آزادی در اندیشه اسلامی

آزادی در اندیشه اسلامی در اندیشه اجتماعی امروز غرب آزادی به معنای مجبور نبودن انسان و مواجه نشدن او با مانعی برای انتخاب گونه ای از ارزشها، اخلاق و رفتار در زندگی مطرح می شود 0 ولی این نکته هم مورد اتفاق است که نمی توان چنین معنای وسیعی را به طور مطلق و


آزادي در انديشه اسلامي

در انديشه اجتماعي امروز غرب آزادي به معناي مجبور نبودن انسان و مواجه نشدن او با مانعي براي انتخاب گونه اي از ارزشها، اخلاق و رفتار در زندگي مطرح مي شود 0

ولي اين نكته هم مورد اتفاق است كه نمي توان چنين معناي وسيعي را به طور مطلق و به بدون هيچ قيد و بند و حد و مرزي پذيرفت و تقديس كرد. زندگي اجتماعي انسان خود عاملي است كه انسان را مجبور به پذيرش محدوديتهايي بر سر راه اين آزادي مي كند.

مسئله مهم براي انديشمندان غربي افزايش آزادي انسان در زندگي فردي و اجتماعي و به حداقل رساندن محدوديتها به ويژه در بخشي است كه از سوي دولت براي برقراري نظم اجتماعي اعمال مي شود 0

ليبرالها مي گويند دولت و نهادهايي مثل نهاد دين نبايد يك شيوه زندگي را به عنوان شيوه داراي رجحان و برتري به شهروندان تحميل كنند بلكه بايد هر فرد را به عنوان يك واحد مستقل، در جامعه آزاد بگذارند تا ارزشها و هدفهاي زندگي را متناسب با ميل و تمايل شخصي خود برگزيند.جان استوارت ميل مي گويد: حتي اگر شيوه اي داراي ترجيح بوده و به خير و صلاح مردم باشد باز نبايد آن را به شهروندان تحميل كرد. بنتام هم مي گويد: منافع فردي همانا تنها منافع واقعي است پس بايد انسانها براي رسيدن به اين منافع كه صرفا منافع مادي و تأمين كننده لذتهاي مادي براي انسانها هستند از آزادي كامل برخوردار باشند.اگر انساني را از رسيدن به خواسته اش محروم كنيم در حقيقت به هويت انساني او تعرّض كرده ايم.

محدوده آزادي در ديدگاه اين انديشمندان، برخورد با آزادي و حقوق ديگران است. جز اين هيچ چيز نمي تواند آزادي را محدود كند. يعني انسان براي اينكه بتواند در جامعه زندگي كند، بايد مقداري از خواست و اراده خودش چشم بپوشد تا زندگي اجتماعي برايش ممكن شود.

اصل زير بنايي جان استوارت ميل در تعيين حدود آزادي اين است كه يگانه هدفي كه آدميان اجازه دارند براي وصول به آن منفردا يا مجتمعا در آزادي عمل يكي از افراد جامعه تصرّف كنند صيانت نفس است و تنها مقصودي كه به منظور رسيدن به آن ممكن است به حق هر عضوي از جماعت متمدن برخلاف اراده وي اعمال قدرت شود بازداشتن او از آسيب رساندن به ديگران است. تامين خير او اعمّ از جسماني يا رواني جواز كافي براي اين كار نيست.

پس تنها محدوديتي كه در برابر آزادي وجود دارد اين است كه از آن نفي آزادي ديگران پيش بيايد، زيرا اگر هر انساني بخواهد خواسته هاي خودش را در زندگي اجتماعي بطور نامحدود اعمال كند، زندگي اجتماعي به هرج و مرج كشيده مي شود و با هرج و مرج اولين چيزي كه قرباني مي شود، خود آزادي است. پس ما مجبوريم به خاطر خود آزادي دست از آزادي برداريم و اين كار معقول و كاملا قابل پذيرش است. ما بايد به آزادي ديگران احترام بگذاريم به اين دليل كه اگر به آزادي ديگران احترام نگذاريم، آزادي خودمان هم از بين خواهد رفت. پس به خاطر حفظ آزادي خود، مجبوريم آزادي ديگران را هم محترم بشماريم.

برخي از فيلسوفان ليبرال گفته اند حتي هدف هم نبايد آزادي را محدود كند. آزادي نبايد معطوف به هدف باشد. آزادي اگر بخواهد معطوف به هدف باشد و در جهت رسيدن به يك هدف بكار گرفته شود اين خودش موجب نفي آزادي مي شود، زيرا در اين صورت آزادي را وسيله اي مي دانيم تا ما را به آن هدف برساند. يعني ما آزاد نيستيم در مسيري جز در مسير رسيدن به آن هدف حركت كنيم. اين به معني محدوديت آزادي و امري خطرناك است.

نكته ديگر در انديشه ليبرالي اين است كه آزادي ارزشش با هيچ اصل انساني ديگر مساوي نيست. آزادي در كنار ساير ارزشهاي انساني قرار نمي گيرد. مثلا شما نمي توانيد بگوئيد آزادي در كنار عدالت است. آزادي در كنار تساوي انسانها است. اينها در عرض همديگر نيستند، بلكه در طول آزادي قرار دارند. آزادي بزرگترين ارزش و عاليترين مقصد است. اگر بين آزادي و عدالت تعارضي ايجاد شود اينجا آزادي مقدم است. ما نمي توانيم آزادي را به پاي عدالت، و ارزشهاي اخلاقي و غيره فدا كنيم. اگر بخواهيم به خاطر ارزش ديگري دست از آزادي برداريم اين با اصالت آزادي و ارزش اول بودن آن ناسازگار است.

 

آزادي در فلسفه ليبراليسم

مسأله آزادي جايگاه خود را در فلسفه ليبراليزم پيدا كرد. ليبراليزم يك معني لغوي و يك معني اصطلاحي دارد، در معني لغوي، ليبراليزم يعني آزاديخواهي. ليبرال كسي است كه به دنبال اهداف آزاديخواهانه است. هر كس كه براي آزادي ملت، كشور، مردم و دفع ظلم و اسارت انسانها تلاش مي كند يك ليبرال و يك آزاديخواه است. در اين معناي لغوي هر انسان مبارزي يك ليبرال است.

شهيد مطهري فرموده اند: انديشه هاي ليبراليستي در متن اسلام وجود دارد. به اين جمله استناد شده كه ايشان هم ليبراليسم را قبول دارد. روشن است كه منظور ايشان همين معني لغوي ليبراليسم است. انديشه هاي ليبراليستي اسلام يعني انديشه هاي آزاديخواهانه اسلام 0

در معني اصطلاحي, ليبراليزم، به يك فلسفه فكري و انديشه اجتماعي گفته مي شود كه يك نظام فكري را ارائه مي دهد و بر يك مباني فلسفي، معرفت شناسي و بر يك مبناي انسان شناسي مبتني است 0

ليبراليزم به اين معني، فلسفه اي است كه آزادي مهمترين جايگاه را در آن پيدا كرده است. بنابراين بخاطر اينكه ما معناي آزادي را در انديشه غربي درست بفهميم و تحليل كنيم، بايد به فلسفه ليبراليسم بپردازيم و با آن آشنا شويم.

كتاب ظهور و سقوط ليبراليسم آر بلاستر و ترجمه آقاي عباس مخبر. كتاب خوب و خواندني است در تحليل مباني ليبراليسم و نقد آن. ليبراليسم و آزادي ليبراليستي در انديشه اجتماعي، مثل بنتام، هيوم و ميل بنيان گذاري شد. اينها از بنيان گذاران تفكر جديد غرب هستند. در قرن18 و 17 ميلادي اين انديشه به صورت يك نظام فكري خودش را عرضه كرد. ليبراليسم ابتدا در صحنه اقتصاد خود را نشان داد. اقتصاد ليبراليستي مدعي اين بود كه انسانها براي فعاليتهاي اقتصادي بايد كاملا آزاد باشند. هيچ محدوديتي در فعاليتهاي اقتصادي نبايد وجود داشته باشد. دولت ليبرال، يعني دولتي كه نبايد هيچگونه دخالتي در فعاليتهاي اقتصادي بكند 0 در انديشه اقتصادي ليبراليسم دولت بايد به عنوان يك نگهبان و پاسبان از صحنه فعاليتهاي اقتصادي خارج باشد. دولت حق دخالت در نظام اقتصادي و يا جلوگيري از فعاليت اقتصادي مردم را ندارد. بلكه تنها بايد مواظب باشد كه در ميدان تلاش و مبارزه اقتصادي هرج و مرج و دعوا بوجود نيايد0. نتيجه اين فكر اين است كه در اين ميدان اقتصادي آزاد، يك عده انسانهاي جسورتر و زرنگ تر مي آيند و به يك سرمايه داران بزرگ تبديل مي شوند0اينها آزادند كه بتوانند هرگونه خواستند براي ازدياد ثروت از شرايط جامعه استفاده كنند و هيچكس و هيچ عاملي هم نبايد مانع سودجويي اقتصادي آنها شود و به خاطر اين كه اين كار خلاف عدالت و خلاف انصاف است مانع تلاش اقتصادي افراد شود.

اين نوع تفكر اقتصادي به بوجود آمدن دولت ليبرال منتهي شد و نتيجه آزادي مردم اين شد كه سرمايه داران هرگونه كه خواستند از منابع طبيعي و از نيروي كار جامعه استفاده كنند.

اين تفكر به پيدايش سرمايه داري جديد انجاميد0 انسان به دنبال انقلاب صنعتي توانست در صنعت به يك تكنولوژي جديد دسترسي پيدا كند ، اين تحول در صنعت ابتدا در كارخانه هاي ريسندگي انگليس آغاز شد0 آزادي اقتصادي ليبراليستي موجب شد كه كارخانه داران انگليسي آزادانه بتوانند از نيروي كار مردم استفاده مطلق كنند. دهها سال كودكان خردسال را در اين كارخانه ها، با ارزان ترين قيمت و در بدترين شرايط انساني، بكار مي گرفتند و هيچ نيرويي هم نبود كه جلوي سودجويي مفرط آنها را بگيرد و آنها را ملزم كند كه مقداري از سودپرستي دست برداريند و به رفاه كارگران برسند. دولت ليبرال هم هيچ تمايلي نداشت به نفع بقيه گروههاي مردم در وضع اقتصادي جامعه دخالت كند.

اين تفكر ليبرالي در صحنه هاي ديگر هم به اجرا در آمد. در زمينه اخلاق، فيلسوف ليبراليست مي گفت: ما اصلي اخلاقي كه بتواند آزادي را محدود كند نداريم. هيچ عاملي حق ندارد كه انسان را از آنچه دلخواه اوست باز دارد. در انديشه ليبراليستي وجود ارزشها و اصول اخلاقي و ديني كه خواست دلخواه فرد را محدود كند هم نفي شد.

فردگرايي

اصل فردگرايي يكي از پايه هاي فلسفه ليبراليزم است و ريشه در انسان شناسي ليبرالي دارد. فردگرايي و اصالت فرد حرفش اين است كه فرد يعني يك واحد انساني كه از واحدهاي ديگر انساني متفاوت است 0آن چيزي كه شخصيت وجودي انسان و گوهر وجوديش را شكل مي دهد مشتركات او با ديگر انسانها نيست. انسانيت انسان به امتيازات فردي اوست نه به مشتركات انسانيش. اگر بخواهيم ببينيم شخصيت و گوهر وجود انسانها چيست. نبايد نگاه كنيم كه انسانها در چه چيزي با هم شريك هستند و اصول فطري مشتركشان چيست. تنها فرد و مختصات فردي است كه شخصيت انساني او را تشكيل مي دهد. انسانها يك نيازهايي دارند كه بين آنها مشترك است، نياز به خواب، خوراك و... تا وقتي اين نيازها ي مشترك در ميان است، شخصيت فرد انساني خودش را نشان نمي دهد. همه احتياج به لباس دارند، آن هويت فردي چه موقع نشان داده مي شود؟ وقتي دو نفر مي روند مغازه و ميخواهند لباس انتخاب كنند،. شخصيت و هويت فردي اين دو نفر وقتي نشان داده مي شود كه آنها رنگ و مدل لباس مورد علاقه خود را انتخاب ميكنند. در اين انتخاب فردي است كه هويت و شخصيت انساني آنها نشان داده مي شود. تنها دلخواه و اراده شخصي است كه يك انسان را از انسان هاي ديگر ممتاز مي كند . از اينجا ما به اين نتيجه مهم مي رسيم كه اگر بخواهيم براي شكوفايي گوهر وجود انسان كار بكنيم و راهي نشان دهيم بايد كاري كنيم كه انسانها بهتر بتوانند خواست فردي و دلخواه فردي خود را محقق كنند و اين جز در سايه آزادي مطلق و كامل بدست نمي آيد.

پس وقتي ملاك شخصيت فرد، اِعمال خواست و اراده او شد، هرچقدر انسان براي اعمال خواست فردياش آزادتر باشد شخصيت او شكوفاتر مي شود و به انسانيت بالاتري دست پيدا مي كند. پس ما براي شكوفايي شخصيت انساني نبايد دنبال عوامل انساني و معنوي باشيم. براي شكوفايي شخصيت يك فرد و تأمين سعادت يك انسان، راهي جز باز گذاشتن دست او براي اجراي تمام خواسته ها و تمايلات فرديش نداريم. و در يك كلام سعادت انسان يعني آزادي كامل براي اعمال تمايلات و خواهش هاي فردياو.

از اينجا به اصل مهم ديگري در فلسفة ليبراليسم مي رسيم و آن اين است كه براي همه انسانها تنها يك راه سعادت وجود ندارد. بلكه هر انسان براي خودش يك راه سعادت منحصر به فرد دارد، چون سعادت فرد يعني اعمال تمايلات فردي او و تمايلات انسانها هم با يكديگر متفاوت است. خواسته هاي نفساني خاص هر فرد ملاك و راه سعادت اوست. پس ديگر كسي نبايد بگويد ما به اصول اخلاقي كه بر زندگي همه انسانها حاكم باشد احتياج داريم. اصول اخلاقي كه بخواهد تمايلات فردي انسانها را محدود كند و انسانها را در يك مسير قرار دهد، با سعادت و خير فرد منافات دارد.

بنتام به عنوان يك متفكر برجسته ليبرال در اين باره مي گويد كه: خيرِ هر انسان همان دلخواه اوست. ما براي انسان ها خير مشترك نداريم.

از اين انسان شناسي يك اصل مهم ديگر نشأت مي گيرد و آن انكار نقش عقل به عنوان هادي و راهنماي انسان به سوي سعادت است. انديشه ليبرالي اساسا چنين هويتي را براي عقل قبول ندارد و چنين جايگاهي را براي عقل به رسميت نمي شناسد. بهترين تعبير در اين باره از آن هيوم فيلسوف انگليسي از بنيان گذاران فلسفه ليبراليزم است كه مي گويد: عقل انسان برده شهوت اوست و نه راهنماي او. كار عقل اين است كه به جاي نشان دادن راه و امر و نهي كردن به انسان تعارض بين خواستهاي نفساني و شهواني در درون او را برطرف كند و ميان آنها اولويت گذاري نمايد.

سودگرايي

يك اصل ديگر در فلسفه ليبراليزم، اصل سودگرايي است. اصالت سود، يا يوتيليتاريزم مي گويد: تنها آن چيزي براي انسان اهميت و اصالت دارد كه منافع شخصي او را تأمين كند. براي يك انسان آزاد، هيچ چيزي بيشتر از منافع شخصي خودش اهميت ندارد. تمام تلاش انسان بايد بر روي تأمين منافع شخصي خود متمركز باشد و همه چيز بايد با منفعت شخصي اندازه گيري شود. يك عقيده، يك عمل، يك فكر به هر مقدار كه براي انسان سود و منفعت مادي مي آورد به همان اندازه برايش ارزش دارد.

در اينجا بايد به اين نكته اساسي توجه داشت كه چيزي كه ليبرالها به عنوان خواسته هاي فرد مطرح مي كنند همان خواسته هاي مادي اوست. خواسته هاي معنوي در نظر آنها جايگاهي ندارد. از آنجا كه در تحليل همة انان انسان يك موجود مادي است وقتي از شكوفايي شخصيت فرد و نيازها و خواسته هاي فرد صحبت مي كنند منظورشان جز تمنيات مادي و غريزيانسان چيز ديگري نيست. وقتي بحث منفعت فرد را مطرح مي كنند منظورشان تنها منافع مادي اوست 0

اين گفته جالب از شهيد مطهري است كه فاصله آزادي اسلامي با آزادي غربي، فاصله ميان انسان در انديشه اسلامي، با انسان در انديشه غربي است. ممكن است كسي بگويد، رسيدن به منافع فردي هم به عنوان يك اصل و هدف در انديشه اسلامي هم وجود دارد؛ يعني انسان مؤمن بايد به دنبال كمال فردي خودش باشد. اصل براي انسان مؤمن هم رسيدن به كمال فردي است. اين هم مي شود منفعت فردي. عرفا هم دائم از لذت و ابتهاج نفس و اينكه نفس به دنبال لذتهاي بزرگ است، صحبت مي كنند 0 اينها ممكن است در الفاظ تشابه داشته باشند ولي تفاوت در اين است كه اين ابتهاج و لذت كه در انديشه اسلامي مطرح مي شود با آن چيزي كه در انديشه غربي مطرح است كاملا فرق مي كند. انسانيتي كه در آنجا هست با انسانيتي كه اينجا است كاملا متفاوت اند. انسان در انديشه ليبراليزم غربي آن موجود مادي است كه تنها مي خواهد به لذتها و خواسته هاي غريزي و نفساني و شهواني خودش برسد و شكوفايي او در همين حد است. و اين خودي كه در انديشه غربي اصالت پيدا مي كند و همه چيز، بايد در رابطه با منافع خود قرار بگيرد خودِ كاملا مادي است. يك خودِ حيواني محدود است كه كاملا در تضاد با خود متعالي او و منافع انسانهاي ديگر است. يك موجود كاملا جدا از انسانهاي ديگر. اين خودِ غربي فرد را از همه انسانهاي ديگر جدا مي كند و منافع خويش را كاملا در تعارض با موجودات ديگر مي بنيد. اين انسان كه در انديشه غربي اصالت پيدا مي كند انساني است كه تنها به دنبال منافع مادي، شهوت و دلخواههاي خويش است و همه چيز را تنها براي خود مي خواهد. و با اثبات خود، نفي ديگران مي كند. دائما مي خواهد چيزي از ديگران چپاول كند براي تأمين خود. خودي است كه همه چيز را براي خود مي خواهد، خودي است كه ديگران را اصلا به رسميت نمي شناسد، خودي است كه مي خواهد همه را به خدمت و بندگي خويش بگيرد. در انديشه ليبراليسم اين خود اصالت پيدا مي كند و آزادي اين خود و منافع اين خود مي شود اصل. در حالي كه در انديشه اسلامي خود متعالي انساني است كه اثبات خود را با نفي ديگران بدست نمي آورد، خودي است كه تعالي خود را در شكوفائي استعدادهاي معنوياش جستجو مي كند. ماهيت اين خود به گونه اي نيست كه براي اثبات خودش نياز به نفي ديگران داشته باشد. بلكه با اثبات ديگران به اثبات و تعالي خود مي رسد 0اين تفاوت ميان انسان اسلام با انسان غربي تفسير از آزادي را نيز متفاوت مي كند. آزادي اسلامي به اين معني است كه انسان براي شكوفا كردن استعدادهاي متعالي خود كاملا راه برايش باز است و محدود نيست . نبايد مانعي براي رشد و تعالي اش وجود داشته باشد.

دلايل آزادي

يكي از استدلالهايي كه در مسئله آزادي از سوي فيلسوفان غربي مطرح مي شود آنست كه انسان موجودي است كه بايد با تلاش خود خويش را تعيّن ببخشد و انسانيت خويش را با دستان خود بسازد. ساخته شدن و تحقّق انسانيت هم هنگامي صورت مي پذيرد كه استعدادهاي انساني او شكوفا شود. هر انساني بايد از فرصت زندگي استفاده كند تا خويشتن و خود انسانيش را پرورش دهد و شكوفا كند و بدون اين تلاش هر انسان در پژمردگي و ركود و تباهي كشنده فرو مي رود. آزادي راه شكوفا كردن اين استعدادها و تعيّن بخشيدن به انسان است.

بحث تحقّق خود انساني و بستگي آن به آزادي انسان هم از سوي فيلسوفان غربي مطرح شده و هم در انديشه اسلامي مورد توجه قرار گرفته است. در اينجا يك بحث در مورد ماهيت خود حقيقي انسان و راه تحقق بخشيدن و شكوفايي آن است و بحث ديگر در مورد نقش آزادي در اين امر است:

انسان موجودي است برخوردار از استعدادها و توانهاي بي شمار و داراي آگاهي نسبت به خود و استعدادهايش و طالب آن است كه بتواند اين تواناييها و استعدادها را به مرحله بروز و تحقق برساند. انسان هر چه اين توانائيها را بارزتر و بالفعل تر ببيند و خود را در شكوفا كردن اين استعدادها موفق تر احساس كند به احساس رضايت بيشتري دست مي يابد و خود را زنده تر و موفقتر مي يابد.

بروز و تحقق تواناييها در انسان به معني دست يافتن به مرحله بالاتري از وجود و رسيدن به هستي بيشتر است. حتّي انساني كه به دنبال افزودن ثروت و قدرت است در اين افزايش نوعي انبساط و رشد و گسترش خود را مي يابد و با دست يافتن به مال بيشتر و قدرت بالاتر خود را از بود و هست بالاتري برخوردار مي بيند. انساني هم كه با ذوق هنري و زيبايي شناسي به خَلق آثار پر ارزش هنري مي پردازد ويا دل خود را در گرو چنين آفرينش هايي مي نهد در اين ارتباط و تعلّق تعالي وجود خود را مي يابد. بنابراين انبساط طلبي و توسعه و گسترش هستي خواهي را بايد ويژگي انسان دانست و اين همان چيزي است كه به عنوان نامتعين بودن انسان از آن ياد مي شود يعني انسان موجودي است كه در يك مرحله از وجود و تعين و با يك ظرفيت و اندازه معين و از پيش ساخته به وجود نيامده است بلكه با تلاش و كار و با دست خود اندازه و ظرفيت خويش را متعيّن مي كند و شكل مي دهد.

حال اين سؤال مطرح مي شود كه جوهر و محتواي اين انبساط و افزايش چيست؟ يعني اين خود انساني با چه محتوايي و در چه امتداد و جهتي مي خواهد وسعت يابد؟ و اين ظرفيت نامتعيّن او با چه مظروف و محتوايي شكل مي گيرد و به سخن ديگر استعداد پايان ناپذير انسان براي رشد و افزايشِ هست و بودنِ خود چه ابعادي دارد و چه نوع استعدادهايي در انسان وجود دارد كه با فعليت يافتن آنها حقيقت انسان گسترش و توسعه بيشتري مي يابد و از تعيّن والاتر و برتري برخوردار مي شود.

در اينجا دو نگاه كاملاً متفاوت در تعريف خود واقعي و حقيقي انسان و استعدادهاي او مطرح است و با دوگونه انسان شناسي متفاوت دو پاسخ متضاد به اين مسئله مهم داده مي شود.

پيشتر اشاره كرديم كه در نگاه مادي به انسان كه فلسفه امروز غرب پس از رنسانس در شكل انديشه فردگراي ليبرال مطرح شده است خود حقيقي انسان عبارت است از مجموعه تمنيّات و خواستهاي نفساني فرد كه به صورت تمايلات شخصي و اجتماعي بروز مي كند و فرد انسان هر قدر بيشتر به اين تمنيّات پاسخ بگويد از شخصيت رشديافته بالاتري برخوردار مي شود. روانشناسي تجربي امروز غرب هم بر همين مسئله پاي مي فشارد كه رشد شخصيت انسان مساوي با پاسخ گفتن به غرائز و تمايلات ونيازهاي مادي گوناگوني است كه او در درون خود احساس مي كند. مانند نياز به خورد و خوراك و ارضاي شهواني و حبّ جاه و مقام و مطرح كردن خود و... . انسان تنها با برآوردن كامل خواستهاي نفساني اش به رضايت مندي دروني مي رسد.

يكي از مكتب هاي فلسفي غرب، به نام فلسفه اگزيستانسياليسم است. اگزيستانسياليستها در ميانه قرن20 ميلادي خيلي ميدان دار بودند. و يكي از بزرگترين متفكرين آنها به نام سارتر مي گويد هويت انسان، هويت در حال شدن است. انسان موجودي است دائم در حال شدن و در حال تغيير. خصوصيت انسان در بين ساير موجودات، متحول بودن اوست. انسان شخصيت ثابتي ندارد. هويت انسان يعني موجودي كه دائم خودش را مي سازد، فلسفه اسلامي هم شبيه همين را مي گويد كه انسان موجودي است كه در حال تكامل است دائما، جوهري است در حال اشتداد كه نوع ثابتي ندارد. ولي منظور اگزيستانسياليستها از شدن، غير از بحث شدن در فلسفه اسلامي است. سارتر و فلاسفه اگزيستانسيالست مي گويند كه: شدن انسان به اين است كه راه براي اعمال خواست و رأي و اراده اش باز باشد و هيچ مانعي در برابرش وجود نداشته باشد. اگر مانعي در برابر آزادي انسان گذاشته شود اين به معناي متوقف شدن انسان است. هيچ اصل اخلاقي نبايد انسان را محدود كند. اگر انسان بخواهد به يك اصل اخلاقي پايبند باشد به معناي آن است كه آزادي او و شدنش و انسانيتش محدود شده! به همين دليل مي گويد: اعتقاد به خدا هم يكي از عواملي است كه انسان را از شكوفايي انساني باز مي دارد. زيرا انسان وقتي به خدا ملتزم شد، ديگر نمي تواند هر جور دلش خواست فكر كند و هرچه دلش بخواهد عمل كند.

در نگاه ديگري به انسان، نيازهاي دروني و استعدادهاي او كه نمايانگر خود و هستي حقيقي او هست بسيار برتر و گسترده تر از نيازهايي است كه تمايلات غريزي و مادي و يا محيط اجتماعي به او القاء مي كند. در اين نگاه و تحليل انسان موجودي است با ظرفيتها و استعدادهاي متعالي و هيچ موجودي در جهان آفرينش از چنين گستردگي وجودي و استعدادي برخوردار نيست. تعيّن و ظرفيتي كه انسان بر اساس استعدادهاي ذاتي اش مي تواند براي خود بسازد نامتناهي و بي پايان است تا مرز رسيدن به اوصاف والاي الهي.

پس براي شناخت خودِ واقعي و حقيقي انسان بايد نگاهمان را در مورد اساس هستي و جهان توسعه دهيم و آن را محدود به هستي مادي نكنيم بلكه براي هستي ابعاد و گستره اي متعالي تر ببينيم. انسان و استعدادهاي او را در نيازهاي مادي برخواسته از تمنيات و دلخواههاي نفساني محدود نكنيم بلكه او را با پهنا و وسعتي به وسعت تمام هستي ببينيم و استعدادهايش را بسيارفراتر از وجود مادي و طبيعي او بدانيم.

تحقق واقعي حقيقت انسان در پاسخ گفتن به نيازها و استعدادهاي متعالي غير مادي اوست و نتيجه اين نگاه باز كردن ميدان براي شكوفايي اين استعدادها خواهد بودو براي اين هدف نيازمند به تلاش و جهاد پيگير براي عبور از نيازهاي مادي بسوي نيازهاي متعالي است نه با قطع اين ارتباط و پرداختن به نيازها و استعدادهايي كه او را در يك زندگي مادي و حيواني محدود مي كند.

نكته دانستني كه اخلاق اسلامي به مامي آموزد آنستكه انسان داراي دو گونه احساس نسبت به حقيقت خود مي باشد: يكي احساس كاذب و دروغين نسبت به هويت و شخصيت خود كه در نتيجه غفلت از نيازهاي متعالي و پرداختن به نيازهاي نوع اول ايجاد مي شود.در اينصورت انسان احساس مي كند با تأمين هرچه بيشتر اين نيازهاي مادي به شكوفايي مي رسد و ديگري احساس راستين نسبت به شكوفايي حقيقت والاي خود كه در نتيجه توجه به نيازهاي معنوي ومتعالي و برقرار كردن پيوند صحيح ميان اين دو ايجاد مي شود. احساس رضايت و اطمينان انسان از شكوفايي خود در صورت اول احساسي ناقص و ناپايدار خواهد بود و شخصيت متزلزل و داراي نقصان و بي بهره از صفات و ارزشهاي انساني را ببار خواهد آورد. درسايه خوديافتگي نوع دوم انسان به رضايت و اطمينان واقعي و آرامش پايدار مي رسد و شخصيت متعالي از خود نشان مي دهد كه در اخلاق و رفتار و باورهاي او قابل مشاهده است.

آزادي در انديشه اسلامي

رشد خود متعالي در انسان ملازم با رشد استعدادهاي گوناگون عقلاني، عاطفي، اخلاقي، هنري و مادي و معنوي در انسان است.شكل گرفتن شخصيت متعالي انسان جز در سايه اراده و انتخاب آزاد او ممكن نيست و هيچ عاملي جز اراده آزاد او نمي تواند به شكوفايي خود متعالي او كمك كند. پس آزادي اراده شرط لازم براي شكوفايي خود حقيقي انسان است.

انسانها داراي ويژگيهاي متفاوتي هستند باز بودن ميدان براي اينكه هر انسان بتواند استعداد خاص خود را در برترين شكل شكوفا كند راه تعالي شخصيت اوست. اين نكته ضرورت آزادي براي انسان را در تمام مراحل رشد اين استعدادها ضروري مي سازد.

تعقّل و انديشه ورزي نقش محوري را در رشد شخصيت متعالي انسان ايفا مي كند. تأكيد اسلام و قرآن بر عنصر تعقّل و تفكر اين امر را روشن مي كند. روشن است كه رشد تعقّل و تفكر با آزاد بودن عرصه انديشه وبرداشتن موانع از برابر تعقّل ناب ممكن است. اسلام درباره موانع انديشه و شيوه مقابله با آنها هدايتهاي فراوان و ارزشمندي را ارائه كرده است كه بايد جداگانه از آن سخن گفت.

انواع آزادي

انسان براي رشد و تكامل خود از آزاديهاي گوناگون برخوردار است. يك نوع آزادي، آزادي انسان از سلطه طبيعت و استفاده از منابع صبيعت است كه خداوند در اختيار او قرار داده، يعني انسان ازاد است كه با ابزار علم و معرفت طبيعت و قوانين طبيعت را بشناسد. بر آنها تسلط پيدا كند و آنها را بكار گيرد و از آنها بهره برداري كند. اين يك اصل پذيرفته شده در انديشه اسلامي است. قرآن مي فرمايد: سخر لكم ما في السموات و ما في الارض يعني خداوند آنچه در آسمان و زمين هست را مسخر براي انسان و تحت تسلط انسان قرار داد. يعني انسان آزاد است كه برود بر اينها مسلط شود و از اينها استفاده كند. آيا آزادي انسان در اين استفاده نامحدود است؟ انسان از طبيعت هر جور استفاده اي كه خواست مي تواند بكند. يك استفاده اين است كه انسان برود، انگور را استحصال كند و آن را شراب كند و از آن استفاده كند! اين هم يك جور استفاده از طبيعت است. آيا انسان مي تواند از طبيعت به هر شكلي كه خواست استفاده كند. يعني اگر انسان آزاد است كه از طبيعت استفاده كند اين آزادي را چگونه تفسير مي كنيم؟

اين يك نوع آزادي است. آزادي ديگر انسان از سلطه انسانهاي ديگر است.آيه شريفه قرآن در سوره آل عمران آيه 64مي فرمايد:

قل يا اهل الكتاب تعالوا الي كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله؛

يعني اي پيامبر به اهل كتاب بگو، بيائيد به دو اصل اساسي باور داشته باشيد . در اين صورت ما با شما همراه هستيم، و با شما اختلاف نداريم، اين دو اصل با كتاب آسماني خودتان تعارضي ندارد. اين دو اصل را بپذيريد ما با هم مشكلي نداريم. بيائيد باور كنيد كلمه اي را و باوري را كه هر دو در مقابل آن همسان هستيم. هر دو آن را مي پذيريم. يكي عبوديت خداوند و پذيرش حاكميت مطلقه خداوند و دوم اينكه هيچكدام از ما، انساني را به عنوان رب و صاحب اختيار مطلق نپذيرد، در مقابل انسان تواضع مملوكانه نكند. يعني آزادي انسان از اسارت انسانهاي ديگر. پس آزادي انسان در برابر انسانهاي ديگر يكي از اصول محكم انديشة اسلامي است. ما اين اصل را در انديشه غربي نمي بينيم، در انديشه غربي با آن توضيحاتي كه داديم، انسان بايد آزاد باشد در رسيدن به خواسته ها و تمنيات نفساني خويش. حالا اگر رسيدن انسان به اين تمنيات نفساني نياز داشت انسان برود برده يك پولدار و اربابي بشود!! و بندگي مطلق كند، آزادي غربي اين بندگي را به هيچ وجه نفي نمي كند، پس تفاوت اساسي اينجااست. در آزادي غرب، نفي سلطه ديگران، نه تنها مورد مذمت قرار نمي گيرد بلكه گاهي انسان براي رسيدن به خواسته هاي نفساني خودش بزرگترين ذلتها و اسارتها را مي پذيرد و عيبي هم ندارد.

آزادي سوم آزادي از سلطه هواها و خواهشهاي نفساني است كه در آن آيه در اصل اول قرار مي گيرد. يعني خارج شدن انسان از هر سلطه ديگري غير از سلطه و حاكميت الهي. اين هم آزادي ديگري است. يعني در انديشه اسلامي، اگر اين آزاديها در كنار هم قرار بگيرد انسان به يك شكوفايي و رشد متعالي شخصيتي مي رسد. البته از آن طرف هم اسلام اين را ه را به ما نشان داده كه وفتي مي توانيم به آزادي دوم و سوم برسيم (آزادي از سلطه ديگران و آزادي از سلطه هواهاي نفساني) كه به عبوديت الهي برسيم. يعني عبوديت خداوند تضمين كننده اين دو گونه آزادي انسان است بدون عبوديت خداوند، تحقق آنها امكانپذير نيست.

آيا اينكه انسان از سلطه هواهاي نفساني خارج شود به اين معناست كه بايد خواسته هاي مادي اش را نفي كند؟ در اينجا انديشه اسلامي جواب روشني دارد. در انديشه اسلامي هيچگاه نفي تمنيات نفساني آنطوري كه كليسا خواسته هاي مادي را نفي مي كرد، خواسته نشده است. اسلام با اين مخالف است. در اسلام مهم اين است كه نيازهاي مادي جهت پيدا كند، به سوي رشد و تعالي استعدادهاي الهي انساني، پس آزادي مطلق تمنيات نفساني در اسلام نفي مي شود اما اصل آن تمنيات خير! در استفاده از طبيعت هم همين حرف است، يعني استفاده بلامانع است اما استفاده آزاد به هر نحو خير! ملاك ما چيست؟ ملاك اين است كه استفاده از طبيعت تا حدي كه مانع رشد و تكامل و تعالي معنوي انسان نشود مجاز است .

آزادي فكر و انديشه

بحث اين است كه آيا انسان به عنوان يك موجود متفكر و انديشمند بايد آزادي تفكر و عقيده را براي ديگران بپذيرد يا نه؟

براي اثبات آن استدلال هاي مختلفي مطرح شده است:

-1 مردم بايد در بيان و فكر آزاد باشند چون ما براي اينكه به حقيقت دست پيدا كنيم، راهي جز ابراز انديشه انسانها نداريم، بايد همه صاحبان فكر و انديشه آزاد باشند، باب تضارب فكر وانديشه باز باشد تا با برخورد اين انديشه ها با يكديگر معلوم شود كدام انديشه ضعيف وكدام انديشه قوي است. تنها راه براي فهميدن انديشه صحيح همين است. تنها با مقايسه نظرات، ما مي توانيم نظريه قوي تر را تشخيص دهيم و انتخاب كنيم. بدون طرح انديشه هاي گوناگون و تضارب آن ها با يكديگر، راهي براي دستيابي به حقيقت وجود ندارد. اين نظر را گرچه مي شود در برخي موارد پذيرفت ولي در بعضي موارد اين نظريه پذيرفته نيست، اعتقاد به خدا، معاد، وحي و..مشمول اين نظريه نمي شود. براي اينكه ما بفهميم آيا خدايي وجود دارد يا نه، راهش تنها تضارب انديشه نيست. آيا تا وقتي ابراز عقايد مخالف نباشد ما نمي توانيم صحت اعتقاد به خدا را بفهميم؟ خير! اين اعتقادات آنقدر روشن هستند و براي فكر و عقل ما آنقدر آشكار و شفاف اند كه وقتي به هر عقلي ارائه شود، آن عقل مي تواند صحتش را بفهمد. لازم نيست منتظر بمانيم و ببينيم كه آيا در اين مورد انديشة بهتري عرضه شده است يا نه .

در اينجا خوب است به موضوعي كه معروف است به نظرية صراطهاي مستقيم اشاره كنيم. اين نظريه مي گويد ما در تمام مقولات فكري و در تمام بحثهاي اعتقادي مي بينيم كه بين متفكرين و عقلاء اختلاف نظر وجود دارد. حتي در بحث خداشناسي، بخشي از مردم موافق، هم مخالف و نمي شود گفت همه كساني كه انكار خدا مي كنند همه آنها انسانهاي كودن و بي عقل هستند. خير، انسانهاي عاقل هم در ميان آنها هستند، و استدلالهاي فلسفي هم ارائه مي كنند.

پس چون دراين بحثها، دو طرف انسانهاي عاقلي هستند ما به اين نتيجه مي رسيم كه اصلا در همه بحثهاي فكري كه اقامه مي شود از هر دو طرف، اين ادله توانايي نفي دليل مقابل را بطور كامل ندارد. اگر استدلال يك طرف توانايي كامل را داشت براي نفي استدلال طرف مقابل، آن نظريه طرف مقابل از بين مي رفت و باقي نمي ماند. همين كه عقيده طرف مقابل باقي مانده دليل بر اين است كه استدلال مخالفش، استدلال يقين آوري نبوده است. و به اصطلاح تكافي ادله وجود دارد، يعني در اين گونه بحثها ادله با هم مساوي مي شوند و يك طرف توانايي آن را ندارد كه طرف ديگر را به زمين بزند. پس ما در همه بحثهاي فكري و اعتقادي وقتي مي بينيم كه دو طرف دعوا وجود دارد دليل بر اين است كه تكافي ادله وجود دارد و به جاي يك عقيده و راه ما دو يا چند راه قابل عرضه و قابل قبول داريم و به جاي يك صراط مستقيم قابل قبول، صراطهاي مستقيم متعدد وجود دارد.

ولي اين نظريه را نمي توان پذيرفت . زيرا نكته اي را كه در منابع ديني روي آن تأكيد شده را ناديده مي گيرد. آن نكته اين است كه اگر بين انسانها تنهااستدلال عقلي عامل بقاي يك نظريه و اعتقاد بود حرف ايشان درست بود. چون هر دو تفكر باقي مانده است پس معلوم مي شود استدلالها قانع كننده نيست والا اگر استدلالها عقلا قانع كننده مي بود، آن طرف مخالف مي پذيرفت و نزاع پايان مي يافت . حالا كه آن طرف نپذيرفته معلوم مي شود استدلال قانع كننده نيست. اين حرف در صورتي درست است كه بگوييم تنها عامل براي رد يا قبول تفكري، فقط استدلال فكري است. در حاليكه قرآن بيشترين تأكيدش اين است كه جحدوا بها و استيقنتها انفسهم، يا علوا في الارض واستكبارا؛ يعني انسان براي اينكه يك فكر را رد كند يا قبول كند تنها متكي به استدلال نيست بلكه بيشترين عامل در رد و قبول اعتقادات بنيادين ديني ، منافع شخصي و عوامل نفساني انسان است. يا هوي و هوس يا خودخواهي يا جاه طلبي، يا تقليد از آباء و . قرآن تأكيد مي كند اينها موانع شناخت صحيح است.

اگر مانع شناخت تفكر صحيح فقط استدلال طرف مقابل بود، اين نظريه درست بود. در حاليكه مانع شناخت صحيح و آن چيزي كه باعث بقاء تفكر باطل مي شود منافع مادي و نفساني است كه براي طرفدارانش ايجاد مي كند و به واسطه همين منافع آنها زير بار حق نمي روند. قرآن مي فرمايد كساني كه انكار معاد مي كنند و پافشاري روي حرف خودشان دارند براي اين است كه دنبال شهوت راني خودشان بروند نه به دليل اينكه تكافؤ ادله است و استدلال منكرين قابل ابطال نيست.

در قرآن دهها آيه در اين زمينه وجود دارد كه وقتي به آنها گفته مي شود كه چرا اين راه را رفتيد؟ مي گويند: قالوا وجدنا آبائنا، پدران ما اينجوري بودند، ما هم اينجوري هستيم! اين استدلال نيست، اين علت بيروني و علت خارجي است. تبعيت از فضاي حاكم بيروني است. پس اين استدلال براي فلسفه آزادي انديشه كه ما راهي براي رسيدن به حقيقت جز از اين راه نداريم در مواردي قابل رد و ابطال است.

2 - استدلال دوم اين است كه دليلي براي اينكه بخواهيم جلوي آزادي انديشه را بگيريم وجود ندارد زيرا اصلا حقيقتي وجود ندارد كه بر اساس آن يك انديشه را حق و ديگري را باطل بدانيم. پس همه انديشه ها مساوي و از حق ابراز و اظهار يكساني برخوردارند. انديشه صحيح انديشه اي است كه براي انسان منفعت داشته باشد. منفعت انسان چيست؟ آن چيزي است كه انسان خوشش بيايد و طبق دلخواه انتخاب كند، هرچيزي كه انسان آن را پسنديد و انتخاب كرد درست است. بنابراين هر كس مي تواند انديشه اي را كه نفع او در آن است براي خود انتخاب كند. در اين استدلال نسبيت گرايي، اثبات و حقيقت نفي مي شود. هر انديشه اي تا وقتي براي مردم فايده داشته باشد به عنوان حقيقت قبولش مي كنند والا كنار مي گذارند.حتي در باب علم هم همين را گفته اند، گفته اند حتي علوم تجربي هم حق و باطل ندارند. در فيزيك و شيمي و حق وحقيقت نداريم. نظريه اي در فيزيك مطرح مي شود تا وقتي با اين نظريه مي شود مشكلات جامعه راحل كرد، اين مي شود حقيقت. وقتي اين نظريه كارائي خودش رااز دست مي دهد، اين نظريه باطل مي شود و مي رود كنار. پس حتي در علوم طبيعي و تجربي هم حق و حقيقت نداريم تا چه رسد. با اين استدلال نسبيت گرايانه طرح انديشه ها بايد آزاد باشد تا ما ببينيم كدام انديشه منفعت بيشتري ايجاد مي كند. اين استدلال از نظر اسلام كاملا باطل است. قرآن مي فرمايد:

ذالك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه الباطل لقمان 30؛

ما حق داريم و باطلي داريم، ملاك حق خداست . جهان هستي و قوانين حاكم بر آن كه افعال خداونديند هم همه حق هستند:

ما خلق الله السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق روم8؛ آسمان و زمين همه پديده هاي جهان هستي كه فعل خداوند هستند چون فعل خداست آنها هم حق هستند.ارزش هايي هم كه از طرف آن حق مطلق اعلام مي شوند نيز جملگي حقند.

- 3 استدلال سوم بر آزادي انديشه اين است كه انسانيت انسان حكم مي كند كه آزاد بينديشد. يعني انسان مساوي با انديشه و تعقل است زيرا عقل و انديشه برترين بخش وجودانسان است. اگر كسي بخواهد انديشه را محدود كند در واقع انسانيت انسان را محدود كردهاست. اين استدلال هم نمي تواند به طور مطلق پذيرفته شود. زيرا مطابق اين استدلال، حتي منحط ترين فكر هم بايد آزاد باشد. خطرناك ترين، فكرِ جنايت كارانه هم كه چون يك انديشه است آزاد است. هر چيزي كه در ذهن انسان آمد، و تراوش ذهن انسان شد بايد بگوييم محترم است!

انديشه هاي مورد احترام

اسلام چه انديشه اي را محترم مي شمارد؟ از نظر اسلام فكر كردن و انديشيدن، سرمايه ذهن و عقل را بكار گرفتن، كاري ارزشمند و مورد احترام است. قرآن در آيات بسياري همگان را به تعقل و انديشه و خردورزي دعوت مي كند و بر آن پيوسته تأكيد مي كند. ولي آيا اين تلاش بايد يك معيار و چارچوبي داشته باشد يا كاملا آزاد و رهاست؟ اسلام مي گويد براي اينكه تلاش ذهني نافرجام نماند و به نتيجه شايسته برسد مانند هر تلاش ديگري بايد جهت دار باشد.تلاش ذهني هم بايد ضابطه مند و داراي چارچوب و جهت صحيح باشد. اصل اين توانايي ذهني مقدس است ولي چگونه بكار گرفتن آن هم مهم است. اگر اين توانايي درست به كار گرفته شود اين تلاش و محصول آن ارزشمند و مقدس مي شود ولي اگر خوب بكار گرفته نشود اين تلاش و محصول آن منفي مي شود. از نظر اسلام آن چيزي كه به اين تلاش ذهني و تفكر قداست مي دهد اين است كه اين تلاش در جهت تعالي انسانيت فرد و رشد و بكارگيري استعدادهاي نامتناهي انساني باشد.

شهيد مطهري نكته اي را بدرستي تذكر مي دهند كه بايد آزادي فكر را از آزادي عقيده جدا بدانيم. در اسلام آزادي انديشه و تفكر پذيرفته شده است. اما آزادي عقيده خير. يعني ارزش انسان اين است كه از انديشه اي آزاد برخوردار باشد. انساني كه داراي انديشه آزاد هست محترم است. تفكر آزاد محترم است. ولي در مقابل هر عقيده اي نمي تواند از نظر اسلام مورد قبول قرار گيرد. تفسيري كه ايشان از آزادي عقيده دارند اين است كه عقيده به معناي چارچوبهاي ذهني است كه شخصيت انسان در اين چارچوبهاي ذهني و فكري شكل مي گيرد، انسان يك موجود معرفتي است به اين معني كه شخصيت او وابسته به اين چارچوبهاي فكري و معرفتي است كه خود بوجود مي آورد. اين چارچوب ها همان عقايد و جهان بيني او هستند و نگاه انسان به جهان، به خود و به انسانهاي ديگر را شكل مي دهند. اين چارچوبها كه بينش هاي اساسي انسانهاي هستند پايه هاي شخصيت او محسوب مي شوند. شخصيت انسان ساختماني است كه بر اين پايه ها استوار است. اين پايه ها اگر معيوب باشند اين شخصيت هم معيوب مي شود. انساني كه در نگاه خودش نسبت به جهان ، به خودش و به انسانهاي ديگر، يك نگاه انحرافي دارد، به ناچار متناسب با همان اعتقادات و باورهاي منحرف عمل مي كند.فكر، منش، رفتار و همه ابعاد وجود انسان نشأت گرفته از اين باورهاي ذهني اساسي است. آيا ما مي توانيم بگوييم اين چارچوبها و باورها هرچه باشند به هر صورت محترم اند؟ هر جور باوري براي انسان احترام دارد و انسان آزاد است كه هرجور عقيده و باوري را براي خود بپذيرد؟ اگر ما هر گونه خصلت و منش را از انسان نمي پذيريم و هرگونه عملي را تقديس نمي كنيم، پس هرگونه چارچوب فكري كه اخلاق و عمل متناسب با خود ايجاد مي كند را هم نبايد بپذيريم و تقديس كنيم. عقيده به معني گِرِه است يعني چيزي كه شخصيت و عمل انسان را به خود گره مي زند. پس به اين معنا نمي تواند هر عقيده اي محترم و مورد قبول باشد . فكر يعني انديشيدن و خردورزي كردن. آزادي فكر اين است كه انسان بتواند بر اساس اصول و قواعد صحيح و محكم فكري تلاش فكر بكند، تفكر كند، انديشه ورزي كند، فكرش را فعال كند براي اينكه بتواند بهترين راه را پيدا كند. آزادي فكر يعني آزادي انديشه ورزي، خردورزي ولي آن چارچوبها كه شكل دهنده شخصيت انسان است در حقيقت آزادي فكر و انديشه او را محدود مي كنند و به آن شكل و قالب مي دهند و به همين دليل نمي توانند بدون معيار و ملاك پذيرفته شوند. اين بسيار مهم است.

انديشه هاي عقيده ساز سطح يك

در انديشه اسلامي ما دو گونه انديشه داريم: انديشه هاي عقيده ساز و انديشه هاي غير عقيده ساز. انديشه هاي عقيده ساز هم در سه سطح قابل دسته بندي اند.نظر اسلام در مورد هر يك از اين گروهها متفاوت است.

اسلام اهميت و ارزش زيادي براي انديشه هاي عقيده ساز سطح يك قائل شده است. ويژگي اين انديشه ها اين است كه اولا تاثيرشان بر زندگي انسانها بسيار سرنوشت ساز و تعيين كننده است و اينها هستند كه اساس جهت گيري انسان را در اخلاق و رفتار و منش و عمل تعيين مي كنند و شكل مي دهند و مي توانند جهت زندگي انسان را كاملا دگرگون كنند

خصوصيت دوم اين انديشه ها؛ شفاف بودن و روشن بودن آنهاست يعني اين انديشه ها آنقدر شفاف و روشن هستند كه قابل ترديد و انكار نيستند. اگر كسي بخواهد آنها را انكار كند جز از سر عناد و خصومت و يا از سر تبعيت محض از شهوات نيست. قرآن مي فرمايد: جحدوا بها و استيقنتها انفسهم؛ كفار منكر شدند اين اصول را، در حاليكه در دلشان آنها را باور داشتند! اينها اعتقاداتي نيستند كه بشود با داشتن عقل آنها را منكر شد.

در بحثهاي معرفتي جديد مطرح شده است كه اعتقاد به خدا و يا توحيد، اعقتاداتي نيستند كه بتوانيم با عقل در موردشان قضاوت كنيم، عقل از فهم و قضاوت دربارة عقايد فرامادي ناتوان است. اين اعتقادات سروكار با دل انسان دارند نه با عقل او. عقل انسان از اين كه در اين مسائل به حقيقت دسترسي پيدا كند ناتوان است ، پس ما نمي توانيم كسي كه به توحيد دسترسي پيدا نكرد را مورد مؤاخذه قرار دهيم، زيرا او مي تواند بگويد در اين مسائل درك حقيقت آنقدر روشن نبود كه من بتوانم با عقل خودم به آن برسم. اصولا دسترسي به حقيقت كار ساده اي نيست كه شما انتظار داشته باشيد هر انساني بتواند به اين حقايق دست پيدا كند.

ولي اين نظريه از نظر معارف اسلامي كاملا مردود است و دقيقا در مقابل تفكر قرآني قرار دارد. اصولا خداوند به عقل انسان به عنوان يك راهنما و حجت، آنقدر توانايي داده كه در اين اصول بتواند به يك هدايت روشن دسترسي پيدا كند. اگر كسي در مقابل اينها ايستاد مخالفتش منكرانه و مستكبرانه است. اعتقاد به اصولي چون توحيد، معاد، و وحي، از اين دسته هستند. اسلام اعتقاداتي كه نافي اين اصول باشند را قبول نمي كند و برايشان ارزشي قائل نيست و به آنها اجازه حضور رسمي در صحنه اجتماع نمي دهد. زيرا هر اعتقادي كه براي حيات انساني فرد و جامعه خطرناك باشد نبايد اجازه رشد پيدا بكند، اين را هر عقلي مي گويد، و منحصر به اسلام نيست.

در برخي از منشورهاي سازمان ملل آمده است كه تبليغ عقيده هايي مثل نژادپرستي كه منجر به ايجاد نفرت بين انسانها بشود، مجاز نيستند، اجازه طرح به آنها داده نمي شود، مثلا در يك كشور، كه اقوام و مليتهاي مختلفي وجود دارند، يك تفكر و مكتبي ايجاد شود كه بگويد مثلا فلان نژاد انسانهاي منحطي هستند اصلا انسان نيستند. اين ها باعث ننگ ما هستند. اين يك فكر است ولي آيا كسي اجازه دارد اين فكر را مطرح كند؟ آيا حق چنين كاري را دارد؟ منشورها سازمان ملل مي گويند خير! تصريح كرده اند اينجور فكرها، تفكرهاي خطرناك هستند و نبايد اجازه طرح به اينها داده شود.

پس انسان امروز هم بر اساس عقل خودش به اين نتايج مي رسد كه اگر تفكري تأثير تخريبي روي روح و عقايد انسان داشت اين تفكر نمي تواند مطرح شود. در بحث اعتقادات بنيادين ديني مثل توحيد عقيده اي كه بت پرستي را رواج مي دهد، عقيده اي كه شخصيت انسان را اينقدر تنزل مي دهد كه در مقابل يك بت ابراز خضوع كند، ابراز عبوديت كند، اين تفكر از بعد تأثيرات معنويش كه بگذريم، در بعد تأثيرات دنيويش هم خطرناك است. عقيده اي كه انسان را در مقابل يك بت خاضع مي كند و اراده اش را در مقابل يك بت به بند مي كشد و اسير مي كند. مي تواند او را در برابر هر نيروي ديگري هم به بردگي و بندگي بكشاند. در حقيقت اين عقيده از يك انسان داراي كرامت و ارزش انساني برده و حقير مي سازد كه آماده است در برابر هر موجود حقير ديگري كمر بندگي و تسليم فرود آورد و اين خطرناك ترين كاري است كه در جامعه انساني مي توان انجام داد.

عقيدة انكار معاد، در انسان اين باور را بوجود مي آورد كه تو آمدي در دنيا هر جور كه خواستي زندگي كن، و بعد هم تمام. اين تفكر از انسان يك موجود وحشي و خطرناك مي سازد، ، چنين انساني اگر به مقامات عالي سياسي برسد سياستمداري خطرناك مي شود. به همين دليل اسلام چنين عقيده اي را محترم نمي داند و آنرا به رسميت نمي شناسد.

بنابراين كاملا منطقي است كه انديشه اسلامي كه در جهت سعادت انسان حركت مي كند، به تفكراتي كه شخصيت انسان را به حقارت مي كشاند اجازه ندهد مجال رشد پيدا كنند.

شهيد مطهري نمونه خوبي را از قرآن نقل مي كنند، مي گويند اگر هر تفكري از نظر اسلام محترم باشد پس چرا حضرت ابراهيم رفتند بتهاي مردم را زدند و شكستند؟ اين بتها مگر مورد احترام مردم نبودند، اين بتها فقط مربوط به نمرود كه نبود، مربوط به مردم هم بود. اهانت به بتها، بزرگترين بي احترامي به تفكر مردم آن جامعه بود. ولي حضرت ابراهيم نفرمود چون عقيده به اين بتها عقيده مردم است بايد به آنها احترام گذاشت. حضرت ابراهيم بتها را شكست و در واقع با اين كار خود اعلام كرد اين عقيده اگر مورد قبول همه مردم هم باشد چون عقيده اي باطل و خطرناك است، قابل احترام نيست.

پس انديشه هاي عقيده ساز دسته اول، انديشه هايي هستند مثل توحيد و معاد كه هيچ عقيده اي در مقابلشان قابل قبول نيست و اسلام به آنها اجازه رشد نمي دهد.

البته اسلام تفتيش عقايد نمي كندو نمي گويد بايد از هر كسي سؤال كرد كه عقيده تو چيست. ولي ان عقيده در جامعه اسلامي قابل طرح نيست واجازه تعليم، نشر، ترويج، آموزش و تبليغ به آن داده نمي شود. پس اولا اگر ما گفتيم عقيده ديني سطح يك حق است نمي تواند مقابل آن هم حق باشد! يبكه اعتقادات ديني حق است و مقابلش باطل است. و ثانيا آن عقيده مقابل نمي تواند به عنوان عقيده اي محترم شمرده شود. اسلام با اين عقايد سطح يك باطل، برخورد حذفي مي كند. اسلام به آنها اجازه مطرح شدن در جامعه نمي دهد. عقيده شرك عقيده نفي معاد، نبايد اجازه حضور در جامعه را داشته باشند.

سؤال: آيا مي شود روي اين عقايد باطل فكر كرد؟ بحث كرد؟ روي آنها كار علمي و فكري كرد؟

بلي! البته براي آنهايي كه اهل فكر هستند. بايد محدود شود به سطح محافل علمي، به سطح عموم مردم نبايد كشيده شود. كشاندن بحث و تحليل علمي در اين مسائل به ميان مردم و كساني كه اهل فكر و تفكر در اين مسائل و مقوله ها نيستند نوعي تشويش اذهان در مورد آنها است كه عقلا هم قابل تجويز نيست.

انديشه هاي عقيده ساز سطح دو

انديشه هاي عقيده ساز سطح دو عقايدي هستند كه به تفاوتهاي ميان اديان الهي مربوط مي شوند. كسي كه توحيد و معاد را پذيرفته است حالا ميخواهد ديني را انتخاب كند كدام دين را انتخاب كند، دين اسلام، يا مسيحيت، كدام دين الهي؟ اين اديان در عقيده هاي سطح يك مشتركند ولي تفاوت آنها در نوع دين الهي و پيامبر آن است. اسلام موضعش در مقابل عقيده هاي سطح دو كه نسبت به آن عقايد مشترك بين اديان الهي در سطح دوم قرار دارد. چيست؟

اسلام طبعا نمي گويد كه همه اديان درست هستند، معني ندارد كه اسلام بگويد هم اسلام درست است و هم مسيحيت و هم يهوديت. آنچه به عنوان پلوراليزم امروزه مطرح است. معاني و تفسيرهاي مختلفي براي پلوراليزم مطرح شده است. يكي از آنها اين است كه ما حق و باطل نداريم، همه چيز حق است كه نظريه افراطي در اين زمينه هست .معني دوم پلوراليزم اين است كه بگوييم اديان مختلف هركدام بهره اي از حقيقت دارند، بخشي از حقيقت در يهوديت و بخشي از حقيقت در مسيحيت و بخشي از آن هم در اسلام هست. ما نه يك دين باطل محض داريم و نه يك دين حق محض! پس همه اديان هم در آنها باطل است و هم در آنها حق است. پس ما نمي توانيم بگوييم يك دين حق است. چون همه حقيقت در يك دين موجود نيست. اين نظريه پلوراليزم است كه خيلي هم طرفدار دارد. ولي اين نظريه دربارة اصل دين ناب و خالص اسلام و يا هر دين ديگر معني ندارد. چطور مي شود خداوند پيامبرش را بفرستد و تأكيد بر يك شريعتي بكند، بعد بگويد شرايع ديني ديگر هم كه در بسياري از دستورات خود با اين دين مخالفند صحيح اند؟

ولي ما چه برخوردي با آن ديني كه حق نيست بايد بكنيم؟ در اينجا لااكراه في الدين مي آيد. لااكراه في الدين در مورد عقايد و انديشه هاي سطح دو است نه سطح يك. اسلام يك برخورد ملايم تري بااين عقيده هاي باطل سطح دو مي كند. اجازه ترويج در سطح جامعه را به آنها نمي دهد، ولي به پيروان آنها مي گويد آئين خودتان را داشته باشيد، بر دين و عقيده و شريعت خود بمانيد، حتي آموزش و تعليم و تربيت را به اساس دين خود داشته باشيد. يعني شما پدران و مادران يهودي و مسيحي اجازه داريد بچه هاي خودتان را هم بر اساس عقايد باطل خودتان پرورش بدهيد، يعني اينقدر اسلام با اينها تسامح را پيش گرفته كه اجازه تربيت و پرورش و آموزش انحرافي را به بچه هاي معصومشان مي دهد. اين برخوردي است كه اسلام با عقايد باطل سطح دو دارد. اجازه بحث علمي به اينها مي دهد، مي گويد مي توانيد در محافل علمي، از آيين خود دفاع كنيد، مناظره كنيد و ثانيا در محيطهاي خودشان مي توانند آزادانه كار تبليغي انجام بدهند ولي به آنان اجازه تبليغ و ترويج انديشه هاي باطلشان را در جامعه اسلامي و جوامع ديگر نمي دهد.

انديشه هاي سطح دو هدف ساز نيستند بلكه راهنماي انسان هستند. يعني مسير زندگي را مشخص مي كنند. انديشه هاي سطح يك هدف زندگي را مشخص مي كنند و اين انديشه هاي سطح دو راه رسيدن به آن هدف را به ما نشان مي دهند. اختلافي كه در بين اديان الهي است در انديشه هاي سطح دو است كه اين اختلاف در واقع در مورد راه زندگي است .البته بهتر است لفظ اختلاف را نگوييم بگوييم تفاوت راه. اين انديشه ها در صورتي كه باطل باشند هدف و جهت را مخدوش نمي كنند بلكه راه را درست نشان نمي دهند. اينها اجازه حضور رسمي در جامعه را دارند، اسلام براي صاحبان اين عقايد احترام انساني قائل شده ولي ترويج آنها را به عنوان راه ضلال اجازه نمي دهد.

مسئله اي كه در اينجا قابل ذكر است اين است كه اگر كسي در اين عقايد سطح دو انحراف برود و از مسير حق خارج شود آيا از نظر اسلام، از حرمت انساني برخوردار است يا نه؟ در صورت برخورداري از حرمت انساني آيا از احترام و شأن مساوي با مسلمانان برخوردار الست يا خير؟

از احكام اسلامي مي توان استفاده كرد كه اين گروه از حرمت و كرامت انساني برخوردار هستند. حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)در نهج البلاغه مي فرمايد: امّا اخ لك في الدين او نظير لك في الخلق يك شهروند جامعة اسلامي يا برادر ديني توست و يا همنوع تو، يك انسان است. طرز برخورد اسلام با اينها نشان دهنده اين است كه اسلام براي اين گروه ارزش انساني قائل است و به همين دليل حقوق انساني را براي آنهامي پذيرد. يعني هر جا حقي مربوط به شخصيت انساني باشد اين حقوق را براي اين افراد قائل است. حق امنيت، حق انساني است. حق دفاع از خود، حق احقاق حق، كه بروند در دادگاه از حق خود دفاع كنند

اين حقوق را درست مانند يك انسان مسلمان دارند.

و اما آيا اين افراد از حق مساوي با مسلمانان برخوردارند؟ خير! ديه آنها با مسلمانان يكي نيست. اصل اينكه خون اينها محترم است، جانشان محترم است، جاي بحث نيست. اما اينكه اگر اين خون ريخته شد، اينجا اسلام بين مسلمان و غير مسلمان فرق گذاشته است . زيرا آنها در حقوقي كه فراتر از اصل انسانيت فرد براي او در نظر گرفت با مسلمانان متفاوت هستند.

مسئله ارتداد

اسلام اجازه ارتداد و گرايش به اعتقاد باطل به هيچ مسلماني نداده است و براي مرتدين مجازات سختي قرار داده است. از يك طرف حق انتخاب انديشه باطل در سطح دو با اجازة حضور به غير مسلمانان در جامعة اسلامي پذيرفته شده است . آيه شريفه لااكراه في الدين هم مي تواند بر همين معني منطبق باشد. ولي از طرف ديگر اين حق از مسلمان گرفته شده است و به هيچ مسلماني اجازه خروج از اسلام داده نشده است و براي مرتدين شديدترين مجازات را در نظر گرفته است .اين تفاوت چگونه قابل توجيه است؟

پاسخ اين است كه بحث ممنوعيت ارتداد يك بحث فكري و اعتقادي صرف نيست برخورد شديد اسلام با مرتد به خاطر اين نيست كه اين فرد در عقيده اش دچار مشكل شده، چون گفتيم اسلام افرادي را كه اصلا به اسلام اعتقادي ندارند را آزاد گذاشته و برخورد ملايم با آنها دارد. آنها در جامعه اسلامي زندگي مي كنند و مورد احترام اسلام هستند. پس عقيده باطل اين مرتد تنها ملاك برخود تند اسلام نيست. صرفا تغيير عقيده مرتد نيست كه موجب شده اسلام با او برخورد تندتري داشته باشد. علت چيز ديگري است. قبلا بايد به اين مسئله اشاره كنيم كه هدف اسلام اين است كه يك جامعه كامل اسلامي بنا كند. هدف اسلام صرفا اين نبوده كه يك سري عقايد را به مردم ياد دهداگر پذيرفتند به بهشت بروند و اگر منكر شدند كيفر ببينند! يا اسلام بگويد مردم! نماز بخوانيد، اگر بخوانيد بهشت مي رويد و اگر نخوانيد جهنم مي رويد.خير! هدف اسلام بالاتر از اين است. هدف اسلام اين است كه يك جامعه ديني بسازد كه تمام اين جامعه اعتقاداتشان، فكرشان، رفتارشان، بر اساس انديشه و هدايت ديني شكل بگيرد. امتي را تشكيل بدهد كه اين امت در مسير الله حركت كنند. به اصطلح يك دار الاسلام ايجاد كند، فرق مي كند كه هدف يك دين ايجاد يك امت باشد يا ايجاد عقيده و تفكري و يا اعمالي بين مردم باشد. ايجاد فكر در بين يك جامعه، مثل اينكه در كشوري همچون آمريكا مسلماناني بروند آنجا، در آن جامعه زندگي كنند، نماز بخوانند، روزه بگيرند، اعمال عبادي هم انجام بدهند همين و بس. ولي اگر هدف اسلام اين باشد كه امت اسلامي درست كند و اين مهم برايش باشد، آنوقت اگر براي ايجاد امت اسلامي مسلمانان زحمت كشيدند، خون دادند و توانستند اين دارالاسلام و امت اسلامي را ايجاد كنند امتي اسلامي حالا آيا اين جامعه به حفاظت و نگهباني احتياج ندارد و حفظ آن امر با اهميتي نيست؟ مثل اينكه ما بياييم انقلابي كنيم و نظامي درست كنيم و فداكاري زيادي در راه استقرار آن بكنيم آيا نبايد تلاش و برنامه ريزي بيشتري كنيم كه اين نظام آسيبي نبيد. امت اسلامي هم همينطور است.

با اين مقدمه مسئلة ارتداد در امت اسلامي روشن مي شود.

در امت اسلامي و دارالاسلامي كه اينقدر برايش زحمت كشيده شده و اعتقادات ديني و روش و اخلاق ديني در اين جامعه شكل گرفته است يكدفعه آدم مرتدي پيدا مي شود و شروع مي كند به تبليغ عليه دين و افكار و اصول و مقدسات آن يعني در درون جامعه اسلامي و از درون شهر و خانواده مسلمانان يك نفر بلند مي شود به نفي و انكار و تمسخر اسلام و ضروريات دين. حالا آيا اسلام بايد اجازه بدهد كه بدون هيچ محدوديتي اين فرد به كار خود ادامه دهد؟ تفاوت است ميان اينكه يك شخصي از درون خانواده اسلامي شروع به فعاليت عليه اسلام كند تا اينكه يك يهودي و يا يك مسيحث از بيرون بخواهد تبليغ بر عليه اسلام كند. اين خيلي تفاوت دارد. زيرا يهودي يا مسيحي كه تبليغ بر عليه اسلام كند، همه مسلمانان مي گويند او يهودي است دشمن است، از او انتظاري بيشتر از اين ندارند، حرفش تأثير ندارد. ولي كسي كه از درون جامعه اسلامي مي آيد و انحراف پيدا مي كند به عنوان عضو اين خانواده، عنصر خطرناكي مي شود زيرا حرف او و تأثير بيشتر مي گذارد بر افراد كم اطلاع و عادي.

خلاصه اينكه مي شود اين برخورد شديد با ارتداد را ناشي از يك علت ثانوي دانست. اسلام براي حفظ اركان جامعه اسلامي و براي حفظ انسجام امت اسلامي و براي اينكه نگذارد عوامل تضعيف كننده به جامعه ديني و اسلامي آسيب بزنند در اين مورد سختگيري كرده است و اجازه نداده عضو جامعه اسلامي كه در درون اين امت بزرگ شده يكدفعه در مقابل اين فرهنگ در درون اين خانواده بايستد و بخواهد اركان اين امت واحده را متزلزل كند. بخصوص اينكه اگر اين راه باز بشود، مخالفان و دشمنان چشم طمع به آن مي دوزند و تلاش خواهند كرد از اين راه در جامعه اسلامي اخلال كنند لذا اسلام جلوي اين حركت دشمن را گرفته است.

اين مسأله صريحا در آيه قرآن مطرح شده كه در زمان پيامبر اسلام، عده اي از كفار به برخي عناصر خود مي گفتند كه شما برويد مسلمان شويد آمنوا به وجه النهار، و اكفروا آخره يعني شما برويد اظهار اسلام كنيد، وارد خانواده اسلام بشويد، ولي بعدا اظهار كفر كنيد. چون از اين راه بهتر مي توانيد نفوذ كنيد و ضربه به اسلام بزنيد و تضعيف روحيه كنيد. اين آيه دقيقا بازگو كننده اين حقيقت است كه كسي كه داخل اين خانواده شده است با گرايش به كفر و انكار و حجود بهتر مي تواند صدمه و آسيب بزند.

در جلد18 وسائل الشيعه، در بحث ارتداد، روايتي را صاحب وسائل نقل مي كند كه راوي از امام مي پرسد: اگر در موردي امام (ع)يا قاضي مي داند كه فرد مرتد بخاطر شبهه اي كه واقعا برايش پيش آمده اظهار ارتداد كرده ، آيا اين ادعاي فرد مرتد كه مي گويد واقعا مردد شدم و برايم نسبت به پيامبري پيامبر اسلام يقين حاصل نشده است از او پذيرفته است يا خير؟ در اينجا آيا حكم ارتداد در مورد اين فرد جاري مي شود يا نه؟ امام(ع)مي فرمايند: اينجا اگر قاضي بخواهد ادعاي اين مرتد را قبول كند، و بگويد چون تو شبهه داري پس حكم ارتداد را در مورد تو اجرا نميكنم فردا هر منافقي كه از آغاز اعتقادي به اسلام نداشته و به دروغ اظهار اسلام كرده است مي تواند بيايد چنين اظهاري كند و به اين وسيله راه تضعيف جامعه اسلامي را باز مي شود. در اين روايت حضرت نمي فرمايند حكم قتل مرتد تعبدي است و اين فرد محكوم به قتل است. فرقي هم نمي كند. خير! استدلال مي كنند كه اگر اين راه باز شود، فردا هر منافقي كه از روي نفاق وارد امت اسلامي شده و از اين روش استفاده ميكند.اين روايت كاملا روشن مي كند كه مسئله حكم ارتداد بخاطر جلوگيري از نفوذ دشمنان در خانواده بزرگ اسلام و آسيب زدن به آن از درون آن است.

انديشه هاي عقيده ساز سطح سه

مرحله سوم در بحث انديشه هاي ديني، اعتقادات و باورهاي درون اسلام است كه آنها را باورهاي سطح سه مي ناميم. انديشه هاي درون ديني را به سه قسم قابل تقسيم اند:

-1 اعتقادات و باورهايي كه در درون دين هستند و منكر اينها از دين خارج نمي شود ولي اينها، اعتقادات اساسي و مبنا هستند؛ مثل امامت. يك انديشه درون ديني است كسي كه اين را قبول نكند از اسلام خارج نمي شود ولي يك انديشه بنيادين است.

-2 ضروريات ديني، يعني انديشه ها و احكامي كه از طرف متدينين به عنوان جزئي از دين شمرده مي شود و وجودشان در متن دين واضح و ضروري است ولي جزء انديشه هاي اساسي نيستند. بسياري از احكام فقهي، جزء ضروريات ديني هستند.ولي اينطور نيست كه انكار يكي از اين احكام، خللي در مبناي اعتقاد ايجادكند. مثل نماز، روزه، حج، زكات و... و كيفيت اين اعمال، و بسياري از عقايد مثل شفاعت، رجعت، عالم برزخ، ... صفات خداوند و مسائلي از اين قبيل.

-3 انديشه هايي كه در داخل دين يا مذهب اتفاقي و اجماعي در مورد اينها وجود ندارد.

در مورد هر سه دسته بايد گفت انكار آنها به معني خروج از دين نخواهد بود، مادامي كه به انكار رسالت منتهي نشود و فردي كه منكر اين عقايد است به عنوان مسلمان در جامعه اسلامي محترم است، يعني هم احترام و ارزش انساني و هم ارزش و احترام يك مسلمان را دارد.

اما آيا كساني كه در انديشه هاي سطح سه داراي اعتقادات باطل هستند-در همه اقسامش - آيا اجازه طرح و تبليغ انديشه هايشان را دارند يا نه؟ در اينجا بايد گفت در صورتي كه اين انديشه ها با اصول و مباني اسلام و مذهب منافات داشته باشند اجازه تبليغ به آنها داده نمي شود. طبعا دسته اول، كه اعتقادات و باورهاي اساسي نام داشت جزء اين گروه آورده مي شوند كه اجازه تبليغ داه نمي شود مثل انكار امامت و يا انكار معاد جسماني. ولي اينكه جلسه علمي ترتيب بدهد و بحث كنند مانعي ندارد. در كتاب هاي فلسفي اسلامي ما اين بحث ها به وفور وجود دارد.

در صورتي كه انديشه هاي سطح سه داراي اعتقادات باطل با مباني و انديشه و اصول اسلامي منافات نداشته باشد ولي از ضروريات اسلام باشد مثلا كسي بگويد نماز صبح سه ركعت است، سه ركعت بودن نماز صبح به مباني انديشه اسلامي خللي وارد نمي كند ولي جزء ضروريات دين است .و يا مسئلة حجاب و قصاص و ارث و... آيا طرح اين بحثها كه اصل اسلام را مخدوش نمي كند ولي مخالف با ضروريات دين است چگونه است؟

آيا مي توان گفت هر كسي در اينگونه مسائل مي تواند اظهارنظر كند و هرچه خواست بگويد و نظرات خود را تبليغ كند؟

پاسخ اين است كه در صورتي كه طرح آنها به معناي انكار اصل اسلام و رسالت پيامبر گرامي نباشد بلكه به صورت بحثي در درون دين اسلام مطرح شود به عنوان اولي و ذاتي خود مي تواند مشكلي نداشته باشد ولي به اعتبار وعنوان ثانوي، اين عقايد نمي تواند طرح و تبليغش آزاد باشد. به عنوان ثانوي بايد يك محدويتي براي اينها در نظر گرفت. زيرا اگر اعتقادات و ضروريات ديني كه درجامعه اسلامي پذيرفته شده است هر روز بخواهد مورد ترديد و نفي قرار گيرد و عقيده خلاف آنها تبليغ و ترويج شود طبيعتا ، تأثير منفي روي اعتقادات مردم نسبت به اصل دين و استحكام آن مي گذارد. مردم تدريجا اعتقادشان به اصل دين و شريعت سست مي شود چون مي بينند هر روز گوشه اي از شريعت و دين توسط گروهي نفي مي شود.

در اينجا به عنوان ثانوي و به دليل جلوگيري از تخريب و تضعيف اعتقادات عموم مردم مي توان گفت كه طرح تبليغ اين انديشه ها نبايد آزاد باشد و حق ايجاد محدوديت براي حكومت اسلامي وجود دارد.علاوه بر اين ظهور عقايد جديد مي تواند به عنوان بدعت تلقي شود .اگر چه صاحبان اين نظريات تازه خود را بدعت گذارنمي دانند ولي امام جامعة اسلامي بايد مراقب ظهور عقايد انحرافي كه مي تواند اساس و كيان سلامت و خلوص اعتقادات اسلامي را مخدوش سازد باشد و به آنها مجال تبليغ و ترويج ندهد.

اما دامنة اين محدوديت بايد چه مقدار باشد؟ جواب اين است كه نمي شود براي آن حد و مرزي معين را مشخص كرد. اگر يك جايي، يك زماني، در جامعه اسلامي مردم اعتقاداتشان آنقدرقوي است كه طرح اين نظريات اثر منفي قابل توجهي باقي نمي گذارد اينجا محدود كردن لازم نيست .در غير اينصورت بايد به اندازه لازم از تأثير تخريبي آن جلوگيري بعمل آيد.

آزادي هاي شخصي و آزادي هاي عمومي

صاحبنظران آزادي هاي انسان در جامعه را به دو قسمت آزادي هاي شخصي و آزادي هاي عمومي تقسيم مي كنند: آزادي انسان در انتخاب شغل، مسكن، دين، همسر، انتخاب عضويت در يك گروه سياسي، مسافرت، تفريح آزاديهاي شخصي نام گرفته است. دسته ديگر آزاديهاي عمومي نام دارد مانند آزادي فعاليت سياسي، فعاليت اقتصادي و فعاليتهاي فرهنگي. آيا در انديشة اسلامي انسان در اين دو دسته آزاديها، چقدر محدوديت و يا ازادي دارد؟

انديشه امروز غربي مي گويد، انسان در دائرة امور شخصي بايد كاملا آزاد باشد، هيچ عاملي نبايد بتواند انسان را در آزاديهاي دسته اول محدود كند، بايد كاري كرد كه دولتها نتوانند نسبت به اين آزاديها تعدي كنند. بايد كاري كنيم كه حق مداخله در آنها نداشته باشند تنها دولتها نيستند كه آزادي انسان را محدود مي كنند، ممكن است كه يك نهاد ديني آزادي انسان را در اين بخش محدود كند. اين هم منافات با آزادي شخصي دارد و از نظر آنها كاملا محكوم و مردود است. در آزاديهاي عمومي، در بخش اقتصاد، فرهنگ و سياست مي گويند در آنجا ما ناچاريم محدوديتهايي براي انسان قائل باشيم. انسان مي خواهد وارد عرصه اقتصادي جامعه شود و مي خواهد كار سياسي و فرهنگي بكند ولي همه كه نمي توانند فعاليت بي حد و مرز داشته باشند.

در بخش اول، انسان آزادانه مي تواند هر چيزي را انتخاب كند ولي در اين بخش طبعا بايد محدوديتهايي وجود داشته باشد ولي اين محدوديتها هم بايد به حداقل برسد تا جلوي رشد انسان گرفته نشود. انسان هرچه محدوديتش در اين زمينه ها كمتر باشد امكان رشدش بيشتر خواهد بود. حكومتهايي كه به نام حكومتهاي توتاليتر معروفند، حكومتهاي تماميت خواه هستند. از نظر غربي ها منفي ترين خصلت براي يك حكومت همين است كه توتاليتر باشد يعني حكومتي كه بخواهد همه چيز در قبضه او باشد. بخواهد به همه چيز تسلط داشته باشد و در همه چيز دخالت كند. حكومتهاي توتاليتر چون در زندگي شخصي و عمومي انسانها دخالت مي كنند منفي ترين حكومتها هستند.حكومتهاي ايدئولوژيك را حكومتهاي توتاليتر مي دانند بخصوص حكومت هاي ديني. اين تفكر معلول همان تفكر آزادي ليبراليستي است. آنها با آن انديشه آزادي ليبراليستي مي گويند انسان بايد آزاد باشد و دولت صرفا براي جلوگيري از هرج و مرج دخالت كند.

در انديشه اسلامي انسان در زندگي شخصي خودش از حقوق شخصي كامل و جامعي برخوردار است.

انسانهايي كه در جامعه اسلامي زندگي مي كنند از نظر اسلام دو دسته هستند: الف. مسلمانان ب. غيرمسلمانان. انسانهاي غير مسلمان. اينها در زندگي شخصي خودشان كاملا آزاد هستند، مي توانند زندگي آزادي را داشته باشند تا مادامي كه اين زندگي در حوزه شخصي قرار دارد. حتي محرمات اسلام در زندگي شخصي آنها مجاز است مثل خوردن مشروبات الكلي و... اما وقتي بخواهند در درون جامعه اسلامي قرار گيرند و با جامعه پيوند برقرار كنند، جامعه اسلامي ، يك حدودي را براي آنها وضع مي كند. پس حقوق شخصي آنها در زندگي شخصي آنها كاملا پذيرفته شده است. اما مسلمانان كه در جامعه اسلامي زندگي مي كند در مورد حقوق شخصي، با پذيرفتن اسلام و ملتزم شدن به مقررات اسلامي اصل اين است كه اين مقررات را در زندگي شخصي خودشان رعايت كنند، اما حالا در زندگي شخصي خودشان اين را عمل مي كنند يا عمل نمي كنند اينجاست كه اسلام تجسس را اكيدا منع كرده و نفي تجسس به عنوان يك اصل مورد تأكيد قرار گرفته است. و اما اصل اين است كه در زندگي شخصي خودش بايد ملتزم به مقررات اسلامي باشد و به همين دليل در صورت اطلاع از عدم رعايت مقرارت اسلام -با اينكه تجسس از زندگي شخصي مسلمان منع شده -ولي حق امر به معروف و نهي از منكر براي مسلمانان ديگر قرار داده شده يعني اگر كسي مطلع شد كه مسلماني كار خلافي كرده اينجا او وظيفه دارد خطا كار را نهي از منكر كند.

اسلام اينجا يك تعادلي برقرار كرده، از يك طرف سعي كرده انسانها را در مسير صحيح هدايت كند و از طرف ديگر، او را آنقدر محدود نكند كه دائم در زندگي خويش فشاري را روي سر خودش احساس كند. از يك طرف مي گويد در زندگي خصوصي يكديگر به هيچوجه تجسس نكنيد و از طرف ديگر مي گويد در مواردي كه از خطا مطلع شديد حق امر به معروف و نهي از منكر داريد. اين مي شود توازن و تعادل توازن بين امنيت در زندگي شخصي تشويق و سوق دادن مردم به سوي هدف و سير صحيح.

شكوفايي استعدادهاي انسان، استعدادهاي علمي- هنري و حتي استعدادهاي معنوي انسان، در گرو آزادي است. با آزادي است كه هر انساني مي تواند استعدادهاي دروني خودش را شكوفا كند. هدف اسلام اين است كه انسان بتواند در محيط اجتماعي يك فضاي مناسبي را براي رشد استعدادهاي فردي پيدا كند. در زندگي عمومي انسان بايد بتواند از آن آزادي برخوردار باشد تا استعدادهاي دروني اش شكوفا باشد. استعدادهاي سياسي، علمي، هنري و... انسانها در يك فضاي بسته، در يك فضاي تحميلي رشد نمي كند. شهيد مطهري مي گويند: در جامعه اسلامي حتي در انتخاب زمامدارانشان اگر رهبراين جامعه اسلامي دائم به مردم بگويد، اين را انتخاب كن، اين را انتخاب نكن، اگر رهبران جامعه در انتخاب راه صحيح دائما خط نشان دهند، مردم هيچگاه رشد پيدا نمي كنند. رشد مردم به اين است كه خودشان بروند، انتخاب كنند و حتي اشتباه كنند. زيرا بر اساس سلامت ايماني شان اگر ديدند اشتباه كرده اند براي باربعد با تجربه و بينش روشن تر حركت خود را اصلاح كنند. بنابراين روشن است كه انسان با تجربه خودش با احساس انتخاب آزاد خودش مي تواند تجربه بياندوزد و رشد كند. ولي از سوي ديگر بايد از انحراف جامعه اسلامي از مسير اصلي خود جلوگيري كرد باز در اينجا هم بايد تعادل باشد همان تعادلي كه در زندگي شخصي ديديم، در بخش عمومي هم بايد وجود داشته باشد.

در زندگي اجتماعي بايد انسانها آزاد باشند. مثلا در تلاش سياسي خودشان آزاد باشند، در تلاش فرهنگي، اقتصادي خودشان آزاد باشند واستعدادهايشان را در تجربه و خطا رشد بدهند. ولي از طرفديگر، بايد حكومت و رهبران جامعه اسلامي مواظب باشند انحراف اصولي در مسير حركت جامعه ايجاد نشود. وظيفه اصلي رهبري ديني جامعه اين است كه هدايت كلي و كلان را در اختيار داشته باشد، بدون اينكه بخواهد در هر مسئله فرعي تذكر بدهد و دخالت كند.زيرا اين جامعه در اينصورت هيچگاه راه رشد و تكامل را نمي آموزد. پس رعايت توازن هم در اينجا از اهميت برخوردار است. ... والسلام.



| شناسه مطلب: 79805