1.مبانی و مشکلات معرفتی غرب

1.مبانی و مشکلات معرفتی غرب 1ـ1 غروب حقیقت سده های میانه (قرون وسطی) سده های حاکمیت کلیسا در غرب است. کلیسا به نام دین، داعیه ی دفاع از حاکمیت الهی و پاسداری از ارزش فطری را داشت و مردم در گرو باور و اعتقاد به غیب، در جستوجوی بهشت، حاکمیت ک

1.مباني و مشكلات معرفتي غرب

1ـ1 غروب حقيقت

سده هاي ميانه (قرون وسطي) سده هاي حاكميت كليسا در غرب است. كليسا به نام دين، داعيه ي دفاع از حاكميت الهي و پاسداري از ارزش فطري را داشت و مردم در گرو باور و اعتقاد به غيب، در جستوجوي بهشت، حاكميت كليسا را گردن مي نهادند.

كليسا در دو بُعد علمي و عملي، در جهت خلاف فطرت آدمي گام برداشت:

از سويي هيچ يك از انجيل هاي چهارگانه ره آوردِ مستقيم وحي نبودند; بلكه نوشته هايي بودند كه از ميان ده ها انجيل توسط كليسا رسميت يافته بود و ارباب كليسا مي كوشيدند تا با قداست بخشيدن به نويسندگان آن ها، به آن ها چهره اي الهي ببخشند; خصلتِ بشري انجيل ها، آن ها را گرفتار خطاها و اشتباهات فراواني كرده بود; آن چنان كه در برخي موارد حتي با معرفت حسي و عقلي انسان ها سازگاري نداشت. كليسا در دفاع از اين مجموعه، كه از قداستي الهي برخوردار گشته بود، ناگزير با علوم عقلي و حسي به مبارزه پرداخت و به اين ترتيب، نه تنها به دانش الهي راه نبرد; بلكه با مراتب ديگر دانش بشري نيز در ستيز افتاد.

در بعد عملي نيز كليسا براي مشاركت در قدرت حكومت هاي مختلف، به توجيه ستم ها و ظلم هاي آن ها پرداخت; بنابراين مبارزه با علم و توجيه ظلم و سرانجام، جنگ هاي دويست ساله ي صليبي، ره آوردِ حاكميتي بود كه به دروغ داعيه ي ديانت داشت.

ارباب كليسا كه خود را خازنان بهشت مي خواندند، از سر دنيا طلبي سند آن را پيشاپيش به خداوندان پول مي فروختند; بديهي است كه با هجوم مدعيان دين به سوي دنيا، ديگران نيز در همين راه گام مي نهند و به اين ترتيب آخرين شعله هاي هدايت فطري كه راه غيب را در معرض ديده ي حقيقت بين آدمي قرار مي دهد، خاموش مي شود.

حاكميتِ غاصبان خلافت و ولايت الهي از آن جا كه در جهت مخالف خواسته ها و نيازهاي فطري آدمي گام بر مي دارد، دير يا زود به عصيان و شورش همگاني منجر مي شود; اين عصيان يكي از اين دو راه را طي مي كند:

اول : بازگشت به ارزش ها و سنت هاي راستين و حاكميتِ واقعي الهي; اين راهي است كه در طول تاريخ اسلام، عترت و پيروان و شيعيان آنان، رهبري آن را به عهده داشتند و در مسير آن گام مي نهادند.

دوم : عصيان در برابر حاكميت موجود، نه به عنوان مبارزه با بدعت ها و بازگشت به سنت هاي حقيقي و حاكميت حقيقي الهي كه به عنوان انكار الوهيت و انكار مبدئي كه بدعت هاي ايجاد شده با انتساب دروغين به آن، خود را توجيه مي كنند.

سايه ي سنگين كليسا چنان گسترده بود كه مجالي براي بازگشت باقي نمي گذاشت. حذف قواعد و اصول فلسفي و برهاني اي كه به عنوان مبادي يقيني، سنگرهاي اوليه ي ايمان را تأمين مي كند، تبليغ ايمان تقليدي و از همه مهم تر رفتار ارباب كليسا كه نوعي هدايت عملي به سوي زندگي دنيا بود، در نهايت بزرگ ترين ضربه را بر ايمان تقليدي وارد آورد.

جنگ هاي صليبي و آشنايي با مظاهر تمدن اسلامي، فتح قسطنطنيه به دست مسلمانان و مهاجرت هنرمندان و عالمان آن جا به كشورهاي غربي و سرانجام كشفِ امريكا و اوج گيري تب طلا، از جمله شرايط اجتماعي اي بود كه ذهن و فكر انسانِ غربي را در برابر وحي، معرفت ديني و الهي و ايمان تقليدي دچار تزلزل و ترديد ساخت و اين ترديد، تولد و زايش فرهنگ و تمدن نويني را در تاريخ بشر موجب شد كه از آن به رنسانس ياد مي شود.

رنسانس كه با نسيان و فراموشي كامل واقعيت الهي و ديني عالم و آدم همراه بود دو جريان فكري نوين را پديد آورد:

جريان اول: عقل گرايي است كه با دكارت آغاز شد و با افرادي; نظير: اسپينوزا و لايب نيتز ادامه يافت و با هگل به تماميت خود رسيد.

جريان دوم: حس گرايي است كه با فرانسيس بيكن آغاز شد و از آن پس با شخصيت هايي نظير: لاك، بركلي، هيوم، كنت، ميل ادامه يافت و در نهايت پس از تحولاتي چند به عنوان ديدگاه برتر، بر حوزه هاي علمي غرب چيره شد.




| شناسه مطلب: 79218