گفتار یکم : سه موج حادثه ساز تا انقلاب دینی اکبر هاشمی رفسنجانی

گفتار یکم : سه موج حادثهساز تا انقلاب دینی اکبر هاشمی رفسنجانی * مستحضرید که تحلیلگران در باب تحلیل تحولاتی که منتهی به انقلاب شد، از زوایای گوناگونی وارد بحث میشوند: در یک دستهبندی کلی، پارهای به رژیم پیشین میپردازند و آسیبپذیریهای آن را برجسته میکنند; خ

گفتار يكم : سه موج حادثهساز تا انقلاب ديني

اكبر هاشمي رفسنجاني

* مستحضريد كه تحليلگران در باب تحليل تحولاتي كه منتهي به انقلاب شد، از زواياي گوناگوني وارد بحث ميشوند: در يك دستهبندي كلي، پارهاي به رژيم پيشين ميپردازند و آسيبپذيريهاي آن را برجسته ميكنند; خواه از زاويه تحولات اقتصادي، يا از زاويه تحولات اجتماعي و بروز شكافهاي اجتماعي و يا از منظر تحولات سياسي و بحث استبداد. در مقابل، پارهاي ديگر از تحليلگران به انگيزهها و اصولا نظام انگيزشياي كه باعث انقلاب شد ميپردازند و عامل انگيزه ديني و مذهبي را طرح ميكنند; بدين معنا كه رژيم در چالش با اين جريان قرار گرفت و ستيزهجويي رژيم در اين عرصه منجر به وقوع انقلاب شد. از سوي ديگر، دستهاي انقلاب را يك پديده ائتلافي ميدانند كه حاصل گره خوردن عناصر گوناگون و جريانهاي مختلف بوده، و بعضي هم پيشينهاي را براي انقلاب تصور ميكنند كه در واقع يك جريان مشخص اسلامي و ديني از دهههاي قبل با اهداف مشخص و برنامهريزي شدهاي، كار را دنبال كرده و به نتيجه رسانده است. در عين حال، اين ملاحظه نيز وجود دارد كه معمولا ما وقتي تاريخ گذشته و تحولات آن را تفسير ميكنيم از زبان امروز و از نگاه امروزمان تحليل ميكنيم و ايدئولوژيهاي امروزمان را بر واقعيت تحميل ميكنيم. حال، با صرفنظر از محتمل بودن چنين پيش فرضي، اگر بخواهيم تاريخي را مبدأ قرار بدهيم و فرض را بر اين بگذاريم كه يك سلسله تحولات مشخصي به ظهور بحران سالهاي 56 و 57 منتهي شد، جنابعالي اصولا از چه تحولات مشخصي شروع ميكنيد و چه نكات برجستهاي را به عنوان عوامل اساسي و

[12]

مؤثر، مورد اشاره قرار ميدهيد؟

* همه اينها كه شمرديد و چيزهاي ديگري علاوه بر اينها، همگي در تحقق و پيروزي انقلاب سهيماند; ولي مهم اين است كه عامل اساسي و عنصر اصلي ذيسهم
را بشناسيم. بالاخره هر حادثه مهمي كه اتفاق ميافتد وقتي وسيع و گسترده باشد و ابعاد مختلف داشته باشد، معمولا ريشههاي زيادي براي آن ميتوان از گذشتههاي دور تا امروز پيداكرد; اعم از حوادثي كه در گذشته رخ داده، شخصيتهايي كه در گذشته شكل گرفتند، الهامي كه از تاريخ ميگيرند و... . انقلاب ما هم همين طور است. بالاخره فكر مبارزه با استبداد و سلطنت و حركت در جهت برقراري حاكميت اسلام، معمولا بعد از صدر اسلام هميشه در گوشه و كنار بوده است. در قرون اخير هم از زمان قاجاريه به اين طرف، بارها اين افكار و حركتها اوج گرفته و در دوران مشروطيت مسئله روز شده و باز در زمان رضاخان دوباره سركوب شده است; چنانكه برخي از افرادي كه در آن زمان سركوب شدند تا زمان ما هم در قيد حيات بودهاند. براي مثال، شخص امام در زمان رضاخان حقايقي را ديدند و مظالمي را تحمل كردند. اگر بخواهيم به همه اين ريشهها بپردازيم خيلي فراوان است و البته، اينها همه در تكوين شخصيت كساني كه در انقلاب تأثيرگذار بودند ايفاي نقش نموده است. عواملي هم در خود جامعه بوده و جريانهاي مختلفي به عناوين مختلف ناراضي بودهاند; يك عده از سياسيون، عدهاي از كشاورزان، بخشي از كارگران، بخشي از كسبه، عدهاي از تحصيل كردهها، و هر كدام هم به دليلي، و توده مردم هم به لحاظ ديني، اخلاقي، فكري يا معيشتي.

بنابراين، آن كساني كه عامل واقعي را تركيبي از همه اين عناصر ميدانند حرف نابجايي نميزنند. البته اين كه سهم هر يك از عوامل مذكور چقدر است، قابل بحث است و اندازهگيرياش هم آسان نيست; ولي اين ممكن است كه جمعبندي كنيم و نمره بدهيم. پس من ميپذيرم كه تركيبي از عوامل گوناگون و ريشههاي مختلف باعث شد كه در يك مقطع زماني و در يك شرايط مناسب، به عنوان نقطه عطف حركت، يك موج و خيزش عمومي ايجاد شود و انقلاب اسلامي را اول به صورت مبارزه و نهضت، و سپس به صورت انقلاب به وجود آورد. اين كه حالا بخواهيم مقطعي را هم مشخص كنيم، مرحله بروزش را ميشود مشخص كرد، و مقاطع

[13]

شكلگيري واقعي و تكوينش را هم ميشود تعيين نمود. مقطع بروز، به نظر من مسئله انجمنهاي ايالتي و ولايتي بود كه يكباره بخشي از علماي حوزه و مردم را به صحنه سياست آورد. قبل از اين، حركتهايي بوده، ولي آنها منقطع شده. مثلا در زمان مبارزه براي نفت هم تودههاي مردم همراه با بخشي از حوزهها و علما به صحنه آمدند، ولي نهضت سركوب و خاموش شد و تنها به صورت جرقههايي كوچك ادامه
يافت. حركت فدائيان اسلام يك توجه عمومي به حاكميت اسلام در ذهن مردم پديد آورد، اما خيلي كوتاه بود و چيز مهمي از آن برجاي نماند. حركت حضرت آيتالله كاشاني نيز همراه با همان نهضت نفت بود ـ البته او حقيقتاً مستقل بود، ولي در مقطعي هر دو به هم پيوستند. ولي همه اينها هم باز بعد از شكست دولت مصدق و حتي قبل از آن به خاموشي گراييد و كمرنگ شد. اين حركتي كه در دوره اخير شروع شد، ريشه در آنها نداشت; گرچه افراد زيادي از همانها در اينجا هم بودند و همراهي ميكردند.

بنابراين، من مقطع بسيار جدي تاريخ شروع نهضت اسلامي را كه منجر به انقلاب اسلامي شد، همان مسئله انجمنهاي ايالتي و ولايتي (در پاييز سال 1341) به عنوان يك بهانه ميدانم; به گونهاي كه آمادگي در حوزهها وجود داشت و امام اين آمادگي را خوب درك كرد و از اين زمينهها به طور مناسب استفاده كرد و خلاصه حركت در اين دوره شروع شد. آنهايي كه ميخواهند با تاريخ واقعي سر و كار داشته باشند، براي انقلابي با اين ويژگيها، مبدأ ديگري نميتوانند پيدا كنند; انقلابي كه شعارهايش تا همين حالا ادامه دارد. حال اگر پيدا ميكنند بگويند. اگر اين را پذيرفتيم، همين جا بايد مسئله دومي را هم بپذيريم و آن اين كه اين انقلاب كاملا ديني بود. زيرا مسائلي كه در آن مطرح شد عناصر غيرديني درش نبود، نفس لايحه انجمنها كه بد نبود، بلكه حركت به طرف يك نوع تظاهر به دموكراسي بود و ميخواستند قدري كارها را به خود استانها محول كنند. ولي مطالبي كه درش بود، يكي حذف سوگند به قرآن بود كه براي ما معنادار بود، ديگري اعطاي حق رأي به زنها بود كه آن موقع از نظر بعضي از آقايان علما و تيپ مذهبي هنوز قابل پذيرش نبود، البته براي ما مسئله اصلي هم اين بود كه ميدانستيم رژيم ميخواهد از اين مسئله يك پايگاه مردمي براي خود بسازد و اساساً اين قضيه براي ما كه در متن جريانات بوديم، پيام ديگري داشت. علي رغم آنچه به مردم گفته ميشد و اصولا مردم و يا حتي بعضي از رفقاي ديگر ما نيز روي عقايد

[14]

خودشان حركت ميكردند، ولي ما ميدانستيم كه اصل و اساسش دروغ است. امام هم در حرفهايشان فرمودند: مگر مردها حق رأي دارند كه اينها ميخواهند به زنها حق رأي بدهند؟ معلوم است كه قصد رياكاري در كار است و ميخواهند مردم را فريب دهند. ما هم از هر دو بُعد استفاده كرديم; هم به افشاي اين فريب پرداختيم و هم از توده مردم استفاده كرديم. البته همان موقعها نيز گفته شد كه اگر روزي واقعاً انتخابات درستي در كشور انجام بگيرد، ما حق زنان را استيفا ميكنيم.

مسئله سوم هم حذف قيد اسلام از شرايط انتخاب كنندگان و انتخابشوندگان بود كه كاملا وجهه مذهبي داشت. بنابراين، حركتي كه خيلي هم زود به پيش رفت و ملت، حوزهها، و ما را به عنوان طلبههاي جوان و نسل جديد مبارزان بسيج كرد، همين حركت بود. افرادي از همراهان آيت الله كاشاني يا فدائيان اسلام و ديگران نيز بودند كه در بين ما حضور داشتند، اما آنها خيلي كم بودند و اساس كار در اين زمان امام بودند و شاگردان امام و امثال ما، كه در آن موقع جوان بوديم. از اين پس، اين حركت ديگر خاموش نشد. بنابراين، من نقطه عطف را با يك موج كاملا ديني و با انگيزههاي اسلامي همراه ميبينم كه در آخر دهه سي و در سالهاي 40 و 41 آغاز ميشود. البته گفتم كه تكوين شخصيتها برميگردد به گذشته، يعني بعد از شهريور 20، كه كم كم حوزهها تشكيل شد، اعم از حوزه قم و حوزههاي ديگر; كه روحانيت بعد از سركوب
پهلوي، دوباره جان گرفت و مساجد، حسينيهها، عزاداريها و مناسك مذهبي رونق يافت و ده، پانزده سالي طول كشيد تا اين كه ما افرادي داشته باشيم. بر اين اساس، نيروهاي جديد آمدند و طلبه شدند، درس خواندند و در حوزه رشد كردند، حوادث ملي شدن نفت را ديدند، و مسائل ديگري را در مصر، كشورهاي عربي، فلسطين و جاهاي ديگر مشاهده كردند، و اين باعث شد كه نسل جديدي در دو بُعد سياسي و فرهنگي ـ علمي در حوزه به وجود بيايد. به هر حال، دهه سي تقريباً دهه خودسازي بود; يعني پايگاههاي ما به وجود آمد و آمادگي پيدا كرديم. افرادي مثل امام، اگر قبلا حركت نميكردند، شايد دليل عدم حضورشان را به طور مشخص ندانيم، ولي قاعدتاً اولا پايگاه قوي نداشتند، ثانياً منتظر يك مناسبت فراگير بودند كه پيش بيايد. در زمان آيتالله بروجردي عملا كسي مثل امام نميتوانست موج ايجاد كند. زيرا حرف آخر را آقاي بروجردي ميزدند و ايشان هم سياستشان اين بود كه حوزهها را تقويت كنند.

[15]

در آن مرحله، تكوين پايگاهها و رسالت تاريخي آيت الله بروجردي بهخوبي انجام شد و بعد از وفات ايشان، مرحله رسالت بهرهگيري از پايگاهها آغاز شد كه امام آن را بر عهده گرفتند و دوستان ديگري در اين راه گام برداشتند.

* بدين سان، انقلاب از آغاز، يك جريان پر رنگ ديني است كه از ابتداي دهه چهل شروع ميشود و به تحولات سال 56 تحت عنوان انقلاب اسلامي منجر ميشود. پارهاي از تحليلگران چنين مطرح ميكنند كه، اين كه انقلاب اسلامي را انقلاب ديني تفسير ميكنيم، اصولا تفسيري پسيني است، و پيشيني نيست. يعني بعد از انقلاب اسلامي وقتي يك جريان و يك نيروي اجتماعي به هر حال، به دلايلي، در عرصه قدرت به طور يكدست حاكم ميشود، عليالقاعده تفسيرها را بر همان مسير ديدگاهها و مصالح خويش قرار ميدهد و تاريخ گذشته را به همان نحو خاص تبيين ميكند; همچنان كه اگر جريان ديگري حاكم ميشد نيز آنچه را كه اتفاق افتاده بود، به گونه ديگري تبيين ميكرد. پس در اينجا تفسيرهاي رقيب ديگري را محتمل ميدانند; از جمله اين كه ميتوان عامل استبداد را يك عنصر جدي ديد و چنين گفت كه اين عامل، پويش انقلاب را ايجاد كرده و نيروها را به صحنه ريخته و در نهايت، انفجار جامعه و خيزش مردم در شكل اسلامخواهي
سال 57 را به ظهور رسانيده; يا مثلا اصلاحات ارضي كه اشاره فرموديد موجب شده كه نيروهاي اجتماعي جديدي در حاشيه شهرها به وجود آيند و شكافهاي اجتماعي در سطح جامعه پديد آيد و تضادها و تعارضهاي گوناگون ديگري را در پيآورد و سرانجام منتهي به ظهور انفجارها و خيزشهاي مردمي و انقلاب عمومي 57 گردد; يا به تفسير برخي ديگر، ايده لزوم اعطاي فضاي باز سياسي كارتر و در نتيجه، فشار نظام بين الملل باعث شد كه فضاي سياسي ايران نيز باز شود و نوارهاي امام پخش گردد و بعد، آن نيروي بالقوهاي كه در اثر فشار استبداد سياسي به وجود آمده بود، فوران كند و گدازههاي انقلاب را بيرون بريزد. در نتيجه، به عنوان مؤيد نيز گفته ميشود كه از سال 43 به بعد، امام تبعيد شدند و ديگر عملا روحانيت به نحو چشمگير در صحنه نبود و نيروهاي چپ و نيروهاي ديگر مثل نهضت آزادي بودند كه جنب و جوشهاي بعدي را به وجود آوردند; و بر اساس همين تحليل هم انقلاب يك پديده ائتلافي تفسير ميشود. جنابعالي در اينباره چه نظري داريد؟.

* تفسيرهايي را كه شما مثال زديد، خيلي از آنها روي موج دوم است و بعضي از

[16]

آنها به موج اول برمي گردد. من قبول دارم كه عوامل ريز ديگري هم در اين جريان دستاندر كار بوده است. فرض كنيد رودخانه عظيمي مانند رود نيل كه از درياچه ويكتوريا سرچشمه ميگيرد و به سمت سودان، مصر و مديترانه ميرود، در طول مسير رودهاي كوچكي هم به آن ميپيوندد; يا به تعبير ديگر، اگر جويبارهاي كوچكي وجود داشته باشند، راه را باز ميكند تا آنها هم جاري شوند و خود را به جايي برسانند. بنابراين آنهايي كه چنين تفسير ميكنند، بايد بگويند كه پس از سركوب دولت دكتر مصدق و خفقاني كه به وجود آمد و ساواك تأسيس شد، به گونهاي كه همه نفسهايشان گرفته بود، چه عاملي آنها را حيات جديد بخشيد. وقتي كهانجمنهاي ايالتي و ولايتي توسط رژيم مطرح شد و امام و روحانيت به مبارزه برخواستند و مردم را عليه رژيم بسيج كردند و ظرف مدت سه ماه ما به پيروزي رسيديم، اولا ديگران در آن مبارزه چه انگيزهاي داشتند كه بخواهند شركت كنند; مگر آنكه بگوييم اين حركت
را به عنوان وسيلهاي براي اهداف خويش تلقي كنند و همراه شوند. ثانياً آنها ـ كه كمابيش نيز حضور داشتند، چنانكه برخي نيز شعار ميدادند: انجمنهاي ايالتي و ولايتي آري، ديكتاتوري شاه هرگز ـ به چه ميزان در موج مبارزه نقش داشتند؟ چنانكه ما را هم نفي ميكردند و صريحاً ميگفتند اينها را قبول نداريم. در نتيجه، آنها در پيروزي ما مؤثر نبودند و شايد مخالف هم بودند. وقتي آن قطعه تاريخي را ميبينيد و ميپرسيد موج فراگير مبارزه با رژيم شاه را چه كسي درست كرد، ميبينيد كه حتي علماي ديگر هم كه به نحوي پيوستند، نقش اساسي نداشتند. در آن موقع، من از سوي امام به طرف جنوب رفتم; كسان ديگري هم انتخاب شدند كه به اطراف كشور بروند. هنوز دولت تسليم نشده بود و قرار شد ما نامههايي را با خود ببريم و يك موج قوي ايجاد كنيم. يزد، رفسنجان و كرمان بر عهده من بود. من در يزد سخنراني كردم و نامهام را به آقاي صدوقي دادم. در رفسنجان نيز جمعيت انبوهي تجمع كردند. به كرمان كه رسيدم، خبر پخش شد كه دولت عقبگرد كرده و خواسته روحانيت را پذيرفته است. آيتالله نجفي مرعشي نيز در قم، زودتر از ديگران خبر را و در حقيقت ختم خيزش را اعلام كردند; بدين معنا كه ما به خواستههايمان رسيدهايم. ولي نقش امام چنين بود كه ايشان گفتند اين كافي نيست. امام شرطهايي گذاشتند كه دولت بايد اينگونه بگويد و چنين اعلام كند. در واقع آن قبول آيتالله مرعشي كه از علماي بنام حوزه بودند،

[17]

تأثيري در ادامه كار نداشت. همه در صحنه گوش به فرمان ماندند. من هم در كرمان ماندم ـ كه آيتالله صالحي كرماني رئيس حوزه آنجا با آيت الله مرعشي رفيق بود ـ و كسب تكليف كردم و امام فرمودند بمان تا ببينيم چه ميشود. و نهايتاً تا امام نپذيرفتند، وضعيت هيچ تغييري نكرد. بر اين اساس، ما امام نپذيرفتند، هيچكس نتوانست تأثيري بر جريان بگذارد. و وقتي انجمنها و مصوبه دولت لغو شد و امام پذيرفتند، وضعيت عادي شد. اين موج اول بود. موج دوم كه در اشارات شما هم بود، دو ماه بعد از عقبنشيني دولت از مفاد لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي، با اعلام طرح ابتكاري انقلاب سفيد از سوي شاه آغاز شد. ـ عَلَم در جايي گفته بود، ما در لايحه انجمنها يك عقب نشيني تاكتيكي كرديم، ولي حمله جديدمان را شروع ميكنيم و اين دفعه حساب آخوندها را خواهيم رسيد. طرح مزبور كه به عنوان انقلاب شاه و مردم از آن ياد ميشد و در مورد آن به آراء مستقيم عمومي مراجعه شد، ابتدا شش اصل داشت كه بعدها اصول ديگري نيز بدان افزوده شد. اين شش اصل عبارت بودند از:

1. الغاي رژيم ارباب رعيتي، يا اصلاحات اراضي ايران;

2. ملي كردن جنگلها در سراسر كشور;

3. فروش سهام كارخانجات دولتي به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضي;

4. سهيم كردن كارگران در منافع كارگاههاي توليدي و صنعتي;

5. اصلاح قانون انتخابات;

6. ايجاد سپاه دانش به منظور اجراي تعليمات عمومي و اجباري.

در آن زمان آيت الله مطهري كه در تهران بودند، به قم آمدند و در منزل ما يا شايد جاي ديگري، افراد جمع شدند تا اوضاع را تحليل كنند. آنها گفتند شاه اين بار شخصاً به ميدان آمده، برخلاف انجمنهاي ايالتي و ولايتي كه دولت گرداننده بود، و در سنگر مترقيانهاي قرار گرفته و اگر روحانيت در مقابلش قرار گيرد، انگ ارتجاعي خواهد خورد. البته مسئله اين بود كه اين الگو مربوط به ايران نبود، بلكه يك جريان جهاني بود كه آمريكاييها و غربيها براي سد كردن پيشرفت شوروي و كمونيستها و گرفتن حربه ماركسيستها، آن را در كشورهاي اقمار خود به راه انداخته بودند.

* همان طرح اصلاحات كندي كه با سياست تند كاخ سفيد نسبت به كشورهاي مزبور همراه گشت..

[18]

* خوب، در سايه اين طرح، دولت ژستي مترقي به خود ميگرفت. هدف اصلياش نيز اين بود كه موقعيت غربيها و نيز موقعيت خود را، به عنوان دولت و دست نشانده، حفظ و تقويت كند و البته صورت ظاهر و نام و عنوان آن هم اصلاحات بود و حال آن كه با همان اصلاحات ارضي، كشاورزي را تقريباً منهدم كردند; چنانكه قبل از آن وضع كشاورزي نسبتاً خوب بود. آنها ميخواستند ايران را تك محصولي و وابسته به نفت كنند، يك شعار مترقي اصلاحات ارضي دادند و قضيه به آن صورت سرانجام گرفت. محافل انقلابي از اين حركتها معمولا تفسير بد
بينانهاي ميكردند و در باطن آن اهداف ديگري را ميديدند. مثلا ايجاد سپاه دانش و اين كه سربازها به روستا بروند و بچههاي مردم را باسواد كنند، ذاتاً چيز بدي نبود، باسواد شدن مردم به نفع ما بود; ولي چنين تفسير ميشد كه اينها بچهها را به گونهاي تربيت ميكنند و به نحوي شستشوي مغزي ميدهند كه در مسير حمايت از شاه و امريكا قرار ميگيرند. بههر حال در موج دوم، اين امر با سر و صداي بسيار مطرح شد و رفراندوم هم در بهمن 41 صورت گرفت، ولي ما به عنوان شاگردان امام، در پي تحريم رفراندوم از سوي امام، با رفراندوم مخالفت كرديم. البته ما مطيع امام بوديم و كار هم سخت بود. تهديدها جدي بود و همه آنهايي كه در نهضت قبلي خود را نشان داده
بودند، ترسيدند و عقب نشيني كردند; يعني جرأت نميكردند. كمونيستها با آن همه شعاري كه داده بودند، اعم از تودهايها و يا كمونيستهاي نو و گروههاي ديگرشان كه به صحنه آمده بودند، نميتوانستند همراه ما جلو بيايند. جبهه مليها هم كه در جلاليه ميتينگي ترتيب دادند و به آن هم خيلي مينازند، با هيچ يك از كارهاي ما هماهنگ نشدند. بنابراين در اين موج دوم، جريانهاي ديگر و طرفداران آنها جرأت نميكردند وارد شوند. گاهي ميخواستند از استبداد شاه بگويند ولي ميترسيدند. زيرا آن زمان اهانت به شاه خيلي سخت بود. يعني مخالفت با دولت كه انگ مخالفت با امنيت ميخورد، سه ماه زندان داشت، ولي اهانت به شاه دست كم سه سال زندان
جزايش بود. به هر حال، در موج دوم ميبينيد كه ابتدا كسي نيست، مگر متدينيني كه فقط به عنوان وظيفه ديني از امام اطاعت ميكردند. بقيه اگر حرفي هم ميزدند، حركت ما را نميپسنديدند و البته خودشان چيزهايي را اضافه ميكردند; چيزهايي كه نه مشتري داشت و نه طرفدار. اين جريان منتهي شد به قضيه به خاك و خون كشيدن

[19]

طلاب در مدرسه فيضيه در فروردين 42. در اين زمان، سربازگيري طلبهها نيز مطرح شد كه بنده را نيز به زور گرفتند و به سربازي بردند. و سرانجام به حركت وسيع 15 خرداد رسيديم كه دامنههاي گستردهاي داشت. در مورد 15 خرداد، شما بازداشتيها، محكومان و اعداميها و كشته شدهها و اصولا جمعيتهايي را كه وارد مبارزه شدند، بررسي كنيد و ببينيد چندتاي آنها غيرديني بودند. در دانشگاهها و محافل روشنفكري، موجهاي كوچكي به چشم ميخورد كه رژيم روي آنها اصلا حساب نميكرد و وقتي اينها را سركوب كرد، آنها خود خاموش شدند. آنها همان جويبارهاي كوچك بودند كه گاهي به رود بزرگ ميپيوستند.

بعد از 15 خرداد، البته حركت مردمي افت پيدا ميكند و دليل آن هم اين است كه ضمن سركوب مردم، امام بازداشت ميشوند و علما و روحانيون نيز ـ بيش از 50 تن ـ دستگير ميگردند و در نتيجه، همه همتها متمركز بر اين ميگردد كه امام را آزاد كنيم. به هر حال، محاكمه و اعدام امام مطرح بود و از آنجا كه مرجع تقليد را اصلا نميشد به پاي محاكمه كشيد، علما تجمع كردند تا امام را آزاد كنند و نيز ديگر زندانيان را نجات دهند و بدين صورت، امام دو ماه بعد به طور مشروط آزاد شدند و از حبس به حصر رفتند و در خانهاي در قيطريه محاصره شدند و تحت نظر قرار گرفتند.

در موج سوم نيز كه ميتواند مترقي تلقي شود، به لحاظ صورت و بر حسب ظاهر، اين آقايان شركت جستند و آن زماني بود كه يك سال از آزادي امام از زندان ميگذشت
كه ايشان از قيطريه به قم آمدند و حركت بتدريج آغاز گشت تا به مسئله كاپيتولاسيون رسيديم. لايحه كاپيتولاسيون به مجلس برده شد و در مجلس تصويب شد كه كارشناسهاي امريكايي و ديپلماتهاي آنها مصونيت قضايي داشته باشند و در مقابل از امريكا وام گرفته شود; كه گمان ميكنم مبلغ وام، دويست ميليون دلار بود. البته وام براي آنها آن قدر مهم نبود. به هر حال، لايحه خطرناكي بود آمريكاييها چون پشتيبان شاه بودند، ميخواستند در ايران با خيال راحت حضور داشته باشند. بنا بود ايران در مقابل شوروي، خط مقدم غرب باشد و كارشناسهاي گوناگون بايد ميآمدند و خيلي كارها ميكردند; كارشناسهاي نفتي، امنيتي، نظامي، اقتصادي و
بخشهاي مختلف بايد ميآمدند و برنامههاي وسيعي را اجرا ميكردند، و آنها حاضر نبودند در چنين شرايطي بدون گرفتن مصونيت كار كنند. اين لايحه از تصويب

[20]

مجلس گذشت و امام دوباره حركت خود را آغاز كرد و خيلي گسترده نيز حركت را طراحي كرد. من در طراحي جريان، خودم حضور داشتم; وقتي خبر را از راديو شنيدم، خدمت امام طرح كردم و امام فرمودند برو تهران و اطلاعات درستي بياور. در آن مقطع نميدانستيم، قضيه از چه قرار است. جالب است كه در آن زمان ماها راديو نداشتيم. امام دويست تومان به من دادند تا با تهيه راديو، خبرها را از نزديك دنبال كنيم. من به يكي از مغازههاي قم در خيابان ارم رفتم ـ مقابل مسجد كوچكي كه امام درس ميدادند ـ به نام الكترولوكس كه لوازم خانگي ميفروخت، و يك راديو ارست خريدم به قيمت چهارصد تومان; دويست تومان نقد دادم و بقيه را بعدها خودم قسطي پرداختم.

* الآن خوب كار ميكند حاج آقا؟!.

* نه، برخي چيزهايش خراب شده، ولي حفظش كردهام و براي من شيئي تاريخي شده است. حدود 35 سال است كه اين راديوي قديمي باقي مانده، و البته آن موقع براي ما راديوي پيشرفتهاي بود. به هر صورت، به تهران پيش آقاي توليت كه با او آشنا بودم، رفتم. ايشان با سناتورها و نمايندههاي مجلس ارتباط خوبي داشت. همچنين به منزل آقاي سيدمحمد بهبهاني، پسر بزرگ آقاي بهبهاني ـ كه معمم نبود و به جاي پدرش، بيت را اداره ميكرد ـ رفتم. اين دو نفر كمك كردند و متن مصوبه مجلس را كه بر اساس كنوانسيون وين تصويب شده بود، به من دادند. همچنين متن كنوانسيون وين را كه محوري بود براي اين گونه حركتها كه امريكا در همه جاي دنيا انجام
ميداد و قوانيني را براساس آن ميگذرانيد، تهيه كردند و بعلاوه، مذاكرات مجلس و جزوههايي را كه پخش ميشد، درباره اين كه چه كسي مخالفت كرد و كي موافقت كرد، كه محرمانه هم بود، براي ما آماده كردند. اينها چيزهاي با ارزشي براي ما بود و من سه روزي كه در تهران بودم، همه آنها را جمع كردم و خدمت امام بردم. امام هم طراحي وسيعي كردند كه ايران را يكپارچه عليه اين جريان بشورانند. نامهها و طومارهاي زيادي تهيه شد و كار زيادي انجام گرفت. اما همين كه امام نظرشان را ابراز كردند، رژيم ذرهاي مهلت نداد; بلافاصله ايشان را گرفت و تبعيد كرد. يعني اين بار رژيم آمادگي داشت و توانست جلو خيزش عمومي را بگيرد. ما خيال ميكرديم مردم قم ميآيند و دوباره در قم غوغا به پا ميشود. در مسير خيابان صفائيه سر هر كوچهاي،

[21]

مأمور گذاشته بودند كه كسي از كوچه به خيابان نيايد. شهرهاي ديگر را نيز لابد به همين صورت كنترل كرده بودند. و بههرحال، آنچنانكه ما انتظار ميكشيديم، حركتي انجامنشد. آنموقع گروهها و جريانهاي يادشده، هيچ كاري نكردند. آن قطعه تاريخ را آمدند. از آن پس ديگر دوره خفقان شروع ميشود.

* يعني اواخر سال 43، كه تبعيد امام از كشور صورت ميگيرد، و اوايل سال 44..

* بله، سال 43 و 44; كه از آن به بعد رژيم براي خفقان بيشتر مجهز شده و تحت
عنوان ادامه انقلاب شاه و ملت نيز هر چند ماه، اصلي به اصول پيشين اضافه ميكند، كه گمانم به 9 يا 10 اصل ميرسد. در اين دوره 13 ساله، يعني از سال 43 تا 56 نيز كه شما نقشها را ارزيابي ميكنيد، عمدهترين نقشها در مقابله با رژيم و شايد 95 درصد آن، مربوط به مذهبيهاست و حدود 5 درصد به ديگران مرتبط ميشود. زيرا بخشي از
جريان، نهضت آزادي بود و ما نهضت آزادي را جزء خودمان حساب ميكرديم; گرچه اينها آن اطاعتي را كه ما از امام داشتيم، نداشتند و خودشان يك حزب و از بقاياي جبهه ملي بودند. مانند مهندس بازرگان و آيت الله طالقاني و جمع ديگري، كه آدمهاي خوبي بودند و ما هم بهآنها اهميت ميداديم، زندان كشيده بودند و محاكمهشان خيلي پرسروصدا بود و اصولا جزء سوژههاي حركت امام هم محسوب ميشدند. به هر حال، آنها جزء مذهبيها حساب ميشوند. جبهه ملي تقريباً ديگر هيچ چيز نبود. گروههاي جديدي به وجود آمدند كه برخي از آنها، چپ و كمونيست بودند و ما نقاط مشتركي با آنها داشتيم. زيرا آنها با خيلي از مظاهر استبداد شاه مخالفت ميكردند و ما به موارد مشتركي با آنها رسيديم. جريانهاي مذهبياي پيدا شدند كه
اولين آنها همان گروه حزب ملل اسلامي بود كه كشف شد. البته اينها پس از گروه مؤتلفه و شهيد بخارايي و آنها كه اعدام شدند، و در مبارزه جلوتر بودند و در متن انقلاب بودند، پديد آمدند. حزب ملل اسلامي بچههاي مسلماني بودند، مثل آقاي حجتي كرماني و آقاي بجنوردي و... كه جوان بودند و مسلح هم بودند. برخي از گروههاي چپ مثل گروه بيژن جزني و گروههاي مشابه آن كه ده، دوازده گروه كوچك بودند و خيلي كم به نظر ميرسيدند و كارشان هم چيزي نبود. يعني كار علني و افشاگر و تأثيرگذاري نداشتند و به هرحال، اندك بودند و كارشان محدود بود. مجاهدين خلق بودند كه آنها هم از درون نهضت آزادي و مسجد آيت الله طالقاني (مسجد هدايت) و

[22]

به هر حال، تحت تأثير حوزه و نهضت امام رشد كرده بودند. البته آنها نيز مذهبي بودند و ما آنها را جزء خودمان حساب ميكرديم; گرچه التقاطي فكر ميكردند و در خفا افكاري داشتند و ميخواستند پلي ميان ماركسيسم و اسلام ايجاد كنند كه هم ماركسيستها را راضي نگه دارند و هم ما را. ولي به صورت معمول و بر حسبظاهر، كاملا مسلمان بودند و بخصوص در اوايل كار، احكام اسلامي را مراعات ميكردند. به هر حال، ته دلشان يك چيزها و كارهايي بود كه ما را قبول نداشتند، منتها بروز نميدادند و تقيه ميكردند. آنها نيز سالهاي 49 و 50 كشف شدند و قبل از اين هيچ خبري از آنها نبود. يعني در اين فاصله تا سالهاي 49 و 50 به جز گروه جزني و گاهي كساني ديگر، كه حركتهاي كوچكي ميكردند، از هيچ كس خبري نبود.

* حركت دكتر شريعتي هم تقريباً در همين سالها، يعني حول و حوش سالهاي 48 و 49 اوج ميگيرد..

* بله، آن بحث ديگري است. دكتر شريعتي جزء همين مسلمانهاي روشنفكر بود. او با مشي يك روشنفكر مذهبي، مسائل مذهبي را تحليل ميكرد. در حسينيه ارشاد كه آيت الله مطهري و گروهي از مذهبيها آن را تأسيس كرده بودند، دكتر شريعتي كم كم گُل كرد و برجسته شد و جوانها را جذب نمود و خوب هم بود; يعني باعث شد كه مذهب در دانشگاهها تأثير بيشتري بگذارد. در آن زمان اختلافات بدين صورت نبود; ما همه با هم براي نهضت جلسه داشتيم. مثل آقاي مهندس بازرگان، آيتالله طالقاني، من، دكتر پيمان، آيتالله خامنهاي، آقاي گلزاده غفوري، آقاي باهنر و برخي ديگر ـ آقاي بهشتي آلمان بودند و هنوز نيامده بودند. و وقتي ميخواستيم يك كار فكري بكنيم، به طور گروهي دنبال ميكرديم. مثلا بنا شد متني راجع به مسائل
اساسي و مواضعمان بنويسيم. آقاي باهنر و من و دكتر پيمان سه نفري مأمور شديم كه
اين مواد را تهيه كنيم و تهيه كرديم. منتها نيمه تمام بود كه من را گرفتند. بعداً در زندان بودم كه دكتر پيمان كتابي منتشر كرد و ديدم از آنچه تصويب كرده بوديم، منحرف شده و من در زندان، چهل ايراد به كتابش نوشتم و به آقاي مهدوي كني كه آزاد شده بود و بيرون ميآمد، دادم تا به ايشان برسانند. به هر حال، قرارمان نبود آن گونه موضع بگيريم و چيزهايي را كه نوشته شد، قبول نداشتيم. در هر صورت، ما در آن تيپهاي مذهبي با هم كار ميكرديم و اينها را بايد به حساب مذهب گذاشت; اعم از دكتر

[23]

شريعتي، دكتر پيمان، مهندس بازرگان، نهضت آزادي و بعد نيروهاي متفرقه زيادي كه بودند، همه همراه بودند، اما چيزي هم غير از نهضت امام مطرح نبود. ما بر نهضت امام تكيه ميكرديم. غير مذهبيها حتي مشكلات اقتصاديشان را نميتوانستند حل كنند و بايد از منابع مذهبي كمك ميگرفتند. يا اگر ميخواستند جلسهاي بگيرند بايد به مساجد ميآمدند و از لشكر مذهبيهاي سنتي بهره ميگرفتند; جلسات همين طور بود، تظاهرات هم همين طور بود.

گروه چپ فدائيان خلق و مانند آنها نيز همه از سال 49 و 50 پيدا ميشوند. البته وجود آنها براي ما استفاده داشت. يعني در هنگاميكه خفقان بود، يك كار مسلحانه خبرش در همه كشور ميپيچيد و كمك ميكرد به ما. ما هم اين گونه كارها را تبليغ مسلحانه ميناميديم. ولي واقعاً تشبيه جويباري كه به يك رود ميپيوندد هم برايش زياد است; يعني خيلي در جامعه كم اثر بود. مردم امام را ميديدند، روحانيت و مسائل مذهبي را ميديدند. در دانشگاه هم همينطور، ماركسيستها خيلي كم حضور داشتند و اگر هم حضور داشتند، حركتي نميكردند، بخصوص در اواخر كار، وقتي كه خفقان رژيم از سال 52 به بعد، خيلي شديد شد. خيلي از چپيها اصلا رفتند و از عمّال رژيم شدند، و اصولا تبليغات رژيم را آنها ميگرداندند. شاهپرستها كه آن طور تبليغات بلد نبودند. صدا و سيما را افرادي مثل پرويز نيكخواه، كه جزء گروه شمسآبادي بود، اداره ميكردند.

باز نتيجه ميگيرم كه از سال 44 به بعد هم، كه مبارزات يك مقدار زير زميني شد و يك مقدار به صورتهاي مستقيم شكل گرفت، پايگاههايش مساجد و حسينيهها بود، زمانش ماه رمضان، محرم، وفيات و اعياد مذهبي و جلسات ديني و مناسبتهاي گوناگون ديگر بود، و لشكرش همين بچههاي متدين از تودههاي مردم و از جمله بازاري يا دانشگاهي يا طلبه بودند. امواجي هم كه در كنار آن پيدا ميشد، آنهايي كه موج حساب ميشد، مانند همان حسينيه ارشاد و سخنرانيها و نوشتههاي دكتر شريعتي، نيز كاملا با انگيزههاي مذهبي بود و براي اين لشكر نوشته ميشد، و اينها قوت مييافتند; تا ميرسيم به سالهاي 56 و 57. در خارج از كشور هم، كه تقيه و مخفيكاري در آنجا وجود نداشت، وقتي بررسي ميكنيم، در نجف، لبنان، سوريه و مراكز اصلي، كارهاي ما مطرح بود، در پاكستان اصلا غير مذهبي نميتوانست باشد،

[24]

در اروپا و امريكا كه سالهاي 53 و 54 من سفر كردم، موج اصلي متعلق به مذهبيها و دانشجويان مذهبي بود. البته انترناسيوناليستها هم قوي بودند و نسبتاً هم كار ميكردند، منتها حركت ريشه داري كه رژيم روي آن حساس بود، از همين مذهبيها بود. در فرانسه بني صدر، قطب زاده و دكتر حبيبي بودند. در غرب آمريكا، انجمنهاي اسلامي فعال بودند و محمد ما و گروهي ديگر آنجا را اداره ميكردند، در تگزاس، دكتر يزدي و گروهي ديگر مستقر بودند. آنجا من رفتم; مذهبيها، هم امكانات بيشتري داشتند و هم اگر كاري ميكردند، در داخل انعكاس پيدا ميكرد. چپيها خيلي فضايي براي كار نداشتند. البته از سال 50 به بعد، شايد حركت مترقي و مطلوب جوانها در سطح قابل توجهي مربوط به مبارزات مسلحانه بود، كه آنها هم گروههاي عمدهاي بودند كه از جمله آنها مجاهدين خلق بود. در زندان هم كه ما بوديم ميديديم كه گروههاي مسلحانه بسياري پيدا شد كه البته هيچ يك از آنها به اندازه مجاهدين خلق نيرومند نبود; يعني در زندانها عمدهتر از بقيه بودند.

* بنده در اينجا نگاهي روش شناسانه به مطالب حضرت عالي ميافكنم. بحث حضرتعالي را چنانچه بخواهيم در ذيل برخي تئوريها و يا رهيافتها صورتبندي كنيم، در زمره رهيافتهايي قرار ميگيرد كه نوعي تحليل كاملا اختيارگرايانه از رخداد انقلاب ارائه ميدهند; در مقابل آن دسته از تحليلهايي كه به نحوي نگاه شبه جبرگرايانه به پديدههاي اجتماعي دارند. به بيان ديگر، در رهيافتهاي دسته اول، نمايشگران و بازيگران حادثههاي منتهي به انقلاب، موضوع اصلي مطالعه و نيز عواملي هستند كه انقلاب را ميسازند، در حالي كه در رهيافتهاي دسته دوم، معمولا ساختارهاي اقتصادي، اجتماعي و يا سياسي موضوع توجه و مشاهده قرار ميگيرد. براي مثال، اگر بخواهيم به برخي از رهيافتهاي دسته دوم اشاره كنيم، آن دستهاي كه به ساختارهاي اقتصادي و مسائل اقتصاد سياسي توجه ميكنند، آغاز دهه سي را نقطه شروع فرض ميكنند كه مصادف است با اجراي برنامه دوم توسعه شاه. بدين بيان كه طرحهاي توسعه از آن زمان، بدون توجه به توزيع عادلانه، گرايش به رشد دارد و شاخصهاي اقتصاد كلاسيك مدنظرش است و در نتيجه، در اين مرحله اقتصاد جامعه از درون دچار مشكلات جدي ميشود. در ادامه، با طرح مسئله اصلاحات ارضي و تضعيف كشاورزي سنتي، بدون جايگزيني كشاورزي مدرن، فرآيند وابستگي به اقتصاد تك محصولي .

[25]

تشديد ميشود، آنگاه در دهه پنجاه طرحهاي بلند پروازانه شاه با هزينههاي سنگين ـ در پي انفجار درآمدهاي نفتي ـ فرآيند مصرف گرايي جامعه و افزايش انتظارات را شدت ميبخشد. و در نهايت با بروز بحران ركود، اين سرخوردگيها و ناكاميها، منجر به بحرانهاي سياسي ـ اجتماعي سالهاي 56 و 57 ميشود. به همين ترتيب، دسته ديگري كه از منظر جامعهشناسي سياسي مينگرند، گاه همان كودتاي 28 مرداد 32 و آغاز دوره جديد استبداد را نقطه شروع يا عطف در نظر ميگيرند; به اين معنا كه دولت مجدداً
شكل مطلقه پيدا ميكند و با اتكا به درآمدهاي نفتي استيلاي بيشتر يافته، بر طبقات اجتماعي مسلط ميشود. در نتيجه، اَشكال خشن استبدادي در قالب تاسيس ساواك و ايجاد نظام پليسي در داخل، و گرايشهاي ميليتاريستي شاه در دهه چهل و پنجاه در منطقه بروز و ظهور مييابد. و اين پديده، شكنندگي و آسيب پذيري رژيم را تا جايي عمق ميبخشد كه با وقوع پارهاي بحرانهاي سياسي ـ اجتماعي در سالهاي مياني دهه
پنجاه، رژيم فرو ميريزد. همچنين، دسته ديگري كه از منظر روانشناسي اجتماعي و جامعهشناسي سياسي مطالعه ميكنند، مسئله توسعه ناهمفاز را مورد اشاره قرار ميدهند; بدين مضمون كه طرحهاي نوسازي اقتصادي شاه بدون توجه به لزوم توسعه سياسيِ هماهنگ، پيش ميرود و در يك مرحله، عقب ماندگي توسعه سياسي، شكاف عميق ميان سطوح مختلف جامعه را پديدار ميسازد و تضادها و تعارضها و بحرانهايي را كه مشاهده كرديم به وجود ميآورد. از اين گونه رهيافتها و تحليلها ميتوان مثالهاي ديگري نيز آورد، كه همه آنها در مقابل تحليلهاي دسته اول ـ از جمله تفسير حضرت عالي ـ است كه تمركز اصلي آن بر بازيگران حادثههاست. آيا به نظر نميرسد در اين گونه تحليلها، جامعهشناسي سياسي، روانشناسي اجتماعي و يا مباحث اقتصادي، به مباحث روانشناسي فردي تنزل يافته و كاهش داده شده، و با مغفول گذاشتن و صرف نظر كردن از ساختارهاي اقتصادي، اجتماعي و يا سياسي، افراد و بازيگران و عوامل انساني به صورت صاحب اختيار كامل و حاكم علي الاطلاق پذيرفته شدهاند. گويا كه اساساً جبرهاي اجتماعي يا تاريخي در هيچ شكلي وجود ندارد و انقلاب به دست افراد مشخصي آگاهانه و پيشاپيش برنامهريزي و در نتيجه ساخته شده است!

* در آغاز صحبتم گفتم كه در حادثهاي به اين بزرگي، عوامل زيادي را بايد در نظر گرفت كه هر كدام جزء علت محسوب ميشوند. بنابراين، مواردي كه شما شمرديد و

[26]

چيزهاي ديگري كه نشمرديد، همه ممكن است مؤثر بوده باشند و من نميخواهم تأثير آنها را نفي كنم; يعني به عنوان بستر كار و زمينه مساعدي كه توفيق نيروهاي انقلابي را قطعي ميكند يا توفيق نسبي را فراهم ميآورد. اين بحثها را ما قبلا در زندانها داشتيم. در آنجا آدمهاي صاحب نظر هم زياد بودند. جبرگراهاي اقتصادي و
تاريخي عمدتاً نيروهاي ماركسيست بودند، و افراد مليگرا و برخي نيروهاي ديگر خيلي به جبر و تولد طبيعي از ساختار معتقد نبودند. با چپيها بحثي جدي داشتيم و جبري كه آنها ميگفتند، خيلي از اين مطالبي را كه شما گفتيد درش نبود. آنها روال خطي و مشخصي را مطرح ميكردند كه متفكران اوليه ماركسيسم، اعم از ماركس، انگلس و لنين، طرح نموده بودند. آنها وجود مراحل پنجگانه تاريخ و مسير حركت تاريخ از منظر صرف عوامل و روابط اقتصادي به عنوان زير بناي تحولات را ادعا ميكردند و منتظر بودند كه ايران يك كشور پيشرفته صنعتي شود و بعد محيط كارگري و طبقه كارگر به وجود آيد و انقلاب رخ دهد. و حال آن كه در همان موقع، انقلاب چين از مسير ديگري به پيش ميرفت، آلباني راه ديگري در پيش گرفته بود و آن قدر مورد نقض براي همان تفسير وجود داشت كه نميتوانستند آنها را با اصول پيش گفته شان تطبيق دهند و يا يك نمونه كامل براي فلسفه تاريخ خود ارائه دهند. من هم درباره آن تفكر، چيزي نوشتم، كه ابتدا به نام من پخش نشد و با عنوان ارزشها و مكتبها به چاپ رسيد. در آغاز، بحثم اين بود كه آنچه انقلاب را موفق ميكند، چيزي نيست كه شما دنبال ميكنيد، بلكه ارزشهايي است كه انسانهايي را به ميدان ميآورد و آن انسانها با الهام از ارزشها كار را به انجام ميرسانند و البته از همه اين عوامل هم استفاده ميكنند. فرضاً يك طبقه ناراضي كارگري، يك طبقه آگاه دانشجويي، يك جمع ناراضي مذهبي و يك دسته اصلاحگران فكري حضور دارند; اين عامل ارزشها از همه آنها استفاده ميكند. و اصولا اين حرف در اسلام است و ما از قرآن در مييابيم كه: انالله لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم و بسيار فراوان است اين مضمون قرآني. بنابراين ما، هم متّكاي فكريِ اين چنيني داريم و هم در تحليل علمي از عهده ادعاي خود بر ميآييم. زيرا آنهايي كه مدعي جبر تاريخياند هر موردي را كه به عنوان مصداق تأييد سخن خود مطرح كنند، همان مورد را تحليل خواهيم كرد و خواهيم ديد كه وجود شرايط تاريخي كافي نيست. بله، يك اقتضائاتي به وجود

[27]

ميآيد، ولي كسي بايد بيايد و مجموعه مقتضيات را ببيند و در زمان مناسب تصميمي بگيرد; كه اتفاقاً ما رهبري را بر همين منوال تفسير ميكنيم. رهبري در تفسير ما، آن موقعيت و مقامي است كه در هر لحظه كه در بستر جامعه حركت ميكنيم، بداند چه تصميم مناسبي بايد گرفت و چكار بايد كرد. به همين دليل است كه در اين انقلاب، ما نقش رهبري را بسيار مهم تلقي ميكنيم. چنانكه تاكنون از موقعيتها و عوامل، به موقع استفاده شده است. و اصولا مسير تاريخ و تحولات اساسي جامعه از ديدگاه الهيون و بالاخص قرآن، در گذشته، بر همين مشي بوده و حركت انبيا، دستكم موارد مشهود و مطمئنش، مثل حضرت مسيح يا حضرت موسي را همينگونه ميتوان تفسير نمود. شايد از دوران قديم تاريخ نتواند اسناد خوبي در اختيار ما قرار دهد و بهتر باشد خيلي بحث نكنيم، ولي در تاريخ بعد از رنسانس آمادگي داريم كه تحولات عمده تاريخي را بررسي كنيم و بگوييم كه در هر جا، نقش نقشآفرينان انساني چه بوده است. دستكم در مورد انقلاب خودمان، هر كس مورد نقضي داشته باشد، ما جواب ميدهيم. به نظر من در اينجا همينهايي است كه ميگويم و قابل دفاع نيز
هست. وقتي طبقات حاضر در صحنه را ميبينيد، خيلي زود ميتوانيد بفهميد چيزي كه اينها ميگويند درست نيست. فرض كنيد دانشجويان در مقطعي به ميدان آمدند. دانشجو علي القاعده، در آن روز بايد جزء اقشار بسيار راضي و خشنود باشد ـ به لحاظ جبر تاريخ يا مسائل اقتصادي ـ زيرا اينها به دانشگاه رفته بودند، شهريه ميگرفتند، خوابگاه داشتند و خلاصه يك موقعيت استثنايي به دست آورده بودند، در حالي كه ميليونها انسان ديگر هيچ به حساب نميآمدند; يعني اينها به موقعيتي رسيده بودند كه بايد خود را از افراد ممتاز به حساب ميآوردند و بر اساس آن نوع تحليلها، نبايد ناراضي بيرون ميآمدند. يا مثلا بچههاي ديگري كه در زندان بودند و واقعاً به ميدان آمده بودند، هيچ يك از آن تفسيرهاي مادي نميتوانست وضع آنها را تبيين كند. واقعاً انگيزههايي آنها را به ميدان كشيده بود; از بازاري، طلبه، دانشجو و ديگر شخصيتها، هر كه آمده بود و با او بحث ميكرديم، خيلي روشن بود كه چرا آمده است. يا در آن بخشهايي كه موج به وجود ميآيد، براي مثال خود ما كه طلبه بوديم و بر امام متكي بوديم، هرجا ميرفتيم و هرجا يك طلبه متدين حضور مييافت،
در اصل مردمي كه ايمان به اسلام داشتند، اعم از كارگر، كاسب، تحصيلكرده، كشاورز،

[28]

روستايي، شهري، در جنوب يا شمال، مستمع ميشدند و تا آخر هم همانها پيشتاز حركت بودند. و تركيبشان هم شبيه مردم متنوع بود. هنگامي كه چنان موجهايي در درون نهضت اسلامي به وجود آمد، دكتر شريعتي موفق شد قشر جواني را تجهيز كند كه همه هم دانشجوهاي مذهبي بودند. اگر ميخواستيم طبيعت كار را دانشگاهي تلقي كنيم يا هر عنوان ديگري، ميبينيد باز افراد درست انتخاب شدهاند و بچههايي به ميدان آمدهاند كه انگيزههاي ديني داشتهاند. كسي نبود آنها را مجتمع كند، رهبري پيدا شد و آنها را جمع كرد، با آنها گفتگو كرد، به زبان خودشان سخن گفت و موفق شد موجي ايجاد كند. در قم هم همين مسئله صحت دارد. طلبهها، نيروي عظيمي بودند و هر كس به مقتضاي فهم خويش، عدهاي را دور خود جمع كرده بود، تحركي هم در كار نبود و عيبي هم نداشت. طلبهها درس ميخواندند و به تبليغ ميرفتند و همان را كه دريافته بودند، بدان عملميكردند. ولي آنگاه كه رهبري آمد و مسائل اساسي مناسب زمان را طرح كرد، همانها دور او جمع شدند. پس در اين روند، واقعاً انتخاب وجود دارد، تصميم آگاهانه هست، و من در همه جا آثار انتخاب را ميبينم. بنده منكر ابعاد ديگر نيستم; فرضاً اگر امام ميخواست اين نهضت را از خمين شروع كند چيزي وجود نداشت و با كسي نميتوانست حرف بزند. يعني بايد حوزهاي شكل ميگرفت و.... پس يكي از عوامل عمده كار ما، تشكيل حوزه بود. من نميدانم در سخنان قبلي گفتم يا نه، كاري كه آقاي بروجردي كردند و حوزه را با آن وسعت به وجود آوردند، خود يك شرط براي طلوع نهضت بود. بايد حوزهاي ميبود تا تحولات بعدي به وجود ميآمد، و ما آن را از پايههاي حركت ميدانيم.

* در واقع بنا به تفسير جناب عالي، نبايد خيلي كفّه علل ساختاري و يا عوامل تاريخي را سنگين در نظر آوريم و در عين حال، از سوي ديگر نميتوانيم بگوييم انگيزشهاي رواني و دلايل رفتاري، منقطع از آن علل ساختاري و عوامل تاريخي وجود و تحقق مييابند. و به بيان ديگر، آنجا كه آن علل ساختاري به اين انگيزشها و دلايل رفتاري ـ كه در اينجا انگيزههاي ديني است - گره ميخورد، حادثه انقلاب و يا حوادث زمينه ساز انقلاب به وقوع ميپيوندد..

* به هر حال، تعبير همين است كه همه آنها را ميتوانيم جزء شرايط و علل حساب كنيم، اما اصل كار، انتخاب انسانها و هدايتِ كار است. مانعي ندارد هر چه

[29]

آقايان اسم ببرند، اگر واقعاً سهمي داشته باشد، بايد سهمي به آن بدهيم; همه بايد چنين كنند و هيچ كس نميتواند چيزي را مطلق كند. منتها بدون يك رهبري و بدون گرداننده، اين عوامل متفرق هيچ نيستند. همانند يك قطعه زمين مستعدي كه آب دارد، بذر و نيروي كارگر و... دارد، ولي همه متفرق هستند. كسي بايد بيايد مجموعه آنها را سامان بدهد تا اين كه به مزرعهاي تبديل شود. حال اگر كار قدري عقب باشد، اين فرد بايد مقداري خودش خلق كند، اگر بذر نيست، بايد برود و از جايي تهيه كند و اگر زمين مساعد نيست بايد زمين را مساعد كند.

* آيا معتقديد كه تاريخ و تحولات اجتماعي را قهرمانها ميسازند؟.

* تعبير قهرمانها ممكن است دقيق نباشد; من فكر ميكنم انسانها تاريخ را
ميسازند، نه اين كه عوامل تاريخي انسانها را. البته دقيقتر اين است كه اين دو، تعامل دارند و در يكديگر مؤثر هستند. يعني همانگونه كه ما در تاريخ اثر ميگذاريم و حوادثي ايجاد ميكنيم، حوادث تاريخي هم روي ما اثر ميگذارند و آينده ما را جهت ميدهند. پس اين دو، به هم مربوطند و اين طور نيست كه فكر كنيد يكي مثل كارخانه است و جنسها را از قالب خود بيرون ميريزد. بلكه همين طور كه فرد ميسازد، فعل و انفعالات دروني روي خود سازنده اثر ميگذارد. بنابراين من در تاريخ، تعامل را ميبينم; منتهاي يك هدايتگر لازم است، كه ميتواند يك گروه باشد يا يك شرايط خاص باشد، يا جمع زيادي باشند كه جلو بيفتند، و خلاصه جا به جا فرق ميكند.

من انقلاب خودمان را هم واقعاً اين گونه ميبينم; يعني اولاً خودم را محدود به كمك كارهاي معدودي نميكنم; خيلي چيزها كمك كار بود و دليلي هم ندارد كه خود را محدود كنيم. ممكن است من ده تا بشمارم و شما بيستتاي ديگر اضافه كنيد; به هر حال اصل مسئله را پذيرفتهايم. ثانياً وقتي عامل اصلي را ميخواهيم محاسبه كنيم، من آن را در انگيزههاي ديني و ارزشهاي اسلامي جستجو ميكنم. حال با هر تفسيري كه از علما و تودههاي مردم بكنيم، يك ارزش واقعي و عام در جامعه ما بوده كه امام آن را كشف كردند. گرچه صرفاً امام را نميتوانيم بگوييم و در واقع امام ما را هدايت ميكردند. چون گروه اوليه انقلابياي كه از حوزه در آمد، قابل توجه است. به هر حال اين قدرت و توان بالقوه، به عنوان بيشترين و عامترين انگيزهاي كه ميتوانست مردم را گرد هم آورد، كشف و به كار گرفته شد. در ايران چيز ديگري كه تا اين حد عموميت

[30]

داشته باشد، وجود نداشت كه انگيزههاي كارگري، دانشجويي، كشاورزان، كاسبان و... را به هم مرتبط سازد. ميشد تشكل صنفي به راه انداخت و يك صنفي را مثلا براي دفاع از منافع خود به حركت واداشت، يا برخي مسائل سياسي مانند استقلال، جدايي از غرب يا مسائلي، كه كمونيستها طرح ميكردند، نظير مساوات و برابري را طرح نمود و هر كدام از اينها عدهاي طرفدار داشت، اما عامترين نقطهاي كه بيشترين مردم را به هم متصل ميساخت و ميتوانست انسانها را به حركت در آورد، همان انگيزهها بود كه من نامش را ارزشها گذاشتم و مرادم ارزشهاي ديني بود. بر اين اساس، آن كسي كه اين واقعيت را در جامعه خود كشف كرد و مردم را براي تحقق جامعهاي بر اساس آن بسيج كرد، امام و يارانش بودند. اين كه ساختارها تا چه حد مناسب و مساعد بود، طبعاً اگر مناسب نبود، چنين حركتي اتفاق نميافتاد. ميتوانست ساختار نامناسب باشد و كار نهضت، عملي نشود. ساختارها در اين مدت، تناسبي پيدا كردند و در هر مقطع از آنها استفاده ميشد و اقتضائاتي را به وجود آوردند. بنده الآن نميتوانم ده، بيست سال مربوط به اين امر را خوب ترسيم كنم و بگويم كه در هر زمان، چه اقتضائي وجود داشت و ما از آن چگونه استفاده كرديم. براي بنده روشن است كه در هر مقطعي، اقتضاي مناسب را انتخاب كرديم و از آن بهره گرفتيم. نميگويم اشتباه نكرديم، ولي بالاخره حركت در بستر مناسبي انجام شد. قهرمان كار در اينجا كسي است كه آن بستر مناسب و راهكارها را تشخيص دهد و از آنها استفاده كند. در انقلاب ايران، عامترين انگيزه، يعني انگيزههاي مذهبي، با همه وسعتش و با استفاده از ابزارهاي مذهبي به كار گرفته شد. شما در جريانهاي ديگر نياز به حزب داريد و مردم را بايد متشكل كنيد. ما اين تشكل را در آن زمان در قالب حزب نميتوانستيم شكل دهيم و نميگذاشتند، ولي روحانيت را واقعاً به صورت يك
حزب واقعي به كار گرفتيم. روحانيت، حزبي است كه آگاهانه متولي اين انگيزههاست و قبل از اين كه عقايد سياسي مدوّني بيابد، فرد فرد طلبهها ميآيند تا آن انگيزهها را در جامعه رشد دهند; حزبي كه در سراسر ايران وجود دارد، به صورت جماعت، مجلس وعظ، و هر صورت ديگري; حزبي كه پايگاه مادي دارد، يعني حسينيهها و مساجد و حتي جلسات خانگي به طور طبيعي در اختيار اوست; حزبي كه برنامههاي زمان بندي شده دارد و بدون اين كه ما بخواهيم تعيين كنيم، محرم، صفر، ايام فاطميه، اعياد و

[31]

وفيات مذهبي برايش در نظر گرفته شده است و سربازها و سمپاتها و طرفداران آن به طور طبيعي در اين ايام جمع ميشوند; حزبي كه بودجهاش را از مردم ميگيرد، بدون اين كه به آنها بگويد ما داريم بودجه حزبي از شما ميگيريم، چرا كه از پيش، عقايدي در افراد وجود دارد كه بر اساس آن بايد خيرات، مبرّات، خمس و زكات بپردازند; حزبي كه مركز اصلي دارد، يعني شهر قم. اين حزب در اختيار نهضت قرار گرفت. هر سال از اين مركز، در ايام محرم يا در ايام ديگر، ناگهان هزاران نفر آدم آگاه كه تجهيزشان كرده بوديم، و خواستهها و تقاضاهايي را برايشان مطرح ساخته بوديم، به سوي شهرها و روستاها گسيل ميشدند و افكار خود را به مردم منتقل ميكردند و تنها نكته مهم اين بود كه ما بفهميم اكنون بايد به مردم چه بگوييم و براي مردم چه چيزي
جاذبه دارد. با اين وضعيت ميرفتيم و به آگاه كردن مردم ميپرداختيم و عكس العمل آن را به حوزه باز ميگردانديم، بدون اين كه مشكل سياسي به وجود آيد. چرا كه اين
فضا تحت نظارت رژيم نبود تا بتواند اخلالي كند. سالي چند بار به نقاط دور و نزديك ميرفتيم و باز ميگشتيم و دور هم جمع ميشديم و بودجهمان را ميآورديم و جمع بندي از اوضاع ميكرديم. واقعاً اين سيستم و نظام را در هيچ حزبي نميتوانيد سراغ بگيريد. افراد و نيروهايمان از همين مجرا تهيه ميشدند، بودجه و منابع ماليمان از همين مجرا تدارك ميشد، بودجه مبارزه از همين مسير تأمين ميشد; يعني از طريق همان سفرهاي تبليغي و عايدات آنها. در اعلام مواضع نيز، بخش مبارز اين حزب، متحد حرف ميزد و قراردادي در كار نبود تا اختلاف و انشعابي به وجود آيد. اگر انشعابي هم ميشد و برخي با ما همراه نميشدند، ما روي آنها حساب نميكرديم و تنها روي امكانات خودمان حساب ميكرديم و البته گاهي هم براي خنثي كردن طرحهاي آنها هزينه ميكرديم; اما از ناحيه آنها بيشتر اوقات نگراني نداشتيم. رژيم هم به ما انگيزه ميداد. چون او عكس العملهايي نشان ميداد كه براي ما خوراك ميشد.

* زمينههاي زوال و فروپاشي كه در رژيم پديد آمده بود و كاركردهاي غلط رژيم، خود بهترين انگيزهها را براي رشد انقلابيون ميتوانست تمهيد و توليد كند. .

* نقاط ضعف رژيم و برخوردهاي ناصحيح او، ما را تغذيه ميكرد; نه بدين معنا كه فروپاشي صورت ميگرفت، بلكه اگر ما نبوديم فروپاشي به وجود نميآمد. فرض كنيد وقتي سپاه دانش اعزام ميشد، عامل فروپاشي شكل نميگرفت سپاه دانش را براي اين ميفرستاد كه بچههاي مردم را تبليغ كنند. ولي ما در آنجا حضور داشتيم و نقطه ضعف آنها را ميگرفتيم و خدمات آنها را تضعيف ميكرديم. ميگفتيم اين سپاه براي تقويت شاه آمده، نه براي خدمت به شما. يا وقتي اصلاحات ارضي انجام شد، ميتوانست به بروز موج رضايت منتهي شود، ولي ما نقاط ضعف و اشكالاتش را به رخ ميكشيديم و واقعيت ادعاي آنها را نشان ميداديم. يعني اگر يك رهبر و يك جريان هدايتگر نبود، همه اينها ميتوانست سالهاي سال ادامه يابد و يك نقطه ضعف با نقطه قوت بعدي پوشانيده شود. شما نميتوانيد در رژيم شاه چيزي را بيابيد كه به خودي خود موجب انهدام رژيم گردد. چرا منهدم گردد؟ به ظاهر كار ميكردند و كشور را اداره ميكردند و با بيرون هم روابطشان را محكم كرده بودند. در داخل نيز ادوات و ابزارهاي لازم را ايجاد كرده بودند; حزب درست كرده بودند، روزنامه داشتند، راديو و تلويزيون داشتند. بايد كسي و جرياني ميبود تا اين واقعيتها را در جهت تقويت انگيزه اصلي يعني انگيزههاي مذهبي و ارزشي سمت و سو دهد، مردم را آگاه كند و آنها را گرد هم آورد. اين كار را روحانيت انجام داد.

* هر انقلابي با خصيصههايي متمايز ميشود; چنانكه گفته ميشود انقلاب فرانسه يكي از پيامهايش يا ويژگيهايش يا دستاوردهايش تأكيد بر مسئله آزادي است. با مقدماتي كه جنابعالي اشاره كرديد، اگر بخواهيم ببينيم انقلاب اسلامي با كدام خصيصههايش ممتاز شمرده ميشود، يا به تعبيري بخواهيم ويژگيهاي متمايز كننده انقلاب اسلامي را برشماريم، چه مؤلفهها و عناصري را مورد اشاره قرار ميدهيد؟ البته ويژگيها و خصيصههاي مزبور را ميتوان هم حدوثاً و هم بقائاً در نظر آورد. چنانكه برخي از تفاسير بر اين باورند كه انقلاب اسلامي همچنان ادامه دارد و حتي ممكن است تا يك قرن هم به طول بينجامد، كه بر اين اساس هم تداوم و بقا در انقلاب معنا مييابد. .

* اگر فرض بر اين باشد كه انقلاب فرانسه، براي مثال، روي آزادي تكيه ميكرد، با استبداد بسيار شروري كه در آنجا حاكم بود، آزادي يك خواسته عمومي شده بود. اما ما مسئله را وسيع تلقي كرديم و گفتيم اسلام هدف ما و خواسته ما و مورد تأييد ماست و بدين صورت همه چيز را به واقع مطرح كرديم. يعني آنهاييرا كه دنبال آزادي بودند به عناصر و مباني آزادي گرايي اسلام توجهشان ميداديم. در رفتار پيامبر، در مدينة النبي و در رفتار عليبن ابيطالب، به اندازه كافي آثار و نشانههايي بود كه بگوييم اسلام در بردارنده آزادي است. يا آنهايي كه مشكل اقتصادي داشتند، بحث از عدالت را براي آنها طرح ميكرديم و از ثروتهايي كه غارت شده و عدم مساواتي كه به وجود آمده، سخن ميگفتيم. و يا آنهايي كه خواستههاي معنوي برايشان عمده بود ـ كه محتملا بيشتر لشكر ما اينها بودند و از اين كه عقايدشان، ايمانشان و يا ناموسشان به بازي گرفته ميشود، سرخورده بودند ـ روشنتر ميتوانستيم آنها را دعوت كنيم. بنابراين، نقطه قوت هدفگيري ما اين بود كه خواستههاي اكثريت جامعه را طرح ميكرديم. يعني يك كلمه كوچكي بود به نام اسلام و قرآن، ولي همه چيز در آن يافتني بود. ميتوانستيم بگوييم اگر به صورت صريح آن خواستهها و مفاهيم وجود ندارد، با اجتهاد در همان منابعي كه داريم و با اتكا به همان آيات و روايات، همه چيز را ميشود استخراج كرد و نشان داد. در واقع هدف جامعي طرح ميشد تا انگيزه لازم در مردم به وجود آيد و با بروز اين انگيزه، هدايت و جهت دهي به مردم صورت گيرد.

* بر اين پايه، ويژگي اصلي انقلاب ما عرضه دين و ارائه اسلام، به عنوان تأمين كننده همه نيازهاي اساسي بشر، بوده است. .

* يعني همان تأمين سعادت. ما طريق وصول به سعادت را در قالبي معرفي ميكرديم كه هر كس از ديد خود، سعادت مطلوب خود را در آن مييافت. افرادي هم كه به نحوي مخالف اين گونه چيزها بودند و البته تا آخر هم با ما نيامدند، باز ميگفتيم آنها هم ميتوانند به منافعشان دست بيابند. به هر حال، آن چيزي كه براي مردم جاذبه ايجاد ميكرد، در اين مجموعه نشان ميداديم.

اما اين كه گفتيد تداوم و بقاي انقلاب، بله من فكر ميكنم تداوم در كار است; مگر روزي كه مردم سرخورده شوند و ببينند همه اينها سراب بوده است. بنده فكر ميكنم ما هنوز نميتوانيم مدعي شويم كه انقلاب پياده شده و آن اهدافي كه دنبالش بودهايم به ثمر نشسته است. بنابراين زمان را در نظر ميگيريم و ميگوييم آنچه انجامنشده بايد به انجام رسد.

* البته اين بحث را ميتوانيم در بحث از جمهوري اسلامي به مثابه يكي از دستاوردهاي انقلاب هم به طور مستقل دنبال كنيم. در رابطه با مطلب اخير در خصوص ويژگي انقلاب كه اشاره نموديد، نكتهاي را هم دكتر شريعتي در كتاب بازگشت به خويشتن به همين مضمون طرح ميكند كه ما در انديشه اسلامي هم عرفان داريم، هم آزادي و هم برابري; و آنچه را در انقلابهاي امروزي مطرح است، يا در ميان قومها و ملتها موضوع توجه است، به يكباره ميتوانيم در انديشه اسلامي به دست آوريم..

* حرف درستي است. ايشان نمودي از جامعيت شعار ما را مطرح كردند. يعني آنهايي كه به عرفان فكر ميكنند ما ميگوييم در اسلام موجود است; آنهايي كه به برابري فكر ميكنند، باز ميگوييم در اسلام وجود دارد; و خيلي چيزهاي ديگر به همين صورت. يعني اسلام را به گونهاي طرح ميكنيم كه همه ميتوانند سهم خودشان و خواستههاي خودشان را در آن پيدا كنند. (1)

ــــــــــــــــــــــــــــ

1. ادامه اين گفتوگو، در گفتار مستقلي از پي خواهد آمد.

[33]

اشاره

در مطالعه پيشينه تاريخي انقلاب اسلامي، پارهاي از تحليلها بر وجود نوعي رابطه خطي ميان برخي حركتهاي اجتماعي مشخص، از جنبش تنباكو تا انقلاب بهمن 57 تأكيد مينمايند; چنانكه پارهاي ديگر نيز چنين رابطه خطياي را تا سدههاي دور باز ميگردانند. از سوي ديگر، عليرغم پذيرش اصل تأثيرپذيري تحولات از علل و عوامل بعيد، توضيح و تفسير نهايي پديدههاي اجتماعي هر دوره در سايه توجه به علل و عوامل قريب و رخدادهاي معاصر آن صورت ميگيرد. بدينسان اين سؤال به قوت باقي ميماند كه حوادث و تحولات تاريخي چه سهمي در وقوع يك پديده اجتماعي دارند؟ و رشته اين حوادث را تا كجا ميتوان به عقب بازگرداند؟ و اصولا تأثيرگذاري تحولات تاريخي از كداميك از مجاري (جامعهشناختي، روانشناختي و...) صورت ميپذيرد؟

گفتار حاضر از منظر روششناختي، با كند و كاو در مفهوم پيشينه تاريخي انقلاب اسلامي و نيز با پرسش از نقطهاي به مثابه مقطع زماني مناسب آغاز بحث از تحولات منتهي به انقلاب اسلامي، به بررسي عناصر و مفاهيم گرهخورده با انقلاب اسلامي و سابقه وجودي اين عناصر و مفاهيم ميپردازد و ضمن توجه به تحولات تاريخ معاصر، بويژه نقطه عطف 15 خرداد 42 و نيز ظهور انديشه تأسيس حكومت ديني از بستر تفكر شيعي، وجود اتصال يا گسست حوادث اخير با مقاطع تاريخي گذشته را موضوع تأمل قرار ميدهد. در ادامه بحث، منشأ طرح پرسش از پيشينه انقلاب اسلامي در دو وجه روششناختي و معرفتشناختي مورد توجه قرار گرفته و امكان برخورد گزينشي با حوادث تاريخي گذشته مورد مداقّه قرار ميگيرد. همچنين، انتزاعِ تسلسل در حوادث تاريخي به عنوان اشكال منطق تحليل تاريخي مطرح ميگردد. در فراز نهايي، هويت انقلاب اسلامي به مثابه هويتي متمايز، موضوع بحث قرار ميگيرد و شكاف ميان نيروهاي اجتماعي، تعارض در نظام سياسي، بحران مشروعيت، بحرانهاي ناشي از اصلاحات

[34]

ارضي، فرهنگ تقابل شهر و روستا، و طبقاتي شدن نظام شاهي، ظهور امام خميني به عنوان نماينده نيروهاي اجتماعي، كاركرد روحانيت به مثابه يك حزب سياسي و... به عنوان دلايل و عوامل قريب و معاصر رخداد عظيم بهمن57 به گفتگو گذارده ميشود.

[35]


| شناسه مطلب: 78896