ميقات حج
سال سوم شماره دهم زمستان 1373
شهر يادها و نشانه ها «2»
بنت الهدي / جواد محدثي
در قسمت پيشين، ترجمه بخشي از سفرنامه حج شهيد «بنت الهدي» را كه با عنوان «ذكرياتٌ علي تلال مكه» چاپ شده است، تقديم شما خوانندگان نموديم.
اينك، بخش ديگري از اين سفرنامه:
به سوي عرفات
سه روز در مكّه به زيارت و طواف گذرانديم، تا هشتم ذيحجّه، كه مي بايست به «عرفات» برويم. با آن كه وجوب «وقوف در عرفات»، از ظهر تا غروب روز نهم است، ولي حجّاج، عادت دارند از عصر روز هشتم (روز ترويه) حركت كنند.
بعد از ظهر به حرم رفتيم و رو به روي كعبه مقدّس به انتظار غروب نشستيم. فكرم به واقعيّت زيبايي كشيده شد كه در آن به سر مي بريم. آيا آن نشست ما يك حقيقت واقعي بود؟ به ذهنم آمد كه كلماتي چند روي برگه كوچكي بنويسم. كوشيدم تا انديشه خود را با آن نوشته ترسيم كنم، آنها عزيزترين كلماتي بود كه در طول آن سفر نوشته ام، چرا كه مطالبي بود كه از نزديك، پيرامون كعبه، آن هم در مقدس ترين مكان نوشته شد.
صداي اذان مغرب برخاست، با شعار عزت بخش و جاودانه «الله اكبر»، چيزي بزرگتر از خدا نيست، اين بزرگي را كه انسان براي خداي آسمان اعتراف مي كند، احساس كوچكي در
پيشگاه او مي كند، كوچكي در پيشگاه خدا و تواضع در برابر بندگان. چرا كه وقتي انسان به بزرگي خدا اقرار مي كند، عظمت كسي را جز او احساس نمي كند. اين همان سخن «اقبال لاهوري» است كه گفته است:
«يك سجده در پيشگاه خدا، انسان را از هزار سجده در برابر مردم مي رهاند!»
اين چه عظمت است كه روح انسان را بالاتر از هرچيز مي برد، تا آنجا كه به چيزي جز خدا نياز نمي يابد؟ و چه صفتي است كه روحيه مؤمن را چنان بالا مي برد كه در برابر كسي خضوع نمي كند، چرا كه تنها خداست كه بزرگتر است!...
نداي جاودانه را لبيّك گفته، نزديك كعبه به نماز ايستاديم، خانه خدا زياد شلوغ نبود، چون بسياري از حجّاج، به عرفات رفته بودند. پس از نماز، نيّت احرام حج كرديم و به خانه برگشتيم تا به ماشينهايي كه نزديك منزل بود، سوار شديم; تا ما را به عرفات ببرد.
راه ميان مكّه و عرفات، طولاني نبود، چه بسا در حالت عادي اين مسافت در نيم ساعت طي شود، ولي آن شب پرازدحام، راه به كندي و زحمت طي مي شد. از اين رو راننده ما را از يك راه ديگر برد تا خلوت تر باشد،ولي گويا ديگران هم همين فكر را كرده بودند كه آن راه هم شلوغ و پر از ماشين و حجّاج بود.
تاريكي شب، بر هيبت آن صحرا مي افزود، دشتي كه جز چادرهاي سفيد، كه ميان آنها خيابانهاي شني كشيده شده بود، ديده نمي شد و راه يافتن در آن مسير، كسي را مي طلبيد كه با طبيعت خاك آشنا باشد و بر پهنه پاك آن زيسته باشد.
در عـرفات
ماشين كنار يكي از خيابانها ايستاد. پياده شديم، در يك دست، ساكي كه درونش جامه هاي احتياطي احرام، سجاده، قرآن و كتاب دعا بود، در دست ديگر آفتابه اي خالي براي تهيّه آب. پشت سر راهنما راه افتاديم، از پيچ و خم چادرها گذشتيم تا به چادر خودمان رسيديم. با برق، روشن بود، ولي بي فرش. سر و صداها پيرامون ما برخاست كه: اين چيست؟ چگونه بنشينيم، چگونه بخوابيم و... وضع عجيبي بود. رنج آور بود كه به خاطر نبودن وسايل راحتي، اين بگو مگو شنيده شود! وسايلي كه در پاكي آن سرزمين و قداست آن شب هيچ تأثيري نداشت. ولي بحمدالله آن شب توانستيم بطور غيرمستقيم، در چادر، فضاي معنوي دعا
و نيايش ايجاد كنيم. چيزي نگذشت كه با زيرانداز، چادر مفروش شد. گرچه زيراندازها سبب راحتي جسم بود، ولي احساس كردم كه به خاطر واقعيّت زندگي، مورد علاقه است، چرا كه يادآور حرص انسان به زندگي آسوده و استفاده از وسايل مادّي است... ولي طبق آيه «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زينة الله...»حرام كه نيست!
صبح، در عرفات بوديم. تنها جايي كه همه حجاج، در زمان واحد و ظرف چند ساعت معيّن (از ظهر تا غروب) بايد آنجا باشند. چه حكمت عظيمي در اين دستور، كه براي مسلمانان يك فرصت اجباري براي گردهمايي و شناسايي يكديگر فراهم مي سازد و يك مسلمان از نزديك مي تواند اخلاق و عادات و انديشه هاي مسلمانان را بشناسد و با زمينه هاي علمي و عملي آنان آشنا شود، تا مسلمانان از رهگذر اين تجمّع، به راحتي بتوانند مهمترين مشكلات عمومي خود را بررسي كرده و از حكمت و تجربه يكديگر، راه حلهايي بيابند. اين وقتي است كه شعائر عبادي حج، با محتواي مطلوبش انجام شود.
در اين كه چرا اين سرزمين را «عرفات» ناميده اند، تفسيرهاي گوناگون روايت شده است. يكي اين كه مسلمانان اين سرزمين مقدس را مي شناسند، يا آن كه آدم و حوا در اينجا پس از هبوط از بهشت، همديگر را شناختند، ديگر آن كه در اين سرزمين، جبرئيل بر حضرت ابراهيم فرود آمد و گفت آنچه را داري براي خدا اعتراف كن. ولي تفسير اوّل، درست تر و به واقعيّت محتواي اعمال ديگر حج نزديك تر است... امّا متأسفانه همان هم اجرا نمي شود. حجّاج، از عرفات جز نماز و دعا نمي شناسند و هر كاري جز آن را ناروا مي شمارند... .
ساعتهاي نخست روز، با دعا و نماز و تلاوت قرآن گذشت. ولي واقع اين است كه ساعات حجّ در عرفات، قيمت ندارد! همه دقيقه هايش موهبت است، ولي انسان روح خويش را از عالم ماده و نيرنگها و غرورهايش جدا مي كند، گاهي به گناهان اعتراف مي كند، گاهي به استغفار مي پردازد و به درگاه خدا مي نالد... خدايي را عبادت مي كند كه او را با چشم سر نمي بيند ولي با چشم بصيرت، ديدني است. آيا سعادت، جز با تقواي الهي شناخته مي شود؟ تقوا، راه خير را در زندگي براي متّقي ترسيم مي كند و از او فردي شايسته مي سازد كه مي تواند هسته «جامعه شايسته» باشد و او را به سوي خدا مي كشاند... و اين انسان سرگردان و مغرور و فريفته سرابها را به آستانِ نياز به بي نياز مي كشاند... .
ساعات حضور حاجي در عرفات، ساعتهاي ساختن روح و بيداري افكار و دل هاست،
البته نسبت به كسي كه در سطح نگهداري از دستاوردهاي غني و گذر از مرحله تاريكي به روشنايي يا ارتقاء از خوب به خوب تر باشد. شگفت آن كه در آنجا كساني را مي يابيم كه همّ و غمشان خوردني و نوشيدني و زيرانداز و رختخواب است. تنها چيز مادّي كه انسان مي خواهد هرچه بيشتر در آنجا داشته باشد، «آب» است، آري آب، چون تنها وسيله طهارت است و طهارت هم شرط درستي عبادت است. آب هم به اندازه فراوان نبود. چون آب لوله كشي به منطقه كشيده نشده بود و مدير كاروان مي بايست براي حجاج، آب تهيّه كند. مسأله آب، چيزي بود كه ترس تمام شدنش بود. مشكل دوّم دستشوييهاي آنجا بود. نمي شد انسان پاك وارد شود و بدون آلودگي بيرون آيد. دو سه دستشوئي بود و جلوي هر كدام هم سه چهار نفر به انتظار!
روز عرفه سپري شد. ساعت آخر، كاركنان به جمع كردن چادرها پرداختند تا آنها را به «منا» منتقل كنند. زير آسمان عرفات و روي شنها، هر كس كنار وسايل خودش نشسته بود. در آن ساعت، احساس حسرت وداع از آن سرزمين پاك داشتيم و به اطراف نگاه مي كرديم تا بيشترين توشه «ياد» و «خاطره» را برگيريم. با فرارسيدن غروب، نماز خوانده، مختصر غذايي خورديم، صدا زدند: برويد به طرف ماشينها! مي بايست از آنجا به طرف مشعرالحرام مي رفتيم.
وادي مشعـر
وسايلمان را برداشته، به راه افتاديم. معاون مدير كاروان با يك بلندگوي دستي ما را به راه انداخت. چون بلندگو را خيلي به دهانش نزديك گرفته بود، حرفهايش مفهوم نبود، ولي ما به طرف صداي بلندگو مي رفتيم. هر يك از ما غير از وسايل خود، آفتابه پر آبي هم به همراه داشت، چرا كه به سوي مزدلفه مي رفتيم و آنجا آبي نبود و مدير كاروان اعلام كرده بود كه آفتابه ها را پركنيد و خالي نياوريد.
از پيچ و خم چادرها گذشته، دنبال ماشينها مي گشتيم ولي نمي يافتيم، چون همه پاركينگها و نشانه ها شبيه هم بود و تاريكي شب هم منطقه را به سرعت فرا مي گرفت و از گم شدن در آن شب پرهيبت مي ترسيديم. همچنان دنبال صداي بلندگو مي رفتيم و توجّهي به چپ و راست نداشتيم. با هم مي رفتيم و مواظب بوديم كه از هم دور نشويم. يكي از كاركنان كاروان هم از پشت سر پيوسته هشدار مي داد كه: دنبال صدا برويد تا گم نشويد. آري... لازم
بود در پي صدا حركت كنيم و پراكنده نشويم تا گم نشويم. مگر نه اين كه ما را پيوسته فرا مي خوانند تا دنبال صداي حقّي باشيم كه ما را به «حيات» فرا مي خواند؟! آنگاه، ما بي آن كه اين صداي حق را بفهميم و پي بگيريم، گوشهايمان را بر اين نداي جاودانه رسول خدا مي بنديم كه ما را به بهشت مي خواند. چرا با هشدار يك انسان، از گم شدن مي ترسيم ولي از آن گمراهي كه ما را به دوزخ مي كشد بيمناك نيستيم، در حالي كه هر پيامبر يا وصيّ پيامبري ما را از آن بيم داده است! و چرا بخاطر ترس از گم شدن، به چپ و راست نگاه نمي كنيم تا نشانه هاي راهنما را گم نكنيم، ولي در طول زندگي به چپ و راست مي چرخيم و نسبت به آرمانِ الهي «استقامت» خود را به ناداني مي زنيم؟
نتيجه گم شدن ما اينجا چيست؟ به هر حال به مردمي مثل خودمان كه پيشاپيش مايند مي رسيم، كه تنها رنگ و نژاد و اخلاق و عادات، بين ما فاصله مي اندازد. ولي گمراهي از حق، ما را گرفتار دستِ فرشتگان عذاب و دوزخ الهي مي سازد، و بين اين دو گم شدن، فاصله هاست، چقدر جاهليم كه دنبال اين نشانه ها مي افتيم، امّا از آن حقيقتها غافليم.
بالأخره به جايگاه ماشينها رسيديم و ما را به مزدلفه رساند. وقتي به مزدلفه رسيديم، نزديك نيمه شب بود، نه بخاطر دوري راه، بلكه بجهت ازدحام در مسير. مزدلفه، سرزميني ساده و بي آب و درخت است، حتي خيمه هاي منا و عرفات هم در آنجا نيست، تنها كوههاست كه قد برافراشته است. زيراندازها را پهن كرده، براي استراحت پيش از جمع كردن سنگريزه نشستيم. چشم كه مي دوختيم، تنها اشباح مردم را مي ديديم كه يا با چراغ قوه، خم شده و در جستجوي سنگريزه اند، يا گروه خود را گم كرده و از اين و آن مي پرسند، در آن سياهي شب، تنها لباسهاي سفيد احرام بود كه به چشم مي خورد.
بايد همينجا اعتراف كنم كه از تصوّر ساعاتِ مزدلفه و زمين و آسمان آن منطقه و موهبتها و هيبت و شكوهش ناتوانم. به نظر من فوق تصوير و ترسيم است. كسي نمي تواند آن را بفهمد مگر آن كه از روي درك و فهم، در آن فضا زيسته باشد.
خستگيهاي راه را كه از تن به دركرديم، به جمع كردن سنگريزه براي «رمي جمرات» پرداختيم. مي بايست چهل و نه سنگ جمع كنيم، مستحب است كه بيست و يك سنگ اضافه برداريم، براي احتياط. براي جمع كردن سنگ، روي زمين خم شده بوديم. هر سنگريزه در نظرمان از يك دانه لؤلؤ گرانبهاتر بود، چون سنگها مكمّل حجّ ما و از شرايط صحّت آن است،
ولي دانه هاي لؤلؤ، در اين زمينه كار ساز نيست. اين سنگريزه ها كه در «مشعر» جمع مي كرديم تا در «منا» رمي كنيم. سمبل سلاح ايمان بود، تا بدينوسيله شرّ و عصيان و نافرماني خدا را رمي كنيم. سنگ زدنها، رمز اين است. از اين رو اسلام خواسته به ما بياموزد كه تنها از راه ايمان مي توانيم با شرّ و ستم مبارزه كنيم. ايمان، ما را در اين رويارويي مسلّح مي كند و در مقابل خودباختگي، بيمه مي سازد و از همين جا حكمت اين را كه واجب است سنگها از مشعر و داخل اين سرزمين مقدّس باشد درمي يابيم.
هر يك از ما، كيسه كوچكي از چلوار داشت، تا اين سنگهاي ارزشمند را نگهداري كند. به اندازه لازم سنگريزه جمع كرده، در كيسه ها را محكم بستيم، سپس دراز كشيديم تا اندكي استراحت كنيم، چرا كه خستگي، بر حال عبادت تأثير مي گذاشت. ساك كوچكمان هنگام خواب، بالش ما بود. هر كدام از ما نيمي از ملافه را زيرانداز كرده، نيمه ديگر را روي خودمان كشيديم و آفتابه هاي گرانقدرمان هم بالاي سرمان بود.
دو ساعت پيش از سپيده بيدار شديم، وضو گرفته به دعا پرداختيم. زيباترين چيزي كه در خلال آن ساعتها خوانديم، مناجات منظومه حضرت امير ـ عليه السلام ـ بود. در آرامش آن شب و در فضاي آن افق معنوي و در دل آن تاريكي كه جز نور چراغ قوّه هاي دستي ديده نمي شد، چه زيبا بود صداي خاشعانه آن مناجات كه به گوش مي رسيد:
اِلهي لَئِنْ جَلَّتْ وَحَمَّتْ خَطيئَتي *** فَعفْوُكَ عَنْ ذَنْبي اَجَلُّ وَ اَوْسَعُ...
وقت نماز رسيد. نماز خوانديم و برادران و خواهران مؤمن خويش را دعا كرديم. صداي اذان صبح برخاست. سپيده سحر را به روشني مي ديديم كه از دامن سياهي فراز مي آيد. آن حقيقت علمي كه قرآن در آيه«يُولِجُ الليل فِي النهار و يُولِجُ النَّهارَ في اللَّيل»به آن اشاره كرده، به وضوح آشكار مي شد. «ايلاج» يعني داخل كردن تدريجي. دميدن صبح، به اينگونه بود كه همچون رشته سفيدي به دل تاريكي مي دويد و از افق گسترده ديده مي شد.
قبله نما همراه داشتيم. از اين رو در دعاها و نمازهايمان رو به قبله مي كرديم. پس از اداي نماز صبح، به انتظار دميدن خورشيد نشستيم. چون براي مردان كوچ كردن از مزدلفه پيش از طلوع خورشيد، جايز نيست. اين از ويژگيهاي فقه شيعه است، نه فرقه هاي ديگر اسلامي. از اين رو پس از نيمه شب، ماشينها پر از حجّاج مي شد و مشعر را ترك مي كردند تا زودتر و آسانتر و قبل از گرم شدن هوا به رمي جمرات برسند.
دوست دارم اينجا در مقابل يك حكم شرعي درنگ كنم كه به نظر من در تنظيم اعمال حجّ و ايجاد راحتي براي هر مؤمن اهميّت دارد و آن اين كه زن، لازم نيست تا صبح در مشعر بماند. روايت شده كه امام صادق (ع) نيز شب، زنانِ علوي را به «منا» فرستاد، تا به مشقّت و ازدحام نيفتند و بتوانند براحتي مجال «رمي» داشته باشند. پس چرا بايد زنان، دشواريهاي تأخير به خاطر مردان را تحمّل كنند، در حالي كه شرعاً مي توانند واجب خويش را ادا كرده و پيش از طلوع خورشيد، در خيمه هاي خود در منا باشند؟! آيا بهتر نيست مردان به فكر اين باشند و ماشين جدايي براي زنها فراهم كنند كه در اواخر شب، زنان را به منا ببرند؟
به هرحال، سوار ماشينها شده، راه افتاديم. نيم فرسخ نرفته بوديم كه به خاطر بسته شدن راه، نيم ساعت معطّل شديم. آفتاب سوزان بالا مي آمد و آبهاي همراه ما شب گذشته تمام شده بود و جمع شدن تشنگي، گرما و خستگي آسان نبود، اگر اين احساس را انسان نداشت كه در مسير عبادت است، و آن صبح، صبح روز دهم ذيحجّه، روز عيد است، عيد براي جاني كه به خواسته اش از حج رسيده و عيد دلهايي كه با مفاهيم حج هماهنگ شده است و عيد انساني كه به خاطر رسيد به اين سرزمين و امكان عمل طبق خواسته خداوند، احساس سعادت مي كند. وگرنه، جسم حجّاج در خلال آن روز، در اوج خستگي و كوفتگي است و با مفهوم متداول و رايجِ عيد، فاصله دارد. از پاكي بدن و پوشش تازه هم روشن است كه عيد صحيح و واقعي است، عيد تكامل روحي انسان!
خورشيد بيشتر بالا مي آمد و ماشين نمي توانست جلو برود. حجاج را مي ديديم كه ماشينها را رها كرده پياده راه مي افتند. دوست داشتيم كه مي شد ما هم پياده مي رفتيم. اين احتياج به راهنما داشت، در حالي كه در ماشين ما هيچ راهنمايي نبود، مگر يك مرد كه عهده دار رسيدگي به كارهايمان بود، ولي از او چنين راهنمايي برنمي آمد. در همين هنگام صداي مدير كاروان را كه همراه عده اي از مردان رسيدند شنيديم كه مي پرسيد: آيا راه را راحت آمديم؟
در «منـا»
پيشنهاد كرديم كه كسي را بگمارد تا ما را پياده به منا برساند. خدا خيرش دهد، دو نفر را بر اين كار گماشت. از ماشين پياده شديم. به خانمهاي ديگر پيشنهاد كرديم پياده شوند، جز
دو نفر كسي پياده نشد. مجموعاً هفت زن و دو مرد شديم و از وسط ازدحام جمعيت به راه افتاديم. شوق، سرعتمان را مي افزود. مسافتي بسيار را با سختيهاي فراوان طي كرده به منا رسيديم. منا، شهري است با خانه هايي كوچك و ساختمانهايي بزرگ و محلّه هاي متنّوع و مساجد متعدّد، ولي شهر كوچكي است كه ظرفيّت يك دهم اين جمعيّت را هم ندارد. از اين رو در خيابانهايش خيمه ها افراشته شده و از اطراف شهر هم تا چشم كار مي كند، خيمه ها امتداد يافته است. از خياباني به نام «شارع العرب» وارد منا شديم، كه از آغاز تا نهايت منا امتداد داشت و همه خيابانهاي فرعي از آن منشعب مي شد.
در آن خيابان، دنبال جايگاه چادرهايمان راه افتاديم كه گفتند نزديك مركز پست است كه از جمره ها هم دور نيست. رفتن خسته مان كرده بود. آن دو مرد از ما خواستند توقف كنيم تا بروند و راه را بپرسند. كنار يك نوشابه فروشي ايستاديم، بسيار تشنه و خسته بوديم. از او آب خواستيم، توجّهي به ما نكرد، چند بار كه تكرار كرديم گفت: آب نداريم، نوشابه بنوشيد، با آن كه آب داشت و يخ فراواني هم كنارش بود، ولي به خاطر سود بيشتر، نوشابه عرضه مي كرد.
با آن كه از عوارض زكام و سرفه گِله مي كرديم ولي ناچار شديم نوشابه بخريم تا اندكي از عطش خود را فرو نشانيم. بالأخره به چادر رسيديم. خيمه را از شب گذشته آماده و فرش كرده بودند. كمي استراحت كرده، مختصري غذا خورديم، تجديد وضو كرده به طرف رمي جمرات حركت كرديم. مقابل جمره عقبه ايستاديم، ستوني چهارگوش بود كه محيط آن بيش از چهار ـ پنج متر نمي شد، با ارتفاعي حدود دو متر كه برفراز تپه اي در حدود سه متر برافراشته بود، با حصاري پيرامونش. و كوه عقبه نزديك آن گردن افراشته بود، جايي كه رسول خدا ـصـ در موسم حج، دوبار با مسلمانان قوم اوس و خزرج، در دره هاي آن ملاقات كرده بود.
رمي جمـرات
هر حاجي موظّف است هفت سنگ پياپي به آن جمره بالاي تپه بزند. از اين رو هزاران دست، يكي پس از ديگري براي سنگ زدن بالا مي رفت. شگفت اين است كه سنگها براي حاجيان اشتباه نمي شود و هر كس سنگ خود را مي بيند كه به جايگاه خورد يا نه، كه اگر نخورد، دوباره مي زند. محلّ رمي خيلي ازدحام نبود، چون حاجيان زيادي نرسيده بودند. از اين رو خود را به نزديكي ديواره پيرامون جمره رسانديم و بحمدالله، آرام و با اطمينان، سنگهايمان
را زديم.
پس از رمي جمره، مي بايست برگرديم. در بازگشت، ناچار رو به رو با سنگ اندازان گشته و هدف سنگهايي قرار مي گرفتيم كه از دورتر انداخته مي شود و گاهي مي خورد، گاه به خطا مي رود. جالب آن كه بعضي از حجاج، به دنبال سنگهايشان، هرچه داشتند مثل دمپايي هاي پاره يا اشياء آلوده و دورانداختني به طرف جمره پرت مي كردند. به همين خاطر مي بايست در حالِ خم شدن، راه خود را از ميان صفها باز مي كرديم تا به جاي شيطان، هدف قرار نگيريم! همين كه از منطقه شلوغ، خلاص شديم، ديديم يكي از ما نيست، خوشحالي مان به خاطر تمام شدن عمل رمي جمره، به هم خورد، با چشمهايي حيران در ميان انبوه جمعيّت رنگارنگ و مختلف، به چپ و راست مي نگريستيم تا پيدايش كنيم. خواستيم دنبالش برويم كه راهنماي همراهمان نگذاشت و خودش به ميان جمعيت رفت تا پيدا كند. ما زنان كاروان يعقوبي نشانه اي داشتيم كه از ديگران جدايمان مي كرد، يك تكه پارچه سبز كه نام مدير كاروان و مطوِّف روي آن نوشته بود. گرچه آن همراه راهنما سواد نداشت، ولي ما را از رنگِ آن پارچه و شكل نوشته اش تشخيص مي داد. رفت و او را در كناري پيدا كرد و با خودش آورد، در حالي كه از پيدا كردن او به اين آساني احساس پيروزي مي كرد. البته بايد ما سپاس خود را نسبت به اين انسانِ متعهّد و مسؤوليت شناس ابراز كنيم كه در اين چند ساعتِ دشوار، ما را پشتيبان بود، با اين كه او تنها اجير مدير كاروان بود، نه بيشتر و نه كمتر. خدا پاداش خيرش دهد. تنها اين اندازه شناختيم كه راننده است، مدير كاروان با ماشين خود او را به مكّه آورده و «ابوحيدر» صدايش مي زدند.
به هر حال به چادر برگشتيم. ظهر شده بود ولي كاروان ما هنوز نرسيده بود. نماز خوانديم و به كسي وكالت داديم تا به نيابت از ما قرباني كند. چون براي ما ممكن نبود. و توصيه كرديم كه يك سوّم آن را از طرف دوستي كه ما را وكيل كرده بود حساب كند، ثلث دوّم را به نيابت از فقيري كه در مقابل مقداري پول، از او خواسته بوديم اجازه بدهد چنين كنيم، و يك سوّم آخر را به نيابت از ما. سپس رفتيم براي استراحت، چرا كه عوارض تب و زكام ميان ما شروع شده بود، بعضي شديد، برخي اندك.
اندكي بعداز ظهر، طليعه كاروان پيدا شد، و گروه ديگر عصر رسيدند.
وقتي دانستيم كه كار قرباني تمام شده، مي بايست تقصير كنيم و از احرام درآييم. چنان
كرديم و از حالت احرام (غير از ممنوعيت عطر و زن) در آمديم. اين دو چيز، پس از طواف حج، حلال مي شود. آن شب در منا خوابيديم. عده اي از حاجيان، پس از نيمه شب براي انجام طواف به مكه رفتند، ولي كسالت ما، آن شب نگذاشت به آن جمع بپيونديم.
صبح روز دوّم، مي بايست هر سه جمره را سنگ مي زديم. محلّ جمره ها از چادر ما دور نبود، راه حدّ فاصل ما تا آنجا هم روشن و مستقيم بود و اين از بزرگترين نعمتهاي الهي بر ما بود. از اين رو، صبح روز دوّم به تنهايي عازم رمي شديم. آن محل بسيار شلوغ بود. انسان از دور، چيزي جز سرها و دستهاي بالا رفته براي سنگ زدن و بارانِ سنگريزه ها نمي ديد. منظره اي شگفت و پرنكته!... .
نزديك جمره كوچك رسيديم. منتظر لحظه مناسبي بوديم كه بتوانيم وارد اين جمعيت شويم، جمعي كه آمده اند تا جنبه منفي عبادت را تأكيد كنند. وقتي دور خانه خدا و بين «صفا» و «مروه» طواف مي كنند، بر طبيعت حركت خويش در زندگي، بر محور نقطه هدف و در راه اطاعت خدا تأكيد دارند و اين كه آغاز از خدا و پايان به سوي اوست، اين جنبهايجابي و جنبه اطاعت و تسليم محض نسبت به خداي متعال. ولي اينجا تأكيد بر جنبه سلبي عبادت است. آنجا واژه اطاعت و پذيرش و تسليم بود، اينجا عبادتشان واژه هاي طرد و نفي را ترسيم مي كند. در توحيد ناب، تنها خداپرستي كافي نيست، بلكه نفي و طرد هرچه كه با اطاعت انسان از آفريدگارش در تضاد باشد نهفته است. از اين رو، اعمال حج بر دو جنبه ايجابي و سلبي مشتمل است.
اين اصرار بر رمي جمرات در سه روز و در هر بار با هفت سنگ، تأكيدي است بر نفي هر باطل و مبارزه با هرچه كه سمبل شرّ است، دور يا نزديك. اين سنگريزه ها و رمي جمرات، رمزي از آن پيمانهاست. نبايد از هماهنگي بين عدد دورهاي طواف و سعي و سنگريزه ها و نوبتهاي رمي جمرات غافل بود، همه اينها «هفت» بار است. اين حكمتي است كه مي توانيم موازنه شايسته نگهداري آن را توسّط خود انسانها، از آن بفهميم، توازن ميان سطح پذيرش معروف و طرد منكر. قانوني كامل و هماهنگ با همه جهات است... اما اين كه اغلب دريافت كنندگان اين قانون، از حكمت فراگير آن ناآگاهند، دل را خون مي كند. كاش اين دستها كه براي سنگ زدن به اين بناي سنگي دراز شده، همواره همه مظاهر گناه و نافرماني را طرد مي كرد، آنگاه روي زمين جايي براي شرّ نمي ماند. ولي... .
سرانجام راهي يافته و خود را به جمره نزديك ساختيم و به نزديكي مكان رسيده، به آساني سنگها را زديم و برگشتيم. در سنگ زدن به دو جمره ديگر هم چنين شد. الحمدلله.
باز هم طواف
منتظر شب بوديم تا به مكّه برگرديم و طواف حج بجا آوريم و چون مبيت (شب خوابيدن) در منا واجب است، يكي از دو راه را داشتيم: يا مي بايست عصر رفته، قبل از نيمه شب برگرديم، يا تا نصف شب منتظر بمانيم، آنگاه برويم. دوّمي را برگزيديم. يكي دو ساعت اوّل شب خوابيده، كمي بعد از نيمه شب بيدار شديم، وضو گرفته، همراه برادر مدير كاروان و پنج نفر از زنها و دو مرد به راه افتاديم. ماشيني كرايه كرديم كه ما را تا در مسجدالحرام برساند. راه، خلوت و آرام بود و ماشين هم براحتي پيش مي رفت. هرچه به مكّه نزديك تر مي شديم غبطه مي خورديم. به ميعادگاهي مي رسيديم با چند ساعت عبادت و فيض! وارد حرم شديم. هيبتش تأثير بزرگي در دلمان داشت، گويا اوّلين بار است كه وارد مي شديم. اين از ويژگيهاي اين حرم پاك است كه زائر، هر چه مكرّر به زيارت آن آيد و آن را مشاهده كند، سير نمي شود و هميشه احساس تازگي مي كند.
به طواف پرداختيم، اين بار خيلي راحت تر از بار اوّل، چون ازدحام كم بود و طواف هم آرام. طواف را بيش از حدّ انتظار، به آساني انجام داده، كنار «مقام ابراهيم» رفتيم تا نماز طواف بخوانيم. پس از آن مي بايست براي «سعي» برويم، كمي استراحت كرده، بسم الله گفتيم و به سوي صفا و مروه رفتيم و به طواف پرداختيم. راهنماي همراهمان پرچم سبزي در دست داشت و پيشاپيش ما مي رفت تا او را گم نكنيم. ولي نيازي به آن نبود. به هر حال، گاهي با دعا و گاهي با سكوت، هفت بار سعي را به پايان رسانديم. ولي آيا اعمال حج تمام شده است؟ خير! بايد «طواف نساء» انجام دهيم. اگر نبود كه اين طواف، بر گرد كعبه مقدّس و همراه با تقرّب و خشوع است، چندان علاقه اي به آن نبود، چون وجوبش پس از صرف نيروي بسياري است كه از طرف حاجي انجام گرفته است. امّا احساس قرب به آن حرم مقدّس، بر احساس خستگي غالب مي شود. طواف نساء انجام داديم، البته ازدحام بيش از نوبت اوّل بود ولي باز هم خيلي ناراحت كننده نبود. نماز واجب طواف را هم خوانديم و بدينگونه، همه اعمال حج را به پايان رسانده ايم، جز رمي جمرات روز سوّم منا.
وقتي حاجي آخرين كلمه تشهد، نماز طواف را مي گويد، چه احساس سپاسي نسبت به پروردگار به او دست مي دهد؟! احساس كردم كه از شكر اين نعمت الهي ناتوانم. سجده شكر كرديم، ولي همين شكر هم به شكري ديگر نياز دارد. بعد از نماز، همراهمان رفت تا ظرفي از آب زمزم برايمان آورد، چرا كه آن آب نمكين! گوارا است. شيريني معنوي آن، تلخي حسي آن را از ياد نوشنده مي برد. خيلي احساس تشنگي مي كرديم. از آن آب، خورديم و سيراب شديم و صورت خود را با آن شستيم، دوباره خدا را سپاس گفتيم. در همين جا بايد از همراهمان (برادر مدير) تقدير كنم، كه رفتار خوبي داشت و در آن ساعات، همه وسايل راحتي ما را فراهم كرد. خدا خيرش دهد.
خواننده مي تواند تصوّر كند كه در آن لحظه، چه قدر احتياج به استراحت داشتيم كه جز با برگشتن به منا فراهم نمي شد. هرچه به پايان شب نزديك مي شديم، راه شلوغتر مي شد. ولي بايد منتظر مي شديم، چون يكي از حجّاج كه در منا همراهمان بود، هنگام طواف، او و همسرش از ما جدا شده بودند، بايست تا بازگشت آنها صبر مي كرديم. همراهمان اينطور مي گفت. ما هم بعنوان مراعات آداب همسفري و معاشرت پذيرفتيم و به انتظار نشستيم. خيلي طول كشيد. همراهمان از آمدنشان نا اميد شد و معتقد بود كه با همسرش به منا رفته است. خسته و كوفته و بيخواب بيرون آمديم، پاي بر زمين مي كشيديم. ماشيني فراهم شد تا ما را به اوّل منا برساند، چون بخاطر ازدحام، نمي توانست عبور كند. پياده شديم و آن راه طولاني را پياده و با خستگي و بيماري طي كرديم. و ... سرانجام پيش از طلوع آفتاب به خيمه ها رسيديم. الحمدلله كه سلامتيم. گمشده خود را هم (همسر حاج آقا) يافتيم، كه در خواب عميقي فرو رفته بود، تا بيدار شود و بپرسد: چرا دير كرديد؟!... .
احتياج به خواب داشتيم. خوابيديم تا بتوانيم اعمال واجب را صحيح ادا كنيم. دو ساعت بعد براي صبحانه بيدار شديم، در حالي كه بخشي از توانمان را باز يافته بوديم.
روز سـوّم منا
روز سوّم هم مي بايست رمي جمرات كنيم. مشغول صحبت درباره بهترين وقتي بوديم كه بتوانيم براي رمي برويم كه يك عدّه از خانمها، در حالي كه از جمرات برمي گشتند وارد چادر شدند. آه و ناله همه شان از شلوغي و دشواري رسيدن به جمرات بلند بود. يكي مي گفت:
نزديك بود خفه شوم. ديگري مي گفت: يك مرگ حتمي است و... همينطور ترساندنهايي كه هرگز مستحب نيست! به اطرافم نگاه كردم، چهره ها همه ناراحت! خواهران من خيال مي كردند در محدوده رمي جمرات، تحوّل خاصّي پيش آمده و دشواري رمي جمرات به مرز مرگ و هلاكت رسيده است. خواستم اين انتظار هراس انگيز را به پايان برم، اين بود كه پيشنهاد كردم به سوي جمرات حركت كنيم. وضو گرفتيم، چون از مستحبات رمي، آن است كه انسان با وضو باشد، سپس ما پنج نفر به سوي محل جمرات حركت كرديم. كار ما آن روز، آسان تر از روز قبل بود. از دور و نزديك، هيچ نشانه اي از مرگ و هلاكت و خفگي نديديم و با خوشحالي از منطقه جمرات بيرون آمديم، چون با آن عمل، همه اعمال حج را به پايان آورده بوديم، آن هم خودمان و با اطمينان، نه بصورت وكيل گرفتن و شكّ و فراموشي! اعمال حج را آگاهانه به پايان برديم، نه جاهلانه، برمي گشتيم، آن هم با علاقه و شوق، نه رنجيده و ناراحت از چيزي، از اين رو مي خنديديم. خدا را شكر.
به خيمه برگشتيم، چادر خيلي شبيه «بازار خيري» بود كه مشتريهاي اين سه روز در اطراف پراكنده بودند و مشتريهاي ساعتهاي اخير، يكجا جمع شده، آماده بستن بار بودند. به هر حال همين كه غذا و نماز به پايان رسيد، ندا دهنده صدا كرد كه براي بازگشت به مكّه آماده شويد. ماشين ما را مي برد و ما با چشمها و انديشه هامان از اين نشانه هاي دوست داشتني خداحافظي مي كرديم. نگاه خداحافظي از محبوب، چقدر سخت است، آن هم خداحافظي بي برگشت! اين احساس، سخت ترين حالتِ جدا شونده است و انسان دوست دارد هرچه بيشتر خاطره همراه بردارد.
از خدا خواستيم قسمت كند دوباره به اينجا بياييم.
به مكّه رسيده و به همان اتاق و همان ساختمان قبلي رفتيم. اتاقمان كوچك بود و ما هفت نفر. مدير از همان اوّل پيشنهاد كرده بود دو سه نفر از ما را به اتاق ديگري ببرد، ولي چون براي من جداكردن هم اتاقي هايي كه از آغاز سفر با هم بوديم ناگوار بود، پيشنهاد را ردّ كردم و تنگي جا را به همراه آن گروه، بر وسعت جا با جدايي ترجيح دادم. به همين خاطر وسايلم را به محوّطه اي كه اتاقهاي ديگر را در برداشت برده بودم، تا كمي جا باز شود.
از اوّلين ساعات ورودمان به مكّه تا قبل از رفتن به عرفات، به خاطر سهل انگاري برخي آقايان، مشكلاتي داشتم. مثلاً يكي دنبال همسر، مادر يا خواهرش بالا مي آمد و بدون
اعلام و اجازه، وارد قسمت خانمها مي شد، بي توجّه به اين كه شايد آنجا زني در حال عبور باشد يا در يكي از اتاقها باز باشد. به نظرم سكوت در برابر آن خوشايند نبود. از مدير كاروان خواستم كه جلوگيري كند و اگر از پيامدهاي آن نگران است، اين خواسته را از طرف ما اعلام كند. امّا خود او با آغوش باز پذيرفت و در طبقه آقايان اعلام كرد: درست نيست هيچ مردي به قسمت خانمها در طبقه دوّم برود... الحمدلله مردها هم پذيرفتند. از آن پس، هر مردي كه كار داشت، پشت در آن قسمت مي ايستاد و در مي زد و هر يك از خانمها را كه كار داشت، صدا مي كرد. وضع اتاقمان در مكه اينطور بود. قسمت ما يك حمام و دو دستشويي داشت، و كاش آن حمام اصلاً نبود، چون سبب خيلي از مشكلات و اختلافات و كشمكشها شده بود... .
آب نوشيدني هم خيلي شور بود. به گمانم مدير نتوانسته بود آب نوشيدني را به اندازه كافي فراهم كند، بس كه خانمها براي شستن خود و لباسها آب مصرف مي كردند! از اين رو تلخي و شوري آب را مي چشيديم و دم نمي زديم، چرا كه اين تلخي بخاطر شيريني عبادت بود.
باز هم در مكّه
صبح روز سيزدهم در مكّه بوديم. مكه شهري است كه هر كه بر آنجا آيد، روح و جانش باز مي شود. با همه آثارش دوست داشتني است و به جان نزديكتر! نزديكي آن «غار حرا» قراردارد كه برفراز كوهي بزرگ و پرشكوه است. غار، در محلّي پايين تر از قلّه كوه در آن سو قرار دارد، با مدخلي كوچك. اين غار، همانست كه از ميان ديوارهايش مقدسترين رسالتي كه تاريخ مي شناسد، آغاز شد. سنگهايش همان سنگهاست كه به استقبال ميلاد آيين جاودانه اسلام آمد، پيامبر اكرم ـ ص ـ براي دوري از مردم و پرستش خداي يكتا به اين غار آمد، و در حالي از آنجا بيرون آمد كه رسالت آسمان را بردوش داشت. ساعتهايي كه پيامبر را درون غار دربر گرفته بود، مرز ميان تاريكي و روشني و بين زندگي و مرگ بود. چه لحظات شكوهمندي كه زمين، آغوش به روي رسالت آسمان گشود و محمّد ـ ص ـ چه گامهاي بزرگي بيرون از اين غار برداشت تا رسالت پرفروغ خويش را بر جهان سايه افكن سازد و مشعلهاي نور برافروزد و كشتي هاي نجات فراهم آورد.
آري... غار حرا، با شكافهايي در كوه در مسير رسيدن به آن غار كسي كه از آن بالا مي رود، هرچه بالاتر مي رود و شهر مكّه در چشم اندازش قرار مي گيرد، آن خطوط درهم
پيچيده ميان صخره ها را بهتر مي بيند و آنگاه در برابر حقيقتي سترگ، به خشوع مي افتد. اين حقيقت كه اسلام، از ميان همين سنگها و صخره هاي خشك سرزد تا «كَسري» را در كاخش و «هرقل» را در عزّت و شوكتش تهديد كند. زائر مكّه مي تواند مقبره قريش را هم ديدار كند، آنجا كه «خديجه»، «فاطمه بنت اسد» و نياكان و عموهاي پيامبر آرميده اند!... .
كنار قبر خديجه ايستاديم، كه جز چند سنگ كوچك روي قبر، نشاني نداشت. فكرمان به سراغ رسالتي رفت كه اين بانوي بزرگ برعهده گرفت، همچنانكه پيش از او صاحب اين رسالت، آن را به دوش كشيد و در دامان خود پروراند. آري خديجه كبري، آن كه تاريخ وي به
ما نشان مي دهد كه اگر زن بخواهد، مي تواند پشتوانه امّتها و يكي از بنيانگذارانش باشد.
كنار قبرش ايستاده، مي پرسيديم: ما كجا و خديجه كجا؟! سپس با درك فاصله بسياري كه ميان ما و اوست، از خود مي پرسيديم: آيا براستي ما مسلمانيم؟ نشانه هاي مسلماني ما چيست؟ تنها جنبه مثبت، كافي نيست كه انساني را «مسلمان» قرار دهد، چون همه عبادات واجب، براي مردم سودبخش و به نفع شخصي يا عمومي آنان است. آنچه براستي كسي را مسلمان مي سازد. و او را نشانه انتساب به اسلام مي كند، جنبه سلبي عبادات، يعني ترك چيزهايي است كه خداوند از آنها نهي كرده است. پس آيا براستي ما مسلمانيم؟
مي بايست سه روز در مدينه مي مانديم، آنگاه حركت به سوي مدينه. در روز مقرّر، براي طواف وداع به مسجدالحرام رفتيم. باران، سيل آسا مي باريد و ديوارهاي كعبه را مي شست و صحنه و منظره را شكوهي خاص و استثنايي مي بخشيد و جدايي بسيار دشوار بود، اگر نبود آرزوي بازگشتِ دوباره! كه گفته اند: «اگر وسعت آرزو نبود، زندگي تنگ مي شد».
آخـريـن طـواف
از خانه خدا بازمي گشتيم، درحالي كه به پشت سر مي نگريستيم تا آخرين نگاه را بر اين خانه محبوب بيندازيم. با هرنگاه، گويا با عشق و خداپرستي و اطاعت خالص، تجديد پيمان مي كرديم. نگاههايمان قاصد دلها بود. دلهايي كه در نزديكي، «سعادت روح» يافته بود، اكنون مي رود كه از دور، «تلخي شوق» را تجربه كند. حكايت روحهايي كه آرامش خود را يافته بودو اكنون به سوي آرزوي گمشده اش مي رود. آري... آن نگاهها، حكايتي بود كه شايد خدا براي دلهاي مشتاق و جانهاي وارسته، فراهم آورد و تحقق بخشد.
به خانه برگشتيم. امّا با صحنه آشفته اي در گوشه اي رو به رو شديم. سر و صدا و خشمي ويرانگر! ترسيديم. علّت را جويا شديم. فهميديم كه برخي حجّاج، براي نجات از فشارها و محدوديتهاي فرودگاه، به مدير كاروان پيشنهاد كرده اند كه آنان را بعداً با ماشين كوچكي جداگانه به مدينه بفرستد. برخي عكس العملهاي حساب نشده، حركت را عقب اندخته بود و برخي از پاسپورتها هم گم شده بود.
نشستيم تا اين صحنه نمايشي تمام شود! ولي فكر مي كنيد كجا نشستيم؟ همه فرشها را وسط ساختمان جمع كرده بودند تا ببرند. وسائل هم همه در روي هم تل انبار شده بود تا بار ماشين كنند. به اميد خدا روي جانمازهاي خودمان نشستيم، چون فهميديم تا پاسپورتهاي گمشده پيدا نشود، نمي توانيم از مكّه خارج شويم. اين وضع، آن حال خوشمان را كه با چشمان اشكبار، با كعبه وداع كرده بوديم به هم زد. آب هم شروع كرد به آمدن به طرف ما. ما هم وسط ميدانِ جنگي نشسته بوديم كه تيرهايش كلمات بود و گلوله هايش، سر و صدا. هرچه خواستيم اوضاع را عوض كنيم، بدتر شد، نزديك بود از عوارض آن به ما هم برسد. ناچار ساكت شديم، تا خدا چه خواهد.
ولي ... حالت روحي و اعصابمان بسيار خراب بود. بالأخره پس از چند ساعت، خبر پيدا شدن پاسپورت هاي گمشده را شنيديم. هزار مرتبه شكر. مثل پرنده اي كه از قفس آهني رها شود، سبكبال از ساختمان به طرف ماشين ها پركشيديم. روي صندليهاي خود نشستيم و با نام خدا حركت كرديم.
در راه مـدينـه
مكّه، اين حرم محبوب را ترك كرديم. امّا آن آمدن لبيكّ گويان كجا و اين رفتنِ ناراحت و خسته كجا؟... .
ساعتي پيش از اذان صبح، گفتند برويد به سوي هواپيما. خدا را شكر كرديم كه انتظار سر رسيد. هر كس در جاي خود در هواپيما مستقر شد. همچنان منتظر حركت بوديم. اميدوار بوديم كه نماز صبح را در مدينه بخوانيم، چون فاصله بين جدّه و مدينه بيش از سه ربع ساعت نبود. انتظار طول كشيد و هواپيما برنخاست. دانستيم كه اشكالي پيش آمده و بايد برطرف شود. ناراحتي برجانمان چنگ مي انداخت. لحظه شماري مي كرديم و مي ترسيديم كه وقت
سفر با وقت نماز، تعارض پيدا كند. نزديك بود پيشنهاد كنيم كه براي نماز، به زمين فرودگاه فرود آييم كه در همين لحظه مهماندار هواپيما اعلان كرد: نمي توانيم هواپيما را درست كنيم، بايد پياده شويم.
فرود آمديم و دوباره بساط خود را ميان هزاران حاجي پهن كرديم و تمام روز را آنجا گذرانديم. كمي پس از غروب، گفتند سوار هواپيما شويد. با دلهايي هراسان و نگران از اين كه مبادا هواپيما كاملاً درست نشده باشد، سوار شديم. امّا پس از چند دقيقه هواپيما فرودگاه جدّه را به سوي مدينه منوّره ترك كرد.
به مدينه رسيديم. مدينه حدود 420 كيلومتر از جدّه فاصله دارد.
مقابل قبر پيامبر ايستادم. روشنترين احساسي كه در اين حالت به انسان دست مي دهد، احساس شرم و تقصير است، چون خود را در مقابل پيشواي خود مي يابد كه بايد به او حساب پس بدهد. حساب امانتي كه آن حضرت در ميان امّت برجاي نهاد و فرمود: «من ميان شما دو چيز گرانبها امانت مي گذارم، قرآن و عترت، كه اگر به اين دو چنگ بزنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد» فكر اين كه با اين امانت، چگونه رفتار كرده، آيا به آن چنگ زده است؟ تا چه حدّ و چگونه؟ و آيا مفهوم اين «تمسّك» چنگ زدن را دريافته و دانسته است كه اطاعت و پيروي است؟
آن كه خود را عمل كننده به دعوتِ اين دو امانت بيابد و وفادار باشد، سعادتمند است، و چه سعادتي بالاتر از اين، كه خود را در برابر حرمي مشاهده مي كند كه رسول خدا درباره آن فرمود: «ميان قبر و منبر من باغي از باغهاي بهشت است.»
امّا اين سعادت براي چه كسي اتفاق مي افتد؟ سؤالي است كه كاش هر زائر بقعه مقدّس از خود بپرسد.
در مدينه، قبر ائمه اطهار در بقيع را هم زيارت كرديم. زيارتمان از پشت ديوار بقيع بود. حكومت آنجا به زنان اجازه ورود به آن بقعه پاك نمي داد. روزي چند ساعت درهاي بقيع باز مي شد، آن هم فقط براي مردان. نزديك مدينه قبر شهداي احد مسجد قبا (اوّلين مسجدي كه در اسلام ساخته شد) مسجد قبلتين و جاهاي مقدّس ديگري را هم زيارت كرديم.
صبح روز پنج شنبه، مدينه را به سوي عراق ترك كرديم.
با زباني سپاسگزار خداي متعال، بر توفيقي كه عطا كرد... .
|