بخش 7

مجاهدات زهرا همراه با علی ( علیهما السلام ) تولّد حسن و حسین ( علیهما السلام )


162


مجاهدات زهرا همراه با علي ( عليهما السلام )

زهرا ( عليها السلام ) از همان كودكي در متن مبارزاتِ ايمان و كفر و حق و باطل قرار داشت و همين ويژگي بود كه زهرا را به زندگيِ پر تلاش و مبارزه متمايل تر مي ساخت تا به خوشي و خوشگذراني ؛ زيرا او در محيطي پرورش يافت كه آكنده از تلاش و كوششِ خستگي ناپذير بود . تمام توجّه او از دور و نزديك به سوي پدر بود . در بسياري از جنگها و حوادث او را همراهي مي كرد و وضعيت ايجاب مي كرد كه حتّي در عرصه پيكار با او باشد .

نخستين مشاركت زهرا ( عليها السلام ) در جهاد پس از ازدواج ، شركت در غزوه اُحد بود . قريش مصمّم شده بودند تا از پيامبر و خاندان و يارانش انتقام بگيرند ! كينه ديرينه اي كه در اعماق دل هاي كافران بود ، سبب شد تا برترين عادات ستوده عرب را از لوحِ نفوس آنان محو سازد . عناد و تنفّري كه نسبت به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) داشتند پس از جنگ بدر و شكست فاحشي كه ديده بودند ! طغيان كرد و خصلت عربي را كه ـ به حمايت زن و عدم تعرض نسبت به او مشهور بود ـ از آنها گرفت تا آنجا كه با كمال وقاحت و بدون احساس شرمندگي شتر زينب دختر پيامبر را مورد تعرض قرار داده ، رَم دادند كه بر اثر آن زينب از كجاوه خود بر سنگي افتاد و چون آبستن بود خونريزي كرد و بچّه اش سِقط شد . اين حركت به قدري شنيع بود كه حتّي هِند دختر عتبه ، همسر سركرده آنها ابوسفيان را به اعتراض وا داشت و طيِّ قصيده اي كه شكستِ فضيحت بارِ قريش را موردِ نكوهش قرار داده به رفتار زشت آنها با زينب اشاره نموده و آنها را سرزنش كرده است كه بيت مطلع قصيده اش اين است :

« أفي السّلم أعياراً جفاء و غلظة * * * و في الحرب أشباه النساء العوارك ؟ »

« آيا در صلح ننگ و جفا و خشونت و در جنگ همچون زنان ذلّت پذير ؟ ! »

كافران عِدّه و عُدّه فراهم ساختند و به نبرد با مسلمانان آمدند و مسلمانان در شوّال


163


سال سوم هجرت به مقابله و مبارزه با آنها شتافتند و جمعي از زنان مسلمان نيز براي مشاركت مردان در جهاد به پيكار آمدند كه از آن جمله زهرا ( عليها السلام ) دختر پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود .

جنگ اُحد آغاز شد و خدا پيروزي را براي مسلمين رَقم زد و به وعده خود وفا كرد و مشركان از ميدان گريختند و زنهايشان نيز فراري شدند ! پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) عبدالله بن جبير را به فرماندهي پنجاه سپاهي كماندار برگزيد و فرمود با تيرهايتان مشركان را برانيد كه از پشت بر ما حمله نياورند و چه ما پيروز شويم و يا شكست بخوريم ملزم هستيد مَقَرِّ خود را ترك نكنيد ، حتّي اگر ببينيد جز پرنده اي در ميدان نيست ! اما همينكه جبهه مشركان شكست خورد و فراري شدند ، تير اندازان كه به پيروزي اطمينان يافته بودند راهيِ ميدان شده و گفتند : « رفقا ، غنيمت ! » و در اين حال عبدالله بن جبير فرمانده گروه ، توصيه پيامبر را به آنان متذكر شد اما آنها عمل نكرده و پنداشتند كه مشركان ديگر بر نمي گردند ! سنگر را ترك گفتند و پشتِ جبهه اسلام را خالي گذاشتند ، همينكه مشركين ديدند تيراندازان موضعِ خود را ترك كردند ، نيروهاي خود را جمع آوري نموده و بر مسلمانان يورش آوردند ! و صدايي بلند شد كه محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) كشته شد ! مسلمانان در محاصره دشمن قرار گرفتند و هرچند پيروزي مبدل به شكست شد اما در حقيقت اين درسي بود تا قيامت براي اُمّت اسلام .

دشمن به سوي پيامبر خدا حمله برد و سنگي افكند كه به صورت ايشان اصابت نمود و دندان آن حضرت را شكست و سر و لب مباركشان را زخمي كرد و مسلمانان نمي دانستند پيامبر كجاست .

در اين حال علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) دست پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را گرفت و طلحة بن عبيدالله كمك داد تا پيامبر ايستاد و مالك بن سنان خون از چهره آن حضرت پاك كرد .

بخاري از سهل بن سعد روايت كرده كه در پاسخ به چگونگي زخم رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : « به خدا قسم من مي دانم چه كسي زخم پيامبر خدا را شست وشو مي داد و چه كسي آب مي ريخت و چه كسي مداوا مي كرد ، فاطمه دختر پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) آن را مي شست و علي بن ابي طالب با سِپَر آب مي ريخت و فاطمه چون ديد آب جلوِ خون را نمي گيرد


164


قطعه حصيري برداشت و سوزانيد و بر زخم نهاد تا از خونريزي جلوگيري كرد . » ( 1 )

ملاحظه مي كنيم كه زهرا ( عليها السلام ) در حوادث حضور داشت و قبل از هركس به ياري پدر مي شتافت ، با وجودي كه آتشِ جنگ مشتعل بود و نيز زهرا با ديگر زنان در مداواي زخم خوردگان و آب دادن مجروحان ، همكاري داشت . حقيقت اين است كه هر كس به تفصيلِ جنگ اُحُد توجه كند ، مي فهمد كه اين شكست نبود ، بلكه درسي بود براي مسلمانان كه از فرمان پيغمبر سرپيچي كردند ! و ما نيز اين درس را در سير تاريخ آموختيم و دانستيم كه اگر كسي از امر خداوند بزرگ و فرمان پيامبرگرامي او سرپيچي كند ، خود را در معرض عذاب خدا قرار داده و كاميابي و رستگاري ، در ارتباطِ واقعيِ انسان مسلمان و مؤمن با اين دين و تمكين اوامر و نواهي آن است . اما در جنگ اُحد نهايتاً پيروزي از آن مسلمين بود و مشركان با شكست و سرافكندگي برگشتند و به اهداف خود دست نيافتند و حتي يك نفر از مسلمانان را اسير نگرفتند ! بلكه با دست خالي و نوميدي برگشتند و خداوند پيامبرش را ياري داد بعد از آنكه متخلّفان ، اين درس را آموختند كه تَخَلُّف از اوامر رسول الله چه خطرهايي را در پي دارد .

فاطمه ، با جمع مسلمانان از اُحُد برگشت . او با عموي خود حمزه ، پسر عبدالمطلب و ساير شهيدان ـ كه آزمايشي نيكو شدند و در راه دين خدا تا سرحدّ جان فداكاري كردند ، و به ديدار خداي تعالي شتافتند ـ وداع كرد در حالي كه اين شهيدان از دين حنيف و پيامبر كريم ( صلّي الله عليه وآله ) دفاع نمودند .

تولّد حسن و حسين ( عليهما السلام )

فاطمه و علي ( عليه السلام ) ، اين زن و شوهر بزرگوار ، در فضايي آكنده از تعاون به رحمت و مودّت ، روزگار مي گذراندند . آن روز امكانات زندگي آسان فراهم نمي شد ؛ آب را به وسيله مشك بايد حمل مي كردند و نان با دستاس كردن و خمير كردن و پختن تهيه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ المجامع الصغير ، بخاري : كتاب المغازي باب غزوة احد .


165


مي شد . مغازه ها در اطراف شهرِ مدينه پراكنده بود و رفتن به بازار براي خريد نيازمندي ها ، دشوار بود . در توان علي ( عليه السلام ) نبود كه خدمتكاري استخدام كند . خود براي تدارُكِ روزي تلاش مي كرد و در كنار آن تكاليف و مسؤوليت هاي ديني و جهاد در راه خدا را نيز انجام مي داد و به رغم همه مشكلات كه در زندگي بود و سختي ها كه تحمّل مي كردند . خوشبختي و ثبات ، بر آن خانه كوچك سايه افكن بود .

فاطمه ( عليها السلام ) در انجام وظايف خود نسبت به همسرش ( علي بن ابي طالب ) كوشا بود و در ادايِ حقوق و تكاليف قصور نمي كرد ! آن همه تلاشِ فاطمه در حالي بود كه حسن بن علي را نيز آبستن بود و اين خود بر مشقّت هاي زندگي در آن شرايط دشوار و گرماي سوزان حجاز مي افزود .

روزي ام الفضل همسر عباس ، خدمت پيامبر عرض كرد : « يا رسول الله در خواب ديدم كه تكّه اي از بدن شما در خانه ماست ! » فرمود : « خواب خوبي ديده اي ، فاطمه پسري به دنيا مي آورد كه تو او را با فرزندت « قُثَم » شير مي دهي ! ديري نگذشت ، حسن ( عليه السلام ) تولّد يافت و امّ الفضل او را با قثم شير داد .

در آن هنگام كه تولّد فرزند نزديك شد و در خانه زهرا ( عليها السلام ) همه در انتظار آن مولود عزيز بودند . نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت فرا رسيد و زهرا به استقبال نخستين فرزندش رفت پيكي به محضر پيامبر شتافت و تولّدِ آن مولودِ گرامي را به پيامبر بشارت داد . آن حضرت با شادماني و اشتياق به خانه زهرا آمد و نوزاد را در بغل گرفت و در گوش او اذان گفت و با علاقه و مهر به چهره اش مي نگريست .

علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) گويد : « چون حسن متولّد شد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : پسرم را بياوريد ببينم ، او را چه نام داديد ؟ گفتم : حرب ناميده ام . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : نه ، او را حسن بناميد . » پيامبر تولد حسن ( عليه السلام ) را جشن گرفت و در روز هفتم ولادتش براي او عقيقه كرد و موي سرش را تراشيد و هموزن آن طلا صدقه داد .

حسن بن علي ( عليهما السلام ) در صورت ، شبيه ترين خلق به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود . زُهَري از انس نقل كرده : « حسن از سينه و سر شبيه پيامبر بود و حسين از سينه به پايين » . ( 1 ) پيامبر خدا ، حسن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ البداية و النهايه ، ج8 ، ص33


166


را بسيار دوست مي داشت تا آنجا كه دهان كودك را مي بوسيد و گاه زبانش را مي مكيد . و او را بر گردن مي نهاد و بازي مي داد و گاه مي شد كه رسول خدا در سجده بود و او بر پشت آن حضرت سوار مي شد و پيامبر سجده خود را به خاطر او طولاني مي كرد و گاه او را با خود بالاي منبر مي برد . » ( 1 )

تولد حسن ( عليه السلام ) ، خانه علي ( عليه السلام ) را غرق سرور و شادي كرد و زندگي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) را سرخوش و با نشاط ساخت . بسيار شادمان بود از اينكه مي ديد پيامبر به كودك خردسالش توجّه مخصوص دارد و جدايي او را نمي تواند تحمّل كند . صبح و شام بر خانه زهرا مي گذشت تا دختر خود و كودكش را ببيند و با ديدار چهره زيبايش كه به پيامبر شبيه بود ، ديده روشن كند .

پيامبر فوق العاده به زهرا علاقه داشت . و اين علاقه زبانزد بود . مهر و محبّت آنها نسبت به يكديگر تنها به عنوان پدر و دختر نبود بلكه همچون دو يارِ وفادار بود كه در عرصه ايمان به خدا ، همپاي يكديگر زيستند .

ابي ثعلبه خشني گويد : « هرگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از سفر مي آمد اول به مسجد مي آمد و دو ركعت نماز مي خواند و سپس به ديدار فاطمه مي رفت ، و سپس از همسرانش ديدن مي كرد . » در بازگشت يكي از سفرها ، دو ركعت نماز خواند و نزد فاطمه آمد ، فاطمه به استقبال پدر شتافت و لب هاي مباركش را بوسيد ، در حالي كه از ديده اشك مي باريد ! پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پرسيد : « چرا گريه مي كني ؟ » پاسخ داد : « شما را گردآلود و خسته مي بينيم و با جامه هاي كهنه ! » پيامبر بدو گفت : « گريه نكن ؛ زيرا خداوند متعال پدرت را به چيزي برانگيخت ، كه بر پشت كره خاك ، گياهي و خاكي و سنگي و كُركي و مويي باقي نماند ، مگر آنكه آنجا را با عزّت به تسخير در آورد . » ( 2 )

از آنچه گذشت ، روشن مي گردد كه مقام فاطمه ، نزد پدرش والا بود و تأكيد بر اين مطلب در روايت « ثوبان » است كه مي گويد : « رسول خدا هرگاه عازم سفر مي شد ، آخرين كسي كه با او خداحافظي مي كرد ، فاطمه بود و نخستين كسي كه در مراجعت به ديدارش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ البداية و النهايه ، ج8 ، ص33

2 ـ طبراني ، ابونعيم و حاكم در مستدرك ، ج3 ، ص155


167


مي آمد باز فاطمه بود .

چنين منزلت و جايگاهي ساده به دست نمي آيد . اين از محبّت رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) نسبت به شخصيت والاي اوست و محبّت پيامبرِ خدا ، مقدّمه محبّت خدا است .

دستيابي به محبّت خداي تعالي ، مقام او را به آن درجه مي رساند ، كه هيچ بانوي بزرگي بدانجا نخواهد رسيد و اين چيزي است كه در سخنِ مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) آمده است . ابن عباس از پيامبر خدا نقل كرده كه :

« أفْضَلُ نساء أهل الْجَنَّة خديجة بنت خُوَيلد وَفاطمة بنت مُحَمَّد وَمَريم بنت عمران و آسية بنت مزاحم » . ( 1 )

« برترين زنان اهل بهشت خديجه دختر خويلد ، فاطمه دختر محمد ( صلّي الله عليه وآله ) ، مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم هستند . »

به رغـم اين منزلـتِ والا كه خـداي تعالي دختـر پيامبر خود را بـدان اختصـاص داده است . رسول خدا آن حضرت و خواهرانش را نصيحت و راهنمايي مي كرد و بر عبادت و تضرّع به خداوند متعـال ترغيب و توصيه مي نمـود تا منزلت بيشتـري نـزد خـدا بيابند .

فاطمه مرضيّه ، روزه دار و شب زنده دار بود . بيشتر اوقات ، او را در حال تلاوت قرآن كريم مي ديدند و زبانش همواره به ذكر خدا گويا بود . در يكي از روزها ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را ديدند كه نشسته و ساكت است و انتظار نداشت وي را اينگونه ببيند و زبانش به ذكر خدا گويا نباشد ؛ با عتابي ملايم ـ به گفته اَنَس بن مالك ـ گفت : « فاطمه جان ! چه مانعي دارد به آنچه كه تو را سفارش مي كنم گوش فرا دهي و بگويي :

« يا حَيُّ يا قَيّوم بِرَحمَتِك اَسْتغيثُ فَلا تَكِلْني إلي نَفْسي طَرْفةَ عَين وَاصْلح لي شأني كُلـَّهُ » . ( 2 )

و در روايت ديگر است از ابي هريره ، از قول پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نقل شده كه فرمود : اي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ احمد و ترمذي با اسنادِ صحيح روايت كرده اند .

2 ـ بيهقي روايت كرده و ديلمي در الفردوس ، حديثِ شماره 8653


168


فاطمه ، چرا نمي شنوم كه هر صبح و شام بگويي :

« يا حَيُّ يا قيّوم برحمتك استغيث ، اصلح لي شأني كلّه و لا تكلني إلي نفسي طَرْفَةَ عَين » . ( 1 )

بدينگونه پيامبر گرامي ، پيوسته وي را توجيه مي نمود تا هرچه بيشتر به عبادت و ذكر ترغيب كند . و به اين سان ، با شيوه اي بسيار ستوده او را بر مي انگيخت و همّتِ عالي را در روحش به هيجان مي آورد ، با اينكه آن نَفسِ قدسي همّتِ پر فروغي داشت و چشم بر هم زدني از عبادت خسته نمي شد ! فاطمه خود از قول پدر گرامي اش آورده كه به من گفت : « اي فاطمه آيا دوست نداري به قيامت در آيي در حالي كه سيده زنان عالَم باشي ؟ ! » ؛ ( أما ترضين أن تأتي يوم القيامة سيدة نساء العالمين ؟ ! ) . ( 2 )

شخصي كه از آتش رهايي يابد و به بهشت برين درآيد ، به رستگاري بزرگي دست يافته و همچنين است بلكه بالاتر آنكه به بهشت دست يافته و آنگاه سيده زنان عالم در قيامت شده است . چنين كسي به كدامين منزلت رسيده و اين كدام عبادت است كه صاحبش را به اين منزلتِ والا در منزلهاي فردوسِ برين مي رساند !

روزها ، پرشتاب مي گذشت و زهرا ( عليها السلام ) دومين حملِ خود را شاهد بود حسن ( عليه السلام ) خود را روي زمين مي كشانيد و راه مي رفت و جَدَّش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) به او مهر ميورزيد و مراقبش بود و در حَقَّش دعا مي كرد .

ابونعيم در « حلية الأوليا » مي گويد : ابو هريره گفت : « هرگز نديدم حسن را ، مگر آنكه اشك از ديدگانم فرو ريخت ؛ زيرا به ياد آن روزي مي آيم كه او تازه به راه افتاده بود ، آمد و در دامان رسولِ خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نشست و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دهانش را مي گشود و بر دهان خود مي نهاد و مي گفت : « بار خدايا ! من او را دوست دارم ، تو نيز او را دوست بدار ! و اين را سه مرتبه تكرار كرد » . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ خطيب روايت كرده و نكـ : جمع الجوامع ، ج1 ، ص975

2 ـ روايت از ديلمي ، بنگريد به جمع الجوامع ، ج1 ، ص974

3 ـ حلية الاولياء ، ج1 ، ص35


169


رفته رفته حملِ زهرا كامل مي شد و خانه علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) براي استقبال نوزادي ديگر آماده گرديد ، دردِ زايمان آغاز شد و ساعت وضع حمل فرا رسيد ، علي نشسته بود و حسن را بر دامان داشت كه ناگاه صداي نوزاد جديد به گوشش رسيد ! او را به تولّد فرزند پسر بشارت دادند ! به سرعت در انديشه پدر گذشت كه نامش را چه بگذارد ؟ فوراً به خود پاسخ داد كه : او را « حرب » بنام ، تا دشمن كافران باشد ! اين همان نامي بود كه قبلاً براي حسنش برگزيده بود و پيامبر آن را نپذيرفت و او را حسن ناميد و علي ( عليه السلام ) نامگذاري را به اراده پيغمبر تفويض كرد . پيكي نزد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) آمد تا حضرتش را به تولّدِ فرزند فاطمه بشارت دهد ! فرزندي كه نور از چهره اش مي درخشيد و شادي و بشارت از سيمايش مي باريد ! مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) به سرعت راهيِ خانه دخترش فاطمه شد و كودك را در آغوش گرفت و در گوش وي اذان گفت ، سپس از علي ( عليه السلام ) پرسيد : « نام او را چه نهاديد ؟ » علي پاسخ داد : « او را حرب ناميدم » مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « نه ، او حسين است ! » علي بن ابي طالب گويد : « چون حسن متولد شد او را حرب ناميدم . پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : پسرم را به من نشان دهيد ، او را چه نام داديد ؟ گفتيم : حرب ؛ فرمود ، نه او حسن است . و چون حسين متولّد شد ، او را حرب ناميدم ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و گفت : پسرم را به من نشان دهيد ، او را چه نام داديد ؟ گفتيم : حرب ، فرمود : بلكه او حسين است . » ( 1 ) تاريخ تولّدِ حسين چنانكه ( ليث بن سعد ) گفته در ماه شعبان سالِ چهارم هجري بود . زبيربن بكار گويد : « حسين در پنجم ماه شعبان سال چهارم هجرت تولد يافت » . ( 2 )

با مَقْدَمِ حسين ( عليه السلام ) ، مدينة الرسول غرق شادي شد ! همانگونه كه قبلاً با مَقْدَمِ حسن ( عليه السلام ) خرّم و شادمان گشته بود ! روز هفتم پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي حسين ( عليه السلام ) عقيقه كردند و هموزن موي سرش طلا صدقه دادند ! » ( 3 )

روزها به سرعت مي گذشت و حسن دو ساله مي شد ، اين كودكِ شبيه پيغمبر ، همواره ملازم جَدَّش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) بود . كَرَم ، مهرباني ، عطوفتِ پدري در زيباترين

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اسدالغابه ، ج2 ، ص19

2 ـ همان ؛ بنگريد به صحيح بخاري ، كتاب المناقب و صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ( به اعتقاد شيعه سوم شعبان روز تولّد آن حضرت است . )

3 ـ همان .


170


چهره اش ، در رفتار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با حسن ( عليه السلام ) و حسين ( عليه السلام ) مُتَجَلّي بود .

براءبن عازب گويد : « رسول خدا را ديدم كه حسن را بر شانه خود نهاده و مي گفت : بار خدايا من او را دوست دارم ، تونيز او را دوست بدار و دوست بدار آنكسي كه او را دوست دارد ! » « ألّلهمّ اِنّي اُحبّه فاَحِبّه وَاحبّ مَن يحبّه » . ( 1 )

از اين رو مي بينيم كه همواره پيامبر حسن را بر دوش مي نهاد و مورد عطوفت فراوان قرار مي داد . همچنين پيامبر مي ديد كه حسن ( عليه السلام ) به تنهايي أُمّتي از امّت ها خواهد بود . در اين باره مي فرمود : « الحَسَن سِبطٌ مِنَ الأسباط » .

ابوهريره گويد : پيامبر بالاي منبر رفت و چنين گفت : « اين پسر من ، سرور و سالار است ، خدا به وسيله او ميان دو گروه عظيم صلح برقرار خواهد ساخت ! » ؛ ( اِنّ اِبْني هذا سيّد يصلح الله بِهِ بَيْن فِئَتَين عَظِيمَتَين ) . ( 2 )

در روايت ديگر از ابي بكرة آمده كه گفت : « رسول خدا با مردم نماز مي خواند هرگاه به سجده مي رفت حسن بن علي بر پشت آن حضرت سوار مي شد و اين ، بارها اتفاق افتاد ياران گفتند : « يا رسول الله ! شما با اين كودك چنان مي كنيد كه با هيچ كس نكرده ايد . » و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اين پسرم آقا و بزرگوار است ، و خدا بهوسيله او ميان دوفرقه از مسلمين اصلاح خواهد كرد ! » ( 3 ) و در حديث ديگر است : « پسرم ( حسن ) آقا و بزرگ است ، اميد آنكه خدا او را باقي بدارد تا ميان دو فرقه عظيم از مسلمانان اصلاح دهد . » گروهي از اصحاب اين را نقل كرده اند . ( 4 )

آري ، قلب مبارك مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) با اين دو نواده گرانقدر ، كه در دامانِ « امّ ابيها » پرورش يافتند ، شادمان بود ! و آنها را امتداد حيات و ادامه زندگي ويژه خود در زمين مي ديد ! و عاطفه پدري از آن قلب بزرگ مي جوشيد ؛ همانگونه كه اين عطوفت ، پس از مرگ خديجه و هنگامي كه دخترانش بزرگ شدند ، بر كودكان سايه افكن بود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اسدالغابه ، ج3 ، ص14 .

2 ـ به روايت احمد ، بخاري ، مسلم ، و ابن اثير ، در اسدالغابة .

3 ـ همان ، ص14 .

4 ـ الاصابه ، ج1 ، ص230 .


171


حوادث به سرعت ره مي سپرد ، روزهايي رسيد كه قريش نيروهاي خود را سازماندهي كرده و به منظور جنگ با مسلمانان ، رهسپار مدينه شدند آنها از پيشامدِ ( اُحُد ) و خطاي تيراندازان ، علي رغم پيروزي نِهايي ، فريب خوردند . اين غزوه جديد موسوم به خندق يا احزاب است كه در شوّالِ سال پنجم هجري رخ داد . حادثه اي كه تأثير عميق در تاريخ اسلام و مسلمين و در مهد اسلام بر جاي نهاد ؛ جنگي بود سرنوشت ساز امتحاني كه مسلمانان به چيزي مانند آن آزمايش نشده بودند ؛ بهترين تصوير اين نبرد در گفتار خداي تعالي آمده است :

« آنگاه كه سپاهيان از بالا و پايين بر شما حمله كردند و چشم ها خيره شده و جانها به حلقوم رسيده بود و شما گمان هايي نسبت به خدا داشتيد ؛ اينجا بود كه مؤمنان به آزمايش در آمدند و تكان سختي خوردند ! » ( 1 )

در اين جنگ براي نخستين بار ، نبوغ شگفت انگيزِ علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) با عالي ترين مظاهر آن ، در پيكار درخشيد ! و اين هنگامي بود كه عمروبن عبدود مبارز طلبيد و علي به پاخاست و از پيامبر خدا اجازه گرفت تا به پيكار او رود ! پيامبر فرمود : « اين عمروبن عبدود است ! » و علي گفت : « عمرو باشد ! » پيامبر اِذن دادند ، علي با او جنگيد و پيروز شد ! و او را به خاك هلاكت افكند .

خندقي به اشاره سلمان فارسي در زمين هموارِ شمال مدينه كندند و آن قسمت كه باز بود و بيم حمله دشمن مي رفت ، نقطـه تلاقي مسلمانان و كُفّارِ قريـش و غطفـان بود كه شمارشان به ده هزار نفر مي رسيـد ! سواران قريش شتابـان به كنار خنـدق آمده و گفتند به خدا اين حيله اي است كه عرب بدان آشنايي نداشته است ! آنگاه به نقطه اي كه دهانه خندق تنگ مي شد آمده و اسبها را راندنـد و از آن جا هجوم بردنـد و جنگ را به ميدانـي كه در تصرف مسلمانان بود كشاندند .

يكي از سواران دشمن ، عمروبن عبدوَدّ بود كه با هزار سوار برابري مي كرد ! او ايستاده بود و مبارز مي طلبيد علي ( عليه السلام ) به ميدان آمد و گفت :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ احزاب : 10 و 11


172


تو با خدا عهد كرده اي كه اگر مردي از قريش ، تو را به يكي از دو چيز ستوده فراخواند ، به آن پاسخ دهي ، عمرو گفت : « آري » علي ( عليه السلام ) فرمود : « من تو را به خدا و رسول خدا و پذيرش اسلام دعوت مي كنم . » عمرو گفت : « مرا به اين نيازي نيست . » علي ( عليه السلام ) فرمود : « پس تو را به جنگ دعوت مي كنم . » عمرو گفت : « چرا اي پسر برادر ؟ به خدا من دوست ندارم تو را به قتل رسانم ! » علي ( عليه السلام ) فرمود : « اما من دوست دارم تو را به قتل رسانم ! » عمرو از اين سخن برآشفت و از اسب فرود آمد و آن را پي كرد و صورتش را كوفت ! و به طرف علي ( عليه السلام ) آمد و با يكديگر درگير شدند تا آنكه علي ( عليه السلام ) او را به هلاكت رساند ! ( 1 )

در روايت ديگر آمده كه عمرو آمد و مبارز طلبيد و گفت : « كجاست آن بهشتي كه مي پنداريد هركس كشته شود به آنجا درآيد ؟ ! آيا مرد مبارزي نيست ؟ در اين حال علي ( عليه السلام ) دوبار از جاي برخاست و گفت : « من ، يا رسول الله ! » مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) به او فرمود : بنشين . بار سوم عمرو با حالت خشمگين فرياد زد ! و علي برخاست و گفت : « من ، يا رسول الله ! » پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « او عمرو است » علي با شجاعت تمام گفت : « گرچه عمرو باشد ! »

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) علي را اجازه داد كه به ميدان رود ! علي آمد و چون با عمرو روبرو شد و نام خود به زبان بُرد ، عمرو گفت : « پسر برادر ! در ميان عموهايت كسي از تو سالمندتر نبود ، من دوست ندارم خون تو را بريزم ! » علي ( عليه السلام ) گفت : « اما من از ريختن خون تو باك ندارم ! » .

نبرد درگرفت و علي ( عليه السلام ) توانست عمروبن عبدود را به خاكِ هلاكت افكند . ( 2 ) و مسلمانان تكبير و تهليل گفتند و اين بشارتي بود از نصرت الهي كه صداي آن پيچيد ! مسلمانان از اين حادثه شگفت ، مبهوت شدند كه چگونه جواني نَورس چون علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) ، عمروبن عبدود را ـ كه مشركين در مصاف پيشاپيش لشگر فرستاده بودند و به نظر آنها بهترين حماسه سراي ميدان و نيرومندترين شجاعان بود ـ مي تواند به قتل رساند !

خبر كشته شدن عمروبن عبدود به دست علي ( عليه السلام ) منتشر شد ! زهرا ( عليها السلام ) نيز اين خبر را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ المرتضي ، ص53 .

2 ـ البداية و النهايه ، ج4 ، ص104 ـ 100 .


173


شنيد و قلب او شادمان بود كه همسر باايمانش ـ و پدرِ فرزندانش خالص ترين مؤمنان ـ از شرّ جنگجويي پليد رهايي يافته و شجاعت ، چالاكي ، جوانمردي و حميّت شوهرش در ميان مسلمانان درخشيده است ! آتش جنگ فرو نشست . ميان يهود بني قريظه و قريش در پيماني كه بسته بودند اختلاف در گرفت و از سوي ديگر علاوه بر اين ، خداوند تندبادي را در شب بسيار سرد بر سپاه احزاب فرستاد و سامانِ جنگيِ آنها را درهم ريخت و بناهايشان را ويران كرد و از آن پس ، ديگر قريش به جنگ مسلمانان نيامدند ! و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « از اين سال به بعد ديگر قريش با شما جنگ نخواهند كرد و شما به جنگ آنها خواهيد رفت » .

مسلمانان از غزوه احزاب در ميان تكبير و تهليل برگشتند ، مردم مدينه به استقبال قهرمانان پيروز شتافتند . شادماني زهرا ( عليها السلام ) به وصف نمي آمد كه ـ قهرمان سلحشورش ، پهلوان مسلمين و شوهر گرامي اش ـ علي ( عليه السلام ) برگشته است !

شوي مهربان ، نزدِ همسر پاكيزه گوهرش برگشت ، فرزندش حسن دست به گردن پدر حلقه كرده و حسين شير خوارش را با مهر در بغل گرفت و بوسه هاي گرم نثارش مي كرد ! آن شب مبارك را در سرور و شادماني گذراندند و مسلمانان آن پيروزي و فداكاري بي نظير علي ( عليه السلام ) را جشن گرفتند .

روزها شتابان مي گذشت . مسلمانان از تلاش در راه دعوت به خدا لحظه اي درنگ نمي كردند . اسلام ، آيين راستينِ خداوند به سرعت گسترش مي يافت و مردم گروه گروه به دين خدا در مي آمدند .

در يكي از روزها زهرا ( عليها السلام ) مادرِ مهربانش را در خواب ديد و چون بيدار شد به هر طرف مي رفت ، ديدگانش در جستجوي او بود ! دست حسن و حسين را گرفت و به خانه پدر رفت ، ناگاه خاله خود هاله را ديد كه به زيارت مدينه منوّره و ديدار شوهرِ خواهرش حضرت مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) و دختر خواهرش فاطمه ( عليها السلام ) آمده است . همينكه پيامبر صداي هاله را از حياط خانه شنيد ، صدايي كه شبيه به صداي امّ المؤمنين خديجه بود ، شگفت زده شد ! و گفت : « خدايا ! هاله خواهرِ خديجه است » و زهرا ( عليها السلام ) ديد گوييا پدرش با مادرش خديجه سخن مي گويد و با ديدن خاله اش شادماني در ديدگانش موج مي زد و ناله پدر را كه با ياد


174


خديجه از دل برآورد . شنيد و با مهر و وفا از او ياد كرد . فاطمه زهرا ( عليها السلام ) با مشاهده اين صحنه اطمينان كرد كه مادر فقيدش همواره فكر پدر را مشغول داشته و با خيالش مدام زنده است . احساس كرد كه مادرش در قلب پدر آنچنان جايگاهي دارد كه هيچيك از همسران پيغمبر پس از وي جاي او را پُر نكرده است !

زهرا خرسند بود كه مي ديد پدر مهربانش به حسن و حسين توجّه دارد و شيفته محبّت اين دو عزيز است و عواطف گرم پدرانه خود را نثار آنها مي كند . شادمان بود كه مي ديد پدر همواره آنها ( حسن و حسين ) را به حضور مي طلبد .

اَنَس گويد : پيامبر مي فرمود : « فرزندان مرا نزد من بياوريد » و چون مي آمدند ، آنها را مي بوييد و به سينه مي چسبانيد .

ترمذي در سنن از اسامة بن زيد نقل كرده كه گفت : درِ خانه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را براي كاري كوبيدم آن حضرت آمد و در را باز كرد ، چيزي را در آغوش داشت كه ندانستم چيست ؟ همينكه از كارم فارغ شدم ، پرسيدم : اين چيست كه در آغوش گرفته ايد ؟ حضرت جامه خويش را گشود و آن پارچه را كنار زد ، ديدم حسن و حسين اند . سپس فرمود :

« هذانِ ابنايَ وَابنا ابنتي ، ألّلهمّ اِنّي اُحبّهما فَاَحبهما و اَحبّ مَن يُحبّهما » .

« اين دو ، پسران من و پسران دختر من هستند ، خدايا ! من آنها را دوست دارم ، تو نيز آنها را دوست بدار و دوست بدار آنكه را كه دوستدار ايشان باشد . »

نام « حسن » و « حسين » نغمه شيريني بود در كام پدر زهرا ( عليها السلام ) . از نام آنها لذّت مي برد و از تكرار نامشان خسته نمي شد . أُنسش با آنها بود ، آنها تسلاّ بخش پيامبر پس از فقدان فرزندانش بودند .

زهرا احساس مي كرد كه خداي تعالي وي را با اين نعمت شكوهمند برگزيده است و بقاي ذريّه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را در فرزندان او قرار داده و بدينوسيله شريف ترين نسل را كه بشريت در طول دَهْر مي شناسد ، پاسداري كرده است . همچنين به اين نعمت دل بسته بود كه خداي تعالي شوهرش علي ( عليه السلام ) را به كرامتِ ويژه خود مخصوص داشته و از صُلْبِ او نسل خاتمِ انيبا ( صلّي الله عليه وآله ) را قرار داده و از اين تكريم و تشريف ، عزّتِ جاوداني را بدو ارزاني


175


داشته است .

در حقيقت اگر كسي عاطفه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را نسبت به كودكان درنظر گيرد ، مي فهمد كه اين عطوفت و رحمت ، براي همه جهانيان است و قلب حضرتش آكنده از مهر و محبّت و عطوفت و رحمت است ! به ويژه نسبت به كودكان كه شفقت رسول خدا نسبت به آنها آنقدر زياد بود كه هرگاه در اثناي نماز گريه كودكي را مي شنيدند ، از روي لطف نسبت به كودك و مادرش نماز را كوتاه مي كردند . و اين شگفت نيست ؛ چراكه خداوند در وصفش گويد : { بِاْلمُؤْمِنِينِ رَؤُوفٌ رَحِيم } .

حال ، تأمّل كن كه محبّت و عطوفت آن حضرت نسبت به نوادگان خود چگونه است ؟ ! پيامبر نواده خود ( علي ) ، پسر ابوالعاص ، فرزند زينب را بسيار دوست مي داشت ؛ زيرا وقتي كه بشارت تولّدِ اين پسر را به آن حضرت و همسرش خديجه دادند ، هنگامي بود كه پيامبر به مكه برگشته بودند و محاصره مسلمانان در شعب ابي طالب پايان يافته بود و با اين حال ، پيامبر اين محبّت را آشكار نمود .

آري ، محبّت پيامبر نسبت به اين كودك زياد بود . از دلايل آن اين است كه چون پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با تأييد و نصرت خداوندِ بزرگ ، به مكّه وارد شدند . وي را ـ كه آن روز يازده ساله بود ـ بر ترك مركبِ سواري خود همراه داشتند .

همچنين پيامبر امامه دختر زينب را نيز بسيار دوست مي داشت و با وي مهرباني مي نمود و در كودكي اش وي را نوازش مي كرد و چون جوان شد نسبت به او ابراز علاقه مي كرد و در هدايا ، وي را بر زنان خود ترجيح مي داد .

در روايت است كه روزي پيامبر به خانه آمد و گردن بند زيبايي در دست داشت و گفت : « اين را به كسي مي دهم كه از همه بيشتر او را دوست مي دارم ! » همسران گفتند : « آن را به دختر ابي بكر ، عايشه مي دهد . » اما بر خلاف اين تصور ، دختر ابوالعاص را صدا زد و با دست مباركش آن را به گردن وي آويخت ! ( 1 )

همچنين عايشه مي گويد : « نجاشي زيوري به پيامبر هديه كرد كه همراه با آن انگشتري طلا بود ، پيامبر آن را با بي ميلي گرفت و آن انگشتري را براي زينب فرستاد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبقات ، ج8 ، ص27 .


176


و گفت : « دخترم با اين ، زيور بگير . »

فاطمه زهرا به همراه خاله خود ، ( هاله ) به دنيايي از خاطره ها رهسپار شد ! زينب نيز از خاله اش بخوبي استقبال كرد و از حال فرزندش ، ابي العاص جويا شد . هاله مي دانست كه در دل دخترِ خواهرش ، نسبت به فرزندش ابي العاص چه مي گذرد ؟ ! و مي دانست هرچند اسلام ميان آن دو جدايي افكنده امّا زينب شوهرش را دوست دارد و براي او احترام قائل است !

زينب و فاطمه زهرا ( عليها السلام ) آرزو مي كردند كه پسر خاله آنها اسلام اختيار كند ؛ زيرا او يكي از قريش بود كه به حسن خُلق و جوانمردي و شهامت اِشتهار داشت . زهرا خاله خود هاله را نزد خواهرش زينب ، تنها گذاشت و به خانه برگشت تا از شوهر خود استقبال كند و براي او غذايي آماده سازد . با شادماني رهسپار خانه شد و شايد با خود فكر مي كرد چه خوشبختي بهتر از اين مي خواهم ؟ ! آيا كافي نيست كه دختر سرور تمام بشريّت باشم ؛ دختر خاتم المرسلين ، محمد ( صلّي الله عليه وآله ) و يكي از بانوان بزرگ عالم در قيامت !

شب شد و علي بن ابيطالب و فاطمه زهرا و عثمان بن عفان و همسرش امّ كلثوم ، در خانه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گِرد آمدند و در انتظار زينب بودند كه با خاله اش هاله ، بيايد . همينكه هاله وارد شد ، پيامبر با وجد و سرور وي را خوش آمد گفت ! عايشه را حسادت گرفت كه پيامبر از همسر فقيدش خديجه به اين حالت ياد مي كند و به خواهرش هاله خوش آمد مي گويد !

عايشه خود از اين ماجرا چنين حكايت مي كندكه :

« هاله از رسول الله اذن ورود خواست . گويا پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به ياد خديجه افتاده بود كه به هاله آنچنان با خوشحالي خوش آمد مي گفت و فرمود : « خدايا ! هاله ! » من ( عايشه ) به غيرت آمده ، گفتم : « هنوز پيرزني از پير زنان قريش را كه دندان هايش ريخته بود و از دنيا رفته است ، ياد مي كني ! حال آنكه خدا بهتر از او را به تو داده است ! پيامبر با شنيدن سخنانِ من به خشم آمد و گفت : « نه ، به خدا ، خداوند بهتر از او را به من نداده است ! او زماني به من ايمان آورد كه مردم كافر بودند و در دوراني تصديقـم كرد كه مردم تكذيب مي كردنـد و زماني با مال خود مرا ياري رسانيد كه مردم مرا محروم ساخته بودنـد و خداي عزّ و


177


جـلّ ، از او به من فرزند داد . »

عايشه گويد : با خود گفتم از اين پس از خديجه بدگويي نخواهم كرد ! ( 1 )

هرسه خواهر با شنيدن سخن پيامبر تبسّم كردند و از اينكه ياد مادرشان همواره در قلب پدرشان زنده است و همواره بر او ثنا مي گويد ، شاد شدند ؛ گويي هنوز با اوست و وفادار به آن روزگار پيشين كه باوي بود و خاطرات گرانبهايي كه از او داشت ! همه اينها با پيامبر زنده است ، و همين است كه سينه دخترانش و سينه خاله محبوبشان هاله را ( از سوزِ داغ خديجه ) خنك مي كند .

عايشه مي گويد : « بر هيچيك از همسـران پيامبر حسد نورزيدم آنگونه كه بر خديجه ، حـال آنكه او را نديـده بودم ! امّا رسول الله بسيار ياد از او مي كردنـد و گاه گوسفنـدي ذبـح مي نمودند و آن را تكه تكه كرده براي دوستان خديجه مي فرستادند ! بسيار مي شد كه مي گفتم : گويي در دنيا زني جز خديجه نيست . آن حضرت مي فرمود : « او زماني به من ايمان آورد كه مردم كافر شدند و تصديق كرد مرا ، هنگامي كه مردم تكذيب كردند ، و با ثروت خود با من مواسات كرد آنگاه كه مرا محروم ساختند و از او مرا فرزنداني است . »

و نيز عايشه روايت مي كند كه پير زني در خانه من به زيارت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمد ، پيامبر به او خوش آمد گفت و احترام كرد و رداي خود براي او گسترد و او را بر آن نشانيد . همينكه آن پير زن رفت ، از پيامبر درباره او پرسيدم كه كيست ؟ پيغمبر فرمود : « او در زمان خديجه به ديدن ما مي آمد . » ( 2 )

نمونه هايي از اين قبيل ـ كه از وفاي پيامبر نسبت به خديجه امّ المؤمنين ، حكايت دارد ـ بسيار است . از جمله اينكه زن آرايشگرِ حضرت خديجه در مدينه بر پيامبر وارد شد و حضرت او را تكريم و احترام كرد ! سپس گفت : « اين زن در دوران زندگي خديجه با ما آمد و شد داشت . و حسن عهد از ايمان است . » ( 3 )

فاطمه زهرا ( عليها السلام ) مي ديد كه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) به رغم پنجمين ازدواجش و با گذشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مسند احمد حنبل .

2 ـ صحيح بخاري ، و مسلم ـ فضايل خديجه .

3 ـ خديجه بنت خويلد ، المثل الاعلي لنساء العالمين ، محمد قطب ، ص233 .


178


سال هاي مديد خاطراتِ مادرش را از ياد نمي برد و هرگاه خاطرات مكه و دوران زندگي اش را در آنجا همراه با مجاهدات مسلمانان در برابر آزار مشركين به خاطر مي آورد از شريك زندگي اش خديجه و ايستادن وي در كنار او و حمايت و پشتيباني و دلداري هايش ياد مي كند .

آن شب ، جمع اهلبيت از حضور پيامبر ـ در خانه عايشه ـ برگشتند . علي ( عليه السلام ) حسن را بر دوش نهاد و حسين را در آغوش گرفت و همراه فاطمه به خانه خود برگشتند و عثمان با امّ كلثوم و همچنين هاله و زينب خانه عايشه را ترك گفتند . ( 1 )

فاطمه زهرا آن شب را با ديده اي روشن و خاطري آسوده و با اطمينان بسر برد ؛ زيرا آن پدر مهربان و همسرِ پاك خاطرات مادر فقيدش را با خود همراه دارد . زهرا آسوده خاطر است و با توجّه بيشتر به نور ديدگانش حسن و حسين ( عليهما السلام ) مي پردازد . و چنين مي پندارد كه آن حضرت افكار خويش را به مكّه متوجه ساخته و آرزو مي كند اي كاش خداي متعال پسرخاله اش ابوالعاص را به اسلام هدايت مي كرد تا پس از فراق طولاني ، پراكندگيِ جمع التيام مي يافت .

و دعا مستجاب شد :

شبي بود از شبهاي جمادي الأولي ، از سال ششم هجري ، گوييا زينب شب را با بيداري بسر مي برد و با خاطره هاي دردناك دمساز بود ! دوست مي داشت در بيداري ، رؤياي فردايي را كه سال ها انتظارش را مي كشيد ، بنگرد ! هر روز بر قدرت و شمار مسلمين افزوده مي شد .

هزاران فرد از كساني كه در حال دشمني و محاربه با اسلام بودند اينك مسلمان شده بودند و بدون ترديد ، چشم انداز پيروزي آشكار آنگونه كه خداوند وعده داده بود ، ديده مي شد ! شايد زينب از خود مي پرسيد : آيا ابوالعاص پسر ربيع ، اسلام مي آورد ؟ فجر دميد و زينب از بستر برخاست . او براي نماز صبح آماده مي شد ، رشته هاي نورِ سپيده دم در افق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آنچه در اين عبارات به تصوير كشيده شده و داستان مجلس آن شب ، مستند تاريخي ندارد و بيشتر ذوقيات و تخيّلات نويسندگان و سخن پردازان است . « مترجم »


179


پخش شده بود . در اين ميان با ترديد و هراس چنين احساس كرد كه كسي در را مي زَنَد . صدا زد : كيست پشت در ؟ صداي ضعيفي به گوشش رسيد كه به آرامي گفت : « ابوالعاص پسر ربيع ! » زينب پنداشت كه در بيداري خواب مي بيند !

ابوالعاص در اين ساعتِ آخر شب براي چه آمده است ؟ ! شايد اين شبحِ آن شوهرِ ـ دور از نظر در مكه ـ است ، به طرفِ در آمد . آن شبح همچنان ايستاده ، اما رنگ پريده و از حال رفته و خسته و مضطرب !

زينب پرسيد : « ابوالعاص ؟ ! » .

ابوالعاص با همان صداي آشنا جواب داد : « آري ، من ـ من ـ من ـ ابوالعاص ! » و سپس گفت : « من ابوالعاص بن ربيع هستم ! » .

زينب تصور كرد دروغ مي گويد ، چه مي بيند ! چه مي شنود ! با نگاهي ناباورانه شبيه خواب و بيداري ، به او خيره شد . مايل بود به همين حال بماند ! و با ديدار شبح ابوالعاص در اين لحظه نابهنگام خوش باشد ! امّا از خيالات به خود آمد و شنيد كه مي گويد : « زينب ! من ابوالعاص پسر ربيع هستم ! » زينب بي درنگ و با آروزي اينكه پاسخ آن رؤيا را بشنود ، پرسيد :

« به چه منظور اينجا آمده اي ؟ »

ابوالعاص گفت : بهتر بود اول در را باز مي كردي تا بنشينم و نفسي تازه كنم كه خيلي از رنج سفر خسته ام !

در اين حال ، زينب باور مي كند كه او ابوالعاص است .

بلال مي رفت تا با آهنگ اذانِ صبح سكوت شب را پاره كند ! و مؤمنان از خواب برخاسته اند تا با شنيدن الله اكبر با او همصدا شوند . رفته رفته صداهايي به گوش مي رسيد كه مؤذّن را پاسخ مي دادند و به اين سان سكوت شب شكسته شد ! و زينب صداي پاي پدر را مي شنيد كه براي نماز جماعت از خانه بيرون مي شود .

ابوالعاص تصور كرد زينب او را فراموش كرده است . او خسته و كوفته از سفر رسيده است ! گفت : « زينب ! اينك مهمان تو انتظار دارد او را جان تازه بخشي ، خستگي راه و رنج دوري و سوز فراق را بزدايي ! » لبخند شادماني در چهره زينب درخشيد و برخاست


180


تا او را خوش آمد گويد ، اما سخنان ابوالعاص وي را در جاي خود متوقف ساخت : او خسته از راه رسيده و آواره و رنج فراق ديده است .

زينب مي پرسد : « اين چه آوارگي است ، او آقاي قوم خود است ؟ ! » .

روشنايي صبح كم كم پرده از چهره ابوالعاص برمي دارد . زينب به او مي نگرد اما با نگاه خود از آنچه در دل دارد مي پرسد ! ابوالعاص نيز پرسشي را كه در ديدگان زينب مي بيند دريافته و فوراً پاسخ مي دهد : « نه ، زينب ! با اسلام به يثرب نيامده ام . بلكه براي تجارت ، با دارايي خود و دارايي قريش به شام آمده ام . همينكه از كار تجارت فارغ شدم و برگشتم با گروهي از سپاهيان پدرت برخورد كردم كه زيدبن حارثه آن را فرماندهي مي كرد و يكصد و هفتاد مرد آن سپاه را تشكيل مي دادند . آنها تمام اموال مرا گرفتند و من ناتوان گريختم و چون شب فرا رسيد مخفيانه پيش تو آمدم تا پناه گيرم ! » زينب به جاي اول خود برگشت و با صدايي آميخته از غم و شادي گفت : « خوش آمدي ، پسر خاله ! خوش آمـدي پدر اَمامه و علي ! » سكوتي آكنـده از اندوه هر دو را گرفته و جهان پيرامونشان نيز ساكت بود و گويي دنيا نفس هايش را در سينه حبس كرده تا شاهد آن لحظه هاباشد . در اين حال زينب صداي پدرش را از مسجد شنيد كه تكبير نماز را مي گويد و مردم با او تكبير مي گويند و آنگاه به خواندن فاتحة الكتاب در نماز جماعت پرداخته است .

ابوالعاص حيرت زده نشسته و زينب نمي داند چه كند ، ! ابوالعاص پسر خاله اوست . شوهر اوست كه اسلام ميانشان جدايي افكنده . پدر فرزندان او علي و امامه است . ناچار بايد او را پناه دهد . او اينك پناهنده است . ناچار بايد صبر كند تا پدرش از نماز صبح فارغ شود و جريان را به او خبر دهد . اما به سرعت فكري براي او پيش آمد كه در اسرع وقت در انجام آن كوشيد . خود را آماده ساخت و بر در خانه ايستاد و با صداي بلند فرياد برآورد : « ايها النّاس ! من ابوالعاص را پناه داده ام ! » ( 1 ) و چند بار اين سخن را تكرار كرد و زود به خانه برگشت و وضو گرفت و نماز صبح را خواند .

نسيم صبح صداي زينب را به گوش اهل مسجد رسانيد . همينكه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) نماز را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبقاب الكبري ، ج2 ، ص63 ؛ الاصابه ، ج7 ، ص119 ؛ السيره ، ج2 ، ص312 .


181


سلام داد ، به كساني كه در مسجد بودند رو كرده ، فرمود : « مردم ! آيا شما هم سخني را كه من شنيدم شنيديد ؟ » پاسخ دادند : « بله ، يا رسول الله ! » فرمود : « قسم به آنكه جان محمّد در دست اوست ، من از اين واقعه خبر نداشتم تا اين صدا را شنيدم ! » و سپس مختصر سكوتي كرد و افزود : « كمترين فرد مسلمانان مي تواند پناه دهد ، مانيز پناه داديم آنكه را او ( زينب ) پناه داد . » ( 1 )

پيامبر از مسجد برگشت و پيش دخترش آمد ، ابوالعاص نيز نزد وي بود ! به محضِ اينكه زينب پدر را ديد ايستاد و با التماس گفت : « يا رسول الله ! ابوالعاص ، اگر خويشاوند است ، پسر عم است و اگر دور است پدر فرزندان است ، من او را پناه دادم ! » .

پيامبر با نگاه مهرآميز پدرانه بدو نگريست و با تأثّر گفت : « دخترم ! او را گرامي دار اما به تو نزديك نشود كه بر او حلال نيستي » ( 2 ) مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) برگشت و آنها نمي دانستند چه كنند ؟ قلب زينب به او مي گفت كه روح اسلام در چهره ابوالعاص نمودار است اما زبانش آن را تكذيب مي كند . ابوالعاص نيز تمام آنچه را كه در قلب زينب خَلَجان داشت ، درك مي كرد ولي اين جدايي كه آن دو را پريشان ساخته و كودكانش را از پدر و مادرش دور كرده بود وي را رنج مي داد و قلبش مي خواست از سينه بپرد و دو كودك خردسال خود علي و امامه را كه در خواب بودند ، بيدار كند . زينب نيز رنج ابوالعاص را احساس مي كرد ، او را صدا زد كه بيايد در كنار فرزندانش بنشيند تا براي او غذايي مهيّا سازد . ابوالعاص به حجره اي كه كودكان در آن خفته بودند داخل شد و بر آنها نظر افكند و از جدايي ديدارشان اشك از ديده فرو باريد ! در اين حال زينب آغاز سخن كرد و گفت : « پسر خاله ! اينهمه عذاب براي چه ؟ ! » ابوالعاص با صدايي كه بوي اشك مي داد پاسخ داد : « تا ببينم خدا براي ما چه مُقَدَّر ساخته است ! » زينب نيز با صدايي نارسا و همراه با اشك گفت : « پسر خاله ! خدا بر ما رحم آورد . » و ابوالعاص با چهره برافروخته سربلند كرد و گفت : آنها ديروز به من پيشنهاد كردند كه مسلمان شوم و دارايي خود را كه اموال مشركين قريش است ، بگيرم . » زينب بي درنگ پرسيد : « تو به آنها چه پاسخي دادي ؟ » ابوالعاص گفت :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طبقات ، ج2 ، ص63 ، تاريخ طبري ، ج2 ، ص292 ، سيره ابن هشام ، ج2 ، ص313 .

2 ـ السيره ، ج2 ، ص312 ؛ تاريخ طبري ، ج1 ، ص293 .


182


« قبول نكردم » و گفتم : « اين ، آغازِ بدي است كه با خيانت به امانت ، اسلام اختيار كنم ! » ( 1 ) چهره زينب از اين سخنان كه از درون ابوالعاص و احساس وي حكايت مي كرد شكفته شد ، اما اين شادي ديري نپاييد و ابوالعاص رفت و كودكان را از خواب بيدار كرد و دست به گردن آنها افكند و نوازش نمود !

صبح شد ، پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كسي را نزد ابوالعاص فرستاد تا به مسجد بيايد و در جمع ياران بنشيند ـ كه از جمله آنها افرادِ سپاهي بودند كه دارايي وي را به غنيمت گرفته بودند ـ مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) خطاب به آنان فرمود : « رابطه اين مرد را با ما مي دانيد ! شما دارايي وي را گرفته ايد ، اگر احسان كنيد و دارايي وي را به او برگردانيد ما نيز خشنود خواهيم شد و اگر نخواستيد برگردانيد ، غنيمت است كه خدا به شما داده و خود سزاوارتريد . » همه ياران يك صدا گفتند : « يا رسول الله ! مال او را برمي گردانيم » و همه رفتند و غنايم را آوردند تا آنجا كه اگر كسي يك « دلو » يا ظرفِ كوچك يا مَشكِ خشكيده اي در اختيار داشت تمام آن را آورد و به او برگرداند . ( 2 ) ابوالعاص از اين بخشندگي كه اسلام براي مسلمانان آورده بود ، خرسند شد و بزرگيِ عمل پيامبر را ستود و عازم سفر گرديد ! پيامبر با او خداحافظي كرده ، فرمود : « او با من سخن راست گفت و به وعده خود وفا كرد . » ابوالعاص ، آهنگ حركت كرد اما تير نگاه مِهر آميزش خانه زينب را نشانه مي رفت ! در اين خانه ، عزيزِ دلش و پاره هاي جگرش ساكن اند . راه مكّه را مي پيمود و زينب يك بار خواسته دلش را تصديق مي كرد و بارِ ديگر تكذيب مي نمود ! امّا به تصديق ، گرايش بيشتري داشت به ويژه آنكه گفتارِ ابوالعاص را به ياد مي آورد كه گفت : « آغاز بدي است كه اسلام را با خيانت در امانت اختيار كنم ! » زينب با خود مي گفت ابوالعاص اسلام آورده و يا نزديك است اسلام آورد و از خود مي پرسيد : « چرا اسلام خود را در حضور پيامبر ابراز نكرد تا جمع پريشان ( خود و همسر و فرزندانشان ) را گرد آوَرَد .

ابوالعاص وارد مكه شد . قريش با شادماني فراوان از او استقبال كردند ؛ زيرا ديدند او به سلامت و با سودِ تجارت برگشته است . از او خواستند هرچه زودتر ماجراي خود را با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص314

2 ـ همان مدرك ، ص313 ؛ تاريخ طبري و . . . .


183


دشمنان در يثرب تعريف كند . او مهلت خواست تا امانت هاي مردم را به آنها برگرداند و سپس از آن ماجرا سخن بگويد .

اما زينب ، او نتوانست چيزي را كه در انديشه دارد پنهان كند ، شتابان پيش زهرا ( عليها السلام ) آمد تا در اين باره باوي صحبت كند و آنچه را در چهره و گفتار ابوالعاص ديده و از صحنه اشك هايش مشاهده كرده بود ، تعريف نمايد . فاطمه ( عليها السلام ) زينب را بشارت داد كه ميان او و اسلام فاصله چنداني نيست ، شايد خدا دعاي آنها را در روز ديدار خاله شان ـ هاله دختر خويلد ـ اجابت كرده باشد .

ابوالعاص ، اموال مردم را به آنها داد ، قريش گردن مي كشيدند تا ماجراي خود را با دشمنان در يثرب ، بازگو كند . ابوالعاص ، در نقطه اي كه همه مردم صدايش را بشنوند ايستاد و با آهنگ بلند گفت : « اي قبيله قريش ! آيا كسي هست كه مالي نزد من داشته باشد ؟ » آنها پاسخ دادند : « نه ، خدايت پاداش نيك دهد ، تو امانت دار كريمي هستي ! » آنگاه نگاهي به آن جمع كرد و همه به او مي نگريستند تا از حوادث يثرب سخن بگويد . او با آرامش كامل و كلمات سنجيده گفت :

« اَنَا اَشْهد اَن لا اِله اِلاّ الله وَاَنَّ محمّداً رَسُول الله »

« من گواهي مي دهم كه جز خداي يگانه خدايي نيست و محمّدفرستاده خداست . »

و افزود : « به خدا ، چيزي مانع از اسلام آوردن من نشد جز اينكه ترسيدم شما گمان بريد من خواستم اموال شما را بخورم و همينكه خدا آن اموال را به شما برگردانيد و از آن آسوده خاطر شدم ، اسلام آوردن خود را ابراز كردم ! » ( 1 )

گفتار ابوالعاص مردم را حيرت زده كرد . گويي صاعقه اي بر سر آنها فرو باريد . مانند چوب خشك آنها را رها كرد و شتابان رهسپار مدينه شد . قلب زينب احساس شادماني مي كرد اما نمي دانست علّت آن چيست ! پسر و دختر خود را نوازش مي كرد و نمي دانست اين شور و حال از كجاست ؟ به خانه زهرا ( عليها السلام ) آمد شايد نزد او براي آن شادماني ناگهاني تفسيري بيابد . به محضِ اينكه زهرا ( عليها السلام ) زينب را ديد ، حس كرد كه برق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الاستيعاب ؛ الاصابه ؛ السيرة الهاشميه ، ج2 ، ص313 ؛ تاريخ طبري ، ج1 ، ص231 .


184


شادي در سيماي خواهرش مي درخشد ! علّت را جويا شد و گفت : « شايد ابوالعاص مسلمان شده و پيش تو آمده است ؟ » هنوز سخن زهرا به پايان نرسيده بود كه ابوالعاص وارد شده ، به خانه زينب آمد ! زينب به سوي او دويد تا از سبب آمدنش آگاه شود ! در سيماي او جلوه اسلام را ديد كه در گذشته ديده نمي شد ! آري ، خدا او را به اسلام هدايت كرده و اين بار مسلمان آمده است . ابوالعاص ديد كه شادماني زينب از آنچه در قلبش مي گذرد سخن مي گويد و كمتر از شادماني او نيست . با اين حال نوعي از اضطراب در دل داشت كه ـ آن را براي محبوب خويش كه انتظارش را مي كشيد ـ اظهار نمي كرد . پرسشي در دلِ ابي العاص بود و آن اينكه آيا ممكن است زينب همسر او باشد ؟ ! آخر اسلام ميان آن دو جدايي افكنده بود و اينك او مسلمان آمده است .

آيا اسلام اجازه مي دهد بار ديگر به همسري وي درآيد ؟ ! اين اضطراب ادامه داشت اما از كساني كه پيش از او مسلمان شده بودند شنيده بود كه اسلام گذشته را جبران مي كند ؛ ( الإسْلامُ يَجُبُّ ما قَبْلَه ) آيا اسلام آن جدايي را كه ميان او و همسرش افتاده بود از ميان بر مي دارد ؟ يا اينكه اسلام فقط آثار شرك را مي برد ؟ ! و يكباره گفت : « نه ، اسلام به عقيده من تجزيه بردار نيست بلكه هر آنچه را در گذشته بوده محو مي كند . » و آرامش دل يافت و راهي مسجد نبوي شد ، به مسجد درآمد و با پيامبر مصافحه كرد و اسلام خود را اعلام داشت . مسلمانان فرياد شادي برآوردند و تكبير گفتند و چون بيعت او را با پيامبر ديدند ، اطرافش را گرفتند و تبريك وتهنيت گفتند و نويد خير دادند ! به رغم شادي مسلمانان ، ذهن او همچنان درگير اضطراب بود . آيا مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) زينب را از اين پس به او برمي گرداند ؟ ! ابوالعاص بيش از اين ، خود را درگير وسوسه ها نكرد و با شجاعت حرف دل خود را با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در ميان گذاشت ! مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) براي او دعاي خير كرد و سپس برخاست و با يكديگر به خانه رفتند . زينب ديد در چهره ابوالعاص ـ به رغم شادماني اش ـ همچنان اثر ناراحتي ديده مي شود و در ذهن او نيز فكرِ ابوالعاص خلجان مي كرد ، بهويژه آنكه نظير اين حادثه براي كسي قبلاً رُخ نداده بود ؛ با اين حال قلب شادمان وي به او مي گفت كه اين جمع پريشان به زودي سامان خواهد گرفت ! پيامبر به خانه برگشت و آنگاه همراه با داماد خود رهسپار خانه دخترش زينب شدند ! و دو يار ( زينب


185


و ابوالعاص ) منتظر بودند كه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) چه مي گويد ؟ و بالأخره آن جدايي مبدّل به وصال شد و دو يار پس از فراق طولاني ، به يكديگر رسيدند و روح آن دو پس از جفاي زمان و بُعد ديار ، به يكديگر پيوست ! مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) زينب را بار ديگر به همسري ابوالعاص درآورد .

برخي گويند : « با همان عقد نكاح اول برگرداندند » . شافعي و بعضي ديگر به اين استدلال كرده و گفته اند : « عقد جديدي نياز نيست » و بيشتر علما اين قول را برگزيده اند و برخي گويند : « با عقد جديد به همسري وي درآمد و أُلفت خانوادگي را از سر گرفتند . » و ابوالعاص رهپوي راه اسلام شد .



| شناسه مطلب: 78462