4ـ1 انسان و جهان بیگانه

4ـ1 انسان و جهان بیگانه در فصل پیش به این نکته اشاره شد که در نگاه دینی، حقیقت آدم و عالم، چیزی جز ربط و پیوند با خداونداحدوصمد نیست و شناخت این دو، جدای از شناخت خداوند نمی باشد. در بحث اخیر هم چنین به این نکته تصریح شد که شناخت نفس انسان، بدون

4ـ1 انسان و جهان بيگانه

در فصل پيش به اين نكته اشاره شد كه در نگاه ديني، حقيقت آدم و عالم، چيزي جز ربط و پيوند با خداونداحدوصمد نيست و شناخت اين دو، جداي از شناخت خداوند نمي باشد. در بحث اخير هم چنين به اين نكته تصريح شد كه شناخت نفس انسان، بدون دانش شهودي و حضوري ميسر نيست. اگر كسي حقيقت خود را به علم حضوري دريابد، خود را نشانه اي از نشانه هاي خداوند و كلمه اي از كلمات او مي يابد; كسي كه با گذر از نگاه استقلالي به خود، به اين افق از معرفت برسد، با گوش و ديده ي الهي، وجه و چهره ي الهي را - كه به تعبير قرآن ذوالجلال و الاكرام(67) است - نظاره گر خواهد بود. ازآن جا كه وجه الهي بي كران است، فردي كه با آن آشنا شود به هر سو نظر كند، او را آشكارا خواهد ديد; بدين ترتيب شخص با برگرفتن حجاب از درون، نه تنها به حقيقت الهي خود، كه به حقيقت الهي عالم آگاه مي گردد كه: اينما تولوا فثم وجه الله;(68) به هر سو نظر كنيد جز چهره ي آشكار الهي را نمي بينيد. در اين مقام، انسان چون از رهيافت خود خبر مي دهد، خواهد گفت: ما رأيت شيئاً الا و رأيت الله قبله ; چيزي را نديدم جز آن كه خداوند را قبل از آن مشاهده كردم.(69)

بايد توجه داشت كه مشاهده ي چهره و وجه الهي در واقع، مشاهده ي حقيقت و واقع مخلوقات است كه به تجلي از ناحيه ي او صادر شده اند و هرگز به معناي مشاهده ي ذات الهي نيست; زيرا ذات خداوند كه حقيقت مطلق است در عين آن كه در تمام مجالي ظاهر و آشكار است، برتر از آن است كه به حقيقت خود در ظرف فهم حكيم و شهود عارف در آيد. حضرت علي (ع) در اين باره مي فرمايد: لايدركه بعدالهمم ولايناله غوص الفطن; آن ذات، برتر از آن است كه پرواز انديشه ي انديشمندان براوج آن راه يابد و ژرف تر از آن است كه غواصي خداوندان شهود را در ژرفاي آن جاي باشد.(70)

بعد از توجه به اين نكته كه ادراك كنه ذات حق تعالي، خاص اوست; در مقام مشاهده ي آيات و نشانه هاي آن حقيقت بي كران كه محدود به نشاني خاص نيست، انسان نه تنها خود، بلكه همه ي اشيا را زنده به حيات الهي و گويا به ذكرخدايي مي بيند. به اين ترتيب آدمي در جهاني منجمد و بي روح به سر نمي برد; بلكه در همه ي اشيا، اشارت ها و عنايت هاي الهي را مشاهده مي كند و همواره خود را در محفل انس و در معرض محبت و دوستي همگان مي يابد.

انسان چون به خود به ديده ي استقلال بنگرد، از مشاهده ي جمال بي كران الهي غافل مي ماند و چون در اين غفلت و بي توجهي باقي بماند، سرانجام به انكار آن مي پردازد. اين انكار به معناي نسيان و فراموشي حقيقت خود و عالم است: نسوا الله فانسيهم انفسهم(71) با فراموشي خداوند، خود را نيز فراموش مي كند و در دايره ي ساخته ها و بافته هاي ذهني و يا عملي خود در جستوجوي حقيقت خود بر مي آيد.

انسان در تداوم عصيان، چون به انكار افق هاي برتر از خود برسد، آخرين شعله هاي خورشيد حقيقت را در جان خود خاموش مي كند و در نتيجه مكان حركت او و زمان آن، جايگاه غروب حقيقت و غرب عالم است. حركتِ او در ظلمات فزاينده ي شب است. او در محيط ناآشناي خود اضطراب و وحشتي را كه ناشي از غربت و دوري از وطن و آشيان فطري است، احساس مي كند. رهايي از اضطراب، انگيزه ي حركتِ بي پايان و مدام او مي شود. او گاه، خويشتن را در دايره ي بافته هاي ذهني خود جست و جو مي كند و اين همان راهي است كه عقل گرايان غربي پس از انكار افق هاي برترِ ادراك در مسير آن گام مي نهند. و گاه نيز نه در دايره ي انديشه و تعقل، بلكه در محدوده ي عمل و كردار مادي كه مربوط به نازل ترين بعد وجودي اوست، به جست و جوي خود بر مي آيند كه اين همان راه حس گرايان است.

دكارت در حوزه ي انديشه و مفاهيمي كه ساخته ي ذهن او بودند، به جست و جوي خود پرداخت و هگل با اعلام انديشه بودن آدمي، غافلانِ از اين معنا را ازخود بيگانه خواند.

از آن جا كه انسان و جهان پيوندي ناگسستني دارند، شناخت اين دو نيز هم آهنگ و پيوسته است. همان گونه كه انساني كه حقيقت الهي خود را باز مي يابد، به باطن الهي عالم راه پيدا مي كند، انسان از خود بيگانه اي كه خويشتن را در محدوده ي انديشه جست و جو مي كند، در نهايت، جهان را فراتر از انديشه و عقل نمي بيند. شاهد اين مدعا همان است كه هگل با انكار اين مطلب كه: آنچه انديشيدني نيست، وجود ندارد انديشه بودن حقيقت عالم را نيز اعلام كرده است.

حس گرايان كه از معرفت الهي و عقلي به سطح شناخت حسي نزول كرده اند، از شناخت حقيقي انسان و جهان محروم مي مانند و به احساس همسان، نسبت به عالم و آدم بسنده مي كنند; زيرا آنان همان گونه كه جهان را باشيوه اي حسي در قالب فرضيه ها و تئوري هاي مختلف آزمون و بررسي مي كنند، انسان را نيز به عنوان وجودي محسوس و با روش هاي آماري تحليل مي كنند.

در جهان شناسي، برخي از آنان با صراحت تمام به انكار موجوديت غير مادي اشيا پرداخته و با استدلالي شبيه به استدلال هگل، بر موجود نبودن هر امري كه محسوس نباشد، حكم كرده اند. برخي ديگر با سكوتي پرمعنا به بي معنا بودن قضاياي الهي تصريح مي كنند.

در انسان شناسي نيز برخي چون هيوم به انكار واقعيت خود مي پردازد و برخي ديگر، حقيقت انسان را در نيازها و خواست هاي طبيعي و محسوس او جست و جو كرده و به تناسبِ آن، ازخود بيگانگي را تعريف كرده اند; نظير ماركس كه معتقد است انسان چون از كار خود جدا شود، ازخود بيگانه مي گردد; به اين معنا كه هويت انساني چيزي جز كار و عمل مادي او نيست.




| شناسه مطلب: 79224