بخش 2
هجرت دلیل قافله خواهش و اصرار به سوی بیابان مرگ شیرزن کربلا قافله اسیران
ابن ملجم لحظهاي فكر كرد. او كه ميخواست راز خود را پوشيده دارد، گفت.: - هر چه بخواهي ميكنم ولي كشتن علي، براي من ميسّر نيست. قطام براي اين كه وي را بفريبد، گفت: اگر علي را بكشي خاطر مرا آسوده ساختهاي و به وصالم خواهي رسيد. ابن ملجم با تأمل در او نگريست و گفت: - به خدا كه اين راه را جز براي كشتن عليعليه السلام اختيار نكردم. قطام دو نفر ديگر را نيز براي كمك او حاضر كرد، آنگاه در شب موعود، شمشير به گردن ايشان انداخته، آنان را روانه مسجد ساخت... و كار چنان شد كه شاعر گويد: مهري را چون مهر قطام نديدم! سي هزار درهم و غلامي و كنيزي و كشتن عليعليه السلام. هيچ مهر هر چند بسيار باشد، گرانبهاتر از كشتن علي نيست و هيچ فتك (قتل ناگهاني) به پايه فتك ابن ملجم نميرسد. چون عليعليه السلام را از مسجد به خانه بردند مردم گروه گروه به قصد عيادت وي، بر در خانه فراهم شدند و چون اجازت دخول نيافتند، دانستند كه بيماري امام سخت و جراحت او خطرناك است. يكي از ايشان دربان را گفت: به اميرالمؤمنين بگو: خدا تو را در زندگاني و مرگ رحمت كند، كه خدا را سخت بزرگ ميداشتي. پزشكان كوفه را براي معالجت وي خواندند. اثير بن عمرهاني طبيبي كار آزموده بود. وي در جمله بيست تن غلاماني است كه خالدبن وليد در عين التمر اسير گرفت. چون او را براي معالجت آوردند . شُشِ
تازهاي خواست ورگي از آن جدا ساخت و در جراحت فرو كرد و چون بيرون آورد و پليدي هايمخ را بر آن ديد، مأيوسانه گفت: يا اميرالمؤمنين وصيت خود بگزار كه جراحت اين دشمن خدا به مغز رسيده است. امام، حسن و حسين را براي نوشتن وصيت نامه خواند. از اين ساعت ديگر زينب بستر پدر را ترك نگفت. گويي ميخواست پيش از رفتن پدر توشه خويش را از او برگيرد. اميرالمؤمنين شب بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم درگذشت و دو فرزند خود حسن و حسين را برابر دشمن زيرك ايشان، معاويه گذاشت و زينب را تنها گذارد كه به چشم خود اهل بيت را ببيند كه به آتش فتنهاي كه در نتيجه قتل عثمان افروخته شد در ميافتند. اما عايشه چون خبر مرگ علي را شنيد، به اين شعر تمثل جست: عصاي خود را انداخت و در جاي خويش آرميد، همچنانكه ديده از آمدن مسافر روشن شود. سپس پرسيد او را كه كشت؟ گفتند مردي از بني مراد! گفت: اگر دور بود خبر مرگ را جواني بدو داد كه در دهان او خاك مباد! زينب دختر ام سلمه برآشفت و گفت: - درباره علي
عليه السلام چنين ميگويي؟ - گاهي دچار فراموشي ميشوم، چون فراموشي بر من دست داد متوجهم سازيد! و در روايتي است كه چون عايشه خبر قتل را شنيد، سجده كرد و گفتهاند سفيان بن ابي اميه او را از عليعليه السلام آگاه ساخت.بلي عايشه گفت: عصا را انداخت و در جاي خويش آرميد ليكن نه چنان بود، نه عصا را انداخت و نه در جاي خويش آرميد، بلكه قتل علي
عليه السلام يك حلقه از رشته زنجير مصيبتي بود كه اهل بيت را در ميان گرفت و آنان را در آتشي افكند كه عايشه نخست آن را برافروخت و سپس شعلهاش را دامن زد. * * * زينب پدر را از دست داد. نوبت برادرش حسن رسيد. حسن دور خود را با اين خطبه آغاز كرد: در اين شب مردي كه رفتگان و آيندگان در نيكوكاري بدو نميرسند، از دنيا رفت. وي با پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم جهاد كرد و جان خود را سپر او ساخت. پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم پرچم را بدست وي ميداد و جبرئيل طرف راست و ميكائيل طرف چپ او ميرفتند و او تا شاهد فتح را در آغوش نميكشيد، باز نميگشت. هنگام مرگ از طلا و نقره جز هفتصد درهم نگذاشت كه ميخواست با آن خادمي براي خانه خود بخرد. در اين وقت او را گريهاي سخت گرفت و مردم نيز به گريه افتادند. دور حسن پس از ده سال پايان يافت. او ميخواست با دشمن زيرك خود معاويه درافتد ولي مردم كوفه مردمي كه عدي بن حاتم درباره آنها ميگويد: هنگام تن آسائي و فراخي، زبان آنان چون درفش تيز و به وقت كار همچون روباه، نيرنگ پيش ميگيرند . بدو خيانت كردند، و پس از آنكه خيمه او را تاراج كردند و جانماز از زير پايش كشيدند، يكي ردايوي را برد و ديگري جراحتي بران او رسانيد، ناچار شد كار را به معاويه واگذارد و مردم عراق را گفت: سه چيز جان مرا از شما بازداشت. كشتن پدرم، جراحتي را كه به من رسانيدند، مالم را كه تاراج كردند. زينب پرستاري برادر را به عهده گرفت تا جراحت وي بهبودي يافت. او گمان ميكرد كه چون برادرش كار را به معاويه واگذاشته است، جان او محفوظ خواهد ماند، ولي معاويه ميخواست خلافت را بصورت پادشاهي در خاندان بني اميه باقي گذارد و تا حسن زنده بود نميتوانست براي فرزند خود يزيد بيعت گيرد. معاويه از عهدي كه با حسن بسته بود باكي نداشت؛ چه او به عهد و يثاق پايبند نبود. آنچه موجب نگراني او ميشد اين كه ميدانست مسلمانان خلافت يزيد را بجاي حسن نميپذيرند. او هنوز روزي را بخاطر داشت، كه پس از مصالحه با حسن به منبر رفت و در خطبه خود علي
عليه السلام را به زشتي نام برد و چون حسين برخاست كه وي را پاسخ گويد، حسن دست او را گرفته بنشاند، سپس خود برخاست و گفت: اي كسي كه عليعليه السلام را به زشتي نام بردي، من حسنم و پدرم عليعليه السلام است. تو معاويهاي و پدرت صخر. مادر من فاطمه است، مادر تو هند. جد من پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم است، جد تو حرب. جده من خديجه است، جده تو قتيله. اكنون خدا بد نامترين و بدگوهرترين و پيشقدمترين ما دو تن را در كفر، لعنت كند! به يكبار از طرف مسجد فريادهاي آمين برخاست! با اين مجبوبيت كه حسن داشت، هرگز معاويه به آرزوي خود نميرسيد و هر چند مردم از بيم شمشير او جرأت دم زدن نداشتند ولي حسن در دل ايشان محترم بود.
حسن پس از كار مصالحه، به مدينه رفت و هشت سال در آنجا ماند، معاويه كه ميخواست كار بيعت يزيد را پايان دهد، زهري براي جعده دختر اشعث بن قيس زن امام حسن فرستاد تا بدو بخوراند و او را از جانب شوي خود آسوده خاطر سازد و به وي وعده داد كه اگر چنين كني صدهزار درهم به تو دهم و تو را براي يزيد به زني بگيرم.
چون جعده كار خود را كرد، معاويه آن مال را بدو فرستاد وگفت زناشويي تو با يزيد ممكن نيست، چه من جان فرزند خود را دوست ميدارم! سپس مردي از آل طلحه او را به زني گرفت و از وي فرزند آورد و چون ميان فرزندان وي و قريش سخني ميافتاد، ايشان را سرزنش ميكردند و ميگفتند: برويد اي فرزندان زني كه شوي خود را زهر خورانيد.
زينب برادر را تشييع كرد و چون بدن وي را در گورستان بقيع خواباندند. به خانه وحشتزايي كه گرد اندوه بر در و ديوار او نشسته بود بازگشت.
هجرت
پس از حسن نوبت به حسين رسيد و زينب پرستاري او را به عهده گرفت. حسين ميديد خلافت از خاندان پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم خارج شده و به صورت سلطنت موروثي در خاندان بني اميه ميرود. هنوز شش سال از مرگ حسن نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را به بيعت يزيد خواند و مردم خواه ناخواه دعوت او را پذيرفتند. تنها پنج نفر مخالف ماندند و سزاوارتر از همه آنان بدين مخالفت، حسين فرزند زهرا و سبط پيغمبر بود. معاويه پس از اين واقعه چهار سال ديگر زنده ماند و حسين همچنان در مخالفت با ولايتعهدي يزيد باقي بود. او راضي نميشد كه يزيد وليعهد دولتي باشد كه جدّ وي آن را تأسيس كرده است. چه اگر اين حكومت موروثي است، كسي از حسين به پيغمبر نزديكتر نيست و اگر خلافت حق مردم پارساست او وي كه علم و فقه وپارسايي را فراهم آورده است، چه كسي بدان سزاوارتر ميباشد!؟ اينان خاندان پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم را از حق خود محروم ميسازند، تا جواني شرابخوار، عياش، بيدين، آن را به ارث برد. آيا نوه خديجه امّ المؤمنين، نخستين زن فداكار در اسلام، خلافت را تصرف كند بهتر است يا نوه هند جگر خواره كه در جنگ احد مرتكب پستترين جنايت گشت؟ اسلام هنوز جناياتي را كه هند در جنگ احد مرتكب شد از ياد نبرده است و جراحتهايي را كه اين زن بر مسلمانان وارد كرد، بهبود نيافته. هنوز مردمي هستند كه هند را پيشاپيش گروه كافران كه در جنگ بدر از
مسلمانان شكست خورده و كساني مانند عتبه(پدر هند) و شيبه و وليدو ابوجهل و دهها تن ديگر از ايشان كشته بود. ايستاده ديدند كه آنان را سرزنش ميكند و سوگند ميخورد كه به شوي خود ابوسفيان نزديك نشود تا خون كشتگان را بخواهد تا آن كه مردم مكه عده خود را كامل كرده با سه هزار تن جنگجو بسر كردگي ابوسفيان فراهم شدند و هند با آنان حركت كرد و زنان ديگر نيز، سرود خوانان با او بيرون شدند، و هند با بندهاي حبشي كه وحشي نام داشت خلوت كرد و او را گفت: اگر سر حمزه را بياوري تو را آزاد خواهم ساخت. همين كه دو سپاه در دامنه كوه احد فراهم شدند، هند زنان را گفت: تادف بزنند و خود در ميان ايشان به رقص ايستاده و لشكريان را به جنگ برانگيخت. چون آتش جنگ برافروخت، وحشي خود را نزديك حمزه رسانيده و حربه خويش را به گردش درآورد و به سوي حمزه انداخت. حربه بدو خورد و او را به خاك و خون غلطانيد. سپس وحشي بسر وقت هند رفت و هنوز نزديك وي نرسيده بود كه هند منظور او را دانست و خاموش، به وي نزديك شد و دست خود بدو داد. وحشي او را به بالين حمزه آورد و به روي او خم شد و دماغ و گوشش را بريد و چشمانش را كور كرد و شكم او را دريده كبدش را كه هنوز گرم بود، بيرون آورد و با حرص و اشتها جويدن گرفت. زنان بدنبال او خود را به كشتگان رسانده، از گوش و دماغ و انگشت شهيدان براي خويش گوشوارهها و گردنبندها ساختند. درست است كه هند در سال فتح مكه، مانند شوي خويش به اسلام
گرويد، ليكن اسلام او، لكه اين جنايت را نخواهد زدود و مانع از اين نيست كه پسران او را فرزندان جگر خواره بنامند.
* * *
يزيد نوه اين هند است. پدر او معاويه خلافت اسلامي را همچون سلطنت روميان كه هر گاه هر قلي ميمرد هرقل ديگر جانشين او ميشد، براي وي به ارث گذارد در حالي كه ميان مسلمانان صحابه بزرگواري بودند و حسين فرزند زهرا و نوه خديجه زنده بود.
معاويه حسين و يزيد را نيك ميشناخت و بخاطر همين شناسايي بود كه در آخرين وصيت خود يزيد را گفت:
- من گردنكشان را در مقابل تو خاضع كردم و اسباب كار را از هر حيث آماده ساختم و دشمان تو را در مقابلت خوار نمودم، ولي از سه كس بر تو ميترسم، حسين بن علي، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير.
آنگاه در مقايسه اين سه تن با يكديگر، خطر حسين را عظيمتر دانست.
حسين خويش او بود و حقي بزرگ داشت از اين رو فرزند خود را گفت:
عبدالله عمر را بكار عبادت واگذار و ابن زبير را بسختي دنبال كن، اما اميدوارم حسين را كشندگان پدر و خوار كنندگان برادر وي، از تو باز دارند و گمان دارم مردم عراق دست از او برندارند، تا به خروجش وادار كنند.
زينب و بني هاشم در رجب سال شصتم هجري، با خلافت يزيد روبرو شدند.
يزيد نه بردباري پدر داشت و نه در زير كي و وقار به پايه او ميرسيد. او بدين قناعت نكرد نخستين كس باشد كه در اسلام خلافت را به ارث ميبرد، او نخواست مانند پدرش حسين را در مدينه آسوده گذارد، بلكه بر او و ديگران كه بيعت وي را نپذيرفته بودند، كار را سخت گرفت و بامدادِ مرگِ معاويه، حاكم مدينه وليدبن عتبةبن ابي سفيان را نامه كرد كه حسين عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را بشدت تعقيب كن و تا پايان بيعت دست از ايشان برمدار!
چون اين كار بر وليد گران بود، از مروان رأي جست، وي گفت: تا كسي از مرگ معاويه آگاه نشده، آنها را بطلب كه بيعت كنند، اگر پذيرفتند! چه بهتر و گرنه آنان را بكش.
حسين با تني چند از كسان خود، نزد وليد رفت سپس ايشان را به در خانه وي گذارده، خود داخل شد و مروان را ديد نزد وليد نشسته است، حاكم مدينه او را به بيعت يزيد خواند. حسين پاسخ داد:
- مانند مني پوشيده بيعت نكند و گمان دارم تو نيز بيعت نهاني را نميپذيري و ميخواهي كار آشكار صورت گيرد؟
- آري!
- پس وقتي مردم را براي بيعت طلبيدي ما را نيز بخوان! وليد خاموش شد و حسين برخاست تا بيرون رود ولي مروان، وليد را ترسانده گفت:
- به خدا اگر بيعت نكرده برود ديگر بر او دست نخواهي يافت مگر اين كه كسان بسيار ميان شما و او به كشتن رود! او را نگاهدار تا بيعت كند و اگر نپذيرفت، گردن بزن! حسين برجست و مروان را گفت:
- پسر زرقاء! تو مرا ميكشي يا او؟ به خدا دروغ گفتي و مرتكب گناه شدي، سپس بيرون رفت و مروان وليد را گفت: - نافرماني من كردي به خدا او هرگز اطاعت تو را نخواهد كرد! - تو مرا به كاري اشارت ميكني كه دينِ مرا تباه ميكند. به خدا دوست ندارم جهاني را مالك شوم و كشنده حسين باشم. سبحان الله حسين را بخاطر اين كه ميگويد: با يزيد بيعت نميكنم، بكشم؟ كشنده حسين را در روز قيامت ميزاني سبك خواهد بود؟ * * *
حسين از خانه وليد به خانه خود رفت تا كسان خود را از مذاكرهاي كه با وليد داشت آگاه سازد و بدانها بگويد كه آماده سفر باشند. شب ديگر فرزند زهرا خويشاوندان خود را فراهم آورد و پيش از آن كه ماه بدرخشد و حركت ايشان را به مردم مدينه بنماياند، از تاريكي شب استفاده كرده، ترسان از شهر خارج شدند و از خويشان جز محمد بن حنفيه كسي را در مدينه نگذارد. محمد وي را گفت: - برادر! تو نزد من گراميترين مردم و از همه كس بخير خواهي من سزاوارتري، چند كه تواني با خويشان خود از يزيد و آبادانيها دور شو و فرستادگان خود را ميان مردم روانه ساز! اگر با تو بيعت كردند خدا را بر اين نعمت سپاس گو و اگر برجز تو گرد آمدند، به دين و عقل تو آسيبي نميرسد و از فضل و جوانمردي تو نميكاهد! من ميترسم به شهري بروي كه مردم آن نيمي با تو و نيمي بر تو باشند و اختلاف پديد آيد و جنگ در گيرد، آن وقت نخستين كس كه هدف شمشير قرار گيرد تويي و خوارترين خون، خون تو و ذليلترين كس تو خواهي بود كه خود از همهبهتر و پدر و مادرت شريفترين كسانند. حسين پرسيد: - برادر پس به كجا بروم؟ - نخست به مكه برو اگر توانستي همان جام مقام كن و گرنه راه بيابانها و شكاف كوهها را پيش گير و از شهري به شهر ديگر شو و منتظر عاقبت باش! - حسين او را رها كرد و با تأثر گفت: - برادر! نصيحت و مهرباني خود را دريغ نداشتي اميدوارم رأي تو درست و صواب باشد انشاءالله. * * *
در راه مكه، اهل بيت از نقاطي كه جدّ ايشان پيش از شصت سال بدانها عبور كرده بود، گذشت. تاريكي شب آنها را در پناه گرفته و پرده تيرهاي بر روي اين قافله كشيده بود، سكوت ممتدّ را جز صداي سُم شتران كه به روي ريكها ميرفتند، نميشكست حتي براي شتران نيز آواز نميخواندند. تنها حسين با صوتي آهسته ميگفت: پروردگارا تو مرا از مردم ستمكار نجات بده! نخلستانهاي آنشهر، جايي ديدهنميشد، يك بار ديگر ديده وداع را برمدينه؛ شهر جدّخود، شهريكه دوران كودكي و روزگار جواني را در آنگذرانده بودند، افكنده وآخرين وداع خودرابا آن شهر مقدس كردند. اگر اهل بيت ميتوانستند حوادث فردا را دريابند، ميبايست گوش آن شب تاريك را از نوحه و ناله پرسازند؛ چه حسين و خويشان او در آن شب براي هميشه مدينه را ترك ميگفتند.ساعاتي چند گذشت و كاروان همچنان تاريكي شب را شكافته و براه خود ادامه ميداد تا آن كه اشعه ماه بر آنها تابيد و معلوم شد حسين وبرادرها و برادر زادهها و خواهران و خواهر زادههاي او افراد اين قافله را تشكيل ميدهند. عقيله بني هاشم زينب هم منتظر بود كه نور ماه بدرخشد و وحشتي را كه كاروان و دنياي اطراف آن را گرفته است، نابود سازد. كاروان شب و روزي چند به راه خود ادامه ميداد تا آنكه مكه نمايان گشت و حسين اين آيه را از كتاب پروردگار خواند:
فلما توجّه تلقاء مدين قال عَسي رَبّي ان يهديني سواء السبيل. (4) بيش از چند روز از توقف آنان در مكه نگذشته بود كه نامه كوفيان يكي پس از ديگري رسيد. نوشته بودند، ما در نماز جمعه والي شركت نميكنيم و آماده پذيرايي تو هستيم. اهل بيت آماده سفر ديگري شدند. دليل قافله پيش از آنكه كاروان بار خود را ببندد، دليلي را كه مورد اطمينانشان بود، روانه كوفه كردند، تا حقيقت حال را معلوم كند. امام حسين پسر عموي خود مسلم بن عقيل بن ابوطالب را نامزد اين مأموريت كرد، مسلم از مكه به مدينه رفت و از آنجا دو تن راهنما بههمراه خود برداشت و راه بيابان را پيش گرفت. تشنگي يكي از راهنمايان را كشت و گفتهاند كه هر دو از تشنگي مردند. مسلم اين پيش آمد را به فال بد گرفت و حسين را نامه كرد.
من به مدينه آمدم و دو راهنما را مزدور گرفتم، آنها راه راگم كرده و از تشنگي مردند. با نيم جاني خود را به آب، درمكاني كه مضيق نام دارد و از بطن خبيث است رساندم. من اين سفر را به فال بد گرفتم. اگر ممكن است مرا معذور فرما و ديگري را بفرست! امام پاسخ نوشت به كوفه برو. مسلم به كوفه رفت و به خانه مردي از شيعيان منزل كرد. شيعيان رو بدو آوردند و چون جماعتي در خانه انبوه ميشد. مسلم نامه حسين را بر ايشان ميخواند و آنان ميگريستند و او را وعده ياري ميدادند، چنان كه دوازده هزار تن يا بيشتر با او بيعت كردند. پس نامه بشارت آميزي به حسين كه در مكه منتظر ميزيست نوشت. هنگامي كه مسلم به كوفه وارد شد، امير شهر؛ نعمان بن بشير انصاري بود. هواداران يزيد، بدو نوشتند: اگر كوفه را ميخواهي، ديگري را امير اين شهر كن كه از نعمان كاري ساخته نيست و كار مسلم سخت قوت گرفته است. يزيد نعمان را بركنار ساخت و حكومت كوفه را نيز به عبيدالله بن زياد كه حاكم بصره بود داد و او را مأمور كشتن مسلم كرد. ابن زياد هاني بن عروه مرادي را كه مسلم در خانه او بود، طلبيده و به زندان افكند تا او را بكشد. اين خبر شايع شد و زنان بني مراد گريه و زاري را سردادند، مسلم غضبناك بشوريد و چهار هزار تن از مردم كوفه دنبال وي افتاده قصد رهايي هاني كردند اما حال مردم كوفه در چنين وقت، سختشگفت انگيز است. ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبين گويد: زني كوفي ميان سپاه ميآمد و دست فرزند خود را گرفته ميگفت: اين انبوه مردم براي ياري مسلم كافي است و او را با خود ميبرد، مردي دست برادر يا پسر خود را ميگرفت و ميگفت: فردا لشكر شام ميآيد، تو چگونه ميتواني با ايشان بجنگي؟ برگرد؛ و پيوسته از گرد مسلم پراكنده ميشدند، چندانكه نماز مغرب را تنها با سي تن خواند و چون به سوي دَرِ كِنْده رفت، ده تن با او بودند و هنوز از در خارج نشده بود كه كسي را همراه خود نيافت! مسلم در كوچههاي كوفه سرگردان بود، تا آنكه گذار وي به خانه پيرزني افتاد كه بر در خانه انتظار فرزند خود را كه با مردم بيرون شده بود؛ ميبرد. مسلم بر وي سلام كرد و آب خواست. زن او را آب داد، مسلم آب را آشاميد و همچنان در جاي خود توقف كرد. زن به شك افتاد و از او خواهش كرد كه به خانه خود رود و سه بار درخواست خود را تكرار نمود. مسلم گفت: - به خدا در اين شهر خانهاي ندارم آيا ميتواني در حق من نيكويي كني؟ شايد بتوانم از اين پس تو را پاداش دهم. - چه ميخواهي؟ - من مسلم بن عقيلم كه مردم اين شهر به من دروغ گفتند و مرا خوار كردند. زن او را به خانه برد و شامي براي وي آماده كرد. مسلم شام نخورد و زن خبر وي را به پسر خود داد، هنوز بامداد نشده بود كه حاكم شهر از
ماجرا خبر شد و مسلم را محاصره كردند. مسلم دل بر مرگ نهاد و درمقابل شصت يا هفتاد تن سربازان ابن زياد آمد و چون اين عده در جنگ او مانده شدند. نيها را آتش زده بدو افكندند و از شمشير كشيده صفوف ايشان را بشكافت. محمد اشعث وي را گفت: - تو دراماني، بيهوده خود را به كشتن مده! مسلم نپذيرفت و جنگ كنان اين رجز را برخواند: سوگند خوردم كه آزاد كشته شوم، هر چند مرگ را ناگوار بينم. مرد، روزي بابدي روبرو ميشود. من ميترسم به من دروغ گويند و يا مرا بفريبند . پسر اشعث گفت: نه به تو دروغ ميگويند، نه تو را ميفريبنداين مردم پسر عموهاي تو هستند و خيال كشتن و آزارت را ندارند. در اين وقت جراحات مسلم بسيار شده بود و به ديوار تكيه داد. اطرافيان او را بامان ميخواندند. آنگاه استري آورده و او را بر آن نشاندند و سلاح وي بگرفتند و مسلم از امان ايشان به شك افتاد. * * *
چون وي را نزد پسر زياد حاضر كردند، گفت او را بر بام قصر برده گردن زنيد و بدن وي را بزير اندازيد و هاني را نيز در بازار، بدار آويزان كنيد. طبري از كسي كه خود شاهد قتل هاني بود آرد: كه پس از قتل مسلم او را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او مذحج را به ياري ميخواند؛ چون ديد كسي ياري وي نميكند، دست خود را از بند رها ساخت و گفت: عصايي ياكاردي يا استخواني نيست كه از جان خود دفاع كنم؟ پس دوباره بر او ريختند و وي را محكم بستند و گفتند گردن خودبكش! نپذيرفت. پس مولاي عبيدالله زياد، ضربتي بدو زد و كارگر نيفتاد ديگري او را بكشت و مردم همچنان بدو ميگريستند. * * *
هنگامي كه اين حوادث در كوفه رخ ميداد، اهل بيت در مكه نامه مسلم را ميخواندند كه مژده بيعت كوفيان را ميداد كه انتظار رسيدن آنان را ميبرند! حسين با شتاب اهل بيت خود را به سوي كوفه حركت داد و منتظر نشد پيام شفاهي مسلم بدو برسد، چه در آن وقت كه مسلم به مرگ خود يقين كرد گريان شد. كسي وي را گفت: آن كه به دنبال چنين مطلوب ميرود، از مانند آنچه به تو ميرسد نبايد گريان شود! - به خدا براي خودم نميگريم و از كشته شدن بيمي ندارم، گريه من براي حسين و فرزندان اوست كه در راهند، سپس محمد بن اشعث را كه بدو امان داده بود گفت: - بنده خدا! ميدانم از امان دادن من عاجزي ولي ميتواني كسي را نزد حسين روانه سازي تا از زبان من به وي بگويد: كوفيان تو را بفريبند. اينان اصحاب پدرت هستند كه از دست ايشان آرزوي مرگ داشت. كوفيان به تو و من دروغ گفتند. پسر اشعث سوگند خورد كه اين پيام را به حسين ميفرستد. ليكن حسين بدنبال نامه نخستين بيرون شد و روزي كه از مدينه هجرت كرد چه خوب به گفته يزيد بن مفرغ تمثل جست مرگ منتظر است اگر چه من به يكسو شوم!خواهش و اصرار
روزي مردم مكه خبر شدند كه حسين با اهل بيت خود به زودي به عراق خواهد رفت. بني هاشم از اين سفر كه پايان آن معلوم نبود، ترسيده و كساني نزد حسين رفتند تا او را از سفر بازدارند و اگر خود مصمم به رفتن است، خانواده خود را در مكه باقي گذارد، چه او نميداند عاقبت چه خواهد شد! عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام نزد وي رفت و گفت: من به خاطر حاجتي نزد تو آمدهام و ميخواهم از روي خيرخواهي آن حاجت را به تو بگويم، اگر مرا ناصح خويش ميداني بگويم و گرنه خاموش باشم؟ - بگو، به خدا تو را خائن نميشمارم و هوا پرست نميدانم. - شنيدهام به عراق ميروي. من ميترسم به شهري در آيي كه حكام و فرمانداران آن شهر در آن جا بوده و خزانههاي اموال در اختيار ايشان باشد. مردم بنده مالند و من مطمئن نيستم كسي كه به تو وعده ياري داده، يا آن كه تو را از دشمن تو بيشتر دوست ميدارد، به جنگ تو بر نخيزد. عبدالله عباس نزد وي رفت و گفت: پسر عمو! مردم ميگويند قصد عراق داري، بگو چه خواهي كرد؟ - قصد دارم در همين دو روز به عراق روم انشاءالله. ابن عباس با عدم رضايت گفت: از خدا ميخواهم تو را باز دارد! بگو بجايي ميروي كه امير خود
را كشته و دشمن خود را رانده و شهرهاي خود را در اختيار دارند؟ اگر چنين است برو و اگر امير ايشان در ميان آنها حكومت ميكند و مردم مالياتهاي خود را بدو ميدهند، پس آنها تو را بجنگ و جدال ميخوانند. من ميترسم دروغ بگويند و با تو مخالفت كنند و تو را خوار سازند و به جنگ تو آيند و كار را بر تو سخت كنند.
- من از خدا طلب خير ميكنم تا او چه خواهد!
* * *
چون ابن عباس از خانه حسين بيرون رفت، ابن زبير را ملاقات كرد. ابن زبير از مسافرت حسين به عراق سخت خرسند بود؛ چه با بودن حسين در مكه، نميتوانست به مقصود خويش كه تسلط بر حجاز است، نائل گردد و ميدانست كه اگر حسين به سفر رود، آرزوي او بر آورده خواهد شد.
شبانگاه ابن عباس نزد حسين رفت و با اصرار و التماس گفت:
- من خود را به شكيبايي ميزنم ولي شكيبايي نتوانم! من در اين سفر از هلاكت و بيچارگي تو بيم دارم! مردم عراق مكّار و حيلهگرند، در همين شهر بمان؛ چه تو سيّد حجازي و اگر مردم عراق راست گويند، ايشان را نامه كن تا دشمن خود را برانند، آنگاه نزد آنها برو.
ولي حسين از تصميم خود منصرف نشد، ناچار ابن عباس گفت:
- حالا كه ميروي زنان و كودكان خويش را همراه مبر، به خدا ميترسم تو را نيز مانند عثمان بكشند كه هنگام كشتن وي زنان و فرزندان او بدو مينگريستند. ولي حسين نپذيرفت در اين وقت ابن عباس با خشم تمام گفت:
به خدا با سفر خود، چشم ابن زبير را روشن كردي؛ چه با بودن تو كسي بدو توجه نميكند و چون از نزد او بيرون رفت گذارش به پسر زبير افتاد و او را گفت: مژده باد، حسين از مكه ميرود و دنيا به كام توست هر چه ميخواهي بكن!(5)
موسم خروج حسين فرا رسيد، مردم مكه با بيم و اندوه بدانها مينگريستند. آنگاه آخرين تلاش براي ممانعت وي از مسافرت به وسيله عبدالله بن جعفر؛ شوهر زينب، به عمل آمد. در اين جا براي نخستين بار ميبينيم عبدالله از حسين دور ميايستد؛ چه هنگامي كه ميخواهد او را از سفر باز دارد؛ مانند ابن عباس، خود نزد او نميرود، بلكه نامهاي به همراهي محمد و عون فرزندان خود بدو مينويسد. آيا عبدالله بيمار بود و نميتوانست نزد حسين رود؟ نه؛ چه نامهاي كه از وي در تاريخ مانده است، بدين موضوع اشارتي ندارد. متن نامه او را طبري و ابن اثير چنين ضبط كردهاند: تو را به خدا سوگند، وقتي نامه مرا خواندي از رفتن منصرف شو كه ميترسم هلاكت و بيچارگي خاندانت، در اين سفر باشد. اگر تو امروز هلاك شوي، روشني زمين خاموش ميشود؛ چه تو اميد مؤمنان و نشانه هدايت جويندگاني. در رفتن شتاب مكن كه من خود بدنباله نامه ميرسم، والسلام . آيا عبدالله از حسين نگراني داشت كه نزد او نرفت؟ ابداً؛ زيرا در نامه خود حسين را روشني زمين، نشانه هدايت خواهان و اميد مؤمنان ميداند.
پس چرا نزد وي نرفت و به فرستادن نامه قناعت كرد؟
ممكن است مطلب سادهتر از اين باشد كه در اطراف آن تحقيق كنيم، شايد در آن وقت، عبدالله به كاري مشغول بوده و نامه خويش را به عجله نوشته است، تا به وقت فرصت، خود به دنبال نامه رود.
و دور نيست كه عبدالله خواسته است، پيش از اين كه با حسين تلاش كند، بسر وقت امير مكه رود؛ چه وي پس از فرستادن نامه نزد عمر و بن سعيد كه از جانب يزيد حكومت شهر را داشت رفت و به مشورت پرداخت، عبدالله امير را گفت: نامهاي به حسين نوشته و وعده امان و نيكويي و كمك بدو دهد.
عمرو گفت:
- هر چه خواهي بنويس تا من مهر كنم.
وي از زبان امير نامه نوشت و امير بر آن مهر زد، آنگاه عبدالله گفت: شايسته است كه اين نامه را با برادر خود يحيي نزد وي فرستي تا بداند جديت از ناحيه توست.
عمرو قبول كرد و يحيي و عبدالله نامه را نزد حسين بردند حسين نامه را پاسخي نيكو داد ولي همچنان به راه خويش رفت و قبر جد خود را وداع كرده با گريه گفت:
دست از جان شسته و براي اجراي امر خدا عازم هستم .
* * *
ميخواهيم اين موضوع را ناديده انگاريم ولي ميبينيم، چندان آسان و مقدور نيست.
هر گاه متوجه جدايي زينب و عبدالله نشده بوديم، ممكن بود تنها همراه زينب به سفر برويم ولي چه بايد كرد كه بدين نكته متوجه شديم. سپس مشاهده ميكنيم كه در هر نقطه، ميان زينب و پسر عموي او، جدايي افتاده است. زينب تا آخرين روز زندگاني خويش، همراه خويشاوندان خود بسر برده و خاطر او به شوهر يا فرزند مشغول نگشته است.
و باز اين سؤال پيش ميآيد كه چه اختلافي ميان اين زن و شوهر بود؟ اخيراً چيزي را در شرح حال زينب ميخوانيم و تصوّر ميكنيم اين زينب، جز عقيله بني هاشم نيست. آري در آن وقت كه كتابهاي تاريخ و تذكرهها در اين باره خاموشند، در كتاب سيده زينب و اخبار زينبيات تأليف عبيدلي؛ دانشمند نسب دان، در ترجمه زينب وسطي (ام كلثوم) زن پيشين عمربن خطاب چنين ميخوانيم:
چون عمر كشته شد، محمد بن جعفر بن ابي طالب وي را به زني گرفت و بمرد، سپس عبدالله بن جعفر با وي ازدواج كرد و ازدواج عبدالله با او، پس از طلاق خواهر وي؛ زينب كبري - س - بود و ام كلثوم در خانه عبدالله درگذشت.
سپس رشته اين خبر را گرفته پيش ميآييم و شرح حال عقيلة بن جعفر راخوانده و ميبينيم!
هيچ يك از تذكره نويسان سخني از طلاق زينب عقيله و ازدواج عبدالله با ام كلثوم نگفتهاند، پس اگر خبر طلاق درست است چه وقت واقع شده؟
آنچه را كه بطور حدس (نه يقين) ميتوان گفت اين است كه اين طلاق پس از قتل امام علي و پيش از حركت حسين از حجاز بوده است.
ام كلثوم تا روز مرگ محمد بن جعفر، در خانه وي بود و محمد در صفين زير پرچم علي جهاد ميكرد و چنانكه در خبر پيش گذشت، ام كلثوم پس از شهادت حسين در خانه عبدالله جعفر (در غوطه دمشق) مرد.
بنابراين، ام كلثوم تا هنگام مرگش كه پس از قتل حسين بوده، در خانه عبدالله بن جعفر بسر برده است در اين صورت زينب پيس از اين واقعه، طلاق گرفته و با برادر خود به كربلا رفته است.
اين نتيجه آخرين تحقيقي است كه پيرامون اين موضوع مبهم و پيچيده و در اطراف زناشويي زنيب به دست آمده است.
از تاريخ نويسان نميپرسيم كه سبب طلاق چه بوده؟ بلكه متوجه زينب شده و ميبينيم كه وي خود را در دوستي برادر و برادر زادهها فنا ساخته و عبدالله بن جعفر را مشاهده ميكنيم كه از صميم قلب حسين را كمك كرده و از او ميخواهد كه از حركت به عراق منصرف شود.
و خود در تعظيم و بزرگداشت او پايدار ميماند و چون حسين را مصمم به حركت ميبيند، پسران خويش را همراه امام ميفرستد و دل او پيوسته با حسين است.
پس از آن كه حسين شهيد ميشود، عبدالله خوشحال است كه محمد و عون پسران وي همراه او كشته شدهاند. در روايت ديگر ميخوانيم كه: فرزندان عبدالله سه نفر با حسين شهيد شدهاند؛ محمد، عون و عبدالله.
به سوي بيابان مرگ
شامگاهي كه هوا آرام بود، كاروان درروشنايي ضعيف ماه، مكه را ترك گفته، و كوفه را پيش گرفت. گويي كوههايي كه شهر مكه را در ميان گرفتهاند، از اينكه خاندان محمدصلي الله عليه وآله وسلم را عازم سفرِ مرگ ميبينند، به خشم و خاموشي گراييدهاند. همين كه لختي راه پيمودند، فرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص؛ امير حجاز، سر راه بر ايشان گرفته و ميخواستند كاروان را به مكه باز گردانند و كار به تازيانه كشيد، سپس فرستادگان باز گشته و كاروان به مسير خود ادامه داد. كاروان در آغاز سفر به شتاب راه ميرفت و چون شنيده بودند كه چند ده هزار نفر منتظر ورود پسر دختر پيغمبرند، دشواري سفر برايشان آسان بود همچنان كه شصت سال پيش، انصار جد حسين، انتظار قدوم محمدصلي الله عليه وآله وسلم را داشتند. زينب كه سرپرست زنان بود، يك - دو بار به پشت سر نگريست و در حالي كه دل او از غصه مالامال بود بر آن جايگاه مقدس نظر افكند. او پيش از اين وقت نيز به عراق سفر كرده بود، ولي در آن وقت، پدري داشت كه دنيايي قيمتش بود. امروز كه براي دومين بار به عراق ميرود سنگيني مصيبتها كه در طول بيست سال متحمل شده، او را درهم فشرده است. پدر و برادر و همچنين ايام شادابي و سپس روزگار جواني را از دست داده است. زينب بدنبال اين نگاه، نگاهي كه از محبت و اندوه و ترحم
سرشار بود به كارواني كه به راه خويش ميرفت، انداخت و در اين وقت ديدگان او پر از اشك شد، مگر افراد اين كاروان همه خويشاوندان، برادران، برادرزادگان و عموزادگان او نيستند كه خانه خويش را ترك گفته به سوي عاقبت حتمي ولي نامعلوم خود پيش ميروند؟!
آيا زينب ميدانست پايان كار چه خواهد بود؟ بر فرض كه نميدانست، مدتي دراز در انتظار نماند؛ چه كاروان هنوز بيش از دو يا سه منزل راه نپيموده بود كه دو تن عرب از بني اسد را ديدند و در خاطر حسين گذشت كه وقايع كوفه را از ايشان بپرسد. طبق اطلاعي كه مسلم بدو داده بود، ميبايست او را از مردمي خبر ميدهند كه گروه گروه آماده استقبال او هستند و سرودي را كه دختران بنينجّار هنگام ورود جدّوي به مدينه از ته دل ميخواندند، بر زبان ميرانند.
ولي افسوس كه گفتار اين دو تن عرب، رشته اين خيالات شيرين را قطع كرد. آنها در پاسخ حسين گفتند:
ما خبري داريم، پنهان بگوييم يا آشكار؟!
حسين نظري به اصحاب خود كرد و گفت:
- از اينها چيزي پوشيده ندارم.
- گفتند:
پسر پيغمبر! دلهاي مردم ب تو و شمشيرهاي ايشان بر تو است، برگرد!
سپس او را از قتل مسلم و هاني خبر دادند. با شنيدن اين خبر، كاروان را سكوتي آميخته با اندوه فرا گرفت و بدنبال آن، ناله زنان و آواز گريه همگيِ كاروان برخاست و ماتمي در آن بيابان برپا گشت.
چون بانك ناله اندكي فرو نشست، حسين خواست تا كسان خود را باز گرداند، ليكن فرزندان عقيل به پا جسته، صيحه زنان گفتند:
به خدا هرگز بر نميگرديم تا خون خويش بخواهيم، يا از آن شربت كه مسلم نوشيده است بنوشيم و همگي كشته شويم!
حسين به آن دو تن نگريست و با لحني محكم و آميخته با اندوه گفت:
- زندگي پس از مرگ اينان، خوش نيست.
.... و تقدير چنان كرد كه همگي كشته شدند و بازنگشتند.
0 * 0
كاروان پس از ملاقات اين دو نفر اعرابي، ديگر در رفتن شتاب نكرد، بلكه تمام روز و بيشتر شب را توقف كردند و چون سحر نزديك شد، حسين جوانان و غلامان را فرمود تا آب بسيار بردارند، سپس به راه خود ادامه دادند. اندكي از مسافت مانده بود، ولي شكي نداشتند كه كاروان عاقبت ترسناكي در پيش دارد و حسين نخواست كه حقيقت حال را از كساني كه شايد به خاطر مال دنيا بدو پيوستهاند پوشيده دارد و اصحاب خود را مخاطب ساخته گفت:
ما را خبري سخت ناخوش رسيد، مسلم بن عقيل وهاني بن عروه كشته شده و شيعيان ما ياري ما را فرو گذاشتهاند، هر كه دوست دارد برگردد، بر او باكي نيست .
عربها از چپ و راست از گرد او پراكنده شدند و تنها خويشاوندان وي كه از حجاز با او آمده بودند ماندند و كاروان دوباره خاموش به راه افتاد، گويي بي اختيار آنها را به سوي مرگ ميراند.
هنوز روز را به نيمه نرسانده بودند كه خبر ترسناك ديگري رسيد، هنگامي كه كاروان در بيابان خشك به راه خود ميرفت، خبر قتل عبدالله بن يقطر برادر رضاعي حسين را شنيد. حسين پيش از آن كه خبر مسلم را بشنود، عبدالله را به رسالت نزد وي فرستاده بود و جاسوسان ابن زياد او را گرفته نزد امير بردند و عبيدالله گفت: به بالاي قصر رود و حسين را لعن كند سپس فرود آيد و منتظر امر امير باشد. عبدالله بر فراز قصر رفت و مردم كوفه را از رسيدن حسين آگاه ساخت و عبيدالله و پدر از را لعنت كرد. پسر زياد گفت: تا او را از بالاي قصر بزير انداختند و استخوانهاي وي را شكستند، هنوز جاني داشت كه سر او را بريدند. اين بار كاروانيان همچون بار نخستين كه خبر مرگ مسلم را شنيدند، نه تنها گريستند، بلكه سرها را به زير انداخته، خبر را گوش دادند و سپس به راه افتادند. اين هنگام يكي از مردم قافله، از دور چيزي را ديد و گمان كرد درخت خرماست و كاروان هم تكبير گفتند و به خود وعده دادند كه پيش از شروع جنگ اندكي در سايه نخلستان استراحت خواهند كرد، حسين اصحاب خود را پرسيد: - تكبير براي چه بود؟ - گفتند: درخت خرما ديديم. آوازي ديگر از كسي كه راه را نيكو ميدانست برخاست و گفت: - به خدا در اين مكان درخت خرما نيست؟ گمان دارم آنچه
ميبينيد جز گوش چهار پايان و سر نيزهها نيست! حسين
عليه السلام لختي فكر كرد، سپس گفت: - به خدا كه من نيز چنين ميبينم. در اين وقت كاروانيان را سكوتي ممتد فرا گرفت كه جز بانك شتر، آن را نميشكست و چنان مينمود كه اين انجمنِ بشريِ محزون را كه با عزم و تصميم، آرام آرام به سوي عاقبت درد ناك خود پيش ميرود، شبح مرگ فرا گرفته است و گويا مراقب ايشان است كه به يك سو شوند تا آنها را بربايد. - هواي نيم روز، سخت سوزان بود و حسين اصحاب خود را به سوي كوه (دي حشم) برد و شترها را خوابانيدند. در اين وقت غباري سخت برخاست، و معلوم شد كه حربن يزيد است با هزار سوار از جانب عبيدالله زياد؛ امير كوفه، نزد حسين ميآيد تا پيام آن ستمكار را بدين مضمون بدو رساند: - من مأمورم تو را نزد پسر زياد ببرم، يا كار را بر تو سخت بگيرم و نگذارم از جاي خود حركت كني. حسين گفت: - پس با تو نبرد ميكنم و از اين بترس كه با قتل من بدبخت شوي و مادرت بر تو بگريد. حر، خشم خود را فرو خورد و گفت: - اگر جز تو كسي نام مادر مرا ميبرد نام مادر وي را (هر كه باشد) ميبردم ولي به خدا كه نام مادر تو را جز به نيكي نميبرم. حسينعليه السلام آماده حركت شد ولي حر، سر راه بر او گرفت. حسينعليه السلام پرسيد چه ميخواهي؟- من مأمور نيستم با تو جنگ كنم، بلكه مأمورم تا تو را به كوفه نرسانم از تو جدا نشوم! و اگر به كوفه نميآيي براهي برو كه نه به كوفه رود و نه به مدينه، تا من به ابنزياد نامه بنويسم، تو نيز به يزيد نامهاي بنويس، شايد خدا چنان كند كه عافيت من در آن باشد و سر و كارم با تو نيفتد، حسين
عليه السلام از راه قادسيه به سمت چپ رفت و نامههايي را كه كوفيان نوشته بودند، پراكنده كرد، سپس به كساني كه در لشكر پسر زياد آمده بودند نگريست و گفت: - نامهها و رسولان شما نزد من آمدند؛ كه با من بيعت كردهايد، اگر بر بيعت خود استواريد رشد خود را مييابيد و اگر عهد را شكسته و بيعت مرا فرو گذاشتهايد به خدا كه اين كار را با پدر و برادر و پسر عمويم مسلم كرديد و كسي كه به شما اعتماد كند، فريب خورده است. كسي كه عهد بشكند زيانش بدو ميرسد و خدا مرا از شما بي نياز خواهد ساخت. حرگفت: - تو را به خدا جان خود را حفظ كن كه اگر به جنگ برخيزي كشته ميشوي. حسين فرمود: - مرا از مرگ ميترساني؟ - من خواهم رفت مرگ بر جوانمرد عارنيست، بلكه زندگاني با خواري ننگ است. چون حر اين سخنان بشنيد سر خويش را با خشوع به زمين انداخت و از خدا خواست او را از جنگ با حسين باز دارد. و پسر زياد را نامه كردكه آيا اجازت ميدهد حسين به جايي كه از آن باز آمده است، باز گردد؟ و اميدوار بود كه پاسخ مساعد باشد. چون خبر ورودحسين دركوفه شايع شد، چهار نفر از مردم شهر به قصد ياري وي حركتكردند؛ آري تنها چهار نفر. حر خواست از پيوستن آنها مانع شود ولي حسين گفت از آنها چنان دفاع خواهم كرد كه از خود! - ناچار مزاحم آنها نشدند. سپس حسين از احوال مردم كوفه پرسيد: گفتند: بزرگان كوفه رشوههاي كلان گرفتند و جوالهاي ايشان پر شد، چنان كه براي نبرد با تو فراهم شدهاند، ديگر مردم هم دلشان با توست، آنگاه حوادث كوفه را به وي خبر دادند و حسين نتوانست از ريزش اشك جلوگيري كند و اين آيه را برخواند:
فَمِنْهُمْ مَنْ قضي نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرْ وَ ما بدَّلُوا تَبْديلاً. (6) آنگاه سربزير افكنده خاموش شد، آن شب را به انتظار بسر آوردند. چ چون صبح شد و حسين نماز بامداد بگزارد، اصحاب خويش را به سمت چپ حركت داد و حر به سختي ايشان را به سوي كوفه ميگردانيد و پيوسته به سمت چپ در حركت بودند تا به نينو رسيدند. در اين وقت سواري از جانب كوفه پيدا شد و نامهاي بدين مضمون براي حر آورد: چون نامه من به رسيد كار را بر حسين سخت گير و او را جز دربياباني كه از پناهگاه و آب تهي باشد فرود مياور، فرستاده خويش را فرمودهام كه مراقب تو باشد و مرا از انجام مأموريتي كه به تو واگذاشتهام خبر دهد. از اين پس آب را از ايشان باز داشتند و آن شب را اصحاب حسين تشنه به سر بردند. بامدادان مقدمه لشكر كوفه كه چهار هزار تن بودند و سر كرده ايشان عمر بن سعد بن ابي وقاص بود وارد شد و چون نزديك حسين رسيدند عمر بن سعد فرستاده خويش را روانه داشت تا از حسين بپرسد براي چه بدين سوي آمده است. وي پاسخ داد. - مردم شهر شما مرا خواندند، حال اگر آمدنم را ناخوش داريد باز ميگردم. عمر سعد ماجرا را به عبيدالله نوشت، وي گفت: اكنون كه چگالهاي ما بدو بند شد، اميد رهايي دارد؟! ليك گريزگاهي نيست. آن گاه در پاسخ عمر سعد نوشت كه بيعت يزيد را به حسين عرضه كن، اگر پذيرفت رأي خويش را خواهم گفت و آب را از او و كسانش بازدار. عمر پانصد سوار بر شريعه فرستاد تاراه آب را بستند. چون تشنگي اصحاب حسين شدت يافت برادر خود عباس را گفت، كه با بيست تن پياده و سي تن سواره (به تعداد يك سوم اصحاب) بر سر آب رفت و پس از جنگ سبكي، مشكها را پر كرده، باز گشتند. * * *
از اين پس معلوم شد كار به سختي و دشواري ميكشد، حسينرسول خويش را نزد عمر فرستاد و يكي از سه چيز را خواستان شد. - به حجاز برگردد، او را نزد يزيد برند.(7)
- به يكي از مرزهاي مسلمان رود و يكي از ساكنان آنجا باشد. عمر نامهاي به عبيدالله نوشت و ساعاتي طولاني و طاقت فرسا در انتظار پاسخ امير گذشت تا وقتي جواب ابن زياد به همراه شمر بدين مضمون رسيد: تو را نفرستادهام كه دست از حسين برداري يا سلامت و پايداري او جويي يا نزد من ميانجي او شوي. اگر حسين و اصحاب او امر مرا گردن نهادند ايشان را به سلامت نزد من روانه ساز و اگر سرپيچي كردند آن ها را بكش و پس از كشتن گوش و بيني ايشان را ببر كه در خور آن هستند! و چون حسين كشته شد اسبها را به سينه و پشت او بتاز، چه او نافرمان و اخلالگر و پيوند برو ستمكار است! اگر فرمان ما بردي، پاداش شنوا و فرمان بر را به تو ميدهيم و اگر سرباز زدي فرماندهي لشكر را به شمر واگذار! * * *شير زن كربلا
پيش از غروب آفتاب، عمر بن سعد به سربازان خود فرمان حمله داد. در اين وقت حسينعليه السلام در خيمه به شمشير خويش تكيه داده و به خوابي سبك فرو رفته بود و زينب مراقبت او را ميكرد، چون خروش لشكريان نزديك شد، برادر را از خواب برانگيخت و آمدن سپاه را به او اطلاع داد. - حسينعليه السلام گفت: - پيغمبر را به خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما ميآيي. - زينب طپانچه بر چهره كوفت و بانگ واويلا برداشت. حسينعليه السلام گفت: - خواهر! آرام باش، و عباس را فرمود تا نزد سپاهيان رود و مقصود آنها را بپرسد. چون دانست كه قصد جنگ دارند دوباره او را روانه كرد تا شبي به او مهلت دهند كه به نماز و استغفار پردازد و بامداد يا تسليم شود يا جنگ كند. عمر با اصحاب خويش مشورت كرد، يكي از ايشان وي را گفت: - سبحانالله! اگر مردي از ديلم اين مهلت را ميخواست سزاوار بود بپذيريد. سپس تا بامداد، ايشان را مهلت دادند. در آن شب حسينعليه السلام اصحاب خود را جمع كرد و نخست خدا را به نيكي بستود، سپس گفت: من ياراني بهتر و وفادارتر از اصحاب خود و خويشاونداني نيكوكارتر و مخلصتر از خويشاوندان خودم نديد. خدا شما را از جانب
من جزاي نيكو دهد. من همه شما را رخصت دادم و بيعت خود را از گردنتان برداشتم. از تاريكي شب استفاده كرده، برويد و هر يك از شما دست يكي از خويشان مرا گرفته همراه ببريد و به شهرها پراكنده شود، تا خداگشايشي دهد. اين مردم (يزيديان) مرا ميطلبند و چون به من دست يافتند از ديگران دست برميدارند. - پناه بر خدا! آن وقت به مردم چه بگوييم؟ بگوييم آقا و آقا زاده و پشتيبان خود را واگذاشتيم تا آماج تير و خوراك درندگان شود و چون جان خويش را دوست داشتيم، خود فرار كرديم؟! - ابداً. - بلكه با تو زندهايم و با تو ميميريم! سپس يكي از اصحاب گفت: اگر ما از تو جدا شويم، نزد خدا چه عذري خواهيم داشت؟ به خدا من از تو جدا نميشوم تا پيكان خود را در سينه اينها بشكنم و چندان كه قبضه تيغ را در دست دارم بدانها تيغ ميزنم و اگر سلاحي نداشتم به ايشان سنگ ميپرانم تا هنگامي كه بميرم. امام سخت ميگريست و اصحاب او نيز گريه كردند و زينب و زنان ديگر كه در خيمهها بودند و با اضطراب و اندوه به سخنان امام گوش ميدادند، بانگ و ناله برداشتند. سپس همگي به خوابگاههاي خود رفتند! زمين كربلا را سكوتي سنگين فرا گرفت ولي ديري نگذشت كه نالهاي از خيمه حسين برخاست و آرامش را بهم زد. اين صدايي بود كه از اعماق دل پريشان زني بر ميخاست كه
ميگفت: كاش مرگ رشته زندگاني مرا ميگسست! اي حسين من، اي آقاي من، اي باقي مانده خاندان، از زندگي سير و آماده مرگ شدهاي؟ امروز جدم پيغمبر و مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن مرد! اي بازمانده گذشتگان و فرياد رس باقي ماندگان! اين زن جز زينب نبود. زينب عقيله بني هاشم. اينك علي بن الحسين را ميخوانيم تا ماجرا را براي ما بگويد: شبي كه پدرم در روز آن كشته شد، من نشسته بودم. عمهام زينب پرستاري مرا به عهده داشت. پدرم از اصحاب كناره گرفت و به خيمه خود رفت و مولاي ابوذر، شمشير او را اصلاح ميكرد. پدرم اشعاري خواند كه در طي آن دنيا را ملامت ميكرد. و از ناپايداري و بد عهدي او شكوه داشت. اين اشعار را دو يا سه بار خواند. من مقصود او را دانستم و گريهام گرفت ولي خود را نگاهداشتم. اما عمهام زينب كه اشعار را شنيد بيتاب شد و سر برهنه و دامن كشان نزد پدرم رفت و بانك وامصيبتا برداشت! حسين نگاهي تند بدو كرد و گفت: - خواهر، شيطان حلم تو را نبرد. - پدر و مادرم فدايت! اباعبدالله....حسينعليه السلام را غصه گرفت و اشك در ديدهاش گشت و زير لب گفت: - اگر مرغ قطارا شبي بگذراند، آسوده ميخوابد. زينب دوباره خروش برآورد وسيلي بر چهره خود زد و گريبان
چاك كرد و بيهوش افتاد. حسين برخاست و آب بر صورت او ريخت و گفت: - خواهر از خدا بپرهيز و شكيبايي پيش گير. مردم زمين ميميرند. جز خدا همه هلاك ميشوند. پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند. همه به پيغمبر اقتدا كنيم! خواهر! تو را سوگند ميدهم. گريبان بر من چاك مكن و رخساره مخراش و چون مردم فرياد واويلا بر مياور. سپس او را نزد من آورد و خود نزد اصحاب رفت. اگر زينب ميدانست بامداد آن شب چه در پيش دارد، گريهها را براي فردا ذخيره ميكرد. * * *
شبي سخت طولاني بود! بيشتر آنان شب را بيدار بسر برده و به شبح مرگ كه در پيش رويشان نشسته و انتظار بامداد را ميكشيد چشم دوخته بودند.(8) زينب ديده به تاريكي كه بيابان را فرا گرفته بود، ميانداخت و چون اندكي تسكين نيافت، گرد خوابگاه فرزندان و برادران ميگرديد تا توشهاي براي ايام دوران جدايي بردارد! * * * صبح شد و دو لشكر رو بروي هم ايستادند.ليكن كدام دو لشكر! از سوي ديگر عمر بن سعد با چهار هزار سوار و اسلحه و ساز برگ كامل و بدنبال ايشان مملكت و پادشاهي. و از يك سو حسين با سي و دو سوار و چهل تن پياده و به دنبال او زنان و كودكان. حسين چشم بدين سپاه گران دوخته بود كه به هفتاد و دو تن ياران او حمله آورده بودند و چون نزديك رسيدند شترِ سواريِ خود را طلبيد و سوار شد و بانگ برداشت: مردم شتاب مكنيد، سخن مرا بشنويد، سپس هر چه ميخوهيد بكنيد.
اِنَّ وِليِّ اللَّه الَّذِي نَزَّلَ اّلكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحينَ (9) چون زنان بانگ او را شنيدند، ناله برآورده، بگريستند. حسين بانگ ايشان را شنيد و فرزند خود علي و برادرش عباس را نزد آنها فرستاد تا خاموششان سازند و گفت: به جان خودم سوگند، گريه آنها بسيار خواهد بود! در اين هنگام ابن عباس را به خاطر آورد و چنين پنداشت كه هنوز بانگ وي در گوشش طنين انداز است كه ميگفت: از حجاز بيرون مشو اگر خود عازم رفتني، زنان و كودكان خويش را همراه مبر كه ميترسم كشته شوي و زنان و كودكان تو را نظاره كنند. هنوز آوازابنعباس درگوش او بود كه زنان از گريه خاموش شدند. آنگاه كه گريه زنها خاموش شد رو به لشكر كوفه كرد و پس ازستايش خدا گفت:
بنگريد تا من از چه خانداني هستم! سپس نفس خود را سر زنش كنيد.
بنگريد! آيا ريختن خود و ضايع كردن حرمت من بر شما رواست؟
آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصي و پسر عم او نيستم؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموي پدرم نيست؟
آيا جعفر طّيارِ شهيد، عمويم نيست؟ آيا نشنيدهايد كه پيغمبر من و برادرم را گفت: شما سيد جوانان بهشتيد؟ آيا اين همه، ريختن خود مرا بر شما حرام نميكند؟
چون كسي به سخنان او پاسخ نداد، گفت:
اگر در سخنان من شك داريد، به خدا در شرق و غرب، پسرِ دخترِ پيغمبري جز من نيست.
سپس پرسيد:
كسي از شما را كشتهام؟ مالي از شما بردهام؟ آسيبي به شما رسانيدهام؟
باز كسي پاسخ نداد.
آنگاه فرماندهان لشكر كوفه را نگريست و ندا داد:
اي فلان.... اي فلان... شما ننوشتيد صحراهاي ما سبز و ميوههاي ما رسيده است، و لشكرهاي ما فراهم و ا نتظار مقدم تو را ميبرند؟
از ميان انبوه لشكر كسي كه به سخنان او گوش داد، حربن يزيد رياحي بود كه نزد عمربن سعد رفت و پرسيد:
- با اين مرد جنگ ميكني؟
- آري به خدا! جنگي كه سبكتر آن افتادن سرها و بريدن دستهاست. - ممكن نيست يكي از سه خواهش او را بپذيريد؟ - اگر كار به عهده من بود ميپذيرفتم ولي امير تو نميپذيرد! حر ديگر سخني نگفت و در حالي كه سخت ميلرزيد، آهسته راه اردوي حسين را پيش گرفت. مردي از كسان وي او را گفت: - به خدا درباره تو به شك افتادهام. اگر ميپرسيدند شجاعترين عرب كيست؟ تنها تو را نام ميبردم، اين حال چيست؟ به خدا خود را ميان بهشت و دوزخ مخيّر ميبينم و اگر بسوزانندم و پاره پارهام كنند دوزخ را به جاي بهشت اختيار نميكنم. سپس اسب خود را زد و نزد حسين رفت و گفت: پسر پيغمبر! فدايت شوم، من كسي هستم كه راه را بر تو گرفتم و نگذاشتم به مكه باز گردي من نميدانستم كه كار بدينجا ميكشد و اين مردم تقاضاي تو را نميپذيرند. به خدا اگر ميدانستم اين كار را نميكردم! اكنون پشيمانم و ميخواهم جان خود را فداي تو كنم. سپس مقابل لشكر كوفه رفت و گفت: شما اين مرد را خوانديد كه از او اطاعت كنيد و در راه وي كشته شويد. اكنون كه نزد شما آمده گرد او را گرفته و آماده كشتنش هستيد و نميگذاريد بجاي ديگر رود. او مانند اسيري گرفتار شماست. آب را كه يهودي و نصراني از آن ميآشامند و سگ و خوك در آن ميغلطند بروي خود و يارانش بستهايد. چندان كه نزديك است از تشنگي بميرند. چه رفتار بدي كه با خاندان محمد كرديد! اگر توبه نكنيد. خدا روز تشنگي
شما را سيراب نكند. پاسخ كوفيان جز اين نبود كه او را تير باران كنيد...! حر بازگشت و رو بر وي حسين جنگيد تا به قتل رسيد. 0 * 0
تنور جنگ ميان هزارها تن از يك سو و دهها تن از سوي ديگر گرم شد. اصحاب حسين يكي پس از ديگري به جنگ ميرفتند و تا نيمه روز جنگي سخت كردند. نيمروز حسين با باقي ماندگان اصحاب نماز ظهر را (نماز خوف) خواند و دوباره به جنگ پرداختند. اصحاب او چون دانستند كه توانايي حفظ جان امام خود را ندارند. با يكديگر در كشته شدن مسابقه گزاردند، تا آنكه همگي كشته شدند و جز اهل بيت وي، كسي باقي نماند. سپس آنها نيز دل بر مرگ نهاده، آماده نبرد گشتند و نخستين كس، علي بن الحسين بود كه به ميدان آمد و گفت: من علي بن حسين بن علي هستم. به خانه خدا سوگند كه ما به پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم اولي هستيم. شما را چندان به شمشير ميزنم تا بپيچيد. ضربت كودكي از خاندان عليعليه السلام و هاشم. پيوسته امروز از پدرم حمايت ميكنم. به خدا كه زنازاده حاكم ما نخواهد شد. و حمله بر كوفيان برد، آنگاه نزد پدر برگشت و گفت: پدر سخت تشنهام! پسرك من شكيبا باش! شب نميكني مگر آنكه جدّت تو راسيراب ميسازد! جوان بار ديگر حمله برد، تا آنكه تيري به گلويش رسيد و حسين خود را نزد وي رساند و با ناله گفت: - خدا بكشد مردمي را كه تو را كشتند. چه چيز اين مردم را بر خدا و درهم شكستن حرمت پيغمبر گستاخ كرده؟ پس از تو خاك بر سر دنيا... گويند هنوز سخنان او پايان نيافته بود كه زني همچون آفتاب تابان از خيمه بيرون شد و فرياد ميزد: حبيب من! برادر زاده من! پرسيدند كيست؟ گفتند، دختر فاطمه. دختر پيغمبر
صلي الله عليه وآله وسلم زينب خود را بر كشته جوان افكند. حسين نزد وي آمد و دست او گرفته به خيمه باز گردانيد. سپس رو به جوانان خويش كرد و گفت: برادر خود را برداريد! ايشان كشته علي را بردند. 0 * 0 كوفيان حسين را در ميان گرفتند، قاسم بن حسن كه كودكي بود كشان كشان نزد عمو رفت و زينب ميخواست مانع او شود ولي كودك گريخت و هنگامي نزد عمو رسيد كه تبه كاري شمشير بر وي كشيده بود. قاسم دست خود را برابر شمشير گرفت و گفت: - پسر زن بدكار ميخواهي عمويم را بكشي؟ شمشير دست او را بپوست آويخت و كودك فرياد كنان مادر خود را طلبيد. زينب از دور صداي ناله او را پاسخ گفت و به سوي او دويد و حسين را بربالين كودك ديد كه ميگويد:به خدا بر عمويت گران است كه او را بخواني و پاسخ نگويد يا پاسخ گويد و تو را سودي ندهد، سپس او را برداشت و پيش چشم زنيب نزد فرزند خود علي گذاشت. زينب همچنان نيمه جانها و كشتهها را كه خويشاوندان او بودند، يكي پس از ديگري تحويل ميگرفت، هنوز كشتهاي را به زمين نگذارده بود كه كشته ديگر نزد او ميآوردند. پسران وي: عون، محمد و عبدالله. برادران وي: عباس، جعفر، عبدالله، عثمان، محمد و ابوبكر فرزندان حسين: علي و عبدالله. فرزندان حسن: ابوبكر و قاسم. فرزندان عقيل: جعفر، عبدالرحمن، عبدالله و... آسياي مرگ ديوانه وار ميگرديد و ميخواست تا يكتن از طالبيان بر روي زمين است، از گردش نايستد. چون جنگ نزديك ظهر به نهايت شد، ده تن از لشكريان پسر زياد رو به خيمههاي حسين نهادند تا متاعهايي كه نزد زنان است به غارت برند. امام بانگ بر ايشان زد كه: اگر دين نداريد در دنيا آزاد مرد باشيد و پس از ساعتي آنچه دارم بر شما حلال است. لشكريان كوفه برگشتند و پس از ساعتي، به خيمهها تاختند، چه ساعت ترسناكي! در آن ساعت حسين كه پسران و خويشان و اصحاب او طعمه مرگ شده بودند، تنها جنگ ميكرد. يكي گويد: به خدا ديدم كه با آرامش تمام مشغول نبرد بود، ناگاه
زينب دختر فاطمه بيرون شد و هنوز به ياد دارم كه گوشوارههاي او ميان گوش و گردنش حركت ميكرد و ميگفت: كاش آسمان بر زمين فرود ميآمد! و چون عمر به حسين نزديك شد، زينب گفت: پسر سعد! حسين را ميكشند و تو نگاه ميكني هنوز اشكهاي عمر بن سعد را ميبينم كه بر گونهها و ريش او ريزانست سپس روي خود را از او برگردانيد! آري تنها از ميان زناني كه در كربلا بودند. زينب بود كه برادر را ترك نگفت: * * *
حسين تنها ماند، گويند كسي را مانند او نديديم كه لشكرهاي انبوه او را در دايره افكنده و فرزندان و خويشان او را كشته باشند و او همچنان آرامش خود را از دست نداده و دل و جرأت وي برجا باشد! زينب اندكي آن سوتر ايستاد چندان كه جراحتها او را سنگين كرد و نزديك شد كه بيفتد، ديگر نتوانست بدو بنگرد، ديدگانش را بر بست و گوش به آوازي داد كه از ميان هزارها تن بر ميخاست و ميگفت: به كشتن من فراهم شدهايد؟ به خدا پس از من كسي را نميكشيد كه بدين اندازه در قتل او خدا را خشمگين ساخته باشد. به خدا سوگند، من از خدا ميخواهم درمقابل اين خواري كه از شما ميكشم مرا پاداش دهد. به خدا اگر مرا بكشيد خدا كيفر شما را به دست شما خواهد افكند تا خون بريزيد و بدين اندازه رضا ندهد تا عذاب نخست را برشما دوچندان سازد. گويا زمين زير پاي لشكريان به لرزه در آمد. حسين اندكي درنگ كرد، اگر كشتن او را ميخواستند ميتوانستند، ليكن يك يك ميرفتند وچون اراده كشتن او ميكردند، ايشان را سستي و لرزش فرا ميگرفت. سپس قضاي خدا فرود آمد و حسين را آنچه مقدر بود رسيد. آري حسين كشته شد، در حالي كه در بدنش سي و سه تير و نيز و سي و چهار ضربت شمشير بود. شانه چپ او را به شمشيري بريدند و ضربتي بر وي فرود آمد آنگاه سر او را بر گرفتند. در اين وقت آسياي مرگ كه ديوانه وار ميگرديد چون از اهل بيت كسي را نيافت كه در خود خرد سازد از كار باز ايستاد. شمشيرها در غلاف شد و جسد شهدا بروي زمين ماند و لشكريان به تاراج اموال و شتران دست گشودند و چنان بود كه جامه از دوش زنان ميكشيدند سپس اسبها را بر بدن شهدا دوانيدند. آفتاب دهم محرم سال 61 در حالي غروب ميكرد كه زمين كربلا در خون غرقه و گراميترين پارههاي تن فرزندان پيغمبر در زمين پراكنده بود. 0 0 0
ماه از پس ابرها بدر آمد و نوري ضعيف بر زمين افكند و در روشنايي آن نور، زينب با تني چند از كودكان و دستهاي از زنان جوان مرده و گريان، ديده ميشدند كه بر روي كشتهها نشسته و شانه شوهر مهرباني ياپاي برادر عزيزي را جستجو ميكردند! اندكي دورتر از آنها لشكر ابن زياد به باده گساري نشسته و در روشنايي مشعل، سرهايي را كه بريده بودند ميشمردند و اموالي كه تاراج كرده بودند قسمت ميكردند. از آنجا آوازي شنيده ميشد كه كسي راميگفتند: تو حسين بن علي
عليه السلام، پسر فاطمه، زاده پيغمبر، بزرگترين مرد عرب را كه ميخواست سلطنت بني اميه را واژگون كند كشتهاي، اكنون نزد امير خود شو و پاداش خويش بخواه كه اگر خزانه خود به مزد اين كار به تو، دهد كم است و او بدر خيمه عمر رفت و فرياد كرد! ركاب مرا از طلا و نقره پر كنكه پادشاهي بزرگ را كشتهام پدر و مادرش از همه بهتر
و نسبش از جمله والاتر كار تمام شد... كار هفتاد و سه تن شهيد كه ساعتي برابر چهار هزار نفر ايستادگي كردند. از كساني كه براي اين صحنه خونين آمدند، جز زينب باقي نماند. زينب كه در اين منظره دلخراش لحظهاي از نظر ما نميرود زينب كه در تاريخ به نام شير زن كربل جاويد ميماند. اوست كه در كنار برادر، نخستين خروش لشكر را شنيد و برادر را از خواب برانگيخت. اوست كه بيمار را پرستاري كرد و محتضر را دلداري داد و بر شهيدان ميگريست. او بود كه از آغاز تا پايان جنگ از حسين جدا نشد.
قافله اسيران
مردي از سپاهيان، با بارگران و وحشتناكي كه از سر شهيدان فراهم ساخته بود به كوفه بازگشت، چون به شهر رسيد شب در آمده و كاخ پسر زياد بسته بود، گويند: مرد سر امام را به خانه خويش برد و به گوشهاي نهاد و زن خود را گفت: براي تو مال دنيا آوردهام! اين سر حسين است كه در خانه توست، زن هراسان بانگ زد: - واي بر تو! مردم طلا و نقره آوردهاند و تو سر پسر دختر پيغمبر را! به خدا با تو در يك خانه نميمانم. سپس از خانه بيرون رفت. * * * قافله اسيران را حركت دادند. تاريخ قافلهاي را چنين ناخوشنما در نظر ندارد. در اين قافله كودكاني از حسين بن عليعليه السلام بود كه به علت خردسالي از مرگ رسته بودند و برادر ديگري از ايشان كه جراحت وي را سخت آزرده كرده بود و زين العابدين (علي اصغر) فرزند بيمار حسين كه عمه وي زينب با تلاشي سخت او را از مرگ رهانيد و تنها كس از دودمان حسين بود كه به جاي ماند، همراه زينب، خواهر او و سكينه دختر حسين و ديگر زنان بني هاشم بود كه عده زنان اسير را تشكيل ميدادند به هنگام حركت از كوفه، قافله را از قتلگاه بردند و چون زينب پارههاي تن شهيدان را بر روي زمين پراكنده ديد، بانگ برداشت: اي محمدصلي الله عليه وآله وسلم درود ملائكه آسمان بر تو! اين حسين است كه خون آلود و پاره پاره بروي زمين افتاده، ايشان دختران تو هستند كه به اسيري ميروند. اينان فرزندان تواند كه آنان را از اين سو به آن سو
ميگردانند. * * * قافله به كوفه رسيد مردمان گروه گروه به تماشاي اسيران خاندان نبوي ايستاده بودند، از گوشه و كنار، بانگ ناله و شيون شنيده ميشد و زنان كوفه با گريبان پاره، نوحه سرايي ميكردند و مردم كوفه از ديدن اسيران سخت ميگريستند. زينب چون گريه كوفيان را ديد تاب نياورد كه مردم كوفه را گريان ببيند، مردمي كه پدر و برادر وي را خوار كرده و پسر عموي وي مسلم را به پسر زياد سپرده و برادر وي را فريفته سپس او را كشته بودند، آري تاب نياورد مردم كوفه را بر حسين و فرزندان او كه خود، قاتل ايشان بودند، گريان ببيند، در اين وقت پدر را به ياد آورد كه مردم كوفه را بد ميگفت و از ايشان شكوه ميكرد سپس ديده خود را به نقطه دور دست انداخت، آنجا كه بدنهاي خويشاوندان او پاره پاره در بيابان افتاده بود، ديگر بار ديده خود را به كوفيان كه همچنان ميگريستند افكند و اشارت كرد كه خاموش باشيد. كوفيان سرهاي خويش از خواري و پشيماني به زير افكندند و زينب گفت: مردم كوفه! گريه ميكنيد؟ گريه شما پايان نداشته باشد! شما همچون زني هستيد كه ريسمان خود را سخت محكم ميبافت!سپس آن را ميگسست. آري به خدا، بيشتر گريه كنيد و كمتر بخنديد كه عيب و عار را بر خود بستيد و لكه آن را نتوانيد شست، چگونه خون دختر زاده پيغمبر را
خواهيد شست؟! چه زشتكار وناخوش رفتاري! در شگفتيد كه چرا خون ميبارد، اين خشم خداست كه بر شما فرود آمده. ميدانيد! كدام خون را ريختيد؟ ميدانيد! كدام جگر را پاره كرديد؟ ميدانيد! كدام خاندان را بر سر كوچه و بازار آورديد؟ كاري زشت كرديد كه نزديك است آسمانها و زمينها از هم بشكافد و كوهها از هم بپاشد... كسي كه خود خطبه را شنيده، گويد: به خدا از او سخنورتر نديم، گويا از زبان علي
عليه السلام سخن ميگفت. به خدا سخن خود را پايان نداده بود كه بانگ گريه از مردم برخاست و از دهشت آنچه در دست داشتند بر زمين افكندند، آنگاه روي از ايشان برتافت و با اسيران خاندان نبوت بدانجا كه ايشان را ميبردند، رفت. همين كه بدار الاماره رسيد گلوي وي از غصه گرفت. او هر قطعه از اين خانه را نيك ميشناخت؛ زيرا هنگامي كه پدرش زنده بود، اين خانه به علي عليه السلام تعلق داشت. اشك در چشم وي حلقه زد ولي نخواست خود را دليل نشان دهد و هنگامي كه ميخواست از ميدان بزرگ بگذرد؛ ميداني كه پيش از بيست سال قبل فرزند او عون در آن بازي ميكرد و برادران او حسن و حسين در دل و ديده مردم جا داشتند. شجاعت خود را به كمك خواست و چون به تالار بزرگ رسيد و عبيدالله را بر جاي پدر نشسته ديد، دست راست را به روي دل گذارد تا از پريشان شدن آن ممانعت كند. او هنگامي در آن خانه ميآمد كه پدر و فرزندان و برادران و خويشاوندان خود را از دست داده است. در آن وقت مايل بود كه غصهخود را به نالهاي يا اشكي تخفيف دهد، ولي نميخواست با خواري و گريه با عبيدالله رو برو شود هيچ وقت مانند امروز به قوت و بزرگواري و شرف خاندان و عزت خانواده خود محتاج نشده بود، او ميبايست خود را بدين بزرگي بيارايد تا به صورت عقيله بني هاشم و نواده پيغمبر، عبيدالله را ملاقات كند؛ چه اينك نوبت او بود كه دور خود را آغاز نمايد.
زينب در حالي كه پارهترين لباس خود را بر تن داشت با مهابت و جلال خاصي داخل شد و بي آنكه به عبيدالله اعتنا كند بجاي خود نشست.
ديدگان عبيدالله بر اين زن بزرگ منش، كه بي اجازت وي نشسته، دوخته شد و پرسيد كسيت؟
كسي پاسخ نگفت.
دو يا سه بار پرسش خود را تكرار كرد ولي زينب او را كوچك و خوار شمرده پاسخ نگفت تا اين كه يكي از كنيزان وي در پاسخ پسر زياد كه سؤال خود را تكرا ميكرد.
گفت:
- زينب دختر فاطمه است.
ابن زياد كه از حركت او به خشم آمده بود گفت:
- سپاس خدايي را كه شما را رسوا كرد و كشت و آتش فتنهاي را كه افروخته بوديد خاموش ساخت.
زينب نظر خود را كه حقارت از آن ميباريد بدو انداخت و گفت:
- سپاس خدايي را كه ما را به پيامبر خود گرامي داشت و از پليدي دور گردانيد. اما فاسق رسوا ميشود و زشتكار دروغ ميگويد و الحمدلله كه اينان جز ما هستند.