2ـ1 مبانی معرفتی غرب

2ـ1 مبانی معرفتی غرب 1ـ2ـ1 عقل گرایی تعقل و اندیشهورزی منحصر به انسان غربی و از ویژگی های دوره ی رنسانس نیست و قبل از آن نیز در دیگر جوامع وجود داشته است; ولی در گذشته ی تاریخ، تعقل سودای انکار حقایق برتر را نداشت; بلکه به عنوان گذرگ

2ـ1 مباني معرفتي غرب

1ـ2ـ1 عقل گرايي

تعقل و انديشهورزي منحصر به انسان غربي و از ويژگي هاي دوره ي رنسانس نيست و قبل از آن نيز در ديگر جوامع وجود داشته است; ولي در گذشته ي تاريخ، تعقل سوداي انكار حقايق برتر را نداشت; بلكه به عنوان گذرگاه، انسان را به سوي آگاهي و معرفتي كه از شهود و حضوري فراعقلي ـ نه ضد عقلي ـ بهره مند بود، رهنمون مي ساخت.

اولين انديشمندان تاريخ بشري، بر اساس قبول اصالت براي معرفت فراعقلي ـ كه خاص انبياء و اولياي الهي است ـ از حكيم و دانشمند خواندن خود پرهيز و به نام فيلسوف يعني دوستدار دانش بسنده مي كردند.

از نظر آن ها دانش مفهومي كه با شيوه ي استدلال و تفكر حصولي به دست مي آيد، فقط وصف معرفت است و معرفت حقيقي، همان دانشِ شهودي است كه گرچه مخالف انديشه و تعقل نيست، ولي فوق آن مي باشد.

بعد از رنسانس، خصوصيت بارز عقل گرايي، انكار هر نوع معرفت فراعقلي و نفي يا ترديد كردن در ابعادي از هستي است كه فراتر از افق ادراك عقلي انسان مي باشند. فلسفه ي دكارت با ترديد و شك در همه چيز آغاز مي شود و با تفسيري عقلاني از جهان پايان مي پذيرد.

اولين استدلالي كه دكارت مي كند، اين است كه اگر چه من در همه چيز و از جمله در وجود خود شك مي كنم; ولي در اين كه شك مي كنم، يا به عبارت ديگر، در اين كه مي انديشم، شكي ندارم; بنابراين اولين اصل مورد قبول دكارت همان انديشه و تعقل است كه وجود خود را بر اين اساس اثبات مي كند: من مي انديشم، پس هستم.

عقل گرايي به معناي تبيين عقلي انسان و جهان، توسط فيلسوفان غرب تداوم يافت. كانت گرچه براي اشيا، واقعيتي فراسوي آنچه به عقل مي آيد، قبول كرد; ولي آن را ناشناختني خواند و رابطه ي انسان با آن را به طور كامل قطع كرد. هگل نيز كوشيد تا نظام عقلاني جهان را تبيين كند و در سير استدلال خود، آنچه را بالقوه در انديشه ي دكارت نهفته بود، با اين بيان آشكار ساخت كه آنچه انديشيدني نيست، وجود ندارد و هر چه هست، انديشيدني است.

هستي در انديشه ي هگل، واقعيتي عقلاني دارد; به اين معنا كه گرچه بشر به حقيقت بسياري از امور پي نبرده است، ولي هر چه در واقع هست، مي تواند براي فكر روشن شود.

روشن شدن هستي براي فكر - كه روشنفكري و عصر خرد و روشنگري را در تاريخ بشر پديد آورد - به منزله ي انكار هر نوع واقعيت و حقيقتي است كه به صورت راز و رمز براي عقل انساني مي باشد; با رشد اين ديدگاه، همه ي معارفِ پيشيني كه در سده هاي ميانه و قبل از آن، بر اساس اذعان عقل به اسراري كه هويتي فراعقلي دارند، در قالب سنت هاي ديني و رمزهاي الهي به حيات خود ادامه مي دادند; يا تمامي بدعت هايي كه به دروغ داعيه ي سنت داشتند و به صورت عادات و رسوم اجتماعي تداوم يافته بودند، در معرض نقادي عقلي قرار گرفتند كه يا به انكار فراسوي خود مي پرداخت و يا آن كه هر نوع راهي را براي وصول به آن و يا آگاهي از آن انكار مي كرد.

واقعيتي كه از رهگذر اين نقادي به دست آمد، هويتي عقلاني داشت و الزاماً عنواني ضد ديني نداشت; ولي خداوندي كه در عرصه ي آن ظهور مي يافت بايد از تبيين و توجيهي صرفاً عقلاني برخوردار باشد.

انسان نيز از ديدگاه عقل گرايان، از واقعيت عقلاني جهان جدا نيست و هويتي برتر از آن ندارد. هگل با همين شناخت، معتقد بود انساني كه تبيين عقلي كاملي از خود و جهان نداشته باشد، از حقيقت خود و هستي غافل و بيگانه است.

از ديدگاه هگل در تاريخ انديشه ي انساني ازخودبيگانگي جاي خود را به خود آگاهي و خود آشنايي مي دهد و هستي در مسير تحولات مستمر خود آن گاه كه در قالبِ ذهن انسان انديشمند در مي آيد به حقيقت خود باز مي گردد و از خودبيگانگي آن پايان مي پذيرد; بدين ترتيب انسان و هستيِ كامل از ديدگاه هگل، همان انسان غربي و هستي اوست كه در اوج تفكر عقلي تاريخ نشسته است.

سده هاي هفدهم و هجدهم كه دوران حاكميت عقل گرايي بود، همه ي باورها و تمام ابعاد زندگي فردي و اجتماعي انسان، با حذف مباني و مبادي آسماني و الهي، در صدد توجيه عقلاني خود برآمدند. و ايدئولوژي هاي بشري كه از هويتي صرفاً عقلي برخوردار بودند، جايگزين سنت هايي شدند كه در چهره اي ديني از مكاشفات رباني انبيا و اولياي الهي تغذيه مي كردند; يا جايگزين بدعت هايي شدند كه با تقلب مدعيان كاذب، رنگ سنت به خود گرفته بودند. عقل با همه ي قدرتي كه پيدا كرد، پس از قطع ارتباط با حقيقتي كه محيط بر آن بود نتوانست جايگاه مستقل خود را حفظ كند و به سرعت، راه افول پيمود و زمنيه را براي ظهور و تسلط جريان فكري ديگري كه در طي اين دو سده رشد كرد، آماده نمود.




| شناسه مطلب: 79220