عثمان بن عفان : رسول خدا(ص ) ابتدا خواست عمربن خطاب
عمربن خطاب
را براي تبليغ مقصدخود به مكه نـزد قـريـش روانـه سـازد, ولـي او از خصومت ديرينه قريش نسبت به خودبيمناك بود به همين
مـنـاسـبت از رفتن عذر خواست و گفت : عثمان را بفرست , چه وي درمكه از من نيرومندتر است
رسـول خدا(ص ) عثمان را نزد ابوسفيان و اشراف قريش روانه ساخت تا آنان را خبر دهد كه رسول
خـدا تـنـها به منظور زيارت خانه آمده است عثمان
عثمان
نزد ابوسفيان و اشراف قريش رسيد و پيام
رسـول خدا را ابلاغ كرد, آنان به او گفتند: اگر مي خواهي طواف خانه را انجام دهي مانعي ندارد
گفت : تا رسول خداطواف نكند من طواف نخواهم كرد.
بيعت رضوان
بيعت رضوان
238 238
.
قريش عثمان
عثمان
را نزد خود نگه داشتند و در ميان مسلمانان انتشار يافت كه او راكشته اند و پس
از انـتـشار اين خبر به روايت ابن اسحاق : رسول خدا گفت : از اين جانمي رويم تا با قريش بجنگيم
سـپـس اصـحاب را براي بيعت فراخواند, اين بيعت در زيردرختي به انجام رسيد و كسي از بيعت
تـخـلف نورزيد, مگر جدبن قيس
جدبن قيس
كه جابرمي گفت : به خدا قسم , به ياد دارم كه وي زير شكم
شتر خزيده بود و خود را از مردم پنهان مي داشت .
آخرين سفير قريش
در جـريان بيعت رضوان بود كه قريش سهيل بن عمرو
سهيل بن عمرو
سهيل بن عمرو
سهيل بن عمرو
را نزد رسول خدا(ص )فرستادند و به او گـفـتـند: نزد محمد برو و با وي قرار صلحي منعقد ساز, اما قرارداد صلح مشروط بر آن باشد كه
امـسـال بازگردد و از ورود به مكه صرف نظر كند, چه ما به خداقسم هرگز تن نخواهيم داد كه
عرب بگويد: محمد به زور وارد مكه شد.
جريان صلح حديبيه .
سـهـيـل بـن عـمـرو
سـهـيـل بـن عـمـرو
كه از سوي قريش نزد رسول خدا(ص ) آمده بود, پس از گفت وشنودي
قـرارداد صـلـح را مـنعقد ساخت , در اين هنگام عمر از جاي برجست , ابتدا نزدابوبكر و سپس نزد
رسـول خـدا رفـت و گـفـت : اي رسول خدا! مگر پيامبر خدا نيستي ؟گفت : چرا, گفت : مگر ما
مـسـلمان نيستيم ؟ گفت : چرا, گفت : مگر اينان مشرك نيستند؟گفت : چرا, گفت : پس چرادر
راه دين خود تن بخواري دهيم ؟ رسول خدا گفت : من بنده خدا و پيامبر اويم , امر وي را مخالفت
نخواهم كرد و او هم هرگز مرا وانخواهدگذاشت .
صلحنامه .
رسـول خـدا(ص ), عـلي بن ابي طالب
عـلي بن ابي طالب
(ع ) را فراخواند و گفت : بنويس : بسم اللّه الرحمن الرحيم
سـهـيـل بـن عـمـرو گـفت : اين را نمي شناسم , بنويس : بسمك اللهم , رسول خداگفت : بنويس :
بـسـمـك الـلـهـم , پـس عـلي همچنان نوشت آنگاه رسول خدا گفت : بنويس :هذا ما صالح عليه
محمد
محمد
رسول اللّه سهيل بن عمرو
سهيل بن عمرو
سهيل بن عمرو
سهيل بن عمرو
.
سـهـيل بن عمرو گفت : اگر گواهي مي دادم كه پيامبر خدايي , با تو جنگ نمي كردم ,نام خود و
پـدرت را بنويس رسول خدا گفت : بنويس : اين چيزي است كه محمدبن عبداللّه با سهيل بن عمرو
بـر آن قرار صلح منعقد ساخت , توافق كردند كه ده سال جنگ در ميان مردم موقوف باشد و مردم
در ايـن ده سـال در امـان باشند و دست از يكديگربدارند ( و هركس از اصحاب محمد براي حج يا
عـمره يا تجارت به مكه رود, جان ومالش در امان باشد و هر كس از قريش در رفتن به مصر يا شام
از مدينه عبور كند جان ومالش در امان باشد)
239 239
و هر كس از قريش بدون اذن ولي خود نزد
مـحـمـد بـرود او رابـه ايـشـان بـازگرداند, و هركس از همراهان محمد نزد قريش رود او را بدو
بازنگردانند ـ دراين جا بني بكر
بني بكر
برخاستند و گفتند: ما هم پيمان قريشيم .
ديـگـر آن كه امسال از نزد ما بازگردي و وارد مكه نشوي , در سال آينده ما از مكه بيرون خواهيم
رفـت تا با اصحاب خود به شهر درآيي و سه روز در مكه اقامت كني ,مشروط بر اين كه جز شمشير
در نيام , سلاحي همراه نداشته باشيد
240 240
.
علي بن ابي طالب (ع ) نويسنده صلحنامه بود و مرداني از مسلمين و مشركين بر آن گواه شدند كه
ابن اسحاق اسامي آنان را نوشته است .
بازگشت رسول خدا و اصحاب به مدينه و نزول سوره فتح
رسـول خـدا(ص ) از حـديبيه به طرف مدينه رهسپار شد و در ميان مكه و مدينه ,سوره فتح نزول يـافـت خـداونـد درباره بيعت رضوان چنين گفته است : كساني كه با توبيعت مي كنند, جز آن
نيست كه با خدا بيعت مي كنند, دست خداست كه بالاي دست آنهاست , پس هركس پيمان شكني
كـند, به زيان خود پيمان شكني مي كند و هر كس كه به آنچه خدا بر وي عهد گرفته است وفادار
بماند خدا بزودي او را اجري عظيم عنايت خواهد كرد
كساني كه با توبيعت مي كنند, جز آن
نيست كه با خدا بيعت مي كنند, دست خداست كه بالاي دست آنهاست , پس هركس پيمان شكني
كـند, به زيان خود پيمان شكني مي كند و هر كس كه به آنچه خدا بر وي عهد گرفته است وفادار
بماند خدا بزودي او را اجري عظيم عنايت خواهد كرد
241 241
.
دربـاره آن دسـتـه از اعراب كه از همراهي با وي تخلف ورزيدند, چنين گفته است :بزودي آن
دسـتـه از اعـراب كـه بـا تـو همراهي نكردند, به تو خواهند گفت كه اموال وخانواده هايمان ما را
گرفتار ساخته است
بزودي آن
دسـتـه از اعـراب كـه بـا تـو همراهي نكردند, به تو خواهند گفت كه اموال وخانواده هايمان ما را
گرفتار ساخته است
242 242
.
هـمـچنين آيات 15, 16, 18, 21, 24, 25 و 26 از سوره فتح در زمينه مطلب موردبحث نزول يافته
است .
در مدت دو سال بعد از حديبيه
حديبيه
(يعني : تا فتح مكه ) بيش از تمام مدت گذشته اسلام , مردم به
اسـلام گرويدند و دليل آن به گفته ابن هشام , آن است كه در حديبيه به قول جابربن عبداللّه
جابربن عبداللّه
هزار و چهار صد نفر به همراه رسول خدا بودند, اما در سال فتح مكه ,يعني : دو سال بعد, با ده هزار
نفر رهسپار مكه شدند
243 243
.
غدير خم
مـسـعـودي بـرخلاف مشهور مي نويسد: رسول خدا در بازگشت از حديبيه
حديبيه
درغدير خم
غدير خم
دربـاره عـلـي بـن ابـي طـالـب (ع ) گفت : من كنت مولاه فعلي مولاه
من كنت مولاه فعلي مولاه
و اين امردر هيجدهم
ذي الحجه روي داد و غديرخم در ناحيه جحفه
جحفه
نزديك آبگاهي است كه به نام خرار
خرار
معروف
است و فرزندان علي (ع ) و شيعيان وي اين روز را بزرگ مي دارند
244 244
.
داستان ابوبصير ثقفي
پـس از قرارداد صلح حديبيه , رسول خدا به مدينه بازگشت , ابوبصير
ابوبصير
كه در مكه زنداني شده بود از حبس گريخت و به مدينه رفت , بلافاصله ازهربن عبد
ازهربن عبد
واخنس بن شريق
اخنس بن شريق
درباره وي
بـه رسـول خـدا نـامـه نـوشـتـنـد كه طبق قرارداد بايد او رابازگرداند, حامل اين نامه مردي از
بني عامر
بني عامر
همراه با يكي از موالي بود و چون نامه راتقديم داشتند, رسول خدا براي اين كه پيمان
شـكـنـي نـكـرده باشد, ابوبصير
ابوبصير
را به بازگشتن سفارش كرد و فرمود: خداوند براي تو و ديگر
بيچارگان مسلمان فرجي وگشايشي عنايت خواهد فرمود ابوبصير
ابوبصير
با اين كه به رفتن رضايت
نـداشـت , ولـي برحسب دستور رسول خدا, همراه آن دو نفر رهسپار مكه شد تا به ذي الحليفه
ذي الحليفه
رسـيد,آن جا با آن دو نفر در پاي ديواري نشست و سپس به مرد عامري گفت : آيا شمشيرت نيك
بـرنـده اسـت ؟ گـفـت : آري , گـفت مي شود آن را تماشا كنم ؟ گفت : مانعي نداردابوبصير آن را
بـرگرفت و بيدرنگ او راكشت مرد ديگر با شتاب نزد رسول خدارفت و گفت : ابوبصير, رفيق مرا
كـشـت , در هـمـين موقع ابوبصير در رسيد و گفت : اي رسول خدا! شما به عهد و پيمان خود كه
داشـتـيـد وفـا كرديد و مرا روانه ساختيد, اما من خود تن ندادم كه از دين بازگردم يا مرا شكنجه
دهـنـد, رسـول خـدا گـفـت : واي بـرمـادرش
245 واي بـرمـادرش 245
اگـر مـرداني مي داشت , جنگ به راه
مي انداخت .
ابـوبـصـيـر
ابـوبـصـيـر
از مدينه بيرون رفت و در ناحيه ذي المروه
ذي المروه
در ساحل دريا, در همان راهي كه
كـاروان قـريـش بـه شـام مـي رفتند, در عيص
عيص
منزل گزيد و مسلماناني كه در مكه بيچاره و
گـرفـتـار بـودند, از آن عبارتي كه رسول خدا درباره ابوبصير
ابوبصير
گفته بود, خبريافتند (واي بر
مادرش , اگر مرداني همراه مي داشت , جنگ به راه مي انداخت ) لذا باشنيدن گفته رسول خدا از
مـكـه مـي گـريـخـتـنـد و نزد ابوبصير
ابوبصير
مي رفتند, تا اين كه نزديك به هفتاد نفر مسلمان در
عـيـص
عـيـص
بـه ابـوبـصير
ابـوبـصير
پيوستند و كار را بر قريش تنگ كردند وهر كه رااز قريش مي ديدند
مـي كـشـتـنـد و هر كارواني از آن جا مي گذشت غارت مي كردندتا آنجا كه قريش به رسول خدا
نوشتند و او را سوگند دادند كه آنها را علي رغم قراردادفي مابين در مدينه بپذيرد رسول خدا آنان
را پذيرفت و از عيص
عيص
به مدينه منتقل كرد.
زناني كه پس از قرارداد صلح مهاجرت كردند
ام كـلـثـوم
ام كـلـثـوم
دختر عقبة بن ابي معيط
عقبة بن ابي معيط
پس از قرارداد صلح به مدينه مهاجرت كرد,برادرانش عماره
عماره
و وليد
وليد
در تعقيب وي به مدينه آمدند و از رسول خدا خواستند تابه حكم قراردادي
كه داشتند, او را به ايشان باز دهد, اما رسول خدا به دستور مخصوصي كه درباره اين زنان نازل شد
از تسليم وي امتناع ورزيد
246 246
.
اسلام عمروبن عاص و خالدبن وليد وعثمان بن طلحه بعد از حديبيه
عـمـروعـاص
عـمـروعـاص
مـي گويد: مرداني از قريش را كه با من همعقيده بودند فراهم ساختم و به آنان گـفـتم : به خدا قسم كار محمد به طور شگفت انگيزي پيش مي رود, بياييد پيش نجاشي برويم و
نـزد او بـمـانـيم تا اگر بر قبيله ما پيروز شد همان جا باشيم و اگر قبيله ماپيروز شدند, از طرف
ايـشان جز نيكي نخواهيم ديد آنها نظر مرا پذيرفتند, پس گفتم :مقداري پوست به عنوان هديه با
خـود ببريم , هديه را فراهم كرديم و چون بر نجاشي وارد شديم , عمروبن اميه
عمروبن اميه
كه رسول خدا او
را براي كار جعفر و همراهان وي فرستاده بود, رسيد, پس از آن كه عمروبن اميه
عمروبن اميه
بيرون رفت به
هـمراهان گفتم : كاش از نجاشي مي خواستم كه او را به من تسليم مي كرد و گردنش را مي زدم
آنگاه به نجاشي گفتم :پادشاها! مردي را ديدم كه از دربار بيرون مي رود او سفير مردي است كه با
ما دشمن است , او را به من تسليم كن تا به قتل برسانم , زيرا از اشراف ما كساني را كشته است .
عـمـرو مـي گـويـد: نجاشي بشدت خشمگين شد و گفت : از من مي خواهي تا سفيرمردي را كه
هـمـان نـامـوس اكبري كه بر موسي فرود آمد, بر وي فرود مي آيد به تو تسليم كنم تا او را بكشي ؟
گـفتم : پادشاها راستي اين طور است ؟ گفت واي بر تو, حرف مرابشنو و از او پيروي كن , به خدا
قـسـم او بر حق است و بر مخالفان پيروز گفتم : اكنون بيعت مرا بر اسلام به جاي وي مي پذيري ؟
گفت : آري , پس دست خود را گشود و با او بر اسلام بيعت كردم , بعد بيرون آمدم و آهنگ رسول
خـدا كـردم تا اسلام آورم , در اين ميان به خالدبن وليد
خالدبن وليد
برخوردم و به او گفتم : كجا مي روي ؟
گـفـت : بـه خدا قسم , مي روم كه اسلام آورم عمرو مي گويد: من و خالد وارد مدينه شديم و نزد
رسـول خـدا رسـيـديـم , ابـتـداخـالـد و سـپـس مـن اسـلام آورديـم ابـن اسـحـاق مـي گويد:
عثمان بن طلحه
عثمان بن طلحه
نيز همراه خالد وعمرو بود و اسلام آورد.
دعوت پادشاهان مجاور به اسلام
پـس از صـلـح دهـساله حديبيه
حديبيه
رسول خدا را فرصتي به دست آمد كه پادشاهان وزمامداران عـربـستان و كشورهاي مجاور را به سوي اسلام دعوت كند و از اصحاب خودكساني را به سفارت
نـزد آنـان فـرستاد به عرض رسول خدا رسيد كه پادشاهان نامه هاي مهر نشده را نمي خوانند, پس
فـرمـود تـا انـگـشتري كه نگين آن هم از نقره بود, ساخته شد وروي نگين آن در سه سطر جمله
محمدرسول اللّه
محمدرسول اللّه
را نقش كردند, به طوري كه كلمه اللّه
اللّه
در بالا و كلمه رسول
رسول
در وس
ط و كـلـمه محمد
محمد
در سطر پايين قرار گرفته بود واز پايين به بالا خوانده مي شد, آنگاه نامه هاي
پادشاهان عربستان و كشورهاي مجاور رابا آن مهر مي كردند.
ابـن اسـحـاق نام چند تن از سفراي رسول خدا و زمامداراني را كه به آنان نامه نوشته شده نام برده
اسـت
247 247
اين نامه ها كه به گفته يعقوبي , دوازده نامه و به تحقيق بعضي ازمعاصران بيست و
شـش نـامـه بـوده اسـت در يـك سال فرستاده نشده , بلكه از اواخر سال ششم تا وفات رسول خدا
تدريجا نگارش يافته و فرستاده شده است .
ابـن حـزم مـي نـويسد: پادشاهاني كه رسول خدا(ص ) آنان را به دين اسلام دعوت كردهمه اسلام
آوردند, بجز قيصر كه مي خواست اسلام آورد, اما از روميان ترسيد و اسلام نياورد.
يعقوبي مي گويد: مضمون نامه هايي كه با سفيران خود به آنان نوشت , همان بود كه به خسرو ايران
و قيصر روم نوشت
248 248
.
مضمون نامه اي كه به قيصر روم نوشته شده
به نام خداي بخشاينده مهربان , از محمد پيامبر خدا به قيصر
قيصر
به نام خداي بخشاينده مهربان , از محمد پيامبر خدا به قيصر
قيصر
بزرگ روم سلام بركسي باد كه هدايت را پيروي كند, اكنون تو را به سوي اسلام دعوت مي كنم , پس دين اسلام را بپذير و مسلمان
شو تا سلامت بماني و خداي هم دوباراجرت دهد
249 249
.
آنـگـاه رسول خدا آيه اي از قرآن را نوشت كه او را دستور مي دهد تا اهل كتاب را به توحيد خالص و
دوري از هرگونه شرك دعوت كند.
دحية بن خليفه كلبي , به دستور آن حضرت نامه را ابتدا در حمص
حمص
به حاكم بصري رسانيد تا آن
را بـه قيصر دهد, ولي به روايتي دحيه
دحيه
خودش نامه را به قيصر رسانيد وهنگامي كه قيصر نامه
را خـوانـد, بـزرگان روم را از حقانيت رسول خدا آگاه ساخت وروميان را به قبول اسلام تشويق
كـرد, امـا با مخالفت شديد مردم روبرو شد و نامه اي براي رسول خدا فرستاد كه ترجمه اش در اين
حـدود است : نامه اي است براي احمد, رسول خدا, همان كسي كه عيسي بدو بشارت داده است ,
از قيصر: شاه روم , هم نامه و هم فرستاده ات نزد من رسيد و براستي گواهي مي دهم كه خدا تو را
بـه رسـالت فرستاده , نام وذكر تو را در انجيل كه به دست ماست مي بينيم , عيسي بن مريم ما را به
رسيدن تو بشارت داده است , من هم ملت روم را دعوت كردم تا به تو ايمان آورند و مسلمان شوند,
امـا زيـربـار نـرفـتـند و اسلام نياوردند با آن كه اگر فرمان مرا برده بودند براي ايشان بهتر بود و
اكنون دوست دارم و آرزو مي كنم كه نزد تو خدمتگزار مي بودم و پاهاي تو را مي شستم
نامه اي است براي احمد, رسول خدا, همان كسي كه عيسي بدو بشارت داده است ,
از قيصر: شاه روم , هم نامه و هم فرستاده ات نزد من رسيد و براستي گواهي مي دهم كه خدا تو را
بـه رسـالت فرستاده , نام وذكر تو را در انجيل كه به دست ماست مي بينيم , عيسي بن مريم ما را به
رسيدن تو بشارت داده است , من هم ملت روم را دعوت كردم تا به تو ايمان آورند و مسلمان شوند,
امـا زيـربـار نـرفـتـند و اسلام نياوردند با آن كه اگر فرمان مرا برده بودند براي ايشان بهتر بود و
اكنون دوست دارم و آرزو مي كنم كه نزد تو خدمتگزار مي بودم و پاهاي تو را مي شستم
.
گستاخي برادرزاده قيصر
برادرزاده قيصر سخت به خشم آمد و نامه را از مترجم گرفت كه پاره كند وبه عموي خود گفت : ايـن شـخـص نـام خود را پيش از نام تو نوشته و تو را سرپرست روم خوانده است ! قيصر او را ديوانه
خـطـاب كرد و گفت : مي خواهي نامه مردي را كه ناموس اكبر بروي نازل مي شود دور بيفكنم ؟
حـق هـمـين است كه نام خود را بر نام من مقدم بدارد و من هم سرپرست روم بيش نيستم و خدا
مالك من و اوست
250 250
.
غوغاي عوام روم و شهادت اسقف
قـيـصـر پـس از گواهي به رسالت رسول اكرم (ص ) و اظهار بيم از مردم عوام , دحيه رانزد اسقف بـزرگ فـرسـتاد تا نظر او را كه بيشتر مورد احترام مردم بود بداند, اسقف به يگانگي خدا و رسالت
خـاتـم انـبيا شهادت داد و مردم روم را به اسلام دعوت كرد و درگيرودار غوغاي عوام به شهادت
رسيد و قيصر هم بيمناك از روميان , از قبول اسلام معذرت خواست
251 251
.
مشورت قيصر با دانشمندان مسيحي
قـيـصـر بـه يكي از دانشمندان مسيحي نامه اي نوشت و مضمون نامه رسول خدا را باوي درميان گـذاشـت , او در پاسخ نوشت كه : محمدبن عبداللّه
محمدبن عبداللّه
همان پيامبر موعودي است كه انتظار او را
داشتيم , او را تصديق كن و از وي پيروي نما
252 252
.
كنجكاوي قيصر
قـيـصـر دسـتـور داد كه مردي از اهل حجاز را پيدا كنند تا درباره محمد از او تحقيق كندو چون ابـوسـفـيان و جماعتي از قريش براي تجارت به شام رفته بودند, آنان را به بيت المقدس نزد قيصر
بردند و در مجلس رسمي بر وي وارد كردند.
قـيـصـر, ابـوسفيان را كه نسبتش به رسول خدا از همه نزديكتر بود پيش خواند ومجلس گفت و
شـنـود خـود را بـا او آغـاز كـرد و زمـيـنـه را طـوري فـراهم ساخت تا اگر دروغي گويد آشكار
شـود
253 253
, آنـچـه قـيصر از ابوسفيان پرسش كرد به درستي پاسخ داد و بافراستي كه داشت ,
گفت : از اين پرسش و پاسخها دانستم كه او پيامبر خداست , ليكن گمان نمي برم كه در ميان شما
باشد اگر آنچه گفتي راست باشد, نزديك است كه جاي همين دو پاي مرا هم مالك شود.
مضمون نامه رسول خدا به خسرو ايران
رسـول خـدا مـضمون نامه هايي كه با سفيران خود براي ديگر سران نوشته است ,همان بوده كه به قـيـصـر روم نـوشت
254 254
, در آخر نامه خسرو ايران
خسرو ايران
هم نوشته شد: اسلام بياور تا سلامت
بماني , پس اگر امتناع ورزي گناه مجوس بر تو خواهد بود
اسلام بياور تا سلامت
بماني , پس اگر امتناع ورزي گناه مجوس بر تو خواهد بود
.
بـيـشـتر مورخان نوشته اند كه خسرو
خسرو
گفت : اين شخص كيست كه مرا به دين خويش دعوت
مي كند و نام خود را پيش از نام من مي نويسد؟ (به قول بعضي نامه را پاره كرد) آنگاه مقداري خاك
بـراي رسـول خدا فرستاد رسول خدا گفت : چنان كه نامه ام راپاره كرد, خداي پادشاهيش را پاره
كـناد و خاكي هم كه براي من فرستاده است نشان آن است كه بزودي شما مسلمانان كشور وي را
مالك مي شويد.
گستاخي خسرو پرويز
چـون رسـول خـدا خبر يافت كه خسرو
خسرو
نامه اش را پاره كرده است , گفت : خداياپادشاهيش را پاره پاره ساز و خسرو
خسرو
به باذان
باذان
عامل خود در يمن نوشت كه ازطرف خود دو مرد دلير نزد
ايـن مـردي كه در حجاز است بفرست تا خبر وي (يا خود اورا)
255 255
نزد من بياورند باذان
باذان
قـهـرمـان خود را با مردي ديگر فرستاد و همراه آن دو,نامه اي هم نوشت تا به مدينه آمدند و نامه
بـاذان
بـاذان
را بـه رسول خدا(ص ) دادند رسول خدا لبخند زد و آن دو را در حالي كه به لرزه افتاده
بودند به اسلام دعوت كرد, سپس گفت : فردا نزد من بياييد فردا كه آمدند به آن دو گفت : به امير
خود باذان
باذان
بگوييد كه پروردگار من ديشب هفت ساعت از شب گذشته , شيرويه پسر خسرو را
بر وي مسلطساخت و او را كشت .
فرستادگان باذان
باذان
با اين خبر نزد وي رفتند و او خود و ديگر ايراني زادگاني كه دريمن بودند
اسلام آوردند.
ابن اسحاق از قول زهري روايت مي كند كه خسرو
خسرو
به باذان
باذان
نوشت : خبر يافته ام كه مردي از
قـريـش درمـكه سربلند كرده و خود را پيامبر مي پندارد, تو خود نزد وي رهسپار شو و او رابه توبه
دعوت كن , اگر توبه كرد چه بهتر و اگر نه سرش را براي من بفرست .
باذان
باذان
نامه خسرو را نزد رسول خدا(ص ) فرستاد رسول خدا در پاسخ نوشت : خدامرا وعده داده
اسـت كـه خسرو در فلان روز از فلان ماه كشته مي شود چون نامه رسول خدابه باذان
باذان
رسيد,
تامل كرد تا ببيند چه خبر مي رسد و با خود گفت : اگر پيامبر باشد آنچه گفته است روي خواهد
داد.
در هـمـان روزي كـه رسـول خدا خبر داده بود خسرو
خسرو
كشته شد و چون خبر آن به باذان
باذان
رسـيـد خـبـر اسـلام خـود و ديـگـر ايـراني زادگان يمن را نزد رسول خدا فرستاد,رسول خدابه
فـرستادگان باذان
باذان
گفت : شما از ما اهل بيت هستيد و به ما ملحق خواهيدبود و از همين جا
بود كه رسول خدا گفت : سلمان از ما اهل بيت است
256 256
.
نامه نجاشي (پادشاه حبشه )
نـخـسـتين سفيري كه از مدينه بيرون رفت عمروبن اميه ضمري
عمروبن اميه ضمري
بود با دو نامه براي امپراتور حـبـشـه , يـكي در خصوص دعوت او به اسلام كه نجاشي در كمال فروتني شهادت بر زبان آورد و
پاسخ نامه رسول خدا را مبني بر اجابت دعوت نگاشت
257 257
.
در نـامـه ديـگـر, او را فـرمـوده بـود كـه ام حـبيبه
ام حـبيبه
دختر ابوسفيان بن حرب
ابوسفيان بن حرب
(همسرسابق
عبيداللّه بن جحش ) را كه به حبشه مهاجرت كرده بود براي وي تزويج كند و بعلاوه ,مسلماناني كه
تـاكـنون در حبشه مانده اند به مدينه روانه سازد, اين دو كار را نيز (با دادن چهار صد دينار كابين
براي ام حبيبه ) انجام داد.
نامه مقوقس (پادشاه اسكندريه )
حـاطـب بـن ابـي بلتعه
حـاطـب بـن ابـي بلتعه
حامل نامه رسول خدا مبني بر دعوت مقوقس
مقوقس
به قبول اسلام بود و چون نامه را خواند, احترام كرد و آن را به يكي از زنان خود سپرد, سپس به رسول خدا نامه اي بدين
مضمون نوشت : دانسته بودم كه پيامبري باقي مانده است , اماگمان مي كردم كه در شام ظاهر
مـي شود, اكنون فرستاده ات را گرامي داشتم و دو كنيزپرارزش و جامه اي و استري براي سواري
خودت فرستادم
دانسته بودم كه پيامبري باقي مانده است , اماگمان مي كردم كه در شام ظاهر
مـي شود, اكنون فرستاده ات را گرامي داشتم و دو كنيزپرارزش و جامه اي و استري براي سواري
خودت فرستادم
.
رسـول خـدا پيشكشي او را پذيرفت و دو كنيز را هم كه يكي ماريه
ماريه
مادر ابراهيم است و ديگري
خواهرش شيرين
شيرين
و نيز استر سفيدي را كه نامش دلدل
دلدل
بود برگرفت و فرمود: ناپاك , در
گذشتن از پادشاهيش بخل ورزيد با آن كه پادشاهي او را دوامي نيست
ناپاك , در
گذشتن از پادشاهيش بخل ورزيد با آن كه پادشاهي او را دوامي نيست
.
حـاطـب
حـاطـب
مـي گويد: زماني كه نزد او بودم به او گفتم : قريش و يهود بيش از همه باپيامبر ما
دشمني كردند و مسيحيان از همه نزديكتر بودند و چنان كه روزي موسي به آمدن عيسي بشارت
داده است , روزي هم عيسي به آمدن محمد(ص ) بشارت داده است و چنان كه تو يهود را به پيروي
از انـجـيل دعوت مي كني , ما هم تو رابه پيروي از قرآن فرا مي خوانيم , تو هم امروز بايد از پيامبر ما
پـيـروي كني , ما تو را از پيروي عيسي
عيسي
نهي نمي كنيم , بلكه تو را بدان دعوت مي كنيم گفت :
مـن خود در كار اين پيامبر دقيق شده ام وبرهان نبوت او را درست يافته ام , بعد از اين هم باز آن را
بررسي خواهم كرد.
حاطب
حاطب
مي گويد: در پنج روزي كه ميهمان شاه مصر بودم , از من بخوبي پذيرايي مي كرد و مرا
گرامي مي داشت .
نامه حارث بن ابي شمر غساني (پادشاه تخوم شام )
حـارث بـن ابـي شمر
258 258
شجاع بن وهب
شجاع بن وهب
(يكي از شش سفير) مي گويد: حارث بن شمر
حارث بن شمر
سـرگـرم فراهم ساختن وسايل پذيرايي قيصر روم بود, پس به حاجب وي كه اهل روم بود خود را
مـعـرفـي كـردم و او مـرا گرامي داشت و از خصوصيات رسول خدا از من پرسش كرد و رقتي به
اودست داد و گريست و گفت : من صفات پيامبر شما را در انجيل يافته ام و به وي ايمان دارم و او
را تصديق مي كنم , اما بيم دارم كه حارث
حارث
مرا بكشد.
شـجـاع مـي گـويد: روزي حارث
حارث
مرا بار داد, نامه رسول خدا را به وي دادم ,حارث
حارث
آن را
خـوانـد و سپس دور انداخت و گفت : كيست كه پادشاهي مرا از من بگيرد؟ من خود به جنگ وي
مـي روم در ايـن مـوقع قصه نامه و تصميم خود را به قيصر
قيصر
گزارش داد, قيصر او را از اين فكر
مـنـصـرف ساخت , آنگاه مرا خواست و با صد مثقال طلا روانه ام كرد و حاحب او هم با من همراهي
كرد و گفت : سلام مرا به رسول خدابرسان .
شـجـاع مـي گويد: چون نزد رسول خدا بازگشتم , فرمود: پادشاهي وي بر باد رود وچون سلام و
گفتار حاحب را رساندم , گفت : راست گفته است .
نامه هوذة بن علي (پادشاه يمامه )
سليطبن عمرو عامري
سليطبن عمرو عامري
(يكي از شش سفير) با نامه اي مشتمل بر دعوت به اسلام نزد هوذه
هوذه
رفت , او نامه را خواند و از سليط
سليط
پذيرايي كرد و به نرمي , پاسخ چنين نوشت : هر چند آنچه بدان
دعـوت مـي كـني , بس نيك و زيباست , اما من شاعر قوم خود وسخنور ايشان هستم و عرب از من
حساب مي برند, پس بخشي ازاين امر را به من واگذارتا تو را پيروي كنم , آنگاه به سليط
سليط
جايزه
و جامه هايي بخشيد و او را روانه ساخت سليط
سليط
گفتار و رفتار هوذه
هوذه
را گزارش داد و چون
رسول خدا نامه وي راخواند, گفت : هم خود او و هم هر چه دارد بر باد رود
هم خود او و هم هر چه دارد بر باد رود
.
پس از فتح مكه بود كه رسول خدا از مرگ هوذه
هوذه
خبر يافت .
نامه جلندي و فرزندانش (پادشاه عمان )
عـمـروبن عاص
عـمـروبن عاص
(در ذي قعده سال هشتم ), نامه جيفر
جيفر
پادشاه عمان و برادرش عبد
عبد
(يا عياذ) پسران جلندي
جلندي
را برد و هر دو برادر اسلام آوردند و برحسب بعضي از روايات جلندي
جلندي
هم به دين اسلام درآمد و نامشان در شمار صحابه ذكر شده است .
نامه منذربن ساوي (پادشاه بحرين )
رسـول خـدا(ص ) عـلابـن حضرمي
عـلابـن حضرمي
را (در سال هشتم هجرت ) با نامه اي نزدمنذر
منذر
پادشاه بـحـريـن فـرسـتاد, وي اسلام آورد و در پاسخ نامه , نوشت كه با مجوس ويهود چگونه رفتار كند,
رسـول خـدا او را هـمچنان بر حكومت بحرين باقي گذاشت ودرباره مجوس و يهود, فرمود: اگر
اسلام نياوردند, جزيه دهند.
نامه جبلة بن ايهم (پادشاه غسان )
رسـول خدا (ص ) نامه اي به جبلة بن ايهم
جبلة بن ايهم
پادشاه غسان
غسان
نوشت و او را به قبول اسلام دعوت فرمود, جبله
جبله
اسلام آورد و پاسخ نامه را همراه هديه اي براي رسول خداارسال داشت , ولي پس
از مدتي به كيش نصراني بازگشت و با قبيله خود رهسپار ديارروم شد
259 259
.
ديگر وقايع در سال ششم هجرت
1 ـ قحطي و خشكسالي در اين سال و خواندن نماز باران توسط رسول خدا(ص ) درماه رمضان .
2 ـ اسلام آوردن مغيرة بن شعبه
مغيرة بن شعبه
.
3 ـ شكست خوردن شهر براز
شهر براز
فرمانده پرويزبن هرمز
پرويزبن هرمز
از روميان و پيروزي روميان بر ايرانيان
و نزول آيات : الم , غلبت الروم
260 260
.
4 ـ ظهار كردن (به رسم جاهليت , طلاق دادن زن ) اوس بن صامت انصاري
اوس بن صامت انصاري
بازنش خوله
خوله
و
شكايت كردن زنش درنزد رسول خدا و نزول آيات ظهار كه در اول سوره مجادله آمده است .
سال هفتم هجرت (سنة الاستغلاب )
غزوه خيبر
مـحـرم سـال هـفتم : رسول خدا(ص ) پس از بازگشت از حديبيه
حديبيه
و مدتي اقامت درمدينه در مـحـرم سـال هـفـتـم رهـسپار خيبر
خيبر
شد و در اين سفر ام سلمه
ام سلمه
را با خود برد ورايت را به
علي بن ابي طالب سپرد و در راه خيبر عامربن اكوع
عامربن اكوع
براي رسول خدا شعرمي خواند و چنين مي
گفت :.
واللّه لولا اللّه و مااهتدينا ـــــ ولا تصدقنا و لا صلينا.
انا اذا قوم بغوا علينا ـــــ و ان ارادوا فتنة ابينا.
فا نزلن سكينة علينا ـــــ و ثبت الاقدام ان لاقينا
261 261
.
پس رسول خدا درباره او دعا كرد و گفت : يرحمك اللّه صحابه از اين دعا چنين فهميدندكه وي به
شهادت مي رسد و او در خيبر به شهادت رسيد.
رسول خدا نيز هنگامي كه نزديك خيبر رسيد توقف فرمود و گفت : پروردگارا! ازتو مي خواهيم
خير اين قريه و خير اهلش را و خير آنچه در آن است و به تو پناه مي بريم از شر اين قريه و شر اهلش
و شر آنچه درآن است
پروردگارا! ازتو مي خواهيم
خير اين قريه و خير اهلش را و خير آنچه در آن است و به تو پناه مي بريم از شر اين قريه و شر اهلش
و شر آنچه درآن است
, سپس فرمود: به نام خدا پيش رويد.
مسير رسول اكرم (ص ) از مدينه تا خيبر
رسول خدا از مدينه ابتدا رهسپار عصر
عصر
شد (نام كوهي است ), سپس به صهبا
صهبا
رسيد, آنگاه با سـپـاه خويش تا وادي رجيع
رجيع
پيش رفت و ميان اهل خيبر و قبيله غطفان
غطفان
فرود آمد كه اين
قـبـيله را از كمك دادن به اهالي خيبر بازدارد, زيرا قبيله غطفان مي خواست با كمك و پشتيباني
خويش , يهوديان را عليه رسول خدا بشوراند وسرانجام توفيق نيافت و يهوديان تنها ماندند.
فتح قلاع خيبر
1 ـ قلعه ناعم
ناعم
كه پيش از قلعه هاي ديگر فتح شد و محمودبن مسلمه
محمودبن مسلمه
در فتح همين قلعه به شهادت رسيد.
2 ـ قلعه قموص
قموص
كه پس از قلعه ناعم فتح شد.
3 ـ قـلـعـه صـعب بن معاذ
صـعب بن معاذ
كه ثروتمندترين قلعه ها بود و روغن و خوارباري كه درخود ذخيره
داشت , در هيچ يك از قلعه هاي ديگر به دست نيامد.
4 ـ قـلـعـه نطاة
نطاة
كه رسول خدا از صبح تا شب با اهل قلعه جنگيد و پنجاه نفرمسلمان زخمي
شدند ورسول خدا سرانجام به فتح آن توفيق يافت و در اين قلعه منجنيقي به دست مسلمانان افتاد.
5 ـ قلعه شق
شق
كه پس از قلعه نطاة فتح شد.
6 ـ قلعه نزار
نزار
كه به وسيله منجنيق به غنيمت يافته , فتح شد.
7 ـ كتيبه
كتيبه
كه خود داراي قلعه هايي بوده است .
8 ـ قلعه ابي
ابي
كه صاحب طبقات آن را نام برده است
262 262
.
9 و 10 ـ قـلعه وطيح
وطيح
و قلعه سلالم
سلالم
كه به روايت ابن اسحاق در آخر از همه فتح شد در اين
دو قلعه بود كه صد زره و چهارصد شتر و هزار نيزه و پانصد كمان عربي به دست مسلمانان افتاد.
سرفرازي علي (ع )
كار فتح يكي از قلعه هاي خيبر
263 خيبر 263
دشوار شد و رسول خدا(ص ) ابتدا دو مرداز مهاجران و
مـردي از انـصـار يـا بـه تـرتيب ابوبكر
ابوبكر
و عمر
عمر
را براي فتح آن فرستاد, امافتح قلعه صورت
نـگـرفت و رسول خدا گفت : البته فردا همين رايت را به مردي خواهم داد كه خدا به دست وي
فـتـح را بـه سـرانجام رساند, مردي كه خدا و رسولش را دوست مي دارد و خدا و رسولش هم او را
دوست مي دارند
البته فردا همين رايت را به مردي خواهم داد كه خدا به دست وي
فـتـح را بـه سـرانجام رساند, مردي كه خدا و رسولش را دوست مي دارد و خدا و رسولش هم او را
دوست مي دارند
.
رسول خدا علي
علي
را خواست و گفت : اين رايت را بگير و پيش رو تا خدا تو راپيروز گرداند.
عـلي (ع ) نزديك قلعه رفت و با آنان نبرد كرد و چون سپرش بر اثر ضربت يك نفريهودي از دست
وي افـتـاد, دري از قلعه را برداشت و سپر قرار داد و تا موقعي كه فتح به انجام رسيد, همچنان در
دست وي بود و پس از آن كه از كار جنگ فارغ شد آن راانداخت ابورافع
ابورافع
مي گويد: من و هفت
مرد ديگر هر چه خواستيم آن را از جاي بلندكنيم نتوانستيم .
صفيه
از اسـيـران غـزوه خـيـبـر
خـيـبـر
يـكـي صـفـيـه
صـفـيـه
دخـتـر حـيـي بـن اخـطـب
حـيـي بـن اخـطـب
يـهـودي و هـمسركنانة بن ربيع
كنانة بن ربيع
بود كه رسول خدا او را از دحية بن خليفه كلبي
دحية بن خليفه كلبي
خريد و مسلمان شد و
اورا آزاد كـرد و سـپس به همسري گرفت دو دختر عموي صفيه
صفيه
نيز در جنگ خيبر
خيبر
اسير
شدند
264 264
.
كشتگان يهود خيبر
كشتگان يهوديان را 93 نفر نوشته اند كه برخي از بزرگان آنان كه در اين جنگ كشته شدند, از اين قرارند:.
1 ـ مرحب حميري , به دست علي (ع ) يا به دست محمدبن مسلمه .
2 ـ اسير, به دست محمدبن مسلمه .
3 ـ ياسر (برادر مرحب ) به دست زبير.
4 ـ كنانة بن ربيع , به دست محمدبن مسلمه .
فدك
رسول خدا(ص ) پس از فتح قلعه هاي خيبر, يهوديان باقي مانده را محاصره كرد وچون آنان خود را در مـعرض هلاك ديدند, تسليم شدند و پيشنهاد كردند كه آنان را تبعيدكند و نكشد و رسول خدا
پيشنهادشان را پذيرفت و چون اهل فدك
فدك
از آن , خبريافتند, از رسول خدا خواستند تا با آنان نيز
به همان صورت رفتار كند, رسول خدا هم پذيرفت و چون لشكري بر سر فدك نرفت , خالصه رسول
خدا گرديد
265 265
.
قرار رسول خدا با مردم خيبر و فدك
يـهـوديـان خـيبر به استناد آن كه در كار كشاورزي از مسلمانان آشناترند, پيشنهادكردند, املاك خيبر, بالمناصفه به خود ايشان واگذار شود و اختيار با رسول خدا باشد واين پيشنهاد پذيرفته شد,
فدك
فدك
نيز با همين قراربه اهل فدك واگذار شد و درآمد آن خالصه رسول خدا بود
266 266
.
زينب دختر حارث
زيـنـب
زيـنـب
دختر حارث و همسر سلا م بن مشكم يهودي , گوسفندي بريان كرد, پرسيدكه رسول خـدا بـه كـدام عـضـو گوسفند بيشتر علاقه مند است , به او گفتند: به پاچه گوسفندپاچه اي را
مـسـمـوم كـرد و براي رسول خدا هديه آورد رسول خدا پاره اي ازگوشت آن در دهان گرفت و
بلافاصله از دهان انداخت و گفت : اين استخوان به من مي گويد كه مسموم
مسموم
است رسول خدا
از زيـنب , حقيقت حال را پرسيد, او هم اعتراف كرد و گفت : با خود گفتم : اگر پادشاهي باشد از
دسـت وي آسوده مي شوم و اگر پيامبري باشد از مسموم بودن آن خبر خواهد يافت رسول خدا از
وي درگذشت .
غزوه وادي القري
رسـول خـدا(ص ) پـس از فتح خيبر
خيبر
رهسپار وادي القري
وادي القري
شد و آن جا را چندروز محاصره كرد, تا فتح آن به انجام رسيد مدعم
مدعم
غلام رسول خدا, بار شتر آن حضرت را پايين مي گذاشت
و در همان حال تيري به وي رسيد و كشته شد مسلمانان گفتند: بهشت او را گوارا باد رسول خدا
گـفـت : نـه , بـه آن خدايي كه جان محمد به دست اوست , هم اكنون روپوشي كه آن را از غنيمت
مسلمانان در جنگ خيبر ربوده است , درآتش دوزخ بر وي شعله ور است .
شهداي غزوه خيبر
1 ـ ربـيـعـة بـن اكـثم , 2 ـ ثقف بن عمرو, 3 ـ رفاعة بن مسروح , 4 ـ عبداللّه بن هبيب (ياهبيب ), 5 ـ بـشـربـن بـرابن معرور, 6 ـ فضيل بن نعمان , 7 ـ مسعودبن سعد
267 267
, 8 ـمحمودبن مسلمه , 9 ـ
ابوضياح بن ثابت , 10 ـ حارث بن حاطب , 11 ـ عروة بن مره , 12 ـاوس بن قائد, 13 ـ ا نيف بن حبيب ,
14 ـ ثابت بن ا ثله , 15 ـ طلحة بن يحيي , 16 ـعمارة بن عقبه , 17 ـ عامربن اكوع , 18 ـ اسلم حبشي , 19 ـ
مـسـعـودبن ربيعه , 20 ـاوس بن قتاده
268 268
, 21 ـ انيف بن وائله (يا واثله ), 22 ـ اوس بن جبير,
23 ـاوس بـن حـبيب , 24 ـ اوس بن عائد, 25 ـ ثابت بن واثله , 26 ـ جدي بن مره , 27 ـعبداللّه بن ابي اميه ,
28 ـ عدي بن مره .
داستان اسود راعي
غـلام سـياهي كه شباني مي كرد: اسود راعي
اسود راعي
كه مزدور و شبان مردي از يهوديان خيبر بود در مـوقـع محاصره يكي از قلعه هاي خيبر با گوسفنداني كه همراه داشت , نزدرسول خدا(ص ) آمد و
اسـلام آورد, سـپـس بـه رسـول خـدا گـفـت : من مزدور و صاحب اين گوسفندان بوده ام و اين
گـوسـفـنـدان نزد من امانت است , اكنون چه كنم ؟ رسول خدا گفت :گوسفندان را رو به قلعه
صـاحـبـشـان بـزن تـا به آن جا بروند او برخاست و مشتي ريگ برگرفت و برگوسفندان پاشيد و
گفت : برويد كه من به خدا قسم ديگر با شمانيستم .
گوسفندان چنان كه گويي كسي آنها را مي راند, داخل قلعه شدند, سپس اسود
اسود
بااهل همان
قـلـعه جنگيد, در همان حال سنگي به وي اصابت كرد و او را كشت , در حالي كه هنوز يك ركعت
نماز نخوانده بود, بدين گونه اسلام او را رستگار ساخت نام اين غلام را اسلم
اسلم
نوشته اند و ضمن
شهداي خيبر نام برده شده است .
داستان حجاج بن علاط سلمي
پس از فتح خيبر حجاج بن علاط
حجاج بن علاط
از رسول خدا اجازه خواست تا براي جمع آوري اموال خود كه در نـزد هـمـسـرش و نيز در نزد بازرگانان مكه بود, راهي مكه شود او به رسول خدا گفت : براي
وصول اموالم ناچار دروغي هم خواهم گفت رسول خدا فرمود:بگو حجاج
حجاج
مي گويد:تا به مكه
رسيدم , مرداني از قريش را ديدم كه در جستجوي به دست آوردن اخبار هستند كه كار رسول خدا
بـا اهـالـي دلـيـر خـيـبر
خـيـبر
به كجا كشيده است وچون هنوز از مسلمان شدن من بيخبر بودند,
گفتند: اي ابومحمد
ابومحمد
چه خبر؟.
شـنيده ايم كه اين راهزن (يعني : رسول خدا) رهسپار خيبر شده است گفتم : آري ,خبري دارم كه
شما را شادمان مي كند گفتند: بگو حجاج
حجاج
مي گويد: گفتم : محمد
محمد
چنان شكستي خورد
كه هرگز مانند آن را نشنيده ايد و يارانش همه كشته شدند و خودش نيز اسير است و گفتند: او را
نـمـي كشيم , بلكه به مكه اش مي فرستيم تا اهل مكه او را به جاي كشتگان خود, بكشند آنان از اين
خبر بسيار شادمان گشتند سپس حجاج
حجاج
گفت :با من كمك كنيد تا پول و مال خود را كه نزد
ايـن و آن مـانـده است فراهم كنم , زيرا در نظردارم به خيبر
خيبر
برگردم و از شكست خوردگان
اصـحاب محمد, چيزي به دست آورم پس همه در انجام اين كار مساعدت كردند, بدان گون كه از
آن بهتر نمي شد.
نگراني عباس بن عبدالمطلب
حـجـاج بـن عـلاط
حـجـاج بـن عـلاط
پـس از مـنـتـشـر كـردن شـكـسـت رسـول خـدا از واقـعـه خـيـبـر,عـبـاس بـن عـبـدالـمـطـلب
عـبـاس بـن عـبـدالـمـطـلب
را ديد كه از شنيدن اين خبر نگران است , به او گفتم :
مـي تـواني گفته ام نهفته داري ؟ گفت : آري گفتم تا سه روز گفتار مرا نهفته دار, چه مي ترسم
قـريـش مـرا تـعـقـيـب كـنـنـد و بـه دام افـكـنـند, بعد از سه روز هر چه مي خواهي بگو گفت :
بسيارخوب سپس به وي گفتم : به خدا قسم برادرزاده ات (يعني : رسول خدا) را در حالي گذاشتم
كـه بـا دختر پادشاه يهوديان صفيه
صفيه
عروسي كرده و خيبر
خيبر
را با اموال واندوخته هاي فراوان
گـرفـتـه اسـت , اما اين خبر را نهفته دار و بدان كه من مسلمان شده ام واكنون براي جمع آوري
مطالبات خود به مكه آمده ام .
عباس
عباس
پس از سه روز, جامه اي فاخر پوشيده و خود را خوشبو كرد و از خانه بيرون آمد و پس از
طواف , ديد كه مردان قريش هنوز سرگرم نيرنگ حجاج
حجاج
اندهنگامي كه عباس
عباس
را ديدند به
او گـفـتـنـد: بـه خـدا قـسـم كـه در مقابل مصيبتي پر سوز و گداز خود را به شكيبايي زده اي !
عباس
عباس
گفت : نه به خدا, چنان نيست كه شما پنداشته ايد, محمد
محمد
خيبر را گرفت و با دختر
پـادشاه آن سرزمين عروسي كردگفتند: اين خبر را چه كسي براي تو آورده است ؟ گفت : همان
كس كه آن خبر را براي شما آورد گفتند: افسوس كه از دست ما در رفت .
غنائم خيبر
غنائم خيبر
خيبر
پس از وضع خمس بر مبناي هزار و هشتصد سهم تقسيم شد, براي هر مرد از هزار و چهارصد مرد مجاهد مسلمان يك سهم و براي هر اسب از دويست اسب دو سهم .
بـه مـردانـي كـه در قـرار صـلـح مـيـان رسـول خـدا و اهـالـي فـدك
فـدك
واسـطـه بـودنـد از
جمله محيصة بن مسعود
محيصة بن مسعود
و به زنان پيامبر از خمس حقي داده شد.
غـنـائم خـيبر بر كساني تقسيم شد كه در حديبيه
حديبيه
بوده اند, چه در خيبر
خيبر
بوده باشندو چه
نبوده باشند البته از اهل حديبيه فقط جابربن عبداللّه انصاري
جابربن عبداللّه انصاري
در خيبر نبود ورسول خدا سهم
او را هم با كساني كه بوده اند برابر نهاد.
تيما
مـسـعـودي مـي نويسد: مردم تيما
تيما
دشمن رسول خدا بودند و خاندان سموال بن عاديا (يكي از مـردان با وفاي عرب ) بر ايشان رياست داشتند و چون از فتح وادي القري
وادي القري
خبر يافتند, با رسول
خدا صلح كردند و تن به جزيه دادند و آنگاه رسول خدا به مدينه بازگشت
269 269
.
ماموران برآورد محصول خيبر