گفتار یکم : شرایط بین المللی و انقلاب اسلامی سعید تائب

گفتار یکم : شرایط بینالمللی و انقلاب اسلامی سعید تائب(1) * مؤلفههای قدرت برون مرزی ایران در دهه چهل و پنجاه شمسی، با کدام عناوین قابل توضیح است و اصولا جایگاه ایران در نظام دوقطبی را چگونه باید بررسی نمود؟ طبعاً این بررسی مدخلی در جهت شناسایی زمینههای بین

گفتار يكم : شرايط بينالمللي و انقلاب اسلامي

سعيد تائب(1)

* مؤلفههاي قدرت برون مرزي ايران در دهه چهل و پنجاه شمسي، با كدام عناوين قابل توضيح است و اصولا جايگاه ايران در نظام دوقطبي را چگونه بايد بررسي نمود؟ طبعاً اين بررسي مدخلي در جهت شناسايي زمينههاي بينالمللي پيروزي انقلاب اسلامي خواهد بود.

* درباره مؤلفههاي قدرت برون مرزي ايران، به عنوان يك كشور يا حكومت، بايد ابتدا ايران را به مثابه جزئي از نظام بينالملل در نظر گرفت و سپس مؤلفههاي قدرت در آن نظام را مورد ارزيابي قرار داد. درك چگونگي شكلگيري اين نظام، در درك وضعيت ايران پس از جنگ جهاني دوم و در دهههاي چهل و پنجاه شمسي بسيار مهم است. در نظام دو قطبي بعد از جنگ جهاني دوم، امريكا و شوروي رهبران دو قطب گرديدند و سياستها و خواستههاي خود را بر ديگر كشورها تحميل نمودند. پيروزي و موفقيت اين دو كشور، خصوصاً امريكا معلول اشتباهات و كاستيهاي استراتژيك (راهبردي) انگلستان و ديگر كشورهاي اروپايي و حتي شوروي بود. بررسي وضعيت اقتصاد سياسي جهان در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم نشان ميدهد كه انگلستان در رهبري جهان سرمايهداري دچار يك اشتباه استراتژيك ميشود. در واقع، درك نادرست دولتمردان و صاحبان قدرت سياسي و اقتصادي جهان در آن زمان، در اين بود كه توسعه و رشد روابط توليد اقتصادي كشورهاي صنعتي را در تعارض با رشد روابط صنعتي و سرمايهداري در كشورهاي ديگر ميديدند. آنها، خصوصاً انگلستان، به ديگر كشورهاي جهان ـ كه بعدها جهان

ــــــــــــــــــــــــــــ

1. دكتراي اقتصاد بينالملل، پژوهشگر دفتر مطالعات سياسي وزارت خارجه.

[132]

سوم ناميده شدند ـ تنها به مثابه تأمين كنندگان مواد خام، نيروي كار ارزان و بازارهاي محدود مصرفي مينگريستند. آنها بخوبي ماهيت سيستم سرمايه داري را، كه بر اساس رشد و توسعه تفوقناپذير استوار بود، تشخيص ندادند; در رشد سيستم سرمايهداري، مرزهاي سياسي مانعي اساسي محسوب نميشوند و به همين دليل، چنانچه سرمايهداري در بخشي از جهان رشد كند، ادامه حيات آن در گرو رشد و توسعه روابط سرمايهداري در ديگر نقاط جهان است. جالب اينجاست كه نظريهپردازان ماركسيست از ديدگاه تئوريك به اين واقعيت پي برده بودند، اما لنين از لحاظ عملي دچار اشتباه ميشود. در واقع دليل سقوط امپراتوري بريتانيا را در تنگ نظري و محدود انديشي دولتمردان آن كشور و خودداري از توسعه روابط توليد اقتصادي سرمايهداري در نقاط ديگر جهان بايد جستجو كرد. به بيان ديگر، در عين اين كه سرمايهداري غربي در اين دوره به بسط و توسعه حوزههاي منافع خود ميانديشيد، به كشورهاي غير صنعتي به مثابه حاشيه كارپذيرِ بلوك سرمايهداري مينگريست.

* يعني همان مسئلهاي كه لنين به آن ميگويد: امپرياليسم، آخرين مرحله سرمايهداري!.

* ولي اشتباهي كه لنين مرتكب گرديد اين بود كه امكان و گسترش دامنه و وسعت سرمايهداري را بهخوبي تشخيص نداد. آنها، در آن زمان، نميدانستند كه تا كي و تا كجا سرمايهداري ميتواند گسترش پيدا كند. به همين خاطر اميدوار بودند كه با انقلابي كه در داخل كشورشان صورت گرفته و بعد، گسستن ديگر حلقههاي ضعيف سرمايهداري در نقاط ديگر، جهان به سوسياليسم روي ميآورد و سرمايهداري به زبالهداني تاريخ خواهد پيوست. آنها بدرستي نميدانستند كه چگونه بايد جلو پيشرفت سرمايهداري را بگيرند. اشتباه لنين، در واقع عدول او از تئوريهاي اوليه ماركسيسم بود. اين نظريهها باور دارند كه گسترش سيستم سرمايه داري يك جبر تاريخي است و لنين عملا، از اين باور اوليه ماركسيستها عدول كرد. اين جبر تاريخي بدان معناست كه هيچ نظامي نميتواند ساقط شود، مگر اين كه به رشد نهايي خود (كيفي و كمي) رسيده باشد. لنين رشد نهايي سرمايهداري را در اوايل قرن بيستم اشتباه تشخيص داده بود.

يكي از رازهاي موفقيت آمريكاييان، پس از جنگ جهاني دوم، كشف استراتژي لازم براي گسترش همه جانبه سرمايهداري بود. همراه با اين گسترش، امريكا حاكميت خودش را در صحنه جهاني در ميدانهاي جديدي به اجرا گذاشت. تفاوت

[133]

اصولي بين امريكا و انگلستان در همين نكته بود; سرمايهداري امريكا توسعه اقتصاد و صنعت خود را در گرو توسعه سرمايهداري جهاني ميديد. يعني تا زماني كه سرمايهداري در صحنه جهاني توسعه پيدا نكند، امريكا نيز توانمنديهايش محدود خواهد ماند; همانند سرنوشتي كه بر سر انگلستان در قرن نوزدهم آمد. امريكا از اين زاويه به موضوع مينگريست. اما تفاوت ديگري هم بين امريكا و انگلستان وجود داشت; انگلستان ميخواست از امكانات جهاني يعني مواد اوليه ارزان، نيروي كار ارزان و نهايتاً بازارهاي وسيع، براي گسترش اقتصاد خود استفاده كند. و البته اين بهرهوري را در يك ساختار سرمايهداري نميخواست (يعني همان شيوه استعمار كهنه را دنبال ميكرد)، ولي امريكاييان نظر ديگري داشتند.

امريكاييان معتقد بودند كه تداوم سرمايهداري در كشورشان صرفاً از طريق استفاده از مواد اوليه، نيروي كار ارزان و بازار، ميسر نميگردد; مواد اوليه و نيروي كار در يك فرآيند كار سرمايهداري، توسعه پذير است و در غير اين صورت به برخي از محدوديتها خواهد رسيد. يعني اين عناصر اقتصادي در قالب روابط مبتني بر سرمايهداري قادر به گسترش ميباشند و اين بدان معناست كه تا زماني كه منابع اوليه، نيروي كار و بازار مصرفي، در فضا و روابط سرمايهداري قرار نگيرند منابعي محدود هستند و اجازه توسعه كل اقتصاد را نميدهند. به همين دليل، قبل از جنگ جهاني دوم، به اين نظريه رسيدند كه به جاي توسعه نفوذ و قدرت سرمايهداران در جهان، بايد روابط سرمايهداري در سراسر جهان گسترش پيدا كند. به همين جهت، بعد از جنگ جهاني دوم، نظام و روابط توليدي سوسياليستي را، تنها مانع بر سر راه توسعه سرمايهداري ميديدند. از اين رو، آنها در كنار مهار فيزيكي و امنيتي شوروي (كه محور سياست خارجي امريكا بعد از جنگ جهاني دوم بود) مهار سيستماتيك ديگري را نيز مدنظر داشتند; مهار توسعه روابط توليدي سوسياليستي. در نتيجه، با موفقيت در اين مهار است كه سرمايهداري در جهان، روبه توسعه و گسترش ميگذارد. اگر به نقشه جهان در روز بعد از خاتمه جنگ جهاني دوم بنگريم، ميبينيم كه روابط اقتصادي سرمايه داري فقط در آمريكاي شمالي، اروپا و چند جزيره، مثل ژاپن، استراليا و زلاندنو، حاكم است. از اين زمان، هدف امريكا گسترش جهاني سرمايهداري، يا به عبارت ديگر، سرمايهداري از نوع امريكايي است. از طريق اين گسترش است كه امريكا ميتواند حاكميت سياسي خودش را بر جهان تحميل كند. به عبارت ديگر، تبديل سلطه سياسي (ناشي از پيروزي جنگ) به سلطه اقتصادي، و نهايتاً باز هم افزايش سلطه سياسي، از اهداف اصلي امريكاييان در تمام دهههاي بعد از

[134]

جنگ جهاني دوم است.

در آن زمان، وقتي كه امريكاييان به جهان مينگريستند، ميديدند كه خارج از اروپا، امريكاي شمالي و آن چند جزيره، تنها چند كشور ديگر آمادگي گذار به مرحله سرمايهداري را دارند; البته همان سرمايهدارياي كه ما آن را سرمايهداري وابسته ميناميم. ايران به لحاظ شرايط خاص اقتصادي، سياسي و جغرافيايياش يكي از بهترين كشورهاي غير سرمايهداري براي پذيرش اين استراتژي امريكا در صحنه جهان بود. ايران داراي ويژگيهاي خاصي براي امريكاييان بود; اين كشور نه تنها يكي از حلقههاي ضروري براي مهار فيزيكي و نظامي توسعه شوروي به حساب ميآمد، بلكه به دليل تأخير و توقف يكصد ساله و نيز در عين حال، دارا بودن شرايط اوليه توسعه اقتصادي، يكي از بهترين كشورهاي جهان سوم بود كه ميتوانست سرمايهداري را در كشور خود توسعه بدهد. بنابراين، وظيفه امريكا و يا منافع ملي آمريكا، از ديد سرمايهداران آن كشور، در قبال ايران اين بود كه از يك طرف، با اجراي مهار نظامي ـ امنيتي شوروي در ايران، توسعه سياسي ـ نظامي شوروي را محدود سازد، و از طرف ديگر، با توسعه روابط سرمايهداري در ايران، توسعه روابط سوسياليستي را در كشورهاي جنوبي شوروي مهار نمايد. اين دو مهار، منجر به توسعه سلطه اقتصادي و سياسي امريكا در ايران و ديگر كشورهاي منطقه نيز ميشد. در بخش نظامي، پيمان بغداد ـ و بعد سنتو ـ و افزايش توانمنديهاي نظامي ايران عهدهدار مهار نظامي ـ امنيتي شوروي بود. در بخش اقتصادي و سياسي نيز توسعه سرمايهداري امريكا در ايران، به صورت يك سرمايهداري وابسته، مبناي استراتژي آن كشور گرديد. بنابراين در دو دهه چهل و پنجاه، ايران داراي شاخصهاي بسيار ويژهاي در تعريف منافع امريكا و طبيعتاً محاسبات جهاني بود و به يكي از مهمترين نقاط رقابت و برخورد دو نظام اقتصادي ـ سياسي و دو قطب ايدئولوژيك و امنيتي تبديل گرديد.

* اين كه امريكا به اين نظريه ميرسد كه روابط سرمايهداري را گسترش بدهد، آيا صرفاً برداشت حضرتعالي است يا شواهد مستندي هم براي آن موجود است؟.

* اگر اتفاقات و تصميمگيريهايي را كه منجر به اجراي انقلاب سفيد شد مورد تحليل قرار بدهيم، ميتوان به نتيجه بالا رسيد. به طور مشخص، تمام آن سياستهاي مورد تائيد و تشويق، اگر نگوييم دستور، دست كم همسو با منافع امريكا بود انقلاب سفيد دقيقاً در راستاي گسترش روابط سرمايهداري طراحي شد و به اجرا در آمد.

* اين برداشت هم وجود داشت كه ما ميخواهيم با اجراي اين برنامهها از گسترش .

[135]

حوزه كمونيسم جلوگيري كنيم و آسيب پذيري كشورهاي همجوار با آن را كاهش دهيم. يعني از غلطيدن اين كشورها به دامن كمونيسم جلوگيري بكنيم تا اين كه روابط سرمايهداري را گسترش بدهيم.

* بله، اينها مانعةالجمع نيستند. شما ميتوانيد هر دو هدف، يعني توسعه سرمايهداري و ممانعت از گسترش و پيشروي كمونيسم، را همزمان دنبال كنيد. براي اين كه كشوري به طرف كمونيسم نغلتد، بايد چند سياست را به طور همزمان تعقيب كنيد; بايد روشهاي سياسي، نظامي، فرهنگي و اقتصادي را به گونهاي اتخاذ كنيد كه هم به اهداف كوتاه مدت و هم به اهداف بلند مدت خود برسيد. يعني هم شاخهها را بزنيد و هم ريشه را بخشكانيد. يكي از موفقترين استراتژيهاي متوقف كردن توسعه كمونيسم توسط امريكا در پايان جنگ جهاني دوم، در اروپاي غربي به اجرا در آمد. آنها با طرح مارشال كه گسترش و قوام بخشيدن به روابط سرمايهداري ـ يعني اهداف بلند مدت ـ را دنبال ميكرد، و طرح ناتو كه جلوگيري از رخنه كمونيسم از درون ـ يعني اهداف كوتاه مدت ـ را تعقيب مينمود، توانستند نه تنها ارتش سرخ را در كنترل نگه دارند، بلكه اروپاي غربي را به دژي محكم براي دفاع از سرمايهداري تبديل كنند. بنابراين اين دو بعد، هيچ تعارضي با يكديگر ندارند. در ايران هم در آن سالها، هر دو را ميتوانيد ببينيد; هم اين كه ايران به دامان كمونيسم نغلتد و هم اين كه بستر مناسبي براي بهرهوريهاي اقتصادي سرمايهداري مهيا گردد. حال، اين كه كدام يك در اولويت اول قرار داشت، بايد به شواهد و اسناد بيشتري رجوع كرد. در مورد شواهد، نمونهاي داريم كه به دكترين كندي معروف است. زمينه تفكر دكترين كندي به اواخر دهه پنجاه ميلادي بر ميگردد. كندي دكترين خود را به صورت نمادين، در پاي ديوار برلين اعلام نمود. اين دكترين دو اصل اساسي داشت: اصل اول اين كه براي جلوگيري از توسعه كمونيسم و دفاع از كشورهاي غير كمونيست، امريكا حاضر به پرداخت هر هزينهاي هست; كه اين دقيقاً بيان كننده مهار نوع اول، يعني مهار فيزيكي و امنيتي شوروي است. اصل دوم بيانگر هدف ديگر آمريكاست; كندي ميگويد: هدف جهاني ما گسترش مرزهاي دموكراسي است. وقتي مرزهاي دموكراسي را در آن مقطع زماني تحليل كنيم به نكات جالبي ميرسيم. اول اين كه در ادبيات سياسي امريكا و دنياي غرب، واژههاي دمكراسي و سرمايهداري ليبرال دو روي يك سكهاند. بايد توجه داشت كه اين عمق باور آنهاست، نه اين كه تبليغات صرف باشد. در نظام فكري آنها، دمكراسي بدون گسترش سرمايهداري ليبرال، و سرمايهداري بدون توسعه دمكراسي امكان پذير نيست. از اين رو، ميتوانيم اين انتظار را داشته باشيم كه وقتي

[136]

رئيسجمهور امريكا سخن از توسعه مرزهاي دمكراسي ميگويد، بخش عمدهاي از منظورش توسعه مرزهاي سرمايهداري است. در آن مقطع زماني، پرسش اين بود كه مرزهاي دمكراسي سرمايهداري در كجا قرار دارد، و توسعه آن به كجا بايد برسد. اگر اين مطلب را با مباني فكري سرمايهداري منطبق كنيم، ميبينيم كه سخن امريكا اين است كه سرمايهداري محدود به اروپاي غربي، امريكاي شمالي، ژاپن، استراليا و زلاندنو، بايد به سرزمينها و كشورهاي ديگر گسترش يابد. اما اين توسعه چگونه بايد صورت بگيرد؟ با مطالعه برنامهريزيهاي امريكا و منطبق كردن آنها با تفكر انقلاب سفيد ميتوان چنين نتيجه گرفت كه هر دو در يك راستا حركت ميكنند. حمايت آنها از انقلاب سفيد در صحنه جهاني يك استثنا محسوب نميشود. در همان زمان، در كشورهايي چون كره جنوبي، ژاپن، برزيل و تركيه نيز اقدامات مشابهي در حال انجام بود كه نشان ميدهد اين روند، گزينشي و انتخابي بوده است; و تصادفي نيست كه تمام اين كشورها، به استثناي ژاپن، كشورهايي هستند كه در حال گذار از نظام اقتصادي ماقبل سرمايهداري به روابط توليدي سرمايهداري هستند. اين كشورها، سرزمينهايي هستند كه به صورت بالقوه، مستعدترين كشورهاي جهان سومي براي گسترش روابط توليدي سرمايهداري به شمار ميآيند.در نتيجه، ميخواهم بگويم كه امريكا آگاهانه اين كار را انجام ميدهد و شرايط داخلي ايران و ويژگيهاي خاص اقتصادي كشور نيز اين فرصت را براي امريكا پديدار مينمايد. بدين سان ايران، هم از لحاظ مهار فيزيكي و هم از لحاظ مهار ايدئولوژيكي و توسعه اقتصادي، جايگاه ويژهاي در محاسبات جهاني امريكا مييابد.

* گاهي ما در نظام جهاني در مقابل حريفي قرار داريم كه بتدريج اقمارمان را به او ميبازيم; در اينجا براي حفظ وضع موجود دست به يك سري اقدامات ميزنيم. گاهي ميبينيم حريف جلو ميآيد و حالت هجومي به خود گرفته است، پس ما هم موضع دفاعي ميگيريم، كمربند امنيتي برايش درست ميكنيم و آن را مهار ميكنيم. گاهي نيز ممكن است بحث سومي مطرح باشد. اين كه ميفرماييد نظام سرمايهداري به اين تز ميرسد كه روابط سرمايهداري را بايد در جهان توسعه دهد تا بتواند بقا و گسترش خود را تضمين نمايد، در واقع به اين معني است كه ما نظام سرمايهداري را هم مثل نظام سوسياليستي، داراي يك نوع تفكر ايدئولوژيك ميدانيم كه بر مبناي چارچوب تحليل ايدئولوژيك خاصي ميخواهدروابط خودش را در قالب ساختارهاي موجود جهاني گسترش دهد و خود را بر ديگران غالب نمايد!.

* اين دقيقاً استنباط درستي است و اين دو وجه نيز با يكديگر منافاتي ندارد. يعني

[137]

(بازهم برميگردم به صحبت قبلي خودم) شما در عين حالي كه قصد توسعه داريد و حالت تهاجمي به خود ميگيريد، در همان حال، نظام دفاعي را نيز به اجرا در ميآوريد. البته كه آنها هم داراي ايدئولوژي هستند; ما هيچ سيستم و نظامي را سراغ نداريم كه بدون ايدئولوژي بتواند به حيات خود ادامه دهد; اينها از يكديگر جداييناپذيرند. حالا ممكن است بعضي از طرز تفكرها را به عنوان ايدئولوژي به رسميت نشناسيم، اما از ديدگاه خودشان، دقيقاً داراي يك سيستم باور منظم (ايدئولوژي) هستند. هم داراي ايدئولوژياي هستند كه اهداف آن ممكن است مبتني بر شاخصهاي منافع مادي يا غير مادي باشد; اين شاخصها نيز بايد در حال گسترش باشند. اين خاصيت تمام ايدئولوژيهاي پوياست كه خصيصه جهانشمولي نيز پيدا ميكند. يعني ادامه حيات خود را در گرو گسترش و برداشتن موانع اين گسترش ميبينند.

حال، شوروي و نظام كمونيستي، كه بر مبناي ايدئولوژياش داراي حالتي تهاجمي و توسعهطلبانه است و ميخواهد گسترش پيدا كند، عمدهترين مانع بر سر راهش را گسترش و توسعه سرمايهداري و امريكا ميبيند. پس شما در عين حال كه در حالت تهاجمي هستيد، كه اين ماهيت نظام سرمايهداري است، بايد موانع را هم كنار بگذاريد; يعني حالت دفاعي به خود بگيريد. اين حالت دفاعي نيز چيزي جز ايجاد سرزميني مناسب براي توسعه روابط سرمايهداري نيست. مثل آن است كه شما در سرزميني باتلاقي قصد كشت كردن داريد. هم بايد جلو ورود آبهاي زايد به آن را بگيريد، يعني ايجاد سدهاي لازم، و هم وسايل و امكانات كشت را فراهم كنيد. حالا شما در اين زمين گندم بكاريد يا خشخاش، بستگي به شما و خواستههاي بعدي شما دارد. بنابراين امريكا در آن مقطع زماني استراتژياي را انتخاب كرده است كه هر دو هدف را دنبال ميكند: ايجاد يك سيستم دفاعي در مقابل امكان توسعه شوروي و كمونيسم، و بسترسازي توسعه روابط سرمايهداري در ايران.

البته در بعضي از زمانهاي اين مقطع، اولويتها تغيير ميكنند. چرا كه بنا به شرايط متفاوت داخلي و جهاني، ممكن است در زماني حالت دفاعي شما اولويت بيابد و در زمان ديگري، گسترش منافع اقتصادي و روابط توليدي در اولويت قرار گيرد. گر چه ممكن است اين سيستم همانند تمام سيستمهاي ديگر بتواند به اشباع نهايي خود برسد و ديگر جز تفكر دفاعي، تفكر ديگري نداشته باشد; يعني همان وضعيت امريكا به هنگام وقوع انقلاب در ايران. اما در دهه چهل، امريكا هنوز با مرزهاي نهايي توسعه خود فاصله داشت و هنوز توانايي توسعه سياسي، اقتصادي و

[138]

نظامي را دارا بود. در دهههاي چهل و پنجاه شمسي هر دو قطب و هر دو نظام، در حال رقابت براي نفوذ بيشتر در سرزمينهاي جهان سوماند و هر كدام خواهان به زير سلطه در آوردن سرزميني جديد و كشوري جديد و بسط نفوذ خود بر بخشهاي ديگري از جهان هستند; البته با روشها و سبكهاي متفاوت. و روشن است كه در اين مقطع، علي رغم نظر بعضي، هنوز كل دنيا تقسيم نشده بود. و تنها بخشي از دنيا بين دو بلوك تقسيم شده بود بايد به اين نكته نيز توجه كرد كه روشها و سبكهاي مورد استفاده هر نظام، از بينش و ساختار ايدئولوژيك آن ناشي ميشوند يعني شما نميتوانيد براي گسترش يك سيستم از هر روشي استفاده كنيد. گسترش اقتصاد سرمايهداري، نظام سياسي خاصي را ميطلبد كه با نظام سياسي مطلوب براي گسترش اقتصاد سوسياليستي، متفاوت است.

* در واقع، شما نظام سرمايهداري را نيز، همانند سوسياليسم، نظامي ايدئولوژيك البته با محتوايي متفاوت تعريف ميكنيد. اين تعبير آخر، كه بخشي از دنيا تقسيم شده بود، آيا نافي اين است كه به هر حال كل دنيا در حوزه اقتدار دو بلوك قدرت قرار گرفته بود؟.

* ما نظامهاي بينالمللي را به گونههايي تقسيمبندي كردهايم. چارچوب روابط بين كشورها پس از جنگ جهاني دوم، منطبق بر يك نظام دو قطبي است. اما همين نظام هم اَشكال متفاوتي دارد: نظام دو قطبي منعطف و نظام دو قطبي غيرمنعطف; كه اين دومي، نظامي است كه اجباراً از درون نظام دو قطبي منعطفزاده ميشود. به عبارت ديگر، براي رسيدن به نظام دو قطبي غيرمنعطف گذر از يك دوره زماني، اجتناب ناپذير است. حالا اين دوره ممكن است در عرض چهار يا پنج سال طي شود، ممكن است يك يا دو برخورد بزرگ را شاهد باشد، ممكن هم هست كه پنجاه، شصت سال طول بكشد. كه البته اين در واقع، شاخصه نظام دو قطبي بعد از جنگ جهاني دوم است. نظام دوقطبي منعطف نظامي است كه در آن، قطبها هنوز تمام جهان را بين خود تقسيم نكردهاند. براي درك بهتر نظام دو قطبي منعطف بايد به سه شاخصه مهم توجه كرد. اول اين كه اختلافات بين مراكز دو قطب، از طريق مذاكره و در جهت به دست آوردن امتيازات بيشتر حل ميشوند; مذاكرات كنترل تسليحات اتمي نمونه خوبي براي اين مدعا است. به عبارت ديگر، خطوط بين دو قطب، ثابت فرض نميشود و از وضعيت سيّالي برخوردار است. دوم اين كه كشورهاي درون هر يك از دو قطب، امكان تغيير قطب خود را دارند. به اين معني كه يك كشور از قطب شرق ميتواند به قطب غرب برود و يا برعكس. نمونه مصر، مثال جالبي در اين زمينه است. سوم اين كه كشورها و سرزمينهايي وجود دارند كه هيچ يك از دو قطب، تعهد جدي

[139]

براي حفظ آنها ندارند. به معناي ديگر، كشورهايي وجود دارند كه هنوز تعلق استراتژيك خود را به هيچ يك از دو قطب اعلام نكردهاند. اين شاخصه نيز مؤيد متحول بودن مرزبنديهاي بين دو قطب و غير جهانشمول بودن حوزه اقتدار و سلطه هر دو قطب است. بنابراين در اين نظام تقسيمبندي نهايي صورت نگرفته است و هر چه به تقسيم بندي نهايي نزديكتر ميشويم، در واقع، به نظام دو قطبي غيرمنعطف نزديكتر ميشويم. در اين حالت، به همين دليل كه فضاها هنوز كاملا بسته نشده بود و به نظام دو قطبي غيرمنعطف نرسيده بوديم، احتمال وقوع جنگ جهاني سوم نيز منتفي بود.

* بحثي كه اشاره فرموديد مربوط به دهههاي چهل تا هفتاد ميلادي و يا دوران جنگ سرد است. ولي از آغاز دهه هفتاد كه مصادف با دهه پنجاه شمسي است، بحث دِتانت و تنشزدايي شروع ميشود. آيا اين برهه جديد تأثيري بر دگرگوني جايگاه استراتژيك ايران در نظام دو قطبي نميگذارد؟.

* رقابت بين دو قطبِ نظام دو قطبي حاكم بعد از جنگ جهاني دوم، از ابتدا تا انتها از مراحل مختلفي عبور كرده است. در تمام اين مراحل، مراكز دو قطب سعي در افزايش توانمنديهاي خود، گسترش نفوذ خود و دفاع از آنچه به دست آودهاند، داشتند. از آنجايي كه در اواخر دهه چهل ميلادي، شوروي نيز به تكنولوژي ساخت بمب اتمي دسترسي پيدا ميكند، قدرت نظامي هر دو قطب اندك اندك به مرحلهاي ميرسد كه برخورد نظامي مستقيم بين دو قطب به معني نابودي هر دو قطب و حتي كره زمين خواهد بود. به همين دليل رقابت و تنش بين دو قطب به گونهاي شكل ميگيرد كه طرفين از تمام ابزار در اختيار خود براي رسيدن به اهدافشان، تا يك مرحله قبل از برخورد مستقيم نظامي استفاده ميكنند. پس در دوران جنگ سرد مراكز دو قطب سعي در استفاده از قدرت نظامي خود، به طور مستقيم عليه مركز ديگر ندارند. البته اين بدان معنا نيست كه از همين ابزار در محدود كردن حوزه نفوذ رقيب، در سرزمينهايي غير از كشور رهبري كننده قطب رقيب استفاده نشود. در سالهاي اول بعد از جنگ دوم، شوروي و امريكا با اتكا به توانمنديهاي نظامي، سياسي، ايدئولوژيك و اقتصادي خود، حوزههاي نفوذ خود را گسترش دادند. در اين راستا رفتار و عملكرد شوروي براي دنياي غرب شگفتانگيز بود. در دهه پنجاه و شصت ميلادي، شوروي به پيروزيهاي قابل توجهي در زمينه شكستن ديوارهاي مهار غرب دست يافت. از اواسط دهه شصت ميلادي اين پيروزيها بعد جديدي به خود گرفت. افزايش توان نظامي شوروي، خصوصاً در زمينه تسليحات موشكي، امريكا را مجبور

[140]

نمود كه جايگاه برابري را براي آن كشور در رقابتهاي جهاني بپذيرد. در اين راستا مذاكرات تشنجزدايي يا دتانت بين مراكز دو قطب آغاز شد و روابط بينالملل وارد دوره جديدي گرديد. در اين مرحله هر يك از دو قطب توان نابودي كامل قطب ديگر را در اختيار داشت. در اين مقطع، كيسينجر در دفاع از مذاكرات دتانت، به نمايندگان كنگره آمريكا ميگويد كه توانمنديهاي شوروي به مرحلهاي رسيده است كه ما بايد به آنها در بعضي از نقاط جهان امتيازاتي بدهيم و گرنه آنها در سرزمينهايي كه ما نميخواهيم، امتيازاتي از ما خواهند گرفت. آنچه كيسينجر به آن اعتراف ميكند اين است كه به دليل ضعفهاي دنياي غرب، خصوصاً امريكا (در نتيجه جنگ ويتنام)، و افزايش قدرت شوروي، حوزه منافع شوروي بايد تغيير كند و امريكا بايد شوروي جديد را قبول نمايد. بنابراين از ديدگاه من، دتانت به معناي تعريف جديد از حوزههاي منافع مراكز دو قطب است. تعريفي كه در مذاكرات يالتا، كه آغاز تفكيك منافع دو قطب بود، انجام نشده بود. به دنبال اين امر، آرامشي نسبي بين دو ابر قدرت پديدار ميشود. البته تاريخ نشان ميدهد كه اين آرامش دوام چنداني نداشت. تعريف جديد، از ديدگاه شوروي به معني عقب نشيني امريكا بود. و به همين دليل، استراتژي شوروي حالتي تهاجمي به خود ميگيرد. هر چه به اواخر دهه هفتاد ميلادي نزديك ميشويم، اين حالت تهاجمي محسوستر ميشود. بايد توجه داشت كه عقبنشيني و يا اتخاذ سياست دفاعي توسط امريكا صرفاً به خاطر افزايش توانمنديهاي شوروي نبود. در كنار اشتباهات امريكا در صحنه روابط بينالملل، عناصر ديگري هم پديدار ميشوند كه حوزه فعاليت امريكا را دچار محدوديتهاي جدي مينمايند; اشغال افغانستان و حادثه بزرگترِ قبل از آن، پيروزي انقلاب ايران و عكسالعملهاي شوروي، بيانگر اين واقعيت هستند كه حتي در دوران دتانت، رقابت بين دو قطب به شدت ادامه دارد. در واقع، اين رقابتها نقطه پاياني براي دتانت محسوب ميشود و از نظر منطقي، رفتار امريكا نسبت به شوروي پس از اين دو رويداد نميتوانست همانند رفتار اين كشور در سالهاي قبل از آن باشد. امريكا مذاكره براي تعريف جديدي از روابط را انتخاب نميكند; ريگان استراتژي فشار بيشتر و پايان بخشيدن به دتانت را بر ميگزيند (يعني همان استراتژي جنگ ستارگان). همزمان رويداد ديگري نيز در حال شكل گيري است. اين عنصر، همان عميقتر شدن شكاف دروني قطب غرب است; شكافي كه شوروي نيز از آن در جهت تضعيف امريكا استفاده ميكرد. در دهههاي چهل و پنجاه شمسي، امريكا از رهبري بلامنازع در دنياي غرب برخوردار بود. اين رهبري از سويي محصول تواناييهاي امريكا در امر اقتصاد و قدرت نظامي

[141]

براي كنترل شوروي و كمونيسم بود، كه پس از جنگ جهاني دوم شكل گرفت و از سوي ديگر، بدين خاطر بود كه در ميان كشورهايي كه به صورت بالقوه ميتوانستند رهبري امريكا رابه زير سؤال ببرند، مشكلات شديد اقتصادي، سياسي و امنيتي ناشي از شكست تلخ جنگ جهاني دوم وجود داشت. از اواخر دهه شصت و اوايل دهه هفتاد ميلادي كشورهاي اروپايي و ژاپن با بهبود قابل توجه وضعيت اقتصادشان رقابت تازهاي را با امريكا آغاز نمودند. البته از همان سالها شوروي نيز با مشكل مشابهي در ميان اقمار خود مواجه ميشود و چين از يك سو، و چند كشور اروپاي شرقي، و به طور مشخص چكسلواكي و يوگسلاوي از سوي ديگر، رهبري مسكو را به زير سؤال ميبرند. در واقع از آغاز دهه هفتاد ميلادي يا دهه پنجاه شمسي، هر دو قطب با مشكلات عديده داخلي مواجه هستند. اين زيربناي مطلب و نظري است كه اگر فرصت بشود بعداً بيشتر در موردش سخن خواهم گفت. اين نظر ميگويد كه فروپاشي نظام دو قطبي قبل از فرو پاشي شوروي در حال شكلگيري بود. به اعتقاد من، فروپاشي نظام در زمينه شكافهاي دروني هر دو قطب ساخته و پرداخته ميشد. اين شكافها عكسالعملهايي را باعث ميشود كه از اواخر دهه هفتاد و در طول دهه هشتاد جهان شاهد آنهاست.

* اگر ما دتانت را بخشي از دوران جنگ سرد تلقي كنيم، علي القاعده نبايد چندان تأثيري در تغيير جايگاه ايران در نظام دو قطبي ايجاد كرده باشد. در عين حال، آيا ميتوان اين امر را كه در دهه پنجاه شمسي يا هفتاد ميلادي، نظام دوقطبي منعطف در حال فروپاشي است و يا شكافهايي در دل هر يك از قطبها ايجاد ميشود، زمينه بروز و ظهور استقلال خواهيهاي جديد و در نتيجه احتمالا قيامها و انقلابهاي جديد تلقي كرد; همچنان كه در اين دوره شاهد هستيم كه انقلابها و قيامهايي صورت ميگيرد. آيا ميتوان زمينه خارجي انقلاب ايران را كه در سال 1979 به وقوع ميپيوندد، در اين امر جستجو نمود؟.

* دقيقاً ما شاهد رشد دو روند هستيم، كه ماهيتي بحراني و شورشي دارند; يعني با دو نوع اعتراض مواجهيم: يكي اعتراضي است در درون قطبها، از سوي كشورهايي كه به جايگاهشان قانع نيستند و با تغيير در تواناييهايشان خواهان رتبه بالاتر و موقعيت بهتر و اختيارات بيشتري هستند. اعتراض ديگر به كشورهايي تعلق دارد كه كل مجموعه را به زير سؤال ميبرند; كشورهايي كه تحول دروني نظام دو قطبي نيز پاسخگوي نيازهاي آنها نيست و تغيير اصولي نظام را خواهان هستند. بايد توجه داشت كه ساختار نظام دو قطبي منعطف اين فرصتها را پديدار كرده است;

[142]

استقلال طلبيهاي شاه و وقوع انقلاب ايران نيز از بُعد مسائل بينالملل، از همين زاويه قابل توضيح است. در نظام دو قطبي، هر قطب تابع يك نظام سلسله مراتبي است. مثلا در قطب غرب، امريكا رهبري را به عهده دارد و كشورهاي انگلستان و فرانسه در رقابت براي دوم شدن هستند و بقيه كشورهاي اروپايي و جز آن بر اساس تواناييهاي سياسي، اقتصادي، نظامي و موقعيت جغرافيايي و تاريخي خود در ردههاي بعدي قرار ميگيرند. منطق چنين حكم ميكند كه هر كشوري در اين قطب سعي در بهبود جايگاه خود نمايد. چرا كه با اين كار به امتيازات بالاتري دسترسي پيدا خواهد كرد. البته امتيازات، صرفاً مادي نيستند، بلكه غالباً سياسي هستند كه بعدها با توجه به تواناييهاي بالقوه كشورِ دارنده، امكان تبديل آنها به منافع مادي وجود دارد. اين روندي است كه در تمام دوره نظام دو قطبي منعطف وجود دارد. حتي در قطب شرق نيز همين روند در جريان است. اختلافات چين و شوروي را نيز ميتوان از اين زاويه توضيح داد. حال به نكتهاي ديگر توجه كنيد. نظام دو قطبي براي اولين بار در تاريخ مدرن بشر شكل ميگرفت، به طوري كه هر دو قطب مجهز به تسليحاتي شده بودند كه ميتوانستند نه تنها قطب مقابل را، بلكه كرهزمين را بيش از بيست بار نابود كنند. اين يك توانمندي عظيم است; توانمندياي كه عنصر ضد خود را در درون خودپرورانده است و درجه بالاي قدرت تخريب و عقلانيت حاكم بر فرماندهي آن، اجازه استفاده از آن را (در شرايط متعارف)، سلب مينمايد. بنابراين، اين توانمندي عظيم، خود عامل بازدارندگي است. خصوصيت اساسي بازدارندگي، توانايي افزايش توان تخريب عليه دشمني است كه او هم در حال افزايش توان تخريبي خود است. دو كشور به چنان توانايياي ميرسند كه هيچ كدام از آنها توان عبور از مرزهاي تعريف شده و به توافق رسيده بين خودشان را ندارند. و اين به معناي ايجاد يك مانع عظيم در جهت استفاده از قدرت تخريبي فوق العاده است.

* چرا كه در صورت استفاده، اصل بازي از بين خواهد رفت!.

* دقيقاً اين يكي از خصوصيات بارز بازدارندگي است. شما اين مقوله را در روابط خانوادگي كه دو قطب را پدر و مادر تشكيل ميدهند و فرزند بين هر دو قرار گرفته است ميبينيد.فرزند در مواقعي تشخيص ميدهد كه مسائلي وجود دارد كه پدر و مادر براي آن قادر به جنگيدن با يكديگر نيستند ( زيرا احتمال فروپاشي روابط زناشويي آنها وجود دارد). آنجا فرزند ميتواند از هر دو (پدر و مادر) امتيازِ كسب يك موقعيت بهتر را بگيرد، و اين جنگي است كه هميشه در خانوادهها در جريان است. هر چه سن فرزند بالاتر ميرود و يا توانمنديهايش، از نظر جسمي و فكري،

[143]

افزايش مييابد، جايگاه فرزند در خانواده بهتر و بهتر ميشود; تا اين كه از خانواده جدا ميشود و به خانواده جديدي شكل ميبخشد. حال در نظام دوقطبي منعطف هم همين روند در حال رخ دادن است و به دليل وجود تسليحات مخرّب و كشنده (تسليحات اتمي) مراكز قطبها نميتوانند از آنها استفاده كنند. در نتيجه، كشورهاي استراتژيك در درون هر قطب در شرايطي قرار ميگيرند كه اگر آگاهانه و با ذكاوت و درايت عمل كنند، ميتوانند جايگاه خود را بهبود بخشند. آنچه تاريخ اين دوره به ما نشان ميدهد اين است كه ايران و فرانسه در اين مقطع در حال ارتقا بخشيدن به مقام و رتبه خود هستند: يكي با ابزار اقتصادي ـ سياسي، و ديگري با موقعيت ژئواستراتژيك و منابع استراتژيكي. بحث آنها با مركز قطب خود ـ امريكا ـ اين است كه تو نميتواني امتياز و خواسته مرا ندهي، چون در اين صورت به سوي قطب ديگر ميروم. اين گونه كشورها غالباً روي مرزهاي دو قطب (چه مرزهاي جغرافيايي و چه مرزهاي سياسي و نظامي) قرار دارند. و اين نقطه ضعف اساسي براي اداره هر دو قطب توسط مراكز آنهاست. بنابراين، كشورها بنا به خصوصيات خاص داخلي خود و ماهيت حكومت يا نظام سياسيشان، به سوي نوعي استقلال طلبي در حركت هستند. اين استقلال به معناي رفتن از يك پله به پله بالاتر است. ما اين حركت را دقيقاً به صورت آگاهانه در رفتار شاه از سال 1350 به بعد ميبينيم. اگر چه بسياري آن را خود بزرگ بيني شاه و در نتيجه بيماري رواني وي توصيف ميكنند، اما زمينه عيني براي چنين حركتي در درون نظام بينالملل از قبل فراهم شده بود. همزمان، فرانسه نيز همين راه را در سطحي ديگر و با ماهيت نظام سياسي ديگري در مينوردد و به يك نتيجه و جايگاه متفاوت با ايران نيز ميرسد. در قطب شرق نيز يوگسلاوي همين استراتژي را انتخاب كرده و با موفقيت دنبال ميكند. چين نيز در همين چارچوب قرار ميگيرد و شوروي توان مقابله با آنها را ندارد. زيرا احتمال رودررويي با امريكا را نميتواند ناديده بگيرد. اعتراضي ديگر به گونهاي ديگر، اما در همان فضا، امكان رشد و نمو پيدا ميكند. در اين فضا، مردم كشورها نيز بنا به خصوصيات خاص خود و نوع رابطهشان با حكومت و يا درجه مشروعيت حكومتشان ميتوانند به امتيازاتي دست پيدا كنند كه در غير اين صورت دستيابي آنها غير ممكن است. مردم بعضي از اين كشورها ميتوانند به مسائل خود بپردازند و موقعيت خود را بهبود بخشند.

تحت چنين شرايط بينالمللياي، چنانچه شرايط داخلي كشور براي يك انقلاب سياسي آماده باشد، عدم مداخله قدرتهاي خارجي در روند انقلاب امري حتمي خواهد بود. به معناي ديگر، مراكز دو قطب قادر به دخالت در روند انقلاب (به شرطي

[144]

كه انقلاب هيچ گونه جهت گيري مثبتي به سوي يكي از مراكز دو قطب نداشته باشد) نخواهند بود. زيرا در صورت دخالت يكي از آنها، ديگري نيز بايد وارد صحنه شود. فراموش نكنيد كه ما درباره يك كشور استراتژيك واقع شده در مرزهاي دو قطب سخن ميگوييم. باور در هر دو، برخورد مستقيم نظامي و نابودي كل، احتمالي بسيار بالا خواهد بود. همين امر بزرگترين نيروي بازدارنده براي دخالت شوروي در
روند انقلاب ايران در سال 1357 بود. در عين حال، عناصر و شرايط داخلي اساس كار هستند و اگر از داخل، شرايط براي انقلاب آماده نباشد، شرايط بينالمللي فقط منجر به يك كودتا و يا تغييرات جزئي خواهد شد. امكانات و عناصر داخلي انقلاب ايران نيز از سالها قبل در حال شكل گيري بود; شايد از زمان امير كبير، انقلاب مشروطيت، نهضت ملي شدن نفت، قيام 15 خرداد و نهايتاً انقلاب 1357. در واقع، از اوايل دهه چهل تا سال 1357، جامعه ايران مشغول كار خود يعني فراهم آوردن زيربناي انقلاب ميباشد. از اوايل دهه پنجاه شرايط بينالمللي نيز آهسته آهسته با شرايط داخلي همراه ميگردد. هر چه ما به سالهاي انتهايي دهه پنجاه نزديك ميشويم، ميبينيم كه عناصري در فضاي بينالمللي شكل ميگيرند كه، برخلاف گذشته، رشد دهنده روند داخلي انقلاب هستند. حتي حكومت شاه نيز دست به حركاتي ميزند كه از سوي مراكز دو قطب مقاومتي را در برابر خود نميبيند; دقيقاً همان مطلبي كه شما گفتيد: استقلالطلبي. البته باز هم تكرار ميكنم: كشوري مثل فرانسه، نوعي استقلالطلبي با مايههاي مردمي و ملي خودش را به وجود ميآورد، ولي در ايران يك استقلالطلبي بدون پشتوانه مردم، به صورت خود بزرگ بيني و استبداد بيش از حد رقم ميخورد. ماهيت اين دو نوع استقلال از مركز، با يكديگر متفاوت است. چرا كه عناصر داخلي متفاوتند; در فرانسه حكومت از ديدگاه مردم مشروعيت دارد، در حالي كه در ايران، شاه تمام مشروعيت خود را از دست داده است.

* ميتوانيم چنين تعبير كنيم كه فرضيه استقلال خواهي يا، به تعبير جنابعالي، فزون طلبي كشورهايي مثل ايران، مقدمهاي است براي اين كه آنها بتوانند فارغ از فشارها و صرف نظر از بسته بودن نظام بينالملل، به سمت توجه به مسائل داخلي و بهبود آنها معطوف گردند..

* و يا به شكل ديگر، من ميگويم كه عوامل بازدارنده خارجي (بينالمللي) ضعيفتر شدهاند. عوامل بازدارندهاي كه براي مثال، در مسئله ويتنام منجر به اعزام حدود نيم ميليون سرباز امريكايي و بيش از پانزده سال جنگ با ويتنام ميشود. پيش از اين، اينگونه شرايط نامساعد خارجي اجازه نميداد كه روند انقلاب و تغييرات

[145]

داخلي سرعت لازم را پيدا كند. ولي اكنون تغييرات بينالمللي، ابزارهاي خارجي كندكننده انقلاب را تضعيف مينمايد.

البته در اينجا نظرياتي هست مبني بر اين كه اين گونه تغييرات خارجي، به صورت آگاهانه در حال شكل گيري است. اين نظريات به دو گروه تقسيم ميشوند: پارهاي، درباره انقلاب ايران معتقد به نظريه توطئه هستند، مانند شخص شاه; و عدهاي ديگر باور به طراحي انقلاب توسط امريكا دارند. من با هر دو گروه مخالف هستم. و معتقدم اين يك امر اجتناب ناپذير است و اين عوامل فقط زمان آن را سرعت ميبخشد و يا كند ميكند. اين امر براي تمام كشورهاست; فقط كشوري كه شرايط داخلي آن مهيا و داراي موقعيت استراتژيك است، ميتواند از اين فضاي بينالمللي استفاده كند.

* قبل از پرداختن به بحث انقلاب به اين نكته بپردازيم كه تلقي امريكا نسبت به شاه و موقعيت ايران در حوزه قطب سرمايهداري و در مواجهه با قطب سوسياليسم چه بود. چنانكه اشاره فرموديد در مورد ايران، بحث منابع و ذخاير زيرزميني و مسئله ژئواستراتژيك و ژئوپليتيك بودن مورد توجه بود. ايران در موقعيت كمربند امنيتي با 2200 كيلومتر مرز مشترك، به مثابه ركن ركين مقابله با توسعه شوروي مطرح بود، كه در همين راستا ايستگاههاي شنود توسط امريكا تأسيس ميشود. اين ويژگيهاي شاه و حكومت ايران دست به دست يكديگر داد تا او به مرتبه ژاندارمي منطقه خليج فارس برسد و منافع قطب سرمايهداري را تضمين نمايد. حال در اين دوره، يعني دهه پنجاه شمسي كه مصادف با دوره تنشزدايي و دتانت است، امريكاييان با توجه به فروپاشيها و خللهاي ايجاد شده در درون دو قطب نظام بينالملل، چه تحليلي از وضعيت شاه در منطقه و نيز وضعيت اپوزيسيون (گروههاي مخالف) ايران دارند؟.

* رفتاري كه امريكاييان داشتند و ديدگاههايي كه آنها در مورد اوضاع سياسي ايران و بازيگران سياسي كشور داشتند، همانند هر كشور ديگري، بر مبناي جهانبيني خودشان شكل گرفته بود. بايد توجه داشت كه اگر اين جهانبيني دچار برخي محدوديتها و نارساييها شود، مسلّماً استراتژيها و سياستهاي اتخاذ شده در چارچوب اين نگرش كلان به شكست منجر خواهد شد. بهعلاوه، وقتي اين تفكرات را در يك جهان متحول، كه ما كنترلي بر روي عناصر تشكيل دهنده آن نداريم، مورد بررسي قرار ميدهيم ميبينيم كه محدوديت تفكرات كلان چگونه كشور را مجبور به پذيرش شكست ميكند. در همين مورد است كه پُل كندي ميگويد كه يكي از ريشههاي افول قدرتهاي بزرگ در ضعف بينش دولتمردان آنها نسبت به واقعيتهاي زمان خود و توانمنديها و محدديتهاي آنهاست. در مورد آمريكا، ما

[146]

شاهد اين واقعيت هستيم كه دولتمردان آن كشور نميتوانند ماهيت رويدادهاي سياسي ايران را تشخيص بدهند. همان طور كه قبلا توضيح دادم، مهمترين دلمشغولي آمريكا در روابط خارجياش بعد از جنگ جهاني دوم، حول محور مهار فيزيكي ـ امنيتي و اقتصادي شوروي و كمونيسم ميچرخيد. امريكا خواهان گسترش روابط سرمايهداري در جهان غير سرمايهداري بود. گسترش روابط اقتصادي سرمايهداري، برخي عوامل ديگر را براي موفقيت خود لازم داشت. بايد توجه داشت كه صرفاً انتقال سرمايه و ورود چهار شركت امريكايي به اينجا و تأسيس چند كارخانه مونتاژ صنعتي به معناي گسترش روابط توليدي سرمايهداري نيست. نظام سرمايهداري كه در مقايسه با نظامهاي كشاورزي پيشرفتهتر است در فضاي متحول و مناسب ميتواند رشد كند. اين فضاي متحول، به انتقال پول و افزايش درآمدها محدود نيست. در واقع، روابط توليدي اقتصادي سرمايهداري در يك فضاي سياسي مناسب قابل رشد است. سرمايهداري متكي بر فعاليت بخش خصوصي نميتواند در چارچوب سياسي استبداد فردي گسترش پيدا كند. در همين مورد توضيح دادم كه گسترش روابط اقتصادي سرمايهداري آن سوي سكه گسترش مشاركت بيشتر سياسي در يك كشور است; حال، اين مشاركت سياسي خواه توسط يك حكومت مردمي صورت بگيرد، يا توسط احزاب ملي و يا احزاب وابسته و تشريفاتي. در هر صورت بايد به استبداد فردي پايان بخشيد. البته سرمايهداري وابسته، نظام سياسي وابسته را نيز طلب ميكند. بنابراين رابطه مستقيمي بين ماهيت روابط اقتصادي سرمايهداري و حاكميتهاي سياسي در كشورها برقرار است. اما در هر صورت، هر نوع رابطه توليدي سرمايهداري در روند گسترش خود نميتواند نظام سياسي استبداد فردي را تحمل كند. امريكا از آغاز دهه چهل شمسي اقدام به توسعه روابط سرمايهداري در ايران نمود، ولي براي تقريباً پانزده سال اين روابط اقتصادي بدون پشتوانه فضاي سياسي مناسب در حال درجازدن بود. در واقع، يكي از ريشههاي بن بست اقتصادي ايران در زمان شاه، عدم وجود فضاي سياسي متناسب با روند توليد اقتصادي در كشور بود. حال اگر به اسناد مذاكرات نمايندگان و سناتورهاي امريكايي در سالهاي آغازين دهه پنجاه شمسي توجه كنيم ميبينيم كه تعدادي از آنها به رهبري ادوارد كندي خواهان تغيير شاه هستند. آنها با شخص شاه مخالف نيستند، نگران وضعيت مردم ايران هم نيستند، آنچه آنها را نگران كرده اين است كه روشهاي شاه منافع امريكا را در بلند مدت به خطر مياندازد. آنها معتقد بودند كه ادامه حاكميت فردي شاه باعث پيروزي سريعتر كمونيستها در ايران خواهد شد. پس با آن نوع استبداد، كه در حال

[147]

عميقتر شدن هم بود، روابط توليدي سرمايهداري و نهايتاً منافع اقتصادي امريكا در خطر جدي قرار داشت. در همين فضا، شكست امريكا در ويتنام و ناكامي دكترين نيكسون در حفظ منافع غرب، امريكا را واميدارد كه در انديشه ريشهيابي ناكاميهاي خود باشد. جالب اينجاست كه در حالي كه منطق منافع امريكا حكم ميكرد كه استبداد شاه كاهش پيدا كند، اختيارات اعطايي به شاه از طريق اجراي دكترين نيكسون، حاكميت فردي و استبداد شاه را گسترش ميدهد. علت اصلي ناكامي امريكا در شناخت واقعيتهاي ايران و جهان سوم در اين بود كه امريكا تنها دشمن مطرح عليه سرمايهداري را كمونيسم و شوروي ميدانست. در همين راستا، پُست ژاندارمي و حفظ منافع فوري دنياي سرمايهداري غرب در منطقه خاورميانه به شاه سپرده ميشود. امريكا منافع بلند مدت خود را فداي منافع كوتاه مدت خود ميكند. يعني به جاي اين كه به گسترش روابط سرمايهداري و نهايتاً كاهش استبداد شاه اقدام كند، به مهار فيزيكي كمونيسم از طريق افزايش توان نظامي شاه و نهايتاً افزايش استبداد اولويت ميدهد. به همين دليل با روي كار آمدن كارتر، امريكا درصدد تصحيح اشتباه خود بر ميآيد. استراتژي حقوق بشر، چيزي جز تعديل رفتار سياسي حكومتهايي چون شاه نيست. در واقع در زمان كارتر، امريكا به طور جدي در انديشه ايجاد تغيير و در نتيجه تعديل نظام سياسي شاه است، تا تضمينهايي را در داخل به وجود آورد. اما مشكل اينجاست كه منبع اصلي تهديد را بهخوبي تشخيص نميدهد. امريكا از پايان جنگ جهاني دوم، سياستهايش را حول محور مبارزه و مقابله با كمونيسم طراحي كرده بود و دشمني جز كمونيسم نميشناخت. البته تجربه رويدادهاي كشورهاي جهان سوم در دو دهه شصت و هفتاد ميلادي مؤيد نظر امريكا بود. امريكاييان تجربه كرده بودند كه هر جا عليه منافع امريكا و غرب حركتي صورت بگيرد، شوروي و كمونيسم يكي از حاميان اصلي آن حركت است. در جهان بيني امريكاييان جايگاهي براي رشد تفكري در جهان سوم كه نه موافق شوروي باشد و نه موافق آمريكا، وجود نداشت.

در واقع، در ميان مخالفان حكومت شاه در ايران، نيروهاي چپ و نيروهاي وابسته به كمونيسم شوروي و چين حائز اهميت ويژهاي براي مقابله بودند. به عبارت ديگر، محدوديتهاي فكري و نيز جهانبيني امريكاييان به آنها اجازه نميداد كه نيروي سومي را به عنوان منبع اصلي تهديد عليه منافع غرب شناسايي كنند.

به همين دليل وقتي كه انقلاب در ايران شكل ميگيرد، دولتمردان آمريكايي، در مراحل اوليه، در انديشه شناسايي نقش و نفوذ شوروي در بين مخالفان شاه هستند. و

[148]

هنگامي كه اثري از اين ارتباط پيدا نميكنند بحران ايران را قابل كنترل ارزيابي ميكنند. مطالعه خاطرات سوليوان، آخرين سفير امريكا در ايران، نشان ميدهد كه او گزارشي دالّ بر وقوع انقلابي كه تمام منافع امريكا را به خطر بيندازد به واشنگتن مخابره نميكند. او ميگويد كه اين يك هرج و مرج و بلواست.

براي نمونه، مسئله ايستگاههاي جاسوسي و شنود سياي امريكا در مناطق شمالي ايران و نزديك مرز شوروي، و عكسالعمل امريكا بيانگر واقعيت ذكر شده است. در هفتههاي اول پيروزي انقلاب، كاركنان اين ايستگاهها به خاطر عدم دريافت حقوق ماهانه اعتصاب ميكنند. سوليوان تصور ميكند كه پرداخت حقوق آنها بايد توسط ايران صورت بگيرد. دولت موقت به سفارت امريكا توضيح ميدهد كه مطابق قراردادهاي امضا شده (توسط حكومت شاه) امريكا مسئول پرداخت حقوق كاركنان ايستگاههاي شنود است. سوليوان قانع ميشود و با اجاره يك هواپيما حقوق عقبمانده را به ايستگاهها ميفرستد. بايد توجه كرد كه هنوز دولت امريكا تصور نميكند كه ايران در مسير مقابله با او در حركت است. چرا كه اگر اين تصور را داشت، بايد از فرصت به دست آمده استفاده ميكرد تا بدون جنجال، ايستگاههاي شنود را به كشور ديگري منتقل كند. دولتمردان امريكا تصور ميكنند كه همان تعديل (استراتژي كارتر) در حال انجام است، ولي همراه با هرج و مرج و ناآرامي.

در اين مرحله، امريكا در انديشه يافتن راههاي مناسب براي معامله كردن با نيروي جديد در تهران است; و در واقع در همين مقطع است كه ايران در حال جدا شدن از نظام بينالملل ميباشد. همانطور كه در فقرات قبلي توضيح دادم، ايران از درون قطب غرب در جهت كندن و رها شدن از نظام دو قطبي قرار گرفته و آن را قبول ندارد.

همين رويداد و موفقيت انقلاب ايران با خصوصيات خاص خود، يعني مقابله با هر دو قطب، دليل محكمي براي اين ادعاست كه نظام دو قطبي سالها قبل از فروپاشي شوروي در حال از هم پاشيدن بود. در واقع عدم توانايي امريكا براي متوقف كردن انقلاب، نشان از ضعف و محدوديت ساختاري نظام دو قطبي دارد. و ايران در مرزهاي ميان دو قطب و با توجه به مسئله بازدارندگي موجود بين امريكا و شوروي موفق به خروج از نظام ميگردد. سرانجام، پيروزي انقلاب ايران ادامه حاكميت نظام دو قطبي را به طور جدي به زير سؤال ميبرد.

* از اوايل دهه پنجاه شمسي و با ادامه سياست دتانت، زمينههاي بينالمللي منعطفتري پديدار ميشود. و تحولات دروني ايران و ظهور دولت كارتر و اتخاذ سياست حقوق بشر در جهت تعديل شخص شاه قرار ميگيرد. ظاهراً بنا به اعتقاد شما، .

[149]

اگر بحث ايدئولوژيك بودن نظام سرمايهداري را بپذيريم بايد قائل بشويم كه در پشت سياست حقوق بشر كارتر، در واقع سياست تعديلي وجود دارد كه انگيزهاش توسعهطلبي يا دست كم حفظ وضع موجود است. در عين حال، سياست حقوق بشر كارتر يا در واقع، يك شاخه آن به شخص شاه برميگردد كه فزون خواهيهايش را تعديل نمايد، و شاخه ديگر آن متوجه تعديل اپوزيسيون ايران يا به شكلي، مردم و جامعه ايران است و با ايجاد ثبات و مشاركت مردم، امريكا در انديشه بقا و تداوم منافع خودش است. اگر اين فرض درست باشد، چنين استنتاج خواهيم كرد كه آنها شناخت دقيقي از وضع اپوزيسيون در ايران و بحرانهاي دروني جامعه دادند. در حالي كه ما شواهدي هم داريم كه آنها كاملا غافل بودند. براي مثال، آقاي هايزر در آخرين ماههاي قبل از انقلاب اعلام ميكند (زماني كه شاه در ايران است) كه ايران جزيره ثبات است و در اينجا كاملا امنيت برقرار است.

* به نظر نميرسد كه امريكائيان شناخت دقيقي از اپوزيسيون ايران داشتند. در واقع تقسيمبنديهاو اولويت گذاري گروههاي تشكيل دهنده اپوزيسيون توسط آمريكا مشكلزا بود. وقتي كه ژنرال امريكايي در ناتو سخن از ثبات ميگويد بايد پرسيد تعريف او از بحران چيست; او در واقع ثبات نظام را ميبيند. امريكا و دنياي غرب وجود بحران را فقط در فعال شدن و خطرناك شدن عناصر كمونيسم جستجو ميكنند. و مسائل ديگر، حول دعواها و اختلاف نظرهاي داخلي قلمداد ميشوند كه به هيچ وجه خطري جدي براي نظام سرمايهداري غرب به حساب نميآيند. از اين ديدگاه، حرفش كاملا درست است. يعني اتفاقاً از اين زاويه ميتوان گفت كه شناخت آمريكا درست بوده است. زيرا نيروهاي كمونيست فعالي كه بتوانند نظام شاه را پايين بياورند و حكومتي در ايران تشكيل بدهند وجود خارجي نداشت. گروههايي بودند متشكل از نيروهاي چپ دانشجويي كه در حد بيان اعتراضات و زدن ضرباتي به عناصر حكومت شاه ميتوانستند فعال باشند. آنها نتوانسته بودند در حد گستردهاي به فعاليتهاي ضد حكومتي خود شكل بدهند; كه علت آن، عدم توانايي آنها در برقراري رابطه ارگانيك با جامعه ايران و استفاده از حمايت گسترده قشرهاي مختلف مردم ايران بود. در نتيجه، از اين زاويه ميتوانيد چنين استنباط كنيد كه آمريكاييان دقيقاً ميدانستند كه حكومت در ايران از سوي كمونيسم تهديد جدي نميشود. اما آنچه را كه امريكاييان نميدانستند شناخت ساير عناصر اپوزيسيون بود. قسمتهاي ديگر اپوزيسيون عليه شاه در راستاي تغيير حكومت حركت ميكرد. اين قسمتها يا تمايلات مذهبي داشتند و يا از ناحيه روحانيان هدايت ميشدند. در تفكر آنها، يك

[150]

فرد مذهبي بهترين شخص براي مقابله با كمونيسم است. به واقع اگر شما هم در همان چارچوب فكري قرار بگيريد و شناختي از ماهيت مبارزات و اعتقادات سياسي شيعيان نداشته باشيد، به همان نتيجه امريكاييان ميرسيد. از اين رو، اپوزيسيون مذهبي ايران ماهيتاً داخلي و فقط در جهت بعضي از تغييرات فرهنگي تفسير شد، و به عنوان نيروي خواهان تغييرات بنيادي و مقابله با امريكا بازشناسي نشد. آنها نميدانستند كه ماهيت مخالفت نيروهاي مذهبي انقلابي در ايران در جهت براندازي استكبار است و امريكا نيز به همراه كمونيسم در تعريف استكبار گنجانده ميشود. در اينجاست كه عرض ميكنم امريكا شناخت واقعي از ماهيت اپوزيسيون در ايران نداشت و پي به وجود يك تضاد عمده در ايران نبرد و دچار تناقض در سياست خارجي شد.

* در اين مورد، برخي از تحليلگران بحث تعديل نيروهاي سيا را در همين دوره، عامل بروز اين آسيبپذيري و نقطه ضعف در تحليل امريكاييان معرفي ميكنند. گروه ديگر هم اختلاف برداشت و تحليل سياستمداران و كارگزاران سياست خارجي امريكا را منشأ اين تحليل و استنتاج غلط ميدانند. جناب عالي چه عاملي را مسبب ناكاميدر شناخت اپوزيسيون ايران و در نتيجه، آسيبپذيري سياست آن ميدانيد؟.

* بدون شك با روي كار آمدن كارتر از ژانويه 1977، تغييراتي در سيا صورت گرفت. اين تغييرات بيشتر در چارچوب كاهش نفرات اطلاعاتي در خاورميانه بود. بايد توجه داشت كه همين تعديل و كاهش نيرو، خود دلالت بر عدم توجه درست به مسائل و بحرانهاي در حال شكل گيري خاورميانه داشت و در مورد ايران نيز بيانگر اين واقعيت بود كه مديريت كاخ سفيد تهديد جدياي را در ايران و منطقه براي خود تصور نميكند و به همين دليل اقدام به كاهش افراد اطلاعاتي خود ميكند. منطق حكم ميكند وقتي كه شما خطري جدي بر عليه منافع خود حس ميكنيد، مراكز و افراد كسب اطلاعات خود را افزايش بدهيد. عمل كارتر نشان دهنده بيتوجهي كاخ سفيد، و غير بحراني بودن ايران از ديدگاه كاخ سفيد است. با اين حساب كسي نميتواند منكر اين واقعيت شود كه كاهش نفرات سيا در منطقه، به سيستم كسب خبر و اطلاعات امريكا صدمههايي وارد آورد، ولي مشكل اصلي در نحوه انديشه و نوع تحليل تحليلگران امريكايي مقيم واشنگتن بود كه بايد بر مبناي اخبار خام، ارزيابيهاي درستي انجام ميدادند. بنابراين، از آنجا كه تفكر امريكاييان در مسيري غلط حركت ميكرد، اين تعديل در تعداد خبرچينان سيا نقش مهمي در ناكامي سياسي آمريكا در قبال انقلاب ايران نداشته است. ميخواهم اين را اضافه بكنم كه حتي اگر

[151]

كارتر هم سر كار نبود و اگر كاهش نيروها هم صورت نميگرفت، باز هم به دليل همان ساختار غلط انديشهاي امريكاييان و تعريف و تحليل نادرست آنان از تحولات جهاني، دولت امريكا قادر به عكسالعمل منطقي (بر مبناي منافع ملي امريكا) نبود. زيرا همان گونه كه گفتم، منبع تهديدي غير از كمونيسم در اينجا نميديدند تا بخواهند براي آن اقدامي كنند. نكته ديگر در اين چارچوب اين است كه كساني اين نظريه را عنوان كردند كه قصد بهرهگيري انتخاباتي در انتخابات رياست جمهوري امريكا در سال 1980 را داشتند. با عنوان كردن اين نظريه قصدشان اين بود كه نشان دهند كارتر فردي ضعيف است و قادر به انجام مسئوليت خطير رياست جمهوري امريكا نيست. عمده طرفداران اين نظريه را جمهوريخواهان تشكيل ميدادند. بعدها به دنبال پيروزي ريگان در 1980، اندك اندك اين نظريه نيز رنگ باخت. ارائه اين نظريه و مباحث مربوط به آن در آن سال رأيهاي فراواني را براي جمهوري خواهان درست كرد. نكته مهم اين است كه از لحاظ ساختاري، انديشه دمكراتها و جمهوريخواهان در مسائل بينالمللي تفاوت اساسي با هم ندارد و بنابراين، تقابل ياد شده نيز جانبداري حقيقي از يك نظريه علمي نميتوانست باشد.

* بحث نظريه توطئه در ايران بحث آشنايي است و با توجه به سابقه حضور قدرتهاي غربي در جهان سوم در دو، سه قرن گذشته بحث بيپايهاي هم نيست; اگر چه در اَشكال افراطي آن هم خيلي قابل دفاع نيست. بحث شما در خصوص اواسط دوره تنشزدايي و ظهور آقاي كارتر مبني بر اين كه در پشت سياست حقوق بشر كارتر يك نوع انديشه تعديل وجود داشت، نيز ميتواند در چارچوب نظريه توطئه مورد ارزيابي قرار بگيرد; بدين معني كه سياست تعديل نه اين كه الزاماً به منظور ايجاد بحران و تشنج طراحي شد، بلكه به صورتي ناخواسته منجر به چنين لوازم و تبعاتي گرديد. يعني توطئهاي عامدانه و آگاهانه صورت نگرفت، بلكه توطئهاي ناخواسته پديد آمد. بدين سان اين چارچوب تحليل با آن دسته از تحليلهايي كه انقلاب ايران را به شكلي به توطئههاي خارجي مرتبط ميسازند، همراه ميشود. در اينجا البته نكته ديگري هم وجود دارد كه چنين ديدگاهي را به طور كلي مورد ترديد قرار ميدهد و آن اين كه آقاي كارتر از دمكراتهاست و دمكراتها هر گاه روي كار ميآيند، يك سري سياستهاي حقوق بشري و يك سري گرايشهاي اخلاقي را طرح ميكنند; در اين جا هم باز سؤال بنده اين است كه آيا ميتوان ادعا كرد، مدعيان اين گرايشها و مطرح كنندگان اين سياستها هيچگونه انگيزه اخلاقي و انساني ندارند و همواره به دنبال منافع و مصالح خاص سياسي، چنين ادعاهايي را طرح كردهاند; و خلاصه آيا ميتوان اين گونه، وجوهي را كه .

[152]

برايمان قابل قبول به نظر نميرسد، به نحو ايدئولوژيك تفسير نمود؟

* اول در مورد دمكراتها چند مطلب را بگويم; دمكراتها در چارچوب سياستهاي داخلي امريكا مبتكر نظرياتي هستند كه بيشتر در فضاي نظريات اخلاقيـسياسي قرار ميگيرد. البته توجه داشته باشيد كه حرفها و نظريههاي فراواني در امريكا مطرح ميشود كه ما بنا به دلايل گوناگون بسياري از آنها را مطرح نميكنيم و گزارش نميدهيم. براي نمونه، در مورد مسائل اخلاقي روابط دو جنس مخالف، نزديكترين نظريات اخلاقي به تفكرات ما متعلق به جمهوريخواهان است. در عين حال، در مورد وضعيت بيكاران، خانوادههاي بيسرپرست و حقوق كارگران، دمكراتها نظرياتي به مراتب، اخلاقيتر و انسانيتر دارند، تا حزب مقابل آنها. بنابراين من هم باور دارم كه بخش قابل توجهي از اين افكار داراي ريشههاي اعتقادي در ميان آنهاست و صرفاً سياسي نيست. اما اين كه آنها از اين سياستها و نظريهها براي اهداف ديگر به صورت ابزار استفاده ميكنند يا نه، بررسي تاريخي سياستهاي خارجي امريكا در چند دهه اخير مملو از استفاده ابزاري از اين باورهاست. اما بايد توجه داشت كه تداوم يك سياست و يك تفكر بدون وجود يك زمينه عيني در باورها امكان پذير نيست. يعني بايد باورهايي به حقوق بشر داشته باشند، البته در چارچوب تعاريف خودشان از موضوع حقوق بشر، تا بتوانند براي دو دهه متوالي اين سياست را در صحنه بينالملل فعال نگه دارند. در مورد اين كه آمريكا توطئهاي را در ارتباط با ايران به اجرا گذاشته بود بايد عرض كنم كه همزمان با حوادث ايران، امريكا در يك كشور ديگر جهان سومي يعني فيليپين هم سياست تعديل رفتارهاي سياسي حاكمان آن را تعقيب ميكرد. بنابراين، مسئله خاص ايران نبود. شواهد بسياري موجود است كه امريكا در مورد شاه و ماركوس انديشههاي مشابهي را دنبال ميكرد، من اين را توطئه نميگويم. بلكه آن را يك برنامهريزي مشخص و تقريباً آشكار ميبينم. توطئه آن است كه هدف نهايي از رفتارهاي اوليه براي ديگران قابل تشخيص نباشد، در حالي كه از همان اوايل دهه پنجاه شمسي دمكراتها معتقد به لزوم تغيير در رفتارهاي دولتمردان ايران به طور عام، و شاه به طور خاص بودند. آنها بارها گفته بودند كه نوع حكومتهاي ماركوس و شاه در بلند مدت منافع امريكا را تأمين نميكنند. بنابراين، سياست تعديل رفتارهاي سياسي، يك برنامه مشخص و آشكار بود و هيچ توطئهاي در آن وجود نداشت. اما پر واضح است كه شما وقتي سياست تعديل را به اجرا در ميآوريد، هرج و مرجها و بحرانهايي را تجربه خواهيد نمود. در اين راستا ميتوان پذيرفت كه آمريكاييان، به طور منطقي ميبايست انتظار

[153]

بروز بحرانهاي سياسي را در ايران ميداشتند. اما آنها انتظار انقلاب و يا يك حركت ريشه كن سازي را نداشتند. اين هم نتيجه جهانبيني غلط آنها و عدم وجود يك تحليل علمي و عيني از واقعيات ايران بود. ببينيد ما هم اكنون با كوچكترين تغييرات اقتصادي و يا سياسي در داخل كشورمان شاهد بروز يك سري تنشها و بحرانهاي ضعيف و قوي سياسي اقتصادي هستيم. حتي انتخابات رياست جمهوري براي ما منشأ يك بحران سياسي ميشود. بروز اين بحرانها هم بسيار منطقي است. اگر شما تغيير بدهيد و دچار بحران و تنشي نشويد، معلوم ميشود كه احتياج به انجام آن تغيير نداشتهايد. در عمق هر تغييري بحراني موجود است. البته آنها عمق و ابعاد بحران را نميدانستند; چون ريشههاي آن را و بازيگران آن را به غلط تشخيص داده بودند. بحث عمده اين است كه چگونه ميشود شما مسئلهاي را برنامهريزي و طراحي كنيد كه در نتيجه آن، منافع ملي شما از دست برود. هيچ سياستمدار عاقلي مرتكب چنين خطاي فاحشي نميشود. بنابراين امريكا به هيچ وجه فكر نميكرد كه نتيجه الزام آور سياست تعديل سياسي، انقلاب و آن هم انقلابي عليه خودش باشد. در مورد رابطه بين انجام تغييرات و بروز بحران، امريكا در مورد ايران تجربه قبلي هم داشت و در زمان ارائه انقلاب سفيد ايران بحراني را تجربه كرده بود. بنابراين بروز بحران مسئله جديدي براي امريكا نبود، بلكه ماهيت و ابعاد بحران بود كه امريكا را غافلگير كرد.

* من مشابه اين تحليل را در خصوص انگلستان از زبان پارهاي از تحليلگران هم شنيدهام; فكر ميكنم كتاب قبله عالم گراهام فولر هم اين را نقل ميكند كه پارهاي در ايران چنين اعتقادي دارند كه انقلاب ايران يك نحوه انتقامي بود كه انگلستان (در پاسخ به كودتاي 28 مرداد كه حوزه منافع انگليسيها را به شدت محدود كرد) از امريكا گرفت. يكي از دلايل ارائه شده نيز فعاليت خبر رساني گسترده راديوي دولتي انگليس (بي.بي.سي) در طول همان يك سال انقلاب است كه در واقع منبع اصلي اخبار مربوط به انقلاب محسوب ميشد!.

* من از قسمت آخر صحبت شما شروع كنم; يعني در مورد فعاليت بي.بي.سي. كه در بين بنگاههاي سخن پراكني خارجي در منطقه خاورميانه، به صورت سنتي يكي از قويترين و با نفوذترين بنگاههاي سخن پراكني جهان محسوب ميشود و اين فقط خاص ايران هم نيست. بي.بي.سي. در تمام كشورهاي عربي با نفوذترين منبع خبري خارجي محسوب ميشود. در شمال آفريقا هم اين راديو توانمندترين ايستگاه راديويي است. بايد توجه داشته باشيد كه پخش برنامه و اخبار به زبان خارجي از ابداعات انگليسيهاست. آنها بيش از همه در اين زمينه تجربه دارند. نكته ديگر اين

[154]

كه، انگلستان بيش از هر قدرت خارجي در منطقه، از فرهنگ و خلق و خوي مردم كشورهاي خاورميانه آگاهي و شناخت دارد. وقتي اين دو را كنار هم بگذاريم ميبينيم كه بهترين و پرشنوندهترين بنگاه سخن پراكني خارجي بايد بي.بي.سي. باشد. پس اين ربطي به مسئله توطئه ندارد. ارتباطاتي كه بي.بي.سي. در داخل ايران داشت، هيچ راديوي خارجي ديگري نداشت. حتي در زمان فعلي نيز فعاليت بي.بي.سي. با ديگر راديوهاي خارجي فرق ميكند و همچنان معتبرترين منبع خبري خارجي محسوب ميشود. طبيعتاً به دليل اعتباري كه در مقايسه با ديگر راديوهاي خارجي دارد، ديگران هم در مورد دادن اطلاعات به بي.بي.سي. رفتاري متفاوت از خود نشان ميدهند. بنابراين چنين نقشي را كه اين راديو بازي ميكند من خيلي مربوط به موضوع توطئه نميبينم، مگر از يك زوايه ديگر كه الآن در موردش صحبت ميكنم. همانطور كه قبلا هم گفتم، در دهه هفتاد ميلادي در درون هر قطب شكافهايي ايجاد شد و اين شكافها استقلالطلبيهايي را در پي داشت و بعضي كشورها سعي در ارتقا بخشيدن به مقام و موقعيت خود در درون قطب خود نمودند. مثالهاي ارائه شده، ايران و فرانسه بود; اما به طور منطقي اين نميتوانست به فرانسه و ايران محدود گردد. يك فرضيه اگر خاصيت عمومي داشته باشد بايد در مورد كشورهاي ديگر هم صدق كند; يكي از اين كشورها انگلستان بود. انگلستان پس از جنگ جهاني دوم، يك سير نزولي را طي نمود. علت عمده اين ضعف، كاستيها و محدوديتهاي اقتصادي آن كشور بود. از اواخر دهه شصت، انگلستان آهسته آهسته بحرانهاي اقتصادي را پشت سر گذاشت. از اواسط دهه هفتاد اين كشور در درون قطب غرب حرفهايي براي گفتن پيدا نمود. يعني در اين برهه، در پي يافتن جايگاهي جديد با تعريفي جديد براي خودش در صحنه روابط بينالملل بود. انگلستان با خروج از شرق سوئز اين را بيان كرد كه توانايي حفظ منافع غرب در آن منطقه حساس استراتژيك را ندارد. اما اين بدان معنا نبود كه با افزايش توانمندي اقتصادياش خواهان رتبه و موقعيت بهتر نباشد. در چنين شرايطي بسيار منطقي است كه از فرصتهاي ايجاد شده استفاده نمايد. بايد توجه داشت كه در سلسله مراتب درون يك قطب ارتقا مقام يك كشور و يا بهبود وضعيت يك كشور الزاماً بايد به بهاي كاهش نفوذ و موقعيت يك كشور ديگر تأمين شود. در اين راستاست كه دولتمردان انگليسي از شرايط ايجاد شده در ايران براي افزايش نفوذ خود به قيمت كاهش نفوذ امريكا استفاده ميكنند. من اين را يك توطئه نميدانم; چرا كه انگليسيها طراح آن نيستند. آنها فقط از اوضاع پديدار شده ميخواهند بهترين استفاده ممكن را ببرند. همين حركت از فرانسويها هم ديده

[155]

ميشود. البته فرانسه اين استراتژي را در سرزمينهايي به اجرا در ميآورد كه به صورت سنتي در آنها داراي نفوذ بوده است (مناطق استعماري سابق خودش)، كه اين مناطق عمدتاً در آفريقا هستند. انگلستان هم در خاورميانه توانايي اجراي اين سياست را دارد. به طور منطقي انگلستان بايد در جايي اين افزايش را انجام بدهد كه هزينه كمتري را تحمل نمايد. خاورميانه به دليل رابطه سنتي خود با انگلستان يكي از آن مناطق محسوب ميشود. به همين دليل وضعيت بحراني ايران براي دولتمردان انگليسي اهميت ويژهاي پيدا ميكند. بايد اين را قبول داشته باشيم كه در ميان قدرتهاي غربي حاضر در ايران، انگلستان عمدهترين رقيب امريكا محسوب ميشد. انگلستان در صدد افزايش نفوذ خود در ايران بود، داراي ابزاري در دربار شاه، ميان سياستمداران آن زمان كشور و حتي بعضي از محافل اقتصادي كشور بود. وقتي كشوري مثل امريكا تعديلي را شكل ميدهد بايد توجه داشته باشد كه در بحران ايجاد شده، ديگران يعني رقباي آن كشور نيز از فرصت ايجاد شده استفاده خواهند نمود. پس همان گونه كه روس وارد صحنه جديد ميشود، انگليسيها هم سعي در افزايش نفوذ خود ميكنند. اما آيا اين فرصتطلبي پاسخ به مسئله كودتاي 1332 است، نميدانم ما بايد اين را بدانيم كه هدف انگلستان افزايش موقعيت خودش است نه جايگزيني آمريكا. چرا كه يكي از شاخصههاي رهبري امريكا ادامه سلطه بر مراكز نفتي جهان يعني خليج فارس ميباشد. در اين منطقه دو كشور كليدي يعني ايران و عربستان وجود دارند كه عقبنشيني امريكا از آنها و جايگزيني آن توسط رقيب ديگر ميتواند به معناي از دست دادن مقام رهبري در دنياي غرب باشد. بررسي امكانات و تواناييهاي انگلستان نشان ميدهد كه به هيچ وجه قادر به انجام چنين كاري، يعني مقابله با امريكا و درگيري مستقيم با او نيست. البته انگلستان هم اسير همان تنگ نظريها و محدوديتهاي جهانبيني امريكاييان است و آنها نيز خطر عمده و اصلي عليه منافع غرب را از سوي كمونيستها ميدانند. انگليسيها هم تصور نميكنند كه سقوطي در راه است. به هر حال، رفتارهاي بعد از انقلاب انگلستان و حمايتهاي آن كشور از سياستهاي امريكا در قبال ايران نيز گواه اين موضوع است كه به هيچ وجه در انديشه جايگزيني امريكا نيست.

* نهايتاً، همان طور كه فرموديد، ميتوان گفت كه آنها فعالتر شدند و در جهت افزايش منافع و گسترش منافع خودشان و براي امتيازات بيشتر به حركت در آمدند..

* بله

* فوريترين و صريحترين بازتاب انقلاب را در چه مفاهيمي ميتوانيم صورت .

[156]

بندي كنيم؟ طبعاً در اين مقطع سياست دو ستوني امريكا به فراموشي سپرده شده است، ديگر پايگاههاي استراق سمع امريكا در ايران وجود ندارند، بحث كمربند امنيتي مفهومش را از دست داده است، پيمان سنتو مطرح نيست و امواج انقلاب از مرزهاي ايران فراتر رفته است و خلاصه بحث ژاندارمي منطقه به موضوع عكس خودش تبديل شده است و در نهايت، بحران ايران در حوزه كشورهاي اسلامي ميتواند نفوذ گستردهتري بيابد به طوري كه منجر به تضعيف بيشتر نظام دو قطبي بشود. شما اين واكنشها را در چه مفاهيمي صورتبندي ميكنيد؟

* اگر بخواهم پاسخ به اين سؤال را در چارچوب بزرگترين تأثيرات انقلاب ايران در مسائل بينالمللي خلاصه كنم، بايد بگويم كه انقلاب 57 فروپاشي نظام دو قطبي را (نظر بنده فروپاشي شوروي نيست چون كه آن فروپاشي عمدتاً به مسائل داخلي و درون نظام شوروي برميگشت) نويد ميدهد. از نظر فكري و انديشهاي، فرانسويها هم با چنين هدفي به حركت در آمده بودند، اما زمينه بينالمللي آن آماده نشده بود. انقلاب ايران اولين حركت عملي مهم در جهت پايان بخشيدن به نظام دو قطبي است و بيانگر اين معني است كه نظام دو قطبي توان ادامه و بقا ندارد; البته فروپاشي شوروي عمدهترين و استراتژيكترين حركت و رويداد در راستاي فروپاشي نظام دو قطبي به حساب ميآيد. بعد از انقلاب ايران، نظام ميتوانست به حيات خود ادامه بدهد، كه داد. اما مشكلاتش افزايش پيدا كرد و طول عمر آن كاهش يافت. همين پيام نه شرقي، نه غربيِ انقلاب ايران، اگر چه كاملا به اجرا در نميآيد و عملا از يك قطب در مقابل قطب ديگر استفاده ميشود، بيانگر اين است كه كشوري از جهان سوم، كل نظام بينالملل را به زير سؤال برده است. به همين دليل يكي از بزرگترين مشكلات نظام بينالملل، تولد نيروي سومي است كه متأسفانه داراي توانمنديهاي لازم و كافي براي استواري بيشتر نيست. البته نبايد فراموش كرد كه وجود استراتژي بازدارندگي اتمي بين امريكا و شوروي، به هيچ يك از دو قطب اجازه دخالت مستقيم براي متوقف كردن و يا منحرف كردن انقلاب در جهت خواستههاي خودشان را نميداد. بنابراين، همان گونه كه انقلاب از شرايط خاص بينالمللي در جهت پيروزي خود استفاده كرد، تأثير قابل توجهي هم بر روابط موجود در عرصه بينالملل بر جا گذاشت و ظهور ديگر نيروهاي جديد و آشكار شدن ضعفهاي اساسي نظام دو قطبي را نويد داد.

[157]

اشاره

مطالعه واكنشهاي دولت نوپاي جمهوري اسلامي ايران در عرصه سياست خارجي و نظام بينالملل، يكي از موضوعات مهم در مطالعه پديده انقلاب اسلامي ايران است. چه آنكه، سياست خارجي ايران دست كم در دهه نخست پس از انقلاب تابع منطق دروني تحولات ناشي از انقلاب و نيز متأثر از ديدگاههاي ويژه رهبري انقلاب، امامخميني، ميباشد. از اين رو، گفتار حاضر، به مداقّه در روند تحولات سياست خارجي بويژه با ملاحظه ديدگاه و انديشه امامخميني در اين باب ميپردازد. بدينسان آغاز بحث اين گفتار، با بررسي مؤلفههاي انديشه سياسي امام خميني در سياست خارجي شكل ميگيرد و انديشه سياسي وي تركيب و برآيندي از عناصر فقهي، فلسفي، فلسفه سياسي، عبرتهاي تاريخ و درك تحولات جهان امروز معرفي ميشود و خصيصه برجسته انديشه او، پيوند عرفان نظري با سياست عملي تفسير ميگردد. سه اصل دعوت، نفي سبيل و حفظ دارالاسلام، مباني فقهي امام خميني در سياست خارجي را صورتبندي ميكند و ظرف تحقق سياست خارجي، سطوح مختلف كشور، امت، موحدان و غيرموحدان جهان، و مستضعفان و مستكبران جهان تلقي ميشود. در بخش ديگر، مسئله دَوَران ميان عمل به وظيفه و محاسبه نتيجه در ديدگاه امام خميني مورد تأمل قرار ميگيرد و در ادامه مشكلات دستگاه سياست خارجي در آغاز انقلاب مرور ميشود و در اين راستا ابتكارات شخص امامخميني در استقبال از قطع رابطه با امريكا، بيان هنرمندانه حكم سلمان رشدي و ارسال پيام به گورباچف، شمرده ميشود. در فراز ديگر اين گفتار، نظم فعلي جهان با تعبير نظم سيّال مورد اشاره قرار ميگيرد و عقبماندگي دستگاه سياست خارجي از وضعيت نظام بينالملل، عدم تدوين استراتژي نظام در سياست خارجي، توجه به پروتكلهاي تشريفاتي به دور از ارزشهاي فرهنگي، شكاف گسترده ميان آنچه هست و آنچه بايد باشد، بيتوجهي به تجارت خارجي، ناتواني در ارائه وجه فرهنگي انقلاب در خارج و عدم پيشرفت ايده بازار مشترك اسلامي و بانك مشترك اسلامي مورد انتقاد قرار ميگيرد.

در فراز نهايي، كاميابي سياست خارجي در سياست موازنه منفي كه در

[158]

وجه سياسي آن دنبال شده معرفي ميگردد و برخلاف ديگر كشورها، در سياست خارجي ايران، منافع ملي تابعي از اصول سهگانه يادشده و نه برعكس، تلقي ميگردد. سپس نقش فقه در حوزه انديشه و حوزه عمل سياست خارجي بررسي ميشود و معناي فقيه بودن امام خميني در عرصه سياست مورد مداقّه قرار ميگيرد و احكام فقهي مربوط و قابل اتباع و احكام فقهي نامربوط و غيرقابل اتباع در عرصه سياسي تفسير و توضيح مييابد. آنگاه، گره خوردن قدرت ـ جلوه جلال و جمال ـ و عدالت ـ ركن نظام هستي ـ در انديشه امام خميني مورد تأكيد قرار ميگيرد و در همين راستا، شيعه و سني در انديشه سياسي به هم نزديك ميشوند و به وحدت ميرسند، به علاوه، واقعيت و آرمان نيز در تفسير مأمور به تكليف بودن به هم پيوند ميخورند و مصالح متقابل بشري جايگزين منافع ملي ميگردد. سرانجام، بازيگران نظام بينالملل در انديشه امام خميني در چهار كليت: كشورها، سازمانهاي بينالمللي، شركتهاي چندمليتي و نخبگان صورتبندي ميشود و در اين عرصه گسترده بازي سياست خارجي، معناي صدور انقلاب، تئوري توطئه و سهم تأثيرگذاري ملتها در نظم بينالملل تفسير تازهاي مييابند.

[159]


| شناسه مطلب: 78903