ب. دولت، حاکمیت روحانیت (HIEROCRACY) و جامعه مدنی در ایران شیعی

ب. دولت، حاکمیت روحانیت (Hierocracy) و جامعه مدنی در ایران شیعی اشتباه است که ساختار اجتماعی سلطه را با صرف دولت برابر بدانیم. در نظر ماکس و بر، عناصر عمده این ساختار، دولت و کلیسا است. وی دو نهادِ سیادت مشروع را هم ترازانه توصیف می کند و به تحلیل رابطه

ب. دولت، حاكميت روحانيت (Hierocracy) و جامعه مدني در ايران شيعي

اشتباه است كه ساختار اجتماعي سلطه را با صرف دولت برابر بدانيم. در نظر ماكس و بر، عناصر عمده اين ساختار، دولت و كليسا است. وي دو نهادِ سيادت مشروع را هم ترازانه توصيف مي كند و به تحليل رابطه ميان كليسا و جامعه مدني ـ آنجا كه مناسب و مربوط است ـ مي پردازد. اين نكته مهم است زيرا وجه انحصاري انقلاب اسلامي ايران اين است كه: در همان حال كه سطح بالايي از كشاكش ميان حاكميت دين و دولت را به نمايش مي گذارد، تكوين يك انقلاب مدرن سياسي را ارايه مي كند. اين امر متشكّل از دو پديده است، و هم سنگ هاي آن در تاريخ غرب، سده ها پيش، از آن جدا مي شوند. دولت هاي مطلق گراي اروپا، نزاع طولاني با كليساي روم را تا پيش از آمدن اولين انقلاب هاي مدرن اروپايي برده بودند. در تاريخ ايران نزاع هم تراز ميان دولت و حاكميت ديني بسي ديرتر رخ نماياند. شيعه گرايي، مذهب دولتي ايران در سال 1501 ميلادي (880 شمسي) اعلام شد، اما حاكميت ديني براي مدتي طولاني، نامستقل و تابعي از دولت باقي ماند و قدرت و استقلال خود را تنها در پايان سده هيجدهم ميلادي (سده 12 شمسي) و آغاز سده نوزدهم تحكيم بخشيد. كاهش قدرت حاكميت ديني و تصاحب بسياري از امتيازات و كاركردهاي آن توسط دولت، در سده بيستم روي داد. در عين حال اقتدارات مذهبي شيعي به لحاظ نظري و نهادي، مستقل از دولت بود و اين چنين باقي ماند; آن ها اقتدار مستقل مذهبي خود را همانند كنترلشان بر منابع محسوس، به طور مستقل از ديوان سالاري دولتي حفظ كردند. انقلاب هاي غربي، عليه دولت و كليسا جهت يافتند. كليسا در انگليس، انگليسي شد، در فرانسه فرانسوي شد و در روسيه توسط پتركبير از حمايت رسمي معزول شد در همه اين موارد، كليسا عنصر اصلي رژيم پادشاهي بود. در انقلاب اسلامي ايران، حاكميت ديني شيعيِ كاملا محصور شده، عليه دولت به پاخاست. (اين امر تا حدي به دليل بي لياقتي محتوم شاه در عدم ايجاد شكاف در حاكميت دين شيعي در اين دوره بود; در حال حاضر مدركي مبني بر اين كه برخي از آيت الله هاي بزرگ پيش از تابستان 1356 آماده مصالحه بودند، در دست است. در واقع، شكاف و انشعاب، پس از انقلاب روي داد.) بنا به دلايل تحليلي نيز مهم است كه ساختار اجتماعي سلطه را در واژگاني بسيار فراگير بفهميم. شرايط انقلابي به سبب از هم گسستگي اقتدار مركزي بروز مي كند. با از هم گسستگي اقتدار دولت، عناصر ديگر ساختاراجتماعي سلطه، اهميّت فزون تر مي يابند. تشكل ها(corporations) و افراد واجد اقتدار در ديگر حوزه هاي حيات، مي توانند اقتدار خود را به حوزه هاي سياسي بسط دهند و مواضع رهبري را اشغال نمايند. در چنين شرايطي، آنان چون رهبران طبيعي مردم، ظهور مي كنند. حاكميت ديني و مردان مذهب مي توانند اقتدار سنتي خود را به همين شيوه به كار گيرند و اغلب نيز چنين كرده اند، به عنوان مثال تاريخ اسپانيا گوياي اين مطلب است. در ايران، بسياري از اعضاي عالي رتبه حاكميت دينيِ شيعي، در طول انقلاب مشروطيّت (1285 ـ 1286)، مخالفت عمومي را به سوي پادشاه سوق دادند. در سال 1357 بسياري از گروه ها و افرادي كه مي خواستند شاه برود ولي هيچ گونه علاقه اي نيز به يك حكومت ديني نداشتند، رهبري آيت الله خميني را پذيرا شدند. تمركزگرايي دولت، تمركز منابع اقتصادي، منابع اجبار و زور، و منابع نهادين را الزامي مي سازد، تمركزگرايي، مستلزم دست اندازي به امتيازات محلي و ايالتي و نيز مصونيت هاي مالياتي و قانوني است; و موجب خلع يد از برخي گروه هاي اجتماعي ممتاز مي گردد. در نتيجه، كشاكش سياسي حاد و مداومي را به جريان مي اندازد. واكنش گروه هاي ممتاز و مراكز مستقل قدرت، عليه گسترش و تمركز دولت، منبع عمده بيش ترين ـ اگرنه همه ـ انقلاب هاي اوّليه مدرن اروپا است; شورش كاميونرزهاي شهرهاي منطقه كستل، عليه چارلز پنجم در سال 1520; شورش هلندي ها در واكنش به سياست هاي تمركز بخش فيليپ دوم در سالهاي دهه 1560; جنگ شهري فرانسه در سده 16; شورش كاتالونيائي ها زماني كه اوليورها اصول خود را به شيطان واگذار كرده بودند; شورش پرتغال در سال 1640; مرحله نخست انقلاب انگلستان; و پيش انقلاب فروندها و اشراف فرانسه در سال 1787ـ1788 نمونه هاي از اين نوع اند. در همه اين قضايا، مقامات و تشكل ها، زماني كه استقلال و امتيازات طبيعي آن ها از سوي دولت تهديد شد، واكنش نشان دادند; و آن ها معمولا مردان مذهب را چونان هم پيمانان خود يافتند. براي مثال، نجباي مخلوع يا محجورالمال (debt - ridden)هلند، هم پيماناني در وعاظ كالوينيست و معترضان مذهبي (iconoclasts) يافتند. در ايرانِ دهه 1350، وعاظ و گروه هاي متحد برجسته و مخلوع، كه توان واكنش داشتند، گروه واحدي شدند. سه گروه عمده اجتماعي ممتاز، در دوران پهلوي، قربانيان تمركزگرايي دولت شدند. نخستين آن ها متشكّل از رهبران قبيله اي بود. عمليات آرام سازي رضاخان ـ كه بعدها به رضا شاه نام يافت ـ در سالهاي 1300 تا 1304 قدرت رهبران قبيله اي را شكست و كثيري از آنان را قلع و قمع ساخت، گرچه مقاومت در بيشتر مناطق اطراف، نظير لرستان تا اوايل دهه 1310 ادامه يافت ولي قانون ثبت زمين و مستغلات 1300، رهبران قبيله اي باقي مانده را به اجاره داران (landlords)بزرگ بدل ساخت. به همين ترتيب، آنان اعضاي والا طبقه زمين دار شهرنشين شدند و بسياري از آنان به شخصه وارد مجموعه نخبگان سياسي پهلوي گشتند. حاكميت ديني شيعي، دومين گروه بود كه مورد هجوم بي امان تمركزدهي دولت پهلوي قرار گرفت. در دوران حاكميت رضاشاه، دولت، آن را از همه كاركردهاي قضايي بر كنار ساخت، امتيازات مربوط به وجوهات ديني، مالياتي و امتيازات اجتماعي آن را از بين برد، و به طور وسيعي كنترل آن را بر آموزش و درآمدهاي موقوفه كاهش داد. در مواجه با اراده و جدّيت رضاشاه، حاكميت ديني شيعه، واكنش قابل اعتنايي نشان نداد. رضاشاه به يك سازگاري با طبقه اجاره داران بزرگ ـ هزار فاميل ـ كه در پارلمان (مجلس) ايران از پيش تا سال 1339 سيطره داشتند، رسيده بود. در طول مرحله نخستين ـ و صرفاً حقيقي ـ اصلاحات ارضي محمدرضا شاه در سال 1341 و 1342 بود كه هزار فاميل زميندار، شامل رهبران قبيله اي به مثابه يك طبقه، از هم پاشيدند. زماني كه مجلس منحل شد، طبقه فئودال زمين دار پايه نهادين مستقلي نداشتند و نمي توانستند عليه مصادره و خلع يد كاملا سياسي و تا حدي اقتصادي دولت، واكنش نشان دهند. گرچه بسيا ري از اعضاي اين طبقه دارايي وسيعي از زمين را حفظ كردند و مزرعه داران صنعتي ـ بازرگاني (mechanizedcommercialfarmers)شدند و در نتيجه به سرمايه داري نفتي پيوستند و گرچه كثيري از آنان در زمره نخبگان سياسي پهلوي باقي ماندند لكن روابط اجاره داران روستايي (peasant)(landlords) سنتي كه پايه قدرت طبقه زمين دار بود و برجستگي آن در مجلس را تبيين مي كرد، بدون شك متلاشي گشت. روابط ميان حاكميت ديني و پادشاهي، پس از استعفاي رضاشاه ـ به ويژه در اواخر دهه 1320 و 1330، آنگاه كه پادشاهي ضعيف و حاكميت ديني در خطر تهديد كمونيسم قرار گرفت ـ اصلاح شده بود. دولت، ژست سركوب گرانه خود را، در دهه 1340 و 1350 ـ زمان تعدّي به قلمرو مذهبي به معناي جدّي ـ از سرگرفت. برخلاف طبقه زميندار (landowning class)مقامات ديني شيعي كه نسبتاً خلع يد شده بودند، پايه نهادين مستقلي داشتند. آن ها مي توانستند نسبت به توسعه دولت واكنش نشان دهند و سرانجام چنين كردند. در كشاكش سياسي كه از تمركز بخشي و نوسازي دولت نشأت مي گيرد، گروه هاي اجتماعي معزول، كه پايه نهاديني براي واكنش در برابر دولت بسط يابنده دارند، اگر قرار است توفيق يابند، نيازمند ائتلاف هايي با ديگر گروه ها و طبقات اجتماعي اند. در اوايل دهه 1340، عناصري از حاكميت ديني، اجاره داران، و رهبران قبيله اي، تلاش هايي را كه از هماهنگي ناچيزي برخوردار بود، در راستاي ايجاد يك ائتلاف تحقق بخشيدند، اماخيزش جداگانه پيروان [امام ]خميني و قشقايي ها و قبايل بويراحمد فارس در سال 1342، با قساوت سركوب شد. در سال 1357، آنگاه كه ائتلاف مؤثر تحقق يافت، انقلاب پديدار گشت. به دليل تنفّر عمومي از شاه، ائتلاف انقلابي 1357، قسمت اعظم جمعيت شهري را در بر گرفت. روستائيان و نيز طبقه كارگر صنعتي، در انقلاب اسلامي ايفاگر نقشي نشدند. همه اقشار ديگر جمعيت، فعالانه با شاه به مخالفت برخاستند و رهبري انقلابي [امام] خميني را پذيرفتند. دو تا از مهم ترين شركاي ائتلاف با روحانيون مبارز، طبقه متوسط جديد; يعني كارمندان دولت، معلمان مدارس، تحصيل كرده ها، كاركنان پشت ميزنشين (white - collar workers)، بخش خدمات و سرمايه داران سنتي بازار بودند. ائتلاف ميان روحانيون شيعي و طبقه متوسط جديد بسيار ناپايدار بود. اين ائتلاف بر پايه سكوت تصنعي عنصر نخست و خود گمان پردازي اميدوارانه (wishful self - delusion)عنصر دوم، استوار بود. اين امر چندان به طول نيانجاميد چنان كه با فرار شاه، [امام] خميني زمان را در حل و هضم تحصيل كردگان غربي شده، مغتنم شمرد.(104) از سوي ديگر، ائتلاف ميان روحانيان انقلابي و سرمايه داران سنتي بر پايه نارضايي هايي ملموس در دو طرف و بر مبناي تاريخي بسيار محكم، استوار بود. اين پيوند، بسي دوام يافته بود. اين، جديدترين نمونه از اتحاد ميان مسجد و بازار است و همانند اتحاد ميان سرمايه داران شهري و كليسا در سده هاي 11 و 12 مسيحيت غربي مي باشد. اين امر در اواخر دهه 1970، تحت تاثير بلافصل انهدام حوزه هاي علميه در مشهد و عمليات گسترده ضد گران فروشي عليه تجّار و خرده فروشان بازار از سوي شاه، به پيش رفت. چرا طبقه متوسط جديد مغلوب شد؟ تاريخ مي توانست به راه ديگري رود; چنان كه در ائتلاف موقت ناصر با اخوان المسلمين كه از پشتوانه مردمي گسترده اي برخوردار بودند و در وجوهي، بسيار بهتر از روحانيان سازمان يافته بودند چنين شد. در ايران سده بيستم، دولت تمركزگرا، جامعه را به ميزان قابل ملاحظه اي ذرّه اي كرده بود. رهبران قبيله اي را معزول كرده و طبقات زمين دار را منحل ساخته بود و تحصيل كردگان، طبقه ديوان سالار، مجموعه افسران ارتش، و اخيراً گروه صنعتي ـ بازرگاني را به وجود آورده بود; هيچ يك از اينها به يك انجمن اجتماعي منسجم (solidary)، متصل نبودند; خواه قبيله يا مقام يا يك تشكّل باشند. در عين حال، در تقابل نسبي با فرانسه پيش از انقلاب، سه عنصر از جامعه مدني پيشين، جامعه ايراني را از ذره اي شدن در امان داشته بود: مقام روحاني شيعي، بازار و سرمايه داري سنتي و جوامع شهري در مراكز شهري خاص و قديمي تر كه از سوي گروه پيشين تحت سيطره قرار گرفت. به اينها بايد جوامع شهري جديد را افزود كه به واسطه يك رشته مهاجرت از مناطق روستايي و شهرهاي كوچك به شهرهاي بزرگ تر به وجود آمده بودند. پس، اين غيرمنتظره نيست كه طبقه متوسط جديد ذره اي شده، كيسه سيب زميني ضرب المثل گونه پيروان ماركس شدند در حالي كه ديگر گروه هاي اجتماعي متحد در ائتلاف، قادر به كنش سياسي جمعي قابل توجهي بودند و به زودي چنين كردند. شاه، طبقه متوسط جديد را به وسيله پليس مخفي، تحتِ اشراف و نظارت مستمر نگاه داشت و بدان رخصت نداد تا انجمن هايي تشكيل دهد يا نوعي تجربه سياسي به دست آورد. افزون بر اين، توانايي او بر عمل، به طور جدّي آسيب ديد چرا كه افسران ارتش از ديگر پاره هاي ارتش جدا افتاده بودند. بر اين اساس، نمايندگان سياسي طبقه متوسط جديد نمي توانست به آساني، ائتلافي با ارتش كه فراتر از حد معمول، نزديك و متحدِ شاه و رژيمش شناسايي شد، پديد آورد. بدين سان، آن ها تصميم به تشكيل ائتلاف با حاكميت ديني شيعه گرفتند. بر پايه نظريات تيلي، رقيباني كه در خطر از كف دادن جايگاه خود در يك واحد سياسي هستند، به ويژه، مستعدّ كنش جمعي انفعال يا ارتجاع (reactive)هستند. او به درستي قائل است كه در طول قرن ها، شكل اصلي كنش جمعي از الگوي انفعالي يا ارتجاعي (reactionory)پيروي مي كند. البته به لطف تكامل اجتماعي، ديگر اين روال جاري نيست و كنش جمعي علي الاغلب در اعصار جديد، ابتكار (proactive) شده است. اين تمايز مفهومي به نظر مي رسد ارزش مشكوكي داشته باشد; شماري از انقلاب ها كه در اين مقاله، تحليل شده هم انفعالي و هم ابتكارياند. به واقع، كنش جمعي كه تيلي به عنوان انفعالي دسته بندي كرده بود، اهميتش را پس از نيمه سده نوزده از دست داد; و عادتاً; تصوير يكپارچگي هاي جمعي سنتي (communal traditional solidarities)را تداوم داد. آنگاه كه اين يكپارچگي هاي جمعي،يكپارچگي هاي طبقاتي است، آن ها نه به فرا رفتن، بل فرو كاستن يا تهديد طبقات اجتماعي ربط مي يابند. انقلاب اسلامي ايران، ما را نسبت به اهميت غيرقابل انكار كنش انفعالي در جنبش هاي انقلابي دو سده اخير، شامل آن دسته كه ماركس آن ها را انقلاب هاي طبقات روبه رشد (risingclasses) انگاشت، هشيار ساخت. دليل خيره كننده اهميت كنش انفعالي و يكپارچگي هاي جمعي در جنبش هاي انقلابي به تازگي روشن گشت; و آن مربوط به همان گروه هايي است كه منشاء الهام [نوعي] تئوري انقلاب به ماركس شد كه دريافت ما را از پديده ها براي مدت يك قرن تحريف ساخت. اسطوره طبقه متوسط در انقلاب هاي انگليس و فرانسه مدّت ها است كه از اعتبار افتاده است (به ويژه با كار هكستر و كوبان). خصيصه بندي ترِوِرراپر از انقلاب انگليس هم چون انقلاب يأس و نوميدي اشراف محض، عنصري از حقيقت را داراست اما چندان مبالغه آميز است. از سوي ديگر، امروزه ما مي دانيم انقلابيون سال 1789، طبقه مرفه سرمايه دار نبودند و انقلابيون دهه هاي نخست سده نوزده در انگلستان و انقلابيون سال 1848 طبقه كارگر صنعتي نبودند. طبقه كارگر انقلابي انگلستان آن دوره، در حقيقت از صنعت گران و استادكاراني تشكيل شده بود كه از ناحيه صنعتي سازي سرمايه داري مورد تهديد قرار مي گرفتند و خاطره عصر طلايي جامعه توليدگران خرد مبتني بر پيوندها و همكاري هاي متقابل را حفظ مي كردند. يك پژوهش جديد در خصوص تندروان انفعالي (reactionary radicals) ـ چنان كه يكي از مشاهده گران چيني ناميده ـ نتيجه مي گيرد، تعهد به ارزش هاي فرهنگي سنتي و روابط جمعي نزديك براي كثيري از جنبش هاي تندرو با اهميت است. به نظر مي رسد روابط جمعي منابع مهمي براي بسيج باشد چنان كه جوامع سنتي را قادر مي سازد براي مدتي مديد و علي رغم محروميتي چشم گير، بسيج شده بمانند. مغازه داران و صنعت گران، در شورش هاي دهه 1830 فرانسه تفوق داشتند. همين گروه صنعت گران كه استانداردها و زبان اعتراض خود را از گذشته بر مي گرفتند، در مقابل سرمايه داري صنعتي و ايجاد طبقه كارگر (proletarization)، ستون فقرات انقلابات 1848 فرانسه و آلمان را شكل دادند. در فرانسه، برادري هاي اصحاب سفر كه آگاهي و يكپارچگي هاي سنتي و گروهي رژيم باستاني را هميشگي ساخت، عنصر انقلابي هدايت گر در سال 1848 را شكل بخشيد. در آلمان، گروه هاي صنعت گر در جنبش انقلابي 1848 برجستگي داشتند، در حالي كه طبقه كارگر، آرام ترين واحدهاي اجتماعي بود. كالهون بدين نتيجه مي رسد كه تندروان انفعالي به ندرت ـ اگر نگوييم هيچ ـ قادر بوده اند تفوق در انقلاب ها را به دست آورند. و حال آن كه انقلاب هايي كه ارزش نام بردن دارند، هرگز بدون اينان ساخته نشده اند. با انقلاب اسلامي، گروهي از تندروان انفعالي زير رهبري متوليان سنت شيعي، سرانجام تفوق در آن چه را كه به لحاظ نظري جذاب ترين انقلاب هاي مدرن است، به دست گرفتند. اكنون برخي از جنبش ها را كه ماركس مورد مطالعه قرار نداد در نظر مي گيريم. يكي از اين موارد، شورش هاي روستايي است. كه در سخن كلي، انقلاب اسلامي در اين خصوص با شورش هاي دهقاني شريك است; انقلاب اسلامي، يكپارچگي هاي گروهي و پيوندهاي مشترك و خويشاوندي را جلب مي كند و در نتيجه، شماري از وجوه محافظه كارانه و دفاعي را، در بر مي گيرد. در مكزيك، شورش روستايي گسترده اي در سال 1810 وجود داشت كه از سوي پدر هيدالگو و پدر مورلوس دو كشيش محله، رهبري شد. در اسپانيا هدف كارليست ها در دهه 1830، با عنوان بازگشت به دموكراسي راهبانه توصيف گشت; روحانيان، مزرعه دارانِ مرفّه باسك و آراگونز را در جهت قيام براي دفاع از استقلال محلي خويش و احساس خشم عليه سياست تمركزگرايي حكومتِ بوربون ها، رهبري كردند. در سده كنوني، شورش زاپاتا در دفاع از استقلال محلي جوامع زراعي سنتي، عليه بسط هاسينداها(105) در مكزيك، رخ داد. به لطف زاپاتيستاهاي متدين (قوانين سال 1915 و 1917) و كاردِنازها(1934 تا 1940)، انقلاب مكزيك، امنيت و تضمين اجيدو (the ejido)ـ مالكيت جمعي، دارايي فردي و جمعي غيرقابل انتقال در روستا ـ را برقرار ساخت. بايد اضافه نمود كه حاصل انقلاب مكزيك بسي كمتر دنيوي مي شد و نيز محافظه كارتر مي گشت، اگر جنبش كريسترو ـ كه از سوي كشيشان سازمان يافت و كاتوليك ها را نسبت به سياست هاي ضد مذهبي حكومت مركزي همراه با شعار زنده باد پادشاه مسيحي به واكنش برانگيخت ـ در سال 1927 و 1928 به موفقيت مي رسيد. اين ايده مخرب كه فاشيسم يك جنبش طبقه خرده بورژوا است، سرانجام به خاك سپرده شد. خرده بورژوازي، در بيشتر جنبش هاي افراطي راستگراي اوائل قرن 20، و بدون شك، در جنبش اسلامي ايران،(106) و البته، در همه انواع جنبش هاي تندرو، بيش از حد حاضر گرديده بود. ما، مردمِ ناچيز (the menus people) در شورش هاي مذهبي سده 16 فرانسه را در دو سو مي يابيم; در ميان طوفان گران باستيل و در ميان تندروان سده 19 ـ كه نزد اي.پي.تامپسون، طبقه كارگر انگليس را به وجود آوردند. مطالعات اخير به وضوح نشان مي دهد كه احزاب فاشيست از سوي عناصري از همه گروه هاي اجتماعي و بيش از همه از جانب آنان كه منقطع شده و خلع يد گشته، و از طبقه خويش بر كنار افتاده بودند، حمايت شدند. آن چه در اين جا بايد گفت (و جاي بحث ندارد)، اين است كه رهبري جنبش فاشيست، به شكلي نامتوازن، از ناحيه گروه هاي بريده از طبقهِ خود (the declasse)و مخلوع اليد، از سويِ افسرانِ معافْ از خدمت ارتش، از جانب ديوان سالارانِ مقامْ از كف داده يا بي كار (به ويژه آنان كه به واسطه ترسيم مجدد مرزهاي ملي، مقام از كف داده بودند) و از ناحيه طبقه اشرافِ موقتاً مخلوع، سر برآورد. نازي ها هم چنين نتوانستند بر يكپارچگي هاي گروهي سنتي در نواحي روستايي پروتستان، آسيب بزنند. جنبشهاي افراطي راستگراي اوائل قرن 20 اروپايي و جنبش اسلامي ايران، در اين كه توسط عناصر بركنارمانده رهبري شدند، همانند هم اند، اما دو تفاوت مهم باقي است. نخست اين كه رهبران جنبش هاي مزبور، گروهي ناهمخوان بودند در حالي كه روحانيان مبارز [هوادار امام ]خميني، گروهي همخوان و متحد را شكل مي دهند. دوم، اين كه اين رهبران كنترل انحصاري بر مايه هاي فرهنگي نداشتند و عقايد خود را بايد در هرجا كه مي توانستند بيابند، به دست مي آوردند ولي حاكميت ديني شيعي، از متوليان يك سنت مذهبي غني تشكيل شده بود. عواقب اين تفاوت ها، اينك آشكار خواهد گشت.


| شناسه مطلب: 79124