متن کامل
میقات حج سال سوم شماره دهم زمستان 1373یادی از سفر پرشکوه حجّ صدرالدین افتخاری مقـدّمـه توفیق اجباری بود، چند سال پیش (1371) در مورد پس انداز کمی که داشتم از حضرت والد سؤال کردم، گفتند: به بانک بسپار، بعنوان ثبت نام
ميقات حج
سال سوم شماره دهم زمستان 1373
يادي از سفر پرشكوه حجّ
صدرالدين افتخاري
مقـدّمـه توفيق اجباري بود، چند سال پيش (1371) در مورد پس انداز كمي كه داشتم از حضرت والد سؤال كردم، گفتند: به بانك بسپار، بعنوان ثبت نام براي حجّ. گفتم: نه، چون نه توان معنوي رفتن به حجّ را دارم نه استطاعت مالي آن را، تازه نمي دانم به حجّ رفتن چقدر براي من لازم است. من اگر همين جا بتوانم وظايفم را درست انجام دهم، خيلي كار كرده ام! ديگر اين كه، اگر بروم وبرگردم و تغيير نكرده باشم، چه؟! آخر اينهمه حاجي و هنوز اينهمه... ؟!و از اين دست استدلال ها پي درپي مي آوردم. دوستان پدرم نيز آنچه مي گفتند كه: «فلاني!اين سفر رفتني است، ديدني است، عظيم است، مگر نمي بيني چقدر افراد آرزو دارند، تلاش براي رفتن مي كنند، حسرت مي خورندو...» هيچيك از اين گفته ها در من تأثيري نداشت.سرانجام پدرم آن مبلغ جزئي را از من قبول كرده، به نام من به بانك سپردند. وجالب آن كه، اسم من جزو راهيان سفر حجّ اعلام شد. در وضعي نه چندان اختياري، مرا بسيج كردند
194 |
كه بروم. وصيت نامه اي نوشتم. خداحافظي مختصري كردم و بدون اين كه عميقاً بفهمم كجا مي روم و چه مي كنم، حركت كردم. پس از ورود به فرودگاه جدّه و توقّف چند ساعته در آنجا، نيمه شب بطرف «جحفه» عازم شدم. با زائران كاروان نماز صبح را آنجا خواندم و محرم شدم... هنوز هم چيزي جز حركت، جوش و خروش و آداب و اعمال خاص همسفراني كه قبلا نيز مشرف شده بودند نمي فهميدم اما به مسائل خيلي دقيق و منظم عمل مي كردم.پس از احرام، كاروان به طرف مكه حركت كرد. وارد مكه شديم و من پس از استحمام مختصري، به طرف بيت الله حركت نمودم، از خيابان ها گذشتم، به اطراف حرم رسيدم. همه جا سفيد بود، همه چيز ساده و بي آلايش، انبوه بي شمار مردان و زنان بالباس هاي بلند سفيد! ياد صدر اسلام افتادم. رسول الله را به خاطر آوردم! دلم شروع به تپيدن كرد، وارد مسجد شدم، از لابلاي مردم گذشتم. در مورد طواف و سعي و وقوف و... خيلي شنيده بودم ولي هنوز درست چيزي نمي فهميدم. از مسجد گذشتم كه دفعتاً نگاهم به خانه كعبه افتاد! الله اكبر، الله اكبر... اوضاع بكلّي عوض شد، حال عجيبي به من دست داد. شورش غريب و شور عجيبي در من ايجاد شد... يكباره آنچه گذشته بود بيادم آمد، مقاومت ها كه مي كردم براي نيامدن به اين سفر، عجب غافل بودم! اگر نمي آمدم؟! چه محروميتي بود! چه حرماني و چه خسراني! لحظاتي بعد وحشت وجودم را فراگرفت! كه اگر سال بعد نتوانم بيايم چه مي شود؟!* * *
در ديار دوست
...از هر طرف خيل عاشقان به سوي بيت الله سرازيرند، سياه، سفيد، زرد، از هر نژاد و رنگ. مگر اين خانه سنگي و اين چهار ديواري ساده و بي آلايش چيست؟!اين جاذبه عجيب و مرموز از كجاست؟!گفتم: ابراهيم ـ ع ـ چه كرده بود كه وقتي دعا كرد: «فاجعل أفئدة من الناس تهوي اليهم...» خداوند او را اجابت كرد؟ آن هم چه اجابتي!گفت: بياد آور ابراهيم آن بنده صالح خدا را كه ميوه دلش اسماعيل را، بپاس اطاعت از امر حق به قربانگاه آورد... كارد به دست گرفت، تا فرزندش را قرباني كند كه ندا آمد...آري همان ابراهيم را مي گويم كه روزي ذريه و فرزندانش را به بيابان خشك و لم يزرع
195 |
آورد و گفت: «خدايا براي برپا داشتن نماز آوردمشان، تو دلهاي مردم را به آنها مايل گردان، تو روزي شان بخش...» استغاثه هاي ابراهيم و دعاهاي پي درپي او را بيادآور. ابراهيم و تنهايي و آنهمه دشمن را،ابراهيم و اخلاص و وسوسه هاي شيطان را،ابراهيم و نمروديان را. اينك اين عظمت بي انتها، اين شكوه وصف ناكردني همان اخلاص و صفاي پاكتر از آب و عشق بي پايان، آن اسطوره فاني في الله را بياد آورد... و بعد خواند كه:هر كه از تن بگذرد جانش دهندهر كه جان درداد جانانش دهندهر كه بي سامان شود در راه دوستدر ديار دوست سامانش دهندگفتم: آيا ما نيز مي توانيم او را بخوانيم چون ابراهيم؟گفت: همان معبودي كه به ابراهيم چنين عزّت و عظمتي عطا فرموده ما را نيز به خويش خوانده است: «أدعوني، أستجبْ لكم.»هر كه نفس بت صفت را بشكنددر دل آتش گلستانش دهندآيا در اين هجرت، او را مي خوانيم، يا اينجا نيز به خويش مشغوليم؟!اين قضيّه گذشت تا او را در مطاف ديدم كه چون پروانه گرد شمع بيت مي گردد، مكرّر و مكرّر، گفتم: چه مي كني؟ گفت: اندوه فراق را بيابان مي برم، آنقدر مي گردم تا راهي به درون پيدا كنم.
حيف از آنهمه عمر...
حسرت دوري بي عنانم كرده بود.ظلمات شب نفس، گمراهم ساخته بود. اندوه فراق بي طاقتم نموده بود. تو نمي داني از هجر او چه مي كشم... سالها گذشت و من به خويش مشغول بودم، در خواب بودم، خوابي سنگين، خواب نبود، مرگ بود، غفلت بود...به من سرمايه فراوان داده بودند كه براي كمال و سعادت خويش بكارگيرم. امّا همه را بي حاصل از دست دادم.گفتم: كدام سرمايه؟
196 |
گفت: سالها عمر به من داده بودند كه تباهش كردم بي هيچ انتفاعي، چشماني بينا داده بودند كه آنها را بر حق و حقيقت بستم و بر زخارف دنيا گشودم.گوش هايي شنوا داده بودند كه بر فرياد مظلومانه فطرت و وجدانم كه روز به روز پژمرده تر مي شد و بسوي مرگ مي رفت، بستم و نداي حق طلبي درون را نشنيدم.دلي پاك و فطرتي سالم به من داده بودند كه در كشاكش خودخواهي ها و داد و ستدهاي مادي و دنيوي بسرعت نابود مي شد و من توجّه نكردم.دست و پاهايي قدرتمند و توانا داده بودند كه بر سر ديگران كوفتم به ناحق و از ديگران ستدم به زور... از ولي نعمتم، دوستم و دوستدارم گريختم و به طرف شيطان رفتم. نور را رها كردم و به سوي ظلمت دويدم... خدا و خدايي ها را رها كردم و به دنيا چسبيدم و...سالها گذشت و تو مرا به خويش مشغول كردي، اي نفس! جز دنيا چيزي نبود، نماز خواندم امّا بطرف دنيا خواندم، روزه گرفتم امّا فقط چند ساعت آب و غذا نخوردم، آنچه دروغ و غيبت بود مرتكب شدم، از مال خود بخشيدم امّا به منّت و اذيّت ريا، باطلش كردم. آموزگار خلق بودم، امّا خود الف و باي معرفت را نشناختم...! امّا اينك از كوي يار، نسيم رحمت وزيدن گرفته است و من در بيت عتيق و مهبط وحي هستم، در خانه گرامي ترين خلق خدا، محمد مصطفي ـ ص ـ و پاك ترين گوهرهاي خزانه الهي، عترت محمّد ـ عليهم السلام ـ اينك مجالي كوتاه يافته ام، چند روزي درِ دوست به رويم باز شده است ، بايد خيلي مفلوك و بيچاره باشم كه از اين فرصت بي نظير استفاده ننمايم و آن را صرف گفت و شنود، تفريح، بازار، تجارت و سياحت كنم...!
اي نفس ...!
اي نفس!شبها را با دعا و تلاوت قرآن به روز خواهم آورد،روزها را در طواف و عبادت خواهم بود،در عرفات و منا با تحمّل و تأمّل مأنوست خواهم كرد،در مشعر محاسبه ات خواهم نمود،پس از مشعر، سنگها بر سرت خواهم كوفت،
197 |
در منا تو را با همه زشيتها و زشت خويي هايت به مسلخ خواهم برد،اي نفس به دنيا چسبيده!تو را در پيش پاي ولادت دوباره فطرتم قرباني خواهم كرد و اين بار، پاك و اميداوار، به بيت امن الهي بازخواهم گشت... وپس از آن نفس تجارت پيشه را نيز لگام خواهم زد تا هر عبادتي را به قصد دنيا انجام ندهد و در اين سرزمين مقدّس كه وجب به وجب آن جاي پاي رسول خدا و خاندان مطهّر اوست قدر حضور بداند و توفيق رستگاري را از من نگيرد...در عرفات او را ديدم كه در عين گرماي طاقت فرسا، به كار مشغول است و چون از كار اندكي فراغ مي يابد، از چادرها بيرون مي رود و زمزمه مي كند، پس از مدتي فهميدم روزه است عجبا! گرماي عرفات، فشار تشنگي و گرسنگي و روزه؟! تازه، كارگري هم مي كرد و هيچكس نمي فهميد روزه است، بيوقفه كار مي كرد و به ديگران رسيدگي مي نمود، به او گفتم: رفيق! تو هم بيا مثل ديگران قدري گردش كنيم، شبها كه در مكه و مدينه دوستان دورهم جمع مي شوند و با هم سخن مي گويند تو نيز در جمع ما شركت كن، در مكه اجناس فراواني هست، براي تهيه سوغات گاهي بيا به بازار برويم...گفت: همه ارزاني تو، من گرفتارم، دلم جاي ديگري است، گمشده دارم، بايد گمشده خود را پيدا كنم، گفت و رفت...
به بقيع مي روم
در حرم رسول خدا بوديم، او مرتب نماز مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد. اواخر شب بود قرآن را بست و كنار گذاشت و بعد نگاهي حسرت بار به ضريح رسول اكرم ـ ص ـ انداخت، سلام داد، تعظيمي كرد و به راه افتاد، چند قدم كه رفت به او گفتم: اينجا مي داني كجاست؟ مي گويند اينجا مكان مقدّسي است، اينجا...، بانگراني پرسيد: اينجا چيست؟ چه خبر بوده؟ گفتم مي گويند اينجا گل سرسبد خلقت ... پرپر شده، اينجا فاطمه...كه فريادش بلند شد به شيون، زانو زد و نشست و گريست. زمين را بوسيد و بوسيد، مي گفت: خدايا چه كشيد رسول تو، آنگاه كه فاطمه ...صبح زود كه مي رفت گفتم كجا مي روي؟ گفت: ديشب كه آن داستان را شنيدم خواب نداشتم، دلم قرار ندارد، مي روم به سراغ دوست ترين دوستان خدا! تا لااقل از ايشان مددي
198 |
گيرم و عقده دل واكنم. گفتم كجا؟ گفت: به سراغ آنها كه كريم ترين و مهربان ترين خلق خدايند. آنها كه به دشمنان خويش نيز محبّتي خداگونه دارند... آنها كه از آب زلال پاك تر، و از نسيم لطيف ترند، مي روم تا با ايشان حديث ها كنم ، و در محضرشان فيضي بجويم و اين روح تشنه و بي تاب را قطره اي آب معرفت به كام بچكانم.مي روم تا از ايشان نوري بگيرم و از سرگرداني ظلمات نفس و بردگي خويش رهايي يابم.به بقيع مي روم...