گفتار پنجم : مذهب، نیروهای اجتماعی و رهبری امام خمینی در انقلاب اسلامی محمدجواد حجتی کرمانی
گفتار پنجم : مذهب، نیروهای اجتماعی و رهبری امامخمینی در انقلاباسلامی محمدجواد حجتی کرمانی(1) * اگر ما بخواهیم در باب انقلاب نظریهپردازی کنیم، آیا باید ویژگیها و عناصر خاصی را مورد نظر قرار بدهیم؟ آیا پیش فرضهای ویژهای برای تحلیل، مورد نیاز است؟ و آیا اصول
گفتار پنجم : مذهب، نيروهاي اجتماعي و رهبري امامخميني در انقلاباسلامي
محمدجواد حجتي كرماني(1)
* اگر ما بخواهيم در باب انقلاب نظريهپردازي كنيم، آيا بايد ويژگيها و عناصر خاصي را مورد نظر قرار بدهيم؟ آيا پيش فرضهاي ويژهاي براي تحليل، مورد نياز است؟ و آيا اصولا انقلاب اسلامي وجوه متمايز كنندهاي نسبت به ساير انقلابها دارد كه به لحاظ تحليلي بايد ما آن را مجزاي از بقيه انقلابها ببينيم؟ بر اين پايه، نظريه مورد پذيرش ما بايد چه خصوصياتي داشته باشد تا بتواند آن ويژگيها را لحاظ كند و نقاط فارق را توضيح دهد؟
* در تحليل انقلاب اسلامي، به طور مختصر و فهرستوار سه نظريه را ميتوانم براي شما مطرح نمايم كه به طور اصولي هر يك از اين سه نظريه، تحليل انقلاب را بر مبناي نظري خودش انجام ميدهد. نظريه اول كه رايج است و حاكم بر انقلاب ما نيز شده، اين است كه انقلاب ريشههاي صددرصد اسلامي و مذهبي داشته و دستمايهها و انگيزهها و ريشههاي پديدآمدن آن، اسلام و قرآن و تعليمات ضد ظلم و ضد ستم و عدالتخواهانه اسلامي بوده است; چنانكه عنصر مقّوم آن نيز رهبري روحانيت شيعه است كه از ديرباز مروج و مبلغ اسلام و تشيع بودهاند و در اين راه، به شهادت تاريخ، زحمات زيادي را متحمل شدهاند و تا پاي جان در اقامه عدل و قسط و ترويج آيين تشيع ايستادگي نمودهاند. مخصوصاً مبارزاتي كه در سده اخير به وسيله رهبران شيعه به وجود آمد و به طور مشخص از زمان سيدجمالالدين اسدآبادي و در دنباله نهضت تنباكو، در نهضت مشروطيت، انقلاب عراق و... بسط يافت، گواه اين
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. مشاور رهبر معظم انقلاب و پژوهشگر دفتر مطالعات سياسي وزارت خارجه.
[112]تحليل است. براين پايه، چنين تحليل ميشود كه نقش اول و شايد نقش منحصر بهفرد را انگيزههاي اسلامي و ديني ايفا نمودهاند.
ديدگاه دوم ديدگاهي است كه بررسياش بر مبناي مؤلفههاي اقتصادي است و چنين معتقد است كه از سال 53 كه شاه در نتيجه درآمد عظيم نفت به سمت اجراي مجموعهاي از پروژههاي وسيع اقتصادي رفت و با آن درآمد هنگفت و ناگهاني يك سري طرحهاي اقتصادي بلند پروازانه همراه با به اصطلاح مدرنيزاسيون را در پيش گرفت كه اين مدرنيزاسيون و اجراي طرحهاي نوسازي نه با موقعيت سياسي خارجي ايران هماهنگ بود و نه با شرايط و ظرفيتهاي داخلي ايران. بعلاوه در اين سالها شاه و رژيم سلطنتي به خاطر اجراي اين برنامهها و همراه با اجراي آنها، دست به يك سري حركات روشنفكر مآبانه و ضد ديني زد; فشار بر علما زيادتر شد، ترويج مظاهر فحشا قوّت يافت، آزادسازي فرهنگي (به معني بيبندوباري) فزونتر شد و... از آن سو، پول فراواني هم به داخل مملكت سرازير شده بود و به اصطلاح اصلاحات شروع شده بود. البته اگر قدري جلوتر برويم از رفراندوم سال42 ميتوان آغاز نمود كه در راستاي همان اصلاحات ياد شده، مبارزه با روحانيت شروع شد.
به هر حال، تضاد سياستهاي مدرنيزاسيون و طرحهاي بلند پروازانه شاه و عدم تطابق آن با ظرفيتهاي اقتصادي و اجتماعي و رواني جامعه ايران، منجر به اين شد كه طرحهاي اقتصادي مزبور كه همراه با يك سري ابزارها و پشتوانههاي سياسي بود توان اجرايياش را در داخل ايران از دست داد و در سالهاي 55 ـ 56 بحران اقتصادي را آشكار ساخت. بدين صورت طرحها روي دست رژيم شاه ماند و بحران اقتصادي مملكت را فرا گرفت و در نتيجه، ناتواني شاه در حل بحرانِ شدت يافته اقتصادي زمينههاي تزلزل و سقوطش را فراهم ساخت. به همين ترتيب وجهه خارجي سياست شاه نيز با يك سري دستاندازهاي خارجي مواجه شد كه علاوه بر اين كه ريشه در همان برنامههاي اقتصادي داشت و ماهيّتاً اقتصادي بود، جنبه سياسي نيز پيدا كرد.
تحليل سوم تحليل سياسي است و آن اين است كه برنامههاي سياسي شاه در بعد از انقلاب سفيد و رفراندوم آن، تا اواخر سالهاي 54 و 55، فراز و نشيبهايي پيدا كرد. در اين مدت سياست خارجي امريكا در مورد شاه دچار نوسان بود; كه برخي اين مسئله را حتي به زمان كندي و اصطكاكهايي كه ميان دولت او و رژيم شاه در خصوص سياستهاي شاه وجود داشت، مربوط ميكنند. اين تحليل، در نهايت معتقد است در سالهاي بعد از 53 كه شاه داراي قدرت سياسي و اقتصادي عظيمي شد، بلند پروازيهاي او سياستگذاران خارجي را نيز دچار ترديد كرد و داعيه پرچمداري
[113]تمدن بزرگ و اين كه ما تا چند سال ديگر به دروازههاي تمدن بزرگ ميرسيم و جزء كشورهاي مترقي دنيا خواهيم شد و اين جور ادعاها، كه عمدتاً به اتكاي پشتيباني غربيها و بخصوص امريكا انجام ميشد، به هر حال غربيها و مخصوصاً آمريكاييها را نگران كرد و آنها در اين كه او بتواند به چنين جايي برسد دچار توهم شدند. در واقع نميپسنديدند كه شاه اين حرفها را بزند و شاه يك مقداري افسار پاره كرده بود و تركتازي ميكرد و اين افسار گسيختگي را آمريكاييها تحمل نميكردند. بر همين اساس، سياست فضاي باز سياسي و به اصطلاح، طرح كارتريسم در ايران مطرح شد. چون وقتي كه كارتر سر كار آمد، شعار دموكراسي و پشتيباني از دموكراسي در تمام دنيا طرح شد. در داخل امريكا هم عدهاي از نهضت اپوزيسيون ايران، به اصطلاح ملّيون و اسلاميهاي ايران با واسطه و بدون واسطه به غرب و به كل دنيا از نظر تبليغاتي فشار ميآوردند كه شما كه مدعي دموكراسي هستيد، چگونه از شاه ديكتاتور كه در ايران به اين شكل حكومت ميكند جانبداري ميكنيد؟ اين باعث شد كه آنها در صدد بر آمدند تا هم جلو آن يكهتازي و بلندپروازي و ادعاهاي دهان پركن شاه را بگيرند و هم جواب اعتراضهاي جهاني را بدهند; چرا كه تا آن زمان، آنها عليرغم اين كه شاه يك رژيم ديكتاتور بود از آن طرفداري ميكردند. به هر حال به هر دو جهت، يعني هم مهار كردن شاه و هم پاسخدادن به اعتراضهاي جهاني كه عليه سياست امريكا بود، آن سياست كارتر اعلام شد و بازتابش در ايران اعلام آزادسازي سياسي بود كه اين آزادسازي سياسي، حدود سالهاي 55 و 56 همچنان رشد پيدا كرد; مثل نهالي كه در يك سرزمين بسيار مستعد با بارش مداوم باران و تابش شديد آفتاب، رشد بسيار چشمگيري پيدا كند و به طور عجيبي پرورش يابد. اين سياست باعث شد كه در سراسر ايران نهضت جديدي شروع شود و اين روند همينطور ادامه پيدا كرد تا پيروزي انقلاب و سقوط شاه. در اين تحليل، بيشترين توجه به بعد سياسي مسئله است و بيشتر به اشتباهات سياسي شاه و سياست فضاي باز سياسي، كه از طرف شاه تحت فشار امريكاييها انجام شد، توجه ميشود. در واقع، اين تحليل بيشتر عامل سياسي و بويژه سياست خارجي امريكا را در انقلاب اسلامي مؤثر ميداند و در واقع به عامل برونزا بيشتر توجه ميكند.
* به نظر ميرسد كه در تحليل از منظر عوامل سياسي، وجود نارضايتي گسترده و در نتيجه از بين رفتن مشروعيت سياسي رژيم، قبل از اجراي فضاي باز سياسي، زمينه اصلي ظهور انقلاب است كه با اعمال سياست فضاي باز سياسي تبديل به يك بحران گسترده ميشود و صورت انفجار به خودش ميگيرد.
[114]* درست است; اين تركيب عناصر كه شما بيان كرديد واقعيت دارد. من اشاره كردم كه انقلابيون مذهبي و ملّيون ايران و كساني كه در سطح جهاني حاضر بودند و زبانشان باز بود، توانستند ديكتاتوري حاكم بر ايران، يعني آن ظلم و اختناقي كه در داخل وجود داشت و نارضايتي عميق از وضع موجود، را توانستند به خارج منعكس كنند و اين باعث شد كه آن فضاي باز سياسي ايجاد بشود. در واقع، همانگونه كه شما گفتيد اختناق و فشار و نارضايتي مردم نقش اصلي را ايفا ميكند، منتها با اين روندي كه بنده اشاره كردم; يعني ريشههايش همان نارضايتي و مانند اينها بوده، ولي بروز و ظهورش بدان شكل بوده است. وقتي از نارضايتي عمومي صحبت ميكنيم به جنبههاي اقتصادي، سياسي و حتي مذهبياش ميتوانيم اشاره كنيم. بُعد اقتصادياش همان نابساماني اقتصادي و تبعيض موجود در جامعه بود، بُعد سياسياش همان ظلم و اختناق و بيگانهپرستي و مسلط بودن آمريكاييان بر ايران و بُعد مذهبياش هم كه فساد و فحشا و منكرات و مبارزه با علما و توهين به مقدساتبود. هر سه بُعد در اينجا مورد لحاظ قرار ميگيرد، ولي در تحليل آخر من بيشتر به جنبه سياسي محض قضيه توجه ميشود; كه در اين نگرش البته عناصر مذهبي و عناصر اقتصادي در واقع ابزار كار عامل سياسي خواهند شد. بر عكس دو تحليل ديگر كه در تحليل اول، نارضايتي سياسي و نارضايتي اقتصادي به عنوان ابزار است، ولي ريشه و عامل اصلي و به اصطلاح زيربناي كار، مذهب است و اسلام و روحانيت. در تحليل دوم، زيربنا و ريشه و پايه اقتصاد است و عناصر ديگر ابزار كار تلقي ميشوند. در تحليل سوم، ابزار عبارت است از مذهب و اقتصاد، اما سياست پايه و بنياد است. فرق اين سه نگرش و سه تحليل اين است كه هر كدام از آنها يكي از آن سه عامل را اصل ميدانند و دو عامل ديگر را فرع ميسازند و به صورت ابزاري از آن استفاده ميكنند.
كسي كه تحليل مذهبي دارد مذهب را اصل ميداند و سياست و اقتصاد را فرع; كسي كه تحليل اقتصادي دارد اقتصاد را اصل ميداند و مذهب و سياست را فرع; و كسي كه سياست را اصل ميداند مذهب و اقتصاد را فرع ميداند و سياست را
اصل; يعني آن عامل اصلي را هر كدام از اين نگرشها چيزي غير از ديگري ميدانند. و از اين رو، يك توافق عام در بين تحليلگران وجود دارد و آن اين كه مجموعه اين عوامل دست اندركار بوده; يعني آن كسي كه تحليل مذهبي دارد و نقش روحانيت را اول ميداند و اسلام را به عنوان عامل اصلي انقلاب ميشناسد، هيچ وقت نميتواند منكر نابسامانيهاي اقتصادي يا مسئله ديكتاتوري يا بحرانهاي سياسي
بشود و همچنين آن دو دسته ديگر نميتوانند عوامل موجود ديگر را بررسي نكنند. يعني تمام اين نظريهها ميتوانند مكمل همديگر باشند و در هر نظريهاي يك عامل اصلي و چند عامل ديگر فرعي وجود داشته باشد. البته ممكن است ديدگاههاي ديگري هم وجود داشته باشد كه عوامل تاريخي، جغرافيايي، روانشناختي و... را به عنوان عناصر مؤثر در انقلاب شناسايي كند. بنابراين، همه اين عناصر را بايد مورد نظر قرار داد و همه اين عوامل بايد در تحليل انقلاب مورد توجه قرار بگيرد. چون اصولا يك پديده سياسي ـ اجتماعي مثل انقلاب اسلامي به صورت تك بعدي نميتواند مورد تحليل قرار بگيرد.
* جنابعالي كداميك از تحليلها و تفسيرهاي مورد اشاره را در توضيح ويژگيهاي انقلاب اسلامي صائبتر و جامعتر ميدانيد؟.
* اين امر بيشتر به اطلاعات جواب دهنده و همچنين گرايشهاي او مربوط ميشود. يعني شما وقتي كه با يك آدم مذهبي و يا روحاني معتقد به انقلاب اسلامي مواجه ميشويد ـ كه من هم انشاءالله از همانها باشم ـ تمايل به اين تحليل است كه عامل عمده را همان انگيزههاي اسلامي و ريشههاي موجود در تعليمات قرآن و نفوذ ديرپاي روحانيت و نهاد ريشهدار جهاد اسلامي معرفي كند. اما وقتي كه با يك اقتصاددان مواجه بشويد و از نظريات او بخواهيد استفاده كنيد احتمالا او بيشتر عامل اقتصادي را عمده تلقي كند; و شايد براي شما تشريح كند كه اگر مسائل اقتصادي، رژيم شاه را دچار بحران نميكرد او ميتوانست با وجود همه اين فشارها و اختناقها و اَعمال ضداسلامي، و با وجود همه مجاهدتهاي مسلمانان باز هم به حكومتش ادامه بدهد. همچنين چنانچه با فردي كه تحليلگر سياسي است، مخصوصاً با عطف توجه به موقعيت سياسي جهاني ايران و سياست بينالملل، مواجه شويد ممكن است او چنين تحليل كند كه اگر شرايط جهاني اقتضا نميكرد و شرايط سياسي شاه طوري نبود كه او را به سقوط بكشاند شاه با همان وضع ميتوانست ساليان دراز حكومت كند و حتي پسرش هم بعد از او به حكومت برسد. به هر حال، هر تحليلگري يك عامل را عمده ميداند و خودِ اين، بحث بسيار پرمايهاي است كه صاحبنظراني كه نظرات متفاوتي دارند بنشينند و با هم بحث كنند. يعني يك تحليلگر مذهبي و يك تحليلگر اقتصادي و يك تحليلگر سياسي با هم بررسي و گفتگو كنند و بالاخره روشن شود كه كدام عامل در واقع عمدهتر است. اين را هم عرض كنم كه همه اين عوامل و همه اين انگيزهها ناموس خلقت و آيين آفرينش و قوانين انسانشناختي و جامعه شناختي و قوانين تاريخ است; كه لكلّ امة اجلٌ اذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و
[116]لايستقدمون. اين قانون، كه در قرآن هم زياد از آن صحبت ميشود، فرمولها و صغري و كبريهاي خودش را دارد. شما چه تحليل مذهبي را اصل بدانيد، چه تحليل اقتصادي را و چه تحليل سياسي را، بنده به عنوان يك صاحبنظر مسلمان ـ اگر اين عنوان در مورد من صدق بكند ـ همه آنها را تحليلهاي اسلامي ميدانم و تحليلهاي عقيدتي ميشناسم. براي اين كه اگر اقتصاد باشد آن هم يك پديده و سنت تاريخي، يعني الهي است. اگر سياست باشد باز آن هم سنتي است الهي و مربوط به قانوني كه خدا در عالم خلقت گذاشته است. ما اگر به پديده اقتصاد يا پديده سياست به عنوان يك پديده بيرون از نگرش مذهبي نگاه كنيم در واقع، به نوعي، قائل به تفكيك دين از سياست شدهايم. در صورتي كه ما تمام اينها را مربوط به دين ميدانيم; وقتي كه ميگوييم اقتصاد، سياست و همه چيز مرتبط با دين است و اگر معتقديم كه دين در قالب قانونگذاري و تشريع حكومت و اعتباريات و آنچه مربوط به زندگي اعتباري بشر است، دخالت دارد، در تكوين هم همينطور است. يعني همه اينها به هم مربوطند، اگر ما سهم دين را در سياست از نظر قانون، اداره حكومت و برنامهريزي يكي ميدانيم، به واقع ريشهاش در واقعيتي بيروني است و آن اين كه خدا عالَم را اينطور آفريده، يعني اقتصاد به لحاظ تحقق خارجي، مرتبط با دين است و سياست در خارج و داخل به لحاظ عالَم تحقق خارجي، مرتبط با دين است. بنابراين هر تحليلي ارائه كنيم، من تصور نميكنم كه به اصطلاح، غيراسلامي تحليل كرده باشيم.
* به نظر ميرسد كه ميتوان ميان سه ديدگاه مورد اشاره حضرت عالي مرزهايي كشيد، به نحوي كه هر ديدگاه بدون تلاقي با ديدگاه ديگر مدعي تبيين تحولات باشد. به عنوان مثال، ديدگاه سياسي بحث را بر روي مشروعيت سياسي نظام متمركز ميكند و ميگويد به لحاظ تاريخي، ملت ما تضادي با دولت پيدا كرده بود و مشروعيتي براي دولت قائل نبود و دولتها را معمولا تحميلي ميديد. در دوره پهلوي هم اين قضيه شدت گرفت و اين تقابل با نظام سياسي، نتيجهاش اين شد كه وقتي يك مقدار اختناق برداشته شد و به اصطلاح، فضاي باز سياسي ايجاد شد انفجاري پديد آمد. بر اين اساس، اقتصاد ديگر عامل مهمي نيست; چه اين كه ميتوان مدعي شد كه در آن دوره، وفور اقتصادي بوده و فرضاً درآمد ناخالص ملي و توليدات و درآمد سرانه ما بيشتر نيز شده بود. به همين شكل آنجا كه بحث از عامل اقتصاد و فرضاً شكاف اقتصادي و شكاف طبقاتي مطرح ميشود (كه البته اين بحث خيلي مستند به آمار و شواهد نيست) يا تحولات ناشي از اجراي طرحهاي توسعه اقتصادي و بحرانهاي ناشي از آنها تحليل ميگردد، ابعاد سياسي يا فرهنگي مورد اعتنا قرار .
[117]نميگيرد. در ديدگاه سوم نيز ابعاد سياسي و اقتصادي عموماً كم رنگ ديده ميشود و يا اصلا مغفول ميماند و عمدتاً عامل انقلاب، تفكر ديني محسوب ميشود، كه از نهضتهاي پيشين وجود داشته و در انقلاب اوج گرفته و روحانيت را سردمدار حركت نموده; يعني گفته ميشود ملت مسلمان بود و هدف، صرف دينخواهي بوده است. در مقابل، عدهاي ميگويند اين تحليل پس از پيروزي و در سايه حاكميت جديد رايج شده است. زيرا اولا انقلاب يك جريان تلفيقي بوده و جناحها، گروهها و طيفهاي مختلف در تحولات سياسي و اجتماعي نقش داشتهاند; ثانياً حتي اگر بخواهيم جنبشهاي اسلامي سده اخير را هم در نظر بگيريم ميبينيم كه با آنها هم يك گسست تاريخي داريم. زيرا آن جنبشها هيچكدام ناظر به حذف حكومت و ايجاد نظام سياسي جديد نبودند. ولي در اينجا ملت ما به مرحلهاي ميرسد كه ديگر با شاه و نظام شاهي نميتواند كنار بيايد، بلكه ميگويد حكومت و كل نظام بايد دگرگون شود. چه آنكه، در 28 مرداد 1332 هم اين نابساماني اجتماعي وجود داشته و يك رهبر روحاني در رأس نهضت قرار ميگيرد، در 15 خرداد 1342 هم حضرت امام به عنوان يك رهبر مذهبي پيشاپيش حركت هستند، ولي در هيچ كدام ما نميبينيم كه مذهب به پيروزي برسد، بنابراين، جريانها و نيروهاي اجتماعي در اثر همان علل و عواملي كه در عرصه اقتصادي يا سياسي وجود دارد، مجموعاً به توافق نظر ميرسند كه نظام حاكم را ساقط نمايند، و از آنجا كه در حافظه تاريخي ملت، روحانيت پايگاهي عميق دارد، در اوج بحران رژيم پيشين، نقطه اعتماد و اتكا تلقي ميشود و برجستگي و حاكميت مذهب شكل ميگيرد.
* اين كه آيا اين تحليلها بعد از انقلاب رايج شده يا قبلش بوده، به نظر من خيلي كم لطفي است. براي اين كه ما اگر به تاريخچه انقلاب استناد ميكنيم، اصولا در پيشينه تاريخي، ما به عنوان مردم مسلمان ايراني مطرح هستيم، يعني هم عامل اسلامي و هم عامل ملي هر دو در كار است. اگر بخواهيم دقيق بررسي كنيم عمدتاً نهضتهايي كه در همه كشورهاي اسلامي و كشورهاي آزاديخواه دنيا بهوجود آمده، يا با استعمار خارجي مبارزه ميكردهاند يا با استبداد داخلي و يا با هر دو. اين را اگر با هم توافق داشته باشيم و بعلاوه، حركت سيدجمال و سپس ترور ناصرالدينشاه را به عنوان نقاط آغازين تحولات سده معاصر در نظر آوريم و به دنبال آن تحريم تنباكو و بعد نهضت مشروطيت را، كه اصلش تأسيس عدالتخانه بود و سپس كلمه مشروطيت را مطرح ساخت، مورد مداقّه قرار دهيم، تاريخ، خيلي روشن براي ما مشخص ميكند كه آنچه باعث شد مردم انگيزه شديد پيدا كنند و به حركت درآيند، انگيزههاي ديني بوده
[118]است. در نهضت ملي شدن صنعت نفت من به عنوان آدمي كه در متن قضيه حضور داشته، گواهي ميدهم كه مسئله مذهب در مبارزه با شركت نفت ايران و انگليس و بيرون كردن انگليسيها از ايران، نقش اول را داشته است. نميخواهم بگويم ملّيون و جبهه ملي و دكتر مصدق و ساير احزاب، حتي تودهايها و كمونيستها، در اين نهضت سهيم نبودند، سهيم بودند ولي ميبينيم كه پيشاپيش نهضت آيتالله كاشاني قرار ميگيرد و آتش نهضت را بر افروخته ميكند. و يا خليل طهماسبي كه با كشتن رزمآرا سد را ميشكند و روح تازهاي در ملت ميدمد، تربيت شده نواب صفوي است كه او نيز يك طلبه روحاني است و آن سخنرانيها و تظاهرات و هيجانهاي مذهبي در مساجد، در زمان ملي شدن صنعت نفت را جلوداري ميكند; كه بنده خود ناظر بودم. البته فرنگ رفتهها و روشنفكران و مليها و حتي صاحبان گرايشهاي غيراسلامي هم در اين جريانها بودهاند، منتها آنها واقعاً آن جذبهاي كه يك نفر روحاني در مسجد داشته، در كلوپ سياسي يا حزب سياسي خود نداشتهاند. من منكر نيستم كه وقتي كلوپهاي حزب توده تشكيل ميشد، يا در ميتينگهايي كه جبهه ملي به راه ميانداخت، جمعيتي در حدود صدهزار نفر يا دويست هزار نفر، با مقياس جمعيت آن زمان ايران، در سراسر كشور تشكيل ميشد، اما آنچه واقعيت دارد اين است كه در همان زمانها، اجتماعات مذهبي عاشورا و اجتماعات سراسري مردم در ايام عزاداري، يا در فوت مثلا آيتا... اصفهاني، يا در تظاهرات ديگر مذهبي، بسيار اصيلتر و پرشكوهتر از آن اجتماعات سياسي برگزار ميشد. درست است كه حزب توده وقتي ميتينگ ميداد شايد تمام كارگرهاي ايران جمع ميشدند، در حاليكه تمام كارخانهها نيز زير نظر سنديكاي كارگري بود كه ابزار سياسي حزب توده شده بود. يا در زمان دكتر مصدق، جبهه ملي حرف اول را ميزد، بويژه بعد از آنكه با مرحوم آيتالله كاشاني اختلاف پيدا كرد، وضعيت طوري شد كه وقتي آيتا... كاشاني وارد مجلسي ميشدند كسي بلند نميشد و مذهبيها بسيار منزوي گرديدند. اما اين واقعيت تاريخي را هم نبايد فراموش كرد كه ملت ما در نهايت، يك ملت عاشورايي و مذهبي بوده و هميشه مذهب، به صورتي ريشهدار رفتارش را متأثر ساخته است. در همان زمان كه آيتاللّه بروجردي مرجع تقليد بودند اگر ايشان يك كلمه برخلاف دكتر مصدق حرف ميزد كار مصدق خيلي مشكلتر ميشد. يعني اگر در كار مرحوم آيتاللّه كاشاني نقصي بود اين بود كه ايشان مرجع تقليد و صاحب رساله نبود و مرجع تقليد مردم آيتاللّه بروجردي بود و اين اقتدار ديني خيلي مهم است; از اين رو، وقتي نوبت به امام ميرسد، ميبينيم ايشان از موضع مرجع تقليد بود كه توانست
[119]آن زعامت عام را پيدا كند. به هر حال با يك گذر تاريخي، عامل مذهب را در ملت ايران خيلي قوي مييابيم. اين كه شما به گسست تاريخي اشاره كرديد، من تصورم اين است كه درست است كه مسئله تغيير حكومت در مبارزات سابق ملت ايران وجود نداشت، اما در عين حال، رگههاي اين مسئله را بعد از قاجاريه در زمان ظهور پهلوي ميبينيم كه در آنجا اصولا مسئله جمهوريت مطرح ميشود; يعني اين فكر كه نظام سلطنتي از ايران برافتد. در واقع، بعد از قاجاريه برانداختن يك خانواده و يك سلسله كه سلطنت ميكنند، ديگر تجربه شده بود، چرا كه در زمان رضاشاه خاندان قاجاريه سرنگون شدند. پس براندازي يك رژيم نيز مطرح بود كه با طرح مسئله جمهوريت همراه گرديد.
اما اين كه انقلاب اسلامي به صورت يك دولت اسلامي، كه امام خميني طرح دادند و عمل كردند مطرح نبوده، اين را من به طور نسبي رد ميكنم. يعني حرفي است كه از بُعدي درست است و از بعد ديگري درست نيست. ما اگر به تاريخچه انقلاب اسلامي برگرديم بيانيهاي كه فدائيان اسلام و مرحوم نواب صفوي دادند، با اين كه متضمّن تغيير كلي حكومت نبود، ولي اسمش حكومت اسلامي بود. منتها حكومت اسلامي را آنها طوري تنظيم كرده بودند كه شاه مسلمان شود و آدم متديني باشد، در سراسر كشور نماز جماعت برگزار شود، بيحجابي رفع شود، شرابخواري نباشد، عدالت اسلامي برپا گردد، همه مردم نان داشته باشند، همه خيابانها تميز باشد، همه مردم بتوانند لباس خوب بپوشند، همه مردم بتوانند در رفاه زندگي كنند، بيگانه هم شرّش كنده شود، اعم از روس، انگليس و آمريكا. يعني چنين حكومتي به صورت ناقص در نهضت فدائيان اسلام مطرح بود. خود ما به عنوان حزب ملل اسلامي كه زندان رفتيم در انديشه تأسيس يك حكومت اسلامي بوديم و بيانيههاي ما و نشريات و شبنامهها و چيزهاي ديگر مربوط به آن الآن موجود است. آن حكومت مورد نظر ما، نه تنها حكومت اسلامي بود، بلكه حكومت انترناسيوناليست اسلامي بود; يعني يك حاكميت براي كل جهان اسلام ترسيم و تنظيم شده بود، كه گرچه خيالپرورانه و آرمانگرايانه بود، ولي به هر حال نشان ميدهد كه در عمق جامعه اسلامي ما و تربيت اسلامي ما و حوزه علميه ما اين مسئله وجود داشته است. نكته ديگر اينكه معتقدم امام خميني اگر اين مسئله را مطرح كرد، كارش در واقع زايش نطفهاي بود كه در بطن ملت اسلام قرنها پرورش پيدا كرده بود. من اين را به عنوان يك شعار سياسي يا يك شعر يا يك بيان ادبي نميخواهم عرض كنم، بنده معتقدم كه از زمان ائمهاطهار(عليهم السلام) خصوصاً شيعه معتقد بوده كه حكام وقت فاسدند،
[120]و هميشه حكومتها را غاصب و ناروا ميدانسته و همواره در انتظار ظهور امام عصر(عج) و خروج ايشان از غيبت به سر ميبرده است و اين فكر آنقدر قوي بوده كه در زمان فتحعلي شاه، شاه از ميرزاي قمي و كاشفالغطا اجازه ميگيرد كه به نيابت از او سلطنت كند. من اخيراً كتاب كشفالغطا را مطالعه ميكردم; در بحث ولايت فقيه، مرحوم شيخ جعفر كبير متني را خطاب به فتحعليشاه آورده كه در آن، طي نامه مفصّلي كه با تعريف و تمجيدهاي زيادي از شاه نيز همراه است، به او وكالت ميدهد و ميگويد تو از طرف من وكيل هستي كه بر مردم حكومت كني. بنابراين، اين معني در فقه و در انديشه سياسي ما به اندازهاي ريشه دارد كه ميتوان آن را به زمان ائمه رسانيد. تا آخرين روزهاي شاه هم كه شما توي دهات ميرفتيد و از پيرزنها و پيرمردهاي بيسواد سؤال ميكرديد، ميگفتند پول دولت حرام است و كارمند دولت درآمدش حرام است. اين ذهنيتِ رسوب كرده در ذهن مذهبيهاي ما به معني نفي حكومتها بوده و ناشي از آن است كه در سراسر تاريخ، تمام حكومتها را غاصب ميدانستيم و قبول نداشتيم. بنابراين اگر امام خميني آمده مسئله تغيير حكومت و تأسيس حكومت اسلامي و براندازي نظام شاهنشاهي را مطرح كرده، در حقيقت قابله و مامايي بوده كه اين طفل را از رحم تاريخ بيرون كشيده است اين مقدار قابل اثبات است و شواهد تاريخي دارد; يعني امام در واقع ماماي زبردستي بود كه توانست اين بچه را سالم از شكم بيرون بياورد. در شرايط گذشته يا مادر ميمرد يا شرايط به گونهاي ميشد كه به هر حال بچه ميمرد، يعني انقلاب اسلامي متولد نميشد. ولي در زمان امام خميني با توجه به شرايط كلي تاريخي، كودك انقلاب، سالم متولد شد; اين شرايط، اعم از شرايط خارجي و يا شرايط داخلي بود; حتي بيماري شاه و يا اختلافات داخلي امريكاييها درباره تداوم حكومت شاه و نيز نهضت ميانهرو ايران، يعني جبهه ملي و ملّيون و نهضت آزادي كه تا روزهاي آخر هم شعار انقلاب را نميدادند و همان رفورماسيون و اصلاحطلبي را مطرح ميساختند، و حتي اين كه خود شاه و امريكاييها در قلع و قمع انقلاب ترديد داشتند و به همين خاطر، شما در روزهاي انقلاب نوسان بسيار زيادي ميبينيد; چنانكه يكبار دولت شريف امامي آشتي ملي را مطرح ميكند و بار ديگر دولت ازهاري دست به قلع و قمع ميزند.
خلاصه اين كه، علل و عوامل رخداد پديده عظيمي مانند انقلاب اسلامي، حتي در روانشناسي دشمن و تزلزل و اضطراب او نيز بايد ديده شود; يعني همان چيزي كه در عصر حضرت رسول(صلي الله عليه وآله) به عنوان نُصرت به رُعب ناميده ميشد. يعني ياري خدا از طريق ايجاد ترس و وحشت در دل دشمن.
[121]* پارهاي از مفسران قائل هستند كه انگيزههاي مذهبي و سائقههاي اعتقادي، پشتوانه جدي انقلاب را تشكيل ميدهد و در واقع از انقلاب اسلامي يك نوع تفسير كاملا ديني ارائه ميدهند. اما پارهاي هم اين بحث را مطرح ميكنند كه اگر دوره قبل از پيروزي انقلاب را در نظر آوريم، انقلاب يك پديده ائتلافي است و اپوزيسيون (مخالفان) ايران تركيبي از مجموعه نيروهاي مختلفاند، بهعلاوه اين كه به هر حال، عوامل اساسي فروپاشي، در ساختار نظام پيشين وجود داشته كه منجر به فروپاشي آن شدهاست. در نتيجه در مقطع پيروزي انقلاب به هر حال يكي از جريانهايي كه ممكن بود ريشههاي تاريخي عميق داشته باشد، ميتوانست برنده نهايي و حاكم بشود و دوران پس از انقلاب را رهبري بكند; چنانكه در انقلاب ما هم به لحاظ اين كه روحانيت چنين وضعيتي پيدا كرد، از دوران پيروزي به بعد سمت و سوي خاصي براي انقلاب پيدا شد و اين گونه تفاسير ديني هم رايج شد كه انقلاب، انقلاب اسلامي و ديني است. چنانكه اگر جناحهاي ديگري هم به پيروزي ميرسيدند ممكن بود تفاسير ديگري با رنگهاي متفاوتي رايج بشود. اولا آيا جناب عالي چنين تفسيري را ميپذيريد؟ ثانياً اگر ما بخواهيم دقيقاً وصف اسلامي بودن انقلاب را معنا كنيم و از انقلاب به عنوان انقلاب اسلامي يا انقلاب ديني ياد كنيم، مؤلفه ديني بودن را در كدام مفاهيم و تفاسير صورتبندي ميكنيد; عناصر و نيروهاي شركت كننده در انقلاب، رهبري انقلاب، يا عنصري ديگر؟ و به هر حال در هر تحليلي كه ارائه شود، سهم نيروهاي ديگري را كه احياناً عنوان اسلامي را نميتوانيم بر آنها بار كنيم و در انقلاب دخيل بودهاند، چگونه ارزيابي ميكنيد؟.
* بر پايه پارهاي از تفاسير موجود، سهم روشنفكران و ملّيون، دست كم از 28مرداد به اين طرف برجسته است و حتي نقش روحانيت، بعد از 28مرداد بهصورت منفي ارائه ميشود; چرا كه در آن برهه، روحانيت رسمي نظير مرحوم آيتالله بروجردي و شخصيتهاي برجسته روحانيت مثل آقاي فلسفي و اصولا مجموعه روحانيت از شاه طرفداري ميكردند و حكومت كودتا را تأييد ميكردند. اين انديشه در ايام انقلاب وجود داشت، بعد از انقلاب هم در ميان گروههاي مختلف وجود داشت و اكنون نيز وجود دارد كه روحانيت، بيجهت مدعي رهبري انقلاب است و اسلامي شدن انقلاب هم بر خلاف روند طبيعي و واقعي انقلاب است. براي اين كه اولا روحانيت نبايد مدعي رهبري باشد; زيرا همه گروهها در اين انقلاب بودند تا به پيروزي رسيد و عوامل پيروزي انقلاب هم تنها انديشههاي اسلامي و انگيزههاي اسلامي نبود، بلكه گروههاي ملي و حتي چپگراهاي غيرديني يا ضدديني هم در اين روند سهم داشتند. به نظر بنده، مجموعه عواملي كه در پاسخ به سؤال پيش هم مورد
[122] اشاره قرار گرفت، كه بخشي در سايه عملكرد دشمنان انقلاب ـ يعني طرفداران رژيم گذشته، اعم از طرفداران داخلي و طرفداران خارجي آن ـ پديدار ميشود، و بخشي نيز به اپوزيسيون و كساني كه در جهت مخالفت با شاه و براندازي وي فعاليت ميكردند، باز ميگردد، باعث ظهور و پيروزي انقلاب شده است. شك ندارم كه از سال 32 به اين طرف ملّيون، اعم از مذهبي و غيرمذهبي، و حتي گروههاي ضدمذهبي در برافروختن آتش مخالفت با شاه سهيم بودهاند، منتها بعد از كودتاي 28مرداد 32 به نظر من قويترين رودررويي كه با شاه انجام شد، كار شهيد نواب صفوي و فدائيان اسلام بود كه به شهادت آنها منجر شد. ده سال بعد هم باز مهمترين اقدام، به وسيله شهيد محمدبخارايي انجام شد كه منتهي به اعدام انقلابي منصور گشت. ضمن اين كه تمام زحماتي كه ديگران كشيدند به جاي خود محفوظ است; آنهايي كه براي خدا كردند خدا جزايشان را ميدهد و آنهايي كه كارشان براي مردم بوده در پيشگاه الهي اميدوارند و آنهايي نيز كه مانند حزب توده، با افكار غلط در خدمت ابرقدرت الحادي شرق بودند، ولي در اشتباه بودند و قصد خدمت به مردم داشتند، نميدانيم خدا با آنها چه ميكند. ولي يك عده خائناني كه وطن فروش بودند و مبارزه با شاه را براي اين دنبال ميكردند كه ايران را در اردوگاه سوسياليسم و اقمار شوروي قرار بدهند، گيرم كه از نظر واقعيت و از نظر گزارش جريان، سهمي در پيروزي انقلاب اسلامي داشته باشند، از نظر ارزشگذاري و ارزيابي ارزشي، چه با معيارهاي ديني و چه با معيارهاي ملي و ايران دوستي و وطن پرستي، به هيچ وجه آنها را دراين قلمرو سهيم نميدانيم(1) ولي بقيه گروهها به نظر من سهمشان محفوظ است و آن راــــــــــــــــــــــــــــ
1. سازمان مجاهدين خلق نيز حتي وقتي كه يك سازمان اسلامي بود، يعني در زمان بنيانگذاران سابقش; حنيف نژاد، بديع زادگان، و سعيد محسن، دچار التقاط و انحراف فكري بود. البته من مرحوم احمد رضايي شهيد را ديده بودم و واقعاً شهيدش ميدانم. زيرا پسر بسيار متديني بود. خانواده رضاييها اصلا خانوادهاي متدين بودند و شما ميتوانيد از آقاي مهدوي كني بپرسيد; چون وي مدت زيادي پس از متواري شدن در خانه آقاي مهدوي كني مخفي بود و از نزديكان و مريدان آقاي مهدوي كني محسوب ميشد و من نيز در مسجد آقاي مهدوي كني در سالهاي 42 و 43 با ايشان آشنا شدم. غرضم اين است كه مجاهدين اوليه از لحاظ آن اجري كه خدا به افراد ميدهد يا قضاوتي كه تاريخ ميكند، مسلّماً فرق دارند با آنهايي كه بعد از انقلاب در وضعيتي كه ميدانيد قرار گرفتند و يا كساني كه پيش از انقلاب مرتد شدند و رسماً اعلام ارتداد و نفي دين كردند. از ميان دسته اول، من با يكي دو نفر در زندان محشور بودم; مرحوم سيد كاظم ذوالانوار و مرحوم مصطفي خوشدل كه آنها را من مسلمانهاي حقيقي ميديدم. گرچه در گروه مسعود رجوي بودند و او را رهبر ميدانستند، ولي به هر حال خود، بچههاي متديني بودند و عاقبت هم در زندان اعدام شدند. دستههاي ديگر كه ماندند و هنوز هم ادعاي مسلماني دارند، به خاطر موضعگيري بسيار خشن و تند و ناجوانمردانه و خائنانه و حتي بيگانهپرستانهاي كه در برابر انقلاب اسلامي اتخاذ كردند، به عنوان يك مجموعه، بنده معتقد به هبط اعمال آنها هستم. چنانكه در قرآن مجيد در مورد افرادي ميگويد به خاطر كارهاي زشت اعمال خوبشان هم هبط ميشود و از پروندهشان محو ميگردد.
[123]جامعهشناسان و مورخان و تحليلگران تاريخ ميتوانند بررسي كنند. بويژه بايد ياد كنم از سهم آيت الله طالقاني و شهيد بهشتي و شهيد مطهري و مرحوم دكتر شريعتي كه اينها، هر كدام در قلمروي و در قشري از جامعه، نقش بسيار اساسي داشتند; بخصوص در تأثيرگذاري بر نسل انقلابي جوان. انصاف اين است كه دكتر شريعتي چهره برجستهاي است و حقش را بايد ادا كرد; آقاي مطهري هم، همان طور كه امام فرمودند و رهبر انقلاب آيتالله خامنهاي متذكر شدند، در شكلبندي انديشه سالم انقلابي و طرح پايههاي ايدئولوژيك انقلاب اسلامي و پالايش و نوسازي انديشه اسلامي نقش مهمي داشته است; چه در بررسي و تحليل تاريخ و چه در اصول فلسفه و يا ساير سخنانش.
بر اين اساس در مجموع، وجود روند ائتلافي را ميپذيرم و درست است كه روند منتهي به انقلاب، روندي ائتلافي بوده و مجموعهاي از عناصر و نيروها دخيل بودهاند، اما اين كه اسلاميت و تفاسير رايج از اسلامي بودن، پس از انقلاب و به دليل حاكميت قشر روحاني شكل گرفته باشد، حرف نادرستي است; براي اين كه گر چه دولت جمهوري اسلامي بالاخره به صورتي تشكيل شد كه روحانيت نقش اصلي را در آن يافت و ساير گروهها مثل نهضت آزادي و يكي، دو گروه ائتلافي ديگر كه پيش از تشكيل جمهوري اسلامي، نقش كليدي در انقلاب اسلامي داشتند، از صحنه كنار رفتند، ولي انديشه و تفكر پشتوانه انقلاب و اصولا جوهره اسلاميت انقلاب، تاريخي هزار ساله داشت. و در واقع اسلامي بودن انقلاب ما يك پديده يكروزه يا يك ساله يا حتي مربوط به دهههاي اخير نبود; ريشههاي اسلامي بودن انقلاب با تاريخ ايران و تاريخ اسلام آميخته است. بعلاوه، مانهضتهايي را كه در سده معاصر بر مبناي اسلام شكل گرفت و پيروز شد، چه در مشروطيت و چه در نهضت ملي شدن صنعت نفت، در پيشينه انقلاب داريم و شخصيتهايي مثل بهبهاني، طباطبائي، شيخ فضل الله نوري، مدرس، كاشاني و نواب صفوي تا مرحوم امام (رضوان الله تعالي عليه) را در اين گونه حركتها حاضر ميبينيم، به نحوي كه نقش اول هم داشتند و كسي نميتواند در مشروطيت يا در نهضت ملي شدن صنعت نفت معتقد نباشد كه روحانيت نقش سازندهاي داشت. گرچه بعضي از آقايان مليگراها يك مقدار سعي دارند كه نقش روحانيت را كمرنگ نشان بدهند، مخصوصاً در مورد مثلا شيخ فضل الله كه با
[124]مشروطيت درگير شد، يا آقاي كاشاني كه با مصدق درگير شد، ولي انصاف اين است كه چه در زمان مشروطيت و چه در زمان ملي شدن صنعت نفت، اينها همه نقش داشتند و تفسير من اين است كه نقش اول را روحانيت داشته، منتها نه به اين معني كه نقش روشنفكرها را ناديده بگيريم. همانطور كه گفتم روشنفكران، چه به عنوان فرد ـ مثل دكتر شريعتي ـ و چه به عنوان يك جريان، بالاخره ولو داراي انحرافاتي بوده باشند، در تمهيد افكار نقش داشتند. پس به نظرم درست است كه حاكميت قشر روحاني در تثبيت اسلامي بودن انقلاب و محكم كردن آن، يا در ساز و كار تأسيس جمهوري اسلامي و كار فكري و نظري بر روي قانون اساسي نقش مهمي داشته است; و اگر هم كسي بگويد كه در جريان نوشتن قانون اساسي، به دست گرفتن پستهاي كليدي، جريانهاي اول انقلاب بين دولت موقت و شوراي انقلاب يا گفتگوهاي لفظي بين امام و دولت موقت، كه بالاخره منجر به بركناري دولت موقت شد و همچنين در مسائل مربوط به اولين رئيس جمهور كه معزول شد، يك درگيري سياسي بين اقشار مختلفي كه در پيروزي انقلاب نقش داشتند وجود داشته و روحانيت اين گروهها را كنار زده و خودش مصدر كار شده، از نظر گزارش تاريخي، واقعيتي است كه نميشود منكر آن شد; و باز اين هم درست است كه اگر گروه ديگري حاكميت را به دست ميگرفت، مثلا اگر نهضت آزادي يكّهتاز جريان بعد از پيروزي انقلاب ميشد، عناوين و تفاسير، وضع ديگري پيدا ميكرد; اينها را بنده قبول دارم. به همين خاطر، شما ملاحظه ميكنيد كه در جريان نگارش قانون اساسي، عموماً ملّيون و عدهاي از روحانيون با اين كه ولايت فقيه در متن قانون اساسي بيايد مخالف بودند. يعني گروههايي از ائتلافِ نيروهايي كه منجر به پيروزي انقلاب شده بود، مخالف اين شكل از قانون نويسي بودند. اگر شما به پيشنويس قانون اساسي كه در پاريس خدمت امام ارائه شد مراجعه كنيد، ميبينيد كه در آن قانون ـ كه به طوري كه نقل ميشود به تصويب امام هم رسيده بود ـ هيچ اثري از ولايت فقيه نيست. همين امر باعث بروز اختلاف شديد بين اين گروهها و امام و روحانيتي كه به رهبري شهيد بهشتي اصرار به گنجاندن ولايت فقيه در قانون اساسي داشتند، گرديد.
اما به هر روي، در تصويري كه من ارائه دادم و در پاسخ اين سؤال كه، وصف اسلامي بودن انقلاب و مفاد ديني بودن انقلاب را در كدام مفاهيم و رخدادها صورتبندي ميكنيد، نظرم اين است كه ما تنها يك شكل و يك گونه اسلامي بودن و ديني بودن انقلاب يا جمهوري اسلامي نداريم. چنانكه در بحث از ولايت فقيه، من مباني ولايت فقيه; را مباني عقلاني ميدانم و نه فقهي و مباني فقهياش از نظر من كه
[125]رساله ولايت فقيه امام را چند بار مطالعه كرده و خلاصه كردهام و مطالبي را كه امام در كتاب بيع در مورد ولايت فقيه نوشتهاند ترجمه كردهام، تام نيست و آن دلايل را شخصاً وافي نميدانم و ادله نقلي عاجز از اثبات ولايت فقيه است، و در نتيجه بنده دلايل عقلي امام را قبول دارم و در مجلس خبرگان قانون اساسي هم، نمونهاي از همين مطالب را عرض كردم. پس، در بحث از حكومت ديني ميتوانيم شكلهاي ديگري از حكومت ديني را هم ارائه دهيم كه در آن، قانون اساسي طور ديگري نوشته بشود; همچنان كه در زمان خود امام در مسئله كليدي ولايت فقيه به دستور خود امام، شوراي بازنگري قانون اساسي با اعمال تغييري اساسي مرجعيت را از شرايط رهبري حذف كرد و اين تغيير بنيادي خيلي مهمي بود كه در قانون اساسي داده شد و اكنون هم من در اين فكر هستم كه اگر خداي نكرده ما در آينده فقيهي پيدا نكنيم كه بتواند جانشين رهبر انقلاب بشود، مجبور ميشويم همانطوري كه در فقه آمده است، عدول مؤمنين را به مثابه حاكم بپذيريم; كه اين متن فقه است. و البته دعا ميكنيم كه رهبر كنوني انقلاب كه هم صلاحيت تقوايي و هم صلاحيت فقاهتي و هم صلاحيت مديريتي و هم مقبوليت و محبوبيت دارند عمرشان طولاني گردد و ما اين روزها نيازي به اين مسئله كه عرض كردم پيدا نكنيم. بنابراين، وصف اسلامي بودن و مفاد ديني بودن انقلاب در مفاهيم مختلفي ميتواند پيدا شود و در رخدادهاي مختلفي ميتواند صورت پذيرد. من در مصاحبهاي كه در اين زمينه كردم، پنج نوع حكومت اسلامي ارائه دادم كه نميخواهم آنها را در اينجا شرح بدهم و اگر آن مصاحبه چاپ شد ميتوانيد به آن مراجعه كنيد. حتي ما در فقه فسّاق مؤمنين داريم كه اگر عدول مؤمنين پيدا نشدند فسّاق مومنين كار را به دست ميگيرند. ملاحظه ميكنيد كه توجه به شرايط واقعي و در حقيقت، عقلانيت در فقه ما تا چه حد رعايت شده است; فقه ما منجمد نيست بنابراين ميبينيد كه از نظر فقهي هم ميتوانيم مفاهيم مختلفي را براي حكومت اسلامي قائل شويم و صورتبنديهاي مختلفي را بپذيريم. بنابراين يك شكل بندي خاص وجود ندارد. البته حكومت اسلامي در شكل ولايت فقيه به مُرّ فقه و به واقعيت و جوهره انقلاب نزديكتر است و به نظر من عقلانيتر هم هست; براي اين كه اگر يك حكومت بخواهد اسلامي باشد، مسلماً كسي كه فقيه است، البته فقيه كاردان، مدير، مدبّر و شجاع، اسلاميت انقلاب را بيشتر حفظ خواهد كرد تا عدول مؤمنين. (1)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. ادامه اين گفتوگو، در دفتر سوم خواهد آمد.
[126] [127]