بخش 8

محبّت پیامبر ( صلّی الله علیه وآله ) مشارکت زهرا در امور شخصی و اجتماعی حوادث تلخ و شیرین


185


محبّت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نسبت به علي و زهرا و فرزندانشان ( عليهم السلام )

پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) ، شيفته و شيداي محبّتِ دو كودكِ خردسالِ خود ، دو سبط گرامي ، ( حسن و حسين ( عليهما السلام ) ) بود . اين محبّت چيزي جز استمرار محبّتِ آن حضرت ، نسبت به دخترش فاطمه و همسر او علي ( عليهما السلام ) نبود . علي ( عليه السلام ) نيز از قَدر و منزلت خويش نزد پسر عم و پدر همسر خود آگاه بود و بدان مباهات مي كرد ! يك بار كه عطوفتِ فيّاضِ آن حضرت را مشاهده كرد ، از وي پرسيد : « كداميك نزد پيامبر محبوب ترند ، فاطمه زهرا دخترش و يا علي بن ابي طالب همسر او ؟ » مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) جوابي داد كه از لطف و محبّت و اكرام و احترام حضرتش نسبت به علي ( عليه السلام ) حكايت داشت ، فرمود :

« فاطمة أَحَبُّ اِلَيَّ مِنْكَ وَاِنَّكَ أَعَزّ عَلَيَّ مِنْها » . ( 1 )

« فاطمه از تو محبوب تر است و تو از وي عزيزتري . »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ فيض القدير ، ج4 ، ص422 .


186


با اين وصف ، شگفت نيست اگر آيات محبّت رسول الله نسبت به علي ( عليه السلام ) و زهرا ( عليها السلام ) و فرزندانشان در حافظه زمان ضبط شده باشد ، به آن گونه كه تجسّم آن در توان ما نباشد !

هرگاه كه آن حضرت از خانه علي ( عليه السلام ) ، داماد خود ، عبور مي كرد ، قلب مباركش مي تپيد و با اشتياق بدان خانه مي نگريست ! و هرگاه فرصتي بود به خانه عزيزانش سركشي مي كرد و با ابراز محبّت ، آنان را مورد تَفَقُّد و مِهر قرار مي داد !

در يكي از ديدارها ، دخترِ خود ، زهرا ( عليها السلام ) و همسرش را ديد كه خواب بر آنها غلبه كرده و حسن گريه مي كند و غذا مي طلبد ، پدر گرامي حاضر نشد عزيزان خود را از خواب بيدار كند ! شتابان به طرف گوسفندي كه در ميان حياط خانه بود رفت و مقداري شير دوشيد و به حسن داد تا آرام گيرد . بار ديگر از كنار خانه آنها با عجله مي گذشت كه صداي گريه حسين ( عليه السلام ) ، عزيز دلش را شنيد ، به سرعت وارد خانه شد و با لحني عتاب گونه فرمود : « مگر نمي داني گريه او مرا مي آزارد ! »

تأثيرِ عميقِ اين محبّت پدرانه در خوشبختي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) را ـ كه در كودكي آغوشِ غمِ مشكلات پدر و در جواني درگير سختي هايش بود ـ نمي توان به تصوير كشيد ، همانگونه كه اندازه صفا و أُنس و نورانيتِ زندگي وي ، در عين تنگدستي و مشكلات نيز از حدّ وصف بيرون است . فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ، خوشحال بود كه مادرِ اين دو فرزندِ مورد علاقه و برگزيده پدر باشد و خشنود بود از اينكه بتواند به فضل خداوند ، براي پدر عزيزش ، پس از ازدواج ، اين عطيّه پاك را كه در وجود سبطين ، حسن و حسين مي جست ، فراهم سازد . شادماني علي ( عليه السلام ) نيز كمتر از زهرا نبود . او خشنود و سرفراز بود ، از اينكه حياتِ مقدّسِ پسر عمش رسول خدا ، بدينگونه باوي پيوند مستحكم خورده است ، تا اينكه خونش با خون پاك پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درآميزد و از صُلب او ذُريّه سيدالبشر ، و فرزندان دخترش زهرا ، پديد آيند و از ميان همه مردم ، افتخار پدري را نسبت به ذريّه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و خاندان گرامي اش به دست آورد . ( 1 )

طبراني به اسناد نيكو از فاطمه زهرا ( عليها السلام ) نقل كرده كه : روزي پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نزد فاطمه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ به آزاد فكري و ذوق و انصاف مؤلف بايد آفرين گفت .


187


آمد و فرمود : « پسران من ؛ يعني حسن و حسين ، كجايند ؟ » فاطمه گفت : « صبح كرديم درحالي كه در خانه ما چيزي نبود كه بتوان چشيد ! » علي گفت : « آنها را همراه مي برم ، مي ترسم گريه كنند و چيزي نداشته باشي به آنها بدهي ! » پس او رفت به نزد فلان شخص يهودي . پيامبر به دنبال علي روان شد ، حسن و حسين را ديد كه در آبخور كنار نخلي بازي مي كنند و پيش آنها مقداري خرماي اضافي وجود دارد ! فرمود : « اي علي ، فرزندان مرا به خانه نمي رساني پيش از آنكه گرما شدت كند ؟ » علي ( عليه السلام ) گفت : « صبح كرديم درحالي كه در خانه خوردني نبود ، اگر تأمل بفرماييد تا اضافه اين خرما را براي فاطمه جمع كنم ! » پيامبر نشست تا علي آن خرماها را جمع كرد و در پارچه اي نهاد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) جلو آمد و يكي از دو كودك را بغل كرد و علي ديگري را برداشت و به خانه برگشتند . » ( 1 )

علي ( عليه السلام ) ، در آرامش روح رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) از هيچ كوششي فروگذار نمي كرد . محبّت از دو سو بود ! بهويژه آنكه همه مسلمانان اشتياق داشتند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي دعوت به خدا و جهاد في سبيلِ الله ، آسوده خاطر باشد . ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه : براي پيامبر تنگدستي پيش آمد ، علي خبردار شد ، حركت كرد و در پي كاري بود كه چيزي بدست آورد و به كمك پيامبر بشتابد ؛ به باغي كه از مرد يهودي بود آمد و براي او هفده دلو آب كشيد كه براي هر دلو يك خرما بگيرد ! يهودي وي را براي انتخاب نوعِ خرما مُخَيَّر ساخت . او هفده عجوه ( نوعي خرماي مدينه ) ، گرفت و آن را نزد پيامبر آورد . پيامبر پرسيد : « اي ابوالحسن ، اينها را از كجا به دست آوردي ؟ » علي ( عليه السلام ) پاسخ داد : « مطلع شدم كه شما گرسنه ايد ، رفتم كاري پيدا كنم و به آن وسيله طعامي براي شما فراهم سازم . » پيامبر فرمود : « آنچه تو را به اين كار وادار ساخته محبّت خدا و پيامبرش بوده است ! » گفت : « آري ، اي پيامبر خدا . » پيامبر فرمود : « بنده اي نيست كه خدا و رسول را دوست دارد مگر آنكه فقر بدو رو آورد آن گونه كه سيلي بر چهره اش و آنكس كه خدا و رسول را دوست دارد بايد سپري براي بلا آماده سازد ! » ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الترغيب و التزهيد ، منذري ، ج5 ، ص171 .

2 ـ كنزالعمال ، ج1 ، ص321 ، از بيهقي و ابن عساكر و در اين خصوص روايات بسياري است ؛ از جمله روايتي كه ترمذي از عبدالله بن مغفل نقل كرده ، ج4 ، ص498 .


188


مشاركت زهرا در امور ، شخصي و اجتماعي

فاطمه زهرا ، در دامان نبوّت پرورش يافت . در تعدادي از غزوات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) شركت جست و پيامبر پاره اي اسرار را با او در ميان مي گذاشت ، همانگونه كه به كارِ خانه و تدبير منزل و تربيت و رشد فرزندان خود مي پرداخت ، امّا پدرش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و همسرش علي ( عليه السلام ) ، به امور بيروني خانه مي پرداختند . مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) در امور مهم ، فاطمه را شركت مي داد ؛ از جمله : بيعت زنان و مباهله با مسيحيانِ نجران . « وفد نجران » گروهي بودند كه بنا به قول برخي منابع تاريخي ، به چهارده تن مي رسيدند كه همه از اشرافِ نصارا بودند ، از جمله « عاقب » كه او را عبدالمسيح مي ناميدند و مردي از قبيله كنده بود . « ابوالحارث پسر علقمه » ، كه مردي از ربيعه بود و برادرش « كرز » و « سيد » و « أوس » فرزندان حارث ، « زيدبن قيس » ، « شيبه » ، « خالد » و « عمرو » و « عبدالله » ؛ سه تن از اينها سرپرستي گروه را داشتند .

اميرِ وفد و طرفِ مشورت آنها عاقب بود ، ابوالحارث ، أُسقف و روحاني و سرپرست مدرسه هاي مسيحي بود ، و سيد مسؤوليت امور سفر آنها را داشت . اينها خدمت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آمده و داخل مسجد شدند درحالي كه جامه احبار و رداهاي تزيين شده به حرير دربر داشتند ، در مسجد رو به مشرق به نماز ايستادند ! پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : آنها را صدا بزنيد ، خدمت آن حضرت آمدند ، پيامبر از آنها رخ برتافت و با آنان سخن نگفت ! عثمان به ايشان گفت : « اين روي برتافتن پيامبر به جهت لباس و زيور شما است . » آن روز برگشتند و ديگر روز با جامه راهبان آمدند و بر پيامبر سلام كردند ، حضرت پاسخ داد و به اسلام دعوتشان كرد ، آنها امتناع ورزيده ، گفتگو و مباحثه بسياري كردند . پيامبر براي آنها قرآن خواند و فرمود : « چنانچه شما منكرِ رسالت من هستيد ، بياييد با شما مباهله كنم ! » ـ اين سخن را مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) از روي هوا نگفت بلكه وحي الهي بود . ـ آيه كريمه نازل شد :

{ فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ


189


وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللهِ عَلَي الْكَاذِبِينَ } . ( 1 )

« اگر كسي درباره آن ( قرآن و رسالت ) ، با تو مُحاجّه كند ـ بعد از آنكه تو را علم حاصل شده است ـ پس بگو بياييد تا فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را بخوانيم و بياوريم سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم ! »

وفدِ نجران برگشتند و براي فرداي آن روز قرار گذاشتند . رفتند و با يكديگر به مشورت پرداختند و از مردانِ سرشناس نظر خواستند . اُسقف به آنها گفت : « فردا بنگريد محمد ( صلّي الله عليه وآله ) را ، پس اگر با فرزندان و خاندانش آمد ، از مباهله با او بَرحَذَر باشيد و اگر با اصحابش آمد مباهله كنيد و از چيزي نهراسيد . »

فردا شد ، پيامبر در حالي كه دست علي بن ابي طالب را گرفته بود و حسن و حسين پيشاپيش حضرتش حركت مي كردند و فاطمه پشت سرشان بود ، آمدند ! نصرانيان نيز در حالي كه اُسقف را جلو انداخته بودند آمدند . همينكه اسقف پيامبر را با همراهانش ديد ، پرسيد : « اينها كيانند ؟ » گفتند : « اين پسر عم و شوهر دختر او كه پسنديده ترين خَلق نزد اوست و اين دو فرزندانِ دخترش ، از علي ( عليه السلام ) و دو ريحانِ او هستند و اين بانو ، دخترِ او فاطمه است و نزديك ترين كسان در قلبش . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پيش آمد و بر دو زانو نشست . اسقف ، ( ابوحارثه ) گفت : « به خدا سوگند او براي مباهله بر زانو نشست ، همانندِ انبيا » ، از مباهله هراسيد و برگشت ! بدو گفتند : ابوحارثه ! براي مباهله به پيش رو . گفت : « نه ، من مردي را مي بينم كه از مباهله باكي ندارد ، ـ مقصودش پيامبر بود ـ و من مي ترسم او راستگو باشد . و به خدا سوگند اگر راست بگويد ، يك سال نمي گذرد ، مگر آنكه در دنيا نصراني اي باقي نمي ماند ! » و آنگاه اُسقف خدمت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) عرض كرد : « ما با شما مباهله نمي كنيم بلكه صلح مي كنيم ، شما نيز با ما مصالحه كنيد به چيزي كه بدان متعهّد شويم . رسول خدا با آنها مصالحه كردند بر دو هزار حوله از حوله هاي « اواقي » ، كه ارزش هريك چهل درهم بود و قيد كردند كه اگر مبلغ كمتر يا زيادتر از اين تعداد قيد شده بود ، به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آل عمران : 61 .


190


حساب آيد و علاوه برآن ، عاريه دادن سي عدد زره و سي عدد نيزه و سي رأس اسب و سي نفر شتر نيز قيد شد ، كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ضامن باز پرداخت آنها گرديد . در اين باره سند ذيل نوشته شد .

« بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم . هذا ما كَتَبَ مُحَمَّد النَّبيّ ( صلّي الله عليه وآله ) لأهْلِ نَجْران . . . »

« بنام خداوند بخشاينده و مهربان ، اين چيزي است كه پيامبر خدا محمد ( صلّي الله عليه وآله ) براي اهالي نجران نوشت كه هرگاه پذيراي اين حكم شدند ، در هر محصول يا طلا يا نقره يا بَرده ، بهترين نوع آنها بر ذمّه ايشان است كه همه اينها را به ازاي دوهزار حوله از حوله هاي اواقي ، به آنها واگذار مي كنم كه در هر ماه رجب هزار حوله ! و در هر ماه صفر نيز هزار حوله يا بهاي آن را طلا بپردازند و آنچه از خراجِ مقرّر زياده آمد ، يا از حوله ها كم شد ، حساب شود و آنچه از زره يا اسب يا شتر ، به جاي كمبود حوله ها دادند ، به حساب گرفته شود .

بر نجران است كه هزينه و خرجيِ فرستادگان مرا ، در مدت بيست روز يا كمتر ، بپردازند و مأموران ما را بيش از يك ماه معطّل نكنند . و بر آنهاست كه سي عدد زره و سي رأس اسب و سي شتر بدهند . هرگاه در يمن فتنه يا مشكلي پيش آمد و يا از آنچه عاريه داده اند از زره ، اسب ، شتر يا برده ، از بين رفت مأموران ما ضامن اند كه بايد به آنها بپردازند و اهالي نجران و حوالي آن است كه در پناه خدا و ذمّه محمد ( صلّي الله عليه وآله ) پيامبر خدا باشند و مال و جان و زمين و دين و غايب و حاضر و قبيله و معبدها و هر آنچه در تصرف آنهاست ، كم باشد يا زياد ، در امان باشند و اگر زير پاي سپاهيان مسلمان در زمين نجران حقّي از آنها پايمال شد ، نصفِ آن ، حقّ آنهاست . نه ستم شوند و نه ستم نمايند و اگر كسي از آنها ربا گيرد ، ذمّه من از او بَريء است و از آنها كسي به جرم ديگري مؤاخذه و سرزنش نشود و براي آنها در اين عهدنامه پناه و امان خدا و ذمّه محمّد پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) است براي هميشه ، تا خدا چه خواهد و اگر آنها پذيراي نصيحت و صلاح باشند هيچ وقت به زور تكليف نگردند . »

زهرا و شوهر و فرزندانشان ، شاهِد عقب نشينيِ نصارايِ نجران و استنكافِ آنها از مباهله با پيامبر بودند و اين پيروزيِ نويدبخشي بود كه بدون سلاح به دست آمد ! چه سعادتي بالاتر از اين كه خدا و رسول ( صلّي الله عليه وآله ) ، فاطمه و شوهر و فرندانش حسن و حسين را به


191


اين منقبت تخصيص دهد تا گروه مباهله باشند و ديگر مسلمانان را در آن نصيبي نباشد ! اين شرافتي است كه خدا به او مخصوص داشته و شرافتي براي دو پسر خردسالش كه در وقايع مهمّ اسلامي از دوران كودكي حاضر باشند ! زهرا همانگونه كه در حوادث عمومي اسلام مانند حضور در جنگ ، بيعت زنان و مباهله ، مشاركت داشت ، همچنين در مسائل خاص گروهي مسلمين مانند كمك به مسلمانان ، اطعام اسيران و نصيحت به بانوان حاضر بود .

حوادث تلخ و شيرين

زهرا ، نخستين كودكِ دختر خويش را وضع حمل نمود و جدّش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) او را زينب ناميد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) اين نام را دوست داشت ! زينب دختر ابي سلمه ، ربيبه پيامبر مي گويد : « نام من بَرَّه بود ، پيامبر مرا زينب ناميد ، همچنين زينب دختر جحش ، نامش برّه بود و پيامبر او را نيز زينب نام داد . »

در اين ايام زينب دختر پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) از بيماري رنج مي برد ، اين بيماري به جهت ضايعه اي بود كه در صحراي مكّه هنگام هجرت به مدينه براي او رخ داد و جنايتكاري بنام هباربن اسود ، شتر او را رَم داد و با نيزه بر او حمله بُرد كه زينب بر سنگي افتاد و بچه اش سقط شد ! اين حادثه بر روح و روانِ زينب تأثيرِ ناگواري گذاشت . اثرِ جسمانيِ آن ، تا هنگام مرگ باقي بود .

همسران پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) تا سال هشتم هجري به نُه تن رسيدند كه اسامي آنها عبارت است از : « سوده دختر زمعه ، عايشه دختر ابوبكر ، حفصه دختر عمر و زينب دختر خزيمه كه درسال چهارم هجري وفات كرد ، امّ سلمه ، زينب دختر جحش ، جويريه دختر حارث ، صفيه دختر حُيَيّ ، امّ حبيبه ( رمله ) دختر ابوسفيان ، ميمونه دختر حارثِ هلالي و علاوه بر اينها ماريه قبطيه است .

وجود همسران پيامبر ، او را از توجّه به دخترانش فاطمه ، زينب و امّ كلثوم


192


باز نمي داشت و به خانه هاي آنها ( دخترانش ) مي رفت . با اَمامه دختر ابوالعاص بازي مي كرد و او را بر شانه خود مي نهاد ، در حال نماز او را به آغوش مي گرفت و چون به سجده مي رفت او را بر زمين مي نهاد و پس از سجده باز او را در آغوشش جاي مي داد .

در سال هشتم هجري حوادث بزرگي براي مسلمانان رخ داد كه موجب شادماني آنان شد ، پيروزي هاي بزرگي كه با لطف خداوند نصيبِ مسلمين گشت ؛ مانند فتح خيبر . در اين معركه شجاعت و حماسه هاي جديدي از شوهرِ زهرا ( عليها السلام ) به نمايش گذاشته شد ! جنگ خيبر در آخر ماه محرّم سال هفتم هجري رخ داد . خيبر مستعمره يهوديان بود كه قلعه هاي مستحكمي داشت و پايگاه نظامي آنها بود كه آخرين دژِ يهود در جزيرة العرب بشمار مي آمد .

يهوديان همواره در آن مكان ، بر ضد مسلمانان كمين مي كردند و با يهودِ مدينه و حوالي آن ، براي حمله به مدينه همكاري مي كردند . پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر آن شد كه به سلطه اينان بر آن مكان پايان دهد تا از اين ناحيه مسلمانان در امان باشند .

شهر خيبر ، در شمال شرقيِ مدينه به فاصله دو ميل ، واقع شده بود ؛ پيامبر خدا سپاه اسلام را به سوي خيبر گسيل داشت . شمار آنها هزار و چهارصد تن بود . آنها با مدافعان قلعه هاي خيبر نبرد كردند و قلعه ها آنها را يكي پس از ديگري به تصرف درآوردند . مدافعانِ قلعه « القَمُوص » از تسليم تمرّد كردند ، علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) چشم درد داشت . پيامبر خدا فرمود : « فردا پرچم را مردي به دست مي گيرد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست مي دارند و به دست او فتح صورت پذيرد ! » « ليَأْخُذَنَّ الرّاية غَداً رَجُلٌ يُحِبُّ اللهَ وَرَسُولَهُ وَيُحِبُّهُ اللهُ و رسولُهُ يَفتحُ عَلَيْه » .

به دنبال سخن پيامبر ، بزرگان صحابه گردن كشيدند كه فاتح و قهرمان اين جنگ باشند ، امّا پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) علي ( عليه السلام ) را ـ كه از دردِ چشم رنج مي برد ـ فراخواند . علي آمد ، پيامبر آب دهان بر ديدگانش كشيد و براي شفاي او دعا كرد و چنان بهبودي يافت كه گويي چشم دردي وجود نداشته است ! آنگاه پرچم را به دست او داد . علي گفت : « با آنها نبرد كنيم تا اسلام آورند ؟ » پيامبر فرمود : « به آرامي برو تا به عرصه گاهشان درآيي ، آنگاه آنان را به اسلام دعوت كن و به وظايفي كه از جانب خداوند متعال براي آنها مقرر شده خبر


193


ده ، به خدا سوگند كه اگر خدا به وسيله تو ، تنها يك نفر را هدايت كند براي تو بهتر است تا اينكه شتران سرخ موي داشته باشي ! »

علي ( عليه السلام ) به مصافِ قلعه « قموص » آمد ، مرحب كه از سواران مشهور بود ، رجز خوان پيش آمد ، آنها درگير نبرد شدند و علي ( عليه السلام ) ضربتي سخت بر سر او فرود آورد كه كلاه خود او شكافته شد و سرش را دو نيم كرد ! مرحب از مركب واژگون شد و فتح نصيب جبهه اسلام گرديد .

ابن ابي شيبه در كتاب خود با ذكر سند از ليث آورده كه گفت : « بر ابوجعفر وارد شدم او از گناهان خود و هراسي كه داشت ، سخن گفت و گريست . سپس گفت : جابر براي من حديث كرد كه علي ( عليه السلام ) درِ خيبر را از جاي كَند و نگهداشت تا مسلمين بالا رفتند و قلعه را فتح كردند ! اين در ، بسيار سنگين بود كه چهل تن آن را حمل مي كردند ! »

محمدبن اِسحاق از ابي رافع نقل كرده كه : « مرد يهودي بر علي ضربتي زد و سپرش را افكند ، علي دري از درهاي قلعه را گرفت و آن را سپر ساخت و همچنان آن را در دست داشت تا خداوند با دستان او فتح را نصيب مسلمانان كرد ، آنگاه آن در را از دست بر زمين افكند . »

ابورافع گويد : « من و هفت تن ديگر تلاش كرديم اين در را در روز خيبر پشت و رو كنيم ، امّا نتوانستيم ! »

ليث از ابوجعفر از جابر نقل كرده كه : « جز چهل تن ، نمي توانستند در را حمل كنند ! » ( 1 )

در آن روزگاران ، قهرماني هاي علي ( عليه السلام ) و پايداري او در برابر يهود ، تا تحقّق پيروزي مسلمين ـ به امر خدا ـ و با دستان او ، بر سر زبان ها بود . بيماري زينب دختر پيغمبر شدّت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ داستان اين غزوه را در صحيح بخاري و مسلم بنگريد . باب غزوه خيبر . ابن كثير حديث حمل در خيبر را ضعيف شمرده و آن را مجهول و مرسَل خوانده است . شيخ ابوالحسن ندوي در اين باره گويد : اين داستان از طرق متعدد نقل شده و مشهور است و استبعادي ندارد اگر اصل روايت صحيح باشد ؛ زيرا از جمله عقايد اهل سنت اين است كه كرامات اولياي حق است و اصل آنها در قرآن كريم مي باشد . خداي تعالي مي فرمايد : « هرگاه زكريا بر محراب مريم وارد مي شد نزد او غذايي مي ديد مي گفت : « مريم از كجاست اين غذا ؟ » پاسخ مي داد : « از جانب خداوند ، خدا به هركس بخواهد روزي بي حساب دهد » سيد و سرور ما علي ( عليه السلام ) از بزرگان اوليا و از همه آنها مقدّم است ! » ، « مؤلف » .


194


گرفت و همگي پس از بازگشت از خيبر به عيادت وي رفتند . همزمان خبر خوشي براي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ! و آن خبر اين بود كه ماريه قبطيه آبستن است و اميد مي رود كه براي پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرزند پسر بزايد ! خبر مسرّت بخشِ حملِ ماريه ، با اندوه بيماري زينب ، تلاقي كرد . آثار اندوه در سيماي ابوالعاص به وضوح مشاهده مي شد . هنوز ديدار او و زينب پس از فراق ، به دو سال نمي رسيد . ابوالعاص خود را از رفتاري كه با زينب داشت ، سخت نكوهش مي كرد كه چرا در حقِّ او كوتاهي كرده ؛ آن روز كه غرورِ گناه ، وي را گرفته بود و از ترسِ زبان كافران ، دينِ پدران خود را پيروي كرد تا خدا بر او منّت نهاد و در دست پدر زن خود اسير شد و آنگاه او را با عزّت به مكه روانه ساختند و او توانست از اين فرصت كه براي اسلام آوردن مناسب بود ـ و مانند غنيمتي بود كه او را از تاريكي به نور مي برد ـ بهره برداري كند و بهتر از اين ، آن بود كه همراه همسر خود زينب در آن لحظات سخت ايمان مي آورد و از همسرش در مقابل آن مُجرم تبهكار ؛ « هباربن اسود » ، كه همسر او را مورد تعرض قرار داد دفاع مي كرد . ملامت وجدان ، به شدت قلب ابي العاص را مي فشرد اما جز اشكي كه به نشانه پشيماني از ديدگان مي ريخت ، كاري ديگر نمي توانست بكند ؛ پشيمان از اينكه چرا آن روزها را دور از همسر جوان خود گذرانيد و در وادي كفر و عناد و جاهليت كور ، روزگار عمر را به بطالت سپري كرد . بيماري بر زينب سنگيني مي كرد و خاندان گرامي اش اتاق او را ترك نمي كردند تا اينكه سر انجام روز موعود فرا رسيد و اوايل سال هشتم هجري بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد . به اعتقاد من ابوالعاص مصايب سنگين ديگر را فراموش كرد و خود را بر جنازه محبوبش افكند و با او رازِ دل مي گفت و همه را به گريه آورد و كسي را اين جرأت نبود كه وي را از جنازه زينب جدا كند ، تا اينكه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با اندوه فراوان آمد و زينب را به خدا سپرد و دستور داد : « او را سه بار غسل دهيد و در آب غسل آخرين ، كافور بريزيد . » در اينجا ابوالعاص حجره همسر عزيزش را با گامهاي لرزان ترك كرد و غرق اندوه بر در حجره ايستاد و با حسرت و اشك نظاره مي نمود كه همسر او را براي سفر آخرت تجهيز كردند ؛ سفري كه مسافرش بازگشت ندارد . پدرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) در مسجدِ خود بر او نماز خواند و جنازه او را تا مرقدش مشايعت كرد و در خاك پاك مدينه به خاك سپرد . ابوالعاص به


195


خانه اش برگشت ؛ خانه اي كه تا ديروز بهشت محبّت بود و امروز با رحلت زينب كانون خاطراتِ تلخ و غصّه ها شده است . آنچه اين اندوه و مصيبت را تخفيف مي داد ، دو يادگار مادرشان ( علي و امامه ) بودند كه ادامه زندگي آن محبوب عزيز بودند . امامه تصويري زنده بود ، كه زينبِ سفر كرده را در پيش چشمش مُجسّم مي كرد و ديدارش مونس تنهايي پدر و لبخندش مرهم زخمهاي دل ريش او بود و تا حدودي غربت و وحشت را از خانه مي زدود !

بيش از هركس ، خواهر كوچك زينب فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ، در وداع خواهر مي گريست و قلبِ حساس و پر مهرش همه خاطرات گذشته را يكباره مجسّم مي كرد ، خاطرات مادر گرانقدرش خديجه و خواهرِ مرحومه اش رقيّه را . بي قراري فاطمه در فراق خواهرِ بزرگ خود به وصف نمي آمد ! او در مصيبت خواهر مي گريست و از مادر و دوست و رفيق خود ياد مي كرد . روزهاي خوش و آرامي را كه او در مكّه كودكي بود و آسوده خاطر در جمع خانواده مي زيست . گوييا در دل زهراي عزيز چيزي مي گذشت كه تبسّمي رقيق بر لبانش نقش مي بست ! امّا اين چه بود كه تا حدودي مايه دلگرمي وي مي شد ؟ شايد وجود دختر كوچكش زينب بود ـ كه نام خواهر فقيدش زينب كبري را با خود همراه داشت و تولدش خاطره آن خواهر گرامي را زنده مي كرد ـ كه از تكرار نام دوست داشتني اش خسته نمي شد . زهرا با خود مي گفت : چرا پدرم نوزادم را زينب ناميد ؟ آيا احساس مي كرد كه اَجَلِ خواهرم رسيده ! و دوست مي داشت براي او همنامي باشد كه پيش روي ما راه برود ؟ خدا ياورت باشد ، پدر جان و خدا به همراهت اي خواهر سفر كرده !

حوادث به سرعت ره مي پيمود ؛ از جمله اين حوادث اين بود كه : قريش صلح حديبيه را نقض كردند . برخي از سران قريش به پشتيباني « بني بكر » بر ضد « خزاعه » ـ كه همپيمان رسول الله در صلح حديبيه بودند ـ برخاستند . بني بكر ، به جهت پيمان و معاهده اي كه با قريش داشتند ، خود را از دشمن در امان مي دانستند و با آنها مي جنگيدند تا آنان را به حرم راندند . قبيله خزاعه كه حدود بيست تن كشته داده بودند ، به خانه « بديل بن ورقاء خزاعي » در آمدند و قريش كه در اين واقعه خونين سهيم بودند ، به خانه هاي خود رفتند و تصور مي كردند كه شناخته نشده اند و خبرِ اينها به پيامبر نمي رسد !


196


پس از اين واقعه قريش پشيمان شده و فهميدند كه عمل آنها نقض عهدي بوده كه با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) داشته اند .

حارث ابن هشام و عبدالله بن ابي ربيعه نزد صفوان بن اميّه و سهيل بن عمر و عكرمة بن ابي جهل آمده و آنها را به جهت ياري دادن بني بكر در جنگ با خزاعه مورد نكوهش قرار دادند ؛ زيرا آنها با حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) براي مدّتي پيمان و معاهده داشتند و عملِ آنها نقص اين پيمان به حساب مي آمد . حارث بن هشام و عبدالله پسر ربيعه ، نزد ابوسفيان آمده ، گفتند : « بايد براي اصلاح اين امر چاره اي انديشيد ، به خدا قَسَم اگر اين امر اصلاح نشود جز از محمد و يارانش نبايد بيمناك بود . » ابوسفيان گفت : « به خدا در اين امر من حضور نداشته و غايب هم نبودم ! من مسؤوليتي ندارم . با من در اين كار مشورت نشد . به خدا سوگند محمد با ما خواهد جنگيد و چاره اي جز اين نيست كه نزد او بروم و با او صحبت كنم تا پيش از آنكه از اين واقعه آگاه شود ، مدّت معاهده را تمديد كند » . « عمرو بن سالم خزاعي » با چهل سوار از خزاعه به حضور پيامبر آمدند تا از آن حضرت كمك بگيرند و از جنايتي كه بر آنها شده خبر دهند و از كمك قريش به دشمنانشان ـ به وسيله رزمنده و سلاح و مركب ـ شكايت كنند و همچين به پيامبر اطلاع دهند صفوان بن أميّه با مرداني از قريش در اين حمله به طور ناشناس شركت داشته و به دست بني بكر كشته شده است .

رسول خدا با شنيدن اين گزارش ، فرمود : « ياري نشوم اگر بني كعب را ياري ندهم همانگونه كه به ياري خود مي پردازم . به خدا قسم همانگونه كه از خود و خانواده ام دفاع مي كنم از آنها دفاع خواهم كرد ! » ( 1 )

و اينك رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي رويداد بزرگي آماده مي شود . ( فتح مكّه مكرمه ) تا خداوند متعال با نور اسلام تاريكي ها را بزدايد و آن پيروزي را كه خدا به مسلمانان وعده داده است ، نزديك گرداند .

همه مسلمانان ـ با روحيه و ايمان ـ براي اين پيروزي بزرگ ، خود را آماده كردند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص397 ؛ زاد المعاد ، ج1 ، ص421 .


197


و انتظار داشتند كه از اين افتخار چيزي نصيب آنان شود . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مردم را فرمان داد تا مجهز شوند و در كتمان اين تصميم بكوشند و چنين دعا كردند : « بار خدايا ! چشم جاسوسان را فروپوش و اخبار ما را از ديد دشمن پنهان دار ، تا آنها را در شهرهايشان غافلگير كنيم . »

« حاطب بن ابي بلتعه » يكي از مهاجراني بودكه در بَدر شركت داشت . او هرچند با قريش نسبت نداشت اما با آنها بود و خانواده و فاميل و فرزند ، در بين آنها داشت . بنابراين همانگونه كه اشاره شد وي خويشاوندي نَسَبي نداشت تا از او حمايت كنند ، از اين رو سعي كرد براي قريش خوش خدمتي كند تا از كسان او حمايت كنند ! لذا نامه اي به قريش نوشت و قريش را از حركت پيامبر به سوي مكه خبر داد و نامه را به زني به نام « ظعينة » سپرد و اجرتي مقرر داشت تا نامه را به قريش برساند . اين عمل خلافي بود كه مرتكب شد و خدا از سر تقصيرش بگذرد ! پيامبرخدا درباره او جمله اي فرمودند : « شايد خدا از خطاي اهل بَدر درگذرد . » ( 1 ) آن زن نامه را لابلاي موي سر خود مخفي داشت و رهسپار مكه شد ! خداوند ، پيامبر را از خيانت حاطَب آگاه ساخت ، پيامبر به علي و زبير فرمود به محلّ « روضة خاخ » ( 2 ) برويد . ظعينه در آنجاست و نامه اي براي قريش باخود دارد علي ( عليه السلام ) همسر و فرزندانش را ترك گفت و با زبير روانه شدند . مركب تاختند و آن زن را در آن مكان يافتند . پياده شدند و به او گفتند : « نامه اي همراه داري ؟ » گفت : « نه ، با من چيزي نيست » بار سفرش را تفتيش كردند ، چيزي نيافتند ! علي ( عليه السلام ) فرمود : « به خدا سوگند رسول الله دروغ نگفته و ما دروغ نمي گوييم . نامه را بيرون مي آوري يا تو را تفتيش بدني كنيم . » آن زن چون ديد سخن علي ( عليه السلام ) جِدّي است گفت : « شما روي برتابيد » روي برتافتند . زن از ميان موهاي خود نامه را بيرون آورد و تسليم كرد ! نامه را نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آوردند . اِصرار علي ( عليه السلام ) بر تسليم كردن نامه بهوسيله آن زن ، دالِّ بر ايمان قوي و استوار او و اطمينان به گفته رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) است .

علي ( عليه السلام ) برگشت و همه در انتظار امر پيامبر بودند تا آهنگ حركت به سوي مكه را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص397 ؛ زاد المعاد ، ج1 ، ص421

2 ـ محلي ميان مكه و مدينه كه دوازده ميل با مدينه فاصله دارد .


198


صادر كند . فاطمه زهرا ( عليها السلام ) آن شب را گذراند در حالي كه بازگشت به وطن را ـ كه هشت سال از آن دور افتاده بود ـ نزديك مي ديد ، با همسر با ايمان و قهرمان شجاعِ خود گفتگو مي كرد و خاطرات صبح پيشين خود را تكرار مي نمود . شايد با خود چنين مي گفت : « آيا مكه را همانگونه خواهي ديد كه هشت سال پيش بود ؟ ! يا اينكه گذشت روز و شب و تأثير حوادث چهره آن را تغيير داده است ؟ و ديگر آن مكه ديروز نيست كه در كودكي مي ديديم و اقوام و ياران آن زادگاه دگرگون شده اند . آيا آن را همچنان كه بود خواهي ديد ؟ يا تجاوز دشمنان ، آن را ويران ساخته و آن را به صورت ويرانه اي درآورده است ؟ اي ابوالحسن ! آيا مكه مكرمه همانگونه باقي است ؟ آيا آن كبوتران زيبا در حريمش امن و امان به پرواز مي آيند يا بت پرستي بيدادگر و گمراه و جاهليت اَبْلَه ، آنها را وحشت زده كرده و اندوهگين و پرشكسته به كنجي خزيده اند ؟ ! » و علي ( عليه السلام ) پاسخ مي دهد : امّ الحسن ! فردا براي مشاهده كننده آن نزديك است ؛ « و اِنَّ غَداً لِناظِرِهِ قَرِيب » و چند روزي بيش نيست تا آنچه را روزگار محو كرده و تغيير داده است ببينيم . » شب را خوابيدند ولي فكر و خيال زهرا همچنان به ياد مكّه بود و از خود مي پرسيد : « بازيهاي كودكي ! وياراني را كه رخت بربستند به ياد تو مي آوري يا اينكه با گذشت روزها و مرور سال ها آنها را فراموش كرده اي و امروز ديگر هيچيك از آنها را نمي شناسي و پاسخي نمي دهي ؟ ! »

پر و بال خيال به پرواز آمده ، وي را به آرامگاه خديجه ـ آن مادر مهربان راحل ـ و از آنجا به قبرستان ابوطالب ، جايي كه ساير اقوام و خويشان آرميده اند مي برد . آيا مكه براي هميشه اين وديعه هاي ارزشمند را پاس مي دارد ؟ يا آنكه آن عزيزان سفر كرده را كه به امانت گرفته ازياد برده است ؟ ! ديدگان زهرا آن شب به خواب نرفت و اشك هجران و فراق ياران ، مجال خواب نمي داد . در اين حال صداي كوبه در به گوش رسيد ، علي ( عليه السلام ) برخاست تا ببيند چه كسي در مي زند و اين شاهدي است بر اينكه خواب به ديدگان علي ( عليه السلام ) نيز نيامده بود . علي ( عليه السلام ) در را گشود و زهرا بلند شد و در حالي كه اشك آن خاطرات در چشمانش حلقه زده بود ، ديد ابوسفيان بن حرب ، پرچمدار مشركين ـ وعاملِ محرِّكِ جنگ با مسلمانان ـ است ؛ شوهرِ هِند ، ( آكلة الأكباد ) كه با شهيدان اُحُد و عمويش حمزه آنگونه رفتار كرد ! ابوسفيان در باره آمدن خود به مدينه چنين مي گويد : « همينكه خبر به مشركين


199


رسيد كه حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) براي حركت به سوي مكّه آماده مي شود و قدرت اسلام آشكار شده ولشكر براي هجوم به مكه آماده اند ، وحشت زده نزد دخترش امّ حبيبه ( رمله ) آمده و مي خواهد روي فرشي بنشيند . دخترش آن را جمع مي كند كه پدر مشركش روي آن ننشيند ! و او اندوهگين بر مي گردد و نزد پيامبر مي آيد و صحبت مي كند اما پاسخي نمي شنود . نزد ابوبكر و سپس نزد عمر مي آيد و از آنان مي خواهد كه براي او شفاعت كنند آنان امتناع ميورزند و مي گويند آيا ما پيش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي تو شفاعت كنيم ؟ ! به خدا سوگند كه اگر كمترين وسيله را بيابيم ، با شما مي جنگيم ! » آنگاه ابوسفيان لحظه اي سكوت كرد و خدمت علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) عرضه مي دارد : « يا علي ! شما نزديكترين خويشان به من هستيد براي حاجتي آمده ام و نا اميد بر نمي گردم ! براي من نزد پيامبر خدا شفاعت كن . »

علي ( عليه السلام ) مي گويد : « واي بر تو اي ابوسفيان ! به خدا پيامبر بر كاري مصمم است كه در آن يك كلمه با وي نتوانيم سخن گفت ! »

ابوسفيان رو به زهرا ( عليها السلام ) كرد ـ كه در اين هنگام ساكت بود و حرف نمي زد ـ و با اشاره به حسن ( عليه السلام ) كه تازه از خواب بيدار شده و پيش روي مادر راه مي رفت ، گفت : « اي دختر محمد ( صلّي الله عليه وآله ) آيا اين كودك خود را امر مي كنيد كه پناه دهنده مردم باشد و تا ابدالدهر سيد و آقاي عرب گردد ؟ ! » زهرا به آرامي پاسخ داد : « هنوز كودك من به حدّي نرسيده كه پناه دهنده باشد و احدي نمي تواند جز پيامبر پناه دهد ! » ابوسفيان نااميد برخاست و اندكي بر در خانه ايستاد و گفت : « اي ابوالحسن كار بر من مشكل شده ، مرا اندرزي بدهيد » . علي ( عليه السلام ) فرمود : « به خدا راهي سراغ ندارم كه تو را پناه دهد ! اما تو بزرگ بني كنانه اي ، برخيز و از مردم پناهندگي بخواه سپس به سر زمينت برگرد . » ابوسفيان با سرشكستگي گفت : « آيا اين براي من فايده اي دارد ؟ » علي ( عليه السلام ) فرمود : « ما راهي ديگر براي تو سراغ نداريم . » ابوسفيان برگشت و تصميم گرفت كه رهنمود علي ( عليه السلام ) را به كار بندد . علي و فاطمه ( عليهما السلام ) در را بستند و نشستند و از رحمت خدا نسبت به مسلمانان و اينكه سران قريش با ذلّت و خواري نزد آنها مي آيند ( و اينها همان كساني هستند كه در گذشته بر مسلمانان طغيان و استكبار نموده و هركه را مي توانستند شكنجه مي دادند ) سخن گفتند . نشسته بودند و با يكديگر


200


صحبت مي كردند تا پاسي از شب گذشت و حسن خوابش برد و آنها نيز خوابيدند و در انديشه بازگشت به اُمُّ القري ، مَقرّ كعبه مُكَرَّمه و مهد كودكي و منزلگاه قريش بودند .

زهرا خوابيد و نزديكي هاي فجر بيدار شد و با رؤياي شيرينِ بازگشت به مكه ، دل خوش بود ! رشته هاي خاطـرات در ذهنش در جَوَلان بودنـد . شايد از آن روز كه پدرش دعوت خود را بر مردم آشكار نمود و يا آن مراحل سخت كه بر او گذشت يا آن روز كه كودكي بود و دنبال پـدرش دلسوزانه حركت مي كرد و مي ترسيـد كه او را آزاري برسد ، ياد مي كرد . ياد آن روز كه پدرش او را ضرب المثل نموده و مي گفت : « فاطمه جان ! هرچه دوست داري از من بخواه ، اما من نمي توانم به هيچ وجه تو را از خدا بي نياز گردانم » .

ياد مي آورد چهره مادرش ، آن همسر باوفا و مهربان پيامبر را كه در حمايت پدرش مي كوشيـد . ياد مي كرد آن محاصـره كُشنده را ، در شعب ابي طالب و ياد مي آورد كه به رغم همه محنت ها ، خدا هميشه با آنها بوده است ! ياد مي كرد آن روز دشوار را كه ابوطالب از جهان ديده فرو بست . ياد مي كرد مرگ مادر گرانقدر خود را و غم و اندوه هايي كه با مرگِ ابوطالب بر پدرش هجوم آورد و همچنين ياد مي كرد حوادث هجرت را ؛ يعني آن لحظه هايي را كه كافر مجرم « حُوَيرث بن نُقَيذ » شترِ سواريِ او و خواهرش را رم داد و آنها را نقش بر زمين كرد و مجرم كافر ديگر هبار بن اسود را كه با خواهرش زينب چه كرد تا كودك خود را در بيابان سقط كرد و به ياد مي آورد اسلام آوردن جمعي از شجاعان قريش را ؛ كه در اين حال رشته خيالاتش را صوت اذان نماز صبح بلال از هم گُسيخت .

سپاه عظيم مسلمانان متشكل از ده هزار تن ، به سوي مكه و بيت الله الحرام رهسپار شد . فاطمه مي ديد كه ايّام ، مسير طبيعي خود را مي پيمايد ، پدرش روزي از وطن خود مخفيانه هجرت كرد و امروز به رَغم مخالفانش سر افراز و با عزت و كرامت بدانجا برمي گردد ! تنها همين آمادگي براي بازگشت به مكه از عوامل شاد كننده اي بود كه در جان و قلب زهرا ( عليها السلام ) عكس العمل آن مي پيچيد ، تا كفه ميزان متعادل شود و محروميت و رنج به عزّت و كرامت مبدّل گردد ! و كفّارِ مكه را ذليل و سرافكنده سازد و بلدِ امين ، كه از آن


201


رانده شدند ، درهايش را به روي آنها بگشايد و دامن بگستراند .

ده روز از ماه رمضان سال هشتم هجرت گذشته بود كه سپاهيان اسلام به فرماندهي پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) عازم مكه شدند و « ابارهم غفاري » را جانشين خود در مدينه ساختند . زهرا نيز با جمعي از خانواده پيامبر راهي مكه شد تا شاهد بازگشت ظفرمندانه و نصر مبين باشد ! او در عين حالي كه در طريق پيروزي بود ، در خلال گرد و غبار راه ، به نقطه اي كه نزديك بود او و خواهرش امّ كلثوم هنگام هجرت به مدينه جان بسپارند توجّه كرد و حتّي آن هم از نظرش پنهان نماند و داغ دلش تازه شد ! « رقيه كجاست ؟ زينب كجاست ؟ » آنها نيز مانند وي هجرت كردند و ستم كشيدند و قضاي الهي درباره آنان فرود آمد ! امّا فاطمه اينك برمي گردد ولي از سه خواهرش جز أُمّ كلثوم ، باقي نمانده و آن دوي ديگر رخ در نقاب خاكِ يثرب كشيده اند ! رؤياها هنوز تمام نشده است كه به امّ القري ( مكّه ) نزديك مي شود و اندوه و حسرت وي را رها نمي سازد . كاروان به محلِ « مرّالظهران » رسيد ، آنجا كه اردوگاه لشگر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود و براي نبردي سرنوشت ساز آماده مي شدند . روز به آخر رسيد . ابوسفيان پسر حرب آمد ؛ درحالي كه همراه با عباس بن عبدالمطلب بر تركِ استر متعلّق به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سوار بود ، شب را پيش عباس ماند و منتظر دستور پيامبر درباره مردم بود ، چون صبح شد و سپيده دميد خدمت رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) آمد و اسلام آورد ! عباس گفت : « يا رسول الله ، ابوسفيان مردي جاه طلب است ، وي را امتيازي دهيد . » مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « آري ، كسي كه به خانه ابوسفيان درآيد ، در امان و همچنين كسي كه درِ خانه را به روي خود ببندد و يا كسي كه داخلِ مسجدالحرام شود ، در امان است ! » ( 1 ) آنگاه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) عباس را فرمود : « ابوسفيان را در تنگه اي از وادي و نزديكي پوزه كوه نگهدار ، تا وقتي كه سپاهيان خدا حركت مي كنند شوكت آنها را ببيند ! » سپاه مؤمنان از « مرالظهران » حركت كردند و صبح روز چهارشنبه ( هفده ماه رمضان سال هشتم هجري ) به مكه رسيدند . ابوسفيان سپاه عظيم مسلمين را مشاهده كرد و به مكه برگشت و در نقطه اي مرتفع ايستاد و گفت :

« اي گروه قريش ! هم اكنون محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) با سپاهي مي آيد ، كه ياراي مقابله با آن را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ السيره ، ج4 ، ص39 .


202


نداريد ! حال اگر كسي به خانه ابوسفيان داخل شود در امان است و كسي كه درِ خانه اش را به روي خود ببندد در امان است و كسي كه به مسجدالحرام در آيد در امان است . »

مردم با شنيدن اين سخنان پراكنده شدند ، گروهي به خانه هاي خود رفتند و گروهي به مسجدالحرام پناهنده شدند . همينكه مركب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به « ذي طوي » رسيد ، آن حضرت در جمع بزرگان صحابه سوار بر مركب توقف كرد ، در حالي كه از روي تواضع براي خدا ، سر به زير افكنده بود و سپس سپاه را براي ورود به شهر عتيق ، منظم كرده و به گروههايي تقسيم نمودند و بر هر گروه يكي از بزرگان صحابه را گماشتند . پرچم در دست سعدبن عباده انصاري بود . ـ و در حالي كه لشگر از پيش روي ابوسفيان ، در تنگه حركت مي كرد ـ سعد چنين گفت :

« الْيَوم يَوم الْمَلْحَمَة ، الْيَوْم تَسْتَحلّ الْحُرْمَة اليَوم أَذَلّ الله قُرَيش » .

« امروز روز پيكار خانمان برانداز است . امروز حرمت ها هتك شود . امروز خدا قريش را خوار كرد . »

همان طور كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از كنارِ ابوسفيان حركت مي كردند ، ابوسفيان عرض كرد : « يا رسول الله ! نشنيديد سعد چه گفت ؟ » فرمود : « چه گفت ؟ » عرض كرد : « چنين و چنان گفت ! » عثمان و عبدالرحمان بن عوف گفتند : « يا رسول الله در امان نيستيم ؛ زيرا كه او را در جمع قريش نفوذ و سطوتي باشد ! » پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « بلكه امروز روزي است كه كعبه تعظيم شود . امروز روزي است كه خدا قريش را عزّت مي دهد . » آنگاه كسي نزد سعد فرستاد تا پرچم از او بستانَد و به دست پسرش قيس بن سعدبن عباده بدهد . ( 1 ) آنگاه پيامبر ، پسر عمه اش زبيربن عوام ، پسر برادر حضرت خديجه را فرمود : پرچم اسلام را در بلندترين نقطه حجون ، بالاي شهرِ مكه افراشته دارد و بدو گفت : « اين پرچم را استوار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ امّا به روايت ابن اسحاق ، سعد بن عباده اين شعار را كه نشان از جنگ و خونريزي و انتقام جويي داشت ، سرداد و چون گفتار او به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيد ، علي ( عليه السلام ) را فرمود : خود را به سعد بن عباده برسان و پرچم را از وي بگير و خود آن را به مكّه در آر . ( سيره ابن هشام ، ج4 ، ص406 ، چاپ المكتبة العلميّه ـ بيروت ) مترجم


203


دارد تا من بيايم . همينكه لشكر زبير به حجون رسيد ، عباس بن عبد المطلب بدو گفت : « اينجا همان جايي است كه رسول خدا فرمود پرچم را نگهداري . »

چه جاي خوشوقتي است براي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) كه ببيند پرچم رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) در جايي برافراشته شده كه مادر گرامي اش آرميده است ! از اين وفاداري پدر نسبت به مادرش ديدگان فاطمه زهرا ( عليها السلام ) گريان شد ! كه حتي در اوج پيروزي فراموش نمي كند كه پرچم پيروزي در جايي بلند شود كه روح پاك مادرش تحقّق رؤيايي را مشاهده كند ، كه قبل از مرگ آرزوي آن را داشت و ببيند پرچم نبيّ الله را كه برافراشته و در اهتزاز است و ببيند كه پرچم شِرك تا ابد از سرزمين مكه برچيده شد !

براي پيامبر در حجون نزديك قبر امّ المؤمنين خديجه ، خيمه اي زدند كه دخترش زهرا ( عليها السلام ) نيز با وي بود و اين شادماني بزرگ اندوه حادثه اي را كه براي خواهرش هنگام هجرت پيش آمد ، تحت الشعاع قرار مي داد . اما پدرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) اين حوادث را فراموش نكرده است . پيامبر به فرماندهان لشگر فرمان داد : جز با كساني كه سر جنگ دارند نجنگند و چند نفر را استثنا كرد و نام برد و دستور قتل آنها را صادر كرد و گفت كه حتّي اگر در زير پرده خانه كعبه ديده شوند ، آنها را بُكشند ! از جمله « حويرث » بود ، كه شوهر زهرا علي ( عليه السلام ) او را به قتل رسانيد .

مسلمانان فرياد مي زدند ، آنچنان فريادي بلند و باشكوه كه كوه ها از ترس و وحشت مي خواست متلاشي شود و همه مكّه به آهنگ ده هزار رزمنده مسلمان گوش مي دادند كه فرياد مي زدند و مي گفتند :

« الله اكبر ، الله اكبر ، لا اِلهَ اِلاّ اللهُ وَحْدَهُ ، صدق وعده ، و نصر عبده و اعزّ جُندَه وَهَزَم الأحزاب وَحْدَه ، لا اِلهَ اِلاّ اللهُ وَاللهُ اَكبر »

مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) رو به خيمه خود نهاد ، آنجا كه زهرا انتظارش را مي كشيد . اين خيمه فرماندهي بود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) معركه فتح اَعْظَم را اداره مي كرد و اين آيه كريمه را مي خواند :

{ وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً } . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اسراء : 81


204


« حق آمد و باطل رفت . همانا باطل از ميان رفتني است . »

شورِ حماسه مسلمانان بالا گرفت و فرياد تكبير و تهليل و ثناگويي حق تعالي فزوني يافت ! چنان كه گويي مردگان نيز اين فريادها را مي شنيدند ! آيا « ياسر و سميّه » و ديگر مؤمنانِ درگذشته ، كه جهاد كردند و پذيراي شهادت شدند ، نيز مي شنوند ؟ ! آياامّ المؤمنين ، خديجه ، مي شنود ؟ ! پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به ما مي گويد : « مردگان صداي پاي عابرين را مي شنوند و سلام را پاسخ مي دهند ( 1 ) و برخي در نعمت و برخي در عذاب اند ! » حال كه چنين است ترديدي نداريم كه امّ المؤمنين خديجه در عالمِ ديگر با اين پيروزي آشكار و نويد بخش بسيار شادمان است ! أُمّ هاني دختر ابوطالب كه زوجه « هبيرة بن ابي وهب مخزومي » است مي گويد : « همينكه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از بالاي شهر مكه وارد شد ، دو مرد از بني مخزوم ، كه به گفته ابن هشام « حارث بن هشام » و « زهير پسر ابي اُميّة بن مغيره » بودند ، فرار كرده نزد من آمدند ، برادرم علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) نزد من آمد و آنها را ديد و گفت : به خدا آنها را به قتل خواهم رساند ؛ من درِ خانه ام را به روي آنها بستم و خدمت پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) رسيدم . آن حضرت بالاي شهر مكه بود ، ديدم از قدحي ـ كه در آن اثري از خمير ديده مي شد ـ خود را شست و شو مي دهد و فاطمه دخترش ، با پوششِ خود او را استتار مي كند ، همينكه شست و شو كردند ، لباس خود را برتن نموده ، آنگاه هشت ركعت نماز ظهر و عصر را خواندند و رو به من كرده گفتند :

« مرحباً و اهلاً يا امّ هاني ماذا جاء بك » .

« امّ هاني خوش آمدي . براي چه كاري آمده اي ؟ »

من خبر آن دو مرد و سخن علي ( عليه السلام ) را درباره آن دو به حضرتش گزارش دادم ، فرمود : « كسي را كه تو پناه دادي ما نيز پناه داديم و كسي را كه امان دادي امان دهيم ، آنها را نكشيد ! » ( 2 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ جاي قدرداني است كه نويسنده منصف در محيط عربستان كه افكار سخيف وهّابيت حاكم است ، به اين حقيقت اعتراف مي كند ، « مترجم » .

2 ـ السيره ، ج4 ، ص47 ؛ نكـ : الاستيعاب .


205


پيامبر كمي استراحت كردند تا مردم پس از موج خروشانِ ايجاد شده بخاطِر فتح ، آرام گيرند ، آنگاه در ميان جمع انبوه مردم به مسجدالحرام وارد شد و سپس در حالي كه سوار شتر بودند ، هفت بار طواف كردند . طواف كه تمام شد دستور دادند درِ كعبه گشوده شود و بر در خانه ايستادند و خطبه فتح ايراد فرمودند و گفتند :

« اي گروه قريش ! فكر مي كنيد با شما چه خواهم كرد ؟ »

پاسخ دادند : « خوبي و خير ، برادري كريم و برادر زاده اي كريم هستي . »

فرمود : « برويد كه همه شما آزاديد » ؛ « اِذْهَبُوا فَأَنْتُم الطُّلَقاء » .

آن روز گرم و سوزان به پايان آمد و آرام آرام شب با هواي ملايم فرارسيد ، حركت ها و هياهوها همچنان ادامه داشت ، امّ القري دوبالِ خود را براي فرزندان خود ـ مهاجرين از سفر برگشته و جمعي از انصار كه به مكه آمده بودند و گروهي از ديگر مسلمانان ـ بگسترانيد .

عنايت خداوندي اين جمع انبوه را ، كه تاريخ در زندگي رهبران ، جز حضرت محمد ( صلّي الله عليه وآله ) به ياد نداشت ، همراهي مي كرد و انفاس روحانيِ فرشتگان ، با قلوبِ حزب الله مصافحه مي كردند و پيروزي آنها را بر حزب شيطان تبريك مي گفتند .

در اين موقع حساس ، فاطمه زهرا ( عليها السلام ) از پدر دور نبود . در بستر خود بيدار بود و خواب بر ديدگانش گذر نمي كرد . مشتاق آن بود كه در اين شب طولاني ، مادرش خديجه در نظرش مجسّم مي شد و از بالا محبوبش پيامبر را در اين روز خجسته و ميمون ، نظاره مي كرد و نيز مشتاق بود كه دو خواهر خفته در خاكِ مدينه اش ، مي بودند و روحشان بر بَلَد عتيق پَر مي گشود و به خويشان و يارانِ به جاي مانده گذر مي كردند و در اين جشن شادي و پيروزي درخشان شركت مي جستند .

در اين لحظات ، قلب لطيفش يادِ كودكي و خانه پدر مي كرد كه در جمع خانواده و زندگي توأم با محبت و صفا ، روزگار خوشي داشت ! دوست داشت آن شب را همچنان بيدار باشد و شب زنده داري كند تا صداي با طراوت بلال را براي اذان نماز صبح از فراز كعبه مكرّمه بشنود و آواي تكبير از بالاي حرم اقدس بلند شود و عالم هستي در برابر جلال و عظمتِ دعا سرفرود آورند و مؤمنان بسترها را ترك گويند و راهي مسجدالحرام


206


شوند تا براي نخستين بار در تاريخ اسلام ، فريضه صبح را ، در كنار خانه كهن توحيد ـ و مطهّر شده از لوثِ بت ها ـ به جا آورند .

علي ( عليه السلام ) نيز براي نماز صبح آماده مي شد . صدا زد : « امّ الحسن ! در خوابي ؟ » و زهرا در حالي كه با شنيدن بانگ اسلام از بالاي حرم شريف اشك شوق مي ريخت و تحت تأثير اين فضاي شكوهمند قرار گرفته بود ـ كه ده هزار مسلمان يكباره نماز صبح را در مسجدالحرام مي خوانند ـ بي درنگ جواب داد : « نه ، اي ابوالحسن ! در خواب نيستم . بر آنم كه از اين باز گشت پيروزمندانه لذّت ببرم و كاملا بيدارم . گويي بيم آن دارم كه اگر به خواب رفتم تصور كنم كه آنچه مي بينم خواب و رويا باشد » .

زهرا ( عليها السلام ) نماز صبح را خواند و پس از بيداريِ طولانيِ آن شب ، اندكي خوابيد . صبح شد و او آروز مي كرد كه به خانه زادگاه خود ، آنجا كه در كودكي او و علي ( عليه السلام ) زندگي مي كردند ، باز مي گشت . اما اين خانه بعد از هجرت به مالكيت عقيل پسر ابوطالب درآمده است . اسامة بن زيد از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي پرسد : « كجا فرود مي آييد ؟ در خانه تان در مكه ؟ » و پيامبر در جواب مي گويد : « مگر عقيل براي ما محله يا خانه اي گذاشته است ؟ ! » ( 1 ) چنين به نظر مي رسد كه پيامبر در همان قبّه اي كه در حجون ـ بالاي شهر مكه ـ براي حضرتش برپا شده بود بسر مي بردند و مردم گروه گروه به دين خدا در مي آمدند !

در اين ميان اشرافِ « هوازن و ثقيف » متّحد شده و عِدّه و عُدّه فراهم آوردند و بر ضدّ مسلمانان شوريدند . پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) با نيروي دوازده هزار نفري كه ده هزار مهاجر و انصار و دو هزار از اهالي مكه بودند ، روز شنبه ( ششم شوال سال هشتم هجري ) از مكه حركت كرد و در وادي حُنين ـ كه سه روز با مكه فاصله دارد ـ به مصاف با آنان پرداخته ، آنها را شكست دادند و غنايم فراواني به دست آوردند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نخست بهره اي از آن غائم به « مؤلّفة قلوبهم » داده و سهم ايشان را افزودند .

زهرا ( عليها السلام ) از خود مي پرسيد : آيا كدام خانه را پدرم براي سكونت بر مي گزيند ؟

انصار نيز پس از فتح مكّه و واقعه « حُنين » همين پرسش را داشتند . آنها فكر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ السيره ، ج4 ، ص48 ؛ تاريخ طبري ، فتح مكه .


207


مي كردند كه پيامبر در مكّه رحل اقامت خواهد افكند ؛ زيرا آنها شادماني پيامبر را پس از فتح مكه و اسلام آوردن مردم و توجه آن حضرت به تأليف قلوب آنها و شوق بازگشت به مكه را پس از هجرت مي ديدند . يكي از انصار مي گفت : « رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) به ديدار قوم خود نايل آمد » و شاعر انصار « حسان بن ثابت » شعري گفت و در آن رفتار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در افزودن عطاي « مؤلّفة قلوبهم » ؛ يعني اهل مكه را مورد انتقاد قرار داد و گفت :

« و أئتِ الرسول فقل : يا خير مؤتمن * * * للمؤمنين إذا ماعُدِّد البشر . . . »

« نزد پيامبر برو و بگو اي بهترين امين بشريت براي مؤمنان .

به كدامين دليل ، سُلَيم ( اهل مكه ) كه كوچ دادند ، بر آن قوم كه پناه دادند و ياري نمودند ، مقدّم داشته شوند ؟ !

آنها كه خداوند انصارشان ناميد به اين جهت بود كه دين هدايت را ياري دادند و در جنگ ، آنگاه كه شعلهور مي شد يار و مدد كار بودند .

و در راه رضاي خدا شتاب كردند و پذيراي ناملايمات شدند و بيم و هراس به خود راه نداده ، دلتنگ نشدند .

در حالي كه مردم به خاطر تو بر ما تاختند و ما را جز شمشير و نيزه ياوري نبود .

ما سستي و شكست به خود راه نداديم و از ما لغزشي ديده نشد و مردم ديگر به لغزش و انحراف كشيده شدند . »

فاطمه ( عليها السلام ) صداي حسّان را شنيد و مردم مكه نيز شنيدند . او فكر مي كرد اين عتاب ، به خصوص از انصار ، بيهوده نيست ! نگران بود كه پدرش با وضعي دشوار روبرو است هرچند اطمينان كامِل داشت كه حضرتش از اين وضع دشوار راه نجات دارد ، امّا در هرحال فاطمه از اين واقعه رنج مي برد و بدرستي نمي دانست چه وضعي پيش خواهد آمد ! تا اينكه شنيد پدرش در خيمه خود به استقبال نماينده انصار ، سعدبن عباده شتافت كه از گلايه و شكوه انصار نگران بود مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : « اي سعد ! نظر تو در اين باره چيست ؟ » سعد پاسخ داد : « يا رسول الله ! من نيز جداي از قوم خود نيستم » .

فاطمه ( عليها السلام ) ملاحظه كرد كه پدرش هيچگونه احساس نگراني و دلتنگي ننمود و در چهره او چيزي كه نشانه خشم هرچند ناچيز باشد ، ديده نشد ، بلكه با عطوفت و مهرباني


208


از وي خواست انصار را جمع آورَد . سعد ، رفت و انصار را فرا خواند و به محضر پيامبر آورد و گفت : اينك انصار آماده اند . » پيامبر در ميان جمع انصار آمد و حمد و ثناي الهي گفت و آنگاه فرمود :

« اي گروه انصار ، اين چه سخني است كه از شما براي من نقل كرده اند ؟ درباه من چه فكر مي كنيد . . . ؟ آيا با آمدن من خداوند شما را از گمراهي به راه هدايت نياورد ؟ ! از تهي دستي بي نياز نكرد ؟ با ايجاد ألفت ميان دلهايتان از دشمني نرهانيد ؟ » .

آنها پاسخ دادند :

« چرا ، خدا و پيامبر خدا را منّت و تَفَضُّلِ افزون تري است ! »

فرمود : « اي گروهِ انصار آيا مرا پاسخ نمي دهيد ؟ »

گفتند : « يا رسول الله ! چگونه پاسخ دهيم ، منت و فضل از آن خدا و پيامبر اوست . » پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همچنان با آنها مدارا كرد تا آنجا كه فرمود :

« به خدا سوگند اگر مي خواستيد مي گفتيد ـ و درست هم مي گفتيد و تصديق گفتار شما مي شد ـ كه : نزد ما آمدي درحالي كه تو را تكذيب كردند و ما تو را تصديق كرديم . بي ياور بودي ياري ات نموديم ، آواره بودي ، پناهت داديم . تهي دست بودي ، تو را شريك دارايي خود ساختيم .

اي گروهِ انصار . آيا تصوّر مي كنيد كه من با برگِ سبزي از دنيا ، قومي را دلخوش ساختم ، اما شما را به اسلام آوردنتان رها كردم ؟ !

اي گروه انصار ! آيا راضي نيستيد كه مردم ، گوسفند و شتر بِبَرند ، اما شما با رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به خانه هايتان برگرديد ؟

سوگند به آنكه جانم در دست قدرت اوست ، اگر هجرت نبود ، من هم مردي از انصار بودم ، و اگر مردم به سويي بروند و انصار به سوي ديگر من به جرگه انصار مي پيوندم !

بار خدايا ! انصار را رحمت كن و نيز فرزندان انصار و فرزندانِ فرزندانِ انصار را ! . »

انصار با شنيدن اين سخنان گريستند و اشك بر چهره ها جاري ساختند و با ايمانِ هرچه تمامتر فرياد برآوردند :


209


« اي پيامبر خدا ، به سهم و بهره خود راضي هستيم ! » ( 1 )

فاطمه زهرا ( عليها السلام ) گريه آن قوم را پس از نگراني شان ديد و اطمينان كرد كه هر پيش آمد دشواري ، در برابر خدا و پيامبرِ او آسان شدني است . فكر مي كرد كه آن عتابي كه شاعرِ انصار ، « حَسّان » در قالب شعر بر زبان راند ، تأثير نامطلوبي بر دل ها به جاي گذارد ، اما ديد كه اثر مطلوب برجاي نهاد و آن گريه ها از روي صدق ايمان و رضاي نفس ، نشانه لبريز شدن قلوب آنها از محبّت است . تمام اهل مكه نيز گريستند و فهميدند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به سرزمين هجرت ( مدينه ) ـ كه آنجا را منزل و اقامتگاه خود برگزيده ـ باز مي گردد . زهرا نيز سر زمين كودكي اش را وداع گفت و اقامت او در آنجا از دو ماه و چند روز تجاوز نكرد .

در ماه رمضان سال « هشتم هجرت » به مكه آمد و در اواخر ماه ذي قعده همان سال ، پس از انجام عمره ، همراهِ پدرش رهسپارِ شهر انصار ( مدينه ) شد و گويي تمام آنچه رخ داد ، به مثال رؤيايي بود كه فاطمه در نخستين شب پس از فتح از آن سخن مي گفت . انبوهِ مسلمانان ، با سرپرستي مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) برگشتند .

در اين سفرِ سرنوشت ساز دو پيروزي به دست آوردند : يكي فتح بزرگِ مكّه ! ديگري پيروزي در جنگ حُنين ! زهرا برگشـت درحالي كه از دستـاورد مسلمانان و سيادت واقعي شان ـ كه از رهگذر آيين استوار اسلام تحقّق يافته بود ـ احساس غرور و سربلندي مي كرد و از ديدارِ مكّه بسيار خوشوقـت بود و مي ديـد كه گروه ها از سراسر شبـه جزيره ، نزد پدرش مي آيند و با رغبت ، اسلام مي آورند و گروههايي نيز از مكه همراه ديگر مردم ، در زير پرده شب و يا در روشنايي روز مي آيند و از پيامبر مي خواهند آنها را عفو كند و از خطايشان درگذرد ، حتّي هند جگر خوار ، نزد عثمان بن عفان آمد و به همراه او به حضور پيامبر شتافته و اذن مي طلبد و در حالي كه نقاب بر چهره دارد با پيامبر بيعت مي كند ! ( 2 )

چه منظره هاي مسرّت انگيزي ، كه دل هر فرد با ايمان را شاد مي كرد ! اينك قلب زهرا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ السيره ، ج4 ، ص104 .

2 ـ بديهي است كه بيعت اينان از سر جبر بود كه شوكت اسلام را روبه فزوني و دولت كفر و بت پرستي را در حال افول مي ديدند و عملكرد بعدي آل ابوسفيان تأييدي بر اين مدعاست ، « مترجم »


210


و پدرش مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) آرام گرفته و ميوه هاي دعوت به خدا و صبر در برابر ناملايمات را مي چينند . اسلام به تمام محلّه هاي مكه و مدينه گسترش يافته و قريه ها و قصباتِ اطراف اين دو شهر را پوشش داده است .

پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) پس از بازگشت به مدينه منوره و مطمئن شدن از صلحي كه در حديبيه ، در سال ششم هجري با قريش بسته بود ، نشر دعوت اسلام را به خارجِ شبه جزيره عربي آغاز نمود ، تا فرمان خداوند را در خصوص رسالت جهاني اش كه در آيه كريمه : { وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ } بيان شده بود تحقّق بخشد . از اين رو ، نامه هايي را كه با مُهرِ آن حضرت زينت شده بود ، براي شاهان و اميران فرستاد و آنان را به پذيرش اسلام فراخواند .

يكي از اين نامه ها ، نامه اي بود كه بهوسيله « حاطب بن ابي بلتعه » براي « مقوقس » پادشاهِ مصر فرستادند و مقوقس ، پيك نامه رسان پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را احترام كرد و با وي هدايايي خدمت آن حضرت فرستاد كه مهمترينِ آنها دو كنيز بودند ؛ « ماريه قبطيه » و خواهرش « سيرين » كه در سال هشتم هجري به مدينه منورّه رسيدند و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سيرين را به حَسّانِ بن ثابت شاعرِ معروف هديه كردند و ماريه را براي خود نگهداشتند . ماريه كه محبّت پيامبر را جذب كرده بود ، حسادت همسران پيامبر ، بهويژه عايشه را برانگيخت ، تا آنجا كه گفت : « هرگز از هيچ زني حسد نبردم آنگونه كه از ماريه قبطيه حَسَد بردم ؛ زيرا او از زيبايي برخوردار بود و پيامبر او را در آغاز ورودش در خانه حارثة بن نعمان منزل داده و بيشتر روز را نزد وي بسر مي بردند و اين موجب ناراحتي عايشه ـ كه در همسايگي وي بود ـ گرديد . از اين رو ، پيامبر ماريه را به نقطه دوري از شهر مدينه به نام « عاليه » منتقل كرد و در آنجا نزد او مي رفت كه اين نيز موجب ناراحتي بيشتر عايشه مي شد ! در همان ايّام نشانه هاي بارداري در ماريه ظاهر شد و پيامبر از اين امر بسيار خرسند گرديد . اين خبرِ خوش در شهر مدينه پيچيد كه مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) در انتظار فرزندي از ماريه مصري بسر مي برد . زهرا نيز بسيار شادمان بود و آرزو مي كرد كه به جاي دو فرزند پيامبر عبدالله و قاسم ، برادري داشته باشد .

همزمان با اين خبرِ خوش ، خبر مسرّت بخش ديگري به گوش مي رسيد كه زهرا ( عليها السلام )


211


انتظار نوزاد ديگري را مي كشد ! چند هفته گذشت و هنگامي كه سپاه پيروز اسلام از مكه برمي گشتند و « سيرين » در محلّ عاليه ، از خواهرش « ماريه » پرستاري مي كرد تا اينكه وضع حمل او فرا رسيد و خبر آن را به پيامبر دادند و آن حضرت قابله اي بنام « سَلمي » همسر ابي رافع را طلبيد و خود به كناري مشغولِ نماز و نيايش شد كه صداي نوزاد به گوش رسيد و سلمي شتابان نزد رسول الله آمد تا نويد تولد فرزندش را به او بدهد ؛ مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) سلمي را گرامي داشت و نزد ماريه رفت و تولّد فرزندش را تهنيت گفت ! ـ فرزندي كه مادرش را از بردگي مي رهانيد ـ آنگاه كودك را در بغل گرفت و بر او نام « ابراهيم » نهاد و به اين اسم ، به نام پدر انبيا ، ابراهيم تبّرُك جُست . زهرا ( عليها السلام ) نيز به شادماني پدر ، در اين ولادتِ جديد خوشحال بود و مي ديد كه زنان قريش براي شير دادن ابراهيم مسابقه مي دادند و سعي مي كردند اين افتخار را به دست آورند كه فرزند مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را دايه باشند . از آن ميان ، پيامبر « ام سيف » همسر « ابي سيف قين » را برگزيد و نيز گويند ، « أُمّ برده » دختر منذر انصاري را انتخاب كرد . ( 1 ) و به وزن موي سر ابراهيم به فقراي مدينه طلا صدقه داد و دو گوسفند قرباني نمود .

فاطمه شادماني پدر و اُنس و علاقه اش را به ابراهيم ، با رُشد تدريجي او شاهد بود و دوست مي داشت همه دنيا در اين شادي و مسرّت با وي همراه باشند ! اين خبر مسرت بخش نيز در مدينه شايع شد كه زهرا ( عليها السلام ) در انتظار نوزادي است !

با گذشت ايام و حوادث ، غزوه تبوك ـ كه آخرين غزوه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود ـ فرا رسيد و مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) با سپاهي به عدد سي هزار به آن غزوه رهسپار شد . اين سپاه را « سپاه عُسرت » ناميدند ؛ چراكه به اندازه كافي هزينه و سلاح و اسب و شتر وجود نداشت كه اين لشگر را پاسخ گو باشد ، تا آنجا كه پيامبر پاره اي مجاهدان را به جهت نداشتن مركب سواري برگردانيد ! در ماه رجب ( از سال نهم هجرت ) ، رسول خدا با آن سپاهِ انبوه حركت كرد و منافقان و پاره اي از مؤمنان كه قرآن آنها را متخلّفين ناميده از همراهي سپاه خودداري كردند كه تفصيل آن در سوره برائت آمده است .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الطبقات الكبري ، ترجمه ابراهيم ، ج1 ، ص135 .


212


پيامبر خدا در مدينه ( محمدبن مسلمه ) را گماشت و علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) را براي سرپرستي خاندانش برگزيد كه منافقان شايع كردند پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) علي ( عليه السلام ) را دوست ندارد ، به اين جهت علي ( عليه السلام ) به پيامبر ملحق شد امّا پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را بر گردانيد و بدو فرمود : « آيا خشنود نيستي كه براي من همانند هارون براي موسي باشي ، با اين فرق كه پيامبري پس از من نيست » ؛ « أفَلا ترضي أن تكون مِنّي بمنزلة هارون مِن موسي ، إلاّ أنّه لَيس نَبِيّ بَعدي » ( 1 )

در آن هنگام پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درگير غزوه تبوك بود ، كه امّ كلثوم بيمار شد و در ماه رمضان همان سال ( سال نهم هجري ) پيامبر از تبوك بازگشت . رفتار فاطمه زهرا پس از ولادت دختر كوچكش عجيب بود ! روزي نمي گذشت كه فاطمه ( عليها السلام ) به ديدار خواهرش امّ كلثوم نرود و نگران روزي بود كه صبح بدون او طلوع كند ! بيماري امّ كلثوم شدت گرفت و بر همگان روشن بود كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كند . همه دورِ بستر او را گرفته بودند و با آخرين نگاه ، وي را بدرقه مي كردند كه امّ كلثوم رخت از جهان بربست . او در خانه شوهرش عثمان بن عفان درگذشت و جسدش را براي دفن به تربت پاك بقيع در كنار خواهرش زينب بردند ، مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) بر جنازه اش نماز خواند و آنگاه در كنار قبرش نشست و علي بن ابي طالب ، فضل بن عباس و اسامة بن زيد ، به درون قبر رفتند و جنازه اش را در لَحَد نهادند . خداي رحمت كند امّ كلثوم را كه پيش از آنكه فاجعه مرگ پدر را ببيند بدرود زندگي گفت . زهرا ( عليها السلام ) با چشم اشكبار به خانه خود برگشت در حالي كه قلبش از درد فراق و سوز وداع اندوهگين بود ! برگشت تا دو دختر خردسالش زينب و امّ كلثوم را ـ كه نام خواهران گرامي اش را برخود داشتند ـ پرستاري كند . مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) رهسپار خانه دخترش فاطمه زهرا شد و نزديك او نشست و زينب را كه تازه به راه افتاده بود ، بازي مي داد و امّ كلثوم را صدا مي زد ، گويا عزيز از دست رفته اش را ياد مي كرد و آنگاه به خانه ماريه رفت تا از ديدار فرزندش ابراهيم بهره گيرد و او را دعاي خير نمايد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ صحيح بخاري ، باب غزوه تبوك .



| شناسه مطلب: 78463