بخش 5
مرگ ابوطالب وآثار آن درگذشت خدیجه ( علیها السلام ) پس از مرگ مادر ازدواج پیامبر ( صلّی الله علیه وآله ) هجرت مصطفی ( صلّی الله علیه وآله ) هجرت زینب ، خواهر زهرا ( علیها السلام )
107 |
مرگ ابوطالب وآثار آن
روزها پرشتاب مي گذشت ، ابوطالب كه پايه و ستوني استوار در حمايت مؤمنان بود و از آنان در برابر آزار كافران و مشركان دفاع مي كرد ، بيمار شد ؛ در بستر بيماري بود كه سران قريش را گرد آورد و در مقام وصيّت به آنان گفت :
« اي گروه قريش ، شما برگزيدگان خلق و قلب عرب هستيد . بدانيد كه شما گوي سبقت از عرب ربوده ايد وبه قلّه شرف پاي نهاده وبدينوسيله بر ديگر مردم ، برتري داريد و آنها به شما تَقَرُّب جويند ، در ميان مردم دشمناني داريد كه با دشمنان شما همصدا هستند .
شما را توصيه مي كنم كه اين بنيان ( دين اسلام ) را بزرگ شماريد كه رضاي خداوند و قوام معيشت و پايداري و ثبات در اين است ؛ صله رحم كنيد و از قطع رحم بپرهيزيد ؛ زيرا صله رحم موجب طول عمر و افزون شدن نسل است . از ظلم و ستم بهراسيد كه اين دو ، عامل هلاكت گذشتگان بوده است . به دعوت پاسخ دهيد و نيازمند را عطا كنيد كه شرف حيات و ممات به اين دو وابسته است .
بر شما باد راستگويي وامانت داري كه محبت خواص وكرامت عامه را در پي دارد . شما را سفارش مي كنم به محمد ( صلّي الله عليه وآله ) كه نسبت به او خير و خوبي را پيشه سازيد ؛ زيرا او امين قريش و صديق عرب و جامع تمام وصايايي است كه به شما سفارش كردم . گوييا مي بينيم كه بينوايان عرب و بيابان نشينانِ اطراف و مستضعفانِ مردم دعوتش را پاسخ داده و آيينش را پذيرفته و عظمت امر او را دريافته اند و براي دفاع از آن حتّي مرگ را استقبال كرده ورؤسا و گردن فرازانِ قريش زيردستِ آنها شده و خانه هايشان ويران گشته و ضعيفان ، بزرگي يافته اند ، بزرگان نيازمند او شوند و رانده شدگان از او بهره گيرند و عرب دوستي او بپذيرد واو را در دل جاي دهد و زمام خويش بدو سپارد .
اي گروه قريش ! دريابيد فرزند پدرتان را . يار وياورش باشيد و در برابر دشمن از او دفاع كنيد .
به خدا سوگند كسي به راه او نرفت مگر هدايت شد و هدايتش نپذيرفت مگر آنكه
108 |
سعادتمند شد و من اگر در حيات باشم و مرگم نرسد ، در برابر تهديدها وحوادث ناگوار به دفاع از او برخيزم . » ( 1 )
آنچه در اين وصيت نامه از ابوطالب مي شنويم و آنچه درباره پسر برادرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) گفته است ، همه را در عمل ابوطالب مي بينيم . او با تمام توانِ دفاعي و به هر طريق ممكن ، از پيامبر حمايت كرد و خويشان را از بدرفتاري نسبت به آن حضرت برحَذَر داشت و آرزو مي كرد اگرعمرش كفاف كند ، همواره به دفاع از اوبرخيزد .
سخن درباره ابوطالب و خدمات او به مسلمانان ، ميان خديجه وسه دخترش ( زينب ، ام كلثوم وفاطمه ( عليها السلام ) ) رَدّ وبَدَل مي شد ، در اين زمان ، ده سال از عمر نبوّت مي گذشت و موضعِ ابوطالب نسبت به دعوت را پس از علني شدن آن شنيديم .
مادر دعا مي كرد : « خدا او را به اسلام موفق بدارد و عمرش را با همين شهادت به يگانگي خداوند و رسالتِ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به پايان رساند ! »
فاطمه مي گفت : « ايكاش اين سخن را مي گفت واز آتش رهايي مي يافت ! »
ام كلثوم گفت : « او براي دعوت وبخاطر دعوت عمل مي كند ، اما تظاهر نمي كند بلكه در باطن ، اسلام اختيار كرده و به دليلي كه نمي دانيم ، آن را مخفي مي دارد ! »
زينب مي گفت : « پيامبرخدا ( صلّي الله عليه وآله ) او را مكرّر به اسلام فراخواند واگر در باطن اسلام آورد بود آن را آشكار مي كرد ! »
امّ المومنين مي گفت : « در اين لحظات سرنوشت ساز ما نمي توانيم كاري بكنيم مگر دعا ، كه خدا او را موفق بدارد تا شهادتين بر زبان آورد ! . » ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سبل الهدي والرشاد ، صالحي شامي ، ج2 ، صص564 ـ 565 ( با اندكي تغيير ) .
2 ـ چنانكه ديديم مؤلف ، حمايتِ ابوطالب از پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تا آخرين لحظه حياتش را آورده اما مانند بيشترِ نويسسندگانِ عامه ، ادعا كرده كه ابوطالب بالأخره از گفتن شهادتين هنگام مرگ خوداري كرد است ! حال آنكه اگر به ديده انصاف بنگريم ، گفتار و رفتاري مانند آنچه ابوطالب داشت ، جز از ايمان صادق سرچشمه نمي توانست گرفت . او در مواردي از قصايد و اشعار و سخنان خود تصريح مي كند كه محمّد امين ( صلّي الله عليه وآله ) ، راستگو ودعوتش حق وآيينش نجات دهنده است و چنانكه ديديم در آخرين وصيت خود به بني هاشم توصيه مي كرد كه او را ياري دهند تا سيادت عرب و آقايي مردم را به دست آورند . در يكي از اشعار خود تصريح كرده ، مي گويد :
ودعوتني وعلمت انك صادق * * * ولقد صدقت وكنت قدماً اميناً
« مرا دعوت كردي و مي دانم كه راستگويي و همواره راستگو بودي و از قديم به امانت مشهور بودي »
و در يكي از اشعار ديگر مي گويد :
نبياً اتاه الوحي من عند ربّه * * * فمن قال لا يقرع بها سن نادم
« پيامبري كه از جانب خدايش براي او وحي مي آيد ، وكسي كه منكر باشد دندان پشيماني خواهد فشرد ! »
ودر شعر ديگري كه به حمزه خطاب مي كند كه از پيامبر پيروي كند ، مي گويد :
نبيّ اتي بالدين من عند ربه * * * بصدق وحق لاتكن حمز كافراً
فقد سرّني اذ قلت لبيك مؤمناً * * * فكن لرسول الله في الدين صابراً
پيامبر آييني از سوي خداي خود آورد ، كه صدق وحق است ، پس اي حمزه كافر نباش من شاد شدم كه از روي ايمان لبيك گفتي ! ، پس بارسول خدا دردين پايدارباش . ( رساله شيخ مفيد درايمان ابوطالب ، ص34 )
و موارد ديگر از اين قبيل بسيار است كه در ديوان ابوطالب وكتب سيره به تواتر نقل شده است .
قصيده لاميه ابوطالب از فصيح ترين قصايد است كه اهل ادب از خاصه وعامه آن را برتر از ( معلّقات سبع ) برشمرده اند و در منابع فريقين آمده ، از جمله ابن كثير تمام قصيده را كه متجاوز از صد بيت است ، به نقل از سيره ابن هشام ، در البداية والنهايه ، ج3 ، ص53 تا 57 آورده است . علما و محدثان شيعه اتفاق نظر دارند كه ، ابوطالب ايمان آورد و در حمايت از رسول خدا تمام تلاش خود را به كار گرفت .
فقيه ، محدّث ومورخ والامقام ، « شيخ مفيد » در كتاب « اوائل المقالات » ، ص12 مي نويسد : « واجمعوا ان عمه ابوطالب رحمه الله مات مومناً . . . » اجماع اماميه است كه ابوطالب باايمان درگذشت .
او همچنين رساله اي بنام « ايمان ابوطالب » تحرير كرده وبا استناد به اقوال واشعار ابوطالب ، به تقرير اين موضوع پرداخته است . ونيز درباره ايمان ابوطالب ده ها كتاب ورساله بوسيله علماي عامّه وخاصّه به رشته تحرير درآمده است ، با اينهمه ، جاي شگفتي است كه برخي از عامه اِصرار ميورزند اين حقيقت روشن را انكار كنند ، كه علل و عوامل آن در اينجا مورد نظر نيست .
جهت اطلاع بيشتر از ايمان ابوطالب مي توان به ديوان ابوطالب ، سيره ابن هشام ، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ، البداية والنهايه ، خزانة الأدب ، الذريعه ، الغدير ، سيره ابن اسحاق ، تهذيب ابن عساكر ، مستدرك حاكم ، و . . . مراجعه كرد ، « مترجم » .
109 |
درگذشت خديجه ( عليها السلام )
پيامبرخدا ( صلّي الله عليه وآله ) در مرگ ابوطالب سخت اندوهگين شد ، اما كاروانِ گذر روزگار ، از حركت باز نمي ايستد ، به ويژه آنكه اعتقاد به مرگ و رسيدن به لقاء الله بر آنان كه
110 |
رسالت هاي آسماني را بر عهده دارند يقيني تر است . ازآن پس ، بيماري امّ المؤمنين خديجه ، شدت گرفت امابيماريِ او ، وي را مشغول نداشت ، بلكه تمام توجّه او به رسول خدا و يارانش و دعوت به خداي يگانه بود . با صبر و بردباري در مقابل رنج ها لبخند مي زد ولي تلاش همه جانبه دعوت بر چهره ياورش سايه مي افكند و خديجه با دست پرمهرش وي را نوازش مي داد و آثار رنج و مشقت را از چهره اش مي زدود .
آيا نقشِ همسري صادق و صالح و شكيبا ، با زوج خود ، جز اين است كه چون به او بنگرد شادمان شود ؟ ( إذا نظر إليها سرته ) ـ مانند نقشي كه مادر مهربان دارد و غبار اندوه را از سيماي فرزند مي زدايد ـ و اين چنين ، مشكلات راه و آلام دنيا را برطرف مي سازد .
خديجـه براي پيامبـر ، چـون مادر مهربـان بـود ، آنگـاه كه به عاطفـه و مِهرِ مادري نياز شديد داشت ، تا اينكه وي را مورد تَفَقُّد قـرار دهـد و تلخـي يتيمي را از جبينـش بزدايـد .
بانوي باايمان و مادر مؤمنان ، بسيار سپاسگويِ خدا بود ، كه او را به ايمان توفيق داد و توانست نقشي را در خدمت دعوتِ خدا و آيين جاودان او ، ايفا كند براي رضاي خدا . خدمت به همسر امين و فرستاده خدا ، تنها براي خدا بود و بس و محبت خدا در قلب او نقش بسته و با روح او آميخته شده بود كه با مرگ اين تن رنجور از بين نخواهد رفت و همچنان جاودانه خواهد ماند .
ديدگان را مي گشايد و مي بيند كه همسر باوفايش با عطوفت و مهر در كنار اوست و جز دعا و اميد به خداوند ، كاري از او ساخته نيست . اما فاطمه كوچك اشك از ديده فرو مي بارَد و از دور نظاره مي كند . گاهي نزديك مادر مي آيد و آنگاه به كناري مي رود تا اشكها را از ديدگان پاك كند . كساني را در اطراف بستر مادر مهربان مي بيند كه اشك مي ريزند و گريه مي كنند و او نيز چاره اي جز گريه ندارد .
پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در جوار همسر بيمارش مراقبِ حال اوست تا وحشتِ تنهايي اش برطرف شود . لحظات احتضارِ بانويي بزرگ فرا رسيده كه در اسلام پيشگام بود و با قلب مؤمن خويش نهال دعوت نوپا را پروراند ، با پيامبر و مؤمنان با مال و آبروي خود همياري كرد و بالاتر از همه ، بانويي كه بشارتِ خانه اي را در بهشت به او داده بودند ! جبرئيل امين
111 |
نزد رسول خدا آمد و گفت :
« اي پيامبر خدا ، اينك خديجه با ظرفي از خورِش ، غذا يا آب مي آيد . چون آمد ، سلامِ خدا و سلامِ مرا به او برسان و به خانه اي از لؤلؤ در بهشت بشارت بده كه در آنجا رنج و ملالي نيست » .
اين بشارت را به كسي دهند كه از بندگان شايسته خدا باشد و استحقاق آن را داشته باشد .
فضيلتِ ديگرِ خديجه ، سلام جبرئيل امين به او است ! فاطمه و خواهرانش از اين منزلتِ والا كه به مادرشان داده اند ، اشك شوق مي ريختند . خويشاوندان نزديك به سوي خانه خديجه دويدند تا آلام بيماريش را بكاهند . همگي با مهر و محبّت اطرافش را گرفتند ، نزديك تر از همه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) بود كه لحظه هاي فراق و وداع همسر گرامي خود را نزديك مي ديد .
در اين حال خطاب به وي گفت : « خديجه ! ديگر اميد بازگشتن نمي بينم ، خداوند پاداش خيرت دهد ! »
و خديجه جان به جان آفرين تسليم كرد ، در حالي كه پيش روي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) قرار داشت . پيامبر با اندوه فراوان برخاست و مي كوشيد اشكهاي ديدگان را از دخترانش پنهان دارد ، اما چهره اش مي گفت : خديجه از دست رفت .
خبر درگذشت بزرگترين بانويي كه مردم در اين سرزمينِ پاك مي شناختند ، همچون صاعقه اي در شهر مكه پيچيد ! خديجه دختر خويلد سرور زنان قريش بدرود زندگي گفت . مردم با اندوه و غم اين خبر را مي شنيدند و ياد آن بانوي پاك و با فضيلت و بي مانند را گرامي مي داشتند .
بانوي طاهره ، چون نسيم غم انگيز درگذشت . او به هيچ انساني بدي نكرد و كلمه اي كه گوش را بيازارد بر زبان نراند ! سراسر وجودش حيا و شرم بود ، از كار بيهوده حذر داشت و از اخلاقِ فاضله انساني فاصله نگرفت ، به رغم آن همه ناملايماتي كه همسر گرامي اش در دعوت به خدا مي ديد ، كمر بسته بود تا او را در انجام رسالت نيرو بخشد
112 |
و بر آنچه ( محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ) از دشمن مي ديد او را دلداري دهد . با آن همه دشمني هايي كه غالب مردم مكه با شوهرش داشتند ، يكي نگفت خديجه بد كرد . عواطف او زبانزد همه بود . طبع سليم داشت و در حُسن خُلق و خردمندي عاطفه با شرح صدر شهره بود . شخصيت يگانه داشت . همانندش در كره خاك كمتر بود ؛ با اطمينان مي توان گفت روزگار بعد از او مانندش را نديد .
فاطمه گريان بود ، چون اين لحظه هاي هولناك را مي ديد . همه مسلمانان در محضر پيامبر جمع شده و دل هايشان از مصيبت همسرِ پيامبر اندوهگين بود . آنها جايگاه خديجه درنزد پيامبر را مي دانستند . از محبّت او نسبت به بانوي بزرگ و تقدير و تشكّرش از خدماتِ گرانقدر همسر آگاهي داشتند . جنازه آن اسوه فضيلت را تشييع كردند . در حالي كه همه غرق غم و اندوه بودند ، به قبرستان حجون رسيدند . پيامبر داخل قبر شد و جنازه « خديجه » را در قبر گذاشت و براي او دعا كرد .
فاطمه به خانه برمي گردد . نزديك بستر مادر مي رود و اشك مي ريزد . چهره دوست داشتنيِ مادر لحظه اي از چشم زهرا محو نمي شود ، گويي جسم مادر پيش روي او قرار دارد و به روي پيامبر لبخند مي زند ! آنگاه كه براي او سخنِ جبرئيل را مي گفت كه : « به خديجه سلام خدا و سلام مرا برسان ! » ، گويي الآن پيش روي فاطمه است و مي گويد :
« الله السّلام و مِنكَ السّلام وَعَلي جبريل السّلام وَعَليكَ السَّلام يا رَسُول الله »
فاطمه آن لبخندهاي مادر را پيش روي مجسم مي كند و در همان حال اشك مي ريزد و تبسم مي كند ؛ تبسم براي نعمـت جاودان آخـرت كه الآن مادرش خديجه سيده قريش ، امّ المؤمنين با آن روبرو است و گريه براي جدايـي جسماني مادر ؛ جدايـي كه قلم تقدير براي هر موجود زنده اي در اين دنيا رَقم زده است . اين سنّـت خدايـي است براي خَلق و آن هم عواطفي است كه خدا در نهاد هر انسان نهـاده است ؛ احسـاس غم و شادي .
بدرود اي مادر مومنان . بدرود اي همسر حبيب خدا . بدرود اي مامِ دعوت به اسلام و اي مادر اسلام ! كه آن ( دعوت ) را در كودكي اش پروراندي . با چهره زيبا به دنيا آمد ! و تو از شيره ايمان و يقين و صدق ، تغذيه اش كردي . به او مهر ورزيدي و هر چه داشتي دادي . مهرباني كردي و به اين سان بهترين بخشنده و انفاق كننده بشمار آمدي .
113 |
آه ! اگر امروز از روضه رضوان كه در آن جاي داري بنگري ، خواهي ديد آن اسلام كه تو ( با مرگ ) او را در گاهواره اش ترك گفتي ، اينك به جواني و شادابي رسيد و اقطار زمين را در آغوشِ رحمت خويش گرفت !
زهرا ( عليها السلام ) بي درنگ از گريه باز ايستاد و آماده شد كه او و خواهرش در كنار پدر غمزده ( در مشكلات و ناملايمات ) ايستادگي كنند و شروع كرد تا خانه را مرتّب كند و سر و سامان بدهد و پدر متوجّه شد كه دخترانش در اين لحظه تحوّلي شكوهمند يافته اند و دخترش با صداي بلند مي گويد : { اِنّا للهِِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ } .
تصوير قبر حضرت خديجه ( عليها السلام ) در قبرستان حجون ـ مكّه مكرّمه
پس از مرگ مادر
فاطمه سنگيني اندوه پدر را لمس مي كرد . او دو يار صميمي را از دست داده بود ؛ پس از مرگ آنها مصيبت ها به اوج خود مي رسد ، كافران بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) جرأت يافته اند و پس از مرگ ابوطالب به آزار وي پرداخته اند . پافشاري كافران در آزار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ياران او را نيز
114 |
شامل مي شـد . ابوبكر بر آن شـد كه به حبشه هجرت كنـد اما « ابن دغنه » او را منصرف كرد . ( 1 )
ابن اسحاق گويد : پس از مرگ ابوطالب ، قريش پيامبرخدا را به گونه اي آزردند كه در حيات ابوطالب اينگونه جسارت نداشتند ، تا آنجا كه يكي از جُهّالِ قريش بر سر آن حضرت خاك ريخت و رسول گرامي داخل خانه شد در حالي كه خاك بر سر مباركش بود ! فاطمه برخاست و به استقبال پدر رفت و گريه كنان خاك از سر پدر پاك كرد و رسول خدا مي گفت :
« دخترم ! گريه نكن خدا نگه دار پدر توست »
آنگاه اضافه نمود : « تا ابوطالب زنده بود قريش نمي توانستند به من جسارتي كنند ! » ( 2 )
پيامبر اين سال را سال اندوه ناميد و در تاريخ به همين اسم ناميده شد ، ( عام الحزن ) . فاطمه زهرا ( عليها السلام ) مي بيند كه محنت شدت گرفته و كُفّار بر آزار و اذيت مسلمانان افزوده اند . بر سينه بلال سنگ مي نهند ! سُميّه دختر خُبّاط را شكنجه مي دهند و او و شوهرش ، ياسر را به قتل مي رسانند ! چه شد سخن عرب كه مي گفت : « عرب زنان را نمي كُشد ! » كجا رفت آن مردانگي كه از آن سخن گفته مي شود ؟ كجاست رحم و مروّت !
قرآن كريم با صراحت مي گويد : « دين شما براي شما و دين من براي من » ؛ { لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِين } امّا آنها خواهان شرك و بت پرستي و كفر و الحادند . به رغمِ اعجازِ قرآن و تَحَدّيِ آن و فصاحت عرب و به رغم شناختي كه از امانت و صداقت آن حضرت داشتند و به رغم همه چيز . . . ! آنها به مصاف قرآن آمده اند و با مسلمانان سر جنگ دارند ؛ جنگي كه انگيزه اي جز عناد ، سركشي و استكبار ندارد .
قرآن از بهانه جويي آنها سخن گفته و مي فرمايد :
{ وَقَالُوا لَوْلاَ نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُل مِنْ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيم } . ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ نكـ : سيره ابن هشام ، ج1 ، ص372
2 ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص416
3 ـ زخرف : 31
115 |
« چرا قرآن بر مردي بزرگ از آن دو شهر نازل نشد ؟ »
بنابراين بايد راه چاره اي انديشيد . كار بر مسلمانان تنگ شده . فاطمه كه اين صحنه ها پيش ديدگانش به تصوير مي آيد ، مي بيندهرفردمسلمان درخانه خودزنداني شدهودر روزي و كارِ خود به تنگ آمده است . پدران پسران خود را به زنجير كشيده ، زندان نموده و از غذا منع كرده اند و اربابان بر بندگان شكنجه فرو مي بارند . با آتش ، با غل و زنجير ، با آب داغ و به هرنوع شكنجه ديگر ، تا دينشان را از آنها بگيرند ، محنت و مصيبت بزرگي است ! به رغم همه حوادث اندوهبار ، فاطمه لبخندي بر لبان دارد . او از كودكي تجربه كرده كه پس از سختي ، راحتي است و اينك سختي به اوج رسيده و به طور قطع فَرَج نزديك است .
فاطمه ( عليها السلام ) به شدت متألّم بود ، چرا كه پدر بزرگوارش ، دعوت خويش را به قبايل اطرافِ مكّه عرضه مي داشت و همه جواب رد مي دادند .
قريش تلاش ظالمانه داشت كه از هر سو و همه جا روزنه ها را به روي او ببندد . به طائف مي رود ، شايد كسي را پيدا كند كه ايمان آورد و در ياري اش بكوشد تا رسالت پروردگار خود را برساند ، اما جز سدِّ راهِ ورود و انكار و اهانت ، نمي بيند .
از طائف اندوهگين برمي گردد در حالي كه قدم هاي مباركش از ضربات سنگ مجروح شده است . مي آيد و در كنار دختر خردسالش مي نشيند ، دختري كه پانزده سال از عمرش را پشت سر گذاشته اما فكر و انديشه و كارهايش بسي بزرگ است .
دختر به پدر پيشنهاد مي دهد كه با يكي از زنان سالخورده ازدواج كند ؛ « سوده » دختر زمعه از زناني است كه در مكه اسلام آورده و در هجرتِ دوم ، به حبشه مهاجرت كرده بود . شوهر او « سكران بن عمرو » بود كه اسلام اختيار كرده بود و او نيز به حبشه مهاجرت نموده و در آنجا بدرود حيات گفته بود .
پس از انقضاي عده سوده ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با وي ازدواج كردند و به عنوان عطوفت و قدرداني از او ، وي را بر ساير زنان ترجيح مي دادند . اين نخستين بانويي است كه پس از خديجه به ازدواج پيامبر درمي آيد .
پس از چندي ، در شوّال همان سال ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) عايشه را به همسري برگزيد .
116 |
ازدواج پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و تأثير آن بر فاطمه ( عليها السلام )
فاطمه در امر ازدواج مُتعرّض پدر نشد . او روزهايي را مي ديد كه با بار سنگين جهاد به كندي مي گذشت و شبهايي سخت و خَشِن كه خواب از ديدگان مي ربود ! و آكنده از خاطره ها بود . پدرش پس از خديجه تنها شده است و در خلوت تنهايي به ياد روزگاراني مي آيد كه با همكاري همسرش خديجه سعادت و فداكاري و محبّت ، با حالتي از آرامش بر روحش سايه افكن بود . همواره ياد خديجه مي كرد و مي فرمود :
« او وقتي به من ايمان آورد كه مردم كافر شدند و مرا تصديق كرد آنگاه كه مردم تكذيب كردند و با مال خود با من همكاري كرد ، هنگامي كه مردم مرا محروم ساخته بودند » ؛ « آمَنَتْ بِي اِذْ كَفَر النّاس وَصَدَقَتْني اِذْ كذبني النّاس و واستني بِمالِها اِذْ حَرمني النّاس » . ( 1 )
شايد ازدواج با سوده ، سرآغازِ خير و گشايشي در تنهايي و رنجهايش باشد . فاطمه بر آن بود كه جايِ خالي مادر را پُر كند و مسؤوليتِ مادر و همسر و دختر را بدوش كشد ليكن احساس مي كرد كه پدر را به همسري نياز است تا با وي همدم و هميار باشد ؛ در ماه رجب ، خداوند بر پدرش پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) منّت نهاد و سفري را براي او سامان داد كه اَحَدي از انبيا و اولياي خدا ، در گذشته از آن بهره نداشتند و آن سفر معراج بود ، كه خداوند براي آرامش روح و تسليت خاطر فرستاده خود مقرّر فرمود . معراج آغاز مرحله جديدي در تثبيتِ رسالت بود . در آن شبِ مبارك ، رسول خدا جلوه هايي از عظمت و معارف الهي را مشاهده كرد كه در طريقِ رسالت عاملِ پايداريِ بيشتر بود .
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، از اين سفر مبارك خبر داد و قريش از بامداد آن روز دستخوش حيرت و سرگردانيِ بيشتر شدند ! برخي مؤمنان كه ايمانشان ضعيف بود به ارتداد گراييدند ! و آنان كه ايمان صادق و راسخ داشتند ، راسخ تر از گذشته شده و مقاومتشان ضرب المثلِ ايمان به
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ صحيح بخاري .
117 |
خداي تعالي و جهانِ غيب گرديد . بازگشت افرادي از مهاجرانِ حبشه به مكّه آغاز شد .
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دو بيعت با مردمِ مدينه داشت كه گشايش ابوابِ خير را نويد مي داد . حضرتش به مسلمانان اذن داد كه به مدينه هجرت كنند تا در آنجا از حمايت مردم برخوردار گردند و از شكنجه مشركينِ مكه رهايي يابند .
در همين روزها رقيّه دختر پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) با بي قراري از حبشه راهيِ خانه پدر مي شود .
امّ كلثوم و فاطمه براي ديدار خواهر آماده شده ، دست به گردن يكديگر مي افكنند و اشك مي ريزند و مي كوشند كه بردباري از خود نشان دهند .
رقيّه با شك و ترديد از آنها مي پرسيد : « پدرم كجاست ؟ مادرم كجاست ؟ » اما آنها پاسخ مي دهند : « پدرت به خير و سلامت است و به ديدن مهاجران حبشه رفته است » . آنگاه لبهاي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) و امّ كلثوم مي لرزد و اشك مي ريزند و اندوهشان تازه مي شود و باز رقيّه با تپشِ قلب مي پرسد : « و مادرم ! او كجاست ؟ » . امّ كلثوم سكوت كرده سر به زير مي افكند و پاسخ نمي دهد و فاطمه گريان و اندوهگين به اتاق مي رود ، اينجا رقيّه بدون اين كه پرسشي كند برخاسته ، وحشت زده راهيِ حجره مادر مي شود و به آنجا كه مادر در بستر جان داد خيره مي شود ! بدنش جامد و سرد و ديدگانش بي فروغ و همه چيز را مي فهمد . پدر مي آيد و با گرمي ديدارش آن جمود و سردي را ذوب مي كند و قلب دردمندِ دختر را آرامش مي بخشد و اشك ريزان به سينه پدر مي چسبد تا از آن سينه گشاده و با كرامت صبر و سكينه دل بازيابد .
هجرت مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) و زهرا ( عليها السلام )
روزها به سرعت گذشت و هجرت مسلمانان به مدينه آغاز گرديد . به پيامبر نيز اِذن داده شد كه هجرت كند . او به همراهي ابوبكر رهسپار مدينه شد . پيامبر بزرگ ، آهنگ سفر كرد و همسرش سوده و دخترانش فاطمه و امّ كلثوم را در مكّه گذاشت . رقيه و همسرش عثمان راهي مدينه شدند . اما زينب در خانه شوهرش ابي العاص پسر ربيع ماند ـ زيرا
118 |
اسلام ميان آن دو هنوز جدايي نيفكنده بود ـ [ يعني اسلام آوردن زينب و اسلام نياوردن ابي العاص ، به جدايي آن دو نيانجاميده بود ] تمام مكّه گوش به زنگ اخبار هجرت آن مهاجر بزرگ و همسفرش بود و قريش براي دستيابي به آنها در تعقيب آنها بود .
خبرها از يثرب مي رسيد كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به سلامت و با كمك خدا به اين شهر رسيده و مردم آنجا استقبال باشكوهي از حضرتش نموده و با عشق و اشتياقِ تمام به پيامبر بزرگ و فرستاده خدا ( صلّي الله عليه وآله ) خوش آمد گفته اند .
بعد از هجرت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، پسر عموي او علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) هجرت كرد ، او سه روز در مكه ماند تا امانت هايي را كه مردم نزد پيامبر داشتند به آنها بازگرداند .
روزها به كندي و با دلهره مي گذشت و شبها سنگين و در اضطراب ! تا اين كه بشارت دادند زيدبن حارثه و ابورافع آمدند با دو شترِ سواري و پانصد درهم ، تا سوده دختر زمعه و امّ كلثوم و فاطمه زهرا ( عليها السلام ) از خاندان نبوّت و عايشه و مادرش را از خاندان ابوبكر راهي مدينه كنند .
دختران پيامبر آخرين روز را با خواهرشان زينب همسر ابي العاص گذراندند و با ياد و خاطره هاي گذشته در را بستند و رهسپار حجون شدند تا قبر مادر را زيارت كنند و با آن بانوي بزرگ كه در دل خاك آرميده بود وداع كنند ـ كه با رفتنش در خانه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) و خانه هاي مسلمانان را در مكه بست و بدون ساكن گذاشت ـ امّ كلثوم دست در دست فاطمه نهاده و به جايي كه زيد انتظارشان را مي كشيد رفتند ، تا رهسپار مدينه گردند . ( 1 )
اين سفر به راحتي طي نشد ؛ هنگامي كه مكه را به سوي مدينه ترك گفتند ، گروهي پست فطرت از مشركان قريش به تعقيب آنها پرداختند ؛ « حويرث بن نقيذ » از جمله كساني بود كه پدرش پيامبر را در مكه مي آزرد ! به آنها نزديك شد و شترشان را رَم داد و آنها بر زمين افتادند . ( 2 ) آنها خسته و كوفته راه بيابان ها را پيمودند ، تا به مدينه رسيدند ، اما ديگر پاهايشان ياراي مقاومت نداشت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بنابر اسناد تاريخي ، خاندان پيامبر را علي بن ابي طالب به مدينه بردند ، « مترجم » .
2 ـ سيره ابن هشام ، ج4 ، ص52
119 |
همه آنهايي كه اين واقعه را شنيدند حويرث را لعن و نفرين كردند ؛ سال ها گذشت و پيامبر اين رفتار ظالمانه را فراموش نكرد تا در سال هشتم هجرت ، در روز فتح مكّه كه نام حويرث را در ليست كساني كه بايد به قتل برسند ، به اُمراي مكه دادند ، فرمودند :
« اگر اينها به پرده خانه كعبه آويخته اند بايد كشته شوند ! »
سزاوارترين كس به اجراي اين فرمان ، علي بن ابيطالب ( عليه السلام ) بود كه اين مأموريت را به انجام رسانيد . ( 1 )
پيش از آنكه پيامبرخدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي عزيمت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) به مدينه كسي را بفرستد ، بناي مسجد و خانه خود را آغاز كرد ، آنگاه كه شتر پيامبر به يثرب رسيد ، تا اِتمام بنا ، در خانه « ابوايّوب انصاري » سكونت گزيدند ، خانه اي كه بعداً به غلامش « افلح » منتقل شد و مغيره پسر عبدالرحمان بن حارث بن هشام آن را به هزار دينار خريد و تجديد بنا نمود و جهت فقراي مدينه وقف كرد .
رسول خدا در بناي مسجد و خانه جديد كار مي كردند و مهاجر و انصار همينكه ديدند آن حضرت خودش مشغول كارِ ساخت و ساز است ، براي انجام كار با يكديگر مسابقه مي دادند و مي گفتند :
لئن قعدنا والنبي يعمل * * * فذاك منا العمل المضلّل
« اگر ما بنشينيم و پيامبر كار كند ، اين عمل ما گمراهي است . »
و ديگري از مسلمانان به اين شعر مترنّم بود و مي گفت :
لاهُمَّ إنّ العيش عيش الآخرة * * * فَارْحَم الأنصار وَالمُهاجرة
« بار خدايا ! زندگي جز زندگي آخرت نيست ، پس بر مهاجر و انصار ترحّم فرما ! »
در آن روز مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را ديدند كه گرد و غبار از گيسوان عمّاربن ياسر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سيره ابن هشام ، ج4 ، ص52 و تاريخ طبري ، حوادث سال هشتم هجري .
120 |
مي زدايد ! ـ در حالي كه باري از شير بر دوش داشت ـ و علي ( عليه السلام ) اين شعر را مي خواند :
لا يستوي من يعمر المساجدا يدأب فيه قائماً و قاعداً ومن يري عن الغبار حائدا « كسي را كه به آبادي مساجد مي كوشد ، و در حال قيام و قعود است ، نتوان به كسي مانند كرد كه از گرد و غبار مي گريزد ! »
عمّار اين رَجز را شنيد و تكرار مي كرد تا آنكه ساختمان مسجد به اتمام رسيد . خانه پيامبر را چند حجره ساده تشكيل مي داد كه به مسجد نبوي گشوده مي شدند . برخي از سنگ و برخي از چوب و گِل و سقف همه از چوبِ خرما بود .
درباره ارتفاع خانه ، نواده پيامبر حسن بن علي ( عليهما السلام ) ، نورديده زهرا ( عليها السلام ) مي گويد : « من داخل خانه پيامبر مي شدم ، نوجواني بودم ولي دستم به سقف مي رسيد . »
در صحيح بخاري آمده است كه درِ خانه آن حضرت حلقه نداشت و با دست در را مي گرفتند و باز و بسته مي كردند . اثاثيه اين خانه آنقدر ساده بود كه كمتر خانه اي در مدينه به آن سادگي وجود داشت ! تخت از چوب خرما بود كه با ليف خرما بسته مي شد .
فاطمه دختر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) از مكه به سوي اين منزل نو و بسيار ساده مي آيد تا پدر را در عزّتمندترين جايگاه ببيند و مهاجران را بنگرد كه در جايي امن مأوي گزيده اند و پيامبر ميان مهاجران و انصار پيوند برادري برقرار ساخته تا بدينوسيله وحشت غربتشان را جبران كند و همه يار و مددكار يكديگر باشند .
در اين حال فاطمه به هجده سالگي ( 1 ) رسيد و گرايشي به ازدواج نداشت ، مي خواست در خدمت پدر مهربان باشد و پدر را مادري كند ( امّ ابيها ) ، اما با گذشت ايّام حكمتِ ازدواج را دريافت و با فطرتِ خود احساس كرد كه اين يك امر طبيعي است و هر دختري بايد ازدواج كند كه نظام حيات به اين امر وابسته است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بنا به عقيده اكثر محدّثان و مورّخان شيعه ، فاطمه ( عليها السلام ) در اين ايّام نه ساله بوده است ، چنانكه در گذشته به اسناد آن اشاره كرديم . رجوع شود به بحارالأنوار ، ج43 ، ص9 ، « مترجم » .
121 |
در اين زمان فاطمه ( عليها السلام ) صحنه هاي زيبايي را مي بيند ؛ برادري و اخوّت و دوستي ومودّت ميان مهاجر و انصار ، با آن شيوه جذّاب . هر مهاجري كه به مدينه مي آيد ، ده ها تن از انصار به استقبالش مي شتابند و همه مايل به پذيرايي اند و هر يك خواهان پيوند برادري با اوست .
حال ( براي اين همه تقاضاي پيوند برادري ) چه بايد كرد تا همه راضي شوند ، بايد قرعه زد ، به نام هر كس درآمد ، هماي سعادت بر سرش سايه افكنده و برادري محبوب به دست آورده است . در اين ميان فاطمه ( عليها السلام ) به گذشته نزديك مي نگرد . . . به اوضاع گذشته مكه ، آنجا كه جز آزار ، توطئه و دشمني نديده بود . ولي اينجا مدينه است ، همه با مهر و محبّت و خير و ايثارند .
در مكّه ، هرگاه كسي اسلام اختيار مي كرد ، آماج اهانت و دشنام و شكنجه بود . در مدينه هر گاه مسلماني هجرت كند ، مقدمش را گرامي مي دارند و به پذيرايي اش شتاب گيرند و او را از كرم و محبّت برخوردار گردانند .
و فاطمه زهرا ( عليها السلام ) با خود مي گفت : « هجرت چه آسان است ! اگر ديارمان را ترك گفتيم ياراني پيدا كرديم و اگر خويشاوندان را رها نموديم دوستاني به دست آورديم » ؛ مؤمنانِ مهاجر مستقر شدند و در خانه هاي انصار جاي گرفتند . نيمي از خانه هاي انصار و دارايي شان متعلّق به مهاجران بود . حتّي برخي از انصار كه دو زن داشتند به مهاجران پيشنهاد مي دادند كه اگر مايل باشد ، يكي از زنهايش را طلاق دهد تا بعد از آن به عقد وي در آيد ، همجواري مهاجران و قريش ( در مكّه ) دشوار بود ؛ زيرا آنها را شكنجه جسماني كردند . در شعب ابي طالب به محاصره درآوردند . اموال و املاكشان را تصرّف كرده مصادره نمودند . تا بالأخره با ترس و وحشت ، مكّه را ترك كردند امّا امروز به تمام معني احساس امنيّت و ثبات مي كنند و نيازهاي زندگي شان تأمين است .
سال دوّم هجرت ، هلال ماه شوّال بود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با عايشه ، دختر ابوبكر ازدواج كرد ؛ اين ازدواج براي زهرا و ديگر مسلمانان غير منتظره نبود ؛ زيرا قبل از هجرت از او خواستگاري كرده بودند ، آن روز كه خوله دختر حكيم خدمت پيامبر آمد و گفت : « اي رسول خدا فقدان خديجه شما را رنج مي دهد » و همچنان اصرار ورزيد تا از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله )
122 |
اجازه گرفت تا از سوده و عايشه خواستگاري كند . زهرا ( عليها السلام ) نيز ناراحت نبود از اين كه پدرش همسر و همدمي داشته باشد ، بهويژه كه بارِ گران رسالت و مشقتِ جهاد بر دوش آن حضرت سنگيني مي كرد و نيز از دوريِ كعبه و قساوت مردم و خويشان خود رنج مي برد .
هجرت زينب ، خواهر زهرا ( عليها السلام )
زينب ، دختر پبامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، در حالتي دشوار به سر مي برد . همسرش ابوالعاص پسر ربيع ، با كفار قريش به بدر عزيمت كرده بود تا با پيامبر و مسلمانان بجنگد ، امّا او ( زينب ) مي خواست در ياري پدرش رسول خدا بكوشد . در عين حال ، از اينكه روابط او با همسرش تيره شود پرهيز داشت .
موقعيّت دشواري پيش آمده بود و مسلمانان در نبرد پيروز شدند و شوهر زينب به اسارت در آمد . زينب از اين واقعه با خبر شد . بستگان ابوالعاص تصميم گرفتند به هر قيمت شده وي را آزاد كنند ، امّا زينب ترجيح داد به چيزي گرانبهاتر او را فديه دهد .
اسيران را به يثرب بردند .
پيامبر خدا در چهره آنان نگريست و از ميان آنها ابوالعاص را جدا كرد و در حق ديگر اسيران نيز توصيه خير فرمود ؛ ابوالعاص نزد پيامبر ماند تا فرستادگان قريش براي آزادي اسيران خود آمدند و فديه گراني پرداختند ، حتّي زني پرسيد گرانترين فديه چه مقدار است ؟ گفتند : چهار هزار درهم . آن زن مانند آن را براي آزادي پسر ، شوهر يا پدر خود پرداخت ! زينب مي خواست براي شوهرش فديه دهد « عمرو بن ربيع » را نزد پيامبر فرستاد و كيسه اي زر به او سپرد كه « عمرو » مقدار آن را نمي دانست .
عمرو ، برادر ابوالعاص خدمت پيامبر آمد و گفت : « زينب دختر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) اين فديه را براي آزادي شوهرش فرستاده ! » چون كيسه را گشودند ، ديدند گردن بندي يمني در آن است . همينكه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آن گردن بند را ـ كه از خديجه بود ـ ديد ، به شدّت تحت تأثير قرار
123 |
گرفت و خاطره آن بانوي گرامي ، تجديد شد ؛ خاطره آن روزهايي كه پيامبر جسد پاكش را در خاك حجون مي ديد ، آن روزگاراني كه با سخت ترين مشقّت ها دست به گريبان بودند و با بردباري تمام در برابر آزار و شكنجه هاي قريش مقاومت كردند .
اين گردن بند خديجه است كه به دخترش زينب در روز ازدواجش هديه كرد ! از اين منظره ياران پيامبر سر به زير افكنده و شكوه مجلس آنان را گرفته بود ، وقتي كه احساسات پنجه در پنجه يكديگر افكند و خاطره ها باهم در آميخت ، اشكها موج مي زد ، گردن بندِ محبوبِ دور از نظر ، كه دختر پيامبر براي شوهر خود ، نزد پدر فديه فرستاده است و مي خواهد احساسات پدر را با تذكار خاطره هاي همسر عزيزش « خديجه » برانگيزد و به وسيله گردن بندِ مادرِ از دست رفته ، شفاعت كند !
پس از سكوتي ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) لب به سخن گشود و با عطوفت پدري و مهر پيامبري گفت : « آيا شماها موافقيد اسير زينب را آزاد كنيد و گردن بندش را به او بازگردانيد ؟ »
ياران گفتند : « بله ، يا رسول الله » ، پيامبر دامادش ابوالعاص را ـ كه ابّهت آن محفل ، وي را گرفته بود ـ به حضور طلبيد و به آهستگي با او سخن گفت كه ديگران نفهميدند وابوالعاص به علامت تسليم سري تكان داد و محضر آن حضرت را ترك گفت . همينكه دور شد پيامبر رو به اصحاب نموده ، براي ابوالعاص دعاي خير كرد و فرمود :
« وَالله ما ذممنا صهراً » ؛ « به خدا بر ما ملامتي نيست كه با دامادمان چنين كنيم . »
زينب كه زني با وفاست ، در انتظار شوهر بود . به گرانبهاترين فديه براي آزادي او كوشيد و اين ضرب المثلي از وفاداري با همسر بود ؛ اسلام ميان او و شوهرش كه پسرِ خاله اش ( هاله ) و در زمره مشركان بود و براي نبرد با پيامبر و مسلمانان آمده بود ، هنوز جدايي نيفكنده است ـ امّا زينب معتقد بود اين اخلاق اسلامي است و با بصيرت ايماني مي دانست كه هر چند اين دوره به طول انجامد ، شوهرش هدايت خواهد شد و به هر نحو شده بايد شوهر را نگهدارد .
همينكه ابوالعاص نزد زينب برگشت ، « زينب » با شادماني از او استقبال كرد و سپاس خداي گفت كه او به سلامت برگشته و به درگاهِ خدا تضرّع كرد كه او را هدايت كند ، تا
124 |
اسلام را بپذيرد .
با اين حال در چهره شوهر نوعي پريشاني ديد ، از سبب آن جويا شد و كوشيد آن را برطرف سازد . ابوالعاص زينب را دوست داشت و زينب همواره به خود مي باليد كه وقتي قريش سعي مي كردند دامادهاي پيغمبر را وادار كنند همسرانشان را طلاق دهند تا فكر آن حضرت را از دعوت مشغول دارند ، دو تن از آنها پذيرفتند و از رقيه و امّ كلثوم جدا شدند ، امّا ابوالعاص قبول نكرد ! و آنها اصرار كردند كه زينب را طلاق دهد ، تا هر موردي كه او بخواهد از زنان قريش به او تزويج كنند امّا وي نپذيرفت و اين وفاداري را زينب هميشه به ياد داشت و از آن ياد مي كرد كه شوهرش گفت : « به خدا از همسرم جدا نمي شوم و دوست ندارم او را با زنان قريش مبادله كنم ! » ( 1 )
از او پرسيد : پسرخاله ! تو را چه مي شود ؟
ابوالعاص ، پسر ربيع پاسخ داد : « زينب ! آمده ام با تو وداع كنم » . اين كلمات را كه گفت ، اشك در ديدگانش حلقه زد .
زينب پرسيد : « آيا اين بار سخنان قريش در تو تأثير كرده و تو را به جدايي از من مجبور ساخته اند ، چرا اين بار پاسخ مثبت دادي ، ! تو كه سال ها با من بودي » .
ابوالعاص ، سكوت كرد و نتوانست پاسخي دهد . اين جدايي هميشگي است ميان او و كسي كه به او علاقه داشته تا وقتي كه اسلام نياورد . زينب با اصرار از او خواست كه سخن بگويد و حرف دل خود را بزند و احساسات او را در نظر بگيرد .
شوهر مهربان به خوبي درك مي كرد كه در دل همسر محبوبش چه انديشه هايي مي گذرد از اين رو با صدايي كه قلبش در آن ذوب شده بود ، لب به سخن گشود و گفت : « عزيزم ! پدرت از من خواسته تو را به او بازگردانم ؛ زيرا اسلام ميان من و تو جدايي افكنده است و من به او وعده دادم كه تو را آزاد بگذارم تا نزد پدرت برگردي ، و نقض عهد نمي كنم ! » زينب با افسردگي نشسته بود ، دلش با شادماني به وجد آمد ! كه به زودي رهسپار محضر پدر مي شود ، خواهرانش را ديدار مي كند و به زيارت قبر خواهرش رقيّه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ السيره ، ج2 ، ص308
125 |
مي رود و زندگي را در جمع مؤمنان در مدينه مي گذراند ! مهاجراني را كه خانه و وطن خود را رها كردند و رفتند ، مي بيند .
آنگاه از شوهر پرسيد : « دقيقاً چقدر به حركت ما مانده است ؟ ابوالعاص با صداي ضعيف و اشك آلود پاسخ داد : « زياد نمانده است ، چند روز ديگر مقدمات سفر آماده مي شود و تو مي روي » .
زينب با حالت غُصّه دار پرسيد : « تنها ! » ابوالعاص گفت : « نه ، با همراهي زيدبن حارثه و برخي از ياران پدرت ، آنها در هشت ميلي مكّه ، ميان قبيله ؛ « يأجج » در انتظارند تا تو بروي و در مصاحبت آنها رهسپار يثرب شوي . من با او وعده كرده ام و خُلف وعده نمي كنم . » ( 1 )
زينب ، با اندوه پرسيد : « آيا مرا تا دارالهجره ( مدينه ) همراهي نمي كني ؟ ! »
ابوالعاص : « نه ! دختر خاله ! » و آنگاه اشك هايش ريخت و از اتاق خارج شد .
زينب ، مي دانست كه خداي تعالي به اين جدايي فرمان داده است و بايد تسليم امر الهي باشد و در انتظار آينده بماند تا فَرجي برسد . خود را براي سفر آماده كرد . روز موعود فرا رسيد . هند دختر عتبه ، قابله او كه از حوادث بدر داغدار بود ، با زينب ديدار كرد ، او با زيركي دريافت كه زينب براي سفر نزد پدر آماده مي شود ، امّا مي خواست مطمئن شود ، نزديك او آمد و با مهرباني پرسيد : « اي دختر محمّد ، شنيده ام مي خواهي نزد پدرت بروي ؟ »
زينب متحيّر بود چه پاسخي دهد و هند افزود : « دختر عمه ! اگر به توشه راه نياز داري مي توانم تو را كمك كنم . حساب زنان از حساب مردان جداست . سخنان هند بر دل زينب نشست و مي خواست كه وعده روز هجرت خود را بازگويد ، امّا چيزي شبيه ترس در دل احساس كرد ؛ زيرا آتش افروزي و كينه هاي هند را در ميان قريش به خوبي مي دانست .
زينب مي گويد : « به خدا فكر نمي كنم كه اين سخنان را از روي صداقت مي گفت ؟ ! از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ السيرة الهاشميه ، ج2 ، ص308 ؛ تاريخ طبري ، ج2 ، ص391
126 |
اين رو ترسيدم و او را از هجرت به يثرب آگاه نساختم » .
هنگام سفر رسيد ، زينب با ابوالعاص پسر ربيع به گرمي وداع نمود ؛ وداعي از روي محبّت و نه به قصد جدايي ، بهويژه آنكه كودكي در رحم داشت كه مي توانست رشته ارتباط آن دو باشد .
ابوالعاص نتوانست زينب را تا محلّ موعود بدرقه كند ؛ چرا كه احساسات او به جوش مي آمد و با ريختن اشك ، درد جدايي او را افزون مي ساخت ! ترجيح داد برخود مسلّط باشد و دورادور ناظر حركت وي باشد و به تنهايي با اندوه دست و پنجه نرم كند .
لذا برادرش كنانه را گفت ، كه زينب را به محلّي كه با زيدبن حارثه و همراهش قرار ملاقات گذاشته بودند برساند . كنانه مهار شتر زينب را گرفت و روز روشن و پيش روي قريش رهسپار شد ، در حالي كه كمان و تركش را آماده ساخته بود كه با حمله يا مزاحمت احتمالي برخورد كند ؛ براي قريش دشوار بود كه دختر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بدينگونه آشكارا و جلو چشم آنها مكّه را ترك گويد .
گروهي از مردانشان آن مهاجر بزرگ را تعقيب كردند و با عجله خود را به محلّي به نام « ذي طوي » رساندند و سركرده آنها « هباربن اسود اسدي » كه سه برادرش در بدر به دست ياران محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) به هلاكت رسيده بودند ، ديوانهوار همه مفاهيم انساني را زير پا نهاد و با نيزه بر زينب هجوم برد و شترِ سواري او را رَم داد كه بر اثر آن زينب بر سنگي افتاد . در همين حال كنانه در كنار زينب ايستاد و در حالي كه تير در كمان نهاده بود فرياد برآورد :
« به خدا اگر مردي از شما نزديك شود او را با اين تير پاسخ خواهم داد ! »
و آن بزدلان برگشتند و ابوسفيان كه از جمله آنها بود ايستاد و به كنانه گفت : « كمان بگذار تا با تو سخن بگوييم » كنانه خودداري كرد و ابوسفيان نزديك وي آمد و گفت : « اي پسر ربيع ، تو كار درستي نكردي اين زن را جلو چشم مردم و به طور آشكارا حركت دادي ، در حالي كه مي داني ما از محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) چه نكبت ها و مصيبت ها كشيده ايم ! حال مردم تصور مي كنند ما در برابر او ذليل شده ايم و ضعف و سستي به ما راه يافته است . به خدا ما
127 |
نياز نداريم كه او را از پدرش جدا كنيم ولي تو او را برگردان تا سر و صدا فرو نشيند و مردم بگويند كه ما او را برگردانده ايم ، آنگاه مخفيانه او را روانه ساز و به پدرش ملحق كن » . ( 1 )
بر كنانه گران آمد كه زينب را برگرداند و مخفيانه حركت دهد و در ميان مردم شايع شود كه قريش او را برگردانده اند ، امّا همينكه ناراحتي و درد زينب را ديد و خونريزي وي را مشاهده كرد كه بر اثر افتادن بر سنگ كودك در جنين را در بيابان سقط كرده بود ! ترجيح داد او را به مكّه برگرداند و نزد ابوالعاص ببرد تا چند روزي در كنار او استراحت كند و نيرويي بگيرد ( و چنين كرد . ) امّا پس از آن مراجعت ، كنانه او را دوباره از مكّه خارج كرد ، در حالي كه از سقط جنين رنج مي برد ، به زيدبن حارثه رسانيد تا راهي مدينه شود .
اين بار كفار قريش از آن اعمال جنون آميز خودداري كرده و هند دختر عتبه با تير سخن خود بر آنها حمله كرد و در گفتاري آنها را مورد تمسخر قرار دادكه :
« شما با يك زن نبرد مي كنيد ، كجا بود اين شجاعت در روز بدر ؟ ! »
همين كه كنانه اطمينان يافت كه زينب در مصاحبت زيد و همراهانش در امان است ، نزد برادرش ابوالعاص برگشت و با صداي بلند اين شعر را مي خواند :
أفي السلم أعياراً جفاءً وغلظة * * * وفي الحرب اشباه النساء العوارك
« در آسودگي ، تاخت و تاز ، جفا و خشونت ؛ امّا در جنگ همچون زنان ، رزم آوريد ؟ ! »
فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ، سخت نگران سرنوشت خواهر بزرگتر خود زينب بود . آمدنش چندين روز به تأخير افتاد . او نمي دانست كه قريش او را تعقيب كرده و قصد آزارِ وي را داشته اند . در عين حال از جهت همسرش ابوالعاص نگراني نداشت ؛ زيرا او پسرِ خاله اش هاله بود و از خصال شايسته اش آگاهي داشت و مي دانست چقدر به او محبّت دارد و در چه پايه اي از شهامت است كه خواهرش را نمي آزارد .
اين اضطراب ادامه داشت تا زينب به مدينه رسيد ، در حالي كه دو فرزندش ( علي و امامه ) را همراه داشت . فاطمه با شتاب به ديدار خواهر عزيزش رفت و از رنج بيماري
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص309 ؛ طبري ، ج2 ، 392
128 |
و رنگ پريدگي كه در سيمايش مي ديد ، نگران شد او و پدرش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به سرگذشت زينب و آزارهايي كه از مردان پستِ قريش ديده بود ، گوش دادند و نيز از برخورد هند دختر عتبه كه مردان را به جهت رفتارشان مورد نكوهش و استهزاء قرار داده بود ، آگاه شدند . فاطمه از موضع هند در شگفت شد ؛ زيرا مي دانست او و شوهرش ابوسفيان با پيامبر خدا چگونه عمل كرده بودند ، خصوصاً پس از جنگ بدر و كشته شدن پدر و عمويش .
ياران نيز از آنچه بر سر دختر گرامي پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، هنگام خروج از مكّه آمده بود ، خشمگين شدند . شاعر انصار ، شعري تهديدآميز گفت كه كاروان ها آن شعر را براي قريش بردند . مضمون شعر اين بود :
« خبر بدرفتاري و ستمي كه با زينب نمودند ـ به آنكه مردم قدرش را نشناختند ـ رسيد .
ما سوگند ياد كرديم كه با انبوه سپاهيانمان آنها را پاسخ دهيم .
قريش بايد بدانند كه بر بيني شان داغ خواهيم نهاد .
و در حوالي نجد و نخلستان سواره و پياده نبرد خواهيم كرد .
اگر ابوسفيان را ديدي به او بگو اگر اسلام نياوردي و خدا را سجده نكردي .
تو را به ذلت و خواري در دنيا و عذاب ابدي در آخرت بشارت دهيم . » ( 1 )
پيامبر دستور داد كه اگر ياران به آن دو مرد تبهكار . « هبار و زميله » دست يافتند ، آنها را آتش بزنند ! ولي حضرتش همواره در اين انديشه بود كه آنها مستوجب سوزاندن نيستند و اين را شايسته حلم و بردباري خود نمي ديد ، تا اينكه سرانجام ياران رابه انصراف از اين تصميم خبر داد و تنها به كشتن آنها بسنده كرد .
ابوهريره گويد : « رسول خدا سپاهي را بسيج كرد ، كه من نيز در ميان آنها بودم . فرمود : اگر به هبار يا مرد ديگري كه وي را همراهي مي كرده ( كه به گفته ابن اسحاق نافع پسر عبد قيس بوده است ) دست يافتيد ، آنها را به آتش بسوزانيد ، فرداي آن روز پيكي به سوي ما فرستاد كه من امر كردم آن دو مرد را بسوزانيد ، امّا فكر كردم كه كسي جز خدا آنها را به
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ السيره الهاشميه ، ج2 ، ص310
129 |
آتش عقوبت نكند . پس اگر آنها را يافتيد به قتل رسانيد . » ( 1 )
زينب در خانه پدر با خواهرش امّ كلثوم زندگي مي كرد و خانه فاطمه زهرا ( عليها السلام ) از آنها فاصله چنداني نداشت ، چون همه خانه ها ، نزديك به هم بود و مكرّر يكديگر را ديدار مي كردند . خواهران با يكديگر شب ها اُنسي داشتند و زينب در سوگ خواهرِ عزيزش رقيّه اشك مي ريخت و براي او طلب رحمت مي كرد .
زينب از عارضه بيماري كه بر اثر سقط جنين داشت ، رو به بهبودي نهاد و به پرستاري دو فرزندش ( علي و امامه ) همّت گماشت و آنان را با تربيت اسلامي از آغاز كودكي پرورش داد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ تراجم سيدات بيت النبوه ، ص529 ، از ابن اسحاق ، در سيره ، ج2 ، ص312