متن کامل

میقات حج سال اول شماره اول پاییز 1371 از همان راه که رسول خدا از مدینه به تبوک رفت محمد حسین مشایخ فریدنی      روز چهار شنبه 25/3/45 ، که هوای حجاز در بحبوحه گرما بود، برای استفاده از مرخصی و برای تقدیم گزارشهای مأموریت، عا

ميقات حج
سال اول شماره اول پاييز 1371



از همان راه كه رسول خدا از مدينه به تبوك رفت

محمد حسين مشايخ فريدني

 

   روز چهار شنبه 25/3/45 ، كه هواي حجاز در بحبوحه گرما بود، براي استفاده از مرخصي و براي تقديم گزارشهاي مأموريت، عازم تهران شدم. منتهي اين بار تصميم گرفتم راه عراق را با اتومبيل طي كنم و از همان راه كه رسول خدا از مدينه به تبوك رفته است يا همان راه كه «ابو عبيدة جراح» براي فتح شام، با سپاهيان مجاهد اسلام رفته است، بروم.

   بعد از غروب آفتاب، همراه با يكي از همكارانم با اتومبيل شخصي از جده به سوي مدينه به راه افتاديم، حدود پنجاه فرسنگ راه جده به مدينه، در مدت چهار ساعت طي شد. راه بسيار خوب و آباد بود. نزديك ساعت 23 وارد مدينه شده و شب را در مهمانخانه «تيسير» گذرانديم. از اطاق خود كه در طبقه دوم مهمانخانه بود كوه احد را هنگام طلوع صبح و روشن شدن هوا ديدم و همه خاطرات تاريخي و ياد مجاهدان اوليه اسلام كه همه مانند همان كوه محكم و پا برجا بودند، در



صفحه 156


قلبم زنده شد. وقتي در كنار پنجره به آن منظره مي نگريستم، مسلمانان مدينه را هم ديدم، در همان تاريك روشن، به سوي مسجد نبوي روانند تا فريضه را به جماعت در آن حرم مقدس بگزارند. وه كه چه خوب است ايمان! و چقدر انسان را آرام و قلب را استوار و زندگي را شيرين و پراميد مي سازد. من هم وضو ساختم و رهسپار مسجد شدم. اينقدر اين تنهايي و خاطرات مدينه در من اثر كرده بود كه به راستي در حال جذبه و خود باختگي فرو رفته بودم. اگر ايمان نباشد و اگر اين كيفيات معنوي نباشد، زندگي ماديِ يكنواخت و اسير بودن در دست غريزه و كوشش مدام، براي ارضاي آن چه فايده دارد؟

   تا طلوع آفتاب در مسجد نبوي بودم و از اينكه كسي مرا نمي شناخت و از تعارفات ديپلماتيك خبري نبود، لذت مي بردم.

   ساعت ده روز پنجشنبه 26/3/45 با «شيخ عبدالعزيز بن باز» رئيس دانشگاه اسلامي مدينه ديدار كردم و يك جلد قرآن به وسيله او به آن جامعه اهداء نمودم. «بن باز» كه امروز مفتي بزرگ سعودي است كور مادر زاد است. «شيخ محمد بن ابراهيم» مفتي آن روز سعودي هم كور بود. اين هر دو از اعقاب «شيخ محمد بن عبدالوهاب» امام عقيدت وهابي هستند كه خانواده او تا امروز زعامت امور علمي و ديني را در دست دارند و «آل شيخ» خوانده مي شوند. «بن باز» با من دم از دوستي مي زد و سؤالات بسياري درباره مذهب تشيع داشت كه هيچ يك از جوابهاي مرا قبول نكرد. حتي بعضي كتابهاي تشيع مانند «تجريدالعقايد» و شرح تجريد و نيز «مختلف» علامه را كه از من گرفت و برايش خواندند مسخره مي كرد و جز مذهب حنبلي ساير مذاهب را باطل و كفر مي دانست. مفتي اعظم، شيخ محمد بن ابراهيم نيز همين عقيده را داشت. از او استفتاء كرده بودند كه آيا دزديدن اموال شيعيان جايز است؟ گفته بود: «اينها همه چيزشان بر مسلمانان حلال است اما در حجاز كه براي حج مي آيند مهمان ما هستند و حديث پيغمبر است كه مهمان را بزرگ بداريد و محبت كنيد گرچه كافر باشد، در اين جا كاري به آنها نداشته باشيد اما در خارج عربستان هر كار مي خواهيد بكنيد!»

   ساعت چهار صبح روز جمعه 27 خرداد در حالي كه سر را با «ياشماق» (كوفيّه) سرخ رنگ به رسم عربهاي اردني پيچيده بودم به خدا توكل كرده سر در بيابان عربستان نهاديم و به سوي شام راهِ شمالي مدينه را در پيش گرفتيم.

   بين مدينه و قلاع خيبر حدود 250 كيلومتر است كه طي سه ساعت پيموده شد و حوالي هفت صبح بود كه به خيبر رسيديم.



صفحه 157


چند قلعه كوچك خيبر را بازسازي كرده اند و خانه ها گلي است، قلعه «قموص» دري سنگي دارد كه در خيبر است; روز فتح خيبر علي(ع) آن را از جاي كنده و به منزله سپر در دست مي گرداند.

   منطقه خيبر و فدك، خوش آب و هوا و كوهستاني و پر از سبزه و درخت است. مرا به ياد «خوانسار» انداخت با همان چشمه سارها و همان سبزه زارها و همان نسيم خنكي كه از لابلاي درختها و جويبارها به مشام مي خورد و آدم را تر و تازه مي كند. چندي در آن قلاع گشتم. مسكون نيست و قصبه خيبر در جايي دورتر از قلعه ها ساخته شده است.

   همه يهوديان را پيغمبر(ص) بعد از فتح خيبر در سال هفتم از خيبر بيرون كرد و بعدها از عربستان نيز بيرون رانده شدند. «فرانكلين روزولت» با «عبدالعزيز» مذاكره كرد كه اين ناحيه را به مبلغ 20 ميليون پوند استرلينگ به خاطر همسرش «النور» كه يهودي است بخرد ولي آن ملك مسلمان با كمال نيازي كه آن زمان (قبل از كشف نفت ظهران) به پول داشت حاضر به اين معامله نشد.

   باري صبحانه را در خيبر خورديم و به سوي «تيماء» رهسپار شديم. «تيماء» تا مدينه 400 كيلومتر مسافت دارد. از قديم محل تجمع اعراب باديه در فصل تابستان و ييلاق ايشان بوده كه در اشعار خود از آن بسيار ياد كرده اند; مخصوصاً مجنون عامري آنجا را ميعاد عشاق ياد كرده است.

   در «تيماء» آثار ويرانه اي هست كه گويند باقي مانده قلعه «ابلق سموئل» است . اين قلعه در دامنه كوهي بسيار كوتاه و تپه مانند واقع است. «سَمَوْئل بن عاديا» شاعر يهودي عصر جاهلي به اين كوه بسيار مي نازد و مي گويد:

«لنا جَبَلٌ يَحتلّه من نجيُرهُ.»

«ما كوهي داريم كه هر كس را بخواهيم در آن پناه مي دهيم.»

«منيع يَرِّدُ الطرفَ وَ هوَ كليل.»

«اين كوه آنقدر بلند است كه نگاه را از خود خسته باز مي گرداند.»

   و در حقيقت اين كوهي را كه شاعر با اين عظمت از آن ياد كرده، تپه كم ارتفاعي بيش نيست...

   چاهي نيز در اين محل هست كه منسوب به سموئل است و بسيار بزرگ و پرآب و به نام «چاه سموئل» معروف است. خود سموئل درباره آن چاه و قلعه تيماء گفته است:

«و فيتُ بادرع الكندي اني.»

«به زره هاي «امرؤالقيس» كندي وفا كردم.»

«اذا ما خان اقوام وفيت.»

«اگر اقوام ديگري خيانت كردند من به عهد



صفحه 158


خود وفا كردم.»

«بني لي عاديا حصناً حصيناً.»

«(پدر بزرگم) عاديا براي من قلعه محكمي بنا كرد.»

«و بئراً كلما شئت استقيت.»

«و چاهي كه هر وقت مي خواستم از آن آب برمي داشتم.»

«و اوصي عاديا يوماً بان لا تهدّم يا سموئل ما بنيت.»

«و عاديا روزي وصيت كرد كه اي سموئل: آنچه را من ساخته ام تو ويران مكن.»

   «چاه سموئل» سه دهانه دارد «هدّاج»، «ودّاج» و «وَجَّد».

   اين راهم بگويم كه سموئل در زبان عرب به «وفا» مثل است ـ «اوفي من سموئل» ـ .

   گويند امرؤالقيس بن حجر كندي زره ها و بعض افراد خانواده و اموال خود را در قلعه سموئل به امانت نهاده بود. دشمنان امرؤالقيس آنها را از سموئل خواستند، او نداد. پسرش را به گروگان گرفتند و گفتند اگر آن زره ها و اموال را ندهي اين پسر را مي كشيم. ولي او حفظ امانت را بر جان پسر مقدم دانست. آنجا بود كه سه بيت فوق را سرود.

   در تاريخ ادبيات عرب درباره مذهب سموئل و صحت انتساب اشعار او سخن بسيار رفته است. ديوان كوچكي هم از اشعار منسوب به او به چاپ رسيده است.

   آن روزناهار را در كنار چاه سموئل خورديم. شتر چران فاضلي از اعراب آن روز ناهار با ما همراهي كرد و قصه هاي جالبي نقل كرد، وي گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت، اشعاري را حفظ داشت.

   از «تيماء» رو به سوي شمال به طرف تبوك حركت كرديم. اين راه 700 كيلومتريِ مدينه به تبوك پيوسته مرا در ياد سفر رسول خدا هنگام هجرت از مدينه به تبوك مي انداخت. از بيست مسجدي كه آن حضرت در منازل بين راه بنياد گذاشتند و در آنجاها ـ از منزل اولي يعني «ثنية الوداع» تا منزل آخر يعني تبوك، لااقل در بيست منزل نماز گزاردند و لااقل بيست شبانه روز درين راه بودند ـ نشاني به دست نياوردم. لابد اسمها عوض شده يا تحقيق من ناقص و عجولانه بود.

   در كنار مداين صالح; يعني شهر صالح پيامبر كه كافران عرب، ناقه او را آب ندادند و پي زدند، انسان حيرت مي كند كه صنعت سنگ تراشي در قديم، تا چه حد ترقي داشته است. يادم آمد كه رسول خدا، در سفر تبوك، وقتي به اين محل كه «حِجر» نام داشته رسيد به مجاهدان اسلام دستور فرمود از آب چاه اين محل نياشامند و در خمير و غذا به كار نبرند و خود شتر را به تندي از آنجا راند و رد



صفحه 159


شد و با جامه سر و روي خود را پوشانيد چون اين سرزمين شهر عاد و ثمود و شهري عذاب زده و طوفان زده بود. به مسلمانان فرمود زودتر بايد از اين محل گذشت. البته با اتومبيل از اين محل از آن سريعتر كه به تصور كسي در عهد رسول ممكن بود برسد، گذشتيم. ولي بسيار آرزو داشتم وقت مي كردم و در ويرانه هاي مداين صالح، تحقيق مي كردم. اگر كسي بخواهد در اين باره اطلاع مبسوطي پيدا كند بهتر است به كتاب سودمند دوست بغدادي من دكتر جواد علي به نام «تاريخ العرب» مراجعه كند. كه هفت جلد مربوط به قبل از اسلام اين كتاب را فرهنگستان عراق به اين جانب هديه كرده است.

   كلمه «حجر» و «پترا» هر دو به معناي سنگ و دنياي سنگي است; وجوه اشتراك و شباهت بين اين دو محل، كه يكي در سعودي و ديگري در اردن است، از لحاظ كلمه نيز معلوم مي گردد.

   بهر تقدير مسافتي كه رسول خدا و سپاهيانش لااقل ظرف بيست روز پيمودند به بركت; جاده عالي آسفالته و اتومبيل سريع السير يكروزه طي كرديم و هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه وارد شهر تبوك شديم. شهري كوچك و با ساختمانهاي محقر و خيابانهاي باريك ولي خوش آب و هوا. جمعه شب را در تبوك مانديم.

   روز بعد اتومبيل را در كاميوني گذارديم، چند لحاف نيز خريداري شد و به ديواره كاميون چسباندند كه اتومبيل خراش برندارد و از «نفوذ» و «وادي الغول» آن را سالم به اردن و به جاده آسفالته برسانيم. بعد از اطمينان از دقت و محكم كاري در بستن اتومبيل، بغل دست راننده نشستيم و كاميون به راه افتاد.

   از تبوك تا شهر «معان» كه اول خاك اردن است همه اش رمل است و صحرا و ريگ روان و تپه و ماهور و دست انداز، نه آبست و نه آباداني. بعد از تبوك چاه آبي است و قلعه اي كه «بئرالهرماس»; يعني چشمه شير نام دارد و مرز سعودي است. بعد از آن محل ديگري است به نام «المدوَّره» كه تعلق به اردن دارد. در وادي شام در عهد سلطنت هاشمي در حجاز راه آهن كشيده بودند ولي بعد از آمدن سعوديها به حجاز آن راه آهن تعطيل شده است. راه شوسه هم ندارد و ريگ روان هر اثري را در ظرف چند ساعت مي پوشاند. مدتي است كه سعودي و اردن و سوريه مذاكره مي كنند بلكه راه آهن حجاز را دوباره بكار اندازند.

   در «مدوّره» مُهر ورودي اردن به گذرنامه ها زدند چنانكه در «بئرهراس» مهر خروجي زده بودند. گردبادهاي راه، باران و



صفحه 160


ابر غبار، مناظر مهيب صحراي بي فرياد و نبودن هيچ گونه راه و علامت در راه و افق خون آلود و درختان خار يا نخلهاي سه شاخه و دو شاخه و بريدگيهاي وحشت آوري كه در تپه هاي دور دست «دهناء» و «وادي الغول» ديده مي شد، واقعاً خوفناك يا لااقل تماشايي بود. بين تبوك و «معان» 240 كيلومتر راهست كه تمام روز مشغول به پيمودن اين راه بوديم و راننده كاميون راه را با هوش خود و علائمي كه مي شناخت مي پيمود. در اين راه اين شعر عربي را كه در كودكي در «شرح نظّام» خوانده بودم مكرراً زمزمه مي كردم:

«كانّ هَجَّرالرامات ذيولَها.»

«گويي دامن كشي بادهاي سخت.»

«عليه قضيمٌ عقّتد الصوانع.»

«بر اين صحرا آن را به شكل پارچه اي چند رنگ، كه زنان هنرمند بافته باشند در آورده است.»

   نزديك غروب به معان رسيديم. كرايه كاميون را پرداخته اتومبيل خود را سوار شدم و به سوي عَمّان به راه افتاديم (از چند سال پيش نام اين شهر را در فارسي «امان» مي نويسند كه غلط است). شب را در عمان مانديم كه خوش نگذشت چون در مهمانخانه هاي خوب شهر جايي نيافتيم و در يك مهمانخانه غير مجهزي بيتوته كرديم.

   روز يكشنبه 29 خرداد در شهر قدس يا اورشليم بوديم و ناهار را در رَمله يا «رام الله» صرف كرديم. چند ساعتي كه در بازار اورشليم و در مسجدالاقصي و در مسجد صخره گذشت براي من بسيار جالب و گيرنده بود. بازار قدس را باب زوار مسيحي آراسته اند و قدمگاهها و منازل مسيح و آنجا كه آن حضرت عشاء رباني صرف كرده و آنجا كه او را از بين حواريين گرفتند و آنجا كه او را محاكمه كردند و آنجا كه او را به صليب كشيدند و آنجا كه به زعم مسيحي ها او را دفن كردند و بعد از سه روز از گور به آسمان رفت و آنجا كه باز به زمين آمد... همه را با تابلوهاي راهنما معين كرده اند. كليساي «قيامه» كه قبر و يا محل صليب و رفع عيسي بوده در جنب مسجد عمر واقع است، اينجا قديمترين و معتبرترين معابد مسيحي است. در قدس، ديوار ندبه بود كه قسمت اردني را از قسمت اسرائيلي جدا مي كرد و يهود هميشه در پشت اين ديوار گريه مي كردند. اين مكان از نقاط مقدس يهود است. امروز كه يهود پايتخت خود را به اورشليم برده و تمام بيت المقدس از جمله مسجدالاقصي و كليساي قيامه (يا قمامه) هم در اختيار ايشان است ديگر شايد بهانه اي براي ندبه و زاري نداشته باشند چون گريه براي تأسف از دوري از هيكل و مسجدالاقصي بود.

   وقت غروب كه نسيم ملايم صحرا وزيدن



صفحه 161


گرفته بود از قدس به سوي بغداد عزيمت كرديم. در «مفرق» كه مرز بين اردن و سوريه و عراق است اندكي توقف كرديم و شام خورديم. بعد از كنار لوله هاي نفت عراق از جاده معروف «تاپ لاين» عازم بغداد گشتيم. هر چه از صافي آسمان صحرا و امنيت جاده ها و آبادي ايستگاهها بگويم كم گفته ام. تمام شب را در راه بوديم گويي آسمان نزديك زمين بود و با دست مي شد ستاره ها را لمس كرد و نسيم بهشت ميوزيد... ياد ايام نيك گذشته بخير باد.

   ]روز دوشنبه 30 خرداد ساعت 30/4 به اولين شهر عراق «رُطبَه» رسيديم. منتظر من بودند و مقامات پليس و امنيت عراقي از تأخير ما اظهار ناراحتي مي كردند. در مهمانخانه دولتي از ما پذيرايي كردند. بعد از ظهر به راه ادامه داديم و اول شب به «رمادي» رسيديم و در آنجا هم مأموران عراقي استقبال و پذيرايي كردند. بعد از رفع خستگي رهسپار بغداد گشتيم و حدود ساعت 20 به هتل بغداد رسيديم.[

   افسوس مي خورم كه چرا يك روز وقت براي زيارت عتبات عاليات صرف نكردم و فقط به زيارت كاظمين (عليهماالسلام) بسنده نمودم. خيال مي كردم هميشه مي توان از اين فرصتها برخوردار شوم ولي تا كنون كه نزديك پانزده سال مي گذرد هنوز اين توفيق نصيب نگرديده است.

   روز سه شنبه 31 خرداد از بغداد راهي تهران شدم. سفر بسيار خوش گذشت. جاهايي كه از صميم قلب دوست داشتم ديدم و خاطراتي اندوختم كه هميشه مرا شاد و خشنود مي دارند.

 




| شناسه مطلب: 80506