4ـ4 مستشرقین و سازمان های ماسونی
4ـ4 مستشرقین و سازمان های ماسونی با ظهور اولین مراحل غرب زدگی فضای اجتماعی نوینی شکل می گیرد که در آن با فراموشی معانی دینی و سنت های الهی، همه ی مظاهر اجتماعی موجود، از قبیل: الفاظ، عبارت، پوشش و لباس، تولید، مصرف، هنر و معماری و
4ـ4 مستشرقين و سازمان هاي ماسوني
با ظهور اولين مراحل غرب زدگي فضاي اجتماعي نويني شكل مي گيرد كه در آن با فراموشي معاني ديني و سنت هاي الهي، همه ي مظاهر اجتماعي موجود، از قبيل: الفاظ، عبارت، پوشش و لباس، توليد، مصرف، هنر و معماري و... دچار آشفتگي و پريشاني مي گردند و غرب با استفاده از اين موقعيت همه ي امكانات موجود در جامعه را به گونه اي در خدمت اهداف سياسي و اقتصادي خود درمي آورد كه راه بازسازي و سازماندهي دوباره ي آن را براي هميشه مي بندد.
تبليغ دين جديد و از آن مهم تر تعليم آموزه هاي مستشرقان و به دنبال آن انتقال نظام آموزشي غربي، بخشي از تلاش غرب براي بازسازي هويت از ياد رفته ي اين جوامع است; به صورتي كه راه هرگونه بازگشت به سنت را مسدود مي گرداند.
آموزش هاي عملي اي كه غرب در اين مقطع، به كشورهاي استعمارزده انتقال مي دهد، به گونه اي نيست كه توان لازم را براي تأمين نظام صنعتي مستقلي در عرض قدرت هاي موجود ايجاد كند; بلكه در جهت ايجاد وابستگي هر چه بيش تر به كشورهاي مادر است، بنابراين آموزش هاي غربي كم تر در جهت انتقال تكنولوژي و بيش تر در جهت انتقال نظريه هاي انسان شناختي و جامعه شناختي غرب است; زيرا اين گونه آموزش ها بدون انتقال زمينه هاي اقتدار صنعتي غرب، فقط از نقش تخريبي نسبت به ساخت سنتي جامعه برخوردارند.
اولين تعاليم غرب براي كشورهاي غيرغربي نشر آيين مسيحيت است; البته غرب در انتقال مسيحيت يك آرمان و غرضِ ديني را دنبال نمي كند، بلكه مسيحيت موجود را كه با ستيز فرهنگي و سياسي، سازگار با خويش كرده است، با سازمان آموزشي كليسا به خدمت مي گيرد و در قالب مسيحيت، يا در پوشش فرقه هاي مذهبي و ديني اولين تنش هاي معرفتي به جامعه ي غيرغربي وارد مي شود و اين تنش كه با حضور قوي سياسي، نظامي و اقتصادي غرب همراه است، اولين مراحل غرب زدگي را باور مي كند و به دنبال آن آموزش هاي بعدي وارد مي شود. محتواي اصلي اين آموزش ها را مستشرقان - نه كشيشان - فراهم مي كنند و همراه با تغيير مواد آموزشي، سازمان هاي آموزشي نويني جايگزين كليسا مي گردد; نظير لژهاي فراماسونري، يا مدارس و كالج هاي غربي كه تعليم و تعلم اشراف زادگان و نخبگان كشورهاي غيرغربي را بر عهده مي گيرند.
به دليل نقش تعيين كننده اي كه مستشرقان و سازمان هاي ماسوني در تكوين موقعيت و شخصيت جوامع غيرغربي دارند، ناگزير مروري مختصر به ماهيت و كاركرد اجتماعي آن ها داريم:
غرب بعد از رنسانس، قبل از آن كه به شناخت شرق دست زند، در اولين مرتبه به بازبيني و بازشناسي خود مي پردازد; زيرا شناختي كه پيش از اين در سده هاي ميانه (قرون وسطي) و قبل از آن وجود داشته است، شناختي ديني و آسماني است و اين شناخت از ديدگاه انساني كه با انكار غيب، آسمان آن نيز زميني است، فاقد هر گونه اعتبار و ارزش علمي است.
در تاريخ جديدي كه غرب براي خود مي نويسد، ريشه هاي تمدن بيش تر در يونان باستان جستوجو مي شود; زيرا اولين بار در يونان زمينه هاي عقل گرايي غربي و مادي گرايي گسترش پيدا كرد. طبق اين ديدگاه سده هاي ميانه كه سده هاي حاكميت مسيحيت و مقاومت آن در برابر فرهنگ يونان است، چيزي جز دوران سياه توحش نيست.
غرب در بازشناسي خود با گذر سريع از سده هاي ميانه، ريشه هاي تاريخي خود را در عواملي مادي و نهايتاً انساني اي كه در يونان است، جستوجو مي كند و در اين بازشناسي تمام مظاهر فرهنگي غرب و از جمله مسيحيت، چهره ي نويني كه متناسب با دانش و بينش جديد غربي است، پيدا مي كنند. رنسانس مذهبي به صورت پيرايش گري هاي لوتر و كالوين و از آن پس تفسيرهاي انساني نويني كه پاپ و مسيحيت تحت تأثير شرايط اجتماعي جديد از مذهب ارائه مي دهند، جزئي از اين حركت جديد است.
غرب پس از آن كه از افق معرفتي نوين به نگرش جديدي از خود دست يافت، در صدد گسترش معرفت و شناخت خود نسبت به ديگر فرهنگ ها و تمدن ها برآمد و اين تصميم نقطه ي آغاز پيدايش شرق شناسي است.
شكي نيست كه مذاهب و سنن شرقي هر يك داراي تاريخ و گذشته اي خاص خود هستند، اين تاريخ از ديدگاه معتقدان به سنت، مقدس و الهي است، چنان كه يهود گذشته ي خود را در گفتوگوي موسي(ع) در طور سينا و يا تكلم او با شجره ي مقدس وادي طوي و گذر از دريايي مي بيند كه فرعون و سپاهيان او را غرق مي كند و زميني كه قارون و اموال او را مي بلعد. در اين ديدگاه نه تنها تاريخ چهره ي الهي دارد، بلكه جغرافيا نيز از رنگي آسماني برخوردار است; جايي مانند كوه طور صحنه ي تجلي خدا و محلي ديگر براي مسير عبور جبرئيل و ديگر فرشتگان است.
تاريخ مسيح نيز پديده اي است كه با كلام الهي آغاز مي شود و با كلمه ي خداوند كه همان عيسي(ع) است، تداوم مي يابد.
تاريخ اسلام، تجلي تام اسماي الهي است، هيچ آيه اي از قرآن نيست كه حادثه اي الهي را در تاريخ خود مستور نداشته باشد; نزول هر آيه به معناي ظهور جبرئيل و يا صعود پيامبر تا مقام قرب الهي است.
در بيان قرآن، غزوه هاي پيامبر در واقع درگيري سپاهيان خدا با لشكريان شيطان است. در جنگ بدر سخن از همراهي هزاران فرشته و حكايت گريز شيطان است و... تاريخ نگاران مسلمان نيز با ديده ي الهي خود به شرح و بسط چگونگي حضور فرشتگان پرداخته و از نحوه ي تمثّل شيطان سخن گفته اند.
از ديدگاه ديني، هر سنت از افق آسمان در زمين پيدا مي شود و سابقه ي الهي خود را در تاريخ حفظ مي كند; به عنوان مثال حج آيين و سنت مقدسي است كه در جريان تاريخي خود به فرماني پيوند مي خورد كه خداوند به خليل و دوست خود صادر مي نمايد و به درخواست و دعايي باز مي گردد كه ابراهيم(ع) در هنگام پي نهادن اين خانه تقاضاي آن را مي كند و يا اين كه نمازهاي پنج گانه، سنت مقدسي است كه حبيب و محبوب خدا حضرت محمد (ص) در معراجِ خود، آن را به عنوان وسيله ي عروج براي مؤمنان به سوغات مي آورد.
اقوامي نيز كه از سنن الهي كه متكي بر معرفت نبوي است، برخوردار نيستند، تاريخ زميني خود را در قلمرو روابط آسماني و در قالب اساطير به امري ماوراي طبيعي و متافيزيكي نسبت مي دهند.
بينش اساطيري گرچه نتيجه ي اعوجاج و انحراف از معرفت الهي است و گوياي حقايق آفرينش نيست; ولي هيچ گاه از اين جهت مورد نقد مردم شناسان و مستشرقان غربي قرار نمي گيرد; بلكه از جهت عدم تقيد به روش هاي منجمد و به اصطلاح علمي تاريخ نگاري مورد نقد آنان واقع مي شود.
مستشرقان، در چهارچوب تفكر غربي با انكار صريح حقايق غيبي، يا با بي توجهي مطلق به اين حقايق و بي معنا خواندن گزاره هايي كه درباره ي آن ها سخن مي گويند، به تحليل و تبيين تاريخ شرق و سنت هاي شرقي مي پردازند و تقيد آن ها به شاخص ها و انگيزه هاي مادي و محسوس تمدن هاي مختلف موجب مي شود تا ابعاد الهي و آسماني اين تمدن ها، همگي در قالب هاي زميني و زماني توجيه شوند.
انكار يا بي توجهي به ابعاد معنوي تمدن هايي كه از اشراقات الهي بهره مندند، سلاحي است كه قبل از رويارويي و برخورد به ذبح و كشتار تمدن ها مي پردازد و از آن پس جسد و لاشه ي بي جان آن ها را در معرض ديدگان بي فروغ و كور مردم شناس و مستشرق غربي قرار مي دهد.
مستشرق - آن چنان كه مقتضاي معرفت غربي است - هيچ گاه در پي شناخت حقيقت نبوت و سنتي كه از ناحيه ي وحي ترسيم مي شود، نيست. او آن گاه كه درباره ي يك سنت و آيين شرقي به كاوش مي پردازد، خيال تحقيق درباره ي حق يا باطل بودن آن آيين و سنت را به انديشه ي خود راه نمي دهد; زيرا در ظرف انديشه ي او بي معنا بودن اين قضايا از قبل پذيرفته شده است و اين حقيقت لازمه ي اصلي روش هاي حس گرايانه ي غربي است; به همين دليل اعتراف صريح، يا عدم اعتراف مستشرق نقشي تعيين كننده نسبت به آن نمي تواند داشته باشد.
مستشرق نه تنها قضايايي را كه در باره ي حق يا باطل بودن حقايق ديني بيان مي شود، از ديدگاه به اصطلاح علمي خود نمي تواند معنادار بداند، قضاياي علمي اي را نيز كه خود درباره ي واقعيات ديني و سنتي ارائه مي دهد بيش از يك تئوري و فرضيه نمي تواند بخواند; يعني شناخت او تنها داستان ها و پندارهايي هستند كه به دليل كاربرد عملي اي كه در جهت پيش بيني و پيش گيري رفتار انسان هاي شرقي و در نتيجه كنترل و تسلط بر كردار آن ها دارد، مورد اعتبار و اعتنا مي باشند.
خصلت ابزاري دانش مستشرق، او را اعم از اين كه عاشق كاوش ها و تحليل هاي علمي خود بوده و يا آن كه مزدور مستقيم سياست و اقتصاد غرب است، در خدمت منافع غرب قرار مي دهد.
استفاده اي كه نظام سياسي و اقتصادي غرب از مستشرقان مي برد، از سه بعد است:
اول: مستشرق به عنوان ديدگان غرب، معرفت مورد نياز غرب را جهت كيفيت نفوذ و گسترش سلطه فراهم مي آورد; زيرا غرب تا وقتي كه شناخت مورد نياز خود را نسبت به اقوام شرقي تأمين نكند، حتي از صدور اوليه ي كالاهاي خود ناتوان است.
دوم : غرب از تبليغ و نشر فرضيه ها و تئوري هاي مستشرقان كه به عنوان ديدگاه هاي علمي عرضه مي شود، جهت تخريب انديشه و تفكر سنتي كشورهاي استعمار زده استفاده مي كند; مانند تبليغ مسيحيت به عنوان آيين جديد كه دين و شيوه ي پيشين جامعه را دگرگون مي سازد; بنابراين نشر انديشه هاي مستشرقان كه با تحليل مادي و زميني سنت هاي الهي همراه است، موجب گسترش بي اعتقادي به ابعاد معنوي آن ها مي گردد. البته استفاده از اين سلاح در گرو ممارست و انس بيش تر با آموزش هاي كلاسيك غربي است و به همين دليل از جهت زماني مؤخر از تبليغ مسيحيت و يا فرقه سازي ديني است.
سوم: استعمارزده در شرايط رواني خاصي كه بعد از آشنايي با غرب پيدا مي كند; يعني در حالتي كه او تمام شخصيت خود را فراموش كرده و ديده و دهان او بر نظاره ي غرب باز مانده است، نيازمند به شناسنامه ي نويني است كه شخصيت اجتماعي و هويت تاريخي او را معرفي كند و غرب با بهره گيري از كاوش هاي مستشرقان ـ آن چنان كه سياست او اقتضا مي كند - به اين نياز پاسخ مي دهد و با استفاده از كار مستشرقان به بازسازي هويت قومي كشورهاي استعمارزده مي پردازد، تا بدين ترتيب هويت نوين جايگزين سابقه ي تاريخي و هستي اجتماعي پيشيني شود كه اينك فراموش شده است.
استفاده ي اخير با آن كه يك استفاده ي فرهنگي است; ولي به طور كامل كاربرد و رنگ سياسي داشته و تابع تقسيمات جغرافيايي نويني است كه قدرت هاي غربي بر سر مناطق تحت سلطه ي خود انجام مي دهند.
يك ملت و امت واحد، همانند امت اسلامي كه داراي گذشته ي تاريخي و هويت فرهنگي واحدي است، با تقسيمات سياستِ پيروز و غالب غرب به چندين پاره تقسيم مي شود تا هر يك از قدرت هاي حاكم سهم و نصيب خود را بردارند; بنابراين براي توجيه مرزهاي هر يك از كشورهاي جديدالتأسيس بايد قوميت هاي نويني خلق شوند و در جستوجوي شناسنامه هاي اين كشورهاست كه از يك جا بازمانده هاي تمدن سومر و فينيقي ها بيرون كشيده مي شود و از ديگر جا آثار فراعنه مصر غباررويي مي شود و از جاي ديگر استخوان هاي مردگان بابل بيرون مي آيد و از آن سو بقاياي تخت جمشيد احيا مي شود و اين همه در حالي است كه نشانه هاي زنده و گوياي يك فرهنگ مشترك كه در همه ي اين مناطق به يكسان حضور فعال دارد; يعني آثار پيامبر خاتم و خاندان و اصحاب او در مكه و مدينه با خاك يكسان مي شود و شگفت آن كه اين تخريب به نام دين و آيين همان پيامبر و به اسم توحيد و به دست يكي از همان فرقه هاي مذهبي انجام مي شود كه در مقطع فرقه سازي ديني توسط غرب به قدرت رسيده است.
انتقال ديدگاه هاي مستشرقان به كشورهاي غيرغربي امري غيرمقطعي و مستمر است و در دراز مدت در روح نظام آموزشي و متن آموزش هاي كلاسيك حضور به هم مي رساند; ولي قبل از آن كه تعاليم مستشرقان و ديدگاه هاي غربي در سطح گسترده و به صورت نهادين در كشورهاي غيرغربي مستقر شوند، سازمان هاي مخفي ماسوني نقش عمده اي را در انتقال ديدگاه هاي غربي بر عهده مي گيرند; زيرا با حضور و گسترش آموزش هاي كلاسيك نقش محوري و بنيادين سازمان هاي ماسوني كم رنگ و بلكه بي رنگ مي شود و براي آن ها چيزي بيش از يك كاركرد صرفاً سياسي ـ كه در جايگاه خود مهم و حياتي است ـ باقي نمي ماند.
نظر به اهميت فرهنگي سازمان هاي سياسي در مقطع تاريخي فوق، به چگونگي تكوين و پيشينه ي تاريخي آن گذري اجمالي مي شود:
در سده هاي ميانه (قرون وسطا) بناهايي كه در شهرهاي مختلف جهت ساختن قصرها و كليساها تردد داشتند، در برابر اشراف و شاهزادگان و مقامات روحاني و هم چنين در برابر انبوه رعيت كه در نظام فئودالي فاقد تحرك اجتماعي و بلكه جغرافيايي بودند، از هويت صنفي واحدي برخوردار بودند. هم چنين روابط استاد - شاگردي كه در ضمن انتقال مهارت هاي فني ايجاد مي شود، بر انسجام صنفي محكمي كه بين عناصر اين گروه وجود داشت، مي افزود.
بورژوازي و سرمايه داري نوپاي غربي كه فاقد پايگاه اشرافي و يا موقعيت اجتماعي مورد قبولي در جامعه بود، نظام ارزشي و طبقاتي موجود را مغاير با منافع خود احساس مي كرد; هسته هاي نخستين اين گروه كه بيش تر يهوديان زراندوز غربي بودند، با نفوذ در سازمان هاي صنفي بناها - كه متمايز از دو طبقه ي اشراف و روحانيون بودند - به بسط تعاليم و انديشه هاي آزادي خواهانه اي پرداختند كه با معيارهاي اشرافي - مسيحي موجود درگير بود. آن ها با استفاده از مرزها و نمادهاي مذهبي يهود كوشيدند تا تاريخچه ي حركت خود را به تلاش هاي حضرت سليمان در جهت ايجاد جامعه ي جهاني نسبت دهند.
در تعاليم آن ها هر فراماسونر حيواني است كه با ورود به لژ به سوي آدميت و انسانيت حركت مي كند و مي كوشد تا با ساختن و صيقل دادن خصلت هاي انساني خود، خويشتن را به صورت سنگ صافي در آورد كه شايستگي پي ريزي بناي جهاني مورد نظر را داشته باشد; بنابراين آرمان سياسي فراماسونرها جهان وطني ـ كاسموپوليتيسم ـ است.
در تشكيلات جهاني واحدي كه آن ها در پي آن بودند، تحقق شعارهاي انساني و سياسي جديدي بود كه علاوه بر مخالفت با شعارهاي اشرافي گذشته ، هويتي ضد ديني داشت; نظير ليبراليسم به معناي اباحه انگاري و آزادپنداري انسان و يا اومانيسم به معناي انسان مداري. طرح و تعقيب شعارهاي ياد شده از طرف آن ها به دو دليل بود: نخست اين كه سرمايه داري نوپاي غربي به دنبال آن گونه ترقي و پيشرفت مادي بود كه بر محور خواسته هاي انساني افراد شكل مي گرفت; دوم آن كه آن ها به دنبال از بين بردن اعتقادات مذهبي اي بودند كه مانع فعاليت آزاد و همه جانبه ي آن ها به سوي اهداف مورد نظر مي شد.
تسامح و تساهل ديني از جمله اموري بودند كه در جهت تضعيف تعصبات مذهبي توسط آن ها تبليغ مي شد. آزادي، برابري، برادري - كه به حريت، مساوات و اخوت نيز ترجمه شده است - از شعارهاي اصلي لژهاي ماسوني است. آزادي از نظر آن ها به معناي اباحه گري و برابري و برادري نيز در قلمرو ابعاد بشري مورد نظر مي باشد. در ديدگاه آن ها اديان الهي به عنوان ره آوردهاي بشري از جمله اموري هستند كه مورد تحمل افراد مختلفي قرار مي گيرند كه در درون يك لژ واحد در جستوجوي سازماندهي و سياست مشترك هستند.
دئيسم - لامذهبي - كه به معناي اعتقاد به خداوند بدون شريعت و مذهب است و به پيامبران و كتب مذهبي نيز بي باور مي باشد - در گام هاي نخست مورد توجه فراماسونرها قرار گرفت و از آن پس نيز آن خدايي كه به حداقل زندگي اجتماعي انسان و كم تر از آن نيز كار نداشت، از دايره ي شرايط ورود به برخي از شاخه هاي ماسوني حذف شد.
در اواخر سده ي هفدهم در انگلستان يك حركت ديني قوي بر عليه اشرافيت حاكم و هم چنين در رويارويي با انديشه هاي ضدديني شكل گرفت كه به سرنگوني سلطنت موجود منجر شد; فراماسونرهاي انگلستان قدرت تشكيلاتي خود را در جهت سرنگوني قيام كرامول و بازگرداندن پادشاه انگلستان - شارل دوم - به كار بردند و بدين ترتيب آن ها پس از بازگشت پادشاهي پيشين با در دست گرفتن وزارت كشور و وزارت آموزش و پرورش، موقعيت سياسي برتري را در انگلستان به دست آوردند.
با اتحادي كه در سال 1717 بين لژهاي انگلستان به وجود آمد، قدرت فراماسونرها در انگلستان گسترش فزاينده اي پيدا كرد. در ديگر كشورهاي اروپايي; از جمله در فرانسه حركت هاي فراماسونري در جهت توسعه ي افكار جديد غربي فعاليت مي كرد; بسياري از هنرمندان و يا شخصيت هايي كه در حركت جديد اجتماعي غرب فعاليت داشتند; نظير منتسكيو، ژان ژاك روسو، ولتر و نيز گروه هاي زيادي كه در انقلاب كبير فرانسه به طور مستقيم شركت داشتند، از اعضاي لژهاي ماسوني بودند.
شمار لژها و انجمن هاي ماسوني در شهر پاريس در هنگام انقلاب 1789 فرانسه، بالغ بر 629 عدد ذكر كرده اند. كه هر يك از آن ها بين پنجاه تا صد عضو داشته اند.
سازمان هاي ماسوني با گسترش نفوذ خود در غرب نقش عمده اي در حاكميت سياسي و اقتصادي داشتند. گروه هايي كه در غرب با سازمان هاي ماسوني از در ستيز درآمدند، سه دسته هستند:
1. گروه هاي ديني;
2. ناسيوناليست ها;
3. گروه هاي چپ;
دليل ستيز گروه هاي ديني، مبارزه ي فراماسونرها با ويژگي هاي مذهبي و تعهدات ديني افراد است. پاپ كلمان دوازدهم در سال 1738 پيوستن مقامات كليسا و غير آن را به فراماسونرها ممنوع ساخت و پاپ بنديك چهاردهم در سال 1751 در يك فرمان رسمي حركت هاي ماسوني را به سختي محكوم كرد; ولي مبارزه ي كليسا با حركت هاي ماسوني كه در پي تحقق بخشيدن به آرمان هاي عصر روشنگري بودند هرگز به ثمر نرسيد; بلكه انديشه هاي ماسوني به تدريج كليسا و مقامات روحاني را نيز زير نفوذ خود در آورد.
درگيري ناسيوناليست هاي اروپايي با فراماسونرها از جهت سياست جهانوطني آن هاست. هيتلر معتقد بود روابط ماسوني هاي آلمان با فراماسونرهاي فرانسه و انگلستان، دليل شكست آلمان در جنگ جهاني اول بوده است. او مبارزه ي سختي را با اين گروه و نيز يهوديان كه داراي نفوذ گسترده اي در شبكه هاي ماسوني بودند، دنبال كرد و در هنگام شكست فرانسه بسياري از سندهاي لژهاي ماسوني براي اولين بار در سطح گسترده اي افشا شد.
بايد توجه داشت كه درگيري هاي ناسيوناليست ها با فراماسونرها مربوط به ناسيوناليست هاي اروپايي است، وگرنه فراماسونرها به مقتضاي سياست استعماري غرب از بنيانگذاران ناسيوناليسم در كشورهاي غيرغربي هستند.
مبارزه ي گروه هاي چپ با فراماسونرها به دليل نقشي است كه آن ها در نظام سرمايه داري غرب بر عهده داشتند.
نكته ي قابل توجه اين است كه پرداختن به تاريخچه ي سازمان هاي ماسوني و نقش آن هادر تحولات اجتماعي معاصر غرب، به معناي استناد تحولات ياد شده به شبكه هاي تشكيلاتي اين مجموعه نيست، هر چند كه نقش آن ها نيز قابل انكار نمي باشد.
تحولات تاريخي عميق تر از آن است كه به اجتماع سري يك گروه و توطئه و پنهان كاري آن ها بازگشت كند. سلسله ي آشكار علل، قبل از آن كه نوبت به تشكل هاي سري و يا سازمان هاي سياسي برسد، در قالب نظام هاي فكري خاصي ظهور پيدا مي كند و آن گاه كه انديشه و تفكري خاص رواج پيدا كرد عناصر مستعد و مناسب با خود را از ميان گروه هاي مختلف اجتماعي جذب مي كند و سازمان هاي متشكل آموزشي و يا سياسي را دير يا زود پديد مي آورد. سازمان هاي ماسوني يكي از اين ابزارهاي آموزشي - سياسي اي بود كه غرب در تكوين خود به آن نياز داشت. و از آن زماني كه گسترش و هجوم به مناطق غيرغربي آغاز شد، غرب از اين سازمان ها جهت تأمين نيازهاي نوين خود كمك گرفت.
فراماسونرها كه در حاكميت سياسي كشورهاي غربي سهيم بودند، در هنگام توسعه ي استعماري غرب از شكل ماسوني خود براي بسط انديشه هاي غربي در ميان رجال و نخبگان سياسي و اقتصادي كشورهاي غيرغربي بهره جستند; آن ها با عضوگيري از اين گونه افراد، شخصيت و هويت سياسي آن ها را كه متعلق به نظام سنتي، يا قومي جامعه ي بومي بود، از آن ها سلب كرده و شخصيت نوين كاذبي را كه در ارتباط با فراماسونري غرب بود، به آنان القا مي كردند.
يك فراماسونر غيرغربي - كه بيش تر از رجال سياسي كشور متبوع خود مي باشد - قبل از آن كه خود را كارگزار دولت متبوع خود بداند، برادر و هم مسلك وزير امور خارجه انگلستان و يا پادشاه كشور غربي اي مي داند كه در لژ او، يا در لژي ديگر داراي سمت استادي است. او با ورود به لژ و آشنايي با تعاليم آن، خود را جزء تشكيلات بزرگي مي بيند كه در تكوين تمدن غرب نقش دارد و اينك قصد تحول و تبديل همه ي جهان و تصرف همه ي آن را دارد.
لژهاي ماسوني در دهه هاي نخست ورود خود به كشورهاي غيرغربي، براي تازهواردان از جاذبه اي فرهنگي و سياسي برخوردار است; ولي در دهه هاي بعد، پس از آن كه ديدگاه هاي غربي از طريق نظام آموزشي به متن انديشه و ذهن جامعه راه يافت، جاذبه ي فرهنگي خود را از دست داده و بيش تر به صورت گروه هاي مختلف سياسي به كار تأمين و تقسيم قدرت باقي مي مانند.