بخش 3

بازگشت کاروان سفر آخرین خونخواه


- كار خدا، به خاندان خويش چگونه ديدي! - خدا مقدر ساخته بود كه كشته شوند و آنها هم مردانه به خوابگاه خود رفتند و زود است كه خدا ميان تو و آنان را فراهم مي‏آورد و در نزد او داوري مي‏خواهند. سخنان زينب آن مرد ستمگر را خرد و بلكه نابود كرد ولي خواست تا بر زخم زبانهايي كه از زينب ديده بود، مرحم نهد، از اين رو ديگر بار گفت: - خدا مرا با كشتن برادر و خويشان نا فرمان تو شفا داد. زينب اشك خويش باز داشت وگفت: به جان من قسم، پسران مرا كشتي و كسان مرا نابود كردي و ريشه من برآوردي، اگر اين كار ترا شفاست، همانا شفا يافته‏اي. پسر زياد با خشم و استهزا گفت: - اين، سخن به قافيه مي‏گويد پدر او نيز شاعر بود و سخن به قافيه مي‏گفت: زينب با آهنگي پر وقار گفت: زن را با قافيه گويي چكار، مرا فراغت آن نيست كه به قافيه گويي پردازم. پسر زياد ديده از زينب برگرفت و اسيران را نگريست و چشم او به علي بن‏الحسين افتاد و گفت: - نامت چيست؟ - علي بن الحسين. - پسر زياد بشگفت شد و پرسيد: - مگر نه علي بن الحسين را خدا كشت؟!


علي خاموش مانده. - پسر زياد ديگر بار پرسيد: - چرا خاموشي؟ - برادري داشتم كه نامش علي بود، مردمانش كشتند. - خدا او را كشت، علي خاموش ماند و چون پسر زياد از وي پاسخ خواست. اين آيه‏ها را خواند: اَللَّهُ يَتَوَفّيَ الانْفُسَ حيْنَ مَوتِها....(10)و ما كانَ لِنَفْسٍ أن تَمُوتَ بِاِذْنِ اللَّه.... (11) پسر زياد بانگ زد ولي برتو! به خدا تو هم از آنهايي، سپس حاضران را گفت: بنگريد اين كودك بالغ است، گمان مي‏كنم مرد باشد. سپس امر به كشتن وي داد. زينب دست در گردن او كرد و گفت: پسر زياد بس است مگر از خوردن خون ما سيرآب نشده‏اي؟ مگر از ما كسي را گذاشته‏اي؟ و گفت او را رها نمي‏كنم مگر آنگاه كه مرا هم با او بكشي، پسر زياد لختي بدو نگريست و حضار را گفت: پيوند عجيبي است! به خدا گمان دارم دوست دارد او را با وي بكشم، كودك را رها كنيد تا همراه زنان خود باشد و بفرمود: تا سر حسين را بر چوب كرده در كوفه بگردانند. سپس زنجير به گردان و دستهاي علي بن الحسين انداخت. * * *

بار ديگر اسيران را؛ سر حسين و سر هفتاد تن از خويشاوندان و ياران او به دمشق روانه كردند، زنان و كودكان اسير را بر جهازهاي بي روپوش نشانده و تني چند ازمردمان خشن بر آنها گماردند. در طول راه علي بن الحسين و زينب، يك كلمه سخن نگفتند، مصيبت سنگين زبان آنان را بسته بود. علي بن الحسين خاموش به غلهايي كه در گردن داشت مي‏نگريست و زينب سرهاي شهيدان را نظاره مي‏كرد. اسيران را ميان شيون زنان، كه فضا را پر مي‏كرد به دمشق در آوردند و به دربار يزيد بردند، در حالي كه بزرگان شام را نزد خود نشانده و سر حسين را پيش رو گذارده بود گفت: اينان درباره ما انصاف نمي‏دادند تا آن كه شمشيرهاي خون چكان در ميان ما كار به انصاف كردند. سرهاي مرداني را شكافتيم كه بر ما عزيز بودند، ليكن ستمكاري و نافرماني از ايشان بود. سپس به سر حسين اشارت كرد و گفت: مي‏دانيد اين سر چگونه آمده؟ مي‏گفت: پدرم از پدر او بهتر است و مادرم از مادر وي و جدّم از جد او و من از او به خلافت سزاوارترم. پدرم با پدر او احتجاج كرد و مردم مي‏دانند كه داوري به سود كه بود؟ اما مادر او دختر پيغمبر، بجان خودم سوگند كه بهتر از مادر من است و اما جد او به جان من قسم كسي نيست كه به روز رستاخيز ايمان داشته باشد و براي محمدصلي الله عليه وآله وسلم همتايي بداند اما خود او خويشتن را به خاطر تفقهي كه داشت از من برتر مي‏دانست ولي گويا كتاب خدا را نخوانده بود كه مي‏گويد: قل اللّهم مالك الملك تؤني الملك من تشاء و تنزع الملك ممنّ‏

تشاء . * * *

سپس بگفت: تا اسيران را آوردند و مجلسيان به نظاره دختران خاندان هاشمي مشغول شدند و دختراني كه تا ديروز عزيز و بلند مرتبه بودند، اما چون بزرگي خاندان آنان‏را ياد كردند، شرم كرده ديده‏ها بستند، جز مردي شامي فربه و سرخ‏رو كه برخاست و به فاطمه دختر علي - ع - كه دختري جوان و زيبا بود نگريست و گفت: اميرالمؤمنين اين را به من مي‏بخشي؟ فاطمه ترسان جامه خواهر خود زينب را گرفت. زينب او را در بر گرفت و شامي را گفت: - نهاد پست خود را آشكار كردي نه تو و نه او (يزيد) اين كار نتوانيد كرد. - يزيد گفت: به خدا دروغ گفتي اگر بخواهم مي‏كنم. - هرگز مگر از آيين بيرون روي و كيش ديگر گيري. يزيد در غضب شد و گفت: با من چنين مي‏گويي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفتند. - تو و پدر و جدت بدين خدا و پدر و برادرم و جدم هدايت شديد. - دشمن خدا دروغ مي‏گويي! زينب نظري حقارت آميز بدو كرد و سر خود را تكان داد و گفت: - تو امير و مسلّطي و به نيروي سلطنت دشنام مي‏دهي! يزيد ديگر پاسخي نگفت و جلسه را سكوتي عميق فرا گرفت‏

سپس شامي بار ديگر برخاست و گفت: - يا امير المؤمنين اين كنيز را به من ببخش! يزيد بانگ بدو زد: - دور شو خدا تو را مرگ حتمي دهد؟ سپس منظره‏اي وحشتناك پديد گشت. يزيد پرده از سرهاي شهيدان برگرفت و با عصايي كه در دست داشت به دندان حسين كوفت و گفت: كاش پدران من كه در بدر كشته شدند؟ حاضر بودند و شادان و خرم مي‏گفتند: يزيد دست مريزاد. زنان بني‏هاشم از ديدن اين صحنه دلخراش به گريه افتادند جز زينب كه بر يزيد بانگ زد: گفته خدا راست است كه مي‏فرمايد:

ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذينَ اَساؤُ السُّواي اَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهزِؤُنَ. يزيد! گمان داري اكنون كه جهان را بر ما تنگ كرده، همچون اسيران از سويي به سويي ديگرمان مي‏بري! در اين كار خواري ما و بزرگواري تو است؟! گمان داري اين رفتار بلندي قدر تو را مي‏رساند؟ تكبر مي‏كني و شادمان به چپ و راست خود مي‏نگري كه مي‏بيني دنيا به كام تو و كارها به مراد تو است! اگر خدا تو را مهلت داد بدانروست كه خود فرمايد: گمان نكنند كساني كه ايشان را بر خورداري مي‏دهم براي آنها نيك است، ما آنها را برخورداري مي‏دهيم تا گناهان خود بيافزايند.

پسر آزاد شده‏ها، اين عدالت است! كه دختران و كنيزان خويش را پس پرده نهان سازي و دختران پيغمبر را همچون اسيران در تماشاگه مردمان درآوري؟ پرده‏هاي آنان را پاره كني و بانگ ايشان را در گلوي آنان بشكني و آنان را بر پشت شتران و در پناه دشمنان از شهري به شهري بگرداني تا نزديك و دور بدانها بنگرند! تو كشتگان بدر را مي‏طلبي و به عصاي خويش دندان ابي‏عبدالله را مي‏كوبي و اين كار را گناه نمي‏داني و بزرگ نمي‏شماري. - چرا خرسند نباشي كه باريختن اين خونهاي پاك، خون ستارگان زمين، زخم ما را تازه كردي و بيخ و بن ما را برانداختي؛ بزودي نزد خدا به بازخواست خوانده مي‏شوي و آن وقت است كه آرزو مي‏كني كاش كور ولال بودم. يزيد به خدا جز پوست خود را نبريدي و جز در گوشت خويش رخنه نيفكندي به خلاف ميل خود، رسول خدا و فرزندان و خويشان او را مي‏بيني كه در بهشت گرد هم آرميده‏اند. گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شده‏اند، مرده‏اند بلكه آنان زنده‏اند و نزد پروردگار خويش روزي مي‏خورند . به زودي تو و كسي كه تو را بر گردن مسلمانان سوار كرده است، خواهيد دانست كه جايگاه كدام يك از ما بدتر و سپاه كدام كس ناچيزتر است در آن روزگار پرورگار داور ما و جدم مدعي و دست و پاي تو گواه است. اگر در دنيا ما را همچون مال بي رنج به دست آورده‏اي، روز رستاخيز وام خواه تو مي‏باشيم در آن روز تو پسر مرجانه را به ياري‏


مي‏خواني و او تو را به كمك مي‏طلبد: و نزد ميزان بهترين توشه‏اي كه در كنار خويش مي‏بيني قتل خاندان محمد

صلي الله عليه وآله وسلماست آنوقت است كه تو و پيروانت همچون سگان زوزه مي‏كشيد. به خدا سوگند جز از خدا نمي‏ترسم و جز براي او شكوه نمي‏كنم، اكنون اين لكه عار را كه با كشتن ما بدامن خود چسبانيدي پاك نتوان كرد. گويند چون هند دختر عبدالله عامر زن يزيد از آنچه در مجلس شوي وي مي‏گذشت مطلع شد جامه خويش بر چهره افكند و به مجلس آمد و يزيد را گفت: - اين سر حسين پسر فاطمه است؟ - آري بر او نوحه كن...! يكي از صحابه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم چون يزيد را ديد كه با عصا به دندانش مي‏كوبد گفت: دندان حسين را با عصاي خويش مي‏كوبي؟ عصاي خود را به جايي مي‏زني كه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم آنجا را بسيار مي‏بوسيد! يزيد تو روز قيامت مي‏آيي و ميانجي تو ابن زياد است و حسين مي‏آيد و شفيعش محمدصلي الله عليه وآله وسلم مي‏باشد. * * * از ديدن زينب، و شنيدن سخنان او مجلس بر يزيد تنگ شد و گفت: تا آنان را بيرون برند و تا علي بن الحسين را كه غل در گردن داشت درآوردند، علي گفت: - اگر پيغمبر ما را چنين بسته مي‏ديد مي‏گشود. يزيد كه هنوز بانگ زينب در گوش او طنين انداز بود گفت:

- راست گفتي و دستور داد تا غل از گردن او بگرفتند و مانند كسي كه عذر خواهد او را نزديك خويش آورد سپس گفت: علي بن الحسين! تو بگو: - پدرت پيوند مرا بريد و حقم را انكار كرد و بر سر پادشاهي با من جنگيد. خدا بدو چنان كرد كه مي‏بيني! علي اين آيه از قرآن را خواند:

ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الأَرْضِ وَ لا في أَنْفُسِكُمْ اِلاَّ في‏ كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَأَها اِنَّ ذلِكَ عَلَيَ اللَّه يَسيرٌ. (12) يزيد خواست كه اين آيه قرآن را بخواند: وَما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْدِيْكُمْ... (13) ليكن بانگ دلخراش زنان كه از دور به گوش مي‏رسيد او را خاموش كرد. تنها زنان بني هاشم نمي‏گريستند، بلكه زنان بني اميه نيز در سوگواري با آنان شريك شدند، و از خاندان معاويه زني نماند جز آنكه نوحه كنان به استقبال آمد. سه روز پيوسته، نوحه گري بر پا بود، سپس يزيد گفت: تا بار سفر ايشان بسته و بانگاهباني امين و سواران و كمك كاران آنها را به سوي مدينه روانه كردند. و گويند يزيد علي را براي وداع خواست و گفت: لعنت خدا بر عمر بن سعد، زياد باد، به خدا اگر من با پدرت بودم‏

هر چه مي‏خواست بدو مي‏دادم و بدانچه توانايي داشتم بلاگردان او مي‏شدم هر چند در اين كار بعض فرزندان من به هلاكت رسيد، ليكن قضاي خدا چنين بود! و او را گفت: تا هر حاجت دارد بنويسد سپس به جاي خويش شد. و بانگ زينب در گوش او بود و مي‏خواست با خشونت و الحاح او را از خود براند. 0 * 0

نگاهبان، زنان و فرزندان حسين را با مهرباني تمام شبانه مي‏برد و ديده از آنان بر نمي‏گرفت و هر جا منزل مي‏كردند با كسان خود به دور ايشان همچون پاسبانان در دور دست مي‏ايستاد كه اگر يكي براي وضو يا كار ديگر بيرون شود در زحمت نباشد و گاه به گاه مي‏پرسيد كه چه مي‏خواهيد؟ زينب گفت: ما را از راه كربلا مي‏بري؟ نگاهبان با تأثر گفت: - آري مي‏برم! و آنان را بدان ميدان آوردند. 0 * 0 در اين وقت چهل روز از حادثه كشتار گاه گذشته بود و هنوز زمين كربلا از خون رنگين و پاره‏هاي تن شهيدان - كه درندگان آنها را بدين سو و آن سو برده بودند - در آن بيابان ديده مي‏شد. سه روز در آنجا به نوحه گري و اشك ريزي به سر بردند، سپس قافله، راه مدينه را پيش گرفت؛ چون بيرون شهر مدينه رسيدند فاطمه، سيده زينب را گفت: - خواهر! اين مرد در اين سفر بسيار به ما نيكي كرد، چيزي داري تا

بدو بدهيم؟ - به خدا جز زيور خود چيزي ندارم. دو بازوبند براي وي فرستادند و از او معذرت خواستند كه تنگدستي سبب ناچيزي هديه است، ليكن مردِ سر پرست، هديه را پس فرستاد و گفت: اگر آنچه كرده‏ام براي دنيا بود هديه شما بس بود، ولي من جز براي خدا و خويشاوندي شما با پيغمبر

صلي الله عليه وآله وسلم كاري نكردم.
بازگشت كاروان‏

در اين فترت، مدينه در سكوتي ناشي از بيم و خشم فرو رفته بود و در انتظار خبر دختر زاده پيغمبر كه دعوت شيعيان خود را پاسخ مثبت گفته بود به سر مي‏برد. تا روزي كه ندا دادند: علي بن الحسين با عمه‏ها و خواهران خود به مدينه مي‏آيد. علي بن الحسين با عمه‏هاو خواهران؟ پس حسين كو؟ عموها و برادران، عموزاده‏ها كجايند؟ فرزندان زهرا كه ستارگان زمينند چه شدند؟ ...كجاست؟ .... كجاست؟ خبر مرگ منتشر شد تا به دامنه احد و از آنجا آهسته آهسته به بقيع و قبا رسيد و طولي نكشيد كه بانگ گريه و ناله زنان در همه جا پراكنده گشت. هيچ زن پرده نشيني در مدينه نبود كه شيون كنان از خانه بيرون نيايد. زينب دختر عقيل بن ابي طالب خواهر مسلم با زنان ديگر سرو پاي برهنه و ناله‏كنان بيرون شده و مردم را گفت: اگر پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم بگويد شما كه امت آخرين بوديد، پس از من با كسان و فرزندان من چه كرديد؟ بعض ايشان اسير و بعض ديگر را به خون غلطان نديد. شما را اندرز دادم كه به خويشان من بد نكنيد. پاداش من اين نبود


كه با من بدي كنيد. شما پاسخ پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم را چه مي‏دهيد؟ صداي نوحه ديگري از دور به گوش مي‏رسيد كه مي‏گفت: مردمي كه حسين را از روي ناداني كشتيد! مژده باد شما را به شكنجه و عقوبت. اهل آسمانها شما را نفرين مي‏كنند و بر شما لعنت مي‏فرستند. كاروان، پيشاپيش مردمي كه به استقبال ايشان آمده بودند، مي‏رفت. مدينه پيغبر روزي دلخراش‏تر از آن روز به ياد ندارد و هيچ گاه شمار گريه كنندگان را بدان اندازه نديده است. 0 * 0 مدينه شبي از شبهاي اه رجب را به خاطر داشت كه اهل بيت به سوي مكه بيرون شده و در آن وقت، گروهي ارجمند بودند سيد جوانان بهشت، پيشاپيش آنان مي‏رفت؛ همچون ماه كه ستارگان درخشان گرد آن را گرفته باشند، مي‏رفتند تا يزيد را كه لايق خلافت نيست از تخت خويش به زير آرند. كاروان از سفري كه مدت آن از چند ماه متجاوز نبوده، باز مي‏گشت، اما خدا را كه روزگار با اين كاروان چه كرده بود! ايشان را به سرعت بسر منزلي راند كه آن را وادي آرزو مي‏پنداشتند، در صورتي كه آنجا بيابان مرگ بود! در آنجا داس مرگ همه را از بيخ و بن كند و جز اين يك مشت زن و كودك ستم زده كسي را نگذاشت. اما از مردان و جوانان كسي باز نيامد. * * *

مدينه چند شب و روز، ناظر مجالس عزا و گريه‏ها و ناله‏هاي جانگداز بود و اشك چشم گريه كنندگان را در خاك پاك خود مي‏گرفت. در اين وقت عبدالله بن جعفر شوهر زينب را مي‏بينيم روز عزاي فرزندان خود، عون و محمد و پسر عم خويش حسين و ديگر شهيدان نشسته است. غلام وي از روي حماقت مي‏گويد: اين مصيبت را از حسين داريم! عبدالله بر خاسته و كفش خود را بدو مي‏پراند و مي‏گويد: - يا بن اللخناء(14) به حسين چنين مي‏گويي؟ به خدا اگر با او بودم دوست داشتم از وي نبُرم تا كشته شوم. به خدا مرگ فرزندان است كه مصيبت را بر من آسان مي‏كند. سپس مجلس عزا بر چيده مي‏شود و يتيمان و زنان جوان مرده هر روز به گورستان مي‏روند و بر عزيزان خود كه در كربلا كشته شده‏اند سوگواري مي‏كنند و بانگ شيون آنان، مدينه را چنان مي‏لرزاند كه دوست و دشمن از ديدن ايشان اشك مي‏ريزند. گويند ام البنين دختر خزام زن امام عليعليه السلام به بقيع مي‏رفت و بر چهار پسر خود كه در كربلا كشته شده بودند، مي‏گريست و چنان ناله‏هاي دلخراش مي‏كشيد كه مردم به دور او جمع مي‏شدند. روزي مروان بن حكم دشمن طالبيان بدانجا گذشت واز گريه او به گريه افتاد. رباب دخترامرء القيس زن امام حسين و مادر سكينه پس از حسين شوي نگرفت و يك سال در زير سقف نخفت تا بمر.

سيده زينب را در مجلس عزاي عبدالله بن جعفر نمي‏بينيم، مي‏گوييم وي پس ازمدتها كه بيداري كشيده است، شايد به خواب رفته باشد ولي ديري نمي‏گذرد كه او را مي‏بينيم، گريه خود را نگاه داشته و بدنبال كاري برخاسته است. او امروز كاري مهمتر از گريه دارد.... سزاوار نيست اين خونهاي ريخته به هدر رود. و اين شهيدان بزرگوار بيهوده كشته شوند.


سفر آخرين

زينب مي‏خواست چند گاهي را كه از عمر او مانده‏است، در جوار جد خود بگذراند ولي بني اميه راضي نمي‏شدند؛ چه زينب و كساني كه با او از كربلا باز گشته بودند، مردم را از ستمكاري سپاه يزيد و جنايات فجيعي كه بر حسين و ياران او رفت، آگاه مي‏كردند و توقف زينب در مدينه كافي بود كه آتش حزن را در سينه شيعيان بر افروزد و مردم را عليه دربار يزيد تهييج كند. تا آنجا كه حاكم مدينه، يزيد را نامه كرد كه: زينب به قوت عقل و منطق، مردم مدينه را به هيجان آورده و مي‏خواهد به كمك ايشان به خونخواهي حسين برخيزد. يزيد فرمان داد كه بقيه خاندان حسين را در شهرها پراكنده كند و حاكم مدينه زينب را گفت: از مدينه خارج شود و به هر كجا كه خواهد مقام كند. زينب با خشم و هيجان پاسخ داد: خداوند مي‏داند چه بر سر ما آمد! بهترين ما كشته شدند، بازماندگان را همچون چهارپا از اين سو به آن سو راندند و ما را بر جهازهاي بي روپوش نشانيدند، به خدا اگر خون ما را بريزيد از مدينه بيرون نخواهيم رفت. زنان بني‏هاشم از خشم يزيد بر وي ترسيده و با نرمي و ملاطفت درخواست كردند كه مدينه را ترك گويد. زينب دختر عقيل گفت: دخر عمو! وعده خدا در حق ما راست است و هر جا را از زمين بخواهيم ميراث ما مي‏كند و ستمكاران را كيفر


مي‏دهد به جايي برو كه در امان باشي! زينب ناچار از مدينه بيرون رفت و از آن پس مدينه او را نديد. * * * زينب از مدينه به مصر رفت... چه سفرهاي بسيار كه زينب كرد!... آيا مقدر است كه او سراسر عمر خود را از شهري به شهري در حركت باشد و در زمين جاي امني نيابد؟ زنان بني هاشم كه همراه وي بودند، متوجه شدند كه عقيله با افكاري دست به گريبان است و سخت مضطرب و محزون به نظر مي‏رسيد، چنان كه تا بدان وقت او را چنان نديده بودند، هر چه خواستند خاطر او را تسكين دهند بر اضطراب و نگراني او افزود، ناچار دست به درمان ديگري زدند؛ ذكر مصيبت كربلا... شايد با ريختن اشك، اندوه وي تخفيف يابد ولي اشك در چشم زينب خشك شده و جراحتي عميق و كشنده در دل وي پديد آمده بود. 0 * 0 منزلهاي آخرين اين سفر، بر مسافرين دشوارتر و گرفتگي خاطرشان بيشتر بود. كاروان از زمين حجاز، وطن آباء و اجداد و مهد پرورش كودكي، گذشت و به وادي نيل رسيد. سرزميني كه نه وطني است و نه خويشي.... افق را ابري متراكم گرفته و ماه در آسمان نمي‏درخشيد، بيابان شرقي را هوايي تيره و راكد و سنگين پرساخته و گويي در نظر قافله‏

محزون، كه راهي دراز پيموده است منجمد شد و سراسر وادي را وحشتي فرا گرفته بود. سپس منظره تغيير يافت... در همان لحظه كه سيده زينب قدم به خاك مصر گذاشت هلال شعبان سال 61 نيز طلوع كرد. در روشنايي ماه معلوم شد گروهي از مردم مصر قافله را استقبال كرده‏اند. اينان تا نزديك قريه (بلبيس) در ركاب مسافرين بودند و در آنجا عده ديگري كه از پايتخت آمده بودند به ايشان ملحق شد. اين عده مركب از مسلمة بن مخلد انصاري امير مصر و گروهي از علما و اعيان مملكت بود كه براي زيارت دختر زهرا و خواهر امام شهيد آمده بودند. چون چشم ايشان به زينب افتاد به گريه افتادند. و او را در ميان گرفتند تا به پايتخت رسيد. مسلمة بن مخلد وي را به خانه برد و زينب نزديك يك سال در آنجا اقامت گزيد و در اين مدت جز با زنان پارسا و از جان گذشته ملاقات نكرد. سپس گردش به پايان رسيد. سيده زينب، شامِ روزِ يكشنبه چهار دهم رجب سال 22 (به اشهر اقوال) زندگي را بدرود گفت و ديده‏هايي را كه قتلگاه كربلا را ديده بود به هم نهاد. و هنگام آسودگي، پيكري رسيد كه خستگي‏هاي طاقت فرسايي را متحمل شده بود. او را در خانه مسلمة بن مخلد انصاري كه منزل وي بود به خاك‏


سپردند. گور وي تا امروز مزار است و مسلمانان از نقاط دور دست به زيارت آن مي‏روند. اما داستان مصيبت‏هاي جانگداز وي سالها و قرنهاست كه ورد زبانها مي‏باشد.


خونخواه!

زينب پس از برادر، بيش از يك سال و نيم نزيست، اما در همين مدت كوتاه توانست مسير تاريخ را تغيير دهد. بني اميه گمان مي‏كردند قتل حسين آخرين فصل از تاريخ شيعه است! اين پندار هم چندان بي جا نبود پس از قتل حسين جز مشتي كودك و چند زن داغ ديده كسي از خاندان عليعليه السلامبه جاي نماند. بني اميه ديدند، علي كشته شد و در اوضاع، تغييري پديد نيامد و پس از قتل حسن، با آن كه شهرت داشت، معاويه قاتل اوست. رخنه‏اي در كار دولت رخ نداد بلكه كار معاويه قوت گرفت، سپس حسين را در كوفه و پيش روي شيعيان او كشتند و چنان مي‏نمود كه كوفيان براي دومين بار اين حادثه را تجديد خواهند كرد و فرزند او علي را مي‏طلبند و سپس وي را به يزيد مي‏سپارند! آري ظاهر حال چنين مي‏نمود ولي اندكي پيش از آن كه پرده بيفتد و صحنه پايان يابد، سيده زينب بر روي صحنه پديد شد و مردم كوفه و بني اميه را به باد لعنت و سرزنش گرفت و با اين عمل از افتادن پرده ممانعت كرد. و گمان دارم تا زمين و مردمي كه بروي آن هستند، اگر دگرگون نشوند. پرده نخواهد افتاد. * * * زينب تا مزه پيروزي را در كام ابن زياد و يزيد و بني اميه تلخ نكرد وتا در جام فاتحين قطرات زهر كشنده نريخت، نرفت. با اقدام زينب، شاديِ بني اميه ديري نپاييد و پيروزي آنان دوامي‏


نيافت و زماني دراز نگذشت كه نتيجه كار زينب به شكست و نابودي امويان منتهي شد. هنوز زينب از شام نرفته بود كه يزيد احساس كرد بر روي شادماني كه از قتل حسين بر او دست داده است پرده تيره‏اي كشيده مي‏شود و تيرگي آن اندك اندك شديد مي‏گردد، تا آنجا كه به پشيماني سخت مبدّل شد و در سه سال باقي مانده عمر وي، گريبان او را رها نكرد. ابن زياد نيز از او زيان بسيار ديد. طبري گويد: چون عبيدالله، حسين و فرزندان او را به قتل رسانيد، سرهاي آنان را به شام فرستاد و يزيد از كار وي خرسند شد و منزلت عبيدالله نزد او بالا رفت، ولي اندكي نگذشت كه پشيمان گشته و مي‏گفت: چه مي‏شد اگر سخن حسين را مي‏شنيدم و هر چه مي‏خواست بدو مي‏دادم. خدا عبيدالله را لعنت كند كه او را كشت و مرا نزد مسلمانان مبغوض كرد و با كشتن حسين تخم كينه مرا در دل آنان كاشت. مرا با ابن زياد چكار؟ و بر او غضب كرد. و شعر يحيي بن حكم اموي را شنيد كه: شماره فرزندان سميه به اندازه ريك‏هاست. و خاندان پيغمبر را نسلي نمانده. * * * پس از مرگ سيده زينب مردم از استجابت دعاي وي سخن‏ها مي‏گفتند و شبها كه گرد هم مي‏نشستند داستان ايشان، غضب آسمان بر كشندگان حسين و خشم آن از خونهاي مقدسي بود كه به ناحق ريخت و

خانداني كه به ناحق مورد تجاوز قرار گرفت. تاريخ نويسان بعد، اين داستانها را ناگفته نگذاشته و براي آيندگان ضبط و نقل كرده‏اند. چنان كه هيچ يك از شركت كنندگان در قتل حسين را نمي‏بينيم كه مورّخين، داستاني درباره او، از انتقام آسمان و خشم خدا بر وي ننوشته‏اند. گاهي كه عاقبت حال اين تبه كاران را در كتب شيعيان مي‏خوانيم مردد شده و مي‏گوييم شايد سخن به گزافه گفته‏اند، ولي مورّخين ديگر را نيز كه به عدالت و امانت ايشان اطمينان داريم، مي‏بينيم كه داستانها شگفتي در اين باره به قلم آورده‏اند. مردي از بني دارم را مي‏خوانيم كه حسين را از نوشيدن آب باز داشت و امام بر او نفرين كرد كه تشنه ماند. كسي كه وي را از آن پس ديده است گويد: به خدا ديري نپاييد كه تشنه شد و سيراب نمي‏گشت، من كوزه‏هاي آب و قدح‏هاي شير را پيش روي او ديدم. وي فرياد مي‏كرد مرا سيراب كنيد كه از تشنگي مردم، سپس كوزه آب يا قدح شير را بدو مي‏دادند تا مي‏نوشيد و ديري نمي‏گذشت كه تشنه مي‏شد. تا آنكه شكم او تركيد. ديگري را هم نفرين كرد كه به تشنگي بميرد، كسي كه در بيماري وي به عيادت او رفته است، گويد: به خدا او را ديدم مي‏آشاميد سپس قي مي‏كرد و باز مي‏آشاميد و سير نمي‏شد تا مرد. و ديگر از مردم كنده كه بُرنُس (15) امام را گرفت و به خانه برد تا

خون آن بشويد، زن وي برآشفت و گفت: چيزي را كه از پسر دختر پيغمبر ربوده‏اي به خانه من مي‏آوري؟ آن را بيرون بر و آن مرد به فقر و

تنگدستي مرد. ديگري كه اِ زار امام را برد و او را برهنه گذارد، دستهاي وي در زمستان خون مي‏داد و در تابستان چون دو چوب خشك مي‏نمود. شايد بيشتر اين احاديث را شيعيان و افسانه پردازان پرداخته باشند، ليكن تاريخ نويسان ترديد ندارند كه خون حسين كه زينب به طلب آن برخاست به هدر نرفت. و سه سال بيش نگذشت كه جرقّه‏هاي خشم و غضب كه در كانون سينه‏ها پنهان بود، بر افروخت و به آتش سوزنده‏اي مبدّل گشت. و بانگ خونخواهان حسين، كوفه را به لرزه در آورد. و سال شصت و شش هجري ناظر قتلگاه ديگري در عراق بود كه به خونخواهي كشتار كربلا پديد آمد. تنها در يكجا 248 نفر كساني كه در قتل حسين شريك بودند، كشته شدند. گريختگان را سخت دنبال مي‏كردند و چون دستگير مي‏شدند از آنها مي‏پرسيدند حسين كجاست؟... با او چه كرديد؟ .... سپس هر يك را به تناسب گناهي كه مرتكب شده بود كيفر مي‏دادند. يكي را به آتش مي‏سوزانيدند. ديگري را دست و پا مي‏بريدند تا بميرد. سومي را چون گوسفند مي‏كشتند چهارمي را كه مي‏گفت: جواني از خاندان حسين را آماج تيري كردم و او دست خويش را بر پيشاني گذارد و سپر تير كرد و تير دست وي را به شكافت، دست وي بر پيشاني او استوار كرده و هدف تيرش ساختند.


عبيدالله بن زياد نيز به قتل رسيد. عمر بن سعد و فرزند وي؛ حفص؛ كشته شد. اشعث بن قيس بگريخت خانه او را ويران كرده و از مصالح آن سراي حجر بن عدي كندي را كه زياد ابن سميه ويران كرد آباد نمودند. تا آنكه همه تبه كاران نابود شدند. و اين بار سرها به مدينه رفت نه به دمشق. ولي داستان به خونخواهي تنها پايان نيافت. بلكه دنباله پيدا كرد. دنباله‏اي از فصولي چند. كه از آن جمله شورش عبدالله بن زبير در حجاز و خروج برادر وي مصعب در عراق بود. سپس سقوط حكومت امويان و قيام بني عباس كه شيعه آن را قيام علويين مي‏پنداشت. سپس ظهور فاطميان در مغرب و حوادثي كه همراه داشت و جنگها و وقايعي را كه از آن پس، پديدار شد، بايد براين جمله افزود. بلكه نضج و نمو مذهب شيعه نيز كه در حيات سياسي و مذهبي مشرق زمين اثري عميق دارد، مهمترين معلول اين واقعه مي‏باشد. و زينب موجد اين تحوّلات بود. اين را من نمي‏گويم! اين حقيقتي است كه تا آن را ضبط كرده است.


بانگ جاويدان زينب فرداي قتل برادر صورتي هيجان آور از تبه كاريها، كه كوفيان درباره شهدا كردند، به آنان نشان داد و با سخنراني‏هاي خود آنان را بيدار كرد و آتشي از حسرت و پشيماني و رسوايي در سينه ايشان برافروخت. سپس از نزد آنها رفت. و بانگ وي همچنان در گوش كوفيان طنين انداز بود و فضاي اطراف را پر مي‏كرد و تبه كاريهايي كه مرتكب شده بودند فرايادشان مي‏آورد. اين بانگ همچنان جاويدان ماند و حوادثي كه پس از كشتار، به وجود آمد، آن را از ميان نبرد. بهره‏اي را كه كوفيان (شيعيان حسين) از گناه كربلا بردند نا خوشايندتر و زشت‏تر از نصيب آن چهار هزار تن بود كه به جنگ هفتاد تن شهيد آمدند. آيا مي‏توان كردار حزب يزيد را با كردار ياران و شيعيان حسين مقايسه كرد؟ اينان امام خود را خوانده و از جايگاه خود بيرون آوردند و سپس وي را هدف شمشير و نوك نيزه كردند و خود به نظاره ايستاده‏اند، و آنان لشكري بودند كه حكومت فرستاده بود و به فرمان اميرالمؤمنينعليه السلام مي‏جنگيدند. كشندگان حسين و دشمنان او كشته شدند.

و دوستان دغلكار او ماندند. و همچنان به زندگاني خود ادامه دادند تا آن كه به خطاي زشت و جنايت بزرگي كه مرتكب شده‏اند، متوجه شوند. مگر به جرمي كه در حق امام علي، و فرزند او؛ حسن مرتكب شدند، پشيمان بودند؟ ابداً... علي و حسن رفتند...! نزديك بود از رفتار زشتي هم كه با حسين كردند جز سطوري اندك در تاريخ و داستاني چند بر زبان افسانه سرايان باقي نماند. ولي سيده زينب بر فراز كشته‏هاي شهيدان ايستاد و مردم كوفه را كه از ديدن قافله اسيران گريان شدند گفت:

گريه مي‏كنيد؟ هميشه گريان باشيد! آسمان هم دعاي او را پذيرفت و اشك ديده كوفيان نايستاد. از نخستين لحظه كه شير زن كربل در چنان موقف دردناك و مهيج ايستاد و سخنان خود را گفت. خار پشيماني در جان مردم كوفه خليدن گرفت. طبري و ابن اثير گويند: دو يا سه ماه چنان بود كه از سر زدن خورشيد تا گاهي كه بالا مي‏گرفت. گويي ديوارها را به خون آغشته‏اند. و گويند چون حسين كشته شد و پسر زياد براي استقبال سرها و اسيران خاندان پيغمبر از نخيله لشكرگاه وي به كوفه رفت، شيعيان يكديگر را به باد ملامت گرفتند و دانستند كه جنايتي عظيم مرتكب شده‏اند، حسين را خوانده سپس دست از ياري وي كشيده‏اند. ديوارهاي كوفه بانگ زينب را منعكس مي‏كرد كه:

آري به خدا بسيار بگرييد و كم بخنديد. شما لكه عاري به دامن خويش چسبانيديد كه هرگز آن را نتواني شست. چگونه قتل سبط خاتم پيغمبران را كه سيد جوانان بهشت است مي‏شوييد؟ تصديق كردند... گويي از زبان زينب يكديگر را سرزنش مي‏كردند كه: پسر دختر پيغمبر خويش را خوانديم واز جان خود در حق او دريغ كرديم، تا در كنار ما كشته شد، نه به مال او را ياري داديم، نه به زبان، نه به دست! عذر ما نزد خدا و پيغمبر چيست؟ كه فرزند، دوست و ذريه او را كشتيم؟ به خدا عذري نداريم، جز آن كه كشندگان و دشمنان او را بكشيم يا خود كشته شويم، شايد خدا از ما خشنود شود و باز از كيفر او در امان نيستيم. ديگري گفت: ما گردن خود را در راه آل پيغمبر خويش كشيديم و ايشان را بدين سو خوانديم و به آنان وعده ياري داديم و چون نزد ما آمدند سست و ناتوان شديم و به انتظار نشستيم تا در كنار ما كشته شدند! فرزند پيغمبر و پاره تن او و خاندان وي، نزد ما به قتل رسيدند. برخيزيد! كه خدارا به خشم آورديد. تا خدا را خشنود نسازيد نزد زنان و فرزندان نرويد و به خدا سوگند مي‏پنداريم كه جز با پيكار با يكديگر يا هلاكت خود، او را خشنود نسازيد. خود را بكشيد كه نزد پروردگار شما بهتر است . آري به خدا.


گويا از زبان زينب سخن مي‏گفتند. مردم كوفه از سال قتل حسين خود را سرزنش كرده و ساز و برگ جنگ مي‏خريدند تا آن كه لشكر پشيمانان (توّابين) با شعار: يا لثارات الحسين قيام كرد. اين بار، در نهان دست به كار نزدند، بلكه آشكارا اسلحه خريده و مي‏گفتند: ما به طلب دنيا بر نخاسته‏ايم، ما به خاطر تو به و خونخواهي پسر دختر پيغمبر قيام مي‏كنيم. هنوز سال 65 نرسيده بود كه بانگ يالثارات الحسين، زمين را زير پاي بني اميه لرزاند! و كوفه ناظر توّابين بود كه سلاح پوشيده با كوشش تمام، به سوي قبر حسين مي‏رفتند و اين آيه را مي‏خواندند: به سوي خدا باز گرديد و خود را بكشيد كه نزد و پروردگار شما بهتر است. (16)

چون به قبر رسيدند به يكبار صيحه زدند و گريه بسيار كردند، چنان كه تا بدان هنگام ديده نشده بود سپس يك شب و روز نزد قبر حسين بودند و مي‏گفتند: خدايا! حسين شهيد پسر شهيد را بيامرز. خدايا! ترا گواه مي‏گيريم، كه بر دين ايشانيم. دشمنانشان را دشمن و دوستان ايشان را دوست داريم. خدايا! ما پسر دختر پيغمبر خود را خوار كرديم. مارا بيامرز و اگر

نيامرزي زيانكاريم! سپس در حالي كه پشيماني و جوشش آنان شدت يافته بود، قبر را ترك گفتند و مانند موج لرزان دل بر مرگ نهاده، با هزارها لشكر بني اميه روبرو شدند. تنها آرزوي ايشان اين بود كه در خونخواهي حسين كشته شوند، شايد از گناهانشان بكاهد. در آن روز ايشان را امان دادند ولي آنها سرباز زده فرياد مي‏كردند: مادر دنيا در امانيم، همانا براي امان آخرت بيرون شديم. تا آنكه همگي كشته شدند. و شاعر در حق ايشان گويد: از دنيا دل كنده و گفتند: چند كه زنده‏ايم به سوي آن نمي‏آييم. ما دل بدانچه ديگران از نداشتن آن ناخرسندند و به دنبال آن مي‏شتابند، نبسته‏ايم.. تا آنكه گويد: آنها به طلب توبه و پرهيز كاري بيرون شدند و لشكريان شام ايشان را كشته جز تني چند باقي نگذاشتند. پشيمانان رفتند و پشيماني و توبه را همچون ميراثي مقدس براي فرزندان و نوزادگان خود گذاشتند. زينب بود كه از قتل حسين ماتمي جاويدان بر پا كرد كه نزد شيعه در تطور عقيده، اثري عميق‏تر از هر چيز، داشته است. زينب بود كه در شب دهم محرم عزايي ساليانه تأسيس كرد كه در آن شب نواده‏هاي توّابين نزد قبر حسين رفته صورت آن ماتم را تجديد مي‏كنند و سخت ترين عذاب را بر تن خود هموار مي‏دارند تا كيفر بزه‏


اجداد ايشان باشد.(17)

زينب بود كه از خود ايشان بر آنها عذابي گمارد كه با مرگ نابود نمي‏شود (آتش پشيماني) و نسلي پس از نسل ديگر آن را مي‏افروزد. سالها و قرنها مي‏گذرد و آنها مي‏كوشند تا اين آتش، روشن مانده و خاموش نشود. گويا اين عذاب را كفاره و توبه‏اي مي‏پندارند. بلي سالها مي‏گذرد و مردم عراق همچنان اين عزا را بر پا داشته و طعم آن را مي‏چشند و مشقتي را به ميل و اصرار بر خود هموار مي‏دارند تا خاطره گناه قاتلين امام را زنده نگاه دارند. گويا تاريخ هيچ مصيبتي را كه مدت آن چنين طولاني باشد، در نظر ندارد؛ چه چندين قرن است همچنان تازه مانده و مرثيه‏هاي شعرا را مردم عراق، هر سال در روز عاشورا مي‏خوانند. و شاعر ايشان با اشعار خود آتش مصيبت و اندوه را در سينه آنان مي‏افروزد. آري زينب است كه از قتل برادر ماتمي جاويدان ساخت زينب است كه در تاريخ اسلام و انسانيت عقيله بني هاشم شد. شير زني كه توانست به خونخواهي برادر شهيد بزرگ خود برخيزد.

شير زني كه توانست كاخ دولت بني اميه را ويران كند. شير زني كه توانست مجراي تاريخ را برگرداند.

 


| شناسه مطلب: 78474