2ـ3 جدایی دین از علم
2ـ3 جدایی دین از علم دین به عنوان یک مجموعه ی معرفتی که مبتنی بر حضور و شهودی الهی است و یا مجموعه ای که بخش محوری آن را ویژگی مزبور تشکیل می دهد، داعیه ی رهبری و هدایت انسان را از عالم فانی به سعادتی ازلی و ابدی دارد. قضایای دینی، یا
2ـ3 جدايي دين از علم
دين به عنوان يك مجموعه ي معرفتي كه مبتني بر حضور و شهودي الهي است و يا مجموعه اي كه بخش محوري آن را ويژگي مزبور تشكيل مي دهد، داعيه ي رهبري و هدايت انسان را از عالم فاني به سعادتي ازلي و ابدي دارد. قضاياي ديني، يا قضايايي هستند كه در معرفي اسما و صفات الهي و مراتب افعال او، پس از ادراك و شهود نبوي در قالب مفاهيم و الفاظ در آمده اند و يا اين كه قضايايي هستند كه با توجه به چهره ي ملكوتيِ رفتار و كردار آدميان، در جهت راهبري او به صورت اخلاق و در قالب بايدها و نبايدهاي الهي مشخص شده اند; پس برخي از اين قضايا در باره ي هست ها و بعضي درباره ي بايدها است.
قضايايي كه در باره ي هست هاست به دو بخش تقسيم مي شوند: بعضي از آن ها درباره ي هست هاي نامحسوس; مانند صفات ذات و افعال مجرد باري، چون ملائك و فرشتگان است كه در محدوده ي غيب هستند; بعضي ديگر درباره ي هست هاي محسوس مي باشد; مانند سر گذشت پيامبران پيشين.
قضايايي كه درباره ي هست هاي محسوس است، قضايايي هستند كه بررسي صحت و سقم آن ها براي انسان هاي عادي كه از شناخت حسي بر خوردارند، تا حدودي امكان پذير است; ولي قضايايي كه در مورد هست هاي نامحسوس است، با ادراك عقلي ـ تا آن جا كه در توان دريافت برهان باشد; قابل بررسي است.
از آن جاكه عقل با شناخت محدوديت هاي خود، اصل عوالم غيبي و كليات آن ها و هم چنين وجودِ شناختي برتر را كه قادر به ادراك جزئيات آن عوالم است، اثبات مي كند، شناخت عقلي و بلكه شناخت حسي ضمن همراهي با دين، در افق دريافت خود به صحت اجمالي قضاياي ديني كه ناظر به اموري اند كه در خارج از محدوده ي شناخت حسي و عقلي است، اعتراف مي كنند.
اين دسته از قضاياي ديني كه اعتراف اجمالي معرفت عقلي را همراه دارند، همان قضايايي هستند كه متوجه خصوصيات و جزئيات عوالم غيبي مي باشند و يا گزاره هايي ارزشي هستند كه با توجه به چهره ي ملكوتي رفتار آدميان و آثارِ اخروي آن صادر مي شوند.
پس دين علاوه بر آن كه مشتمل بر قضايايي است كه بررسي تفصيلي صحت و سقم آن ها از حوزه ي ادراك عقلي و حسي بيرون است، هم چنين بيانگر قضايايي است كه در افق فهم حس و عقل مي باشد.
مسيحيت نيز به عنوان يك دين، از گزاره هاي ياد شده برخوردار است. با توجه به اين كه انجيل هاي موجود خالي از دست نوشته هاي بشر نبوده است و عقايد كليسا نيز، حاصل مجادلات و منازعاتي است كه سرانجام به شكل دين رسمي در آمد; كليسا از آنچه مصوب انديشه ي بشري ارباب آن بود، به نام دين دفاع كرد و در نتيجه انتظار قداست و صحت تمام گزاره هاي منسوب به خود را داشت و اين انتظار در مورد قضايايي كه در حوزه ي معرفت و دادرسي عقل و تجربه نيز قرار مي گرفت، جريان داشت.
در پاسخ به اين انتظار، در ابتدا فلسفه اي به وجود آمد كه هم افق با كلام، عهده دار دفاع عقلاني از قضاياي مابعدالطبيعي و مسائل ارزشي كليسا بود و آن گاه كه عقل به نتايجي متناقض با عقايد رسمي مي رسيد، زمينه ي تحقير و محكوميت عقل فراهم مي آمد و اين مسئله در مقاطع بعدي درباره ي علوم تجربي نيز صادق بود.
معارضه ي عقل با كليسا در اموري، نظيرِ تثليث كه مباين با اطلاق نامحدود بودن خداوندِ احد است، غير از خضوعي است كه عقل با حمايت برهان نسبت به ابعاد برتر معرفت ديني از خود نشان مي دهد.
ناتواني كليسا در تبيين عقلي پندارهاي شرك آميزي كه به نام دين رسميت يافته بود، علاوه بر اين كه آن را در موضع مخالفت با عقل و علم تجربي قرار مي داد، عقل گرايان و خصوصاً حس گرايان را نيز، در تعدي به حريم ديگر قضاياي ديني، جرئت و توان بخشيد.
رشد جريان حس گرايي در غرب كه با پيشرفت دانش هاي تجربي و پيروزي هاي پياپي در عرصه ي طبيعت همراه بود، غرور كاذبي را در حس گرايان به وجود آورد. آن ها بر اين پندار بودند كه با روش هاي تجربي، توان شناختِ تمام قوانين عالم را دارا مي باشند; بر همين اساس، به پي ريزي مكتب هاي علمي پرداختند.
مكتب هاي علمي، مدعي قضاوت درباره ي كليات جهان آفرينش و حتي داوري درباره ي قضاياي ارزشي بودند. سده ي نوزدهم اوج مكتب سازي علمي است. اگوست كنت بر اساس فلسفه ي علمي خود، مكتب انسانيت را بنيان گذارد. ماركس در فلسفه ي علمي خود، نه تنها به تدوين قوانين كلي طبيعت و جامعه ي معاصر، كه همانند كنت به قضاوت درباره ي تمام جوامع گذشته و حتي آينده ي بشري و از اين فراتر به بيان قوانين كلي تمام هستي از آغاز تا انجام پرداخت و از آن پس با قضاوت درباره ي قضاياي ارزشي مدعي ارائه ي ايدئولوژي علمي شد.
عالمانِ تجربي مسلك سده ي نوزدهم، داعيه ي نبوت و پيامبري داشتند; يعني، درباره ي همه ي اموري كه پيامبران در معرض شهود و دريافت خود داشتند، به داوري مي پرداختند. آنان به نام علم خداوند و هستي هاي مجرد; از قبيل ملائكه و فرشتگان را انكار مي كردند و احكام و مقررات ديني را به تمسخر مي گرفتند.
به اين ترتيب از رنسانس تا پايان سده ي نوزدهم، غرب ساليان ستيز علم و دين را نظاره گر است; به اين معنا كه علم با از دست دادن هويت ديني خود، در چهره اي عقلي و نيز چندي بعد در قالب حسي و تجربي، به درگيري با دين كه هم چنان داعيه ي آگاهي از حقايق هستي را دارد، مي پردازد. تدقيق و تبيين معرفت حسي و توجه به تنگناهاي آن ـ به شرحي كه پيش از اين گذشت ـ بعدها موجب شد تا حس گرايان با گذر از داعيه هاي آغازين خود به محدوديت هاي قضاياي علمي پي برند.
از رهگذر دريافت ويژگي هاي دانش حسي بود كه دانسته شد:
اولا: در قضاياي علمي هرگز يقين و ضرورت وجود ندارد.
ثانياً: قضاياي علمي، قضايايي هستند كه شاخص هاي مستقيم، يا غيرمستقيم آن ها قابل مشاهده و آزمون مي باشند; يعني، در حوزه ي هست هاي محسوس طرح مي شوند.
دو ويژگي فوق، علاوه برآن كه يقين را از دايره ي علم خارج ساخت و سفسطه اي پنهان و شكاكيتي پيچيده را بر دانش بشري مسلط كرد، دو دسته از قضايا را از حوزه ي دانش حسي خارج ساخت:
اول: قضاياي ارزشي كه فاقد ميزان و معياري آزمون پذير هستند.
دوم: قضايايي كه درباره ي هست هاي نامحسوس مي باشند و نيز قضايايي كه درباره ي هست هاي محسوس به گونه اي ارائه مي شوند كه از طريق آزمون قابل ابطال نمي باشند. اين قضايا همان داستان هاي غيرعلمي هستند كه راهي براي بررسي صحت و سقم آن ها از ديدگاه انسان حس گرا وجود ندارد و به تعبير ديگر، نظيرِ قضاياي ارزشي فاقد نفس الامر مي باشند.
توضيح درباره ي دسته ي اول از قضايا و چگونگي خروج آن ها از حوزه ي علوم، در ذيل عنوانِ جداييِ دانش از ارزش گذشت. حس گرايان مي كوشند تا دسته ي دوم از قضايا را در قالب يك تئوري علمي، به قضاياي ارزشي و در نتيجه به گرايش هاي شخصي ارجاع دهند; با اين بيان كه شخص آن گاه كه از رفتاري خاص در جامعه خرسند است، علاوه بر قضاياي ارزشي كه در جهتِ انجام آن عمل وضع مي كند، براي ترويج آن به ساختن و القاي داستان هايي مي پردازد كه مردم، يا خود را در جهت انجام آن تشويق مي كند و يا از ترك آن دور مي دارد; به عنوان مثال، براي پيش گيري از دزدي، قضايايي را كه درباره ي معاد و عقابِ دزدان است، تبليغ مي كند و جامعه نيز كه از رواج دزدي احساس ناامني مي كند، به دليل گرايشي كه به امنيت دارد، اين داستان ها را مي پذيرد. پس داستان هاي ديني بر خلاف داستان هاي علمي كه در جهت شناخت و يا پيش بينيِ حوادث مادي ساخته مي شوند، براي كنترل و رسيدن به گرايش هاي فردي و اجتماعي خاص و به بيان ديگر، براي حمايت از ارزش هاي مورد نظر شكل مي گيرند.
جدايي دانش از ارزش و خروج قضاياي متافيزيكي از حوزه ي علم موجب شد تا علم از داعيه ي ساختن ايدئولوژي و اخلاق و يا ارائه ي مكتب، باز ماند و مكتب هاي علمي متنوعي نيز كه در سده ي نوزدهم در مقابله با كليسا شكل گرفته بود، به يك باره، اعتبار وارزش علمي خود را از دست بدهند. به اين ترتيب كليسا در بخش عمده ي قضاياي ديني; يعني در قضاياي متافيزيكي وارزشي بدون رقيب ماند و احساس آرامش كرد و تنها نقطه ي آسيب پذير كليسا آن دسته از قضايايي بود كه در باره ي هست هاي محسوس ـ نظير فلكيات ـ در كتاب مقدس آمده بود; زيرا اين دسته از گزاره ها هم چنان در حوزه ي مشترك علم و دين باقي بود و مي توانست محل نزاع واقع شود.
علم در چهره ي تجربي و آزمون پذير خود، با تبيين تنگناها و محدوديت ها، از دو دسته گزاره هاي ارزشي و متافيزيكي دست شست و اينك نوبت دين بود كه با چشم پوشي از دسته ي سوم; يعني، با سكوت نسبت به گزاره هايي كه درباره ي هست هاي محسوس بيان شده است، به نزاعي كه ميان علم و دين حاصل شده بود، خاتمه دهد. ارباب كليسا و متكلمان مسيحي، با قبول اين كه اين بخش از قضايا كه در كتاب مقدس و متون ديني آمده اند، ناظر به واقعيت خارجي موجودات طبيعي نيستند و جنبه ي نمادين و سمبليك دارند، به استقبال نظريه ي جدايي دانش از ارزش و دين از علم رفتند و بدين ترتيب، كليسا را از معرض هجوم هاي مستقيمي كه به نام علم صورت مي گرفت، مصونيت بخشيدند.
با اين همه، اين پرسش باقي است كه آيا جدايي مذكور كه نتيجه ي رسميت بخشيدن و پذيرش هويت غيرعلمي گزاره هاي ديني و محدود كردن گزاره هاي علمي ـ كه ارزش جهان شناختي دارند ـ به قضاياي آزمون پذير است، مي تواند دين و سنت هاي الهي را ايمني بخشد؟
حقيقت اين است كه تئوري جدايي دانش از ارزش و دين از علم، هرگز به مصونيت دين و بقاي سنت هاي ديني منجر نمي شود; بلكه اين تئوري در اصل و بنيان خود، قبل از هر چيز، به حذف حقيقت و اصل دين مي پردازد; زيرا جدايي دين از علم، كه از طريق ارجاع قضاياي ديني و تأويل آن ها به قضاياي ارزشي و ارجاع قضاياي ارزشي و تعبير آن ها به گرايش هاي شخصي يا به ميدان هاي مختلفي از بازي كه مغاير با بازي هاي علمي است، انجام مي شود، در اولين گام، اعتبار و ارزش جهان شناختي قضاياي ديني را سلب مي كند و تنها نقشي عملي در تأمين گرايش هاي فردي و جمعي براي آن ها تعيين مي نمايد; به بيان ديگر، ايمان ديني را - كه در پايين ترين درجه ي خود متكي بر معرفتي برهاني; يعني علم اليقين، آماده ي دريافت معرفتي برتر كه همان عين اليقين وحق اليقين است، مي باشد - به حوزه ي گرايش هاي فردي، كه فاقد هر گونه پايگاه برهاني بوده و تنها متكي بر عواطف، احساسات و خواست ها واراده ي شخصي افراد است، منتقل مي گرداند. به اين ترتيب راهي براي اثبات ابعادِ معنوي، ملكوتي و حقايق غيبي سنت هاي ديني باقي نمي ماند.
دين باور از اين پس تنها دليلي كه براي دفاع از باور خود در برابر رقيبان مي تواند اقامه كند، اين است كه گرچه راهي براي اثبات دين نيست، ولي دليلي هم بر نفي آن وجود ندارد. او دين خود را تنها به دليل گرايش شخصي و بدون آن كه بر باور خود يقين داشته باشد و يا راهي را براي يقين به آن بيابد، دنبال مي كند.
انساني كه يقين خود را نسبت به مباني ديني سنت هايي كه به آن عمل مي كند، از دست بدهد، به هيچ يك از آن سنت ها عمل نخواهد كرد; به عنوان مثال، كسي كه به وجود مبدأ به عنوان يك قضيه ي علمي كه حاكي از واقع است، يقين ندارد، چگونه مي تواند يكي از سنن ديني، نظير دو ركعت نماز را به قصد قربت به جا آورد.
جدايي دين از علم، با سلب و حذف پايگاه معرفتي دين و يا با خارج كردن هويت معرفتي دين از دسترس دريافت و آگاهي بشر، در نخستين گام به سلب يقين از دين مي پردازد و هم زمان با آن، دست انسان را از عمل به سنت هاي ديني كوتاه مي كند; به بيان ديگر سنت را در دست هاي انسان مي خشكاند.
جامعه اي كه يقين خود را نسبت به مبادي ديني و آسماني سنت از دست مي دهد، آنچه از سنت باقي مي ماند، چيزي جز لاشه و قالب آن نخواهد بود. روح سنت همان يقين است و فردي كه به سنت يقين دارد، هرگز از عمل به آن روي برنمي گرداند; بلكه معتقد است تا هنگامي كه هستي خود را در عمل خالصانه ي به آن ايثار نكند، به حقيقت سنت كه باطن ملكوتي و الهي آن است، نمي رسد. وقتي يقين از سنت گرفته شود، تداوم آن، تنها به دليل گرايش شخصي افراد و يا جامعه اي است كه در اثر ممارست به آن عادت كرده اند.
پشتوانه ي معرفتي رفتاري كه بر اساس رسم و عادت اجتماعي تداوم مي يابد، يقين برهاني، يا معرفت شهودي و حضوري سان، يا سنت گذار نيست، بلكه شناخت حسي اي است كه از برخورد با ظاهر عمل حاصل شده و در اثرِ تكرار عمل، نوعي گرايش عاطفي را كه غير از ايمان ديني است، به دنبال مي آورد.
قالب هاي ديني آن گاه كه با گرايش هاي عاطفي افراد و در چهره ي عادت هاي فردي و يا رسوم اجتماعي ادامه مي يابند، فاقد پايگاهي هستند كه ثبات، يا تقدس الهي آن ها را حراست كند.
تئوري جدايي دانش از ارزش و علم از دين، به حذف بُعد ثابت و الهي دين و سنت هاي ديني - كه در حكم ذبح شريعت واخذ روح ديانت است - اكتفا نمي كند; بلكه اين عمل كه به كوتاه كردن دست دين از دايره ي علم مي انجامد، در حكم مقدمه اي براي روي آوردن مجدد علم به دين جهت تشريح لاشه ي مرده ي آن است; زيرا از اين پس، دين به اتهام اين كه داراي قضايايي است كه از جهت حكايت نسبت به واقع و نيز از لحاظ علمي بي معنا هستند، حق دفاع از خود را نمي يابد و در مقابل آن علم با داعيه ي اين كه حق تحليل و بررسي مظاهر و نمادهاي محسوس و مادي دين را داراست، به ارائه ي تئوري هاي گوناگون، نه در مورد حق و يا باطل بودن قضاياي ديني، كه در مورد رمز هستي و چگونگي پيدايش آن ها مي پردازد. اين جاست كه علم در تشريح اين لاشه ي مرده كه در دامن احساسات و گرايش هاي افراد، پاسخ گوي عواطف و نيازهاي فردي آن هاست، به طرح تئوري هاي مختلف رواني و يا اجتماعي مي پردازد; گاه از ترس يا جهل به عنوان عامل پيدايش دين و زماني از نيازِ ارزش هاي اجتماعي به داستان هاي ديني سخن مي گويد.
شكي نيست كه اين گونه تحليل هاي روان كاوانه، يا به اصطلاح علمي در باره ي دين، آن دسته از عواطف و احساسات ديني را كه پس از غيرعلمي خواندن گزاره هاي ديني، در دايره ي تقليد از نوعي ثبات نسبي مي تواند برخوردار باشد، بيش از پيش در معرض تزلزل و سستي و حتي نابودي مطلق قرار مي دهد.
از اولين كساني كه علي رغم اعتقاد به محدوديت هاي قضاياي علمي و جدايي دانش از ارزش و در نتيجه جدايي دين از علم، متوجه نقش تخريبي اين اعتقاد نسبت به باورهاي ديني مردم شده است، ويلفرد دوپارتو جامعه شناس ايتاليايي است. او پس از احمق خواندن علم سده ي نوزدهم كه داعيه ي ارائه ي ايدئولوژي و تدوين اخلاق علمي را داشته است و پس از تبيين اين كه قضاياي ارزشي و در نتيجه، قضاياي ديني خارج از حوزه ي قضاياي علمي است، به اين نكته تصريح مي كند كه نشر اين تئوري و انديشه در ميان مردم، موجب سستيِ باورهاي ديني ونابوديِ سنت هاي اجتماعي و در نتيجه، فروپاشي نظام اجتماعي مي شود; زيرا مردم آن گاه كه معتقد شوند، قضاياي ديني، ارزش جهان شناختي ندارند و فاقد اعتبار علمي مي باشند، به بيان ديگر اگر مردم باور نمايند كه قضاياي ديني، قضايايي حقيقي نبوده و تنها در توجيه احساس ها و گرايش هاي فردي و مشتقات و بازمانده هاي ذهني و اجتماعي آن ها ساخته مي شوند، هرگز نمي توانند اعتقاد و ايمان ديني خود را نسبت به آن ها حفظ كنند.
ريمون آرون در اين باره مي گويد: پارتو همواره در وسوسه ي دانشمند بودن است و حتي خواننده را از تكرار بي شمار اين حكم كه تنها قضاياي به دست آمده از طريق روش منطقي - تجربي، قضاياي علمي شمرده مي شوند و هرگونه قضيه ي ديگر، خصوصاً قضاياي اخلاقي، مابعدالطبيعي يا ديني، ارزش حقيقي ندارند، خسته مي كند.
اما پارتو كه ريشخندي پايان ناپذير بر سر اصطلاح دين يا اخلاق علمي فرو مي ريزد; به خوبي آگاه است كه علم نمي تواند تعيين كننده ي رفتارِ علميِ انسان باشد. وي حتي مي نويسد اگر فكر مي كرد كه آثارش را خوانندگان متعددي مي بايست بخوانند، هرگز دست به انتشار آن ها نمي زد; زيرا تبيين واقعيت نظم اجتماعي با روش منطقي ـ تجربي، براي همگان ميسر نيست; مگر آن كه در عين حال بنياد نظم اجتماعي در نظر همگان ويران گردد. او مي گفت: بقاي جامعه فقط از طريق احساسات است; احساساتي كه گرچه حقيقي نيستند، اما مؤثرند. اگر جامعه شناسي آن روي سكه را يا آن روي ورق را به آدميان بنماياند، اين خطر وجود دارد كه پندارهاي مفيد و ضروري زدوده شود. ميان احساسات و علم كه وجودشان براي جامعه لازم است، تناقض وجود دارد. زيرا علم، بي حقيقتيِ احساسات را آشكار
مي كند.(75)
رابطه ي علم و دين، مبين اين حقيقت است كه جدايي بين آن دو، پنداري بيش نيست. دين در اصل و حقيقت خود از هويتي علمي برخوردار است و مراد از علمي بودن دين، تعلق آن به حوزه ي آگاهي هاي بشري در معناي اعم آن كه شامل صور ذهني و خيالي مي شود
نيست; بلكه مراد معرفتي است كه در مقام حكايت از حقيقت و ارائه و ظهور آن در مراتب مختلف هستي، عهده دار هدايت و راهبري بشر نيز مي باشد. بر اين اساس، دين در اصل و حقيقت خود هرگز نمي تواند نسبت به قضايايي كه در محدوده ي نگاه حس گرايان علم پنداشته مي شود، بي نظر باشد و پذيرفتن پندار جدايي دين و علم كه حاصل قبول سفسطه و شكاكيت نسبت به قضاياي مابعدالطبيعي و اخلاقي است، علاوه بر آن كه به حذف ابعاد معنوي و روحاني دين منجر مي شود، به انكار حقيقت دين، يا ترديد در آن و نيز به حاكميت علم بر بازمانده هاي مادي و ظواهر محسوس سنن ديني مي انجامد.
دين و سنت ديني آن گاه كه ابعاد معنوي و الهي آن حذف شود، به صورت عادت و رسم اجتماعي در مي آيد; زيرا سنت متكي بر ايمان و اعتقادي يقيني و مبتني بر معرفتي شهودي، يا برهاني است; حال آن كه عادت مبتني بر شناخت حسي و انسي - عاطفي است كه در اثر ممارست بر يك عمل، اعم از آن كه اين ممارست در اثر يك تقليد اختياري، يا اجباري باشد، پديد مي آيد.
افراد اجتماع بعد از غير حقيقي پنداشتن قضايا و سنت هاي ديني; يعني بعد از قطع ارتباط شهودي و سلب توجه برهاني به ابعاد ملكوتي سنت ها كه به منزله ي ذبح آن هاست، تنها مي تواند ارتباطي حسي ـ عاطفي با آن ها بر قرار كنند; يعني تنها پوسته و قشر سنت ها را مي توانند مشاهده كنند. به اين ترتيب آنچه از سنت در اجتماع باقي مي ماند، همان عادت است و عادت به دليل اين كه در بستر احساسات و گرايش هاي فردي و شخصي مستقر است به سهولت در معرض تبدل و تغيير قرار مي گيرد.