3ـ2 قومیت و قراردادهای اجتماعی
3ـ2 قومیت و قراردادهای اجتماعی جامعه ی دینی مجموعه ای است از انسان هایی که بر محورِ ادراک نبوی و معرفت شهودی سان و سنت گذار گرد آمده است و ملت یا امت واحده ای را تشکیل می دهند; مانند ملت ابراهیم (ع)، ملت موسی (ع)، ملت عیسی (ع
3ـ2 قوميت و قراردادهاي اجتماعي
جامعه ي ديني مجموعه اي است از انسان هايي كه بر محورِ ادراك نبوي و معرفت شهودي سان و سنت گذار گرد آمده است و ملت يا امت واحده اي را تشكيل مي دهند; مانند ملت ابراهيم (ع)، ملت موسي (ع)، ملت عيسي (ع) و امت پيامبرخاتم (ص).
قوانين اجتماعي در امت به دليل هويت سنتي خود، از تقدس و ثبات و چهره اي الهي برخوردارند; حتي هنگامي كه نگاه ديني حضوري ضعيف و اندك داشت; يعني، حتي در مواردي كه گروه هاي بشري در مرزهاي محدود قومي و نژادي بر اساس شناخت حسي، عاطفي ـ نه ديني ـ و بر محور عصبيت ـ نه ايمان به غيب ـ انسجام مي يافتند، با انتخاب خداوندگاران و بت هاي قبيله اي و انواع مختلف از توتم، در توجيه آسماني و ماورايي مرزهاي قومي كوشش مي كردند و به قوانين و مقررات اجتماعي خود قداستي آسماني مي بخشيدند. بر همين اساس اولين سنگ نوشته هاي قانوني كه از حمورابي به يادگار مانده است، به عنوان فرامين آسماني مشخص شده اند.
ظهور اومانيسم ـ تفرعن عريان ـ و ليبراليسم ـ اباحيت ـ در غرب كه با انكار معرفت ديني و اخراج آن از حوزه ي دريافت بشري و نفي سنت هاي الهي جامعه و قداست زدايي از قوانين اجتماعي همراه بود، قوانين را به صورت قراردادهايي اجتماعي در آورد كه انسان براي حفظ منافع خود، اعم از آن كه طبيعت اولي او توحش و يا زيست جمعي باشد، اعتبار مي كند.
روسو با همين نگاه، كتاب قرارداد اجتماعي را نوشت و هگل و پيروان او بر همين معيار، اروپا و در رأس آن آلمان را كه مبتني بر نظمي صرفاً عقلاني بود، به عنوان جامعه ي آرماني بشر مورد تجليل قرار دادند. ماكس وبر نيز از اين ديدگاه، سازماندهي و مديريت عقلاني غرب را كه در لباس بوروكراسي فاقد هر گونه رمز و راز سنتي و معنوي است، از مشخصه هاي تمدن جديد مي شمارد.
اجتماع، چون بر محور قرارداد و اعتبار افراد قرار گيرد، بسته به اين كه قرارداد تابع مرز و محدوده اي خاص باشد، يا آن كه مرز و محدوده ي جغرافيايي و نژادي خاصي نداشته باشد، دو عنوان سياسي ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم را پديد مي آورد.
ماركس در توجيه شكل گيري پديده ي ناسيوناليسم، از پيدايش بورژوازي و منافع سرمايه داران سخن مي گويد; زيرا آن ها در رقابت با قدرت هاي رقيب براي حفظ بازارهاي خود نياز به مرزهاي حفاظت شده دارند و با طرح ناسيوناليسم در قالب يك ايدئولوژي تلاش مي كنند تا با پاسداري از مرزهاي مشخص، از حضور قدرت رقيب جلوگيري كنند.
ماركس معتقد است چون پرولتاريا و طبقه ي كارگر منافع خود را محدود به مرزهايي خاص نمي بيند، بلكه آن را در اتحاد كارگران با يكديگر مشاهده مي كند، انترناسيوناليسم را به عنوان ايدئولوژي خود برمي گزيند. بنابراين ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم دو قرارداد اجتماعي است كه بر اساس منافع دو طبقه ي مختلف ايجاد مي شود.
بسياري ديگر توجيه ماركس را كافي نمي دانند و ناسيوناليسم را بر محور رسوم و عادات مشتركِ اجتماعي و عوامل فرهنگي و رواني كه به تناسب شرايط جغرافيايي، گذشته ي تاريخي و يا زمينه هاي نژادي واحد به وجود مي آيند، تبيين كرده اند. علي رغم توجيهات مختلفي كه درباره ي عامل، يا عوامل پيوند و انسجام ناسيوناليست ها و انترناسيوناليست ها بيان شده است، اين مسئله مورد اتفاق مي باشد كه محور انسجام آن ها بر اساس معرفت و يا قراردادي بشري است. اين همان نكته اي است كه طرح آن به اين شكل، آن هم به عنوان يك ايدئولوژي سياسي در تاريخ انديشه ي بشر بي سابقه بوده است.
در گذشته ي تاريخ، وحدت و تمايز گروه هاي بشري بر محور معرفت الهي، يا توجيهي آسماني شكل مي گرفت و لفظ ملت در فرهنگ ديني ناظر به چنين گروه هايي بوده است. با استفاده از اين بيان، اشتباه كساني كه
nation
را به ملت و ناسيوناليسم را به ملي گرايي ترجمه كرده اند، استنباط مي شود. ملت در تعابير فرهنگي ما، بر محور معرفت و شناخت الهي و بر مدار سنت هاي ديني و در شعاع شهود نبوي كه حاكي از حضور واقعيتي واحد است، وحدتي حقيقي پيدا مي كند; وحدتي كه تا قيام قيامت و حشر امم ادامه مي يابد. بر همين اساس كساني كه تاريخ افكار و عقايد را تنظيم كرده اند، آثار خود را در دو بخش تقسيم كرده اند; بخشي از آن را به بررسي مللـ كه جمع ملت است ـ و بخشي ديگر را به بيان آراي نحل ـ كه جمع نحله است ـ اختصاص داده اند. مشهورترين كتابي كه در اسلام درباره ي ملل و نحل نوشته شده است، كتاب ملل و نحل شهرستاني است; بخش ملل اين كتاب خاصِ عقايدي است كه بر اساس معرفت ديني شكل گرفته و متكي بر وحي است. بخش نحل خاص بيان آرايي است كه بر اساس معرفت بشري تنظيم شده است.به كار بردن لفظ ملت و ملي گرايي، براي ترجمه ي دو لغت
nation
و ناسيوناليسم كه بعد از مشروطه انجام شد، نشانه ي فراموشي معاني پيشين از سوي كساني است كه به اين ترجمه مبادرت ورزيدند; زيرا الفاظ براي ارواحِ معاني وضع مي شوند و هرگاه، حقيقت يك معنا از دسترس دريافت دور شود، آن الفاظ كه اينك بي معنا ديده مي شوند، در ذهنيت جديد صاحبان لغت، به دنبال جايگاهي مناسب مي گردند.نويسندگان عرب در ترجمه ي اين دو لغت دقت بيش تري داشته اند. آن ها ناسيوناليسم را به قوميت و شعوبيت معنا مي كنند; زيرا قوم و شعب، هويت نژادي دارند و قوم علي رغم اين كه در جامعه ي ديني در چهارچوب مناسبات سنتي، كنترل شده يا خود را توجيه مي كند، در ذات خود فاقد پيوندي الهي است و ناسيوناليسم با اين سنخ از پيوند كه فاقد قداست الهي است، بيگانه نبوده، بلكه شكل تكامل يافته و يا رسميت پذيرفته ي آن است.