گفتار دوم : قدرت اجتماعی
گفتار دوم : قدرت اجتماعی همان طور که در فصل اول گفته شد، قدرت اجتماعی ناشی از اراده مردمی است که در سرزمینی واحد و بر اساس سلسله ای از ارزش ها و منافع مشترک زندگی می کنند. هیچ جامعه ای بدون ارزش های مشترک امکان تشکیل و بقا ند
گفتار دوم : قدرت اجتماعي
همان طور كه در فصل اول گفته شد، قدرت اجتماعي ناشي از اراده مردمي است كه در سرزميني واحد و بر اساس سلسله اي از ارزش ها و منافع مشترك زندگي مي كنند. هيچ جامعه اي بدون ارزش هاي مشترك امكان تشكيل و بقا ندارد و در صورت شكل گيري نيز ديري نمي پايد كه از هم گسيخته مي گردد. ارزش هاي مشترك مي توانند جنبه مادي و يا جنبه معنوي داشته باشند ولي قهراً و طبيعتاً جامعه اي كه صرفاً بر پايه ارزش ها و منافع مادي شكل گرفته و بنيان نهاده شده باشد، نه تنها پيوستگي لازم را ندارد، بلكه در مقابل خطرات احتمالي، قدرت دفاعي جمعي مطلوبي هم نخواهد داشت.
در سرزمين ايران كه از نظر جغرافيايي در منطقه اي حساس و استراتژيك قرار گرفته است، از ديرزمان مردمي زندگي كرده اند كه غالباً مورد تاختوتاز و هجوم قبايل و ملل مختلف قرار گرفته اند. اسكندر مقدوني، اعراب مسلمان، چنگيزخان مغول و تيمورخان گوركاني، تركان سلجوقي... از جمله اقوام و مللي بودند كه به ايران حمله كرده، حكومت كرده، جذب شده و يا دفع گرديده اند.
ايراني ها در اثر اين برخوردها و تماس ها به اقتضاي عوامل تاريخي، با اقوام و ملل گوناگون آشنا شدند و با آن ها گاهي روابط دوستانه و گاهي روابط خصمانه پيدا كردند. اين روابط و برخوردها موجب شد كه برخي افكار و سنن آن ها را كسب نمايند و به نسل هاي بعد منتقل كنند و متقابلاً توانستند بسياري از سنت هاي خود را به ملل ديگر منتقل نمايند. ايراني ها به مليت و ارزش هاي خود علاقه مند بودند و سعي در حفظ هويت و فرهنگ خود مي كردند و به همين دليل در ملت هاي ديگر هضم نشدند، لكن اين علاقه مندي هرگز تحت تأثير تعصبات كوركورانه اي نبوده است كه موجب عدم درك و قبول حقايق و مانع رشد و شكوفايي فرهنگ آن ها بشود، بلكه ايرانيان در اثر تعامل فرهنگي با ملل ديگر، فرهنگ جامعـه خود را غني تر و پربارتر كرده اند.
از آغاز حكومت هخامنشيان كه ايران تحت يك حكومت و فرمانروايي در آمد، بيست و پنج قرن مي گذرد. در اين مدت مهم ترين و بزرگ ترين تعامل فرهنگي ايرانيان در چهارده قرن قبل، با فرهنگ و مكتب تازه ظهور اسلام بود كه موجبات تحول و انقلابي عظيم و سريع را در سراسر خاورميانه فراهم كرده بود. اسلام نه تنها براي ايراني ها، بلكه براي اعراب هم پديده جديدي بود و نمي توان گفت كه فرهنگ ايراني در برخورد با مكتب اسلام، به عنوان بخشي از فرهنگ و تمدن عرب اصطكاك پيدا كرده است، بلكه همان قدر كه تعاليم پيغمبر اسلام(صلي الله عليه وآله) براي ايراني ها تازگي داشت و ارزش هاي جديدي ارائه مي كرد، براي اعراب هم تازه بود.
اصولاً اعراب قبل از ظهور اسلام چيزي براي ارائه كردن به جوامع متمدن و پيشرفته زمان خود كه در رأس آن ها ايران و روم بود، نداشتند و قبايل چادرنشين و صحرا گرد عرب كه به ابتدايي ترين شيوه زندگي مي كردند نمي توانستند پايه گذار تمدن چشم گيري باشند.
در حقيقت مي توان ادعا كرد، مكتب آسماني و الهي اسلام كه حاوي ارزش هاي جديدي بود توسط اعراب تازه مسلمان با هجوم به ايران و تماس با ايراني ها به آن ها منتقل گرديد.
اين كه بعضي از متفكران ادعا مي كنند كه اسلام توسط شمشير و زور به ملت هاي ديگر از جمله ايرانيان تحميل شده است، پايه و اساس تاريخي ندارد. ايرانيان به شهادت تاريخ هر زمان از حكام جائر خود به تنگ آمده و مستأصل شده اند، آن ها را در مقابل حملات خارجي و ساير مصايب تنها گذاشته اند و با عدم همكاري موجبات شكست و سقوط آن ها را فراهم آورده اند. در اواخر حكومت ساسانيان نيز اوضاع و احوال سياسي ـ اجتماعي حاكم بر ايران بر اثر فساد و تباهي درباريان ـ ديكتاتور كه توسط موبدان زرتشتي حمايت و تقويت مي شدند و هم چنين فقر و فلاكت توده هاي مردم، زمينه مناسبي براي شكست لشكريان ايران در مقابل مسلماناني كه به نيروي ايمان و اعتقاد به مشيت و كمك الهي مجهز و آماده شهادت و ايثار بودند، فراهم كرد.
ايراني ها از اسلام خيلي خوب استقبال كردند و اين استقبال به حدّي بود كه امروزه به جز عربستان هيچ كشوري به اندازه ايران، از چنين اكثريت مسلماني برخوردار نيست. علت اين استقبال، سازگاري روحيه ايرانيان با اسلام بود، آن ها گم گشته خود را در اسلام يافتند، اين مردم كه طبعاً باهوش بودند و به علاوه سابقه تمدن و فرهنگ بزرگي داشتند، قبل از آن كه مجذوب و مرعوب قدرت قاهره لشكريان اسلام شوند، به روح و معناي اسلام توجّه داشتند و به همين دليل علاقه آن ها به خاندان نبوت و رسالت بيش از هر ملت ديگري است. لذا از ميان مذاهب مختلف اسلامي، مذهب شيعه را انتخاب كردند و عموماً از فقه جعفري، پيروي نمودند. پيروي از ائمه طاهرين(عليهم السلام) در ميان ايرانيان ريشه دوانيد، زيرا آن ها روح اسلام را در نزد خاندان رسالت يافته، آن را پاسخ گوي پرسش ها و نيازهاي واقعي خود دانستند.
اما ايراني ها در عين استقبال از اسلام نه از نظر سياسي و نه از نظر فرهنگي، مقهور اعراب نشدند و استقلال فرهنگي خود را از دست ندادند و كماكان در حفظ آن كوشيدند. ايراني ها برخلاف مصري ها كه هم اسلام و هم زبان عربي را پذيرفتند، زبان ملّي خود را حفظ نمودند و با استفاده از زبان عربي، زبان فارسي را غني تر كردند و هم چنان فارسي زبان، باقي ماندند.
ايرانيان در اواخر حكومت عباسيان، خود را از سلطه خلفاي عرب كه به نام اسلام حكومت مي كردند ولي برخلاف تعاليم واقعي اسلام عمل كرده و از آن فاصله زيادي داشتند، رها كردند و با آن ها به ستيزه پرداختند و نگذاشتند كه اعراب بر اساس سنّت هاي نژادپرستانه خود و به نام اسلام با آن ها هم چون موالي رفتار كنند. طي اين دوره طولاني هزار و چهارصد ساله كه ايراني ها با اسلام به سر بردند و آن را در آغوش گرفتند، اين دين در متن زندگي آن ها رسوخ كرد و جزء زندگي فردي و اجتماعي آن ها شد. با آداب آن پرورش يافتند، زندگي كردند، تشكيل خانواده دادند، فرزندان خود را تربيت كردند و روابط خصوصي و اجتماعي خود را شكل دادند و اموات خود را به خاك سپردند. تاريخ، ادبيّات، سياست، قضا، فرهنگ و تمدّن، شئون اجتماعي و بالأخره همه چيز آن ها چنان با اين دين عجين شد كه اسلام، بخش عمده و اصلي و لاينفك ارزش هاي مسلّط بر جامعه آنان را تشكيل داد. ناگفته نماند كه ايراني ها هم متقابلاً توانستند خدمات ارزنده اي در رشد و شكوفايي و باروري تمدّن اسلامي و ترقّي، تعالي و نشر تعاليم آن آيين بزرگ ارائه دهند. نفوذ عميق اسلام، در ميان اقشار و گروه هاي اجتماعي ايران به عنوان ارزش مسلط جامعه ايراني مهم ترين و شايد تنها عامل وحدت ملّي ايرانيان بود.
عامل ملت در مفهوم غربي آن نمي تواند موجب نزديكي و ايجاد فرهنگي مشترك در ميان مردمي با زبان ها، لهجه ها، ريشه هاي نژادي و قوميت هاي مختلف هم چون فارس، كرد، ترك، عرب، تركمن و بلوچ باشد.
در حقيقت مي توان ادّعا كرد اگر از آداب و رسوم و عقايد مذهبي كه وجه مشترك اكثريّت قريب به اتّفاق افراد اين ملت مي باشد، صرف نظر كنيم، عامل مشترك مهم ديگري نمي توان يافت كه آن ها را به هم نزديك كند. به همين دليل است كه از اسلام نه تنها به عنوان آئين ارتباط ايرانيان با پروردگار مي توان بحث كرد، بلكه اين عامل فرهنگ، سنّن، زبان و روابط اجتماعي آن ها را طوري تحت تأثير قرارداده است كه نمي توان بدون شناخت مذهب و ويژگي هاي آن، درباره فرهنگ عمومي ايرانيان چيزي گفت. به همين دليل ارزش هاي مقبول اكثر طبقات اجتماعي، از ديدگاه مذهبي آن ها سرچشمه مي گيرد و همان طور كه بعداً خواهيم گفت از علل عمده بروز انقلاب و سقوط رژيم شاه، تلاش وي در ناديده گرفتن و زير پاگذاشتن ارزش ها و سمبل هاي ديرين اجتماعي بود كه ريشه در مذهب داشت.
با توجّه به اين كه مذهب از مهم ترين عوامل فرهنگي است كه ايرانيان را در اقصي نقاط كشور، در شهر و روستا و در اقشار متفاوت جامعه، اعم از فقير و غني، با سواد و بي سواد، به هم مرتبط و پيوسته ساخته و با توجّه به نفوذ عميق و ريشه داري كه مذهب در روابط اجتماعي آن ها پيدا نموده است، حتّي كساني كه خود را چندان پايبند به اجراي قوانين و عبادات مذهبي نمي دانند نيز به رعايت سنّت هاي مذهبي از جمله مراسم اعياد و عزاداري ها متعهد مي باشند.
با توجّه به توضيحات فوق مي توان ادّعا كرد كه قدرت اجتماعي جامعه ايراني در مذهب نهفته است و هر حركت و جنبش ديگري جدا از ارزش ها و معيارهاي مذهبي نمي تواند در تحقّق اهداف سياسي ـ اجتماعي موفق باشد.
ما بر آن نيستيم كه تاريخ طولاني گذشته سرزمين و ملّت ايران را ورق بزنيم، كافي است اين نكته را متذكر شويم كه تاريخ پرماجرا و پرحادثه چند هزار ساله مردم ايران، در موقعيّت هاي استراتژيك و حسّاس خود و در جنگ ها و زد و خوردهاي متعدد خود از اين مردم، ملّتي صبور، پر تحمل، مقاوم و با تدبير ساخته كه با همين خصلت ها توانسته است در گرداب حوادث و پيچ و خم هاي پر ماجراي تاريخ، موجوديت خود را حفظ نموده، پيشرفت نمايد.
در اثر هجوم فرهنگي، سياسي و نظامي اروپائيان در طول دو قرن اخير، حوادثي در تمام جهان اسلام و منطقه خاورميانه رخ داده كه در ايران نيز بازتاب و تأثير عميق و وسيعي داشته است.
افول تدريجي قدرت دولت هاي مقتدر اسلامي زمينه را براي نفوذ استعمارگران غربي فراهم كرد و در واقع موجب اصطكاك مجدّد با تمدّن رقيب شد. تمدّن و فرهنگ اسلامي، كه به قول آرنولد توين بي در حال دفاع از خود بود و تمدّن غرب كه در حال احيا و بيداري و آماده حمله بود با يكديگر برخورد كردند كه اين برخورد نهايتاً بر اثر ضعف جوامع اسلامي و از خود بيگانگي آن ها منجر به تفوّق و برتري فرهنگي ـ سياسي غرب شد.
اين امر در روحيّات و رفتار مردم ايران نيز مؤثر شد. بخش عظيمي از جامعه، به خصوص توده هاي مردم و طبقات فقير و محروم شهري و روستايي كه سخت پايبند عقايد و سنّت هاي مذهبي خود بودند و اينك عقايد خود را در خطر مي ديدند، خود را از فعّاليّت هاي سياسي ـ اجتماعي كنار كشيدند و با توسّل به جنبه هاي خاصّي از مذهب از قبيل رعايت تقيّه، روحيّه انزواطلبي را پيشه خود كردند و در مقابل حوادث و وقايع اجتماع بي تفاوت ماندند. قشر كوچكي از جامعه كه عمدتاً داراي تحصيلات و آگاهي كافي بود و نمي توانست در قبال حوادثي كه در اجتماع مي گذشت، بي تفاوت باشد بهويژه تحصيل كردگان در اروپا، بر اثر مشاهده پيشرفت هاي علمي و صنعتي جوامع غربي و زرق و برق مادّي آن ها، سخت شيفته و مجذوب شدند و راه علاج مشكلات ملت خود و جبران عقب افتادگي هاي اجتماعي جوامع اسلامي را در اين ديدند كه ارزش هاي فرهنگي ـ مذهبي خود را رها كنند و جامعه اي جديد بر پايه و اساس معيارهاي نوين غربي بنا نمايند. اين عدّه خود به دو دسته تقسيم شدند:
دسته اوّل تحت تأثير ليبراليسم و انقلاب فرانسه قرار گرفته بودند و به پيروي و تقليد تمام و كمال از جوامع غربي اعتقاد داشتند. تقي زاده كه از سردمداران اين نظريّه بود. او اعتقاد داشت كه مي بايد از فرق سر تا نوك پا غربي شد تا به خوشبختي، رفاه و پيشرفت هايي كه جوامع غربي نصيبشان گشته است، دست يافت. اين گروه عمدتاً به طبقات ثروتمند و مرفّه شهري تعلّق داشتند و امكان تماس بيشتر با جوامع غربي و بهويژه اعزام فرزندانشان براي تحصيل در غرب برايشان فراهم بود، از طرف ديگر اين گروه ليبراليسم را با روحيّه و مزاج خود سازگارتر مي ديدند.
دسته دوم نيز كه عموماً از روشن فكران و جوانان پرشور بودند و از بي عدالتي هاي حاكم بر جامعه ايران رنج مي بردند، در آغاز قرن اخير و مخصوصاً به دنبال پيروزي انقلاب 1917 روسيه و در تماس با همسايگان شمالي تحت تأثير افكار ماركسيسم ـ لنينيسم قرار گرفتند و حركت هاي چپ گرايانه را در ايران پايه گذاري كردند. اين دسته ضمن اين كه ارزش هاي مسلّط بر جامعه اسلامي و بهويژه معيارهاي مذهبي را نفي مي كردند و آن ها را خرافات مي دانستند، براي ايجاد يك جامعه سوسياليستي مشابه آن چه كه در روسيه بهوقوع پيوسته، تلاش مي كردند. و بدين وسيله افكار الحادي و مادي گرايانه ماركسيستي را تبليغ مي كردند.
در مقابل، گروه ديگري كه عمدتاً از ميان روحانيان و علماي مذهبي بودند، علل عقب افتادگي جامعه اسلامي را نه در پيروي از ارزش هاي فرهنگ اسلامي بلكه در رهاكردن آن ها مي دانستند و معتقد بودند كه جوامع اسلامي اگر چه ظاهر و پوسته خود را حفظ نموده اند، ولي آن را از محتوا و جوهر ارزش هاي واقعي و اصيلش خالي كرده اند. اين نظريّه كه با نهضت سيد جمال الدين اسدآبادي آغاز شد و شكل گرفت، تنها راه رستگاري و نجات جامعه و امّت اسلامي را بازگشت واقعي به اسلام مي دانست و در اين راه تلاش ها و مجاهدت هاي وسيعي را آغاز كرد كه سير تكاملي آن را مي توان در نهضت تنباكو، مشروطيّت و ملّي شدن صنعت نفت مشاهده كرد. از جمله پيش قراولان اين فكر در ايران پس از سيد جمال الدين اسدآبادي، بايد از شيخ فضل الله نوري، سيد حسن مدرس، آيت اللّه كاشاني و نواب صفوي نام برد.
اينك براي شناخت بهتر قدرت اجتماعي ملّت ايران، ضرورت دارد تركيب و بافت اجتماعي مردم اين سرزمين به صورت اجمال بررسي شود.