1ـ3 جدایی دانش از ارزش
1ـ3 جدایی دانش از ارزش با زوال معرفت دینی، دو جریان معرفتیِ حس گرایی و عقل گرایی، ظهور کرد و این دو جریان علی رغم اختلافی که با هم دارند، در پیدایش برخی از دیدگاه های انسانی و اجتماعی، نقشی کم و بیش مشترک ایفا می کنند. عقل گرایی در تار
1ـ3 جدايي دانش از ارزش
با زوال معرفت ديني، دو جريان معرفتيِ حس گرايي و عقل گرايي، ظهور كرد و اين دو جريان علي رغم اختلافي كه با هم دارند، در پيدايش برخي از ديدگاه هاي انساني و اجتماعي، نقشي كم و بيش مشترك ايفا مي كنند.
عقل گرايي در تاريخ انديشه ي غرب، بعد از قطع ارتباط خود با معرفت ديني به سرعت راه زوال پيمود و جاي خود را به حس گرايي داد. با حاكميت حس گرايي، ديدگاه هاي فرهنگي ديگري ظاهر شدند كه در تكوين تمدن و سياستِ غرب، اثري مهم برجاي گذاردند; از آن جمله جدايي دانش از ارزش و علم از اخلاق.
مسئله ي جدايي دانش از ارزش، غير از مسئله ي سنخيت يا عدم سنخيت گزاره هاي ارزشي و غير ارزشي است; زيرا آن كه مفاهيم و گزاره هاي ارزشي را از سنخ مفاهيم و گزاره هاي غير ارزشي نمي داند، در صورتي كه براي دريافت هاي عقل نظري و عمليِ انسان، ارزشِ جهان شناختي قائل باشد، با ارجاع گزاره هاي اخلاقي به موازين معرفتيِ عقل عملي، مي تواند درباره ي صحت و سقم آن ها داوري كند و به اين ترتيب گزاره هاي ارزشي را نيز داراي معنا، مطابق و به عبارت دقيق تر داراي نفس الامر عقلاني مي داند و در نتيجه اخلاق را از علومي مي داند كه از هويتي، نه صرفاً حسي و استقرايي، بلكه عقلاني برخوردار است. معنادار بودن قضاياي اخلاقي براي كساني كه شناخت ديني را داراي ارزش معرفتي و علمي مي دانند نيز صادق است.
حس گرايي موجب مي شود تا تنها آن دسته از دريافت ها و آگاهي ها كه به گونه اي آزمون پذير سازمان يافته اند، از ارزش علمي برخوردار باشند و اين مسئله علاوه بر آن كه قضاياي متافيزيكي را از حوزه ي علم خارج كرده و فاقد اعتبار علمي مي كند. گزاره هاي ارزشي را نيز با چشم پوشي از اين كه اين گزاره ها به گزاره هاي متافيزيكي و معقولات ثانيه ي فلسفي، چون ضرورت بالغير يا ضرورت بالقياس الي الغير، بازگشت نمايند يا آن كه قابل بازگشت به آن ها نباشند، از اعتبار علمي ساقط مي گرداند; زيرا قضاياي ارزشي كه به بايدها و نبايدها و اموري مانند آن ها مي پردازند، داراي مصداق و ميزاني محسوس و آزمون پذير نيستند تا از آن طريق، صحت و سقم آن ها بررسي شود.
از ديدگاه حس گرايان، علم ناگزير در حوزه ي مصاديقِ آزمون پذيرِ خود محدود مي شود و قدرت داوري درباره ي قضاياي ارزشي را از دست مي دهد. علم فقط مي تواند از طريق مشاهده و نمونه گيري، بود و نبودِ يك ارزش را در سطح اجتماع بررسي كند و از اين جهت به قضاوت بپردازد; ولي قضاوت در باره ي صحت، يا عدم صحت يك ارزش اخلاقي امري غير علمي است; زيرا اين قضايا از ديدگاه علمي، فاقد معنايي هستند كه قابل بررسي باشد.
از ديدگاه حس گرايان قضاياي ارزشي قضايايي هستند كه داراي نفس الامر; يعني، داراي يك ميزان و معيار حقيقي نيستند; بلكه تنها در ظرف اعتبار انسان و به تناسب احساسات و گرايش هاي مختلفي كه افراد دارند، ايجاد مي شوند; به عنوان مثال، كسي كه از عمل خاصي به لحاظ يكي از گرايش هاي فردي، يا اجتماعي خود احساس رضايت مي كند، مي كوشد تا قانوني را به تصويب برساند كه آن عمل را مجاز و يا ضروري نشان دهد. در مقابل، آن كسي كه در جهتِ خلافِ آن عمل گرايش دارد، قانوني را وضع مي كند كه مانع از آن عمل شود. پس بايدها و نبايدها و ديگر گزاره هاي اخلاقي، تنها متكي به گرايش هاي فرديِ اشخاص هستند و هيچ معياري براي قضاوت درباره ي اين كه گرايشي خاص صحيح و يا باطل است، وجود ندارد.
علم، نهايت كاري كه مي تواند انجام دهد، قضاوت درباره ي بود و نبودِ يك گرايش خاص، در ميان افراد اجتماع و زمينه هاي بروز، ظهور يا زوال و خفاي آن است.
جدايي دانش از ارزش، اولين بار در سده ي هجدهم مورد توجه هيوم، فيلسوف حس گرا و تجربي مسلكِ انگليسي قرار گرفت; ولي مقبوليتِ عام آن در ميان افراد مختلفي كه در حوزه ي انديشه ي حس گرايانه به كاوش هاي علمي مي پرداختند، تا پايان سده ي نوزدهم ادامه يافت.
حس گرايان تا مدت ها بعد، از دانش استقرايي و تجربي خود، انتظار محصولات عقلي، يا ديني داشتند. به همين دليل در سده ي نوزدهم پس از ستيز با آگاهي هاي ديني و شيوه هاي عقلي انديشه، يا مانند ماركس، به ارائه ي ايدئولوژي علمي پرداختند و يا مانند دوركيم در صدد تدوين اخلاق علمي برآمدند. ولي از دهه ي پاياني سده ي نوزدهم، ارزش علمي گزاره هاي اخلاقي به شدت زير سؤال رفت و نگاه علمي به مسائل اخلاقي در قالب تحليل هاي روانكاوانه ي فردي و اجتماعي به سطح گرايش هاي فردي و در حد كار كردهاي اجتماعي تقليل و تنزيل يافت.