گفتار سوم : تأملاتی در تحلیل نظری انقلاب حسین عظیمی
گفتار سوم : تأملاتی در تحلیل نظری انقلاب حسین عظیمی (1) * از دیدگاه شما، در بررسی و تحلیل علل و عوامل انقلاب از منظر اقتصادی و یا اقتصاد سیاسی که یکی از دیدگاههای مهم در مطالعه پدیدههای اجتماعی است، اولا به چه مسائل و مطالبی معطوف خواهیم شد; ثانیاً دیدگاه
گفتار سوم : تأملاتي در تحليل نظري انقلاب
حسين عظيمي (1)
* از ديدگاه شما، در بررسي و تحليل علل و عوامل انقلاب از منظر اقتصادي و يا اقتصاد سياسي كه يكي از ديدگاههاي مهم در مطالعه پديدههاي اجتماعي است، اولا به چه مسائل و مطالبي معطوف خواهيم شد; ثانياً ديدگاهي كه ارائه ميشود در مقايسه با ديدگاههاي رقيب چه مبناي نظرياي ميتواند داشته باشد و به لحاظ نظريهپردازي از چه قوام و استحكامي برخوردار است؟.
* نخست اين كه، تحليلهاي يكسونگر از هر پديده بزرگ تاريخي هميشه ميتواند ناقص و احتمالا گمراه كننده باشد. با توجه به اين نكته است كه نميتوان انقلاب ايران يا هر انقلاب ديگري را صرفاً ـ يا حتي عمدتاً ـ با تأكيد بر يك وجه از وجوه زندگي فهميد. تفاوتي نميكند كه اين وجه از زندگي، يعني وجهي كه مورد توجه قرار گرفته است، وجه اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي، سياسي و يا هر وجه ديگري باشد. به عبارت سادهتر، به نظر ميرسد كه انقلابها حوادثي فراگير هستند كه همه جنبههاي زندگي را در برميگيرند و دست كم به همين دليل (هر چند دلايل ديگري هم هست) منشأ انقلابها را نميتوان با يك وجه از زندگي به طور كافي
توضيح داد. تأكيد ميكنم كه تحليل صرفاً اقتصادي، سياسي يا فرهنگي از يك انقلاب، يا هر تحليل ديگري كه صرفاً يك بعد از ابعاد را در نظر بگيرد تا جايي معتبر است كه فقط بيان كننده همان بعد باشد و بيش از آن ادعايي نداشته باشد. اگر چنين تحليلي بخواهد ادعايي بيش از اين داشته باشد، حتماً دچار مشكل خواهد شد. از اين رو به
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دكتراي اقتصاد، مسئول تحصيلات تكميلي دانشگاه آزاد.
[98]نظر ميرسد كه بايد در بحثهاي تئوريك و نظري بيشتر به دنبال ديدگاههايي باشيم كه به نحوي اين مجموعه را در هم تلفيق كرده باشند.
قبل از پيگيري اين بحث، نكته ديگري را نيز بايد مورد اشاره قرار دهيم و آن اين است كه تحليلهاي ما در چارچوب علوم اجتماعي تجربي است و بنابراين از نقاط قوت و ضعفِ شناخته شده اين تحليلها برخوردار است. براي مثال، ميدانيم كه در تحليلهاي تجربي اجتماعي اولا مكاتب فكري گوناگوني وجود دارد و ثانياً حل و فصل اختلافات اين مكاتب هم به سادگي عملي نيست. چرا كه در اين بررسيها با علومي مواجه هستيم كه امكان دسترسي به آزمايشگاه كنترل شده برايشان فراهم نيست. بحث و بررسي در اين مقولات همانند بحث و گفتگو در علوم طبيعي نيست كه اگر اختلافاتي بين دانشمندان بروز كرد، بتوان در صورت ضرورت، به آزمايشگاه كنترل شدهاي مراجعه نمود و مشكل را در آن آزمايشگاه از طريق مشخص و قبولشدهاي حل و فصل كرد. در علوم اجتماعي هيچ دانشمندي نميتواند انتظار داشته باشد كه جامعهاي را به عنوان آزمايشگاه تلقي كند و هر گونه بخواهد از اين آزمايشگاه استفاده كند. از اينجاست كه مكاتب فكري مطرح ميشود و به همين دليل، اختلاف نظرهايي كه پيدا ميكنيم، اختلاف نظرهايي است كه نبايد با تعصب غيرعلمي به آنها نگاه بشود.
نكته ديگر اين كه ميدانيم از نظر روششناسي، علوم اجتماعي تجربي هيچ گاه علومي جامع و كامل نيستند و نخواهند بود. معني اين حرف اين است كه در تحليل علمي پديدهاي مثل انقلاب نميشود انتظار داشت كه همه ابعاد پديده را بتوان در چارچوب علوم تجربي شناخت. نكته سوم اين كه انقلابهايي مثل انقلاب اسلامي، پديدههاي اجتماعي بسيار بزرگ و در عين حال تازهاي هستند. بحث و گفتگو درباره اين انقلابها توسط افرادي كه خودشان به نحوي از انحا آن را تجربه كردهاند و يا در آن درگير بودهاند، نميتواند براحتي به يك بحث عيني و دور از قضاوتهاي شخصي تبديل شود. اكنون با عنايت به نكات فوق و با تأكيد بر ترديدهايي كه مورد اشارهام بود، وارد بحث در زمينه سؤالات شما ميشوم. مشخص است كه در تجزيه و تحليل اين انقلاب، مكاتب رقيب و نيز يكسونگريهايي داشتهايم. يكي از اين مكاتب، يعني تفكر كمونيستي كه خيلي هم قدرتمند بود، با فروپاشي شوروي سابق قدرتش را از لحاظ عملي از دست داد. در اين مكتب، همان طور كه اطلاع داريد، گفته ميشد كه در
[99]تحليل نهايي، انقلابها را بايد با توجه و تأكيد اساسي بر تحول در زيربناهاي اقتصادي تجزيه و تحليل كرد. بر اساس ديدگاه اين مكتب، زماني كه زيربناهاي اقتصادي در يك جامعه تغيير ميكند يا روابط توليد با شيوههاي توليد در تضاد قرار ميگيرد، دوران انقلاب فرا ميرسد، رو بناهاي اجتماعي فرو ميپاشد و نهايتاً نظام ديگري ايجاد ميشود. در اين نظريه اساس بحث، اقتصاد و امور اقتصادي است و حتي طبقات اجتماعي نيز در ارتباط با زيربناي اقتصادي، تعريف ميشوند. البته اين بحثها و خصوصاً اين بحثِ ساده شده، بحثهايي نيست كه توسط خود ماركس ـ كه يكي از دانشمندان ژرفبين و يكي از تحليلگران عميق نظام سرمايهداري محض است ـ عيناً ارائه شده باشد. ولي وقتي بحثهاي ماركسيستي به كوچه و بازار كشيده شد، همين تحليلهاي مادي گرايانه و يكسونگر از انقلاب ارائه شد. در جامعه ما نيز همين برداشت بسيار ساده از تئوري ماركسيستي انقلاب كه متكي بر تضادها، تشديد تضادها و نهايتاً فروپاشي روابط توليدي و اجتماعي بود، وجود داشت.
پس از جنگ جهاني دوم، يعني زماني كه جنگ سرد شدت گرفت و احتمال وقوع انقلابهاي كمونيستي در كشورهاي توسعه نيافته نسبتاً جدي تلقي ميشد، مطالعات تازهاي در زمينه درك علل انقلاب سامان داده شد. از جمله اين مطالعات ميتوان به بررسيهايي كه در آمريكا به سرپرستي روستو انجام گرفت اشاره كرد. تحقيقاتي كه نتايج نهايياش در كتابي تحت عنوان مراحل رشد سرمايهداري منتشر گرديد. در مقدمه اين كتاب به صراحت آمده است كه اين نوشته، يك مانيفست غير كمونيستي در زمينه تجزيه و تحليل تاريخ است. مشخص است كه در اين كتاب، مكتبي رقيب از تفكر اجتماعي در مقابل ماركسيسم مطرح ميگردد. در اين مكتب فكري ميتوان ملاحظه كرد كه نهايتاً با انقلاب اين گونه برخورد ميشود كه اين پديده اجتماعي ناشي از فقر ملتها در شرايطي است كه جهان توسعه يافته، به مرز مرحله مصرف انبوه رسيده است. يعني انقلاب مربوط به كشورها و جامعههايي ميشود كه به شدت تحليل رفتهاند. سياست خارجي آمريكا در آن دوران به شدت تحت تأثير افكار روستو و افكار مطرح شده در كتاب مراحل رشد سرمايهداري بود; اگر براي آمريكا مهم بود كه كشوري دچار انقلاب كمونيستي نشود، سعي ميشد به آن كشور كمك شود تا ضمن صنعتي شدن، از فقر نجات يابد و در نتيجه، كمونيست نشود. بد نيست اشاره كنم كه زمان اوليه پذيرش اين تئوري حدوداً مصادف با سالهاي 35 تا50
[100]شمسي بود. درست در همين سالهاست كه جنگ سرد شدت دارد و از آنجا كه مرز ايران و شوروي طولاني است، دنياي غرب به شدت مايل است كه ايران در داخل بلوك غير كمونيستي باقي بماند. در اين راستاست كه كمك زيادي به جامعه ايران ميكنند تا فقر آن محدود شود و احتمال وقوع انقلاب كمونيستي در ايران ضعيف شود. فراموش نكنيم كه ايرانِ آن زمان، تازه از تحولات دوران حكومت مرحوم دكتر مصدق خارج شده و هنوز سابقه و خاطره حزب توده (حزب كمونيستيِ آن زمان ايران) در ذهنها تازه است. در هر حال، ملاحظه ميكنيم كه اين نظريه دوم، فقر را منشأ انقلاب ميداند. اما بتدريج و همراه با تكامل شناخت از پديده انقلاب، روشن شد كه اين نظريه نيز يكسونگر است و مسئله را بدرستي و با جامعيت نديده است.
نظريه ديگري كه در دوران اخير براي توضيح انقلابها مطرح شده است و شايد انقلاب ايران را هم بتوان در چارچوب آن، بهتر فهميد، نظريه مربوط به تحولات التهاب آميز دورانگذار، در شرايط نوسازي است. در اين تئوري بحث اينگونه مطرح ميشود كه دوران جديد تاريخي بشر، يعني دوران صنعتي، يك عصر بينالمللي است. كشورهاي جهان چه بخواهند و چه نخواهند به داخل اين عصر كشيده ميشوند. پس از شروع اين دوران جديد تاريخي همه كشورهاي جهان به اجبار وارد يك دوران گذار تاريخي ميشوند. اما دوران گذار تاريخي، دوران التهاب و بحران است و دليل اين امر اين است كه همه چيز در حال جا به جايي است و جامعه دارد به شكل و شمايل يك جامعه كاملا تازه در ميآيد; فرهنگ، سياست، اقتصاد و روان شناسي انسانهاي چنين جامعهاي متحول ميشود و خلاصه سرتاپاي اين جامعه دگرگون ميشود. طبيعي است كه اين تحول بنياني بدون بحران، شدني نيست; بهعلاوه، اين تحول از يك دوران تاريخي به دوران تاريخي ديگر، زماني تكميل ميشود كه همه ابعاد زندگي اين تحول را پشت سر گذاشته باشند. به عبارت ديگر، در اينجا ساختارها نيز باز تعريف ميشوند; ساختار سياسي، ساختار علمي ـ آموزشي، ساختار اقتصادي، ساختار زيربنايي، ساختار بينالمللي و... و گفته ميشود كه اين تحول تاريخي، زماني ميتواند كامل باشد كه همه ساختارها تحول پيدا كرده و به شكلهاي نو درآمده باشند.
بحث بعدي اين است كه مطالعات علمي نشان داده كه اين ساختارها به هيچ صورتي قابليت ندارند كه در جريان تحول بنياني خود متوازن حركت كنند; به همين دليل، هميشه يك شكاف ساختاري بين توسعه اين ساختارها وجود خواهد داشت.
[101]مطالعات و بررسيهاي انجام شده نشان ميدهد كه اين شكافها اگر از حدي تجاوز كند، آنگاه اين فاصلههاي حركتي، مانع توسعه ميشود. حال بايد ديد كه در چه شرايطي اين موانع ساختاري توسعه، بسيار شديد ميشود و آيا اين شدت گرفتن به انفجارها و انقلابهاي اجتماعي كشيده ميشود يا نه؟ در حدي كه شناخت علمي وجود دارد ميتوان بحث را اينگونه جلو برد كه گاهي يك ساختار نسبت به ساختار ديگر عقب مانده است; گاهي يك ساختار نسبت به يك ساختار ديگر جلو افتاده است. اين عقب ماندگيها، يا اين پيشافتادنها شكافهاي توسعهاي را مطرح ميسازند. اين شكافها در دو گروه قابل طبقه بندي هستند.
گروه اول، شكافهايي را در بر ميگيرد كه ناشي از تفاوت بين توسعه ساختار سياسي از يك طرف و ساير ساختارها از طرف ديگر است. در اين گروه بحث اين است كه مثلا شكاف بين توسعه ساختار سياسي و توسعه ساختار اقتصادي تا چه حدي است. آيا ساختار سياسي بيشتر توسعه پيدا كرده يا ساختار اقتصادي؟ يا شكاف بين ساختار سياسي و ساختار فرهنگي چه مقدار است؟ آيا ساختار سياسي بيشتر توسعه پيدا كرده يا ساختار فرهنگي و...؟
گروه دوم، شكافهايي را در بر ميگيرد كه ناشي از تحول ساختارهاي غيرسياسي نسبت به يكديگر است. براي مثال، ساختار علمي و اقتصادي نسبت به هم، يا ساختار بينالمللي و اقتصادي نسبت به هم و غيره. در اين نظريه جديد، بحثي كه ميشود اين است كه وقتي شكاف بين ساختار سياسي و ساختارهاي ديگر شدت پيدا كند و شكل آن هم اين گونه باشد كه ساختار سياسي به شدت نسبت به ساختارهاي ديگر عقبمانده باشد و وضعيت طوري گردد كه انعطافپذيري در ساختار سياسي بسيار محدود باشد، در اين شرايط، زمان، زمان انفجارها و انقلابهاي اجتماعي است. به عبارت ديگر، زمينه براي بروز كنشهاي اجتماعي به شدت آماده است. البته باز هم اين وضعيت الزاماً به انقلاب نميانجامد و بستگي دارد به اين كه آيا براي مثال، ساختار بينالمللي دخالت كند و ساختار سياسي را براي مدتي حفظ كند; و يا ساختارهاي پيشرفته را عقب براند و آرام آرام آن شكافها را به جايي برساند كه قابل تحمل باشد. اين از نظر مفهومي مثل اين ميشود كه فرض كنيد يك نخي داريد كه وزنه خاصي را ميتواند تحمل كند; تا آنجا كه فشار وارد بر اين نخ، زير مقدار تحمل آن است، نخ سالم ميماند، ولي اگر فشار وارد كمي از حد تحمل آن بالاتر رود اين نخ
[102]پاره ميشود. براي جلوگيري از پاره شدن نخ ميتوان چندين كار كرد و با اين كارها جلو پاره شدن آن را براي مدتي گرفت. يعني در اين نظريه، بحث الزام به انقلاب فقط در يك وضيعت از وضعيتهاي متعدد، ممكن و قابل طرح است; در ساير وضيعتها التهاب و عدم تعادل و بحران هست، ولي از انقلاب خبري نيست. به
عبارت ديگر، اصل اين نيست كه انقلاب اتفاق بيفتد، بلكه انقلابها همان استثناها هستند. در اين تئوري جديد، وقتي كه توسعه ساختار سياسي يك جامعه به شدت از توسعه ساير ساختارها عقب بماند عصر، عصر انقلابهاي اجتماعي ميشود و اگر
شكاف ساختاري بين ساير ساختارها ايجاد شود زمان، زمان اتلاف منابع اجتماعي ـ اقتصادي است. براي مثال، اگر ساختار علمي خيلي پيشرفت كند ولي ساختار زير بنايي، به نسبت، عقب مانده باشد، در اين وضعيت، جامعه از پيشرفت علمي استفاده كافي نخواهد كرد و دچار اتلاف منابع خواهد شد. يا اگر ساختار ارتباطي خيلي توسعه يافته باشد، ولي در كنار اين ساختار ارتباطي پيشرفته، ساختار تأمين سرمايه، به نسبت، عقبمانده باشد، از شبكه راههاي پيشرفته يا مخابرات پيشرفته كشور به اندازه كافي نميتوان استفاده كرد و اتلاف منابع به وجود ميآيد.
اجازه دهيد عرايضم را تا اينجا خلاصه كنم. نكته اولي كه اشاره كردم اين بود كه تحليلهاي يكسونگر تحليلهاي خوبي از پديدههاي اجتماعي نيستند و حداكثر ميتوانند جنبهاي از جنبههاي يك تحول اجتماعي را، آن هم تا حدي، روشن كنند. نكته ديگر مورد اشاره ما اين بود كه اولين نظريه منسجم در توضيح انقلابها، در دوران معاصر، تحليل متكي برمبناي ماركسيستي است كه تحليلي يكسونگر بوده و حتي نتوانسته انقلاب 1917 روسيه را نيز توضيح بدهد. ميدانيم كه بر اساس تحليل ماركسيستي، انقلاب بايد در پيشرفتهترين كشور سرمايهداري صورت گيرد، در حالي كه انقلاب اكتبر در كشوري كه در مراحل اوليه سرمايهداري بود صورت گرفت (روسيه در آن زمان، عقب ماندهترين كشور نبود، ولي پيشرفتهترين هم نبود). بعد اشاره كرديم كه بتدريج نظريه دومي كه بر نظريههاي روستو استوار بود مطرح شد. اين نظريه هم به نوعي ديگر دچار يكسو نگري شد و نتوانست در توضيح انقلابها موفق باشد. نظريه سومي كه در اين زمينه مطرح شده و قدرت توضيحي بيشتري دارد، همين نظريه مربوط به گذار تاريخي از دورانهاي بزرگ بشري است. در اين زمينه نكاتي را عرض كردم كه دوباره آنها را تحت عنوان اصول ثابت توسعه به شرح زير خلاصه ميكنم.
[103]اصل اول، اصل جامعيت يا فراگيري است; به اين معني كه توسعه يك جامعه، كه در بحران گذار قرار گرفته در گرو توسعه كامل تمام ابعاد زندگي در آن جامعه است.
اصل دوم، اصل عدم توازن است; به اين معني كه محال است بتوانيم ساختارهاي مختلف جامعه را به صورت متوازن حركت بدهيم. بنابراين، تحول در ساختارهاي مختلف و در ابعاد مختلف زندگي در هر جامعه در حال گذار از فرآيندي نا متوازن عبور ميكند.
اصل سوم، اصطكاك است; به اين معني كه وقتي ساختارها متوازن حركت نميكنند، اين عدم توازن باعث ايجاد اصطكاك بين ساختارها ميشود. اصل چهارم، التهاب; اصل پنجم، انقلاب; و اصل ششم، خمودگي است. اصول التهاب و انقلاب معطوف به عقب ماندگي شديد ساختار سياسي از ساير ساختارها، و اصل خمودگي معطوف به عدم توازن شديد بين ساير ساختارهاست كه به اتلاف منابع و خمودگي جامعه منتهي ميگردد. و لازم است تأكيد كنم كه عليرغم اهميت ساختار سياسي براي توسعه يك جامعه و براي جلوگيري از انفجارهاي اجتماعي، حتي در اين زمينه نيز نميتوان به تحليلي يكسونگر بسنده كرد و مثلا تصور نمود كه ساختار سياسي پيشرفته الزاماً باعث توسعه جامعه ميشود. براي روشن شدن مسئله، توجه شما را به جامعه هند جلب ميكنم كه در ادبيات مرسوم اجتماعي گفته ميشود از نظر سياسي ساختار نسبتاً پيشرفتهاي دارد. ملاحظه ميكنيم كه عليرغم اين ساختار نسبتاً پيشرفته، هند هنوز هم نتوانسته از مدار توسعهنيافتگي و فقر خارج شود و توسعه يابد. بلكه آنچه اتفاق افتاده اين است كه اين ساختار سياسي كه نسبت به خيلي از كشورهاي جهان سوم پيشرفتهتر است دچار اتلاف شده; چرا؟ چون ساختارهاي ديگر به كمكش نيامدهاند، ولي چون ساختار سياسي كمي پيشرفتهتر از ساير ساختارها بوده، اين اتلاف به انقلابهاي اجتماعي منجر نشده است. در حالي كه اگر عقب ميماند وضع ديگري مطرح ميشد.
* خيلي از نظريهها و مخصوصاً بسياري از نظريههاي اقتصادي ظاهراً معتقدند كه انقلابها ميآيند، نه اين كه خلق شوند; يعني بحث را بيشتر ساختاري ميكنند. حال در مورد انقلاب اسلامي با فرض قبول تحليل ساختاري، ماهيت و سمت و سوي انقلاب را چگونه بايد تحليل نمود؟ چرا كه در اين مبنا به هر حال انقلاب ايجاد نميشود تا آن كسي كه آن را ايجاد ميكند به آن جهت بدهد، بلكه ميآيد و زاده .
[104]ميشود و از درون همين گُسستها و شكافها و تعارضها سر بر ميآورد. پس احتمالا بايد سمت و سوي آن نيز پيشاپيش رنگ خاصي گرفته باشد!
* آنچه بنده ميتوانم عرض كنم اين است كه ميتوان گفت انقلابها ساختاري هستند و در صورتي كه شرايط پيش گفته، در وضيعت استثناييِ مورد اشاره فراهم شود، آنگاه انقلاب خواهد آمد. اما اين عبارت به اين معني نيست كه ماهيت انقلاب هم از پيش توسط همين نيروهاي ساختاري تعيين شود. براي روشن شدن مسئله، اول بايد ديد انقلاب را چگونه تعريف ميكنيم. انقلاب عبارت است از انفجاري كه اتفاق ميافتد و نظام خاصي از حكومت و زندگي را به هم ميريزد. گاهي ممكن است انقلاب را وسيعتر از اين تعريف كنيم و بگوييم انقلاب نه تنها انفجاري است كه اتفاق ميافتد و نظام را به هم ميريزد، بلكه شامل نظامهايي كه بعد از آن ايجاد ميشود هم هست. به نظر نميآيد كه اين تعريف دوم تعريفي كارساز و صحيح باشد و بتوانيم آن را بپذيريم; انقلاب در واقع همان انفجاري است كه در مقطعي از زمان صورت ميگيرد و با وقوع خود، قطعاً نظامي از سياست و زندگي را كنار ميزند. به اين مفهوم، انقلاب ميآيد و ساختاري است. ولي اين كه انقلاب چه ماهيتي ميگيرد; نكتهاي است كه در بطن روابط سازنده انقلاب، تعيينشده نيست. عنايت بفرماييد كه اشاره كرديم: در وضعيتي كه ساختار سياسي به شدت عقبمانده و ساختارهاي ديگر به شدت پيشرفتهاند; شرايط ويژهاي براي كمك به ساختار عقبمانده سياسي وجود ندارد; و قابليت انعطاف هم در ساختار سياسي نيست، بههمين دليل، عصر انفجارهاي اجتماعي فرا ميرسد. ولي در بحثها هيچ جا اشارهاي نداشتيم كه اين انقلاب كه حكومت ويژهاي را ميبرد، حتماً حكومت ويژه ديگري را خواهد آورد. چنين چيزي در نيروهاي ساختاري انقلاب قابل رؤيت نيست. آنچه ماهيت بعدي انقلاب را روشن خواهد كرد شرايط ويژه آن كشور است; مثلا اين كه آن كشور داراي چه فرهنگي است، چه گروههايي در آن كشور قدرتمندند، چه گروههايي داراي ابزار نفوذ هستند، مردم چه وضعيتي دارند و.... اينهاست كه ماهيت نظام بعدي را روشن ميكند و به همين دليل هم تصور من اين است كه به اين دلايل ميتوانيم در مورد شرايط ايران اينطور بگوييم كه اين انفجار به هر حال ميآمد. ولي اين كه پس از وقوع انفجار، حتماً انقلاب اسلامي از دل آن بيرون ميآمد، بحثي ديگر است. در اينجا تصور من اين است كه وضعيت ويژه تاريخي جامعه ما در زمان و در مقطع وقوع انفجار، خصلت
[105]ويژهاي به اين انقلاب داد. ويژگيهاي جامعه ايران از قبيل فرهنگ شيعه، و رابطه نزديك گروهها و اقشار وسيع مردم با روحانيت، شكل گيري شخصيتهاي ويژه رهبري در روحانيت در اين زمان خاص، و با توجه به مسائل متعدد ديگري كه ميشود بحث كرد، باعث شد كه ماهيت اين انقلاب، اسلامي شود و طبيعي است كه انقلاب آثار و پيامدهاي ويژهاي را هم به دنبال داشت.
اگر ما اين مجموعه را نميداشتيم، انقلاب ميتوانست ماهيت ديگري پيدا كند; در عين حالي كه اين انقلاب ميآمد. بنابراين، غرض من اين است كه تا آنجا كه قابل درك است بايد گفت: بله، انقلاب ساختاري است و ميآيد. ولي وقتي آمد ماهيت خودش را هم عيناً بهدنبال نميآورد. ماهيت آن، بهنيروهاي موجود و آرايش آنها و بهفرهنگي كه در آن مقطع خاص در جامعه، موجود است و نيز به عوامل متعدد ديگر، بستگي دارد.
* اگر به لحاظ ساختاري انقلابها ميآيند و بايد هم ميآمدند، چه اتفاقي افتاد كه انقلاب صفت اسلامي به خود گرفت و فرضاً چرا اتفاقات ديگري نيفتاد؟ چرا كه در آن موقع آلترناتيوها و جايگزينهايي مطرح بودند مانند انقلاب دمكراتيك اسلامي; گرچه آنها هم به نحوي جنبه اسلامي داشتند و نسل خاصي از مبارزان آنها را دنبال ميكردند، مثل مجاهدين خلق. و خلاصه اين كه چرا پس از پيروزي، ديدگاههاي ديگر نتوانستند انقلاب را به دست بگيرند؟ به بيان ديگر، جناب عالي مرزي كشيديد بين وقوع انقلاب و بين سمت گيري و شكل يابي آن، پس از مرحله فروپاشي و پيروزي انقلابيون. در اينجا اين سؤال مطرح است كه آيا نميشود گفت آن زمينههايي كه موجب بروز يك انقلاب ميشود، همانها به سمت و سويي كه انقلاب پس از پيروزي پيدا ميكند جهت ميدهد; و يا برعكس، اگر انقلابي سمت و سوي خاصي پيدا كرد از آنجا ميشود پيبرد و پلي زد به اين كه چنان زمينههايي در بستر تاريخي انقلاب وجود داشته و در نتيجه انقلاب به همان سمت رفته است. طبق فرمايش شما كاملا اين مرز قابل تفكيك است; يعني ما به لحاظ نظري ميتوانيم بين بستر تاريخي وقوع يك انقلاب و بين سمت و سويي كه پس از پيروزي پيدا ميكند، كاملا تفكيك نماييم!.
* در جواب، اجازه دهيد مجدداً به بحثهاي قبل بازگرديم. مشاهده كرديم كه در بحث ما وجوه مختلفي از زندگي هر جامعه تحت عنوان ساختار تعريف شد و گفتيم كه جوامعي داريم به نام جوامع در حال گذار كه در شرايط التهاب نظري قرار گرفتهاند.
[106]باز هم بحث كرديم كه ساختارهاي مختلف در اين جوامع ممكن است با هم هماهنگ يا ناهماهنگ باشند; اگر ناهماهنگ بودند شكاف توسعهاي ايجاد ميشود. ملاحظه ميكنيد كه اين مجموعه از بحث هيچ ارتباطي به مكان خاصي ندارد كه مثلا بحث مربوط به ايران باشد يا ويتنام يا كشوري ديگر. اين بحث، فرهنگهاي مختلف، اقتصادهاي مختلف و جوامع مختلف را در بر ميگيرد. پس ميبينيم كه تا اينجا با يك بحث عمومي و اساسي سرو كار داريم كه چارچوب نظري ما را فراهم ميكند و به ادعاي بنده همان نظريه عام انقلاب است و ما در ارتباط با اين نظريه عام، ميگوييم انقلاب ميآيد يا نميآيد. طبيعي است كه اين تئوري عام وقتي در جامعه خاصي شكل بگيرد مجبور است رنگ و بو و جسم و شكل داشته باشد و ديگر، جداسازي به شكل ساده ممكن نيست. به عبارت ديگر، اگر به جامعهاي خاص نگاه كنيد، چگونه ميتوان در اين جامعه در زمان متوقف شد و گفت كه اين انقلاب مثلا مال ده سال، پانزده سال يا بيست سال پيش بوده است؟
جامعه يك مجموعه اجتماعي كاملا به هم پيچيده و داراي ارتباطات وسيع و چندجانبه است. پس نبايد بحث را از پويايي و ديناميك بودن خارج كرد. به اين صورت است كه بايد تأكيد كرد كه ما معمولا يك تحليل عموميتر داريم كه همان تحليل نظري است و از ويژگيهاي يك جامعه خاص و به اعتباري، از هر جامعه خاصي منتزع گرديده است. اين بحث عمومي معيارهاي درك و فهم پديدهها را به ما ميدهد و با اين معيارها وارد بررسي يك جامعه خاص ميشويم. اين معيار عمومي را هم از دنيايي توهمي به دست نياوردهايم، بلكه اين تئوري عمومي حاصل بحث و بررسي حالات واقعي قبلي است. مثلا انقلابي در فرانسه، انقلاب ديگري در كوبا، انقلاب ديگري در چين، انقلابي در مصر، انقلابي در ايران و انقلابي در كشوري ديگر اتفاق افتاده است. اين انقلابها بتدريج مطالعه شده و حاصل اين مطالعات به شناختي عمومي و انتزاعي انجاميده و مدلي به دست آمده است. اين مدل به ما ميگويد كه انقلاب در شرايط z , y , xميآيد يا نميآيد، ولي نميتواند به ما بگويد كه اين انقلاب با چه ماهيتي ميآيد. چون ماهيتها همان چيزهايي است كه ما از آن انتزاع كردهايم. وقتي اين z , y , x را پيدا كرديم، طبيعي است كه با اين ابزار ميتوانيم به جامعه برگرديم، وضعيت جامعه را مطالعه كنيم و بر اساس اين مطالعه، پيشبينيهايي
[107]نيز بكنيم. به عنوان مثال، وقتي با اين ابزار به جامعه خودمان بر ميگرديم از خود ميپرسيم كه با چه معياري پيشرفتگي يا عقب ماندگي نسبي ساختار سياسي را ميتوان روشن ساخت؟ آيا ساختار سياسي ما طوري است كه مثلا در تضاد با ساير ساختارها قرار گرفته و به شدت عقب مانده است، و بايد منتظر انفجارهاي اجتماعي بود؟ و يا وضعيت به گونهاي ديگر است و بايد پيشبيني ديگري كرد؟
مقصود من اين است كه در علوم اجتماعي تجربي روشي داريم كه وقتي در جوامع مختلف اتفاقاتي ميافتد، اين اتفاقات را تجزيه و تحليل ميكنيم و الگويي كلي از آنها در ميآوريم. سپس با آن الگوي كلي براي فهم دقيقتر مسئله به جامعه باز ميگرديم و اين رفت و برگشتها مدام تكرار ميشود و درك بهتري از پديده براي ما حاصل ميكند. از اين رو، وقتي ميگوييم انقلاب ميآيد، داريم با آن الگوي كلي ميگوييم. طبيعي است كه وقتي به جامعه خاص مورد نظر، مثلا جامعه ايران قبل از انقلاب، بازگرديم آن وقت با مطالعه وضعيت واقعي، بيشتر از آن كه انقلاب ميآيد يا نميآيد را هم ميشود ديد و مثلا ميتوان حدسهايي راجع به سمت و سوي بعدي انقلاب هم زد. البته همان طور كه قبلا هم اشاره كردم، واقعاً هنوز خيلي زود است كه بتوانيم همه ريشههاي انقلاب را بفهميم; چون خيلي به آن نزديك هستيم و مطالعه بيطرفانه تاريخ، نيازمند گذشت زمان نسبتاً طولاني است. ولي در حدي كه درك و فهم اين پديده تاريخي در زمان حال مقدور است، ميبينيم كه اگر به اتفاقاتي كه قبل از انقلاب در ايران افتاده دقت كنيم، بخشي از اين اتفاقات از همان ابتدا داراي رنگ و بوي اسلامي بوده و بخشي داراي اين رنگ و بو نبوده است.
البته اين مشكلي نيست كه مثلا امروز برگرديم به مطالعه جامعه قبل از انقلاب و بگوييم اين انقلاب از ابتدا اسلامي بوده است; منتها اين خواندن تاريخ از آخر قضيه است. اگر صحبت از تئوري و نظريه است، تئوري و نظريه بايد قدرت پيشبيني داشته باشد، نه اين كه وقتي اتفاقي افتاد آن را توجيه كند. به همين دليل است كه مثلا در دوران پيش از انقلاب عدهاي فكر ميكردند كه اين انقلاب به هيچ صورت جنبه اسلامي نخواهد داشت و مثلا انقلابي چپ گرا خواهد بود; عدهاي آن را اسلامي ميدانستند، ولي به صورتي غير از آنچه اتفاق افتاد; و عدهاي نيز به گونهاي ديگر فكر ميكردند. خلاصه ميكنم: از نظر روش شناسي اگر بخواهيم پديدهاي را درست بفهميم راهي
[108]نداريم جز اين كه ابعاد مختلف آن را چونان يك كليت (كه در عمل از هم جدا نيستند) از هم جدا كنيم و به اين صورت آناتومي (كالبد) پديده را بشناسيم. البته اين كليت يا اين ماشين بزرگ وقتي قطعه قطعه شد ديگر آن ماشين اوليه نيست، ولي به هر حال اين قطعات را بايد جدا جدا شناخت تا امكان شناخت مجموعه هم فراهم شود. بنابراين، به نظر من كمكي نميكند كه فكر كنيم كه گذشته و آينده از هم جدا نيست، ولي كمكي هم نميكند كه جدايي گذشته و آينده را به صورت مكانيكي و ساده مورد توجه قرار دهيم و ديناميسم (پويايي) آن را نبينيم. يعني جدايي را اين طور ببينيم كه گويا مثلا تا روز انقلاب در ايران يا تا يك سال قبل از انقلاب، اين انقلاب اسلامي نبوده و بعد يكدفعه مثلا سال آخر اين جوري شده است. اين نحوه نگرش، نگرشي صرفاً مكانيكي به مسئله است و تفسير درستي به ما نميدهد. وقتي ما ميگوييم در وضعيتي بوديم كه انفجاري اجتماعي در راه بود، اين سخن را به اين دليل ميگوييم كه تضادي اساسي بين سياست و اقتصاد در آن دوران شكل گرفت و ساختار سياسي به شدت از ساير ساختارهاي جامعه عقب ماند و قابليت انعطاف لازم را هم نشان نداد و بعد هم در يك مقطع كوتاه اين ساختار سياسي حمايت كامل و لازم خارجي را به دست نياورد. در اين مورد بد نيست توجه كنيم كه از حدود سال 1335 ساختار اقتصادي ايران شروع به سرعت گرفتن در جهت مدرنيزه شدن نمود و طي دوره 35 ـ 56 وقايع زيادي در اين زمينه در جامعه شكل گرفت; سرمايهگذاري وسيعي صورت گرفت، جادهها ساخته شد، سدها ساخته شد، نيروگاهها به وجود آمد، كارخانجات فراواني ايجاد شد، دانشگاهها وسعت گرفت و.... در همين دوران، ساختار سياسي بتدريج حركتي واپسگرايانه كرد و به سوي نظامهاي حكومت مطلقهاي كه ويژه دورانهاي غير صنعتي تاريخ بشر است حركت كرد. به اين صورت، هر روز شكاف توسعه ساختار سياسي و ساير ساختارها در اين دوران بيشتر شد. ببينيد در هيچ كشور صنعتي جهان، ديگر حكومت سلطنتي و مطلقه قديمي وجود ندارد و حذف اين نوع حكومت در اين نوع از جوامع پديدهاي تصادفي نيست. البته بعضي از اين كشورها مثل انگليس كه كشوري صنعتي است، به ظاهر حكومت سلطنتي دارند، ولي همه ميدانند كه اينها فقط اسم است و تشريفات است. در واقع كشورهاي صنعتي جهان كه قبلا داراي حكومت سلطنتي مطلقه بودند ديگر هيچ كدام حكومت سلطنتي به
[109]شكل مزبور را ندارند. اين يك قانون است كه در دنياي صنعتي و در نظام صنعتي، حكومت سلطنتي مطلقه قديمي نميتواند عمل كند; اين دو پديده با هم سازگار نيست. حال، وضعيت ايران قبل از انقلاب را مطالعه كنيد. اقتصاد ايران در دوره 35ـ56 به سرعت در جهت صنعتي شدن، البته به صورت نامتوازن، در حال حركت بود، ولي ساختار سياسي آن به شدت ميكوشيد تا يك حكومت سلطنتي مطلقه و تمركزگرا را در كشور تثبيت كند و هر روز قدرت بيشتري به دست آورد. ساختار سياسي در آرزوي اين بود كه كورش و داريوش جديدي براي ايرانِ در حال صنعتي شدن درست كند. در اينجا فارغ از اين كه يك گروه اسلامي يا غير اسلامي مخالف حكومت و اقتصاد جامعه در آن دوران باشند يا نباشند، يك تضاد اصولي ايجاد ميشود. مسئله اين بود كه يك تضاد اصولي بين اين ساختارها به وجود آمد و خود اين تضاد اصولي بود كه به نيروهاي مختلف امكان داد تا بتوانند حرفشان را راحتتر مطرح كنند و هدفشان را راحتتر به پيش ببرند. اگر اين نوع تضادهاي اصولي در جامعهاي وجود نداشته باشد، براحتي نميشود براي يك فكر تازه و يك ايده تازه حامي و طرفدار پيدا كرد. اما اين تضاد اصولي در هوا عمل نخواهد كرد و جامعه رنگ و بوي خاصي به اين تضاد اصولي خواهد داد. در عين حال، بايد دقت داشت كه جامعه ما جامعهاي بوده كه از نظر زندگي نزديك مردم با روحانيون در وضعيتي خاص قرار داشته و اين رابطه نزديك، زماني طولاني برقرار بوده است. اين ارتباط تاريخي، متكي بر زور و ظلم و حكومت و مقولاتي از اين قبيل نبوده است. به عبارت ديگر، وقتي از اين ديدگاه به مطالعه دوران قبل از انقلاب بپردازيم ميبينيم كه در كشور ما هميشه حكومتي برقرار بوده است كه به دلايل متعدد ارتباط نزديك و معقول با عامه مردم نداشته است; حكومتي بوده جدا از عامه مردم كه از يك طرف عامل ظلم و زور بوده و از طرف ديگر كمترين خدمات مورد انتظار از يك حكومت را هم براي مردم فراهم نميكرده است. حكومتهاي ايراني معمولا حكومتهايي بودهاند كه از تمدن ايلاتي بر ميخاستهاند و در موارد متعدد به نظر ميرسد كه حتي در نوعي تضاد با فرهنگ يكجا نشيني (شهرنشيني ـ روستانشيني) نيز زندگي ميكردهاند. در چنين وضعيتي شايد نبايد هم انتظار ميداشتيم كه رابطهاي قانونمند بين حكومت و مردم شكل بگيرد. با توجه به اين مقوله است كه در مطالعه رابطه مردم و حكومت در ايران
[110]ميبينيم كه حكومتها حتي وظيفه جدي خود نميدانستند كه نظم و امنيت را در كشور برقرار سازند، يا لازم نميديدند كه نوعي وضعيت قانونمند را بر زندگي مردم حاكم كنند. آنچه بوده شاهي بوده است كه در تئوري، قدر قدرت و مالك همه چيز
بوده و اگر زورش ميرسيده اين قدر قدرتي را در عمل هم پي ميگرفته و مردم رعايا و نوكران او بودهاند و جان و مال مردم هم بر او و بر اطرافيانش حلال بوده است. از طرف ديگر، جامعه ما به دلايل تاريخي، در همان صدر اسلام فتح شد و به اسلام گراييد و مسلمان شد، ولي اسلامي كه پس از زماني نسبتاً كوتاه از حكومت جدي بر جامعه بيرون رانده شد و خود مورد زور و ظلم دارندگان حكومت قرار گرفت. بدين صورت، نوعي از پيوند نزديك، تدريجي، و محكم بين مردم كه مسلمان بودند و روحانيان كه در مجموع قشر باسوادتر همين مردم بودند، برقرار شد و آهسته آهسته مردم شروع كردند به اينكه مسائل زندگي عمومي خود را كه نميتوانستند از طريق دولت حاكم حل و فصل كنند، در درون اين رابطه احترامآميز مذهبي و با استفاده از مشروعيت مذهب و با كمك همين روحانيان حل و فصل كنند و به اين ترتيب، دولت ديگري ـ بدون اين كه چنين اسمي داشته باشد ـ ايجاد شد. پس جامعه در واقع براي سالها و سالها داراي دو دولت بود: يك دولت رسمي كه از مردم جدا بود، وسايل و ابزار زورگويي را در اختيار داشت، زور ميگفت و ظلم ميكرد; و يك دولت غيررسمي كه نه ابزار زورگويي داشت و نه زور ميگفت، و اساسش برمبناي ريشسفيدي و كدخدا منشي و مشروعيت مذهب و خدا استوار بود. به عبارت ديگر، در ايرانِ زمان گذشته، با توجه به شرايطي كه ايجاد شده بود، مردم بتدريج پذيرفتند كه ريش سفيدي هست ـ در اكثر موارد همان روحاني ده يا محله ـ كه نظر خاصي ندارد، با مردم است، مردم را ميفهمد، و مسائلشان را با استفاده از دستورات وحي حل و فصل ميكند. بدين ترتيب، در تاريخ ايران بخشي از وظايف حكومت به اين صورت غير رسمي در حيطه نفوذ و عمل روحانيون قرار گرفت; نوعي اداره امور به صورت مردمي و با رضايت مردم و بدون توسل به ابزار زور و اجبار. به اين صورت بود كه حكومتي در حكومت، در جامعه ايران نشو و نما كرد و نوعي ثنويت تاريخي در ساختار سياسي جامعه را به دنبال آورد. براي مردم وضعيت از اين قرار بود كه يك حكومت رسمي زور گو هست كه شرّ است ولي چارهاي نيست، بايد با او ساخت; البته اگر روزي فرصتي پيدا شد، ميشود پدرش را در آورد، ولي حكومتي نيست كه بتوان از آن انتظار اداره امور را داشت. در همان حال، يك سازمان كاملا غير رسمي، متكي بر
مشروعيت مذهب و پيش كسوتي روحانيون براي حل و فصل مسائل، در حول و حوش مساجد وجود دارد. در اين سازمان طبيعتاً نيروي نظامي نميتوانست وجود داشته باشد، پس بايد امور بر اساس تفاهم و بر اساس اعتقاد حل و فصل ميشد. اين وضعيت براي قرنها ادامه يافت و خاطرهاي تاريخي ايجاد كرد كه با فرهنگي خاص و اسطورههايي خاص، كه تماماً فرهنگ و اسطوره برابري و انساني بود همراه شد. حال در اين چارچوب است كه بايد بازگشت و شكلگيري تضاد اساسي بين عقب ماندن ساختار سياسي و پيشرفت ساختارهاي ديگر را در دوره 35 ـ 56 مطالعه كرد. هر چه اين تضاد تشديد ميشد، قاطبه مردم بيشتر و بيشتر از حكومت رسمي ميرنجيدند و بيشتر و بيشتر به پايگاهي كه در خاطره تاريخيشان وجود داشت و با آن احساس آسايش و راحتي ميكردند، نزديك ميشدند. عامل ديگري نيز بر اين مجموعه اضافه شد; اين عامل به اين نكته باز ميگردد كه همه انسانها فطرتاً مذهبي هستند; همه ما فطرتاً مذهبي هستيم، حتي آنهايي كه فكر ميكنند سكولار و غير مذهبي هستند احتمالا به اين دليل اين گونه فكر ميكنند كه مذهب را بسيار باريك و محدود تعريف كردهاند. به هر حال به نظر ميرسد كه بشر موجودي فطرتاً مذهبي است و فطرت مذهبي بودن بشر آن قدر قوي است كه حتي در مواردي كه ضرورت ايجاب كند كه مسئلهاي غير مذهبي را بپذيرد، بشر به اين ضرورت رنگ مذهبي ميدهد و به اين صورت تحمل اين ضرورت را سادهتر ميكند.
بسياري از باورهاي غير مذهبي كه در مجموعه فرهنگ مذهبي كشور ما رواج پيدا كرده، به احتمال فراوان ناشي از اين پديده است. براي روشن تر شدن مسئله، ميتوان به مسئله مرگ فرزندان در اثر امراض ساده در دورهاي كه مثلا هنوز پنيسيلين و ساير آنتي بيوتيكها كشف نشده بود توجه كرد. در آن دورهها هم مانند دوره حاضر انسان به شدت به فرزند خود علاقهمند بوده، بچهدار ميشده، با مكافات بچه را چند سالي بزرگ ميكرده و بعد مثلا در اثر يك عفونت و تب ساده اين بچه از بين ميرفته است. مرگ فرزند براي پدر و مادر مصيبت بزرگي است; چگونه ميشود اين مصيبت را تحمل كرد. بشر بتدريج اين ايده را در ذهن پرورش ميدهد كه خدا داد و خدا گرفت. به عبارت ديگر، بشر با دادن رنگ مذهبي به جزء جزء مصائب خود، آنها را براي خود قابل تحمل ميكند. به اين صورت، بتدريج بشر در اثر جهل و ضعف خود افكاري را پرورش ميدهد كه گويا نعوذ باللّه، خداوند در همه امور جزئي و روزمره زندگي تك تك آحاد بشر به صورت مستقيم دخالت ميكند، نه اين كه در تحليل نهايي
همه چيز به اراده او وابسته باشد، كه هست; بلكه به صورت دخالت مستقيم و روزمره و جزئي خدا در امور تك تك انسانها. يعني اين كه اگر ما يك قدم به راست بر ميداريم اين دست خداست، اگر پايمان را در اثر بي دقتي در چالهاي ميگذاريم و درد ميگيرد اين دست خداست، اگر مريض ميشويم اين دست خداست، اگر.... چرا اين گونه فرهنگ عوامانه در كنار مذهب واقعي، در ميان مردم رواج مييابد؟ آيا كسي توطئه كرده است؟ نه، داستان اين است كه بشر فطرتاً مذهبي است و فقط در ايمان به قدرت لايزال الهي اطمينان قلب مييابد و زندگي برايش ممكن ميشود. اين است كه در نهايت، وقتي مواجه با شرايط سخت غير قابل اجتناب ميشود، آهسته آهسته به نوعي تقديرگرايي كامل روي ميآورد تا بتواند چند روز زندگي را بگذراند. در عين حال، در زمانهاي ديگري ممكن است اين اضطرار به صورتهاي مختلف رفع شده باشد. حال اگر فرهنگ مذهبي او در تضاد با واقعيات قرار گيرد، مجبور ميشود كه اين تضاد را با حذف فرهنگ مذهبي مورد بحث حل كند. اينجاست كه براي بعضي اين ابهام پيش ميآيد كه مثلا مذهب با علم در تضاد قرار دارد، در حالي كه تضاد، در واقع بين فرهنگ مذهبي عامه و علم است. به مثال قبلي برميگرديم; در دوره بعدي پنيسيلين كشف ميشود و حالا ميشود با يك تزريق ساده پنيسيلين بيماري را معالجه كرد. در اينجا ممكن است فرهنگ مذهبي عامه در ابتدا مانع استفاده از پنيسيلين شود; چرا كه ممكن است فكر كند كه اگر برود پنيسيلين بزند شايد اين امر مغاير خواست خدا باشد. البته بتدريج متوجه ميشويم كه اين افكار، ساخته خود ما و در حقيقت نوعي بت پرستي بوده است.
شايد يكي از ابعاد بحث توحيد همين باشد. مبارزه با خرافات غيرتوحيدي هم احتمالا در اين بعد قابل عنايت است. گاهي ما باورهاي فرهنگي خودمان را به صورت بتهايي وارد نگرش مذهبي ميكنيم، روي اين باورها تعصب به خرج ميدهيم و به اين ترتيب، آنها را به بتهاي ذهني تبديل ميكنيم، و آن قدر تعصب نشان ميدهيم كه براي بازگشت به مذهب واقعي نيازمند بت شكن ميشويم. اجازه دهيد به اصل بحث باز گرديم; گفتيم كه در دوران قبل از انقلاب، آن تضاد اصولي و اساسي بين توسعه ساختار سياسي و ساير ساختارها اتفاق افتاد، مردم بيشتر و بيشتر از حكومت رسمي جدا شدند، سابقه تاريخيِ رابطه مذهب و اداره امور در كشور وجود داشت، فرهنگ مذهبي وجود داشت، انسان هم فطرتاً مذهبي بود، اينها دست به دست هم ميدهند و اين مجموعه است كه به هم متصل ميشود و پاسخي فراهم ميكند براي سؤالي كه مطرح فرموديد و نشان ميدهد كه چرا اين انقلاب به اين صورت اتفاق افتاد.
* بعضي انقلاب را به گونهاي تعريف ميكنند كه شايد تا دهها و يا حتي صدها سال بعد از پيروزي هم در تعريفشان ميگنجد; ولي استنباطي كه از فرمايش شما داشتم اين است كه ما انقلاب را نبايد به گونهاي تعريف كنيم كه در مفهوم انقلاب اخذ به تبعات و نتايج انقلاب نهفته باشد; اصل پديده انقلاب امري است و نتايج و عواقب آن امري ديگر!.
* بله، درست ميفرماييد. عرض بنده اين است كه اگر ما بخواهيم انقلاب خودمان را طوري تعريف كنيم كه هم انفجار اجتماعي سال 1357 را در بر بگيرد و هم حوادثي را كه صد سال آينده در كشورمان اتفاق خواهد افتاد، ديگر نميتوانيم هيچ حرف درستي بزنيم و هميشه بايد صبر كنيم تا اتفاقي بيفتد و بعد اين اتفاق را به نوعي توجيه كنيم. بهتر است انقلاب را آن گونه كه هست تعريف كنيم و همان را بشناسيم. آنچه بعداً اتفاق ميافتد طبيعتاً تحت تأثير اين انقلاب است، ولي همه اتفاقات بعدي توسط همين انقلاب قابل فهم نيست و بايد تبعات را جداگانه بررسي كرد. حتي در اين زمينه توجه كنيد كه ممكن است انقلابي در كشور اتفاق افتد، بعداً به صورتي بازگشتي از آن انقلاب پيدا شود. آيا اين بازگشت به اين معني است كه اصلا انقلاب اتفاق نيفتاده و اين بازگشت، انقلاب اوليه را از بين برده است؟ آيا وقتي پس از صدر اسلام، حكام وقت تحت نام اسلام حكومت ميكنند ولي از اسلام بازميگردند، معني اين بازگشت اين است كه آن انقلاب اوليه اتفاق نيفتاده و يا اين بازگشت جزء همان فرآيندهاي اوليه صدر اسلام بوده است؟ مسلّم است كه چنين نيست; انقلاب يك پديده است و تبعات آن پديدهاي ديگر. اين دو پديده ضمن اين كه به هم مرتبط هستند، يكي نيستند. به هر حال تعريف من به طور ساده اين است: انقلاب حادثهاي است كه در مقطع ويژهاي از زمان اتفاق ميافتد و نگرشهاي سياسي و آرماني جامعه را تغيير بنيادي ميدهد. موقعي كه انقلاب سال 1357 اتفاق افتاد جامعه ايراني حكومت آن زمان را طرد كرد و آرمان ديگري را براي جامعه مطلوب خود برگزيد. انقلاب حادثهاي است كه نگرش انسان به زندگي را متحول ميكند و اين تحول را معمولا در دو زمينه، به طور مشخص بيان ميدارد: اول در نوع حكومتي كه مطلوب ميشمارد; و دوم در نوع جامعهاي كه ميخواهد سامان بدهد. جامعه خودمان در وضع فعلي را در نظر بگيريد; ما در حال حاضر خيلي صحبت ميكنيم كه آيا بايد اجازه فعاليت به بخش خصوصي بزرگ بدهيم يا نه؟ ولي جنگ باعث شد كه برگرديم و ببينيم جوّ انقلاب جوّي است كه بخش خصوصي بزرگ را اصلا نميپذيرد و علت اين نيست كه مثلا معتقد باشد بخش خصوصي بزرگ داراي كارآيي لازم اقتصادي نيست، بلكه تصور اين است كه بخش خصوصي بزرگ باعث انحصار ميشود، باعث دزدي ميشود، باعث زورگويي ميشود، باعث ظلم ميشود، پس بايد كنار گذاشته شود. اما امروز ممكن است به اين مسائل به گونه ديگري نگاه كنيم. حالا آيا ميتوان گفت كدام يك از اين نگرشها مربوط به انقلاب است؟ يا اين كه اساساً هر دوي آنها مربوط به انقلاب است؟ به نظر من تعريف را نبايد به نحوي مطرح كرد كه قابليت تجزيه و تحليل را از دست بدهد; و به همين دليل هم بايد تعريف پديده انقلاب را از آثار و تبعات و علل آن جدا كرد. وگرنه براي فهم انقلاب ايران بايد تاريخ ايران را از ابتداي پيدايش مطالعه كرد و بعد هم براي نتيجهگيري نهايي بايد صبر كرد تا آخرالزمان برسد و پرونده ايران بسته شود، آنگاه گفت كه انقلاب سال 57 چه بوده است! اين نوع تعريف چيزي را براي تجزيه و تحليل و فهم ما باقي نميگذارد.
[115]