3. تأکید بر عوامل روانشناختی

3. تأکید بر عوامل روانشناختی با توجه به شخصی بودن حکومت و تأثیر تعیین کننده تصمیمات فردی شاه، روانشناسی شخصیت او نیز برای ریشه یابی انقلاب ایران مورد توجه قرار گرفته است. ماروین زونیس در کتاب شکست شاهانه بر آن است که پیروزی انقلاب ایران امری مقدر و اجتنا

3. تأكيد بر عوامل روانشناختي

با توجه به شخصي بودن حكومت و تأثير تعيين كننده تصميمات فردي شاه، روانشناسي شخصيت او نيز براي ريشه يابي انقلاب ايران مورد توجه قرار گرفته است. ماروين زونيس در كتاب شكست شاهانه بر آن است كه پيروزي انقلاب ايران امري مقدر و اجتناب ناپذير نبود و اگر شاه قبل از شروع انقلاب دست به اصلاحات دموكراتيك زده بود و يا پس از شروع انقلاب و قدرت سركوب آن را داشت، مي توانست حكومت خود را حفظ كند. اما ويژگيهاي شخصيتي او كه حاصل تربيت دوره كودكي و جواني وي بود، باعث شد كه در همه مراحل با ترديد و دودلي و دير و غير مؤثر عمل كند و همين راه را براي سقوط او باز كرد.(289) با وجودي كه محوري بودن شخصيت شاه، توجه به ويژگيهاي شخصيتي او را ضروري مي سازد، اما توجه به عوامل اجتماعي ـ سياسي و فرهنگي كه اجازه شكل گيري چنين حكومتي را مي دهد، عوامل ساختاري بلند مدتي كه در يك مقطع تاريخي به هم مي پيوندند و به ظهور نارضايتي ها همراه با ضعف دولت منجر مي شوند و نيز قدرت بسيج منابع از سوي مخالفان در يك مقطع خاص تاريخي براي تبيين ظهور جنبش انقلابي و نيز پيروزي آن ضروري است. در تاريخ بسياري از جوامع، شخصيتهايي مشابه شاه وجود داشته اند اما با جنبش انقلابي برانداخته نشده اند، پس بايد به ساير عوامل نيز توجه شود. تبيينهايي كه در چهارچوب روانشناسي اجتماعي ديويس و گر صورت گرفته اند نيز در مطالعه انقلاب اسلامي ايران به كار گرفته شده اند. نكته اصلي اين تبيينها حول محور مدل منحنيJ است. تغييرات اجتماعي ـ اقتصادي كلان دهه هاي 1960 (1350) و اوايل دهه 1970 (1350) باعث بهبود مدام در سطح زندگي در ايران شده بود. اما بعد از اين دوره رفاه نسبي، افول ناگهاني در نيمه دهه 1970 (1350) هنگامي پيش آمد كه دولت با كاهش شديد نرخ رشد اقتصادي مواجه شد. شكاف حاصله ميان انتظارات شكل گرفته و سطح ارضاي نيازها ساختارهاي شناختي بوجود آورد و زمينه را براي خشم انقلابي فراهم كرد. حسين بشيريه با وجودي كه مي كوشد برخورد نظري تركيبي داشته باشد استدلال كلي ديويس را مي پذيرد. او مي نويسد: با نگاهي به وضعيت ايران در پرتو نظريه هاي مذكور در فوق، به نظر مي رسد كه دوره 78 ـ 1973 يعني سالهاي قبل از انقلاب با نظريه ديويس همخواني دارد. به اين ترتيب نشان خواهيم داد كه چگونه افزايش منابع اقتصادي طي مدتي كوتاه انتظارات طبقات فرودست را افزايش داد و چگونه طي دوره بحران كه پس از آن آمد، انتظارات كماكان رو به افزايش بود، اما توان رژيم در پاسخگويي به آنها رو به افول نهاد.(290) مهمترين مشكل اين رهيافت عدم امكان اثبات رابطه ميان انتظارات فردي، و با بسط آن به جمع، انتظارات جمعي، و نارضايتي بالفعل است. روندهاي دوري افزايش انتظارات و پس از آن عدم توفيق دولت در تأمين آنها در بسياري از جوامع به شورش جمعي نيانجاميده اند. مسأله مهم تعيين اين است كه چگونه اين اختلالات منابع جمعي و توان گروهها به ارايه آنها را تحت تأثير قرار مي دهند. چگونگي تأثير اين تغييرات ساختاري بر كشاكش طبقاتي و ماهيت دقيق تخصيص و كاربست منابع با توجه به تاريخ اقتصادي ـ اجتماعي و فرهنگي خاص جامعه مورد بررسي متفاوت است. فرخ مشيري با همين خط استدلالي روانشناختي اجتماعي بر نظريه محروميت نسبي تد رابرت گر متكي است. او با استفاده از روحانيون به عنوان گروه مرجع چنين استدلال مي كند كه تأثير خالص غرب گرايي، كاهش توان جمعي روحانيون بود، اما در عين حال انتظارات ارزشي جمعي آنها نسبتاً ثابت باقي ماند.(291) شكاف حاصله ناشي از كاهش نفوذ اجتماعي و منابع مالي از يك سو و افزايش كارايي دولت و ظهور طبقات سكولار از سوي ديگر، بود. شكاف ميان توانايي ارزش جمعي انتظارات جمعي علما باعث بروز نارضايتي شد. مشيري مي نويسد: موقعيت ارزشي جمعي علما بر اثر فشارهاي مالي حكومت بر علما و پيامدهاي تلاشهاي حكومت براي ايجاد تغيير اجتماعي در دوران پهلوي رو به افول نهاد. از آنجا كه پايه اي براي اين فرض وجود ندارد كه بگوييم انتظارات ارزشي جمعي علما نيز كاهش يافت، مي توان موردي از محروميت نسبي رو به افول را تشخيص داد.(292) اين رهيافت مشكلات روش شناختي و نظري زيادي دارد. اين استدلال كاملاً مبتني بر اين فرض است كه افراد به شكلي همسان محروميت واحدي را تجزيه مي كنند. اين تصور محروميت است كه باعث بروز خشم انقلابي مي شود. اين علت را نظريه پردازي كه فرض مي كند اين رابطه در جهان واقعي وجود دارد، به بازيگران نسبت مي دهد. اما هيچ گاه نمي توان با قاطعيت گفت كه اين علت نهايي است. جهش از محروميت فردي به محروميت جمعي به اندازه كافي مورد توجه قرار نگرفته است. آيا هيچ عامل واسطي در فرآيند هست كه محروميت افراد از طريق آن خود را در سطح گروه بازسازي كند؟ محروميت نسبي ساير گروهها را نمي توان از محروميت روحانيون استنتاج كرد. علاوه بر اين چهارچوب محروميت نسبي به گونه اي كه مشيري آن را به كار گرفته در درك ساز و كارهايي كه محروميت و نارضايتي متعاقب آن را به كنش انقلابي تبديل مي كنند، كمكي به ما نمي نمايد. آخرين نكته اين كه شواهد تجربي دال بر افول تواناييهاي جمعي روحانيون چندان قوي نيست و به سهولت مي توان عليه آن استدلال كرد.(293)


| شناسه مطلب: 79164