الف. فروپاشی پادشاهی

الف. فروپاشی پادشاهی تاکید پژوهش حاضر بر نقش دولت، ظرفیت سرکوب گر آن، و توانایی اش در پشت سرگذاشتن بحران های جدّی، این حقیقت را به میان می آورد که انقلاب ها غالباً موفّقیّت خود را بیش از قدرت گروه های انقلابی، به خرابی و فلج شدن درونی دولت، مدیون اند. چن

الف. فروپاشي پادشاهي

تاكيد پژوهش حاضر بر نقش دولت، ظرفيت سركوب گر آن، و توانايي اش در پشت سرگذاشتن بحران هاي جدّي، اين حقيقت را به ميان مي آورد كه انقلاب ها غالباً موفّقيّت خود را بيش از قدرت گروه هاي انقلابي، به خرابي و فلج شدن دروني دولت، مديون اند. چنين سخن رفته است كه عامل قاطع رخ داد يك انقلاب، شكنندگي نظام سياسي موجود است. تمركزگرايي دولت هاي پادشاهي، از ميزان كثرت گرايي در جامعه مي كاهد و بر شكنندگي سياسي آن مي افزايد. در ميان رژيم هاي سياسي دنياي مدرن، پادشاهي ها به ويژه نسبت به انقلاب، شكننده وآسيب پذيراند زيرا ناخشنودي عمومي مي تواند بر شخص واحدي تمركز يابد.دوتوكويل كه چنين تصور كرد كه در طول انقلاب فرانسه، تنفر از رژيم پيشين بر همه احساسات ديگر مستولي بوده، نشان داد چگونه تنفر به صورتي مهلك بر شخصيواحد; يعني پادشاه تمركز مي يابد: ديدن خصم مشترك در او، وفاق پر قوّتي بود كه رشد مي كرد. درباره شاه نيز همين را مي توان گفت كه بركناري او، درخواست مشتركي بود كه تقريباً همه بخش هاي ناهمخوان جامعه ايران را به هم رسانيد. افزون بر اين، همين ويژگي نظام پادشاهي در ايران سهم به سزايي در تبيين ظهور خيره كننده [امام ]خميني به عنوان ضدپادشاهومظهر ضديت با شاه (shahs counter - image)دارد. نوع رژيم سياسي نيز كه بايد نوپدرسالاري (neopatrimonial) بناميم، با همان شكنندگي اش خصيصه بندي مي شود. علي رغم نمونه مثالي (Ideal - Type)دولت مطلق گرا كه در آن پادشاه، نخستين خادم دولت است، حكومت در دولت هاي پدرسالار به غايت شخصي است. رئيس مجريه، انشعابات در ميان ارتش و نخبگان سياسي را به منظور حاكميت خود، دامن مي زند. چنين دولت هاي نوپدرسالار، به ويژه در معرض فروپاشي و انقلابِ متعاقب، در زمان سقوط حاكم اند. انقلاب مكزيك كه با مرگ پورفيريودفاز (por firio Dfaz) در سال 1911 به جريان افتاد، و نيز انقلاب هاي كوبا و نيكاراگوئه مي توانند در حمايت اين رأي بازگو شوند. شاه در رژيم خويش، ضعف هاي دولت هاي نوپدرسالار را با آسيب پذيري هاي ديرينِ پادشاهي در هم آميخت. او دستگاه دولت را موشكافانه پيرامون شخص خود تنيده بود. بدون شك، فروپاشي اين مرد، مقدم بر فروپاشي دستگاه شد. اين فروپاشي، شاهدي بر تزلزل و بي تصميمي شاه (براي مثال او نتوانست نسبت به گماردن يك نخستوزير براي مخالفان ليبرال و ملي گرا، تصميم گيرد تا زماني كه بسيار دير شده بود) در تلفيق نامستمرّ پاداش ها و تهديدهايش و در به كارگيري بسيار مقيّدانه زور (highly inhibited use of force) مي باشد. شاه، به رغم خصيصه نوپدرسالاري دولتش، ارتشي منظم و كاملا تجهيز يافته و نيروي پليس در اختيار داشت. وي به سادگي بكارگيري موثر آن ها را در جهت سركوب جنبش انقلابي رد كرد. او تظاهر به استفاده از ارتش نمود و حكومت نظامي را در برخي از شهرها در اواخر تابستان 1357 اعلام نمود و يك حكومت نظامي در آبان ماه مستقر ساخت. اما پس از كشتار جمعه سياه در 17 شهريور 1357، به خفه كردن ارتش تا سرحدّ عصيان ژنرال هايش پرداخت. اين روي داد، سوانح خُردي در حدود 250 مورد در كشتار 17 شهريور، 750 مورد در تهران، در طول 5 ماه بعد و محتملا سه برابر اين آمار براي سراسر ايران را باز تابانيد. در 30 دي ماه 1356، تيمسار ازهاري، نخستوزير ـ پس از يك حمله قلبي خفيف و از بستر خود ـ درباره دل سرد كردن ارتش كه آن را ناشي از فرامين شاه نسبت به ممنوعيت آتش سربازان به جز آتش هوايي مي دانست، بدون توجه به اين كه چه رفتار سويي با آن ها شود يا تحت فشار باشند، به سفير آمريكا شكايت برد: شما بايد اين معني را دريابيد و به دولت خود منتقل كنيد. اين كشور از دست رفته است زيرا پادشاه نمي تواند تصميم بگيرد. برخلاف سربازان تزار در سال 1917، ارتش شاه به طور گسترده، سالم و وفادار باقي ماند تا اين كه او در 26 دي ماه 1357 از ايران رفت. اعلاميه هاي [امام ]خميني در ميان سربازان پخش شد و مواردي از همسويي با تظاهركنندگان و فرار از خدمت رخ داد. 12 افسر به وسيله 3 سرباز شورشي گارد سلطنتي كشته شدند; يك مورد سرپيچي در تبريز در دي ماه روي داد; و شماري از برخوردهاي جزئي ديگر به وقوع پيوست. علاوه بر اين، معضلي نامنقطع در رابطه با تكنسين هاي شبه نظامي نيروي هوايي، موسوم به همافران گريبان گير شد. ولي به طور كلي، فشار ناشي از مقابله با مردم، به طور جدّي بر روحيه و نظم نيروهاي مسلح اثر نگذاشت تنها پس از عزيمت شاه بود كه فرآيند از هم پاشي ارتش، زير فشار سياسي، جدّيت يافت. من مايل نيستم اظهار كنم كه به كارگيري ارتش براي سركوب گسترده، وقوع انقلاب را باز مي داشت. اگر شاه در آبان و آذر 1357 به نيروهاي خود دستور مي داد تا بي رحمانه سركوب نمايند، ما هرگز نخواهيم دانست چه پيش مي آمد. آيا ارتش بايد از هم مي پاشيد يا نه و يا بايد دچار شكاف مي شد، اين حقيقت كه در 26 دي ماه 1357 از هم نپاشيده بود، پا برجاست و مخالفان اين را مي دانستند. افسران ارتش، حسّي قوي از شخصيت حرفه اي داشتند، اما هيچ اتصالي به گروه خاص اجتماعي منسجم و يا هرگونه منافع سازمان يافته نداشتند. افزون بر اين، شاه به دقّت ژنرال هاي برجسته خود را برگزيد تا اطمينان دهد آن ها قادر نيستند به طور مشترك عليه او اقدامي كنند و او در اين امر موفق شده بود، ژنرال ها، تحت امر او قادر به اقدام بودند ولي او رخصت نداد. آن ها نتوانستند عليه او كاري كنند، هم چنان كه نتوانستند براي خودشان يا هر گروه ديگري نيز كاري از پيش برند. به استيصال، سرانجام پاره اي از آن ها، كنار آمدن با مخالفان روحاني را ساز كردند. تيلي، به درستي بر اهميت ائتلاف هايي كه ستيزندگان انقلابي را با نظاميان پيوند مي دهد، تاكيد نموده است. گرچه واژه ائتلاف بيش از حد قوّت مند است، ولي توافقي كه توسط [مهندس] بازرگان و [دكتر] بهشتي، از طريق ميانجي گري سفير آمريكا، با شماري از ژنرال ها به انجام رسيد، اهميتي شگرف در ايجاد شكاف در ارتش و بي طرف سازي متعاقب آن در اسفندماه 1357 داشت. اگر رژيم شاه علي رغم اين حقيقت كه ارتش شاه سالم بود، و شكست ناشي از يك جنگ نيز وجود نداشت و همچنين دولت با هيچ بحران مالي و هيچ شورش دهقاني رو به رو نبود، فرو پاشيد. در كجا همه اينها، از تعميم هاي معمول درباره انقلاب ها جدا مي شوند؟ علي الاغلب در هسته ها. جنگ، قابله انقلاب ناميده شده و شورش هاي دهقاني در بسياري از تئوري هاي رايج و مُد انقلاب، اجتناب ناپذير تلقي مي شود. نتايجي را كه از قضيه انقلاب ايران مي توانيم به دست آوريم بدين قرار است: بحران مالي و مالياتي ـ يا در اين موضوع، ظرفيت جذب [ درآمد] دولت يا ماليات سنگين ـ براي رخ داد انقلاب ضروري نيست. ممكن است كه ساختار اجتماعي سلطه بدون مشاركت روستائيان فرو بپاشد; و يك جنگ بزرگ يا شكست ارتش، پيش شرايط اجتناب ناپذير انقلاب نيست. من نشان خواهم داد چگونه يك نظم سياسي بدون هيچ يك از اين شرايط، ممكن است فرو بريزد. صرفاً يادآوري مي كنم انقلاب كوبا مثال يك انقلاب بدون شورش دهقاني و بدون شكستي بزرگ در جنگ بود. اسكاچپول كه تئوري انقلابش تاكيد فراواني بر هر دو عنصر ياد شده دارد كه ادعا مي شود شرايطي ضروري است، بي هيچ تكلف، كوبا را در يك نيم پانوشت كنار مي گذارد. افزون بر اين، وي با نتايج نظري فقدان اين عوامل، در مقاله بعدي درباره انقلاب ايران، مواجه نمي شود، او به درستي توانست دولت را به تصوير كشد، ولي آن را در شيوه اي نامتقاعدكننده كه به طور گسترده با به كارگيري عبارت جديد و مطبوع دولت تحصيل دار (the rentier state) همراه بود، به انجام رسانيد; [در اين بحث] ايده بنيادين او گمراه كننده است زيرا كه بر طبق آن، دولت تحصيل دار عملا توسط رضا شاه از اوايل دهه 1300 تا سال 1320 ايجاد مي شود و حال آن كه عايدات دريافتي دولت از شركت نفتي ايران ـ انگليس در حقيقت ناچيز ـ حدود 10 تا 15 درصد درآمد دولت و ميزاني اندك در مقايسه با درآمد نفتي در دهه 1970بود او پاره اي از ديگر مضامين معقول و موجّه امّا موضعي و فرعي را در جهت تبيين انقلاب ايران به هم رسانيد. در عين حال اسكاچپول هرگز با مسأله سازش دادن انقلاب ايران با شِماي نظري خود در سال 1979 به طور حقيقي روبه رو نشد. يك استنتاج و تعميم به واسطه انقلاب ايران آشكار مي گردد: شاه به واسطه همكاري نزديك و منقادانه اش با ايالات متحده به طور جدّي بدنام شد و حضور نظامي و اقتصادي امريكا و حضور نيروي كار گسترده اروپايي، به مثابه محرك اساسي بسيج توده اي عمل نمود. انگيزه و محرك ضد خارجي، در ستيز با مشروعيت ساختار اجتماعي سلطه، نظاير و هم سنگ هايي در انقلاب هاي انگلستان، فرانسه، روسيه، چين، كوبا و در فاشيسم اروپاي شرقي، مي يابد.


| شناسه مطلب: 79123