روشن فکری و روشن فکران

روشن فکری و روشن فکران در سال های اخیر در مورد روشن فکری و روشن فکران مطالب بسیار گفته شده که بعضی از آن ها مفید بوده است; اما شاید تا کنون کمتر متعرّض ماهیّت و حقیقت روشن فکری شده باشند. رسم این بوده است و هنوز هم این ا

روشن فكري و روشن فكران

در سال هاي اخير در مورد روشن فكري و روشن فكران مطالب بسيار گفته شده كه بعضي از آن ها مفيد بوده است; اما شايد تا كنون كمتر متعرّض ماهيّت و حقيقت روشن فكري شده باشند. رسم اين بوده است و هنوز هم اين است كه گروه نه چندان مشخص و معيني را به نام روشن فكر بخوانند و در باب صفات و آثار وجودي ايشان حكم كنند. البته هر كس بخواهد در باب روشن فكري و روشن فكران چيزي بگويد نمي تواند در آثار و آراء و افكار و اعمال ايشان نظر نكند; ولي اين نظر كردن بايد مسبوق به اين پرسش باشد كه روشن فكر از كجا آمده و كجايي است و اقوال و افعال او چه نسبتي با حقيقت و ذات روشن فكري دارد؟ مقصود از اين كه روشن فكر از كجا آمده است اين نيست كه به كدام طبقه اجتماعي تعلق دارد يا از مردم كدام منطقه عالم است. البته اين كه از كدام منطقه است و چگونه زندگي مي كند، بي تأثير در وضع و صورت روشن فكري نيست; اما حقيقت روشن فكري به منطقه و اوضاع اجتماعي و سياسي مربوط نيست; و اگر نسبت و ارتباطي باشد، نسبت ميان مرتبه و نظام روشن فكري از يك سو و اوضاع و شرايط سياسي و اجتماعي و اقتصادي از سوي ديگر است. و البته بر خلاف آن چه كه معمولاً در غالب حوزه هاي علوم اجتماعي و انساني انگاشته مي شود، اين نسبت، نسبت علت و معلولي نيست بلكه اوضاع و احوال اجتماعي جديد و روشن فكري هر دو از يك جا آمده و شئون و ظواهر يك چيزند و اين تناسبي كه ميان دو شأن يك چيز وجود دارد موجب مي شود كه تصور كنند ميان آن دو نسبت علت و معلولي وجود دارد. ماركسيست ها روشن فكري را از آثار دوره بورژوازي مي دانند و با اين كه به تعلقات طبقاتي اشخاص اهميت تام مي دهند، روشن فكران را به قشرها و طبقات مختلف اجتماعي و بيشتر به قشر خرده بورژوا منسوب مي كنند; و خرده بورژوا قشري است كه هر چه در بيان تاريخ و سياست و...با اصول و قواعد ماركسيسم موافق نباشد به آن حواله داده مي شود. در واقع خرده بورژوازي گاهي آشغال دان بناي ماركسيستي تاريخ است كه هر چه را زياد مي آورند و به دردشان نمي خورد، در آن مي اندازند; و احياناً پستوي ذخيره چيزهايي است كه نمي دانند به چه درد مي خورد، اما فكر مي كنند كه شايد روزي بتوان از آن استفاده كرد. ماركسيست ها در مورد روشن فكران هر دو معامله را كرده اند. مقصود ما در اينجا بحث از نظر ماركس و ماركسيست ها در باب روشن فكر و روشن فكري نيست. چون اشاره اي به تناسب شئون اجتماعي و وضع روشن فكري كردم و در آثار بعضي از ماركسيست ها هم ممكن است به اين تناسب برخورد شود، تذكّر اين معني لازم است كه ماركسيسم در باب حقيقت روشن فكري نظر جدّي ندارد، و مخصوصاً بعد از ماركس بحث در روشن فكري در بين ماركسيست ها هم به صورت پژوهش هاي اجتماعي و سياسي در آمده است. نكته ديگري كه در مورد روشن فكران بايد مخصوصاً مورد توجه باشد اين است كه چه در زبان فارسي و چه در زبان هاي اروپايي لفظ روشن فكر يا انتلكتوئل معمولاً لفظ پسنديده اي است، در اين باب مطالب بسيار مي توان گفت، ولي چون بنابر اختصار و اشاره است مي گويم كه اگر لفظ فرنگي افاده ي معني اهل نظر و رأي مي كند، در اينجا نظر و اهل نظر بودن معني خاصي دارد كه بايد بيان شود. در لفظ فارسي روشن فكر دقت كنيم مي بينيم كه متضمن هيچ مدحي نيست و ممدوح دانستن اين لفظ جهات خارجي و عارضي دارد. اگر روشن فكر كسي است كه فكر روشن دارد (كه اكنون و در وضع كنوني ديگر چنين نيست و ابهام و پريشاني جاي آن را گرفته است)، داشتن فكر روشن به خودي خود هيچ هنري نيست. اگر فكر روشن را با فكر مغشوش قياس مي كنيم و اولي را ترجيح مي دهيم، البته كه حق داريم. اگر چيزي براي كسي واضح و روشن است و در نظر ديگري ابهام دارد، كسي كه علم واضح و روشن دارد، بر آن كه مطلب را به ابهام مي داند برتري دارد. اما روشني در اينجا در مقابل پريشاني و اغتشاش و ابهام نيست، بلكه در مقابل عمق و احياناً مقابل سرّ است; يعني روشن فكر كسي است كه با راز ميانه اي ندارد و نفي سرّ و راز مي كند. يا اگر بخواهيم دقيق سخن بگوييم. در فلسفه ي جديد مخصوصاً از زمان دكارت، عقلي پديدار شده است كه هر چه را كه روشن نباشد، مردود مي انگارد. روشن فكري را با هيچ فلسفه اي و من جمله با فلسفه ي دكارت اشتباه نبايد كرد; و اي بسا كه روشن فكراني باشند كه يك سطر از دكارت نخوانده باشند و از فلسفه هيچ چيز ندانند، ولي روشن فكري بر اثر فلسفه و مخصوصاً بر اثر فلسفه دكارت و دكارتيان قرن هفدهم و هيجدهم به وجود آمده و نضج پيدا كرده است. پس حتي اگر بگوييم كه روشن فكر كسي است كه فكر روشن دارد، چيزي در ستايش او نگفته ايم; چنان كه اگر كسي بگويد مطالب كتاب طبيعت ارسطو روشن نيست و هر كسي از عهده فهم آن بر نمي آيد، فيلسوف را مذمت نكرده است; مگر آن كه اهليتّ ورود در اين قبيل مطالب را نداشته باشد; كه در اين صورت سخنش قابل اعتنا نيست. البته معمولاً چون نظر به منشاء پيدايش روشن فكري نمي شود، به اين معاني هم توجه نمي كنند و در لفظ روشن فكر نوعي مدح و ستايش مي بينند. بسيار چيزهاي روشن هست كه قابل اعتنا نيست و چه بسيار مطالب و معاني عميق و كلمات دقيق وجود دارد كه يكي از آن ها به هزار خروار از آن چيزهاي روشن مي ارزد، نقل است كه مولاي موحّدان علي(ع) در پاسخ كميل بن زياد كه پرسيده بود حقيقت چيست؟ فرموده بود: الحقيقةُ كشفُ سبحات الجلال و چون كميل درخواست كرده بود كه طور ديگر بگويند كه او دريابد، فرموده بود: الحقيقةُ هَتكُ الستر و غلبةُ السرّ. اين عبارت درياي ژرف معاني است و نمي شود كه روشن باشد. روشن فكر هم كسي نيست كه زبان حالش اين باشد كه: داد جارويي به دستم آن نگار***گفت از دريا برانگيزان غبار روشن فكر با اين قبيل بيانات سر و كار ندارد و اگر به ظاهر الفاظ برخورد كند متعجب مي شود كه چگونه حقيقت، هم هتك ستر (ظاهر شدن) و هم غلبه ي سرّ است. عقل او ظهور و خفا و سِتر و سرّ را چيز ديگر مي داند، و در مآل امر از تفكر روي مي گرداند. اگر دكارت در طلب احكامي بود كه بديهي و روشن باشد، روشن فكري كه در قرن هيجدهم ظهور كرد طرح عالمي را ريخت كه در آن تمام مسايل حل شده باشد يا به آساني حل شود. روشن فكر اگر به فلسفه هم بپردازد، آن را مبتذل مي كند و در خدمت سياست و ايدئولوژي قرار مي دهد و يا مهمل بودن آن را اثبات مي كند. روشن فكر در سوداي قدرت است و قدرت را مي بيند; وگرنه به علم و عمل هم كاري ندارد. اين ها همه وسيله و شايد مشغوليت است، البته براي كسي كه در رؤياي قدرت از قدرت دور است، ادبيات و ايدئولوژي پناهگاه مناسبي است. اكنون ببينيم وضع روشن فكري در كشور ما چگونه است؟ تاريخ صد ساله ي اخير ايران تاريخ روشن فكري است. اما اين روشن فكري كه مرحوم جلال آل احمد به آن توجه پيدا كرده بود و آخرين كتاب خود را تحت عنوان در خدمت و خيانت روشن فكران نوشت، هنوز به اندازه كافي مورد تحقيق قرار نگرفته و از ماهيت آن پرسش نشده است. آل احمد با اين كه تاريخ اجمالي روشن فكري در ايران را نوشته و تلويحاً تمام ايشان را غربزده خوانده است، روشن فكران را به دو دسته و گروه تقسيم كرده است: 1ـ روشن فكراني كه در خدمت دستگاه قرار گرفته و در آن منحل شده اند. (بعضي از اين ها خيال كردند كه چون رسماً در حكومت شركت ندارند يا مثلاً به نفع آن قلم نمي زنند، به تحكيم و حفظ حكومت مدد نمي رسانند.) 2ـ روشن فكراني كه با قدرت حكومت در افتاده اند و با دست و زبان در جهاد بر ضد آن شركت كردند. آل احمد مي خواست كه روشن فكران از خدمت حكومت خارج شوند و در مقابل آن بايستند، ولي هرگز اين پرسش برايش مطرح نشد كه روشن فكران ما تا كجا مي توانند در مخالفت پيش بروند و مخالفتشان با چيست. چنان كه اشاره شد مطلبي كه موجب سوء تفاهم مي شود، لفظ روشن فكر است. ظاهراً روشن فكر كسي است كه فكر روشن دارد و اين لفظ در مقام تحسين و ستايش به كار مي رود. لفظ فرنگي هم مي تواند موجب اشتباه باشد. انتلكتوئل كسي است كه انتلكت (خِرَد) راهنماي اوست و ظاهراً او اهل خرد و تدبير خردمندانه است. ولي هر صاحب نظري را نمي توان انتلكتوئل (روشن فكر) خواند. طايفه اي از اهل نظر روشن فكرند كه به ترتيب و نظام حكومت و تدبير آن علاقه دارند و در آن بحث مي كنند. مي توان گفت كه آل احمد با اين تحديد موافق بود. او بارها روشن فكر را در ارتباط و نسبتي كه با سياست دارد وصف كرده است. پس به نظر او هر درس خوانده اي كه بگويد من به سياست كاري ندارم و به پژوهش هاي خود مشغول باشد لايق عنوان روشن فكر نيست; زيرا اعتنا به سياست شرط روشن فكري است. به نظر من آل احمد در اين مورد حقّ داشته كه به عالمان و صاحب نظراني كه در سياست دخالت نمي كردند، عنوان روشن فكر نمي داد. اما اين مطلب در نوشته هاي او مبهم است; او مداخله در سياست و مخالفت با حكومت را در شأن روشن فكران خوب در آن سهيم و دخيل باشند; ولي آيا هر صاحب نظري كه در سياست مداخله كند روشن فكر است؟ آل احمد اين نكته را درست دريافته كه روشن فكر اهل سياست است و شايد اين استنباط او ناشي از تعلق خاطر او به سياست باشد. درست بگويم آل احمد به نظر من از آن جهت روشن فكري را مقيّد به سياست مي داند كه سياست در نظر او بالاتر از همه چيز است. سياست ضامن تحقق خوبي ها و درستي ها يا زشتي ها و بدي ها است. با سياست بناي عدالت و ظلم گذاشته مي شود. و البته اگر سياست را با باطن آن مراد كنيم، اين قول درست و جدّي است. به هر حال من با آل احمد موافقم كه روشن فكر آدم سياسي است و باز رأي ضمني او را تأييد مي كنم كه هر درس خوانده اي روشن فكر نيست; اما معتقد نيستم كه مثلاً بردياي دروغين (مغي كه برديا برادر كامبوجيا پسر كوروش را كشت و به نام او سلطنت كرد) روشن فكر بوده است آن مغ شايد عالم دين بود كه پرواي قدرت كرد; اما روشن فكر نبود; روشن فكر محصول تاريخ جديد غربي است و پيش از آن نبوده است. نه فقط بردياي دروغين بلكه افلاطون و فارابي و نظام الملك هم هيچ كدام روشن فكر نبوده اند. زيرا روشن فكر كسي است كه با ابتداي از اصل جدايي سياست از ديانت به مدد خردي كه جاي وحي را گرفته و در مقابل آن قرار دارد، طرح سياست در مي اندازد و يا اگر به ظاهر دين معتقد باشد، دين را در كنار علم و تمدن غرب مي گذارد و به تصرف در آن رضا نمي دهد. به يك اعتبار روشن فكري در قرن هيجدهم ظاهر شد و صورت هاي مختلف آن را در همه جاي عالم كنوني مي توان ديد. البته طوايف مختلف روشن فكران ايدئولوژي هاي مختلف دارند، امّا وجه مشترك تمام ايشان اين است كه به هر حال اهل ايدئولوژي هستند. روشن فكر ممكن است كمونيست، سوسياليست، محافظه كار يا معتقد به دموكراسي و حتي خدمتگزار مستبدان باشد. ولي عمل او از پيش توجيه شده است و حال آن كه به يك ديندار حقيقي نمي توان عنوان روشن فكر اطلاق كرد; زيرا ديندار، ايدئولوژي به معني دستورالعمل سياسي دنيوي ندارد و نمي تواند داشته باشد; و اصلاً محتاج به آن نيست. ايدئولوژي چيست؟ ايدئولوژي مجموعه ي احكام و دستورالعمل هاي سياسي است; به شرط آن كه منشاء اين احكام و دستورالعمل ها فهم بشر باشد. ايدئولوژي به ديانت ربطي ندارد و مأخوذ از اصول ديانت نيست، بلكه در آن به وهم و فهم بشر اصالت داده مي شود. روشن فكر از آن جهت كه صرفاً به خرد فهم اعتماد مي كند، اهل ايدئولوژي است; و البته انتلكت در لفظ انتلكتوئل به معني عقل در اصطلاح اهل ديانت و كلام و فلسفه (از افلاطون تا دكارت) نيست; بلكه مراد از آن نحوي خرد عملي مستقل بشر است كه مدد از هيچ جاي ديگر نمي گيرد و به استقلال، وضع نظامات و قوانين مي كند. روشن فكر صرفاً به اين خرد كه البته مراتبي دارد اعتماد مي كند و روشن فكر بسته به اين كه صاحب چه مرتبه اي از اين خرد باشند، مقامات مختلف دارند. روشن فكران ما از صد سال پيش به اين طرف به تقليد و پيروي از اين خرد پرداخته اند. آن ها حتي در عقل و خرد ايدئولوگ هاي اروپايي سهيم نشدند. بلكه آن را مطلق انگاشتند و عجب اين كه بعضي از ايشان صلاح دين و دنيا را در متابعت از آن تشخيص دادند. اين روشن فكري به هر صورتي كه متحقق شده باشد، حتي اگر صفت ضدّ استعماري داشته باشد، نمي توان اميد قطعي به آن بست; البته ملامت ايشان هم سودي ندارد. من خيال مي كنم آل احمد قدري از اين معني را احساس كرده بود كه اميد و تمنّاي تغيير در وضع روشن فكران داشت. اما اين كه اين تغيير چيست؟ و چگونه است، گفتنش آسان نيست و آل احمد در اين باب دچار زحمت و تكلف شده است. علاوه بر اين، او بسياري از چيزهاي ظاهر در تاريخ غربزدگي را نديد يا نديده گرفت. او ديد كه امثال طالب زاده و ملكم سطحي بوده اند و از روي تقليد يا ريا سخناني در باب دين و دنيا و سياست و اصلاحات و قانون و تعليم و تربيت مي گفته اند; او نعش به دار آويخته حاج شيخ فضل اللّه نوري را پرچم غربزدگي مي دانست كه بر سر در اين سرا افراشته است و مخصوصاً بعد از سال چهل و دو اين توجه برايش حاصل شد كه هنوز روشن فكران بايد از روحانيت درس غيرت بگيرند. آل احمد اين حرف ها را مي زد; اما نمي توانست آن ها را به اصولي باز گرداند و از آن نتايج صريحي در باب روشن فكري بگيرد. او به مدد ذوق، توصيف نسبتاً درخشاني از وضع روشن فكران كرد; اما به حقيقت و ماهيت روشن فكري پي نبرد. او فقط روشن فكران را ملامت و احياناً نصيحت كرد. چه نصيحتي مي توان به روشن فكران كرد؟ اگر روشن فكري ماهيتي خاص دارد; در طريقي كه خلاف اقتضاي طبيعتش باشد نمي رود; چيزهايي كه طالب زاده و ملكم و مستشارالدوله و سعدالدوله و روحي و ميرزا آقاخان و... گفته اند، سليقه ي شخصي شان نبود; بلكه مطالب ايشان عين روشن فكري بود. روشن فكري امروز هم عين مطالبي است كه روشن فكران مي گويند. اگر اينان اين حرف ها را نمي زدند روشن فكر نبودند; يا لااقل در مرتبه ديگري از روشن فكري قرار داشتند. پس اگر تذكري به روشن فكران داده مي شود، غرض اين نيست كه ايشان با ماندن در عالم روشن فكري راه و روشي را كه مقتضاي روشن فكري نيست پيش بگيرند; بلكه در باب روشن فكري تأمل كنند و ببينند كه از كجا آمده اند و چه مي گويند. مسايل مورد نزاع روشن فكران مسائل ايدئولوژيك از قبيل ملت و طبقه و دولت و حكومت و امپرياليسم و... است. در مورد طبقات هيچ كس نمي تواند منكر نوعي مبارزه ي طبقاتي باشد و وجود زمينه هاي تعصّب قومي هم جاي انكار ندارد. اما روشن فكر كنوني نه مظهر مبارزه طبقاتي است و نه حقيقت عصبيت هاي قومي را باز مي گويد; او حتي وقتي از آزادي هاي دموكراتيك سخن مي گويد، به آرزوهاي روشن فكري خود مشغول است و خلاصه روشن فكري با اين مسايل به صورتي كه در شرايط كنوني عنوان مي شود، تحقق مي يابد. تصوّر نشود كه چون روشن فكران داعيه مقام رهبري دارند، در مبارزات طبقاتي و قومي و ملّي و آزادي خواهي هم وارد مي شوند و به آن مدد مي رسانند. روشن فكران در حقيقت اهل مبارزه نيست; بلكه از فرصت و موقعيت و مجالي كه پيدا مي شود به مقتضاي مرام خود بهره برداري مي كنند. ولي مطلب به همين جا پايان نمي يابد. اگر روشن فكري محدود و به همين فرصت طلبي بود، مشكل چنداني نداشتيم. امّا روشن فكري در ايران از ابتدا عبارت بوده است از تعلق به بعضي عادات و فروع كه از غرب آمده و جاي احكام شريعت را گرفته است. معمولاً از اين تعلق ذكري نمي كنند; گويي روشن فكري صرف آشنايي با بعضي آراء و عقايد و قواعد و دستورالعمل هاي سياسي يا صرفاً براي ردّ و اثبات آن ها است; نه روشن فكري با اطلاع از ايدئولوژي ها حاصل نمي شود. آراء و عقايد روشن فكران هم چيزي نيست كه آن ها بتوانند از آن دست بكشند. ممكن است روشن فكر يك ايدئولوژي را رها كند و دست در ايدئولوژي ديگر بزند; اما از آن حيث كه روشن فكر است، بايد وابسته به يك ايدئولوژي يا سرگردان ميان ايدئولوژي ها باشد. اما اين سرگرداني به معني رهايي و خلاصي او از ايدئولوژي ها نيست; يعني او از حدود ايدئولوژي خارج نشده است; بلكه گرفتاريش اين است كه نمي داند كدام ايدئولوژي را برگزيند. روشن فكر ممكن است ابتدا سوسياليست باشد; بعد به ليبراليسم رو كند و در اين ليبراليسم في المثل به فراماسونري به پيوندد و بالاخره در اختيار فاسدترين قدرت هاي سياسي درآيد. مي دانيم كه صاحبان اين ايدئولوژي ها با هم نزاع دارند و ظاهراً هيچ مناسبتي ميان اين طوايف نيست و با هم ضديت آشتي ناپذير دارند. اما يك چيز در آراء و عقايد و بستگي اين طوايف مشترك است و آن اين كه منشأ احكام و قواعد و دستورالعمل ها بشر است; و احكام ديني و آسماني صرفاً از جهت تاريخي و اجتماعي اهميت دارد و ديگر منشأ اثر نيست. پيداست كه تمام طوايف روشن فكران ضديت علني با دين نمي كنند; حتي در ايدئولوژي هايي كه با مذهب و ديانت مخالفت مي شود، جايي براي آن در وجدان مردمان منظور مي كنند و مي گويند كه دين، امر وجداني است. مي دانيم كه بر طبق اعلاميه حقوق بشر اعتقادات ديني آزاد است. معني ظاهر اين حكم آن است كه نمي توان از جهت اين كه كسي اعتقادات ديني خاصي دارد، متعرض او شد. كساني كه از اعلاميه حقوق بشر دفاع مي كنند به معني ظاهري موّاد آن توّجه دارند و مخصوصاً اگر كسي چون و چرايي در آن بكند، متهمش مي كنند كه مثلاً طرفدار استبداد ديني است و به اعتقادات مردم حرمت نمي گذارد و مخالف آزادي است، و حال آن كه آزادي اعتقادات ديني در اعلاميه حقوق بشر به معني آزادي بشر از دين است و بر طبق آن ديانت نبايد مبناي مناسبات و معاملات مردمان باشد; وگرنه آزادي در تعلق به اين يا آن دين امر تازه اي نيست و اصلاً معني ندارد كه كسي را وادار به ايمان و اعتقاد خاصي بكنند; زيرا با قدرت نمي توان اعتقاد ايجاد كرد; بلكه اعتقادات ممكن است منشاء قدرت بوده باشد. آزادي اعتقادات ديني در اعلاميه حقوق بشر به معني قطع تعلّق از ديانت است و به معني اين است كه دين را به اشخاص واگذارند و بگذارند در زندگي خصوصي خود با دين هر چه مي خواهند بكنند و هر ديني كه مي خواهند داشته باشند; ولي از خانه كه بيرون مي آيند به دين كاري نداشته باشند; بلكه بايد تابع قواعد و قوانين مدني دنيوي باشند و اگر آن را نقض كنند مجرم اند; ارتكاب حرام و گناه اگر منافاتي با قانون مدني نداشته باشد، مباح است و عمل حلال و مباح ديني اگر در قوانين و قواعد مدني منع شده باشد، خلاف يا جرم است. ولي معمولاً در بحث ها و نزاع ها اين معني مسكوتٌ عنه گذاشته مي شود. البته اين را هم نبايد به صورت سليقه خاصي تلقي كرد و ناشي از غلبه ي بي دينان و سست اعتقادها بر مردم متديّن دانست و گمان كرد كه مي توان كه اين سست اعتقادها را به راه آورد يا به جاي ايشان اشخاص ديگري گماشت. مقتضاي عصر جديد و دنياي كنوني چنان است كه بشر با اثبات قدرت خود وحي را انكار مي كند و فهم خود را ملاك همه چيز قرار مي دهد. اين جدايي سياست از ديانت كه در غرب پيش آمد يك امر اتفاقي نبوده و از اوضاع اجتماعي ممالك غربي هم بر نيامده است; بلكه اوضاع اجتماعي غرب و تمام عالم كنوني تحقق سياسي و اجتماعي مذهب اصالت بشر است. بي اعتنايي به ديانت كه به خصوص از قرن هيجدهم در همه جا شايع شده است نه بدان جهت است كه روشن فكران قرن هيجدهم به دين بي اعتنا بوده و اين بي اعتنايي را به ديگران منتقل كرده اند آن ها مظهرِ يك عهد هستند و اين عهدي است كه بشر با خود بسته است. بشر جديد صورتِ خود را در آئينه ي حق ديده و به جاي اين كه با حق عهد ببندد با خود عهد بسته است. پس قهري و طبيعي است كه چنين بشري به ديانت پشت كند و اين پشت كردن را با دواعيِ ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم و سوسياليسم و ليبراليسم و كلكتيويسم و انديويدوئاليسم بپوشاند. روشن فكري به معنايي كه گفتيم با دينداري جمع نمي شود. امروز در زبان ما لفظ روشن فكر مانند الفاظ ايدئولوژي و جهان بيني با مسامحه بسيار به كار مي رود و اين قبيل مسامحه ها اسباب سوءتفاهم و حتّي مانع طرح درست مسايل مي شود. درست است كه روشن فكر يك طرح سياسي دارد، اما هر كسي كه در قديم و جديد طرح سياسي داشته روشن فكر نبوده است و نيست. زيرا مقصود از طرح سياسي در تعريف ما طرحي است كه ساخته و پرداخته فهم و وهم بشر باشد. پس تكرار مي كنم كه اشخاصي مثل افلاطون و بردياي دروغين و فارابي و غزالي و نظام الملك روشن فكر نبوده اند. روشن فكري اختصاص به عصر جديد دارد; هر چند كه نطفه اش را در آثار افلاطون و ارسطو مي توان يافت. در قديم حُكّام از قواعد و اصول معهود يا از احكام ديانت عدول مي كرده اند، اهواء فردي و شخصي يا تعصبّات قومي در كارهاي شان مؤثر بوده و سعي داشته اند كه اين اهواء و تعصبّات را به نحوي توجيه كنند. درست است كه في المثل معاوية بن ابي سفيان قبل از اين كه ماكياولي طرح سياست مستقل از ديانت و اخلاق دراندازد، عملاً اين معني را متحقّق كرد; اما هر چه كرد به نام خليفه كرد و به توجيه اعمال خود بر طبق كتاب و سنت پرداخت. ابن خلدون هم كشف كرد كه قوام حكومت ها بر عصبيّت است; اما تا دوره جديد طرح سياسي وجود نداشت (طرح مدينه فاضله افلاطون طرح عقلي است و مظهر محسوس عالم معقول است). اشتباه نكنيم كه بگوييم اكنون هم مثل هميشه اهواء شخصي و عصبيت هاي قومي، حكّام و ثروتمندان را فاسد مي كند. بي ترديد هر قدرتي كه از حق نباشد فساد مي آورد; اما قدرت هاي كنوني مبتني بر مبادي و اصولي است كه با آن اين اهواء و عصبيت ها صورت خاصّ پيدا مي كند و توجيه مي شود، يا درست بگوييم اين اصول و مبادي زمينه مناسب و رشد و غلبه صورتي از اين اهواء و عصبيت ها است. در دنياي كنوني ما صرفاً با اهواء و عصبيت ها و مبارزات طبقاتي و قومي و استيلاي اقتصادي و نظامي سر و كار نداريم; بلكه آن چه منشأيت اثر تام و تمام دارد و غالب است، ايدئولوژي هايي است كه اهواء و عصبيت ها و اختلافات را توجيه مي كند و راه مي برد و البته كه ايدئولوژي ها هم برآمده از فلسفه هاست; هر چند كه با فلسفه مخالف باشد. روشن فكري در اين وضع و صرفاً در اين وضع، ممكن است; اما اين كه در عصر حاضر يك ديندار و متشرّع هم با ايدئولوژي ها آشنايي دارد مطلب ديگري است و چنين كسي را نمي توان روشن فكر دانست; روشن فكر كسي است كه وجودش عين يكي از اين ايدئولوژي ها از همه جا بريده و به هيچ جا نپيوسته باشد. (و خطرناك ترين روشن فكران از اين طايفه اند و از ميان اينهاست كه خود فروختگان سياسي و تبهكاران و آدمكشان و نيست انگاران سياست زده ديوانه قدرت، بيرون مي آيند.) با توجه به آن چه گفته شد نمي توان گفت كه اگر اولين روشن فكران يعني امثال ملكم و طالب اف رويي به جانب ديانت داشتند يا قادر بودند مسايل زمان خود را درست مطرح كنند، روشن فكران كنوني غير از اين مي شدند كه هستند. آن ها نمي توانستند جز آن كه بودند باشند. اگر آن ها ديندار بودند يا لااقل به جدّ، طرح مسايل مي كردند روشن فكر نبودند; بلكه ديندار يا فيلسوف بودند. روشن فكري لوازمي دارد كه از هم منفك نمي شود، با وجود اين اگر مي خواهند به لفظ روشن فكر توجه كنند و هر صاحب نظري را به اين عنوان بخوانند نزاعي نيست; ولي در بحث جدّي نبايد روشن فكر را با تحصيل كرده اشتباه كرد. روشن فكري اوصاف ذاتي دارد و به صرف نصيحت رويه اش را رها نمي كند و به رويه ي ديگر نمي گرود; مگر اين كه چيزي او را به درنگ و تفكر وا دارد و از روشن فكري آزادش كند. در دوره بالا گرفتن انقلاب ما، بعضي روشن فكران غربي داشتند مستعد درنگ كردن و پرسش مي شدند; ولي روشن فكران خودمان بعداً تا آن حدّ هم پيش نرفتند. اكنون هم چيزي كه نشانه تحول باشد در ميان ايشان پيدا نيست; همان حرف هاي گذشته را مي زنند و در حرف، طالب آزادي هاي دموكراتيك و ترقي و صلح و سوسياليسم و امثال آن هستند; و البته كه ساده لوح ترينشان بهشت زميني آزادي و صلح و دموكراسي و ترقي و سوسياليسم مي خواهند، اما آن ها فراموش كرده اند كه خود را اهل نظر مي دانند (و يكي از گرفتاري هاي روشن فكر اين است كه شأن و حدّ و حدود خود را نمي شناسد و نمي داند چكاره است) و بايد در اين معاني تحقيق كنند. لابد مي گويند دويست سال است كه در اين معاني تحقيق شده و بشر براي رسيدن به آن مبارزه كرده است; ما هم به جاي حرف زدن بايد اين ها را بخواهيم و به دست آوريم; غافل از اين كه اين چيزها هميشه و در همه جا نه خواستني بوده است و نه به دست آمدني و حقيقت و ماهيت آن ها همان است كه تا كنون در اروپاي غربي و شرقي و در شرق آسيا متحقّق شده است و ربطي به سخنان رؤيايي ندارد و عجب نيست كه ليبرال هاي ما كه درس بردباري در قبال آراء مخالف مي دهند حوصله شنيدن قول مخالف خود را ندارند و مناديان متفرق و پريشان صلح و سوسياليسم هم فقط فرقه خود را لايق تحقق بخشيدن بهشت زميني مي دانند. آل احمد كم و بيش اين ها را حس كرده بود. او دريافته بود كه روشن فكران پايشان روي زمين نيست و ريشه در زمين خود و هيچ سرزميني ندارند و تمام نزاع ها بر سر قدرت است و چون نمي توانند مؤسس قدرت باشند، دنبال قدرتي مي گردند كه با روشن فكري سنخيّت داشته باشد تا خود را در پناه آن قرار دهند. تكرار مي كنم كه نزاع هاي امروز هم براي آزادي نيست، بلكه بر سر قدرت است. آل احمد به هر جا رفت، اين قدرت طلبي يا تسليم به قدرت را ديد و ملول شد; امّا هرگز به آغاز و حقيقت اين اراده به قدرت نرسيد و در باب مآل و مصير آن تفكر نكرد. و به اين جهت در عين اظهار بيزاري از قدرت، از حدود عالم قدرت خارج نشد. تمام مطالب غرب زدگي و ترجمه ي عبور از خط ارنست يونگر گواه اين مدّعا است. در غرب زدگي كه بيشتر استيلاي فرهنگي و اقتصادي امپرياليسم شرح شده، مخالفت هست امّا نجات تفكر اصلاً مطرح نيست، بلكه نوشته پر است از ردّ و بيزاري از آن ملامت كساني كه به آن تسليم شده اند. روشن فكر چاره اي جز آن ندارد كه يا تسليم به قدرت قدرتمندان شود يا به آنارشيسم رو كند، ولي آل احمد در وراي اين دو شق اميد ضعيفي به يك ملجاء ديگر يعني ديانت بسته بود و در ميان خوف و رجاء دستش را لرزان به جانب آن دراز كرد. من در اين بحث نمي كنم كه او بعد از اين توجه چه مي بايست بكند; بلكه وجود او را نشانه مي دانم و اهميت او در همين نشانه بودن اوست او در ميان روشن فكران نظاير زيادي نداشت. آل احمد در آثارش بدون اين كه قصد ردّ روشن فكري را داشته باشد و در ماهيّت روشن فكري بحث كند، ناتواني روشن فكران را نشان داد. او در عداد روشن فكران معدودي بود كه تجربه سياسي به ايشان قدري عبرت آموخته بود; او طغيان نكرد; او كه خود يك روشن فكر ضدّ استعمار بود، استعمار و امپرياليسم را در ادبيات و ايدئولوژي ها و در فلسفه غرب نديد يا چيزي از دور حس كرد. اصلاً آل احمد با روشن فكري در نيفتاد; بلكه از وضع روشن فكري خودماني ناراضي بود. مع ذلك اين نارضايتي را نبايد ناچيز انگاشت. اشاره كرده ام كه گرفتاري هاي ما در اين بوده است كه از دويست سال پيش يا لااقل از صد سال پيش به اين طرف، در خانه خود نبوده ايم و نسبت ما با همه چيز و همه كس به هم خورده است. روشن فكر كه به علوم جديد و من جمله به علوم اجتماعي و انساني آشنا شده است، با خانه خود و در خانه خود بيگانه است. او كه همه را هپروتي مي خواند و از واقعيت و شناخت علمي دم مي زند از غير روشن فكر هپروتي تر است; او نه زبان مردم را مي فهمد و نه مردم زبان اختراعي او را در مي يابند. او با روشن فكر غربي هم همراه نيست، زيرا فقط بعضي از حرف هاي روشن فكر غربي را تكرار مي كند و معمولاً وقتي كه كتابي تأليف مي كند نقل پراكنده سخنان روشن فكر غربي است و روح تأليفاتي غربي در آن نيست. روشن فكر ما بر خلاف ادعايش از وضع تاريخي خود خبر ندارد و پايش روي زمين نيست. روشن فكر، غربزده است و عجب نيست كه آل احمد غربزدگي و روشن فكري هر دو را عنوان كرد. اكنون با انقلاب اسلامي، غربزدگي مورد سؤال قرار گرفته است. اما مراقب باشيم كه اين پرسش به صورت ديگري از آن در جامه مبدّل ظاهر نشود. ما از غربزدگي زياد حرف مي زنيم اما به ادراك حقيقت آن چندان نزديك نيستيم. غربزدگي بر خلاف آن چه مرحوم آل احمد مي پنداشت يك بيماري نيست و نسخه معين و داروي علاج فوري ندارد. سوء تفاهم در مورد غربزدگي از آنجا ناشي شده است كه چون ما در تماس با غرب، غربزده شديم و يكي از آثار عمده غربزدگي تقليد از غربي ها بود، نتيجه گرفتند كه اگر غربزدگي تقليد از غرب است، نوعي بيماري و عادت مذمومي است كه عارض زندگي ما شده است و البته اگر عارضه باشد مي توان آن را رفع كرد. در اينجا اشتباهي ميان عرض و صورت واقع شده است; منتهي در بيان اين مطلب كه غربزدگي صورت تاريخ جديد شده است بايد احتياط كرد. غربزدگي در غرب با نسخ قرون وسطي صورت خاصي پيدا كرد; اما غربزدگي ما نوعي مسخ بوده و در مسخ تركيب صورت و ماده اتحادي نيست، بلكه انضمامي است. ممكن است بگوييد كه اگر غربزدگي چيزي زايد و منضم به مادّه ي تاريخ ماست، بايد آن را در حكم عرض دانست; چه اگر صورت حقيقي بود مي بايست با ماده متّحد باشد. بحث در ماده و صورت ارسطويي نيست; حتي مسخ را هم نبايد به معاني اي كه در كتب فلسفه از اين لفظ مراد شده است، مراد كرد. منظور اين است كه وقتي صورت جديد تاريخ غربي آمد اجزاء متفرق و پراكنده و صور انتزاعي و پريشان بود; ولي به هر حال صورت و مادّه تاريخ گذشته با هم يكسره مادّه شد و آن صورت هاي پريشان را به خود گرفت; نه اين كه صورت و مادّه قديم مانده باشد و چيزي از خارج عارض آن شده باشد كه بتوانيم آن را برداريم و به دور بيندازيم. غربزدگي با تاريخ صد ساله ي اخير ما در آميخته است و هر كس به اين معني توجه نكند، اي بسا كه خود در دام غربزدگي مي افتد، اين مسخ از نوع مسخ كافكا هم نيست; بشر غربزده به يك اعتبار مسخ شده ولي از بشريّت خارج نشده است; او بشر ديگري شده است. آيا مقصود اين است كه اين بشر ديگر بشري است كه از حق دور شده است؟ بشر به صرف اين كه از حقّ اعراض كند و خود را حقّ انگارد به معني اصطلاحي لفظ غربزده نمي شود. چنين بشري همواره بوده است; و اگر نبود شرك معني نداشت و طاغوت پيدا نمي شد. هر كس كه معرض از حقّ باشد و فرياد اناالحق بزند بالضروره غربزده نيست; بلكه وجود بشر غربزده عين اعراض از حقّ و نفس فرياد اناالحق است. غربزدگي علم و آييني نيست كه از جايي آمده باشد و بشر آن را ياد گرفته يا به آن معتقد شده باشد و بتواند علم خود را رها كند و از معتقداتش رو بگرداند و به چيز ديگري معتقد شود; بلكه بشر با نزول و سكني در غربزدگي به نوعي علم رسيده و عقايدي را قبول كرده و عقايد ديگر را منكر شده است. اين علم و عقايد هم تمام حقيقت غربزدگي نيست، بلكه از آثار و نتايج آن است. غربزدگي گرچه ريشه اش در فلسفه يوناني است و سابقه دو هزار و پانصد ساله دارد، صورت مشخص و مستولي آن از آغاز رنسانس پيدا شده است. با ظهور غربزدگي، صورت قديم تاريخ نسخ مي شود و بشر تازه اي به دنيا مي آيد. اين بشر ديگر بنده حقّ نيست; او حقّ را فراموش مي كند تا خود جاي حقّ را بگيرد و صاحب و مالك آسمان و زمين شود. اين معني را با اناالحق فرعوني اشتباه نكنيم; فرعون غرور داشت و غلبه هواي نفس او را به استكبار و دعوي كشاند. فرعون و تمام فراعنه و طاغوت ها موجودات بشري بودند كه نفس امّاره بر ايشان غلبه كرده بود. بشر همواره نفس امّاره داشته و مقهور آن مي شده است; اما در دوره جديد نفس امّاره واجب الاطاعة مي شود. بشر تا دوره جديد متابعت از نفس امّاره را اصل نمي دانست و اصول و قواعد زندگي او از نفس امّاره نشأت نمي گرفت. بشر جديد موجودي است كه چون در خود نظر مي كند، حقيقت خود را نفس امّاره مي يابد; اما باز تصور نكنيم كه در دوره جديد آدم هايي پيدا شدند كه عنان نفس را رها كردند و خودپرستي را بنياد نهادند. در دوره جديد بشر عين نفس امّاره شد و نفس امّاره جزء غالب وجود بشر و قانون گذار عالم شد و تمام تاريخ گذشته و وجود بشر به صورتي كه بود نسخ شد. پس نفس پرستي و خودبيني در دوره جديد يك عارضه نيست. غربزدگي را عين عدول از قواعد اخلاقي هم نبايد دانست، بلكه بشر غربزده خود را واضع ارزش هاي اخلاقي مي داند. بحث در اين كه آيا او منطقاً چنين حقي دارد يا ندارد شوخي و نوعي مشغوليت و بازي مي نمايد و مايه ي غفلت مي شود يا غفلت را تشديد مي كند. در غربزدگي وجود بشر چنان تغيير كرده است كه او ديگر نمي تواند به قانوني غير از قانون نفس امّاره گردن بگذارد. در غربزدگي كفر و غفلت از قاموس زبان حذف مي شود و اگر بماند معني ديگر پيدا مي كند; چنان كه غفلت از حقّ ديگر نه فقط عيب نيست، بلكه اگر كسي آن را غفلت بداند گويي بشر را تحقير كرده است! زيرا بشر جديد آن چه را قبلاً غفلت مي ناميدند عين عظمت خود مي انگارد. او مدام از بازگشت به خود مي گويد و غفلت مذموم در نظر او غفلت از خود است; همواره بايد به خود مشغول بود زيرا اين خود محور همه چيز است. اومانيسم [Humanism] يا مذهب اصالت بشر جديد، يك فلسفه يا يك نظريه در ميان نظريات ديگر نيست; بلكه طرح انسان ديگري است و تمام فلسفه ها و تئوري ها و علوم جديد و مخصوصاً منطق زدگي ها و منطق بازي ها هم فرع بر آن و تابع آن است. اومانيسم در تمام فلسفه ها و تئوري ها ساري است، چنان كه كانت و هگل اومانيست بودند. قبل از ايشان نويسندگان و فلاسفه دوره رنسانس هم اومانيست بودند. اگزيستانسياليسم و علوم اجتماعي هم اومانيست است; فراماسونري و ماركسيسم هم از سنخ مذهب اصالت بشر است. حتي ديانت را هم بر مبناي اومانيسم تفسير مي كنند. اومانيسم غربزدگي است; منت ها غربزدگي درجات دارد. در مقابل هگل و كانت و روسو غربزدگان ضعيف هم وجود دارند و البته غربزدگي ما چيز ديگري است. اما اين كه گفتم غربزدگي ما نوعي مسخ است، شايد موجب سوء تفاهم شود. اولين سوءتفاهم احتمالي اين است كه معمولاً غربزدگي را مختص به اقوام غير غربي مي دانند و مسخ را به معني تقليد كوركورانه از غرب مي گيرند و حال آن كه مسخ غير از تقليد است; البته غربزدگي با تقليد ملازم است; ولي چنان كه گفتيم غربزدگي اختصاص به اين يا آن قوم ندارد; بلكه صورت عالم كنوني است. سوء تفاهم ديگري كه لفظ مسخ موجب آن مي شود، اين است كه گويي روح غرب در ما حلول كرده است. اين بيان هم روشن نيست; ولي آن چه محرز است، اين كه ما غربي نشده ايم و روح غربي هم در ما حلول نكرده است. اگر منظور از روح غربي تفكر و حتي فرهنگ غرب است، ما آشناي تفكر و فرهنگ غرب نشده ايم; ما فقط ارزش هاي غربي را از روي تقليد و معمولاً از روي تفنّن اخذ كرده ايم. ارزش هم چيزي است كه به تمدن تعلق دارد و تمدن ظاهر فرهنگ است. اين ظاهري كه ما گرفتيم عنوان باطن نبود و به باطن نمي رسيد; بلكه از باطن خود جدا شده بود; ولي به اين جا كه آمد وضع ديگري پيدا كرد. اين ظاهر در غرب هم صورت تاريخ نبود و نيست; بلكه به تمدن كه خود ظاهر فرهنگ است تعلق داشت و دارد. در اينجا الفاظ تاريخ و فرهنگ و تمدن را با آن مسامحه اي كه معمولاً در موردشان مي شود نياورده ام. مقصود از تاريخ، عهد تاريخي است و فرهنگ و ادب فرع بر اين عهد است. فرهنگ در عين اين كه عهد را تحكيم مي كند، آن را مي پوشاند و بالاخره فرهنگ به صورت تمدن ظاهر مي شود و تمدن عبارت است از نظام صنعت و حرفه و مناسبات و معاملات و ارزشها. روشن فكران ما غافل از حقيقت عهدغربي و به صرف آشنايي اجمالي با فرهنگ غربي نسبت به مناسبات و معاملات و ارزش هاي غربي، نوعي تعلّق شبه ديني پيدا كردند; ولي ما كه خود مناسبات و معاملات و قواعد و احكام و قانون داشتيم با آن مناسبات و معاملات و قواعد چه كرديم؟ آيا آن ها را نسخ كرديم و به جاي آن، قواعد و مناسبات و معاملات تازه گذاشتيم؟ نه! ما آن همه را نسخ نكرديم و نمي توانستيم نسخ بكنيم. اروپا هم با آن كه بناي نسخ قرون وسطي را گذاشته بود، تا قرن هيجدهم احياناً به مسخ صورت گذشته تاريخ مي پرداخت; ما از كجا مي توانستيم مدد بگيريم و صورت گذشته را نسخ كنيم؟ البته ايمان به غيب ضعيف شده بود; اما با اين ضعف، ديانت و شريعت باقي بود و چيزي كه آمد بيش از يك ظاهر نبود. به عبارت ديگر روشن فكر ما كاريكاتور روشن فكر قرن هيجدهم اروپا بود. او قدرت از بين بردن و پوشاندن گذشته و بناي جديد را نداشت. او در ابتدا مأمور بود كه به قواعد و معاملات غربي لعاب احكام شرعي و آداب قومي بدهد و كالاي آورده غرب را به خيال خود موجّه و مقبول سازد; يا آن آداب را در مقابل آداب ديني و قومي ترويج كند. در اين پيشامد، تاريخ جديد ما و مظهر آن كه روشن فكر بود مسخ شد. اين روشن فكر در اين حالت مسخ شدگي تفكر نمي كرد. او كتاب و مقاله مي نوشت; اما در نوشته اش نشان عقل اروپايي و حتي خط و ربط نوشته هاي روشن فكران اروپايي نبود. اين روح ساري كه از صد سال پيش در روشن فكران ما دميده شده است، عين روح اروپايي نيست و با روح قديم خودمان هم نسبت ندارد; اين يك روح غربي و غربزده ي عقيم است. ما چگونه در عالم تجدّد وارد شديم و از آن عالم چه نصيبي داشتيم؟ آن چه مي دانيم اين است كه در موقع و وضعي كه بعضي گروه ها مستعد غربزدگي شده بودند، ايدئولوژي هايي وارد شد و به مقتضاي وضع امكانات بسط يافت. البته اگر آن زمينه نبود، آن ايدئولوژي ها هم مورد اعتنا قرار نمي گرفت. يك قوم يا يك طايفه، وقتي پيوند خود را با معتقدات ديرين مي بُرد و از آن دور مي شود كه هواي ديگري او را مُسَخَّر كرده باشد. يكي از ايدئولوژي هايي كه جاي خالي اعتقادات را در آراء طوايفي از مردم پر كرد، ماركسيسم بود. ولي نكته اي كه مورد غفلت بوده اين است كه ماركسيسم در ايران از نظر سياسي هرگز منشأ اثر عمده نشد; و شايد از جهت فرهنگي صرفاً زمينه پيدايش اخلاق بورژوايي و فرنگي مآبي را تقويت كرده است. درست است كه غربِ سياسي ماركسيسم را در كشورهايي مثل ايران خيلي بزرگ مي كند و از آن مي ترسد يا وانمود مي كند كه نگران آن است; اما ماركسيسم در سياست كشور ما هرگز هماورد جدّي فراماسونري نبوده است. اگر فراماسونري ريشه ي تعلّقات اين قوم را قطع مي كرد و به ظواهر و شاخ و برگ آن كاري نداشت، ماركسيست ها ساده لوحانه به اين شاخ و برگ و ظاهر پرداختند و كار فراماسونري را تكميل كردند. ماركسيسم به صورتي كه به كشور ما آمد چيزي بود مناسب و متناسب با فراماسونري و بي جهت نيست كه بسياري از روشن فكران كه ابتدا به ماركسيسم تمايل پيدا كردند، خيلي زود سر از لژهاي فراماسونري به در آوردند. اين ها روشن فكر بودند و تعلّقي به وضع پرولتاريا نداشتند و مگر تمام ماركسيست هاي امروز براي استقرار جمهوري دمكراتيك خلق مبارزه مي كنند؟ بسياري از آن ها را بلهوسي هاي روشن فكرانه و درد بي اعتقادي و... به سياست بازي يا ماجراجويي كشانده است. در اين مطالب، نكات قابل تأمل بسيار است و از همه مهم تر اين كه چگونه ماركسيسم از وضع و صورت به ظاهر انقلابي به مرتبه توجيه رژيم هايي حكومتي فاسد و تجاوز به كشورهاي ديگر سقوط كرده است. وقتي يك ايدئولوژي هر كاره و همه كاره شد و اين قابليت را پيدا كرد كه هر كس هر جا و به هر نحو كه خواست از آن استفاده كند، بدانيد كه زمان انحطاط آن فرا رسيده است و در اين وضع حتي اگر خطرناك باشد، منشأ اثر عمده و اساسي نمي شود. اگر روشن فكران چپ در حرف و سخن بر ضد امپرياليسم و سرمايه داري مبارزه كردند، عاملان و گردانندگان واقعي سياست استعماري راه ديگري در پيش گرفتند. آن ها از اول تشخيص دادند كه: در اين مملكت بدون قدرت اسلام، يعني بدون رياست علماي اسلام، هيچ كار با معني هرگز پيش نخواهد رفت. (از روزنامه ي قانون شماره ي بيست و ششم). آن ها نحوي التقاط منافقانه و مزوّرانه در سطح سياست و ايدئولوژي را آغاز كردند. التقاط در سياست معمولاً با نفاق آغاز مي شود و عين نفاق است اما التقاط در فلسفه و ايدئولوژي معمولاً به نفاق مي انجامد; ولي به هر حال روشن فكري ما منفك و مستقل از التقاط نيست. گفته شد كه روشن فكران ما به يك اعتبار دو طايفه بودند. طايفه اي كه بناي كار را بر نفاق گذاشتند و كلمه حق را بر زبان آوردند و از آن باطل مراد كردند و مقاصد خود را پيش بردند; اينان بيشتر سياست زده بودند و گاهي چيزي از ماطلب ايدئولوژيك مي گفتند و مي نوشتند. طايفه ي ديگر مشغول ايدئولوژي ها بودند. اين ايدئولوژي ها، صورت هايي از ناسيوناليسم و ليبراليسم و سوسياليسم و نازيسم و امثال اين ها بود. علاوه بر اين گاهي با وجه نظر ايدئولوژيك به اجزايي از فلسفه ها هم اعتنا مي كردند و مثلاً به ترجمه ي يك كتاب يا مقاله ي فلسفي و احياناً به التقاط مطالب فلسفي در مقالات و كتب خود مي پرداختند، ولي چون فلسفه را براي اثبات خود و مقاصد خود يا بر سبيل تفنّن مي خواندند، از آن چيزي نمي فهميدند و از آن نصيبي نمي بردند. اخيراً مطلب عجيبي در افواه افتاده است و آن اين كه ايدئولوژي اختصاص به شرق (سياسي) دارد و غرب ايدئولوژي ندارد; چون دستورالعمل هاي سياسي و حدود و قواعد اجتماعي در غرب ظاهراً به نحو منجّز، مقرّر نشده است، گمان مي كنند كه در غرب ايدئولوژي وجود ندارد. يعني اگر ماركسيسم ايدئولوژي است و آثار عملي در زندگي و سياست بر آن مترتب مي شود، فلسفه بازي ها و سياست بافي هاي غرب ايدئولوژي نيست و اين ها در عمل و زندگي مردمان اثري ندارد. البته اگر كسي در يك كشور ماركسيست زندگي مي كند در سياست و زندگي بايد از دستورالعمل هاي معيني متابعت كند; اما آيا اگر كسي در ايدئولوژي به راسل يا سارتر يا ماركوزه و امثال ايشان به حوزه هاي تعليم و تربيت و علوم اجتماعي بستگي داشته باشد، اختيار عمل او به دست خود اوست؟ و اين ايدئولوژي ها در عمل و آداب او اثري ندارد؟ آيا ليبراليسم يك ايدئولوژي نيست؟ اشكال اين است كه در ظاهربيني اگر قواعد و دستورالعمل ها غير مدوّن و منتشر باشد، آن را نمي بينند و گمان مي كنند كه مردم در فعل و قول آزاد و مختارند. اين فريب بزرگ غرب و از آثار دروغ زني و رياكاري و نفاق اوست. درست است كه در غرب سياسي اجبار به متابعت از ايدئولوژي واحد نمي شود و به اصطلاح آزادي عقيده وجود دارد; اما اين آزادي تا جايي است كه به اصول اساسي غرب لطمه وارد نشود. در واقع اگر در غرب بتوان از ميان چند ايدئولوژي يكي را انتخاب كرد يا با بي بند و باري عمر گذراند، به چيزي كه با اصول غرب مباين باشد نمي توان پيوست و ساده لوحي است اگر گمان كنيم كه هر تفكري را در غرب مي توان اظهار و ترويج كرد. مطلب را خلاصه كنم; روشن فكر با مقاصد سياسي در فلسفه و ادبيات وارد مي شود ولي معمولاً نه فيلسوف است و نه شاعر حقيقي; و اگر به فلسفه و شعر مي پردازد: اولاً تلقّي او ايدئولوژيك است. و ثانياً چون به عمق فلسفه نمي رسد التقاطي است. و پيداست كه آثار توجه ايدئولوژيك و التقاطي به فلسفه در عين حال كه نشانه پريشاني و پراكندگي عقل و خيال است، موجب پريشاني و پراكندگي بيشتر در قول و فعل مي شود; يا لااقل كسي كه از وجه نظر ايدئولوژي به فلسفه نظر كند، فلسفه را نمي فهمد و آن را قلب و تحريف و مبتذل مي كند. ولي روشن فكر به اين معاني اهميت نمي دهد. او در باب عمل سياسي حرف مي زند و حقيقت وجود او اين است كه دور از نظر و عمل جدي به تبليغ و توجيه سياست زدگي بپردازد. اكنون وقت آن است كه روشن فكران ما از خود بپرسند كه حاصل كار صد ساله ي روشن فكري در ايران چه بوده و اكنون چيست و از اين پس چه خواهد بود. بحران روشن فكري از سال ها پيش آغاز شده بود; اما انقلاب اسلامي تزلزل جدّي در اركان آن پديد آورد. روشن فكران در مقابل آن چه مي توانند بكنند؟ اگر با آن مقابله كنند، اعم از اين كه به تبهكاري و جنايت دست بزنند يا به بافتن اوهام و خيالات سرگرم باشند، بازيچه ي قدرت هاي بزرگ و در خدمت ايشان قرار مي گيرند; و اگر به انقلاب بپيوندند، ناگزير بايد در كار و بار و وضع خود و در ماهيتّ روشن فكري تحقيق كنند، و اي بسا كه در آن تحقيق معلوم شود كه روشن فكري به معناي مذكور در اين مقاله با اسلام و انقلاب اسلامي جمع نمي شود و اسلام و نوع بشردر حقيقت خود به هيچ يك از ايدئولوژي هاي دوره جديد نياز ندارند. يك كلمه هم به روشن فكران مسلمان بگويم و آن اين كه جمع اسلام با هر ايدئولوژي، از هر جا كه باشد، و تفسير اسلام و انقلاب اسلامي با هر فلسفه و ايدئولوژي غير اسلامي به زيان اسلام و انقلاب اسلامي است و موجب پوشيده شدن حقيقت اسلام مي شود. زنهار كه ايدئولوژي ها و افكار روشن فكران غربي را مدخل و باطن اسلام قرار ندهيم و مقصد و مقصود را احراز قدرت سياسي ندانيم كه در اين صورت عقل سياسي از ما دور مي شود، و در حالي كه از سياست و مسايل سياسي دور مي مانيم و ادراك مستقيم سياسي را از دست مي دهيم، به پرگويي در سياست و امور سياسي دچار مي شويم. اگر روشن فكران كه هر دم از سياست سخن مي گويند و همه چيز را در خدمت سياست مي دانند از اين اشتباه ميان رؤيا و عقل خارج نشوند و به خانه خردِ خويش باز نگردند، سرانجام كارشان به مرحله جنونِ نيست انگاري كشيده مي شود. پي نوشت ها


| شناسه مطلب: 79084