گفتار اول : قدرت سیاسی
گفتار اول : قدرت سیاسی همان طور که قبلا مطرح شد، تنها جوامعی مستعد انقلابند که قدرت سیاسی حاکم بر آن جوامع، از مردم و اقشار جامعه فاصله گرفته و فاقد پایگاه اجتماعی باشد، به طوری که شرایط دو قطبی بر جامعه حکم فرما گردد. در ایران از دیر زمان چنین
گفتار اول : قدرت سياسي
همان طور كه قبلا مطرح شد، تنها جوامعي مستعد انقلابند كه قدرت سياسي حاكم بر آن جوامع، از مردم و اقشار جامعه فاصله گرفته و فاقد پايگاه اجتماعي باشد، به طوري كه شرايط دو قطبي بر جامعه حكم فرما گردد. در ايران از دير زمان چنين شرايطي وجود داشت: به اين معنا كه ندرتاً قدرت سياسي از محبوبيت و مقبوليت اجتماعي برخوردار بود و اصولاً به خاطر محروميت و استعضاف فرهنگي توده هاي مردم، چندان نيازي به چنان مقبوليتي نداشت.
در ايران، سلاطين همواره محور اصلي قدرت سياسي بوده اند و سلسله هاي پادشاهي، سابقه اي طولاني و قديمي داشتند و بر اساس سيستم قبيله اي، كسب قدرت مي كردند و در اثر جنگ و ستيز با رقباي داخلي و يا خارجي و غلبه بر آن ها به قدرت مي رسيدند. پادشاهان غالباً مرداني جسور، خونريز و ماجراجو بودند و دوام سلسله ها به شرايط زمان و ميزان قابليت و لياقت پادشاهان در سركوب رقباي خود بستگي داشته است. در طول تاريخ اين كشور، بسياري از سلاطيني كه به قدرت و ثروت رسيده اند، در اوج شهرت و اقتدار خود به سرنوشتي فجيع گرفتار شده اند. طي دو قرن اخير فقط سه تن از سلاطين به مرگ طبيعي در گذشته اند و بقيه يا به قتل رسيده و يا در تبعيد مرده اند، محمدرضا شاه و پدرش آخرين آن ها بودند كه هر دو در تبعيد جان سپردند.
با آغاز و گسترش دوره استعمار غرب طي دو قرن اخير و نفوذ دول اروپايي در كشورهاي ديگر جهان، ايران نيز به خاطر موقعيت استراتژيك و منابع زيرزميني خود مورد توجه قدرت هاي بزرگ اروپايي قرار گرفت. اين توجه خود عامل مهم ديگري در تغييرات و تحولات قدرت سياسي ايران شد. تضاد منافع انگليس و روسيه قبل از جنگ جهاني دوم و ايجاد بلوك بندي هاي جهان حول محور دو ابرقدرت امريكا و شوروي بعد از جنگ جهاني دوم كه معلول ورود امريكا به صحنه بازي هاي سياست بين الملل بود، جهان را ميدان رقابت هاي دوجانبه كرد. ايران نيز از اين رقابت ها در امان نماند. اين رقابت ها عامل بسيار مهمي در تزلزل و ثبات قدرت سياسي ايران بود.
سلسله پهلوي كه در سال 1304 ش. بهوسيله يك قزاق قلدر و ماجراجو بهوجود آمد و به پسرش ختم شد، آخرين سلسله پادشاهي در ايران بود. تا قبل از روي كار آمدن رضاشاه، سلسله قاجار در ايران حكومت مي كرد . اين سلسله كه شاهان نسبتاً مقتدر و در عين حال مستبدي داشت، در اواخر به ضعف گراييد و آخرين پادشاه قاجار، احمدشاه كه فرزند محمدعلي شاه مخلوع بود، ضعيف ترين آن ها به شمار مي آمد. سلطنت احمدشاه با جنگ بين الملل اول و سپس انقلاب روسيه مصادف شد.
قبل از به قدرت رسيدن بلشويك ها در روسيه، روس هاي تزاري از قدرت و نفوذ زيادي در ايران برخوردار بودند و مناطق شمالي ايران، عملاً تحت سلطه و نفوذ آن ها بود. نيروي نظامي ايران هم كه به قشون قزاق معروف بود تحت، نظارت و فرماندهي افسران روسي قرار داشت. رضاخان كه در سن چهارده سالگي به قشون قزاق پيوسته بود. در مدتي كوتاه به واسطه جسارت و بي باكي خود توجه افسران روسي را جلب كرد. او در اواخر جنگ اول جهاني كه انقلاب در روسيه به وقوع پيوست، يكي از برجسته ترين افسران قزاق بود كه مستقيماً زير نظر فرماندهان روسي انجام وظيفه مي كرد. با وقوع انقلاب در روسيه، انگليسي ها كه نگران گسترش افكار بلشويكي در ساير نقاط جهان از جمله ايران بودند، فوراً دست به كار شدند و با استفاده از آشفتگي در داخل روسيه و پراكندگي و تزلزل افسران تزاري، موجبات بركناري افسران روسي را از نيروهاي قزاق ايران فراهم آوردند و افسران ايراني را به جاي آنان گماردند. در آن موقع قسمتي از خاك ايران در اشغال نيروهاي انگليسي بود كه مي كوشيدند ضمن قطع نفوذ روس ها از ايران، نيرويي براي مقاومت در برابر حكومت بلشويكي جديد روسيه در اين منطقه فراهم آورند. رضاخان در همين جريان توجه انگليسي ها را به خود جلب كرد و با توصيه آن ها به فرماندهي قسمتي از نيروهاي قزاق گمارده شد.
دولت استعمارگر انگليس، در اين مرحله از تاريخ ايران و به علت ناكام ديدن قرار داد 1919 م. وثوق الدوله (قراردادي كه ايران را به صورت رسمي تحت الحمايه و به عبارتي ديگر مستعمره انگليس در مي آورد) تصميم گرفت با استفاده از شرايط استثنايي و خاص بين المللي بهويژه سقوط دولت تزاري روسيه و انزواگرايي دولت امريكا، اهداف استعماري خود را به شيوه اي ديگر در كشورهاي اسلامي همچون ايران و عثماني دنبال كند. اتخاذ اين سياست به اين علت بود كه با ايجاد دولتي متمركز و خودكامه و به ظاهر مستقل و در عين حال تحت سلطه كامل انگليس و اتخاذ سياست فرهنگي متأثّر از غرب با ارزش هاي اسلامي حاكم بر جامعه به مخالفت برخاسته و در عين حال منافع انگليس را نيز حفظ نمايد.
انگليسي ها با توجه به ضربه اي كه از نهضت تنباكو خورده بودند و نيز اقتداري كه در نهضت مشروطه از علماي مذهبي مشاهده كرده بودند و مخالفت آن ها را علت اصلي شكست قرار داد 1919 وثوق الدوله مي دانستند، به اين نتيجه رسيده بودند كه تنها با حذف قدرت مذهب در جوامع اسلامي و جلوگيري از دخالت رهبران مذهبي در سياست، مي توانند منافع استعماري خود را حفظ نمايند و اين مأموريتي بود كه در كودتاي 1299 ش. بر عهده رضاخان گذاشته شد.
رضاخان با راهنمايي انگليسي ها دست به كودتا زد ولي طبق قرار قبلي به جاي بر كناري احمدشاه، به وي پيشنهاد كرد، بين تأييد حكومت كودتا و استعفا يكي را انتخاب كند. بديهي است كه شاه قاجار تأييد حكومت كودتا را بر استعفا ترجيح داد، ولي عملا تمام قدرت و اختيارات خود را از دست داد.
چهار سال بعد، رضاخان كه پايه هاي قدرت خود را از هر جهت مستحكم كرده بود و گرايش او به تبديل رژيم سلطنتي به جمهوري ناكام مانده بود، تصميم گرفت سلسله قاجار را بر اندازد و خود را پادشاه قانوني ايران معرفي كند. انتقال سلطنت ظاهراً به شكل قانوني و از طريق مجلس مؤسّسان انجام شد. اين مجلس در قانون اساسي سال 1286 كه سلطنت را مختص خاندان قاجار ساخته بود، تجديد نظر كرد و رضاخان را به سلطنت برگزيده، پادشاهي ايران را در خاندان او موروثي ساخت. رضاخان در 25 آذر ماه 1304 به نام رضاشاه پهلوي بر تخت سلطنت جلوس كرد.
انتخاب نام پهلوي براي اين سلسله نكته قابل توجهي بود. پهلوي نام زبان باستاني ايران است و رضاخان با انتخاب اين نام براي خود نشان داد كه سنن باستاني ايران را بر سنت هاي اسلامي مسلط بر جامعه ايراني ترجيح مي دهد. او در مدت سلطنت خود كه بيش از شانزده سال به طول انجاميد، در راستاي سياست هاي ديكته شده انگليس دست به كارهايي زد كه بعدها پسرش آن ها را ادامه داد. بسياري از اين كارها مخالف شعائر مذهبي جامعه ايران بود كه از آن جمله مي توان به كشف حجاب و وادار ساختن زنان به برداشتن چادر و تقليد از طرز لباس پوشيدن غربي ها و تعطيل مراسم عزاداري و روضه خواني و خلع لباس روحانيون اشاره كرد.
در آغاز جنگ دوم جهاني، متفقين با توجّه به موقعيّت استراتژيكي ايران و نيازي كه براي رساندن تداركات جنگي به خاك روسيه از طريق ايران داشتند، حضور سربازان متفق را در ايران ضروري تشخيص دادند و تصميم گرفتند كه خاك ايران را به هر بهانه اي كه شده به اشغال خود در آورند. در شرايطي كه نيروهاي خارجي بهويژه انگليس در ايران حضور داشتند، وجود دولت مقتدر و متمركزي همچون حكومت رضاشاه كه انگليسي ها خود بر سر كار آورده بودند غيرضروري مي نمود. بنابراين به بهانه واهي گسترش نفوذ آلمان ها در ايران و گرايش رضاشاه به آلمان ها، با ارائه يك اولتيماتوم كوتاه مدت براي خروج آلمان ها و علي رغم پذيرش اين اولتيماتوم توسط دولت ايران، خاك كشور را اشغال نموده، رضاخان را وادار به استعفا كردند. انگليسي ها كه خود موجبات روي كارآمدن رضاشاه را فراهم كرده بودند، بر تبعيد وي از ايران پافشاري كردند و به فاصله كمي پس از اشغال ايران توسط سربازان روسي و انگليس، يك كشتي انگليسي براي انتقال او به جزيره موريس در آب هاي ساحلي جنوب شرق افريقا در بندرعباس پهلو گرفت.
رضاشاه بعدها از جزيره موريس به ژوهانسبورگ در افريقاي جنوبي انتقال يافت ودر ژوييه سال 1944 م. يك سال قبل از پايان جنگ دوم جهاني، در تبعيد در گذشت.
محمدرضا و خواهر دوقلويش، اشرف، در 26 اكتبر سال 1919 م. هنگامي كه رضاخان هنوز افسر قزاقي بيش نبود از زن اول رضاخان به دنيا آمدند. رضاخان پس از رسيدن به مقام سلطنت محمدرضا را وليعهد خواند و او را پس از انجام تحصيلات مقدّماتي براي ادامه تحصيل به سوئيس فرستاد.
محمدرضا در كودكي طفلي ضعيف و مريض بود. رضاشاه كه مي خواست پسرش هم مثل خود او مردي جدي و خشن بار بيايد، وي را به مدرسه نظام فرستاد. زندگي در مدرسه نظام روحيه محمدرضا را تغيير داد. در سال 1320 ش. به دنبال استعفا و تبعيد رضاشاه، متفقين بهويژه انگليسي ها بعد از سه هفته رايزني با تعيين محمدرضا به جانشيني رضاشاه موافقت كردند. او جواني بي تجربه و ناتوان بود و براي انجام وظايفي كه به عهده گرفته بود به يك مشاور قوي احتياج داشت. انگليسي ها محمدعلي فروغي را در مقام نخستوزيري براي سرپرستي او انتخاب كردند.
فروغي بيش از شش ماه در اين مقام باقي نماند و به علت بيماري از كار كناره گرفت. جانشين فروغي و نخستوزيران ديگري كه پس از او زمام امور ايران را به دست گرفتند بيشتر از طرف سفارت انگليس انتخاب مي شدند و محمدرضا شاه كه خود شاهد برخورد انگليسي ها با پدرش بود جرأت مخالفت با آن ها را نداشت.
دوران سلطنت محمدرضا را مي توان به چهار دوره مشخّص تقسيم كرد:
ـ دوره اول از 1320 تا 1325 كه ايران تحت اشغال نيروهاي بيگانه بود.
ـ دوره دوم به مدّت هفت سال از 1325 تا 1332 كه به فرار شاه از ايران و سقوط حكومت مصدق انجاميد.
ـ دوره سوم به مدت دو سال از تاريخ بازگشت شاه به ايران تا بر كناري سپهبدزاهدي از مقام نخستوزيري.
ـ دوره چهارم از سال 1334 به بعد كه دوران خودكامگي و صعود محمدرضا شاه به اوج قدرت تا سقوط او را در سال 1357 در بر مي گيرد.
در يك تقسيم بندي كلي تر مي توان گفت كه محمدرضا شاه تا سال 1334 يعني چهارده سال اول، هنوز نتوانسته بود قدرت پدرش را كسب كند، ولي از سال 1334 به بعد، قريب به مدت بيستوسه سال، تقريباً با اختيارات يك سلطان مستبد و مطلق العنان حكومت كرد.
چهارده سال اول سلطنت محمدرضا شاه، از متشنج ترين دوره هاي حيات سياسي ايران به شمار مي آيد. در سال هاي نخستين اين دوره كه ايران تحت اشغال نيروهاي بيگانه بود، شاه عملاً قدرت و اختيار چنداني نداشت و بيشتر نمايندگان مجلس ايران در اثر اعمال نفوذ و توصيه دولت هاي اشغال كننده، انتخاب شده و مطيع اوامر آن ها بودند.
در اين دوران علاوه بر فعال شدن نيروي سياسي ـ مذهبي به رهبري آيت اللّه كاشاني و نواب صفوي، دو نيروي سياسي ديگر نيز پديد آمدند كه يكي جبهه ملي و ليبرال ها تحت رهبري دكتر محمد مصدق و ديگري حزب كمونيست توده بود. جبهه ملي با استفاده از احساسات ضد بيگانه كه بر اثر اشغال كشور و دخالت هاي خارجيان در امور داخلي ايران بهوجود آمده بود نضج گرفت و حزب توده با پشتيباني علني دولت شوروي، به خصوص در استان هاي شمالي كه تحت اشغال ارتش سرخ بود، پايگاه هايي به دست آورد.
پس از پايان جنگ دوم جهاني، مسئله تخليه ايران از طرف نيروهاي اشغالگر پيش آمد. رهبران متفقين در كنفرانسي كه در زمان جنگ در تهران تشكيل دادند، تعهد كرده بودند كه شش ماه پس از خاتمه جنگ، ايران را تخليه كنند، ولي دولت شوروي كه در تلاش خود براي گرفتن امتياز استخراج نفت شمال ايران شكست خورده بود، در صورت تخليه ايران به كلي نفوذ خود را در اين كشور از دست مي داد. بنابراين تصميم گرفت پايگاه قدرتي براي خود در اين كشور بهوجود آورد. براي اجراي اين نقشه يك حزب مستقل كمونيست در استان آذربايجان به نام حزب دمكرات آذربايجان بهوجود آورد و قبل از فرارسيدن موعد تخليه ايران از طرف نيروهاي شوروي، به كمك ارتش سرخ بر آذربايجان مسلط شد.
در آن زمان قوام السلطنه، يكي از شخصيت هاي كهنه كار و برجسته سياسي كه در اوايل سلطنت محمدرضا شاه مجدداً ظهور كرد و رقيب قدرت او به شمار مي آمد در مقام نخستوزيري بود. او با تظاهر به نزديكي با روس ها و وعده دادن امتياز نفت شمال به آن ها و بالأخره با شركت دادن سه وزير از حزب توده در كابينه خود، موفق شد روس ها را كه از طرف امريكايي ها هم تحت فشار و به روايتي مورد تهديد قرار گرفته بودند، راضي به تخليه خاك ايران كند. به دنبال تخليه ايران از ارتش سرخ، حكومت دست نشانده روس ها در آذربايجان هم سرنگون شد.
قوام السلطنه كه هم زمان با تلاش براي حل مسئله آذربايجان و تخليه ايران از نيروهاي شوروي، به فكر تحكيم پايه هاي قدرت خود افتاده بود، حزبي به نام حزب دمكرات تأسيس كرد و انتخابات مجلس شورا را به اميد به دست آوردن اكثريتي قوي در پارلمان به راه انداخت، ولي شاه از مقاصد قوام السلطنه بيمناك بود و در پشت پرده عليه او توطئه مي كرد. اكثريت نمايندگان مجلس از نامزدهاي حزب دمكرات قوام السلطنه و ظاهراً طرفدار او بودند، ولي بسياري از آن ها در خفا با دربار هم سر و سري داشتند و در نتيجه پس از آن كه طرح قرار داد اعطاي امتياز نفت شمال به شوروي در مجلس رد شد، تحريكات و مخالفت ها عليه قوام السلطنه در مجلس بالا گرفت و سرانجام به سقوط حكومت او منتهي شد. به اين ترتيب كابوس شاه درباره نقشه هاي قوام السلطنه پايان يافت ولي گرفتاري ها و مخاطرات ديگري در پيش بود.
كمي پس از سقوط قوام السلطنه، اولين سوءقصد به جان شاه صورت گرفت و كشته شدن ضارب پس از عدم موفقيت در سوءقصد از كشف راز اين ماجرا جلوگيري كرد. (هر چند حزب توده متهم به طرح نقشه اين سوءقصد شد و به همين بهانه منحل گرديد.) در اين ميان گروه ليبرال ـ ملي به رهبري دكتر مصدق كه نام جبهه ملي را بر خود گذاشته بودند با شعار تازه اعاده حقوق ايران از شركت نفت ايران و انگليس، فعاليت خود را توسعه دادند و به موازات آن، جنبش روحانيت مبارز به رهبري آيت اللّه كاشاني و نيز فداييان اسلام كه خواهان اجراي احكام اسلامي بودند و اعمال حكومت را محكوم مي كردند، خطر تازه اي براي رژيم بهوجود آوردند.
قتل هژير، وزير دربار، موجب شد كه شاه تحت فشارهاي داخلي و خارجي در سال 1329 سپهبد حاج علي رزم آرا، رئيس وقت ستاد ارتش را به نخستوزيري منصوب نمايد. رزم آرا بي ترديد علي رغم ميل شاه به نخستوزيري برگزيده شده بود، زيرا شاه به علت ضعف هاي دروني خود از شخصيت هاي مقتدر بيم داشت و رزم آرا علاوه بر تيزهوشي و قدرتي كه در اداره امور ارتش از خود نشان داده بود، در هنگام تصدي مقام نخستوزيري از پشتيباني ارتش نيز برخوردار مي شد و براي شاه كه هميشه مي خواست ارتش را در برابر دولت نگاه دارد، يكي شدن اين دو نيرو خطر بزرگي به شمار مي رفت. به علاوه رزم آرا در سازش با قدرت هاي خارجي مهارت زيادي از خود نشان داده بود و علاوه بر توافق هاي پنهاني با انگليسي ها، دل روس ها را هم به دست آورده بود. به همين دليل شاه در وجود او خطري به مراتب جدي تر از قوام السلطنه مي ديد. در واقع قراين زيادي از نقشه هاي رزم آرا براي خلع محمدرضا شاه از مقام سلطنت حكايت مي كرد . شايع شده بود كه رزم آرا مي خواهد در فرصتي مناسب با يك كودتاي نظامي، محمدرضا شاه را خلع كند و برادر وي عليرضا را به سلطنت بنشاند.
مهم ترين مسئله اي كه در زمان حكومت رزم آرا پيش آمد و نقشه هاي احتمالي او را براي كودتا به تأخير انداخت، مسئله نفت و تلاش جبهه ملي براي الغاي امتياز نفت جنوب بود، رزم آرا براي حل اين مسئله و انعقاد يك قرارداد نفت كه انگليسي ها را ارضا كند، با آن ها وارد مذاكره شد و موفقيت هايي هم در اين راه به دست آورد. ولي پيش از اين كه بتواند توافق هاي خود را با انگليسي ها از تصويب مجلس بگذراند به قتل رسيد. گفته شده است كه قتل او به دست يكي از افراد گروه فداييان اسلام و به عنوان اعتراض به سازش او با انگليسي ها صورت گرفت.
قتل رزم آرا كه پس از سوءقصد به جان شاه، دومين ترور مهم سياسي در ايران بعد از جنگ جهاني دوم بود، وحشت زيادي در دل رجال سياسي آن زمان انداخت، ولي شاه از جهات ديگري از كشته شدن نخست وزير مقتدر خود راضي به نظر مي رسيد. زيرا با قتل رزم آرا بزرگ ترين خطري كه مقام و موقعيت او را تهديد مي كرد، از ميان رفت. خوشحالي شاه زياد دوام نيافت. طوفان سياسي كه به دنبال قتل رزم آرا در ايران برخاست، پايه هاي قدرت شاه را نيز به لرزه درآورد و او را مجبور ساخت، پس از تصويب قانون ملي شدن نفت در مجلس شوراي ملي، دكتر مصدق رهبر جبهه ملي را كه خود از معارضان مقتدر او بود، به مقام نخستوزيري انتخاب كند.
دكتر مصدق كه بر روي موج احساسات ناسيوناليستي و مبارزات ضدانگليسي مردم ايران به صدارت رسيده بود، از جهات مختلف براي شاه مايه دردسر و نگراني شد. پشتوانه ملي مصدق كه با حمايت رهبران مذهبي بهويژه آيت اللّه كاشاني توأم شده و نيرويي بلامعارض پشت سر او قرار داده بود، هرگونه توانايي مقابله و خودنمايي را از شاه گرفت و او را به ضعيف ترين موضع خود از آغاز دوران سلطنت عقب راند. دوران حكومت مصدق كه دو سال و اندي به طول انجاميد براي محمدرضا شاه از تلخ ترين و خفت بارترين ايام سلطنت به شمار مي رفت، مصدق عملا تمام اختيارات شاه را سلب كرد و هنگامي كه در اواسط زمامداري خود به بهانه مخالفت شاه با انتصاب او به عنوان وزير دفاع، استعفا داد، شاه با يك قيام عمومي به رهبري آيت اللّه كاشاني در 30 تير سال 1331 مواجه شد و پس از چند روز ناچار از دعوت مجدد دكترمصدق به حكومت شد. اين بار دكترمصدق كه با قدرت و اختيارات بيشتري بر سر كار آمده بود، اختيار امور ارتش و نيروهاي نظامي را هم از شاه گرفت. سپس خواهران و برادران و حتي مادر شاه را به خاطر دخالت هاي ناروا و غيرقانوني در كار دولت، از كشور اخراج كرد. اخراج اشرف، خواهر دوقلوي شاه، بيش از ديگران موجب تضعيف روحيه شاه شد، زيرا اشرف بيش از هر كس ديگري در شاه نفوذ داشت و در موارد حساس و بحراني به او قوّت قلب مي داد. مصدق با اخراج اشرف از ايران مقدمات سقوط خود را نيز فراهم ساخت، زيرا اين زن فعال و حيله گر پس از تبعيد آرام ننشست و نخستين تماس ها با سازمان اطلاعات مركزي امريكا (سيا) بهوسيله او برقرار شد. سيا به دنبال اين تماس ها با همكاري انتليجنت سرويس انگليس، براي براندازي حكومت مصدق دست به كار شد و يكي از اعضاي برجسته اين سازمان به نام كرميت روزولت مأمور اجراي اين طرح گرديد.
نا گفته نماند كه امريكا در اوايل حكومت مصدق به علت اعمال نفوذ كمپاني هاي نفتي امريكا و سهمي كه آن ها از نفت ايران مي خواستند كم و بيش با دولت مصدق همكاري مي كرد، ولي پس از آن كه ميانجي گري امريكا نيز براي حل مسئله نفت به نتيجه نرسيد، امريكايي ها هم در برابر حكومت مصدق قرار گرفتند. بديهي است كه اين ميانجي گري متضمن منافع امريكا بود. اما ظاهراً آنچه موجب تشديد مخالفت امريكا با مصدق و دخالت سيا در اين ماجرا شد، بهانه قدرت يافتن كمونيست ها در ايران و خطر يك كودتاي كمونيستي در اين كشور بود. در عين حال، عامل مهم داخلي كه سقوط مصدق را تسهيل كرد، محروم شدن وي از حمايت روحانيت و اكثريت مردم بود; يعني همان كساني كه در به قدرت رسيدن او نقش مهم و اساسي داشتند و به خاطر رويه خودكامانه اي كه مصدق در پيش گرفته بود، به تدريج از وي جدا شدند و به مخالفت با وي برخاستند. با غيبت حضور مردم از صحنه سياسي، كودتاي انگليسي ـ امريكايي به سادگي تحقق يافت.
امريكا و انگليس كه در اين مرحله بر سر مسائل ايران به تفاهم كامل رسيده بودند، براي اجراي نقشه خود سرلشكر فضل اللّه زاهدي را كه مدتي هم وزير كشور مصدق بود، برگزيدند و به اين ترتيب در مرحله اول اجراي اين طرح، شاه را وادار به صدور حكم عزل مصدق از مقام نخستوزيري و انتصاب زاهدي نمودند. اين احكام در شرايطي صادر شدند كه دكتر مصدق با انجام يك رفراندم، مجلس شورا را منحل كرده بود و امكان هر گونه مقاومتي را از نمايندگان دولت گرفته بود. مصدق از قبول حكم عزل خود امتناع كرد و ابلاغ شبانه اين حكم را بهوسيله سرهنگ نصيري، از افسران گارد سلطنتي (كه بعدها رئيس ساواك، سازمان پليس مخفي مخوف شاه شد) به عنوان كودتا تلقي نمود. شاه كه از واكنش مصدق به وحشت افتاده بود و مي ترسيد مصدق دستور بازداشت خود او را هم صادر كند از كشور گريخت. ولي طراحان كودتا مرحله دوم را با ايجاد آشوب و بلواي خياباني و استفاده از بخشي از نيروهاي مسلح اجرا نمودند و حكومت مصدق را كه از حمايت رهبران مذهبي محروم شده بود و پشتوانه ملي خود را هم تا حدود زيادي از دست داده بود، سرنگون كردند.
خبر سقوط مصدق در رم به گوش شاه رسيد، اما شاه فراري و سرگردان، نخستين گزارش هاي خبرگزاري ها را درباره اين واقعه باور نمي كرد تا آن كه موضوع قطعي شد. شاه كه پيش از آن خواب بازگشت به سلطنت را هم نمي ديد، ناگهان زبان باز كرد و فرار خود را از ايران به عنوان يك اقدام وطن پرستانه و حساب شده براي تحريك احساسات ملي توجيه كرد. او قدرداني از عامل كودتا را فراموش نكرد و چنين گفت: من تاج و تختم را از شما دارم. روزولت در كتاب خود مقصود شاه را از شما دولت هاي امريكا و انگليس مي داند.
زاهدي كه پس از سقوط مصدق، به استناد حكم شاه به مقام نخستوزيري رسيده بود، به عنوان نخستين اقدام رسمي حكومت خود تلگرافي به شاه مخابره كرد و او را به كشور دعوت نمود. مصدق دستگير و زنداني شد و بعداً محاكمه و محكوم به سه سال زندان گرديد. شاه كه كمتر از يك هفته پس از فرار خفت بار خود از ايران به كشور بازگشته بود، كودتاي انگليسي ـ امريكايي را به عنوان يك قيام ملي تعبير كرد و خود را شاه انتخابي مردم خواند!
با استقرار يك حكومت مقتدر نظامي و حل مسئله نفت ـ به دست اين حكومت به نحوي كه منافع انگليسي ها و امريكايي ها تأمين شود ـ يك دوران طولاني ثبات سياسي در ايران پيش بيني مي شد و زاهدي كه به خيال خود تاج و تخت شاه را نجات داده و او را از تبعيد، به ايران بازگردانده بود، تصور مي كرد كه تا مدّتي طولاني و تا وقتي كه خودش بخواهد در مقام نخستوزيري ايران باقي خواهد ماند. ولي شاه ضعيف و بدگمان كه هر نخستوزير قوي را خطري براي قدرت و سلطنت خود مي دانست، از نجات دهنده خود هم مي ترسيد و بيش از يك سال از كودتا نگذشته بود كه در پس پرده براي تضعيف و محدودساختن قدرت وي دست به كار شد. در اين زمان شاه تكيه گاه تازه اي براي خود يافته بود: با نقشي كه امريكايي ها در بازگشت او به سلطنت بازي كرده بودند روزبه روز خود را بيشتر به آن ها نزديك مي ساخت. دوران پس از كودتاي 28 مرداد ماه را مي توان سري آغاز دوره جديد روابط ايران و امريكا ( يا به عبارت دقيق تر شاه و امريكا) تلقي كرد. شاه در مدّتي كمتر از دو سال پس از كودتا توانست ضمن جلب رضايت امريكايي ها، مقدّمات بركناري زاهدي را از مقام نخستوزيري فراهم سازد. زاهدي با حقوق و امتيازات كافي، با عنوان سفير فوق العاده ايران در اروپا به سوئيس رفت و به اين ترتيب شاه نجات دهنده خود را به طور محترمانه از ايران تبعيد كرد.
دوران حكومت مطلقه محمدرضا شاه در ايران كه يادآور دوران حكومت مطلقه پدرش بود، در واقع از اين تاريخ آغاز مي شود. در ارديبهشت 1334 حسين علاء كه مدّتي وزير دربار و مورد اعتماد شاه بود به نخستوزيري رسيد و دو سال بعد دكترمنوچهر اقبال كه از هر لحاظ مطيع و فرمانبردار شاه بود و خود را غلام خانه زاد وي مي دانست به جانشيني علاء منصوب شد. در دوران نخستوزيري اقبال كه قريب چهار سال به طول انجاميد دولت كاملاً تحت فرمان و مجري دستورات شاه بود و مجلس فرمايشي هم مسلماً قدرت و اختياري نداشت.
در سال 1339 همزمان با تحولاتي كه در صحنه سياست بين المللي بهويژه در سياست هاي جهاني امريكا روي داد، شاه نيز ناچار شد در روش حكومت خود تجديد نظر كند و براي اين كه ظاهر دنياپسندتري به رژيم خودكامه اش بدهد، اقبال نخستوزير و علم وزير دربار خود را به تشكيل دو حزب سياسي رقيب به نام هاي مليون و مردم ترغيب كرد. با اين كه همه مي دانستند هر دو حزب از يك سرچشمه سيراب مي شوند، رقابت اين دو حزب در انتخابات پارلماني و تلاش اقبال براي ادامه حكومت از طريق به دست آوردن اكثريت در پارلمان، جنجال سياسي بزرگي به راه انداخت و شاه مجبور به ابطال انتخابات شد. اقبال از نخستوزيري كناره گرفت و دومين انتخابات پارلماني براي دوره بيستم مجلس شوراي ملي ايران در اواخر 1340 صورت گرفت. در اين هنگام كندي در امريكا رئيس جمهور شد و سياست داخلي و خارجي امريكا در آستانه دگرگوني خاصي قرار گرفت. گرايش سياست امريكا به طرف ليبراليسم در رويّه امريكا نسبت به ايران نيز تأثير گذاشت و سردي روابط كندي با شاه كه به اعمال اختناق و ديكتاتوري متهم شده بود، موجب بروز تشنجاتي در ايران شد كه به سقوط دولت وقت ايران; يعني حكومت شريف امامي و روي كارآمدن دكترعلي اميني منجر گرديد.
دكتراميني خود را به عنوان فرد مورد اعتماد حكومت جديد امريكا مطرح كرده بود; به طوري كه شايع شده بود وي با توصيه و اعمال نفوذ مستقيم امريكايي ها به نخستوزيري منصوب شده است و كندي در مهماني رسمي كه هنگام مسافرت شاه به واشنگتن در ارديبهشت 1341 به افتخار وي ترتيب داده بود، علناً با عبارت نخستوزيري شايسته و لايق به اين شايعه دامن زد. در حالي كه علي رغم اين حمايت هاي لفظي دولت امريكااز اعطاي كمك هاي اقتصادي به اميني امتناع مي كرد و موجبات سقوط او فراهم مي شد. شاه كه پس از بيست سال سلطنت، بازي هاي سياسي را آموخته بود در جريان همين مسافرت موفق شد اعتماد كندي را به خود جلب كند و برنامه هايي را كه كندي مي خواست به دست اميني انجام شود، خود تقبل نمايد.
شاه پس از بازگشت از امريكا به تدريج موانعي در راه پيشرفت كار اميني فراهم ساخت و او را در مرداد همان سال وادار به استعفا كرد.
يكي از برنامه هايي كه امريكايي ها طراحي كرده بودند و دولت اميني را به اجراي آن توصيه و تشويق مي نمودند، اصلاحات ارضي بود. از سوي ديگر شاه براي اين كه ريزه خوار حكومت اميني نباشد و خود را مبتكر فكر اصلاحات ارضي و ساير برنامه هاي اصلاحي معرفي نمايد، طرح هاي ديگري را نيز كه مورد علاقه امريكايي ها بود ضميمه برنامه اصلاحات ارضي كرد و مجموعه اين برنامه ها را تحت عنوان انقلاب سفيد طي رفراندمي فرمايشي به تصويب ملّي رساند.
شاه تصوّر مي كرد با تعيين يك دولت مطيع و مورد اعتماد و طرح انقلاب سفيد، پشتيباني اكثريت مردم و مهم تر از همه حمايت امريكايي ها را كه مهم ترين عامل متنفذ خارجي در ايران شده بودند به طرف خود جلب كرده است. شاه خود را در اوج قدرت و حكمراني بلامنازع مي دانست. با افزايش كمك هاي نظامي امريكا و تقويت ارتش، مخالفان سياسي شاه، از جبهه ملّي گرفته تا حزب توده، به كلّي خنثي و بلا اثر شده بودند.
شاه كه خود را در اين زمان يكه تاز ميدان مي ديد و ديگر كسي را جلودار خود تصوّر نمي كرد، از اين تاريخ به بعد به تدريج تمام قوا را در سلطه خود گرفت و به يك سلطان مستبد و مطلق العنان تمام عيار مبدّل گرديد. و با اتكاي روزافزون خود به امريكا، به خصوص در دوران رياست جمهوري جانسون و نيكسون كه با او روابط نزديك و صميمانه داشتند، توانست پايه هاي قدرت خودرا محكم تر سازد.
پس از قتل منصور، شاه يكي از وزيران كابينه او را كه هويدا نام داشت و تا آن زمان شهرت چنداني نداشت به نخستوزيري منصوب كرد. انتخاب هويدا به نخستوزيري يك عكس العمل شتابزده در مقابل كشته شدن حسنعلي منصور، نخستوزير سابق بود و همه، حكومت او را موقتي مي دانستند، ولي هويدا در خدمت گذاري و فرمان برداري از شاه از همه پيشينيان خود جلو افتاد و با همين خصوصيت بيش از دوازده سال در مقام نخستوزيري ايران باقي ماند كه طولاني ترين دوران صدارت در تاريخ معاصر ايران به شمار مي آيد. اين دوره را در عين حال مي توان اوج قدرت مطلقه شاه ناميد، زيرا دولت مطيع و پارلمان فاقد اختيار و مطبوعات تحت فشار سانسور بودند. ساواك، يعني پليس مخفي شاه، هرگونه حركت مخالفي را در نطفه خفه مي كرد و هيچ كس نه فقط جرأت مخالفت، بلكه ياراي كم ترين انتقادي را هم از رژيم نداشت.
در اين دوران چند واقعه يا تحول كه مي توان آن ها را محصول تصادف يا شرايط مساعد بين المللي دانست، بر قدرت، ثروت و غرور شاه افزود و كم كم اين فكر در او قوت گرفت كه گويا موجودي خارق العاده است و مأمور انجام رسالتي بر روي زمين مي باشد. در اين مدت شاه يك بار ديگر هم از توطئه سوء قصدي كه براي قتل او ترتيب داده شده بود، جان سالم به در برد و چون نجات خود را از اين سوء قصدها نوعي معجزه و عنايت خاص الهي تعبير مي كرد، بيش از پيش به تقدير و سرنوشت و رسالتي كه به خيال خود در روي زمين داشت معتقد شد. شاه به اين اعتقادات خود رنگ مذهبي نيز مي داد. زيرا به اين ترتيب اين اعتقادات هم براي عوام بيشتر قابل فهم و هضم بود و هم بدين وسيله مي خواست كم كم نقش رهبري مذهبي مردم را نيز به خود اختصاص دهد، در حالي كه او هرگز يك مسلمان واقعي نبود و به وظايفي كه هر مسلمان بايد به آن عمل كند، عمل نمي كرد اعتقاد شاه به خدا و آنچه به عنوان معتقدات مذهبي او تجلي مي كرد بيشتر ريشه در اديان باستاني ايران و دوران پيش از اسلام داشت و اشتياق او به احياي سنن و رسوم ايران باستان تا آنجا پيش رفت كه مبدأ تاريخ رسمي ايران را از هجرت پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) به تاريخ تقريبي و موهوم تاجگذاري كورش هخامنشي تغيير داد.
مراسم پرخرج و باشكوه دو هزار و پانصدمين سالگرد تأسيس نظام شاهنشاهي در ايران كه به منظور پيونددادن هر چه بيشتر تاريخ ايران به دوران باستاني پيش از اسلام، برگزار شد، نمايانگر طرز تفكر شاه در اين دوره است. در اين جشن ها كه به عنوان بزرگ ترين نمايش عصر از آن ياد شده است نُه پادشاه، پنج ملكه، بيستويك شاهزاده و تعداد زيادي از روساي جمهوري و معاونان رئيس جمهور و نخستوزيران كشورهاي مختلف جهان شركت كردند و براي برگزاري اين جشن ها شهري با گران بهاترين تزيينات در كنار تخت جمشيد بنا شد. در جريان برگزاري اين جشن، شاه خود را در اوج قدرت و سلطاني بلامنازع احساس مي كرد، در حالي كه اين جشن ها را مي توان آغاز جريان سقوط رژيم سلطنتي ايران دانست، چرا كه تضاد شكوه و عظمت جشن هاي شاهنشاهي با فقر و بدبختي اكثريت مردم ايران، حربه اي تبليغاتي براي مخالفان رژيم فراهم ساخت.
افزايش ناگهاني درآمد نفت كه هيچ برنامه اقتصادي صحيح و توأم با دورنگري براي مصرف آن پيش بيني نشده بود، ظاهراً حركتي سريع به سوي پيش رفت در كشور بهوجود آورد، ولي اجراي پروژه هاي عظيم نظامي و خريدهاي تسليحاتي عمده به پيروي از دكترين نيكسون و ساير برنامه هاي بلندپروازانه و جاه طلبانه و در عين حال بي فايده، موجب بروز تورم و فساد بيش از پيش شد و مشكلات و مسايل پيچيده تازه اي به دنبال آورد.
علاوه بر اثرات وسيع اقتصادي ـ اجتماعي كه سياست نظامي كردن و فروش تسليحات امريكا به ايران در پي داشت و موجب به هم خوردن نظم طبيعي جامعه ايراني شده بود، بهويژه اعطاي چك سفيد به شاه در خريد سلاح هاي پيچيده نظامي، اثر رواني عميق و اساسي روي شاه گذاشت. شاه به تدريج باور كرد كه او ديگر يك مترسك و تابع امريكا يا انگليس نيست، بلكه با آن ها شريك و همكار است. اين تصور مدت ها بر ذهن شاه حاكم بود و حتي گاهي تصوّر مي كرد در اين شراكت كفه سنگين تر از آن اوست. او خود را حامي و كفيل منافع غرب مي دانست و اين امر موجب بروز اعتماد به نفس كاذب در وي شد و خودبزرگ بيني وي را افزايش داد.
شاه و اطرافيان او در اين دوره بيشتر سرگرم كارهاي نمايشي بودند. قدرت و امكانات دولت و مشاغل حساس و كليدي در انحصار عده معيّني از گروه هاي خاص، از جمله شبكه فراماسونري، بهايي ها، هزار فاميل و بستگان آن ها قرار داشت. اين امكانات نه بر اساس استعداد و لياقت، بلكه بيشتر بر مبناي روابط و وابستگي ها به اشخاص واگذار مي شد. گاهي چهره هاي تازه اي هم خود را وارد اين حلقه مي كردند، ولي ارجاع مشاغل مهم به آن ها نيز بيشتر به توانايي هاي ايشان در ايجاد ارتباط با متنفذان و صاحبان قدرت بستگي داشت تا استعداد و لياقت.