گفتار سوم : انقلاب اسلامی در پرتو تحولات تاریخ معاصر بهزاد نبوی
گفتار سوم : انقلاباسلامی در پرتو تحولات تاریخ معاصر بهزاد نبوی (1) * در خصوص چگونگی تأثیر گذاری نهضتهای تاریخ معاصر بر انقلاب اسلامی، گونههای مختلفی از تبیین و توضیح وجود دارد و تحلیلگران، برهههای متفاوتی را نقطه عزیمت بحث خود قرار میدهند. جناب عالی، ضمن
گفتار سوم : انقلاباسلامي در پرتو تحولات تاريخ معاصر
بهزاد نبوي (1)
* در خصوص چگونگي تأثير گذاري نهضتهاي تاريخ معاصر بر انقلاب اسلامي، گونههاي مختلفي از تبيين و توضيح وجود دارد و تحليلگران، برهههاي متفاوتي را نقطه عزيمت بحث خود قرار ميدهند. جناب عالي، ضمن اشاره به نقش نهضتها و جنبشهاي تاريخ معاصر در انقلاب اسلامي، پيشينه تاريخ انقلاب را از چه زماني شروع ميكنيد و ربط و نسبت تطور تاريخي پيشينه مزبور تا برهه پيروزي را چگونه تبيين ميفرماييد؟
* شايد علت اين كه ديدگاههاي متفاوتي در اين مورد وجود دارد اين است كه اولا در خصوص مفاد نقش و تأثيرگذاري برداشت يكساني وجود ندارد; برخي نقش را در اين ميبينند كه مثلا يك حركت اجتماعي پيوستهاي به تصوير كشيده شود، كه از واقعه رژي يا از 15 خرداد سال 42 شروع شده و ادامه پيدا كند و به انقلاب اسلامي منتهي گردد. خوب بر اين پايه، جواب منفي در ميآيد; حتي اگر از 15 خرداد بخواهيم شروع كنيم. حركت انقلاب اسلامي ما با حركت انقلابيون ويتنام فرق دارد كه مثلا سي سال پشت سر هم فعاليت سياسي ـ نظامي كردند و بعد از سيسال همان جماعت، همان تشكل و همان سازمان دهي به پيروزي رسيد، يا با انقلاب
الجزاير كه مجاهدين الجزاير ده سال جنگيدند تابه پيروزي رسيدند. اگر منظور از نقش جنبشها اين باشد كه مبدأ و آغاز حركت انقلاب اسلامي را پيدا كنيم، كه از چه نقطهاي انقلاب اسلامي آغاز شد تا به پيروزي رسيد، بايد بگويم انقلاب اسلامي
تقريباً از سال 56 آغاز شد. يعني اين انقلاب، عقبه به آن صورتي كه توضيح دادم
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. عضو برجسته سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي.
[58]نداشت. از سال 56 و يا شايد اواخر 55، حركتهايي در جهان به وقوع پيوست و حركتهايي در داخل اتفاق افتاد و مجموعاً به پيروزي انقلاب اسلامي منتهي شد. به اين ترتيب، بايد انقلاب اسلاميمان را بدون اصل و نسب بدانيم.
ولي اگر برخوردمان با مسئله نقش، اين گونه باشد كه هركدام از حركتهاي اجتماعي پيش از وقوع انقلاب اسلامي را كه تأثيراتي بر اين حركت داشته پيدا كنيم و آنها را مورد بررسي قرار دهيم و ببينيم تجربهها و دست آوردهاي كدام حركتها به صورت غيرمستقيم بر حركت انقلاب اسلامي مؤثر بوده، آنگاه بحث شكل ديگري پيدا ميكند. من فكر نميكنم كه نوع اول منظور نظر كسي باشد. چون در آن صورت هيچ كدام از جنبشها و حركتهاي تاريخ معاصر از مشروطه به اين طرف نقشي در انقلاب اسلامي نخواهد داشت. اين گونه پاسخها، سادهسازي تاريخ و نگاه خطي به حوادث و تحولات است، كه چندان قابل دفاع نيست. ولي اگر مراد از نقش، همان طور كه اشاره كردم، تأثير جنبشهاي اجتماعي بر تفكر جامعه، بر تفكر انسانها، و در تجربه اندوزي انقلابيوني كه انقلاب اسلامي را به پيروزي رساندند باشد، آن موقع ميتوان مسئله را مورد بررسي قرار داد. من حالت دوم را در نظر ميگيرم و معتقدم بايد اين گونه با قضيه برخورد كرد. اما در چارچوب اين حالت نيز، چند گرايش وجود دارد. يك گرايش كه در بين دوستان و هواداران سرسخت انقلاب اسلامي مطرح است، اين است كه ميخواهند انقلاب اسلامي را از كليه حركتهاي اجتماعي كه ممكن است شايبه نوعي انحراف و اشكال در آن ديده شود جدا كنند و اين حركت را يك حركت خالص و جدا از آن حركتهاي قبلي تلقي كنند. يعني حركت را كاملا خالص كنند تا مبادا پيرايهاي به انقلاب اسلامي بچسبد و تصور شود كه انقلاب اسلامي هم دنباله حركتي است كه خيلي هم قابل تأييد نيست. به نظر من اين نوع برخورد صحيح نيست. باتوجه به تعريفي كه من از نقش ميكنم، نقش اين نيست كه اگر گفتيم مثلا نهضت ملي شدن نفت هم در انقلاب اسلامي مؤثر بوده، بدين معني خواهد شد كه انقلاب اسلامي دنباله حركت نهضت ملي شدن نفت است و يا مثلا اگر گفته شود ليبرالها در آن دخالت داشتهاند، بدين معني است كه اين انقلاب دنباله حركت ليبرالي است. به لحاظ منطقي هم چنين مفهومي قابل استنتاج نيست. به نظر من لازم نيست كه ما سعي كنيم گذشته انقلاب را از هر نوع نقطه ابهامي خالي كنيم. اصولا بحث از تأثير و نقش جنبشها در صورتي مطرح است كه انقلاب را ادامه آن حركتها بدانيم، و اگر اينگونه ندانيم لازم نيست بگوييم مثلا انقلاب اسلامي چه حركتي را به عنوان پيشينه خود در اختيار دارد. خيلي هم بخواهيم تخفيف بدهيم بايد
[59]بگوييم از 15خرداد شروع شد و در 22 بهمن تمام شد. بعضيها اين گونه مطرح ميكنند كه گويا انقلاب از 15 خرداد شروع شده، ادامه داشته، و بعد حركت انقلابي تبديل به حركت زيرزميني و پنهاني شده و بالاخره در 22 بهمن به پيروزي رسيده; و حال آن كه شايد حتي نشود گفت كه رهبري نهضت 15 خرداد را امام خميني در دست داشته; در عين حال كه بايد گفت حركت و مبارزات امام خميني (ره) بخش مؤثري از قيام بوده است. من اعتقاد ندارم كه رهبري 15 خرداد به عهده امام بوده و هيچ كس نميتواند چنين ادعايي بكند. زيرا در آن روز اصلا چنين تلقي نميشد كه حركت امام از پيش برنامهريزي ويژهاي داشته باشد. يك حركت خودجوش و خودبهخودي صورت گرفت و آن هم روزي بود كه امام در اسارت بود و طبيعتاً، امكان اين كه آن را رهبري كند وجود نداشت. بنابراين اگر بخواهيم كه انقلاب ما فرضاً به يك جنبش ربط پيدا كند (به مفهوم تداوم يك حركت خير)، جنبش 15خرداد و قيام 15 خرداد است. البته اگر گفته شود هردو جنبش مرتبط با مبارزات امام خميني بوده، يا هر دو جنبش را نيروهاي اسلامي رهبري ميكردند شايد درست باشد. با اين ديد ميتوان گفت كه اين تحليل درست است; ولي اگر بخواهيم قدري وسيعتر و گستردهتر برخورد كنيم اين تحليل دچار كاستي خواهد شد كه انقلاب اسلامي پيروز شده در 22 بهمن را صرفاً متاثر از قيام 15 خرداد 42 تلقي بكنيم. بر اين اساس، اين تفكر را من كلا نفي نميكنم. يعني اگر مشابهتي بين قيام 15 خرداد و انقلاب اسلامي به دست آوريم، آن را خواهيم پذيرفت. در عين حال، چنانكه گفتم، معتقد نيستم كه حركت انقلاب اسلامي در 15 خرداد 42 شروع شد، سپس رفت زير زمين و بعد از دوازده، سيزده سال بيرون آمد و به پيروزي رسيد. گرچه رهبر و عنصر مؤثر آن قيام هنوز در قيد حيات بود و در نجف مبارزه ميكرد، ولي اين بدين معني نيست كه اين انقلاب دنباله آن قيام است; آن قيام به نظر من همان روز سركوب شد و نتايجي هم بهبار آورد، نه اين كه تداوم يابد. آن قيام يك حركت خودجوش و خودبهخودي بود كه همان روزها هم سركوب شد. شايد بتوان گفت كه مثلا حركت مسلحانه و گرايش اسلامي بر ضد رژيم شاه از همان موقع به بعد شكل گرفت، ولي باز نه به اين معني كه آن قيام ادامه پيدا كرد. يك نتيجه آن قيام، ايجاد گرايشهاي انقلابي مسلحانه بود; يعني چنين احساس شد كه با بحث و گفتوگو و تظاهرات ديگر نميشود با رژيم تا دندان مسلح و وابسته شاه برخورد كرد.
* يعني يك نتيجه اين بود كه تفاهم با رژيم به بن بست رسيد و قيام در شكل تظاهرات و حركتهاي مشابه مسالمتآميز نتوانست راه تكوين خود را بيابد!.
[60]* بله، به بن بست رسيد و خصوصاً نيروهاي اسلامي به موضع ضديت و تقابل با نظام گرايش پيدا كردند. شما اگر قبل از قيام 15 خرداد را بررسي كنيد، شخص امام هم شاه را نصيحت ميكردند و اين را بارها شنيدهايم. تا 15 خرداد، اين حركت به بن بست نرسيده بود و مراحل امر به معروف و نهيازمنكر به مراحل نهايي خودش نرسيده بود. البته من، از موضع امام نميتوانم اين بحث را بازكنم، ولي به هر حال ميتوانيم بگوييم كه يكي از نتايج 15 خرداد اين بود كه جنبش اسلامي ـ انقلابي كشور، گرايش راديكال (تندروانه) پيدا كرد و به سمت ضديت با نظام وابسته حاكم سوق يافت و از دل اين گرايش، جنبشها و حركتهاي مسلحانه ايجاد شد. مثلا حركت مؤتلفه حركتي بود به دنبال 15 خرداد، و يا حركت حزب ملل اسلامي جريان مسلحانهاي بود كه بتدريج باز همان بچه مسلمانها ايجاد كردند و جنبش مسلمانان مبارزيها در دل آن بودند; آن حركت و حتي حركت مجاهدين خلق، به واقع واكنشي به 15خرداد42 بود. حال اگر انقلاب اسلامي را بخواهيم با اين پيشينه مقايسه كنيم ميبينيم كه انقلاب اسلامي مجدداً رويكردي بود به حركتهاي مردمي شبيه 15خرداد، منتها در فضايي ديگر و با استفاده از تجربيات 15 خرداد; و به اعتقاد من با يك رهبري صحيحتر و با استفاده بهينه از اوضاع و احوال داخلي و جهاني. انقلاباسلامي تقريباً به همان شيوه 15 خرداد، با كمي تغييرات، توانست به پيروزي برسد بنابراين 15 خرداد تجربه ارزشمندي بود و اثراتي هم داشت كه ضد رژيم شدن نهضت اسلامي را ما ميتوانيم به طور مشخص بعد از 15 خرداد دنبال كنيم. براي مثال، فدائيان اسلام كه بعد از شهريور 1320 فعاليت ميكردند، موضع ضد رژيم نداشتند; نخستوزير را ميزدند، وزير را ترور ميكردند، ولي در هيچ كدام از شعارهايشان شعار حكومت اسلامي ديده نميشد. مفاد نوشتههاي مرحوم نوابصفوي هم اين نبود كه به عنوان يك جريان ضد نظام و خواهان تغيير نظام شناخته شوند بعد از 28 مرداد هم حركتهايي مثل ترور را به انجام رساندند و بعد از ترور نافرجام حسينعلا دستگيرشان كردند و اعدام شدند. ولي اين حركت به عنوان حركت گسترده ضد نظام شناخته نشد. عليرغم اين، بعد از 28 مرداد تا مدتها فدائيان اسلام سكوت پيشه كردند; يعني تا وقتي كه مرحوم كاشاني موضع سفت و سختي عليه كودتا نگرفت و موضعگيري خاصي نداشت، فدائياناسلام هم با شرايط موجود برخوردي نكردند. به هر حال، وجه غالب حركت مسلحانه، بعد از 15 خرداد به وقوع پيوست و ميراث ضديت با رژيم در شكل حركتهاي مسلحانه را در انقلاب اسلامي بر جاي گذاشت.
[61]* برخي نيز انقلاب اسلامي را به حركتها و نهضتهاي مشابه در تاريخ معاصر تحويل ميبرند و آن را همسان يكي از آنها ميشمارند..
* بلي، پارهاي نيز انقلاب اسلامي را، با كمي تفاوت، هم عرض حركتهاي مختلفي كه در جامعه ايران طي قرن اخير و دوره معاصر روي داده، تلقي ميكنند. بيشتر كساني كه گرايشهاي ملي گرايانه و يا ليبرالي دارند، سعي ميكنند وزن انقلاباسلامي را كاهش دهند. شايد هم اساساً تصورشان از انقلاب اسلامي حركتي شبيه به مثلا نهضت ملي شدن نفت است و اصولا ديدگاهشان چنين است; كه دست كم در اوايل پيروزي انقلاب اين را به وضوح ميتوان ديد. در دوره دولت موقت ميديديم كه حركتهايي كه دولت ميكرد گويا اصلا باورش نشده بود كه در اين كشور، انقلاب شده است و توجه نداشت كه حركتهاي دوران دكتر مصدق، اگر چه براي آن دوره خوب بود، بعد از پيروزي انقلاباسلامي نميتوانست متناسب باشد، و شرايط به گونه ديگري است. فرض كنيد در دوران ملي شدن نفت، چون دكتر مصدق نخست وزيري بود كه از مجلسِ وابسته رأي اعتماد گرفته و بعد نخست وزير شده بود، در شرايط خاص سياسي جهاني و داخلي، با درايت و سياست سعي ميكرد تا در چارچوب آن نظام وابسته، شعارهاي ضد استعماري و استقلال طلبانه را بتدريج به پيروزي برساند. شبيه اميركبير كه او هم مورد تأييد و احترام است و هيچ كس اميركبير را نفي نميكند; ولي او نيز وزير ناصرالدين شاه بود كه هم دست ناصرالدين شاه را ميبوسيد و هم آن اصلاحاتي را كه فكر ميكرد بايد در جامعه انجام شود، سعي ميكرد در همان چارچوب انجام دهد. ولي آيا ميشد بعد از انقلاب اسلامي، محمدرضا شاه را بياوريم و دستش را ببوسيم و پارهاي اصلاحات را دنبال كنيم.آن موقع امير مجبور بود دست ناصرالدين شاه را ببوسد، ولي ما كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در آن شرايط قرار نداشتيم. يا مصدق در آن شرايط درصدد بود، بتدريج ارتش را از اختيار نظام وابسته حاكم درآورد و ميگفت فرماندهي كل قوا با شاه نباشد; افسران وابسته را با اختياراتي كه گرفت يكيك بازنشسته كرد. حال همان جناحي كه انقلاب را حركتي نظير جنبشهاي قبلي تصور ميكرد، چنين ميپنداشت كه از 23 بهمن 1357 بايد يك تعداد ارتشبد، سپهبد و سرلشكر، كه از جمله ارتشبد اويسي و يا سردمداران رژيم سابق نيز جزء آنها بودند ـ كه يا در جريان انقلاب معدوم شدند يا در هفتههاي بعد و ماههاي بعد اعدام شدند يا فرار كردند ـ همه به عنوان بازنشسته دولت موقت اعلام شوند; كه اطلاعيه دولت راجع به بازنشستگي از اين ديدگاه ناشي ميشد. گويا آنها هيچ تفاوت كيفياي بين انقلاب اسلامي و جنبش مشروطه و جنبش ملي
[62]شدن نفت قائل نبودند و توجه نميكردند كه اين انقلاب تفاوتش با حركتهاي پيشين در اين است كه يك نظام سلطنتي استبدادي 2500 ساله و يك نظام استعماري حدود 57 ساله را سرنگون كرده است. بنابراين، اين ديدگاه هم به آنجا ميكشد كه حركت انقلاب اسلامي را، بخشي از حركتهاي قبلي ميشمارد و كمكم حركتهاي قبلي را نيز، به دليل نتايج خاص تاكتيكي كه داشته، نسبت به انقلاب اسلامي اولي ميشمارد و انقلاب اسلامي را به همان جهت، تأثير گرفته از حركتهاي قبلي ميداند. و در نهايت، چنين ميشود كه اين انقلاب شايستگي تأثير گرفتن از حركتهاي قبلي و تداوم آنها تلقي شدن را نداشته و صرفاً آنها مثبت تلقي ميشوند; آن حركتها و آن جنبشها قابل تأييدند و انقلاب اسلامي قابل تأييد نيست. عدهاي هم كه كاملا از نتايج انقلاب ناراضياند و به آن حركتها، از جمله 15 خرداد، بهاي بيشتري ميدهند باز انقلاب را از آن پيشينهها جدا ميكنند.
* بنابراين، صحيح نيست كه نوعي پيشينه مستمر خطي و يا پيشينهاي گزينش شده براي انقلاب اسلامي در نظر بگيريم، و يا اين كه اصولا انقلاب را از پيشينه خود به كلي منقطع نماييم، بلكه بايد بررسي كرد كه هر پديدهاي چه تأثيري بر تحولات پس از خود داشته است ؟.
* به اعتقاد من با آن تعريفي كه از نقش و تأثير كرديم، انقلاب اسلامي ما متاثر از كليه حركتهاي سياسي ـ اجتماعيِ مردمي و اسلامي پيش از خود است. ولي اين كه مثلا چرا واقعه رژي به عنوان نقطه شروع انقلاب اسلامي، مطرح ميشود، چرا نميگوييم قبل از رژي، چرا نميگوييم مثلا از زمان سربداران؟ بله، همه اينها را ميشود گفت، ولي بالاخره بايد يك حدي در نظر گرفت و يك جايي را مبنا قرار داد; كه ما حركتهاي تاريخ معاصر را بيشتر مدنظر قرار ميدهيم. زيرا مشابهتها بيشتر است. براي مثال، سربداران يك قيام مسلحانه عليه ظلم و ستم و خودكامگي بود، ولي ماهيتاً با حركتهاي عصر حاضر تفاوت داشت و شما شباهتهاي انقلاب اسلامي با جنبش ملي شدن نفت يا انقلاب مشروطه را نميتوانيد در آن پيدا كنيد. همان واقعه رژي نيز يك حركت مردمي با دست خالي و بدون اسلحه است و برخلاف حركتهاي مسلحانه و نظامي ـ كه به هر حال ما حركتهايي مثل حركت ميرزا كوچك خان را از آن دست ميبينيم ـ نوع حركات متفاوت هست، شعارهايش متفاوت است; حال اگر بخواهيم وجوه اشتراك پيدا كنيم ميشود پرسيد كه چرا از رژي شروع كنيم. من معتقدم كه رژي شايد اولين جنبش در تاريخ معاصر است كه انقلاب اسلامي ميتواند از آن تجربه بگيرد و از آن متاثر شود. نه به اين معني
[63]كه پيشينه انقلاب از آنجا شروع شده، بلكه صرفاً به معني تأثير گذاري، و اين كه انقلاب اسلامي ميتواند از آن حادثه الهام بگيرد. رژي اولين حركت استقلال طلبانه است; تا قبل از آن، در قيام سربداران بحث استقلال خواهي و اينگونه حرفها مطرح نبود. يا مثلا نحلههايي مانند سياه جامگان و ابومسلم خراساني نحلههايي بودند كه ميتوانيم آنها را به شكلي به انقلاب اسلامي مربوط كنيم، بعضاً هم مربوط ميشود، عيب هم ندارد. حتي شايد مزدكيان قبل از اسلام را بتوان گفت حركت و نحلهاي بودند كه قدري تندتر و مترقيتر از فضاي حاكم بر دربار ساساني بودند. ولي من تجربه آنها را در انقلاب اسلامي ناچيز ميبينم و تأثير آنها را در انقلاب اسلامي بندرت مشاهده ميكنم. اما از رژي به اين طرف، حركتها و شعارها، مشابهتهاي زيادي با انقلاب اسلامي دارد و بنابراين اگر ما رژي را به عنوان سرآغاز بپذيريم، پس از آن انقلاب مشروطه هست و همين طور تحولات بعدي. البته برخي به طور گزينشي، با گذشتهها برخورد ميكنند; گذشتهاي را كه مثلا به رهبري يك مرجع وبا فتواي ميرزاي شيرازي بوده تأييد ميكنند و مشروطه را چون به دست روشنفكران افتاده و شيخ فضلا... اعدام شده و به شهادت رسيده، نفي ميكنند و به عنوان پيشينه تاريخي انقلاب قبول نميكنند. من گزينشي با اين قضيه برخورد نميكنم. رژي را پيشينه و سابقهاي براي انقلاب ميدانم، و در حركت انقلاب اسلامي مؤثر تلقي ميكنم، جنبش مشروطه را هم به همين ترتيب; و چون شيخ فضلا... به شهادت رسيده، يكسره آن را باطل تلقي نميكنم. مگرنه اين است كه آن سر قضيه هم علماي بزرگي وجود داشتند؟ گويا اصلا كسي توجه نميكند كه در طرف مشروطه خواهان، مرحوم نائيني، آخوندخراساني، طباطبائي، بهبهاني، و... بودند و بالاخره اينها جزء مشروطه خواهان محسوب ميشوند. ديگر نميشود گفت كه آن طرف همه فكل كراواتي بودند، اين طرف همه علما بودند; اينگونه نبود. يك بخش از علما اين طرف قضيه بودند، بخش ديگري آن طرف. به هر حال اين را هم من به عنوان پيشينه ميدانم، نهضت جنگل را از آن جهت كه شعارش استقلال طلبانه و آزادي خواهانه است باز به عنوان يك پيشينه مؤثري در حركتهاي بعدي تلقي ميكنم.
شايد يكي از انحرافاتي كه در جنبش مشروطه بود اين بود كه آزادي با هزينه از كف رفتن استقلال طلب ميشد. تحصّن در سفارت انگليس و مانند آن، لكههاي ننگي است كه ما در انقلاب مشروطه داريم. منتها در مجموع اين وضعيت حاكم نبود. به ستارخان بيسواد وقتي ميگويند كه بيا سفارت انگليس يا بيا تحتالحمايه ما
[64]قراربگير، ميگويد من ميخواهم هفتاد دولت زير پرچم ايران بيايد، نه اين كه من زير پرچم بيگانه بروم! گرايش غالب جنبش مشروطه، استقلالطلبانه و آزاديخواهانه بود. گرايش غالب نهضت جنگل استقلال طلبانه و آزادي خواهانه و تاحدي عدالتخواهانه بود قيام خياباني و قيام كلنلمحمدتقيخان پسيان نيز همينگونه بود. و خلاصه جنبش ملي شدن نفت، حركت فدائيان اسلام (هركدام باشرايط خاص خودش)، حركتهاي سالهاي 39 تا 42 كه به 15 خرداد منتهي شد، و حتي جنبش مسلحانه آن سالهاي سياه اختناقِ بعد از 15 خرداد را نيز ميتوانيم بر حركت انقلاب اسلامي مؤثر بدانيم و تجربههايش را در حركت انقلاب اسلامي مفيد بشماريم.
* بحث از پيشينه تاريخي انقلاب و شناسنامه تاريخي آن، به هر روي به بحث از حضور آگاهي تاريخي و بلوغ تاريخي يك ملت و گردآمدن و انباشت تجربيات يك قوم در توالي مستمر تاريخي نيز كشيده ميشود كه اين امر، خود، بخش وسيعي از تاريخ گذشته را به بحث وارد ميكند; اما در تحليل پارهاي از محققان، چندان تاريخ بعيد گذشته مورد توجه قرار نميگيرد، و اصولا پيدايش بحرانهاي اقتصادي و اجتماعي در نظام پيشين و عقيم ماندن رژيم گذشته در ارائه كاركردهاي لازم، عامل بروز بحران و رخداد انقلاب تفسير ميشود و بر اين اساس، مسئله اسلامي شدن انقلاب و رنگ و بوي اسلامي يافتن آن، با رجوع به سالهاي 55 ـ 56 بنا به بازگشت مردم به خاطره بعيد تاريخي، تحليل ميشود. جناب عالي اين تفسير را تا چه حد ميپذيريد؟.
* اول اين كه من با برخي از اين تحليلها كه گفته ميشود نظام گذشته با بحران روبهرو بوده، به طوري كه وقوع يك انقلاب را گريز ناپذير ميكرده توافق ندارم; بحرانهايي كه رژيم در سال 56 گرفتار آن بود، شايد شبيه همان بحرانهايي بود كه در سال1329 با آنها دست به گريبان بود; و يا بحرانهايي كه در سال 1339 با آنها مواجه بود. هيچ كدام از آن بحرانها به انقلاب منجر نشد.بحران اقتصادي، به آن معني كه بعدها تفسير ميشود، وجود نداشت; به شاخصهاي سالهاي آخر رژيم سابق نگاه كنيد! هنوز ما به آن شاخصها از نظر رشد اقتصادي و شاخصهاي كلاناقتصادي نرسيدهايم. چنين نيست كه بحران اقتصادي شديد، رژيم را به سقوط نزديك كرده باشد و يا نظام سياسي چنان بحرانزده باشد كه رژيم در معرض سقوط باشد. اولين جرقههاي انقلاب در شرايطي شروع شد كه جنبشهاي مسلحانه به طور كامل سركوب شده بود. تنها حركت اميدوار كننده، در شكل اسلامياش، حركت مجاهدين خلق بود كه در اثر آن انحراف ايدئولوژيك، دودسته شدند و جناح ماركسيست آن
[65]مسلمانهاي سازمان را تصفيه ميكردند و از بين ميبردند، و در داخل زندان نيز دچار سرگشتگي و از هم پاشيدگي شده بودند. گرايشهاي انقلابي و مبارزاتي در بيرون و داخل زندان خيلي تضعيف شده بود، از گروههاي چريكهاي فدائي، آنهايي را كه ما در زندان ميشناختيم، گرايش مبارزه مسلحانه را بتدريج كنار گذاشته بودند و به تودهايها و حزب توده نزديك شده بودند كه به مبارزه سياسي اعتقاد داشت. تازه آن مرحله گذار بود; يعني هركسي كه ميبريد، اول اعتقادش از مبارزه مسلحانه سلب ميشد و در مرحله بعد درخواست عفو مينوشت و از زندان بيرون ميآمد. بنابراين شرايط سياسي، شرايطي نبود كه انقلابي را به دنبال داشته باشد. من به جرأت ميتوانم بگويم كه از ميان چند هزار زنداني سياسي كه داشتيم ـ حدوداً شش تا هفت هزار، در كل زندانها ـ بعيد ميدانم كه حتي يكي از آنها در سال 54 و 55 پيشبيني ميكرد كه در آيندهاي نزديك انقلابي به وقوع خواهد پيوست و اساس نظام موجود را زير و رو خواهد كرد. در ميان هيچيك از افرادي كه بنده با آنها ارتباط داشتم، چنين تفكري ديده نميشد; شهيدرجائي، مرحوم لاهوتي، جمعي از آقايان كه الآن برخي از آنها در قيد حيات هستند، چپ، راست، ماركسيست، مسلمان; اصولا چنين اعتقادي وجود نداشت. اين تعبيرها بعداً به وجود ميآيد، كه رژيم در شرف اضمحلال بود، و خواه ناخواه رژيم بايد ميرفت. تحولاتي كه منجر به شروع انقلاب شد چندان متفاوت با تحولات سياسي سالهاي 29 و 39 نبود. يعني حركتي كه با وجود جبهه ملي، منجر به روي كار آمدن دولت ملي دكترمصدق شد، و حركتي كه با وجود نيروهاي مسلمان و نهضت آزادي منتهي به فعاليتهاي سياسي سال 39 شد، در انقلاب هم به نحوي تكرار شد. منتها در اولي، به گونهاي نيمبند از شرايط استفاده شد و ملي شدن نفت تحقق پيدا كرد، ولي با كودتاي 28 مرداد شكست خورد; اما دومي به آن مرحله هم نرسيد و با سركوب 15 خرداد، بحران تا حدود زيادي برطرف شد. ولي در سومي (انقلاب اسلامي)، به دليل وجود رهبري امام، يعني رهبري هوشمندانهاي كه از همه تجربيات گذشته استفاده ميكرد، تجربياتي كه نقش و تأثير آنها در انقلاباسلامي را مورد كنكاش قرارداديم، نهضت به پيروزي رسيد. خدا بيامرزد مهندس بازرگان را; ميخواست نقش امام را تخفيف بدهد ـ دنباله بحث قبليتان ـ ميگفت انقلاب اسلامي دو تا رهبر دارد: يكي شاه به عنوان رهبر منفي بود كه آنقدر بدعمل كرد كه آن گونه شد، و ديگري امام بود كه رهبر مثبت بود. اگر بدين شكل بگوييم، هر انقلابي دوتا رهبر دارد. مثلا در كوبا يكي باتيستا است و ديگري كاسترو; هر دوشان رهبرند. آيا اين گونه ميتوان انقلاب را تحليل كرد؟ بله، هميشه يك بدي وجود دارد كه در
[66]مقابلش يك خوبي بلند ميشود و مبارزه ميكند; بعدش هم يا به پيروزي ميرسد يا شكست ميخورد. بهعلاوه، مگر همين رهبر قبلا وجود نداشت؟ چرا سال 39 ما نتوانستيم به نتيجه برسيم؟ خود من با آقاي مهندس بازرگان در جبهه ملي با نهضت همكاري ميكرديم، چرا نتوانستيم آن موقع نهضت را به پيروزي برسانيم؟ چرا جنبش مسلحانه نتوانست به پيروزي برسد؟ چرا دكترمصدق حركتش ناتمام ماند؟ پاسخ اين است كه اين رهبر فرقهايي با رهبرهاي ديگر داشت كه توانست حركت را به پيروزي برساند و آنها نتوانستند. بنابراين، اين كه بنده تاريخ انقلاب اسلامي را از واقعه رژي ـ فرضاً ـ دنبال ميكنم، بدين جهت است كه وجوه تشابه را در تحولات اين دوره ميتوان شناسايي كرد; همان گونه كه عموماً تشابهات آنها با انقلاب اسلامي در دو شعار استقلال و آزادي، روشن است. شعار انقلاب اسلامي نيز استقلال، آزادي و جمهوري اسلامي بود. همه حركتهاي پيشين، در يكي دو سده اخير حركتهاي ضد استعماري و ضداستبدادي بودند. ولي اگر كمي جلوتر برويم، ديگر مشابه اين عناصر ديده نميشود. چرا كه اصلا عصر استعمار از دويست سال پيش شروع شده، و يا بحث آزادي در مفهوم امروزياش، از انقلاب فرانسه بدين طرف مطرح شده; ما درزمان اسكندر حركت ضداستعماري نداشتيم، گرچه ممكن است ايران را اشغال كرده باشد و يك عدهاي هم با او به مخالفت برخاسته باشند، ولي چنين بحثهايي مانند حركت ضداستعماري يا حركت ضد استبدادي وجود نداشت. به واقع انقلاب اسلامي تشابهش با انقلاب مشروطه، با واقعه رژي و با نهضت ملي شدن نفت، پيروزي همان دو شعار استقلال و آزادي است. البته بعضيها ممكن است آن شعارها را پررنگتر يا كمرنگتر نمايند، ولي به هر حال آن سه شعار بر تارك انقلاب اسلامي حك شدهاست. ابتدا هم تعبير حكومت اسلامي مطرح بود، ولي بتدريج جمهوري اسلامي قطعي شد. در عين حال، اگر از جمهوري اسلامي نظام مبتني بر اسم اسلامي منظور نظر باشد شايد بتوان گفت خياباني هم تا حدودي به دنبال اين امر بود، ميرزا هم همينطور; البته نه به شكلي كه امام بحثش را باز كرد. حكومت مصدق هم عليرغم اين كه خودش سلطنه و شازده بود تا حدي اين چنين بود. زيرا خيلي از حركتهاي او در جهت تعديل ثروتها و حمايت از اقشار مستضعف بود. مثلا همين قانون تأمين اجتماعي، پايهگذارش دكترمصدق بود كه براساس آن كارگران را بيمه ميكردند. آغازگر اصلاحات ارضي، حكومت مصدق بود، بااستفاده از همان اختياراتي كه گرفت. ميشود گفت كه از اين جهات هم رخدادهاي يادشده به هم شباهت دارند، علاوه بر بحث استقلال و آزادي كه اشاره كردم، چنانكه گفتم، تا قبل از انقلاب
[67]مشروطه همه فكر ميكردند كه اصولا استبداد بايد باشد، سلطان ميتواند سر بقيه را ببرد و اساساً حق اوست كه
ببرد. اسم جمهور و اين كه جمهور مردم حق دارند در زمان انقلاب مطرح ميشود. درست است كه افلاطون هم بحث جمهور ميكند، ولي جمهور از نظر او يك وضعيت محدود و مربوط به خواص بود كه مورد مشورت حكومت بودند. به هر حال، به اين دلايل بنده از واقعه رژي به اين طرف را مورد تأكيد قرار ميدهم، و معتقدم كه بايد بيشتر روي اين دوره بررسي صورت گيرد.
* به نظر ميرسد جناب عالي منكر بحرانهاي اخير نظام پيشين در سطوح اقتصادي و سياسي هستيد، در حالي كه آن نظام در درون خودش مشكلات جدي داشت; درست است كه شاخصهاي اقتصادي بالا رفته بود، ولي اگر منطق دروني نظام اقتصادي را بررسي كنيد توجه به رشد بهجاي توجه به توزيع درآمد، توجه به الگوهاي توسعه برونزا، و توزيع درآمد بسيار ناعادلانه كاملا محسوس است. در نتيجه، شكافهاي اقتصادي و اجتماعي، به شدت گسترده ميشود و مشكلاتي را به بار ميآورد و درواقع نظام اقتصادي را دچار بحران دروني ميسازد. از سوي ديگر، توسعه اقتصادي با همه اشكالات يادشده، بدون توجه به ضرورت توسعه سياسي صورت ميگيرد كه آن هم نظام سياسي را دچار بحران دروني ميسازد..
* من نميخواهم بگويم كه نظام پيشين اصلا اشكالات و نابسامانيهايي نداشته، ولي اينگونه اشكالات در تركيه هم هست، در كرهجنوبي هم هست، و پانزده تا بيست سال است كه با همين دست اشكالات مواجه هستند و جلو ميروند; هركس هم كه آنجا ميرود تعريف ميكند كه بهبه! چه كشورهاي خوبي!
* ولي مشكل اينجاست كه وقتي رژيمي، توسعه اقتصادي را در پيش ميگيرد، به موازات آن بايد در جهت توسعه سياسي هم اقدام كند; توسعه اقتصادي مسائل و تبعاتي را ايجاد ميكند و نيروهايي را به مشاركت برميانگيزاند كه اگر توسعه سياسي در كار نباشد نظام در بعد سياسي دچار شكنندگي و بحران ميشود..
* درست است، من هم با شما موافقم.
* بنابراين، از سويي نظام اقتصادي، توقعات و انتظارات فزايندهاي را درپي افزايش قيمت نفت و انفجار درآمدها ايجاد ميكند كه از سالهاي 55 به بعد، ديگر قادر به پاسخگويي آنها نيست. از سوي ديگر، از آنجا كه به لحاظ سياسي توسعهاي صورت نگرفته، سرخوردگي، بحران و عصيان عمومي پديدار ميشود. مزيد بر اينها مسئله نظام بين الملل و حقوق بشر و فشار قدرتهاي خارجي حامي رژيم است كه .
[68]مسأله فضاي باز سياسي را به دنبال ميآورد و زمينههاي وقوع انفجار و انقلاب را مهيا ميكند.
* تحليل شما را كاملا قبول دارم. يك فضايي نظير سال 29 و 39 ايجاد ميشود، البته آن فضا به دلايل ديگري ايجاد شده بود. از سال 29 هم در سطح نظام بينالملل، امريكا شعار آزادي را سرداد، آزادي، مبارزه با فساد، اصلاحات و.... در زمان كندي هم اصلاحات و آزادي و حقوق بشر باز مطرح شد و حركتهايي در درون جامعه ايجاد شد و در نتيجه همان فضاي باز سياسي ايجاد گرديد. ولي اولا نيروهاي داخلي در آن موقع، شرايط مناسب براي بهرهگيري از شرايط بيروني را نداشتند; دوم اين كه رهبريشان رهبري مناسبي نبود، بنده به دكترمصدق احترام ميگذارم و واقعاً هم در حد خودش كار نشدنياي را به سامان رساند، خوب شكست هم خورد، شايد هم در آن شرايط نميتوانست كاري را كه امامخميني در 1357 كرد، به انجام رساند. به هر حال، من قبول دارم كه فضاي موجود بينالمللي و شرايط دروني، هردو دست به دست هم دادند و پيروزي انقلاب را موجب شدند و مگر ميشود غير از اين باشد; براي هر گونه حركت اجتماعي و غير اجتماعي يك سري عوامل دروني وجود دارد و يك سري عوامل بيروني. در انقلاب اسلامي هم چنين بوده است. منتها در مورد اين عوامل نبايد خيلي غلُوّ كرد و نقش آنها را خيلي بزرگتر و يا حتي كوچكتر از حد واقعي تلقي نمود. همان طور كه گفتيد، قبول دارم كه در آن زمان شرايط اقتصادي ما به گونهاي نبود كه تضاد طبقاتي منجر به انفجار شود، ولي از آنجا كه توسعه اقتصادي در كشور ما با توسعه سياسي همراه نبود منجر به بروز مشكلاتي شد. اگر دقت كنيد آمريكاييها شايد از تجربه ما در تركيه، كره، و امريكاي لاتين خوب استفاده كردند. در شيلي كه بعيد ميدانم حكومت مستقلي بر آن حاكم باشد، و امريكا در آنجا نفوذش بسيار زياد است، بتدريج بعد از كودتا رئيس پليس زمان پينوشه را كه سبب مرگ عدهاي شده بود، محاكمهاش كردند; كه آدم احساس ميكند پس يك حكومت مستقل ضدآمريكايي بايد آنجا باشد ولي بعيد است.
* در واقع گونهاي اصلاحات سياسي مشخص و كنترل شده را در پيش ميگيرند..
* بله، همان كاري كه در برزيل انجام ميشود. در برزيل در حال حاضر كسي رئيسجمهور شده كه رهبر چپيهاي برزيل بود. وي قبلا در مبارزات مسلحانه حضور داشته، و اكنون رئيس جمهور ميشود. منتها ديگر اين چپ، چپ قبلي نيست. اين چپ، گرايش اقتصاد بازار و مكانيزم طبيعي بازار را دنبال ميكند رژيم ايران توسعه اقتصادي داد، قدري رفاه كه ايجاد شد، اين زمينه به وجود آمد كه در
[69]سطوح ديگر، وضع مورد تأمل قرار گيرد. از آن طرف هم حقوق بشر كارتر ـ به دلايل خاص خودش ـ فشار روي رژيم آورد كه اگر آن فشار نميآمد، ملت هم به آن سرعت قيام را در پيش نميگرفت و نياز به توسعه سياسي و آزادي سياسي، آنگونه احساس نميشد. به هر حال فشارهاي خارجي و زمينههاي داخلي دست به دست هم داد و به آن نتيجه رسيد. البته بنده اعتقادم اين نيست كه رژيمهاي وابستهاي نظير رژيم پهلوي ميتوانستند توسعه سياسي در كنار توسعه اقتصادي بدهند. زيرا اگر توسعه سياسي ميدادند نابود ميشدند; همان طور كه وقتي به اين كار مجبور شدند از هم فروپاشيدند. آزادي، دشمن هر نظام وابسته و آفت جدي آن است. در واقع، رژيم منافقانه خودش را يك رژيم مستقل و صالح نشان ميداد. وقتي جامعه آزاد شد، ماهيت واقعي رژيم آشكار گشت، و صبر مردم لبريز شد و شنيديد كه شاه گفت من صداي انقلاب شما را شنيدم; كه البته ديگر دير شده بود و فرصت ارائه نسخه جديدي از سوي او باقي نمانده بود. بنابراين، توسعه سياسي براي آن نظام با سرنگوني همراه شد. بعدها آمريكاييها تعريف خودشان را از صلح عوض كردند تا توانستند كرهجنوبي، تايوان، و... را نگه دارند و به اعتقاد من اصولا روشها در دنيا عوض شد. و نوع سلطه را عوض كردند، به گونهاي كه به سلطه اقتصادي خيلي پيچيدهاي كه سلطه سياسي نيز به تبع آن ايجاد ميشود بدل شد. ديگر لازم نبود رژيمي جيرهخوار امريكا شود، بلكه خواهناخواه مجبور بود به دنبال امريكا برود. چرا كه بايد در تقسيم كار جهاني شركت ميكرد، در بازار جهاني و بورس سهام وارد ميشد، به گونهاي كه ديگر بحث استقلال بلاموضوع ميگشت، ضمن اين كه رژيم را هم مردم و احزاب سياسي انتخاب ميكردند; چنانكه كموبيش الآن در تركيه چنين است، منتها آن انتخاب هم در محدوده معيني است; مثل خود آمريكا.
* گاهي بحث از نقش و تأثير نهضتهاي اسلامي سده معاصر در انقلاب اسلامي بدين نتيجه منتهي ميشود كه به دليل وجود چنان پيشينه تاريخي اسلامي، در انقلاب اسلامي نيز مذهب به صورتي منفك از ديگر علل، عامل انقلاب بوده، و اُسّ و اساس انقلاب اين بوده كه جريحهدار شدن عواطف ديني و باورهاي مذهبي مردم از سوي رژيم، جامعه را به تقابل با دستگاه حاكم كشانيده و به همين خاطر، خواستههاي مردم هم علي الاصول، ديني شدن و اسلامي شدن امور بودهاست. بر اين اساس، ديگر بحرانهاي اقتصادي، سياسي، و انگيزههاي ناشي از آنها چندان موضوعيتي نداشتهاست. آيا اصولا ميتوان چنين انفكاك و مرزبندياي را بين دو مقوله انگيزههاي مذهبي و ديگر عوامل انقلاب برقرار كرد؟.
[70]* بنده فكر ميكنم نقش اسلام در انقلاب ما، كه در ايدئولوژي و رهبري متبلور شد، نقشي محوري و كليدي بود. مثلا در سال 29 انقلاب ما به پيروزي نرسيد ولي در سال 57 رسيد، يا حركتهاي سالهاي 39 و 40 نتوانست تودهاي شود، ولي حركت انقلاب اسلامي شد، و بنده اينها را از اسلام ميبينم; ولي نفي آن نفي باقي مطالب نيست. بلي، چون رهبر انقلاب يك مرجع تقليد بود، مورد تأييد بسياري از مردم واقع شد. و رهبر انقلاب به همراه روحانيت و مرجعيت كه بعدها به حمايتش برخاستند توانست تودههاي مردم را كه در شرايط نسبتاً آزادي قرار داشتند به ميدان آورد. مثلا در بحث از حقوق بشر، همين علما بعد از 15 خرداد نامه نوشتند و به همهجا شكايت بردند; شرايطي به وجود آمده بود كه اينها ميتوانستند با مردم مطالبشان را درميان بگذارند، اعلاميه بدهند، اعلاميههايشان ميان مردم پخش بشود، سخنرانيشان به صورت نوار ضبط صوت تكثير و توزيع شود; و ديگر مبارزه هزينه زيادي نداشت، بعد از سال 56 ديگر كسي را شكنجه نميدادند; شايد در خيابانها كتك ميزدند، ولي هيچ كس از دي و بهمن 55 به بعد، ديگر شكنجه نشد. ميگفتند ما وابستگان به جنبش مسلحانه را ديگر نميتوانيم شكنجه بدهيم، در درگيري آنها را ميكشيم. البته شكنجه اگر به مفهوم امروزي و خيلي سوسولياش را بگيريم مثل بيان جمله بُرو گمشو احمق، يا پرتاب يك لگد، ممكن بود، ولي شكنجه به معني آمپول و چيزهايي كه آدم را حال بياورد و به حرف وا دارد، در كار نبود. خلاصه به دليل همان فضاي باز سياسي، شكنجه و اعدام و تيرباران كمكم رخت بربسته بود. طبيعي است امام هم از اين فضا بهترين بهرهبرداري را كرد و در رأس جنبش قرار گرفت. علما و روحانيون هم طوعاً يا كرهاً به دنبال امام، اين حركت را شروع كردند; كه بعضيها به نظر من با اكراه شروع كردند و شايد خيلي هم دلشان نميخواست، امام ناچارشان ساخت. حركت به رهبري امام و روحانيت شكل گرفت، مردم هم آزاد شده بودند و تا حدودي ميتوانستند با روحانيت خودشان حرف بزنند، روحانيت هم وارد ميدان سياسي شده بود و سياسي حركت ميكرد. مردم پيش از اين مسئلههايشان را ميپرسيدند، ولي اكنون ديگر گفته ميشد بياييد با شاه بجنگيم. همان آدم مسئلهگو، اين حرف را ميزد، اعتماد به او پيدا شده بود، آزادي هم به وجود آمده بود كه حرف بزند. از سوي ديگر، مردم هم جرأت ميكردند كه به حرف او گوش كنند. به همين دليل، حركت به سرعت تودهاي شد. خوب، روحانيت سمبل چه چيزي بود؟ طبعاً سمبل اسلام بود; يعني مردم دين داشتند، شرايط اجتماعي ـ اقتصادي هم تا حدي مهيا بود در شرايط نامناسب، فرض كنيد امروزه در تركيه، حزب رفاه كه حزب اسلامي آنهاست، چقدر
[71]بُرد دارد و چرا نميتواند انقلاب اسلامي بكند; مگر بقيه عوامل در كار نيست؟ مگر مردم تركيه مسلمان نيستند؟ مسلمان هم هستند، من قول ميدهم تعداد نمازخوان هايشان از كشور ما بيشتر است. پنج وعده در تركيه، در شهر آنكارا و استانبول براي اقامه نماز ازدحام ميشود و جاي سوزن انداختن نيست; مثل همين نماز جمعه خودمان به خيابان ميآيند و پنج وعده در روز، همان جا كه رژيم لائيك حاكم است، اقامه نماز ميكنند. در ماه رمضان، هنگام افطار، گويي حكومت نظامي است كه اگر كسي سرش را از پنجره بيرون آورد به رگبار ببندند، هيچ كس در خيابان نيست. در حالي كه در كشور خودمان اصلا نميفهميم ماه رمضان است; موقع افطار تنها 30 درصد افراد، خيابانها را ترك ميكنند. حالا انشاءا... همه روزهاند و در آب ميوه فروشي روزهشان را افطار ميكنند. با اين همه، چرا در تركيه انقلاب نميشود؟ مگر اين كه بگوييم فقط شيعه است كه ميتواند انقلاب را ايجاد كند و رهبري كند، كه اينها بحثهاي مفصلي است. من معتقدم كه نقش اسلام از مجراي روحانيت و مرجعيت، در انقلاب اين بود كه توانست انقلاب را به پيروزي برساند. و آن هم به دليل نفوذ و ظرفيتي بود كه در طول تاريخ در توده مردم داشت; مردم اعتقاداتشان را در وجود اينها متبلور ميديدند و براي ارتباط گرفتن با اينها آزاد بودند، و اينها هم در ارتباط گرفتن با مردم آزاد بودند. درنتيجه، حركتي را كه مصدق نتوانست به سامان برساند و حركتي كه در سال 40 به انجام نرسيد، با استفاده از آن فضاي بينالمللي و شرايط سياسي ـ اجتماعي داخلي، از طريق روحانيت و مرجعيت به ثمر رسيد. بلي، همين افراد در 15 خرداد هم بودند و در آنجا صددرصد سركوب شدند و به پيروزي نرسيدند، چون آنجا تفاهم بر سركوب بود و هيچ مانعي بر سر راه آن وجود نداشت. يك حركت بيانسجام و غير تشكيلاتي شكل گرفت كه دريك روز سركوب شد. ولي در سالهاي 56 و 57 ديگر تفاهم بر سركوب وجود نداشت. اگر رژيم سركوب را
در پيش ميگرفت، دستكم ميتوانست پيروزي انقلاب را پنج سال ديگر يا ده سال عقب بيندازد. ممكن است بگوييد سركوب هم شد، ولي اولا سركوبها دير شروع شد، ثانياً منقطع بود. مثلا در 17 شهريور خيلي جلاّدي كردند، شايد از 15 خرداد هم خيلي بيشتر شهيد داديم، ولي فضا عوض نشد; يادم ميآيد كه در روز 16 خرداد 42 در خيابان شمالي پارك شهر، همان باشگاه كذايي، من از يكي از خيابانهاي فرعي سرم را درآوردم كه خيابان شمالي را نگاه كنم، سربازي گلنگدن كشيد و به سمت جمعيت تيراندازي كرد; تظاهراتي هم نبود، صرفاً عبور ميكردند. يعني فردايش هم مجال و مهلت براي نفس كشيدن به كسي نميدادند، همه را همان روز دستگير كردند و يك
نفر را نگذاشتند باقي بماند كه مثلا اعلاميه پخش كند. ولي در 17 شهريور، چنين وضعيتي ايجاد نشد.
* ميتوان گفت كه لزوم ايجاد فضاي باز سياسي و فشار قدرت خارجي، امكان سركوب را از رژيم سلب نمود؟.
* بلي، برخي ميگويند كارتر در جريان 17 شهريور از رژيم حمايت كرد و بلافاصله به شاه نامه نوشت. اگر نامه را شما بخوانيد متنش گواه مطلب ديگري است; ضمن تعارفات ميگويد: و اميدوارم اين قبيل حوادث سبب نشود كه شما در سياست حقوقبشرتان متزلزل شويد و تجديدنظر كنيد. يعني اين كه خلاصه نميتوانيد هر كاري بخواهيد بكنيد. ميدانيد كه شريف امامي فراماسونر و رهبر لژ بود; او و همراهانش درصدد بودند كه 17 شهريور را تبديل به 15 خرداد ديگري بكنند و امريكا را قانع كنند كه ارتجاع سياه و سرخ باهم متحد شدهاند و اين حقوق بشر مورد ادعاي شما، از دست ما و شما، از دست همهمان ميرود. در واقع به نظر من، 17 شهريور يك سناريو، براي همراه سازي آمريكاييها با سياست سركوب رژيم است. ولي آنها به شكلي ديگر جواب دادند، آن جواب در فضاي ديپلماتيك خيلي معني داشت. ماهمان دو تعارف به شاه را دال بر تأييد ميگيريم و حال اين كه اگر تأييد بود نبايد پس از آن، عزم حركت انقلابي در مقابل دستگاه جزمتر ميشد.
* در اين برهه، پوشش خبري وسيعي كه از سوي راديوي دولتي انگليس صورت گرفت، نيز مؤيد انقلابيون گشت، كه ضمناً ميتوانست نفي حمايت از شاه تلقي شود..
* بله، البته برخي آن را به غلط، به گونه ديگري تفسير ميكنند و مثلا ميگويند انقلاب اسلامي را انگليسيها تقويت كردند، براي مقابله با آمريكا. يعني در واقع انگلستان كوشيد تا انتقام كودتاي 28 مرداد را با انقلاب 57 بگيرد. اينها همهاش همان حسن و حسين هر سه خواهران معاويهاند است و مبنا و مستندي ندارد.
* از منظر جامعهشناسي سياسي، گروههاي موجود در جامعه و نيروهاي اجتماعي را در چه نوع آرايش و با كدام صفبندي مورد تحليل قرار ميدهيد، و اصولا آيا طبقات و اقشار خاصي را به عنوان عوامل مؤثر در وقوع انقلاب بازشناسي ميكنيد؟ آيا به وجود شكافها و تعارضهاي ويژهاي در سطح جامعه، مثلا تعارض سنت و شبه مدرنيسم كه پارهاي مطرح ميكنند، قائل هستيد؟.
* نه، من اين نوع تحليلها را قبول ندارم، كه بعضي انقلاب اسلامي را در سايه تعارض سنت و مدرنيسم بررسي ميكنند. واقعيت اين است كه انقلاب اسلامي يك حركت عمومي مردمي بود; من معتقد نيستم كه انقلاب اسلامي تعارض سنت و
[73]مدرنيسم را به نمايش گذاشت. معتقدم كه در انقلاب ما تقريباً عموم اقشار و طبقات، حتي بعضاً اقشار مرفه و صاحب مال و منال و سرمايهدارها هم دخيل بودهاند. مثلا بازار در انقلاب نقش داشت كه جزء مستضعفان نيستند; البته بازار، هم شاگرد حجره و هم خود حجرهدارها را در بر ميگيرد و اينها هركدام باهم فرق دارند، ولي به هر حال تجار ما در جريان انقلاب اسلامي سهم داشتند; دانشگاه هم در جريان انقلاب فعال بود، روحانيت ما فعال بود، كارمندها فعال بودند. كدام اقشار مدرن بودند، كه با اقشار سنتي به مقابله برخاسته باشند؟ حتي چپيها هم حمايت ميكردند و عملا دنبالهرو انقلاب شده بودند، ضمن اين كه ميخواستند سوار موج بشوند. حتي روشنفكران لائيك هم از رژيم سابق حمايت نميكردند. البته من كمتر بيرون بودم; از دوم آذر 56 بيرون از زندان بودم، ولي كلا اين بحث را موجه نميدانم. مجموعاً بايد چنين عرض كنم كه بنده رژيم سابق را نماينده هيچ قشر و طبقهاي نميدانستم و نميدانم و معتقدم كه رژيم سابق پايگاه طبقاتي در داخل كشور نداشت. به همين دليل هم بود كه همه طبقات ميتوانستند در مقابلش قرار بگيرند; آن دستهاي هم كه از كشور فرار كردند آنهايي بودند كه وابسته رژيم شده بودند، يعني جزء نزديكان رژيم بودند، نه اين كه يك طبقه خاص فرار كند. مثلا بعد از انقلاببلشويكي در روسيه، همه سرمايهدارها و فئودالها يا اعدام شدند و يا فرار كردند، ولي در انقلاب ما نه خيّامي ميرود نه حاج طرخاني; در حالي كه هر دوشان سرمايهدار بودند، منتها سرمايهدار مسلمان. خسروشاهي با پدرش در بازار پيشنماز بود; بسياري از مديران مسلمان امروز، در تشكيلات خسروشاهي و در شركت او كار ميكردند. آنهايي كه خيلي احساس نزديكي با رژيم ميكردند، رفتند و بقيه ماندند. اين طور نبود كه مثلا طبقه سرمايهدار، خودش را وابسته به رژيم احساس كند. البته بحث نظري آن را اخيراً در مرور كوتاهي بر تاريخ معاصر، كه در نشريه عصر ما داريم، دنبال ميكنيم. چرا كه عموماً رژيمهاي تحت سلطه در گذشته ـ تا قبل از دوران اخير ـ در كره جنوبي، برزيل، تركيه و امريكاي لاتين نميتوانستهاند در داخل، پايگاه طبقاتي داشته باشند. زيرا پايگاه داخلي منافعي داشت كه بعضاً در تعارض با منافع قدرت خارجي قرار ميگرفت. بنابراين سرمايهداري داخلي، حتي قشر وابسته يا كمپرادورش، نميتوانست پايگاه طبقاتي رژيم باشد. در كشور ما هيچ وقت خيّامي و ايلخانيان و ايرواني و خسروشاهي و حاج برخوردارها دولت تعيين نميكردند. آنها هم از دولت ميترسيدند; خيّامي براي اين كه موقعيتش را حفظ كند مجبور بود سهم اشرف را در نظر بگيرد. ايرواني براي اين كه موقعيت خودش را حفظ كند بايد به نحوي خودش را به خاندان سلطنتي و به گردن
[74]كلفتهاي نظام وصل ميكرد، و اين غير از راكفلر در امريكاست كه دولت تعيين ميكند. مثلا يكي از كارمندان دون پايه راكفلر، يعني رابرت مكنامارا، وزير دفاع امريكا ميشود. در ايران، رژيم پايگاه طبقاتي نداشت و پايگاه اجتماعي هم نداشت و به همين دليل هم در جريان انقلاب اسلامي كاملا تنها ماند. يعني به غير از يك عده ساواكي و يك عده سران رژيم هيچ طبقهاي از رژيم حمايت نكرد.
* به نظر شما، كدام يك از ويژگيها و خصيصههاي دولت و نظام سياسي پهلوي، زمينهساز و تأثيرگذار بر بروز بحران و وقوع انقلاب اسلامي بودهاست. به عنوان مثال، آيا عنصر خشونت و سركوب، بويژه از دهه 1330 به اين طرف را ميتوان از جمله آن ويژگيها شمرد؟.
* بارزترين ويژگي نظام سابق به نظر من وابستگياش بود. يعني يك رژيم وابسته به خارج به لحاظ سياسي و اقتصادي كه از آن ميتوان با عنوان زندگي زير سلطه يادكرد. رژيم سابق كارگزار قدرتهاي استعماري زمان خويش بود و از هويت مستقلي برخوردار نبود. در تحقيقي هم كه از تاريخ معاصر داريم و چاپ خواهد شد، گفتهايم كه رژيم تا آخرين روز هم وابسته باقي ماند. مثلا در ماجراي حقوقبشر يك رژيم مستقل، وقتي حيات و مماتش مطرح است لازم نيست آنگونه تابع محض باشد. حالا من نميگويم امريكا; و معتقد نيستم كه رژيم زير سلطه امريكا بود، بلكه معتقدم رژيم برعكس آن تحليلها، زير سلطه انگليس بود. اين تحليل البته تحليل شاذّ و نادري است و خيليها آن را قبول ندارند. بعد از انقلاب، شواهد و آثاري به دست آمد كه سبب شد بعضيها اين تحليل را بپذيرند. من معتقدم كه حضور و نقش انگليس در منطقه، امر حادث و تازهاي نيست، بلكه قديم است و بقاياي همان سلطه سابق است. اين كه بعضيها نسبت به ماهيت انقلاب اسلامي ترديد ميكنند و بعضاً چيزهايي ميبينند و احساس ميكنند كه شايد پس از انقلاب، انگلستان بر كشور حاكم شده، آثار اموري است كه قبل از انقلاب از چشم ما پنهان ماند و فكر كرديم حضور فراگير از آنِ امريكاست. به هر روي، هركدام از تحليلها را بپذيريم، من رژيم سابق را يك رژيم عروسكي ميبينم. به همين دليل هيچ وقت نميگويم رژيم شاه; زيرا شاه موضوعيت نداشت. اگر مجموعه گفتارهاي بيبيسي در مورد انقلاب را كه آقاي باقي به نام انقلاب اسلامي ايران به روايت راديو بيبي سي چاپ كرده و انتشارات طرح نو هم به چاپ رسانيده مطالعه كنيد ـ من نوارهايش را گوش كردم ـ ميبينيد كه طبق نقل قولهايي كه ميشود، شاه چقدر در تصميمگيري عاجز و ناتوان است. در واقع، آن ديكتاتوري كه از شاه تصوير ميكردند
[75]واقعيت نداشت، رضاشاه هم همينطور بود. روزهاي آخر سلطنتش گيج و مبهوت بود; كه مگر ماچه ميخواهيم از انگليسيها، هر چه گفتيد كرديم! باز چرا بهانه ميكنند؟ منصور، نخست وزيرش ميگويد: بگوييد بابا چه ميخواهيد؟ هر چه شما خواستيد انجام داديم! رضاخان به رئيس ستادش نخجوان در آن روز آخر كه انگليسيها اولتيماتوم دادند حمله ميكند كه: برو آمادهباش، ميلرزيد، گفت چشم و رفت، بعد دوباره او را صدا كرد و پرسيد اقدام كردي نخجوان؟ گفت بله قربان مرخصشان كردم، يعني به جاي آمادهباش مرخص كرد. اسناد هم همين رانشان ميدهد. هيچ كدام از سران رژيم با كنار رفتن رضاشاه، كنار نرفتند، بنابراين آدمهاي رضاشاه نبودند. درنتيجه من يكي از ويژگيهاي رژيم را وابسته بودن به استعمار ميدانم، يعني بياختيار بودن. البته هر نوكري در حيطه نوكري خودش استقلالي دارد، و اين استقلال به وقت مقتضي پس گرفته ميشود; يعني در واقع تفويضي است.
ويژگي دوم رژيم سابق را ماهيت استبدادي آن ميدانم; كه اين استبداد، البته با استبداد آغا محمدخاني متفاوت است. ما بعد از دوران انقلاب مشروطه، يك دوره كوتاه آزادي را در كشورمان تجربه كرديم، ولي با كودتاي 1229 وارد فاز استبدادي جديدي شديم; روكش نظام، قانوني و پارلمانتاريستي و مشروطه بود، ولي ماهيت آن استبدادي بود. رأي قلابي، مجلس قلابي و مطبوعات قلابي، ظاهر آراستهاي را نشان ميدادند، ولي مظاهر آزادي خواهي و مشروطه طلبي كه به خاطر آنها قيام مشروطه برپا شده بود همه از بين رفتند. شكل مانده بود، بدون محتوا. پس استبداد با استبداد آغامحمدخاني تفاوت يافته بود، ضمن اين كه فرهنگش از آن دوره باقي مانده بود. ما طعم يك دوره آزادي را در دوره سلطنت احمدشاه چشيديم; در سال 1285 انقلاب مشروطه به پيروزي رسيد و تا سال 1299، كه چهار ـ پنج سال آن هم در جنگ و بحران بود و انحلال مجلس رخ داد، شايد بتوان گفت مدت چهارده سال ما طعم آزادي را در كشورمان چشيديم، ولي مجدداً سلطه استبدادي جديد سر برميآورد، كه ديگر ناشي از استعمار بود، البته با تكيه بر همان فرهنگ داخلي استبداد چرا كه يك رژيم وابسته نميتواند آزادي بدهد. زيرا موجوديتش به خطر ميافتد، و با فاششدن و سخن گفتن از وابستگي و سرسپردگي رژيم، مشروعيت سياسي رژيم و مقبوليت آن در جامعه، مورد تأمّل و ترديد قرار ميگيرد. و همين كه چنين ترديدي آغاز شد و وابستگي رژيم محرز گشت، فروپاشي آن قهري است.
امروزه ديگر وابستگي نيز به روشهاي قديمي به چشم نميخورد و اگر وجود داشته باشد با استبداد به شكل قديم قابل جمع نيست. بقايايي از اشكال پيشين،
[76]چون عربستان و شيخنشينها، نيز چنان تحت فشارند كه با دادن آزادي، انتظار انفجار و فروپاشي آنها احتمالي جدي است. در اين كشورها البته هنوز انگليس از سنتيها حمايت ميكند و امريكا نيز مدرنها را تقويت مينمايد. در كويت، اپوزيسيون (گروه مخالف) از نوع امريكايي، در مقابل جناح حاكم سنتي فعال است. دو مجلس وجود دارد كه يك سري فكل كراواتيها و غيرقبيلهايها و تكنوكراتها هستند، در مقابل سنتيها كه از سوي انگليس حمايت ميشوند.
سومين ويژگي رژيم پيشين اين بود كه عليرغم استبدادي بودن، فرد حاكم نبود; بلكه شبكهاي از كارگزاران حاكم بودند كه يك نفر رهبر هم در داخل نداشتند و همگي سرنخشان به طور جداگانه به خارج وصل ميشد. كه البته تأثير اين ويژگي در سقوط رژيم موضوع بحث ماست و در واقع، شعار استقلال خواهي و آزاديخواهي درمقابل همان دو ويژگي وابستگي و استبداد بود. البته نظام فاسد بود; وابستگان آن هركدام به شكلي به قدرتهاي اقتصادي وصل بودند و ميخوردند و ميدزديدند. مردم هم اين ويژگيها يا بزرگ شدهاش را ميديدند و طبعاً به واكنش و طرزتلقي انزجار آميز كشيده ميشدند، كه اين هم يكي ديگر از ويژگيهاي رژيم سابق است كه نتيجه همان خصيصههاي پيشين است. اسكندرمقدوني به جانشينانش وصيت ميكند كه اگر ميخواهيد مُلكتان دوام يابد پستترين و سفلهترين و پايينترين افراد را در رأس حكومت بگذاريد. نتيجه اين ميشود كه نه در غربت دلم شاد است، نه رويي در وطن دارم. نه به سمت مردمشان ميتوانند بروند و نه ميتوانند در مقابل آنها تركتازي كنند; چون مردم اينها را نميپذيرند. بنابراين هميشه مجبورند جيرهخوار شما باقي بمانند.
اين چهار ويژگي، همگي در انقلاب اسلامي مؤثر بود; يعني استقلال و آزادي از وابستگي رژيم و استبداد آن نشأت ميگرفت، جمهوري اسلامي هم بُعد ضديت با فساد، اعماز فساد فرهنگي و فساد سياسي و فساد اقتصادي، را در پيشينه خود حمل ميكرد. اسلام بار قدسي و آسماني داشت كه مردم خواستههاي خود را در آن ميجستند و به اين نتيجه رسيده بودند كه ميتوانند كاستيها و نابسامانيهايي را كه در كشور احساس ميشود، با اسلام رفع و حل كنند. نظام سياسي حاكم، طيفي بود كه هزار فاميل داشت، هزار فاميل وابسته به رژيم; و بنابراين چنين است كه اسلام ميآيد و به اين وضع خاتمه ميدهد.
از آن طرف هم، همه سرگشته و مبهوت بودند. امريكا ميگفت حقوقبشر، و انگليس هم حمايت ميكرد. شاه هم منتظر بود ببيند امريكا چه ميگويد، انگليس چه
[77]ميگويد. اين نكات است كه شكلگيري انقلاب را توضيح ميدهد. اگر رژيم وابسته نبود، مستبد نبود فاسد نبود، بالطبع، كسي به فكر انقلاب و سرنگوني آن نميافتاد. همه اين عوامل دست بدست هم داد و سبب شد، نظام سابق نتواند به حيات خود ادامه دهد.
ويژگي ديگري هم كه اشاره كردم، عدم وابستگي رژيم به هر قشر و طبقه داخلي بود. رژيم به لحاظ اقتصادي و اجتماعي در داخل پايگاهي نداشت. در اين مورد، بحث رضاشاه و سركوب خزعل را خيليها يك نقطه ابهام تلقي ميكنند و ميگويند: اگر رضاشاه انگليسي بود، چطور شيخخزعل را كه كاملا كارگزار انگليس در خوزستان بود سركوب ميكند و انگلستان در مقابل اين صحنه سكوت ميكند؟ در حالي كه فرق رضاخان با خزعل در اين است كه خزعل براي خودش يلي است، مشهور است، قبيله و عشيره دارد و اين مجموعه را به انگلستان اجاره داده و با آن قرارداد بسته است. ايل بختياري هم كه سرانش به انگليسيها نزديك بودند، ايل را در خدمت اهداف انگليس قرار داده بودند، ولي خود، افراد استخوانداري بودند. انگليسيها احساس ميكردند يك روز هم ممكن است شيخ خزعل با آلمانها وارد زدوبند شود. زيرا تكيهگاه محكمي به داخل داشت. خلاصه، اينها به نحوي پايگاه اجتماعي داشتند و به يك جريان اجتماعي در داخل كشور وابسته بودند. ولي رضاشاه اين ويژگي را نداشت. و به وسيله هيچ قشر و طبقهاي در داخل حمايت نميشد. و به همين جهت، سقوطش هم سهل بود. اين پاسخي است كه ميتوان به آن سؤال داد.
* البته در آن دوره بعد از اين كه روسيه تزاري بساطش برچيده شد و بلشويكها روي كار آمدند، حاكميت انگلستان بلامنازع شد و به اين نتيجه رسيد كه ميتواند در حاكميت ايران تمركز ايجاد كند. شايد اين امر يكي از عوامل مهم تقويت دولت مركزي و برچيدن شيخخزعل گرديد..
* درباره ايجاد تمركز در حاكميت ايران، چنانكه در اسناد وزارت خارجه انگليس ميخوانيد، بين خود مقامات انگليسي هم اختلاف است. ميگويند ما الآن نيازمند حكومت مركزي نيرومندي در ايران هستيم كه دست كم بيست سال بتواند ثبات را در اين كشور برقرار كند. با توجه به انقلاب بلشويكي در روسيه، و شايد خطري كه از سمت شمال احساس ميكردند و خلأ قدرت ناشي از كنار رفتن موقت روسيه از ايران، به اين نتيجه رسيدند كه شيخ خزعل، حداكثر كاري كه ميكند منافع ما را در يك منطقه حفظ ميكند، ولي دولت رضاخان همه ايران را براي ما حفظ ميكند. پس اين را ترجيح ميدهيم.
[78]* يعني در تزاحم منافع و تزاحم وابستگان، كوچكترها قرباني ميشوند..
* بلي، ميخواهم بگويم كه رضاخان وابستگي و نوع نوكرياش هم فرق داشت; اين وابسته مطمئنتري بود. زيرا به طور مستقيم در استخدام بود و خود، مدعي نبود و قدرت مستقلي در اختيار نداشت كه بتواند سركشي كند.
* اگر مروري بر تحولات اقتصادي در اين دوره بكنيم، نقاط برجستهاي وجود دارد كه ميتواند عامل تأثير در بروز بحران و وقوع انقلاب باشد. ابتدا اصلاحات ارضي است كه در اوايل دهه چهل مطرح ميشود. بعد مسئله افزايش قيمت نفت پيش ميآيد كه در اوايل دهه پنجاه با درآمد سرشاري كه متوجه ايران ميكند، تحولاتي را در تصميمگيريها و طرحهاي رژيم ايجاد ميكند و طرحهاي بزرگ و بلند پروازانه صنعتياي، مثل مس سرچشمه، نيروگاه اتمي، شبكه برق سراسري، پتروشيمي و... را به دنبال ميآورد، كه تحليلگران البته با نگاههاي متفاوتي به اين دوره ميپردازند. جناب عالي تأثير اين رخدادها در وقوع انقلاب اسلامي را چگونه بررسي ميفرماييد؟.
* ما يك بحران اقتصادي را از سال 39 تا 43 در كشور داشتيم كه به دنبالش يكسري بحرانهاي سياسي هم پديدار گشت. اختلافاتي كه با امريكا در زمان كندي به وجود آمد، سبب شد تا كمكها، وامها، و اعتبارات امريكا ناگهان قطع شود و اقتصاد كشور از ناحيه قطع اين كمكها دچار يك دوره سه ـ چهارساله بحراني شد. از سال 41 هم بحث اصلاحات ارضي مطرح گرديد. بعضي از دوستان سخني دارند كه اگر اصلاحات ارضي واقعاً انجام ميشد، يعني زمينها ميان دهقانها توزيع ميشد، چنين و چنان ميگشت. واقعيتش اين است كه ما در سال 50 فئودال بزرگ و زميندار بزرگ نداشتيم. حالا اين كه به چه دليل و به چه منظوري توزيع زمين و اصلاحات ارضي مطرح شد، ما كاري نداريم; دليلش روشن است. ولي به هر حال اصلاحات ارضي انجام شد و نتيجهاش اين شد كه به طور گريزناپذيري طبقه مالك و زميندار بتدريج از ميان برود و طبقه جديد سرمايهدار بهجاي آن ايجاد شود. سرمايهدار تجاري در آن دوره، در كنار فئوداليسم و بردهداري حضور داشت، ولي سرمايهدار توليدي رشد خود را تازه از اين دوره شروع ميكند; و البته سرمايهدار وابسته، نه بخش خصوصي مستقل و غير وابسته. زيرا يكي از ويژگيهاي رژيم زير سلطه اين است كه اقتصاد دولتي را ميپسندد; يعني كنترل اقتصاد را عمدتاً سعي ميكند در دست دولت حفظ كند. نه از باب اصل 44 قانون اساسي جمهوري اسلامي، بلكه به اين دليل كه در كشور زير سلطه اگر كنترل اقتصاد در اختيار دولت باشد، بهتر ميتواند اقتصاد مملكت را با مصالح بيگانه مسلط، همسو
[79]نمايد. اين دليلش متفاوت است با اين كه يك رژيم سوسياليستي اقتصاد را در دست دولت حفظ ميكند. بنابراين رژيم، سرمايهداري را به نفع حاكميت سرمايهدار مسلط خارجي، و نه در چارچوب منافع مردم، تقويت ميكند. شما ممكن است سرمايهدار را به خاطر مردمت محدود كني تا اختلاف طبقاتي به وجود نيايد و تمركز و تداول ثروت در دست يك قشر خاص پديدار نشود. ولي اين غير از اين است كه بگوييد اگر او حاكم شود، اگر او مسلط و قدرتمند شود، سهم ارباب خارجي كم ميشود. به همين دليل علي رغم اصلاحات ارضي، نظام موجود علاقهمند به رشد سرمايهداري نبود. ولي بهطور گريزناپذير، وقتي كه سرمايهها امكان فعاليت چنداني در بخش صنعت ندارند، زمين هم از بخش نظام ارباب و رعيتي بيرون آمده، دوباره بنگاههاي سرمايهداري، كار بر روي زمين به صورت مجتمعهاي كشت و صنعت را دنبال ميكنند. اين است كه ميبينيم از شهريور 20 تا سال 1340، يعني در طول بيست سال، تنها دويست ميليون دلار سرمايهگذاري صنعتي در كشورمان انجام شد، ولي از دهه چهل بتدريج، سرمايهداري صنعتي كه در عين حال، وابستگي هم به خارج داشت شروع ميشود.
رويداد مهم ديگر در اين دوره افزايش قيمت نفت بود. قيمت نفت ظرف يكي دو سال اول دهه پنجاه بتدريج بالا رفت و ناگاه به طور جهشي چهار برابر شد; در سالهاي 53 و 54 كه شعارهاي جامعه رفاهي و گرايش به وفور مطرح گشت و سخن از تمدن بزرگ به ميان آمد، تغيير الگوي مصرف مردم نيز پديدار گشت. يادم ميآيد وقتي از زندان بيرون آمدم ـ حدود هفت سال از اوضاع بيخبر بودم ـ باورم نميشد كه الگوي مصرف تا اين حد تغيير كرده باشد; هركس يك پاكت سيگار وينستون در جيبش بود، اجناس خارجي همينطور كنار خيابان به وفور ديده ميشد، اتومبيل سواري در انواع و اقسام مدلها، به طوري كه بعضي از خانوادهها دو اتومبيل سواري داشتند. اين تغيير الگوي مصرف براي ما كه هفت ـ هشت سال نديده بوديم بسيار تعجبآور بود. و نهايتاً وابسته شدن شديد اقتصاد كشور به درآمد نفت، نتيجه گراني و بالا رفتن قيمت بود. تا پيش از افزايش جهشي قيمت نفت، صادرات غيرنفتي ما معمولا حدود يك سوم حجم صادرات نفت بود. اما در سال 56 صادرات غيرنفتي ما به يك چهارم كاهش يافت. البته علت عمدهاش، زياد شدن صادرات نفت بود كه هم توليدش زياد شد وهم قيمتش بالا رفت وهم بر حجم صادراتش افزوده شد. همين تغييرات و همين افزايش درآمد نفت بود كه كشور را به صدور محصولات ديگر بياعتنا كرد و صادركننده تشويق نميشد كه به محصولات ديگر توجه كند. حالا اين
[80]عوامل چقدر، چگونه، و در كجاها تأثير بر انقلاب ميگذارد؟ شايد بتوان گفت كه آن وعدههاي رفاه و وفور، و افزايش توقعات مردم، نتيجهاش اين ميشود كه هر نابساماني، كوچكي هم به گونهاي ديگر تفسير شود و اثرگذاري آنها مضاعف گردد.
* با توجه به اين كه در سال 55 و 56 ديگر آن توقعات و انتظارات برآورده شدني نبود!.
* البته هنوز بنده به بنبست معتقد نيستم. اتفاقاً ما تازه نتايج آن افزايش درآمد نفت را در سالهاي 55 ـ 56 ميبينيم. شاخصهاي ما در سال 56 شايد بهترين شاخصها باشد. بهترين شاخصهاي كلان اقتصادي در آن دوره مربوط به سال 56 است; نفت را فروختند، جنسها را به بازار ريختند، و سال به سال هم درآمد نفت بالا ميرفت كه بالاترين رقمش مربوط به همان سالهاي 55 و 56 بود.
* درآمد كارگران صنعتي هم در اين سالها افزايش چشمگيري يافت..
* شايد; به هر حال، شاه انقلاب سفيد را مطرح ميكرد، تغذيه مدارس، شير، پسته، آجيل، همينطور كف مدرسهها ريخته ميشد; دانشگاه آن روزها وضع ديگري پيدا كرد. ولي همان مسائل، خودش توقعات بيشتري ايجاد ميكرد و بعد مشكلات. به هر حال اگر براي اين تغييرات اقتصادي، تأثيري در انقلاب قائل باشيم، عمدهترين تأثيرش همان اثري بود كه روي افزايش توقعات ايجاد كرد.
* شايد الگوي نادرست توزيع درآمد و بروز شكافهاي طبقاتي را نيز بتوان مطرح كرد..
* اتفاقاً حركتهايي ميشد كه طبقه متوسط را در آن دوره زياد كنند; يعني در سالهاي 55 و 56 باز نسبت به قبلش كمتر ميبينيد كه عدهاي از گرسنگي بميرند و يك عده از سيري بتركند. ممكن است سالهاي بعد از افزايش قيمت نفت، خيليها از سيري بتركند، ولي اين از گرسنگي بميرها هم نسبت به دوره قبل كمتر ميشوند. شبيه كشورهاي سرمايهداري كه سعي ميكنند حداقلِ قابل قبولي از مزد را به كارگر بدهند و درنتيجه، كارگر امريكايي هم اتومبيلسواري دارد، هم ويلاي خودش را دارد، و ديگر كاري به سرمايهدارها نخواهد داشت و ديگر دنبال اين نخواهد بود كه چرا راكفلر هزار تا از اين ويلاها دارد. آن شكاف و فاصله در جايي مؤثر است كه يكطرف از گرسنگي بميرد و ديگري در مقابل او چلوكباب بخورد.
[83]اشاره
انقلاب اسلامي ايران به عنوان حركتي در ادامه نهضتهاي شيعي نيز بازشناسي و تفسير شده است. اين گفتار با عطف توجه به ذهنيت آرمانخواهانه شيعه كه در جستجوي حكومت عدل اسلامي، دورههايي را پشت سر گذاشته، امامخميني را به مثابه شخصيتي كه بهترين بهرهبرداري را از چنين ظرفيت تاريخي به عمل آورد، تفسير مينمايد. آنگاه عوامل زمينهساز پيروزي انقلاب را در عناصري چون: استبداد، دينستيزي و استعمار به عنوان عوامل داخلي، و تبليغات روسي و رقابت انگليس با امريكا به مثابه عوامل خارجي باز ميشناسد. در بخش ديگر، ويژگيهاي ممتاز امامخميني را موضوع توجه قرار داده و از عناصر: مرجعيت، عبرتآموزي از گذشته، همراهسازي مراجع، تربيت طلاب، استواري، روشنبيني و اعتقاد عميق به اسلام، به عنوان مؤلفههاي برجسته ايشان ياد ميكند. سپس پيشينه انديشه تأسيس حكومت در نزد علماي شيعه را از دوران صفويه آغاز نموده و با رديابي اين جريان در دوران مشروطيت، اكثريت روحانيت را در دوران اخير، خوشبين و محافظهكار تفسير مينمايد و تغييرطلبي و راديكاليسم را در اقليتي از آنان ميپذيرد و فكر حكومت اسلامي را به آرماني در اعماق دلها تحويل برده و از امامخميني به عنوان يك پديده خارقالعاده در به ظهور رساندن اين آرمان ياد ميكند. در فراز نهايي به تأمل درباب سلفيگري نشسته و آن را جنبشي عقيدتي ـ و نه سياسي ـ برشمرده و با اشاره به غفلت آن از وجه ضداستعماري اسلام به مسئله تمايزات حكومت اسلامي ايران با جنبش سلفيگري معاصر ميپردازد. سرانجام در نگاهي آسيبشناسانه، آفات انقلاب را به دو دسته بيروني و دروني تفكيك نموده و در دسته نخست به تبليغ خارجي، فشارهاي اقتصادي و سياسي اشاره مينمايد و در دسته دوم به تخلفات مالي، توجه روحانيت انقلابي به مطامع دنيوي، مخالفت با فكر وحدت اسلامي، عدم تأمين نيازهاي اوليه معيشتي و نشر انديشه غربگرايانه تذكار ميدهد.
[84] [85]