبر تازه اي با خود دارد . آنها چنين احساس كردند كه ظلمت شب ، رفته رفته رو به فروپاشي است ، گويي فضايي براي تابش نور ( حق ) در سپيده اي نو ، فراهم مي گردد ! و آنگاه ابوطالب وارد شد ، تا اوضاع مكّه را به اطلاع رسانَد .
خداوند به دل مشركان انداخت كه آن صحيفه ظالمانه ( پيمان مشركان عليه پيامبر و مسلمانان كه در كعبه آويختند ) را ـ كه براي تهيه وتصويب آن تمام توان خود را بكار گرفته بودند ـ نقض كنند ! هشام بن عمرو شبانه نزد زهيربن ابي أميّه رفت و گفت :
« اي زهير ، آيا اين خوشايند است كه تو غذا بخوري ، لباس بر تن كني و با همسرت بسر بري ، در حالي كه مي داني بر دايي هاي تو چه مي گذرد ؟ ! به خدا قسم اگر دايي هاي ابوالحكم پسر هشام اين موقعيت را داشتند و تو از او مي خواستي كه رفتاري اين چنين با دايي هايش داشته باشد ، هرگز به تو پاسخ مثبت نمي داد . »
زهير اين سخنان را شنيد و كمي فكر كرد و پرسيد :
103 |
« واي بر تو اي هشام ! چه كنم ؟ من يك تن بيش نيستم اگر يك نفر ديگر با من همصدا مي شد ، براي نقض آن صحيفه ( عهدنامه ) حركت مي كردم ! » .
هشام گفت : « آن يك نفر من هستم » . زهير گفت : « كَسِ ديگري را هم با خود همصدا كنيم » . هشام نزد « مطعم بن عدي » پسر نوفل بن عبد مناف و « ابو البختري » فرزند هشام و « زمعه » پسر اسودبن عبدالمطّلب رفت و همه متّحد شدند و به محلِّ « خطم الحجون » ـ بالاي شهر مكه ـ رفتند وتصميم گرفتند ، براي نقض عهدنامه اقدام كنند . آنها توافق كردند نخستين كسي كه در جمع قوم سخن مي گويد ، « زهير » باشد .
رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نيز به ابوطالب خبر داده بود كه خداوند او را از سرنوشت عهدنامه آگاه ساخته و موريانه به امر خدا ، تمام آنچه را كه در آن مكتوب بود ـ به جز نام خداوند بزرگ ـ خورده است .
ابوطالب با شنيدن اين خبر ، به مسجد رفت تا ببيند كه مشركان با اين چند نفر ـ كه آن تصميم را درباره نقض عهدنامه گرفته اند ـ ، چه خواهند كرد . در آن حال زهير آغاز به سخن كرد وگفت :
« اي مردم مكه ، آيا ما غذا بخوريم ولباس بر تن كنيم وبني هاشم با مرگ دست به گريبان باشند و كسي با آنها داد و ستد نكند ؟ ! به خدا سوگند من بر جاي خويش ننشينم ، تا اين عهدنامه كه اساس آن بجز قطع رحم وظلم وستم نيست ، پاره شود ! »
ابوالحكم پسر هشام كه در كنار مسجد بود ، گفت :
« به خدا قَسَم دروغ گفتي ، هرگز پاره نخواهد شد ! » .
زمعه فرياد برآورد :
« بخدا قَسَم كه تو دروغ گفتي ، آنگاه كه اين عهدنامه نوشته مي شد ما بدان راضي نبوديم ! »
ابوالبختري نيز سخن زمعه را تأييد كرد و مطعم نيز به پشتيباني آنها برخاست وسپس هشام بن عمرو از ابوالبختري و زمعه جانبداري كرد .
104 |
ابوالحكم ( ابوجهل ) گفت : « اين مطلبي است كه در جاي ديگر مورد مشورت قرار گرفته است » .
آنگاه ابوطالب كه در كنار مسجد نشسته بود بپاخاست وگفت :
« پسر برادرم ( محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ) مي گويد : خداوند موريانه اي فرستاده تا تمام اين صحيفه را ، جز آنچه مشتمل بر نام خدا است ، بخورد ! اگر او دروغ مي گويد او را در اختيار شما مي گذاريم و اگر راست مي گويد شما از تصميم خود در قطع رابطه وظلم و ستم در حق ما دست برداريد » .
مطعم برخاست وبه طرف عهدنامه رفت كه آن را پاره كند ، ديد موريانه آن را خورده مگر جمله « باسمك الّلهمَّ » و هر جا كه نام خدا در آن بوده است . ( 1 )
قريش سرافكنده شدند و با درماندگي احساس كردند تيري را كه به سوي مؤمنان مستضعف نشانه رفته اند به سينه هاي خودشان اصابت كرده و آن را دريده است و همانگونه كه محاصره را به وجود آوردند ، خود در نقض آن قدم برداشتند .
ابوطالب برخاست تا به شعب رود و بشارت دهد ، همه آنها كه در شعب بودند ، انتظار چنين چيزي را مي كشيدند . ابوطالب هنگامي كه از خانه كعبه به سوي شعب مي رفت ، با خود مي گفت : اي كاش آنانكه به حبشه مهاجرت كرده اند ، اين را مي شنيدند ، آنگاه با بانگ بلند اشعاري سرود تا شايد كه صداي او به آنان برسد ؛ خلاصه اشعار اين بود :
« آيا به ياران ما در ديار غربت ، خبر لطف خدا در حقّ ما ، رسيد .
كه به آنها بگويد : عهدنامه پاره پاره شده و هر آنچه خدا بدان خشنود نباشد رو به تباهي است .
عهدنامه اي كه تهمت و جادو را در هم آميخت و كدام جادو در روزگار پيروز آمد .
خدا پاداش دهد آن گروهي را كه در حجون ، تصميمي اتخاذ كردند كه آينده نگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ طبقات ابن سعد ، ج1 ص188ـ189 ؛ سيره ابن هشام ، ج2 ، صص14ـ16
105 |
وارشادگر بود .
آنها در خطم الحجون نشستند و همپيمان شدند و آنگاه كه مردم در خواب بودند تصميمي مناسب گرفتند . . . . »
صداي ابوطالب به همه كساني كه در شعب بودند رسيد و آنها كه در خواب بودند بيدار شدند و همه فرياد هلهله شادي برآوردند و مسلمانان با صداي بلند گفتند : « الله اكبر ، الله اكبر ! » .
آن شب را در بستر آرميدند ، اما از فرط شادي آرام و قرار نداشتند و خود را براي آمدن به سوي كعبه و خانه هايشان در مكّه آماده ساختند . فاطمه و ام كلثوم نيز همراه با مادر دردمندشان در خدمت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به سوي مسجدالحرام حركت كردند و پس از طوافِ كعبه به خانه رفتند .
خديجه در بستر آرميده بود و حمدِ خدا مي گفت ، كه آرزوي ديرينش برآمد و خدا به او مهلت داد تا ، برطرف شدن آن فتنه را ببيند و اينك فتنه برطرف شده است و شايد بيماري خديجه براثر گرسنگي و محروميت بود كه همه مسلمانان بدان گرفتار بودند . فاطمه نيز با بدن رنجور و نحيف و چهره اي زرد ، مانند ديگر مسلمانان ، آن روزها را سپري كرد ؛ چرا كه محنت ، بدون استثنا براي همه بود كه آنها با صبر وهمياري با آن مقابله مي كردند و ديگران را بر خويشتن مقدم مي داشتند ؛ { . . . وَيُؤْثِرُونَ عَلَي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ . . . } . ( 1 )
همه تبعيديان شِعب ، سلامت خويش را بازيافتند وقريش توجه نداشتند كه هر توطئه اي را سامان مي دهند تا به خيال خود به كار محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ويارانش پايان دهند ، نتيجه معكوس مي دهد .
در آن روزها كه قريش سر در گريبان بودند ، مسلمانان فرصت هاي تازه اي را به دست مي آوردند . مادر زهرا بعد از چند هفته ، سلامت خويش را بازيافت و ضعف و نقاهت را جبران كرد . او در اين ايّام در سن شصت و پنج سالگي بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ حشر : 9
106 |
بعد از يك آرامشِ كوتاه ، قريش بار ديگر نزد ابوطالب آمدند تا سازش و يا صلحي منعقد كنند كه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) دست از آيين آنها بردارد وآنان با وي كاري نداشته باشند و هر يك ، از دينِ خود پيروي كند ، اما پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به آنان فرمود :
« شما يك كلمه بگوييد تا زمامداري عرب ازآن شما گردد و عجم به آيين شما درآيند . »
گفتند : آن كلمه چيست ؟ فرمود : « بگوييد لا اِلهَ اِلاّ اللهُ و بندگي خدايان ديگر نكنيد . »
آنها دست بردست زده وگفتند : « اي محمد ، مي خواهي خدايان را به يك خدا تبديل كني ، اين مايه شگفتي است ! »
آنگاه به يكديگر گفتند : « بخدا اين مرد چيزي را كه شما مي خواهيد به شما نخواهد داد . »
اين را گفتند وبه راه افتادند و به آيين پدرانشان باقي ماندند ، تا خدا ميان آنها و پيامبر چه حكم كند ! و آيات اول سوره « ص » در اين باره نازل شد :
{ ص ، وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ * بَلْ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّة وَشِقَاق * كَمْ أَهْلَكْنَا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن فَنَادَوْا وَلاَتَ حِينَ مَنَاص * وَعَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَقَالَ الْكَافِرُونَ هَذَا سَاحِرٌ كَذَّابٌ * أَجَعَلَ الاْلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ * وَانطَلَقَ الْمَلاَُ مِنْهُمْ أَنْ امْشُوا وَاصْبِرُوا عَلَي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ يُرَادُ * مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ إِنْ هَذَا إِلاَّ اخْتِلاَقٌ } .
« قسم به قرآن كه متضمن ذكر است ، ولي آنان كه كافر شدند ، در غرور ونفاق اند ، چه بسيار كسان را كه پيش از آنها نابود كرديم و فرياد برداشتند و ديگر راه چاره نمانده بود . آنها تعجب كردند كه بيم دهنده اي از خودشان برايشان آمد ! و كافران گفتند : اين جادوگرِ دروغگو است ، آيا خدايان را به يك خدا تبديل كرده ( ؟ ! ) اين چيز شگفتي است ! و گروهي از سركردگان از آنها روي برتافته ، گفتند : برويد وخدايانتان را نگهداريد ، اينها مي خواهند ما را به سوي بدبختي بكشانند . ما هرگز از پيشينيان چنين چيزي نشنيده ايم ، اين فقط يك دروغ است ! »