الف. تأمل نظری و فلسفی

الف. تأمل نظری و فلسفی همان طور که گفتیم، بدون نظریه عمل کردن امکان ندارد و مکانیسم تحولات سیاسی ـ اجتماعی، صرفاً از طریق سیاسی و در حوزه عمل نیست، بلکه از طریق نظریه و ایدئولوژی امکان پذیر است. اما شکاف موجود میان عمل و نظریه در عصر حاضر، موجب شده که غال

الف. تأمل نظري و فلسفي

همان طور كه گفتيم، بدون نظريه عمل كردن امكان ندارد و مكانيسم تحولات سياسي ـ اجتماعي، صرفاً از طريق سياسي و در حوزه عمل نيست، بلكه از طريق نظريه و ايدئولوژي امكان پذير است. اما شكاف موجود ميان عمل و نظريه در عصر حاضر، موجب شده كه غالب انقلابيون به نظريه بي اهميت باشند و عمل سياسي صرف را دنبال كنند.(2) اگر بخواهيم پيوند ميان نظر و عمل برقرار باشد، ناگزير بايد هر مشكلي را در جامعه، ابتدا به طور نظري و در حوزه انديشه و تفكر فلسفي مطرح و تجزيه و تحليل كنيم و براي آن، راه حل نظري مناسب ارائه دهيم. به طور خلاصه، مشكل بايد به لحاظ نظري كاملا فهميده شود تا از نظر عملي نيز مداوا گردد.(3)

به تعبير فلسفي، هيچ مسأله اي جدا از مقدمات و مبادي فلسفي آن قابل طرح و درك نيست و عمل كردن در مسايل جزئي و عملي زندگي اجتماعي بسته به نظريه اي است كه هر نظامي نسبت به عالم و آدم دارد. جامعه و مدينه هم برحسب اين نظريه و همراه با آن تأسيس مي شود و تحول مي يابد و در واقع، سياست تابع و فرعِ بر اصول و مبادي نظري

1. ارسطو، سياست، ص 206.

2. آلوين گولدنر، پيشين، صص 25 ـ 23.

3. توماس اسپريگن، پيشين، ص 58 .

[83]

است(1) و متقدمان هم بر اين اساس، هميشه بحث سياست را از مقدمات فلسفي استنتاج مي كردند.

گرچه ممكن است ايراد گرفته شود كه عصر فلسفه سياسي به پايان رسيده و متعلق به يونان باستان است; ولي بايد گفت كه باز هم بشريت در مرحله بازگشت به فلسفه سياسي است و علاوه بر اين، ما قصد ورود و بحث در فلسفه سياسي و مسايل آن نداريم و صرفاً مي خواهيم بر اين امر تأكيد كرده باشيم كه عمل در حوزه سياست و اجتماع، بدون مباني فكري نيست و پشت هر عمل و اقدام اجتماعي، انديشه اي پنهان است كه آن عمل را هدايت مي كند.

وجه ديگر تأكيد ما بر مبادي فلسفي و نظري امور، استفاده از نتايج معرفت شناختي آن است; وقتي مي گوييم مشكلات جامعه بايد در چارچوب فلسفه طرح شود و پاسخ به اين مشكلات، پاسخي فلسفي است،(2) با طرح اين معني مي خواهيم از شيوه هاي جامعه شناختي و تاريخي اعراض كنيم و بر اين اصل تأكيد كنيم كه فكر و انديشه ناب، با وجود رابطه با دورانهاي تاريخي، قائم به ذات بوده، محصول تعقل و جدل ذهني متفكر
و خلاّق است(3) و نمي توان انديشه را تا حد نازل ايدئولوژيهاي جامعه شناسانه
فروكاست.(4)

متأسفانه ايدئولوژيهاي جامعه شناسانه چنان سيطره اي در جهان سوم دارند كه
توان انديشيدن غير جامعه شناختي را غيرممكن ساخته است.(5) در حالي كه همين
جامعه شناسي در غرب مبتني بر مبادي و مقدمات فلسفي و جزئي از بناي عظيم تمدن
غرب بود و متجدّدان ما كه علاقه اي به فلسفه و تفكر نداشتند، بدون توجه به مبادي

1. رضا داوري، ناسيوناليسم و انقلاب، صص 5 ـ 3.

2. جواد طباطبايي، درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، ص 12.

3. فرهنگ رجايي، درآمدي نظري در باب افكار سياسي و اجتماعي در ايران سده چهاردهم هجري شمسي، مجله تحقيقات تاريخي، ش 8 ، ص 81 .

4. در اينجا منظور ما از ايدئولوژي، مكتب هاي سياسي متنوعي است كه در عصر حاضر تجلي كرده و خود را به جاي انديشه و تفكر جا زده اند. اين مفهوم از ايدئولوژي در اين پژوهش، ارتباطي به بحث ديني و اعتقادي ندارد و صرفاً به مكتبهاي با پسوند ايسم اشاره دارد.

5 . جواد طباطبائي، پيشين، ص 142.

[84]

فلسفي و نظري تمدن غرب به اخذ و اقتباس ظواهر آن پرداختند و جامعه شناسي را هم كه فرآورده تمدن غرب بود، به جاي تفكر، مصرف كردند.

به عنوان يك نمونه كلاسيك از تأمل نظري، مي توان از افلاطون و همين طور فارابي در جهان اسلام ياد كرد كه منظومه يا دستگاهي از انديشه ارائه كردند كه بحث در مورد سياست و جامعه نيز در متن آن منظومه قابل طرح بود. در نزد افلاطون و فارابي، صرف نظريه پردازي سياسي مطرح نبود، بلكه آنها طرح پرسش هاي مربوط به شهر و مدينه را از مجراي بحث فلسفي امكان پذير مي دانستند و سياست مدن را در افق فلسفه وجود، طرح مي كردند.(1)

پيوند ميان فلسفه و سياست، همان است كه به عنوان پيوند ميان نظر و عمل مطرح كرديم و گفتيم كه در قلمرو سياسي ـ اجتماعي، بايد اين رابطه برقرار باشد و انديشه به عمل و حيات اجتماعي انسان، متصل و مرتبط شود. عمل سياسي، احتياج به پشتوانه فكري و نظري دارد و انديشه و تفكر نيز به مدد عمل سياسي به واقعيت مي پيوندد و استوار مي شود.

اگر بخواهيم آگاهانه وارد زندگي سياسي ـ اجتماعي شويم و حضور فعال داشته باشيم، لاجرم بايد طرح و انديشه اي براي آن داشته باشيم و تصوير جامعي از آن براي خود ترسيم كنيم. آنچه اين تصوير جامع و بينش همه جانبه از زندگي سياسي را براي ما فراهم مي كند، تأمل نظري و فلسفي است كه به منزله يك نقشه جغرافيايي به ما مي گويد در كجا هستيم و چه راهي ما را به مقصد مي رساند. توماس اسپريگن، براي نظريه سياسي چنين كار ويژه اي قايل است،(2) ولي با اندكي تسامح مي توان مطلق كار نظري را داراي چنين كار ويژه اي دانست.

تأمل نظري و فلسفي در جامعه، تلاشي است براي سازمان دهي دوباره و بازسازي انتقادي باورهاي يك فرهنگ(3) و بحران هاي موجود در جامعه مي توانند نقطه عزيمت

1. همان، ص 35 و نيز ر.ك به: طباطبايي، زوال انديشه سياسي در ايران، صص 122 ـ 121; رضا داوري اردكاني، فلسفه مدني فارابي، ص 90.

2. توماس اسپريگن، پيشين، صص 14 ـ 12.

3. جان هرمن رندل و جاستوس باكلر، درآمدي به فلسفه، ترجمه اميرجلال الدين اعلم، ص 37.

[85]

اين تلاش باشند. به عبارت ديگر، نظريه پرداز از بحران هاي دامن گير جامعه شروع مي كند و مي كوشد كه ابعاد و سرشت آنها را دريابد و راه حلي براي مقابله با آنها ارائه دهد. بدين لحاظ مطلب درستي است اگر بگوئيم تقريباً تمام نظريه پردازان، از مشاهده بي نظمي در زندگي سياسي آغاز مي كنند.(1) انگيزه و سؤالهايي كه متفكرين را به تكان مي آورد، از زمان و مكان برمي خيزد، ولي محتواي پاسخ ها به شخص متفكر، جهان بيني و رهيافت او و سرانجام عمق و باريك بيني او مربوط مي شود.(2)

نقش بحران ها و اوضاع و احوال زمانه در اين است كه زمينه را براي تغيير باورهاي مردم فراهم مي كنند و نظريه پرداز هم از اين زمينه استفاده مي كند و باورهاي جديدي را به مردم القاء مي كند; زيرا در اوضاع در هم و بر هم، فهم مسايل به سادگي براي مردم ميسر نيست و مردم تمايل بيشتري دارند كه باورهايي را كه قبلا حقيقت تلقي مي كردند، مورد سؤال قرار دهند.(3)

علاوه بر اين، همين بحران ها هم از سوي نظريه پرداز به صورت فلسفي درك و فهم مي شوند و نظريه پرداز سعي مي كند از مجراي فلسفه راه حلي براي آنها ارائه كند. بدين لحاظ، هيچ گاه نبايد اين شبهه را به خود راه داد كه انديشه منبعث از بحرانهاي تاريخي است; زيرا نفس اين بحران ها اهميتي ندارند و مهم آن است كه متفكر و انديشمند چه تلقي و برداشتي از آنها دارد. در تأمل نظري، به واقعيت سياسي بحران توجه نمي شود، بله بحران بايد در عالم ذهن طرح و درك شود از مجراي فلسفي حل گردد; يعني بحران در نهايت بحراني، فلسفي تلقي مي شود.

بنابراين، اولين مسأله براي متفكر، شناسايي مشكل جامعه است. پيداكردن ريشه مشكل و تشخيص علل آن، كار بعدي اوست. پس از آن نظريه پرداز جامعه اي را تصوير مي كند كه اين مشكل يا معضل را ندارد. در اين مرحله، نظريه پرداز مي كوشد با استفاده از ذهنيات خود، يك نظم سياسي را كه در حال حاضر وجود ندارد، ترسيم كند و سپس راه حل و پيشنهاد عملي براي رسيدن به آن مدينه فاضله را ارائه دهد.(4)

1. اسپريگن، پيشين، ص 26.

2. فرهنگ رجايي، پيشين، ص 81 .

3. اسپريگن، پيشين، ص 35.

4. همان، صص 27 ـ 26.

[86]

در پديده اي مانند انقلاب نيز دقيقاً چنين مراحلي وجود دارد و خود انقلاب در واقع آخرين حلقه اين روند است و مراحل قبلي آن مانند شناسايي مشكل، تشخيص علل آن و تصوير نظام مطلوب آينده همه در عالم ذهن و انديشه صورت مي گيرد و راه حلي عملي براي رسيدن به نظام مطلوب آينده همان انقلاب است كه مرحله آخر را تشكيل مي دهد. بدين لحاظ تفكر فلسفي و تأمل نظري در واقع، بيان عقلي فراگرد دگرگوني و يا وجه عقلي فراگردي است كه تعارضهاي درون يك فرهنگ را تحليل و روشن و تجزيه و تركيب مي كند.(1)

به عبارت ديگر، قبل از وقوع هر انقلابي، عقل و ذهن بشر روندي را طي مي كند كه ما صرفاً مرحله به عمل رسيدن و تحقق خارجي آن را مي بينيم و هيچ گاه فراگرد عقلي آن را كه در ذهن متفكر تجزيه و تحليل شده، نمي بينيم. منظور ما از تأمل نظري در اين پژوهش آن است كه به اين فرايند ذهني و عقلي توجه كنيم; زيرا اين فرايند هميشه و همه جا وجود دارد. به تعبيري ديگر كار تأمل نظري و فلسفي هرگز پايان نمي پذيرد و هر فرهنگي به كاركرد اين تفكر فلسفي و نظري نياز دارد.(2)

اين تفكر نظري و فلسفي، يك جنبه سيستماتيك و منظم دارد كه مي توان آن را تعبير به دستگاه فلسفي كرد; كسي كه مي خواهد تأملي نظري در مشكل جامعه داشته باشد، نظامي از انديشه را بنا مي كند كه عالم و آدم را در متن آن تعريف مجدد مي كند و با استفاده از يك مبناي نظري، جايگاه همه اجزاي منظومه را مشخص مي كند. همين منظومه يا دستگاه فكري، نسبت به جامعه و مشكلات آن نيز طرح و برنامه دارد و ضمن نفي نظام موجود، نظام مطلوب آينده را هم ترسيم مي كند و با ارائه ايدئولوژي جديد، راه رسيدن به نظام مطلوب آينده را نشان مي دهد.




| شناسه مطلب: 78992