3ـ3 جدایی علم از سیاست
3ـ3 جدایی علم از سیاست تا وقتی که ادراک دینی و معرفت عقلی از هویت علمی بر خوردار باشد و مفهوم علم به دلیل انکار ابعاد دینی و عقلی آن، بر مصادیق آزمون پذیر علم انصراف نیابد; علم داعیه ی داوری نسبت به ارزش های سیاسی را هم چنان دارا است;
3ـ3 جدايي علم از سياست
تا وقتي كه ادراك ديني و معرفت عقلي از هويت علمي بر خوردار باشد و مفهوم علم به دليل انكار ابعاد ديني و عقلي آن، بر مصاديق آزمون پذير علم انصراف نيابد; علم داعيه ي داوري نسبت به ارزش هاي سياسي را هم چنان دارا است; زيرا در اين صورت قضاياي ارزشي داراي معيار و ملاكي هستند كه ميزان سنجش آن ها بوده است و به تعبير فلسفي، داراي نفس الامر مي باشند. بر همين اساس، سياست سالم و صحيح، سياستي خواهد بود كه با موازين ديني يا عقلي سازمان يافته باشد.
علم اجتماعي با برخورداري از هويت عقلي، تدبير و تنظيم نظام اجتماعي را در قلمرو آرمان هاي عقلي بر عهده ي خود مي داند و با توجه به رسالتي كه در هدايت و رهبري اجتماع دارد، علم سياست، يا تدبير مدن ناميده مي شود.
افلاطون بانگاه عقلي به مسائل اجتماعي، به كاوش درباره ي نظام آرماني و جامعه و مدينه ي فاضله پرداخت و با ترسيم فلسفي و عقلي ابعاد و اصول اين جامعه، حق حاكميت را در مدينه ي فاضله، خاصِ فيلسوفان و دانشمنداني دانست كه نسبت به حقايق عقلي از آگاهي برخوردارند.
در سده هاي هفدهم و هجدهم دانشمندان علوم سياسي با شيوه هايي عقلي از حقوق طبيعي بشر سخن گفتند و بر اساس آن، ايدئولوژي هاي سياسي مختلفي را كه به دنبال توجيه علمي ـ عقلي خود بودند، تدوين كردند.
در سده ي نوزدهم حس گرايان به دليل بي توجهي به محدوديت هاي شناخت حسي، با تأثيرپذيري از رسوبات تفكر عقلي، در پي بنيان نهادن اخلاق و يا حتي دين علمي بودند; ولي پس از ظهور تنگناهاي دانش حسي ـ تجربي و خروج قضاياي ارزشي و از جمله ارزش هاي سياسي از دايره ي علم، دوران ساختن ايدئولوژي هاي سياسي پايان پذيرفت.
علم از اين پس، در پيِ دستورات سياسي نيست و نه تنها از سياستي كه عهده دار تدبير و تدوين آرمان هاي اجتماعي باشد، دوري مي گزيند; بلكه توجه به آرمان هاي سياسي را از آفات جدي علم مي شمارد.
بدين ترتيب، نقش علم در زمينه ي سياست، به بررسي و شناخت گرايش هاي سياسي مختلف، بررسي علت ها و عوامل پيدايش و گسترش و يا چگونگي ضعف و نابودي آن ها، يا تحقيق درباره ي ساختار اقتدار در ادوار گوناگون و جوامع متفاوت محدود مي شود. علم ـ بر اين منوال ـ بدون آن كه به صحت يا بطلان سياستي خاص و نظامي مخصوص نظر داشته باشد، آگاهي لازم را براي سياست مداران جهت استفاده از امكانات موجود، براي رسيدن به آن دسته از اغراض سياسي كه در نظر دارند، فراهم مي آورد.(76)
به تعبير ماكس وبر، قوام سياست بر شوق و كشش شورانگيز به يك موضوع است; اعم از اين كه آن موضوع، خدايي باشد يا شيطاني.(77) علم بدون آن كه توان داوري و شناخت خدا و يا شيطان را داشته باشد تنها به شما نشان مي دهد كه در خدمتِ كدام خدا و يا عليه كدام خداي ديگر هستيد.
وبر مي گويد: علم دانش ها و شناخت هايي را براي ما مي آورد كه به نوبه ي خود، امكان مي دهند از نظر تكنيكي، اعم از اين كه در زمينه ي امور خارجي باشد يا امور مربوط به فعاليت انسان، بر زندگي تسلط پيدا كنيم. علم در امر روشنگري مشاركت دارد... اگر چنين است ما مي توانيم به طور صريح به شما نشان دهيم كه در صورت مطرح بودن فلان مسئله ي ارزشي، مي توان در عمل همان موضع را اتخاذ كرد.(78)
تشخيص سعادت و شقاوت سياسي نيز در اين حال از ديد و دسترسِ علم خارج مي شود و انتظار تبيين علمي سعادت، خاميِ ساده لوحانه اي است كه در خيال برخي از بچه هاي بزرگ شكل مي گيرد. وبر بيان طنزآميز خود را درباره ي اين انتظار خام، اين گونه اظهار مي دارد:
بالاخره با آن كه ممكن است يك خوش بيني ساده لوحانه بتواند علم را (يعني فن تسلط بر زندگي را كه بر علم مبتني باشد) به منزله ي راهي براي رسيدن به سعادت معرفي كند، من فكر مي كنم با انتقاد ويرانگري كه نيچه از انسان هاي اخير كه به سعادت دست يافتند، مي كند، بتوانيم اين مبحث را به كلي خاتمه يافته تلقي كنيم. از اين رو به جز چند بچه ي بزرگ كه در كرسي هاي دانشگاه يا سالن هاي تحرير جاي گرفته اند، چه كسي مي تواند اين را باور كند كه علم، انسان را به سعادت ره مي نمايد؟
در چنين شرايطي كه تمام رؤياهاي قديمي كه علم را راهي به سوي وجود واقعي، هنر واقعي، طبيعت واقعي، خداي واقعي و يا به سوي سعادت واقعي تصور مي كرد، همه در هم فروريخت، معناي علم به عنوان يك رسالت چيست؟ تولستوي ساده ترين پاسخ را به اين سؤال داد و گفت: علم هيچ معنايي ندارد; زيرا هيچ پاسخي به تنها سؤال مهم ما يعني اين كه چه بايد بكنيم، و چگونه بايد زندگي كنيم؟ نمي دهد... شكي نيست كه علم پاسخي به اين سؤال ها نمي دهد.(79)
علم در معناي نويني كه پيدا مي كند، نه تنها پاسخي به سؤالات ياد شده نمي دهد، بلكه راه پاسخ را نيز مسدود مي كند و هر نوع تلاشي را كه در اين زمينه انجام شود، از سنخ خيال بافي هاي ماليخوليايي و يا جادوگرانه ي انسان هاي وحشي معرفي مي كند. و به اين ترتيب، امتيازي بين گفته هاي پيامبران و دريافت هاي عقل عملي و نظري با ادعاهاي عوام فريبانه باقي نمي ماند.
ماكس وبر در كتاب دانشمند و سياست مدار به مقابله ي فوق، به اين صورت اعتراف مي كند:
ذهن گرايي و خردگرايي فزاينده، وجود يك آگاهي فزاينده ي علم از شرايط زندگي نيست; بلكه بيش تر اين معنا را مي دهد كه ما مي دانيم و يا باور داريم كه هر لحظه مي توانيم (البته در صورتي كه بخواهيم) ثابت كنيم كه اصولا هيچ قدرت اسرارآميز و غير قابل رؤيتي كه در امور زندگي مداخله كند، وجود ندارد. خلاصه اين كه ما مي توانيم از طريق فرضيه ها و پيش بيني ها بر هر چيز سلطه پيدا كنيم و اين به معناي پايان رؤيابافي در مورد جهان است.
براي ما ديگر مانند وحشي ها كه به وجود اين گونه نيروها معتقدند، اين مسئله وجود ندارد كه به جادو متوسل شده و اقدام به تسلط بر ارواح كنيم و يا از آن ها چيزي بخواهيم; بلكه در عوض، براي حل مشكلات خود به تكنيك و فرضيه توسل مي جوييم. و اين مفهوم اساسي روشنفكري است.
بنابر همين وضعيت، سؤال جديدي مطرح مي شود: آيا روند تخيل زدايي كه در طي هزاران سال از تمدن غرب به طور عامه حاصل شده است و آيا پيشرفتي كه در آن علم، حكم عنصر اوليه و نيروي محركه را داشته است، مفهومي فراتر از جنبه هاي صرفاً علمي - فني
ندارد؟
اين مسئله به طور بارزتري در شاهكار لئونتولستوي به نمايش گذاشته شده است. تولستوي از طريقي كه مخصوص خود اوست، به نتيجه رسيده است. مجموعه انديشه هاي وي به طور روزافزون در اطراف اين سؤال كه: آيا مرگ حادثه اي با معنا و جهت دار است يانه؟ متبلورمي شود. جوابي كه مي يابد، اين است كه: براي انسان متمدن، مرگ مفهومي
ندارد.
مرگ، در نزد انسان متمدن بدون معناست. لذا چون مرگ معنا ندارد، زندگي انسان متمدن نيز به اين صورت بي معناست; زيرا عملا در حالت پيشرفت بدون معنا، زندگي تبديل به حادثه اي بي معني مي شود. در آخرين اثر تولستوي همه جا به اين روال تفكر كه آهنگي خاص به هنرش بخشيده است، بر مي خوريم.(80)
همان گونه كه ملاحظه شده، خردگرايي وقتي كه در دايره ي پيش فرض ها با امري هم خانه مي شود كه اينك آن را تكنولوژي مي نامند، معنايي صرفاً علمي - فني پيدا نمي كند; بلكه فراتر از اين مفهوم با هر حقيقتي كه توهمِ معنا بخشيدن آن به زندگي و در نتيجه، احتمالِ ارزش گذاردن آن بر رفتار سياسي و اجتماعي مي رود، در تزاحم قرار مي گيرد و براساس اين تزاحم، علم ـ با خصوصيت اخيرـ تنها وقتي بر اريكه ي قدرت مي نشيند كه دست خود را تا مرفق به خون رقيب كه علم عقلي، يا قدسي است، رنگين كرده باشد.
وبر كه خود بر تزاحم بين حقيقت و ارزش دوگانه ي علم واقف است، از آن خبر مي دهد و مي گويد: در مورد اين نكته، تعارض بزرگي بين حال و گذشته وجود دارد. به ياد بياوريد كه عالي ترين سمبل در آغاز كتاب هفتم جمهوري اثر افلاطون، زندانيانِ دربند در
غار هستند; صورت آن ها به طرف نماي سنگي غار قرار دارد كه در مقابل آن ها قد برافراشته است و پشت سر آن ها، منبع نوري است كه قادر به ديدنش نيستند. آن ها محكومند به سايه هايي نگاه كنند كه روي ديوار تشكيل شده است و فقط مي توانند روابط اين سايه ها را با هم بررسي كنند. بعداً يكي از آن ها موفق مي شود زنجيرها را پاره كند، به عقب برگردد و آفتاب را ببيند; خيره از نور آفتاب سعي درلمس آن دارد و به هر چه مي بيند دست مي سايد. همراهانش وي را ديوانه مي پندارند. كم كم او به نگاه كردن به نور عادت مي كند. وظيفه ي اين انسان از بند رها شده، انتقال تجربه ي خود به زندانيان غار و هدايت آن ها به سوي نوراست. اين شخص فيلسوف است و خورشيد، مظهر حقيقتِ علم است و هدف حقيقت علم، تنها شناخت ظواهر و سايه ها نيست، بلكه بر آن است كه وجود حقيقي را نيز بشناسد. ولي امروزه چه كسي اين طرز تفكر نسبت به علم را قبول دارد؟ خصوصاً جوانان، احساس مخالف اين را دارند. ساختارهاي ذهني از علم در چشم اين جوانان، وادي غير واقعي از مجردات تصنعي را تشكيل مي دهند كه كوشش دارند خون و عصاره ي زندگي حقيقي را در دست هاي خشك و بي احساس خود بگيرند; ولي هرگز توفيقي حاصل نمي كنند. امروزه چنين تصور مي شود كه واقعيات زندگي، همان روابطي هستند كه به نظر افلاطون چيزي جز سايه ها بر روي سنگ غار نبودند و مابقي [ يعني همان روابطي كه به نظر افلاطون حقيقي بود] از اين ديدگاه چيزي جز اشباح بي روح و انحرافاتي از واقعيت نيستند. چگونه اين تغيير و تحول در بينش ها حاصل
شده است؟(81)
خداوندگاران متعدد كه همان شيطان ها و ديوهاي رجيمي هستند كه بر آسمان صعود كرده اند و داعيه ي الوهيت و ربوبيت دارند; با مرگ علوم عقلي و قدسي، نقاب و پوشش علمي خود را از دست مي دهند، ولي نمي ميرند. اين بار بدون آن كه دغدغه ي توجيه علمي و پرواي مغالطه و سفسطه را داشته باشند، از همه ي بندهايي كه به نور برهان بر دست و پاي آن ها مي توانست بسته شود، رهايي مي يابند و هم چنان بر سراي شهرها بر سياست هاي حاكم خدايي مي كنند و جنگ و صلح و شيوه ي زيست و گذران امور آدميان را جهت مي بخشند و بلكه در قالب صور مثالي و قالب هاي ذهني بر آنچه اينك علمِ بدون خدا ناميده مي شود ـ همان گونه كه وبر اعتراف مي كند ـ خدايي مي كنند. او مي گويد:
وضعيت امروز با عهد باستان تفاوت چنداني ندارد، هنوز هم نفوذ خدايان و شياطين، منتها در معنايي متفاوت مشاهده مي شود، يونانيان قديم ابتدا قربانيان را به افروديت(82) و سپس به آپولن(83) و هر يك از خدايان سيته تقديم مي داشتند. ما هم امروز به رغم كنارزدن سايه ي خدايان و اساطيري كه در عين حال در درون ما وجود دارند، همين كار را انجام مي دهيم. اين خدايان تابع سرنوشت هستند، نه تابع علم. آنچه از اين قرار بر عهده ي ما گذاشته مي شود، شناختِ مفهوم الوهيت در يك جامعه ي خاص يا استنباط اين يا آن جامعه از اين مفهوم است. اين است حدود بحثي كه يك استاد نبايد در حين درس از آن تجاوز
نمايد.(84)
بنابراين، اثري كه حاكميت علم در معناي اثباتي آن، در چگونگي ارتباط علم و سياست مي گذارد، اثري يك جانبه است; يعني، علم در معناي اثباتي آن، دست خود را از حوزه ي سياست كوتاه مي كند و اين مسئله نه تنها ارتباط سياست با علم را قطع نمي كند، بلكه بر حاكميت سياست نسبت به علم مي افزايد.
حضور خرد در حوزه ي تفسير و شناخت حقايق آسماني، حاكميت بلامنازع خداوندان و ارباب متفرق را كه با صحنه آرايي شيطان به درگيري و نزاعِ بي انجام، مي انجامد، با حاكميت خداوند واحد قهار به سامان مي آورد و آدمي با رهبري برهان، شيطان را به بند مي كشاند.
يوسف آن گاه كه سرسپردگان خداوندگاران، او را به بند كشيدند، در پاسخ به سؤالي كه پرسش هميشه ي تاريخ است، بي تأمل برهان پروردگار خود را مي يابد: ءَأرباب متفرقون خيرٌ ام الله الواحد القهار; آيا خداوندان متفرق بهترند يا پروردگار واحد قهار؟(85) جواب همان است كه در روز ظهور حق; يعني در قيامت به اين سؤال داده مي شود: لمن الملك اليوم; اينك پادشاهي از چه كسي است؟ و پاسخ اين است: للهِِ الواحد القهار; پادشاهي از خداوند واحد قهار است.(86)
علم وقتي كه در اسارت ديدگاه هاي حس گرايانه، هويت عقلي و الهي خود را از دست مي دهد، پرسش فوق و پاسخ آن را كه در حوزه ي مسائل اخلاقي و متافيزيكي قرار دارد، از محدوده ي دريافت و ادراك خود خارج مي بيند و در نتيجه، آن را بي معنا و مهمل مي خواند. انساني كه از اين افق به عالم و آدم مي نگرد، در برابر پرسشي كه يوسف از او مي كند، پاسخي نمي يابد و فقدان پاسخ، در عمل، انسان را از ولايت الهي و نوري كه در امتداد آن است، محروم مي سازد.
انساني كه نمي تواند در برابر پرسش يوسف به شناختي يقيني دست يابد، رفتار ديني او ـ به شرحي كه گذشت ـ به صورت عادتي روزانه در مي آيد و زندگيِ كسي كه به عادت، روزگار مي گذراند، قرباني طاغوت و خداوندگاران متفرقي خواهد شد كه در ستيز با يكديگر ـ نه بر اساس علم ـ بر اساس قدرتي كه از راه نزاع به دست مي آورند، سهم خود را از قرباني مي ربايند.
ماكس وبر وضعيت تأسف بار فوق را بي آن كه راهي براي گريز از آن بتواند ارائه دهد، در عبارتي گويا ـ به هنگام تحليل رابطه ي دانشمند و سياست مدار ـ به اين صورت بيان مي كند:
خردگرايي شكوهمند، در پشت رفتارهاي آگاه اخلاقي زندگي كه از تمامي پيامبري هاي مذهبي ساطع مي شود، قرار دارد و توحيد را كه ما بدان نيازمنديم به جاي چند خدايي نشانده است. ولي همين كه اين خردگرايي در چنگ واقعيت هاي دروني و بروني گيركرد، خود را مجبور مي بيند كه به آن نوع از سازش كاري تن در دهد كه تاريخ مسيحيت، آن را به خوبي به ما مي آموزد. ولي امروزه مذهب به صورت عادتي روزانه در آمده است. [ لذا ]خدايان بي شمار عهد باستان از قبرهاي خود خارج شده، به شكل نيروهاي غير شخصي، سعي دارند قدرت خويش را در زندگي ما احيا كنند و در همان حال نبرد دائمي خود را از سرگيرند; آلام روحي انسان معاصر نيز كه چهره ي سنگين خود را مخصوصاً به نسل جوان نشان داده است، ناشي از همين مسئله است. چگونه مي توان خود را از چنگال مسائل روزمره رها ساخت؟ تمام جستوجوهايي كه در پي يافتن تجربيات شهودي صورت مي گيرد، نيز ريشه در همين ضعف دارد; زيرا عدم پذيرش سرنوشت سختِ زمانه و عدم شهامت در رويارويي با واقعيت ها، خود ضعف بزرگي محسوب مي شود. اين سرنوشت تمدن
ما است.(87)
آن دسته از واقعيات دروني و بروني كه دست خرد و علم را از حوزه ي مسائل متافيزيكي و ارزش هاي اخلاقي و سياسيِ ناشي از آن كوتاه كرده اند، همان اموري هستند كه بندها را نيز از دست و پاي شياطين و اربابان و خداوندگاران متعدد گشوده اند و اين شياطين در حالي كه رهايي خود را در قالب تئوري جدايي علم از سياست جشن مي گيرند، به سوي حاكميت بر علمي كه اينك از قيود آن رهايي يافته اند، گام بر مي دارند; زيرا سياست هاي حاكم كه تابع گرايش هاي سياسي حاكمان مي باشند، بدون آن كه خود را در معرض نقدهاي علمي ببينند، علاوه بر آن كه مدل ها و الگوهاي مناسب با خود را بر حوزه هاي مختلف علمي تحميل مي كند، زمينه ي توسعه و بسط علومي را كه با مقتضيات سياسي آن ها هم آهنگ است، فراهم مي آورند و يا از توسعه ي انديشه هاي مضر و يا بي فايده پيش گيري مي كنند.
سياست مداران بودجه هاي لازم را براي رشته هاي مورد نياز خود تأمين كرده و دانشگاه هاي مختلف را نيز با ظرفيت هاي گوناگون تأسيس كرده اند. علم هر چه بيش تر سياسي مي شود; يعني، موضوع آن بيش تر به رفتار اجتماعي و سياسي انسان مربوط گردد، نقش ابزاري آن براي سياست مداران و در نتيجه حساسيت و كنترل سياست نسبت به آن بيش تر مي گردد.
برخي از جامعه شناسان سده ي حاضر با توجه به همين مسئله است كه در حسرت جامعه شناسي سده ي نوزدهم كه تحت تأثير رسوبات عقل گرايي پيشين، داعيه ي دخالت در سياست را داشت، بدون آن كه راهي را براي بازگشت بشناسند، به نقش فعلي خود كه تنظيم انبوه اطلاعات آماري جهت بهره برداري هاي سياسي و اقتصادي گرايش هاي مسلط بر غرب است، اعتراض مي كنند; ولي اين اعتراض و نقد به دليل اين كه ناظر به اصل هويت دانش و تفكر غربي نيست، در محدوده ي ترسيم اسارت غم بار علم و عالم و اعتراض به سركوب گرايش هاي فردي عالمان، بدون آن كه توان ارائه ي راهي را داشته باشد، باقي مي ماند.
حاصل آن كه براي علم و سياست، گرچه جدايي، فرضِ سومي است كه در كنار دو فرض ديگر، يعني حاكميت علم بر سياست، يا سياست بر علم، قابل تصور است; ولي در عمل تنها دو فرض اخير تحقق مي پذيرد; به اين معناكه علم هرگاه در حوزه ي مسائل متافيزيك و گزاره هاي ارزشي حضور به هم مي رساند، نسبت به سياست حاكميت پيدا مي كند و درباره ي رفتارهاي اجتماعي و سياسي افراد، به داوري مي پردازد. ولي علم چون به تنگناهاي نگاه حس گرايان سقوط مي كند و از قضاوت و داوري درباره ي مسائل سياسي دست مي كشد، سياست به مقتضاي طبيعت خود، به سرعت داوري در مورد علم را بدون آن كه به هيچ ضابطه ي علمي تن دردهد، عهده دار مي شود.
زبوني و ناتواني علم، آن گاه كه در چنگال سياست به اسارت كشيده مي شود، از ناحيه ي اقتداري نيست كه سياست نسبت به او پيدا مي كند، بلكه از ناحيه ي ضعف و ذلتي است كه در حقيقتِ علم پيدا مي شود. علم وقتي كه از حقيقت دور شود و از يقين باز ماند، با سقوط در ورطه ي شكاكيت و سفسطه ي پيچيده، يا آشكار، ناگزير در اسارت قدرت هاي سياسي به صورت ابزاري كارآمد به بردگي برده مي شود.