متن کامل

میقات حج سال چهارم شماره سیزدهم پاییز 1374 حاجی نامه علیرضا ذکاوتی هنگام خداحافظی، با گریه دخترک خردسالم، بغض گلویم را گرفت; قدری هم بی نظمی و تأخیر در اتوبوس وجود داشت که البته تا حدی طبیعی بود، ولی از این تعجب کردم که چرا هواپیمایی برای مس

ميقات حج
سال چهارم شماره سيزدهم پاييز 1374


حاجي نامه

عليرضا ذكاوتي

هنگام خداحافظي، با گريه دخترك خردسالم، بغض گلويم را گرفت; قدري هم بي نظمي و تأخير در اتوبوس وجود داشت كه البته تا حدي طبيعي بود، ولي از اين تعجب كردم كه چرا هواپيمايي براي مسافران شماره مشخص نكرده است و مسافران كه غالباً روستايي بودند، با هجوم همسفران را ناراحت مي كردند، البته اين حالت موقع رفتن كمتر و در برگشت بيشتر بود. جا دارد كه از اين پس مسافران را با شماره، در صندليها بنشانند. شگفت تر آن كه مهماندار هواپيما مي گفت هيچ گاه نه پيش از انقلاب و نه پس از آن، بليط حاجيها شماره نداشته است.

سرانجام بعد از حدود سه ساعت، پرنده آهنين بال در جدّه بر زمين نشست و زائران زير چادرهاي عظيم فرودگاه جدّه نشسته، تا استراحتي كنند در همان لحظات آغازين، عربها، پاكستانيها و افغانيها براي خريد، اطراف ما را گرفتند و مسافران شروع كردند به عرضه كردن پسته، زعفران، گز و تسبيح و انگشتر.

معامله، به صورت بسيار كهن، و با زبان اشاره انجام مي شد و البته غالباً بيشتر سرِ طرفِ ايراني كلاه مي رفت، چرا كه پسته حداقل كيلويي دو هزار تومان را مي داد به پانزده ريال سعودي و نمي دانست كه با آن



189


پول فقط مي تواند پنج مرتبه تاكسي سوار شود!

مسؤولان قبلا به مسافران تذكر داده بودند كه از اينگونه كارها پرهيز كنند اما كو گوش شنوا! در اين ميان منظره دردآور و ناخوشايندي نظرم را بخود جلب كرد، خانم نسبتاً جواني زعفران مي فروخت و خريداران دور او جمع شده بودند. خداوند خير دهد مسؤول كاروان را كه با پرخاش و تشر به زبان عربيِ بندري، مشتري ها را پراكنده ساخت.

سالهاست كه مدير كاروانها پيرمردها و پيرزن هاي بي دست و پا را در اين راه مي برند و بازمي گردانند. و بايد از اين جهت قدرشان را شناخت. حال كه صحبت مدير كاروانهاست اين را هم بگويم كه در كار حج يك خودگراني بزرگ محسوس است و هر بيننده هشياري مي فهمد كه اين تنها لياقت مديران و مسؤولان نيست كه امر حج را بخوبي به فرجام مي رساند بلكه همكاري و همدليِ حدود دو ميليون حاجي است كه در اين عظيم ترين مراسم مذهبي جهان، نقش اول را دارد و اگر جز اين بود، شايد هزاران نفر تلفات جاني و ميليارها تومان تلفات مالي درپي داشت.

در راه حرم

آفتاب از نيمه گذشته بود كه راهي ميقات «جُحفه» شديم. آشفتگي و گرما و سر و صدا تا حدودي طبيعي است و قابل تحمل. اتوبوسي كه در اختيار كاروان است وابسته به شركت «مغربي» است. راننده اش يك مصري نجيب است و با مسافران، مهربانانه و با محبت برخورد مي كند. شركت مغربي و چند شركت ديگر; از قبيل «ام القري»، «الجزيره»، «دلّه» «سابتكو» و ... اتوبوس هاي زيادي در اختيار دارند و به وسيله آن، زائران را جابجا مي كنند.

بريدن از دنيا

اوايل شب به «جحفه» رسيديم و مُحرم شديم. فريادهاي «لبيك» كه از اعماق جان برمي آمد، دلها را مي لرزاند. با تن خيس از غسل در حوله احرام، مي ترسيدم كه مبادا در اتوبوس روباز از باد بيابان سرما بخورم اما هنوز نيمه اول شب بود و باد گرم نه تنها آزارنده نبود كه راحت بخش هم بود.

در حريم حرم

بعد از نيمه شب به مكه رسيديم. با آن كه خسته و خواب آلوده بوديم، امّا



190


وجودمان از شوق لبريز بود. شهر مكه با خيابانهاي وسيع و چراغهاي پرنور جلوه خاصي دارد.

محلّ اقامت ما در مكه، يك ساختمان چهار طبقه بود; از شدت خستگي، در سالن طبقه اول بي حال افتاديم. از اين رو، كه همه سپيدپوش بوديم تو گويي گروهي مردگانيم كه در كنار هم آرميده ايم. ساعتي بعد چاي آوردند، و آنگاه شامي يخ كرده، چون دير رسيده بوديم. ساعت سه بعد از نيمه شب خوابيديم و چهار و نيم براي اداي فريضه صبح بيدار شديم.

بعد از صبحانه جاني گرفتيم و دسته جمعي عازم حرم شديم تا عمره تمتع به جاي آوريم. گرچه به دليل فيلم وعكس هايي كه از كعبه ديده ايم ديدار كعبه ناآشنا نيست، با اين همه ديدار «خانه خدا» به راستي روح افزا و دلگشا است، گرچه صد بار آن را ديده باشي. به گفته حافظ:

ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم *** اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما

حرم قدري خلوت بود، معلوم شد كه ساعتي پيش مراسم شستشوي كعبه انجام گرفته است. بهر حال طواف، نماز طواف، سعي بين صفا و مروه و تقصير تا نزديك ظهر طول كشيد و دسته جمعي به منزل بازگشته، از احرام بيرون آمديم. همگي خوشحاليم، چرا كه يك مرحله از اعمالمان را به سلامت و موفقيت انجام داده ايم.

در نزديك محل اقامت، مسجدي است پاكيزه، خنك و مرتّب كه مي توانيم در آن، نمازها را به جماعت بخوانيم. براي برادران اهل سنت، شركت شيعيان در نمازهاي جماعت، بسيار جالب توجه و از نمودها و جلوه هاي برادري اسلامي است. در روايات شيعه نيز بر فضيلت آن تأكيد شده است.

آگهي يا اعلاميه اي كه بر ديوار مسجد زده اند، توجّهم را جلب كرد، اعلاميه اي است بر ضد استفاده از ماهواره و نيز مضرات فيلمهاي مبتذل ويدئويي و نشان از آن داشت كه حتي صداي روحانيان وهابي كه نان خور دولت سعودي هستند درآمده و تصور مي رود كه سرانجام اين تعارض ها به برخوردي بين سختي انديشان مذهبي و تجدّد طلبان دولتي بيانجامد. شهر مكه از آنتن هاي بزرگ ماهواره و نيز مغازه هاي نوار فروشي انباشته است. اين آنتن ها تنها تصاوير برهنه و شهوت انگيز را عبور نمي دهد بلكه فرهنگ



191


غرب را با تمام زير و بم آن، ميان خانواده ها مي برد. مردم عربستان از جهت راديو هم در معرض تهاجم راديوهاي مختلف بيگانه به زبان عربي هستند. افزون بر اين، مردم عربستان با درآمد فراواني كه دارند، مي توانند زياد به مسافرت بروند و همه جا را ببينند. از اين رو، پيدايش تعارض و تضاد بين انديشه هاي كهن سياسي و فرقه اي با حقايق زندگي و ديدگاه هاي متفاوت حتمي مي نمايد; بايد منتظر بود و نتيجه را ديد. نمونه اي از اين تعارض، در موضوع توسعه توريسم توسّط دولت سعودي در سال گذشته رخ نمود. بدين سان كه در غير فصل حج و عمره براي بازديد «حرمين شريفين» بردند و اين عمل صداي روحانيان سني مذهب و حتي وهابي ها را درآورد. اشتياق مسافر غربي را به آفتاب و به مناظر شرقي در نظر بگيريد و ببنيد كه دولت عربستان در فصل زمستان به شرط آن كه با مراسم حج و عمره برخورد نكند چه درآمد هنگفتي از توريسم غربي مي تواند كسب كند. شايد به همين دليل است كه در شهر مكه و مدينه بيش از صد ساختمان بالاي ده طبقه، هم اكنون به سرعت در حالِ بالا رفتن است. اينك سؤالي كه پيش مي آيد اين است كه: اگر برنامه «توسعه توريسم» عملي شود، آيا در گستردن فرهنگ غربي در بين مردم عربستان مؤثر نخواهد بود؟ و آيا اين عمل بدون واكنش خواهد ماند؟ بگذريم.

كعبه و حج هميشه اسلام را حفظ كرده است اگر تاريخ را نگاه كنيد كعبه هميشه در اختيار كساني بوده كه به حداقل آنچه اسلام ناميده مي شود مي انديشيده اند. كمتر اتفاق افتاده كه كعبه و مكه و حج در اختيار شيعه و باطنيان باشد حتي در زماني كه حاكمان كعبه سادات حسني بودند، همان سادات حسني (يا شُرفاء) زيدي مسلك و حتي بعضاً سني مذهب بودند. اين است كه حفظ حداقل اسلام و ظاهر اسلام در مكه قدر مشترك تمام مسلمانان عالم از هر فرقه و مذهب بوده است; مانند قبله كه قدر مشترك همه مسلمانان است. اسلامي كه سياهپوست مبارز آمريكايي تا كشاورز عقب مانده تبّتي را به يكسان در بر مي گيرد. مكه كه براي عرب جاهليت امن بوده براي مسلمين نيز «حرماً امناً» و «البلد الامين» بايد باشد و اين با فرقه گرايي از هر نوع سازگار نيست. لذا حرمت كعبه همچنانكه پيشوايان بزرگ (چونان حسين بن علي ـ ع ـ در حركت تاريخي خود از مكه به سوي كوفه)



192


نشان داده اند به هر قيمت بايد محفوظ بماند. تا اين نشانه توحيد هست ما هميشه مي توانيم به حقيقت اسلام بازگرديم و اگر از آن دور شده ايم بازآييم، شايد معناي «مثابةً للناس»(1) همين باشد كه بازگشتگاه مردم است از افراط و تفريط به محور اسلام.

غروب روز سوم ذيحجه، با پله برقي به پشت بام مسجدالحرام رفتم. بسيار وسيع و با صفاست و غرق جمعيت. از بالا كه طواف كنندگان را مي بيني، در يك نگاه، درياي مواج انسانها را كه همچون باغچه اي از گل هاي رنگارنگ است. اما وقتي با آن همراه شوي; يعني نگاه را در آن رها كني طيف انساني بي نهايتي را مي بيني برگرد آن مغناطيس بزرگ، يا گردابي تمام نشدني كه گويي در كعبه فرو مي رود. كعبه، معشوقه سيه جامه ميلياردها مسلمان تا قيام قيامت است با آن حال چهره اش كه هزاران هزار انسان با آرزوي بوسيدن و يا دست ساييدن بر آن، زير دست و پا مي روند موفق نمي شوند.

مكه شهر «لا اله الا الله» و كعبه سمبل «توحيد» است. در اينجاست كه از هر سمت بايستي قبله است; زن و مرد در كنار هم نماز مي خوانند، بل گاه زن پيشتر مي ايستد و نمازها همه درست است. در اينجا، تفاوت ها و رنگ ها همه از ميان برمي خيزد. هنگام طواف زن و مرد در كنار همند تا فرق جنسيت هم لحاظ نشود.

در اين احساس يگانگي و از خود بيگانگي در هر دور كه بغضي گلوگيرت نشود و هر ركوع و سجودي كه بي اشك بگذرد مغبوني; دريغ از ذكر گفتن آنجا كه خود عين ذكر مي شوي. نماز در حجر اسماعيل محشر است; سجده كنندگان زير دست و پا را مي بيني كه بي خبر از همه چيز شانه هاي شان مي لرزد; مثل بچه گم شده اي كه مادرش را يافته و تازه بغضش تركيده، بي اختيار با تمام تن مي گريد و از هيجان و احساسات مي خواهد خفه شود. دريغ كه «الحالُ لا يدوم.»

اگر درويش در حالي بماندي *** سرِ دست از دو عالم برفشاندي

توهّم يا تصوّر، هر چه مي خواهند اسمش را بگذارند. اگر اين حالت اتصال به كل و فراتر رفتن از خود، در اينجا ميليونها بار تجربه نشده بود، اين همه سفارش «حجر اسماعيل» را نمي كردند، در اينجاست كه:

ديدار مي نمايي و پرهيز مي كني *** بازار خويش و آتشِ ما تيز مي كني


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بقره : 125



193


اين حالت برق گرفتگي را حتي عوام هم همين جور تعبير مي كنند: «سيمش وصل شده بود.» ديدم: شفته اي در سعي صفا و مروه، به آواز، غزل مي خواند و مي رفت. شايد عارفاني كه همه ساله به حج مي آمدند دنبال همين حال بودند. ممكن است بگوييد: مگر خدا همه جا نيست؟ آري; اما مجموع شرايط چنين نتيجه مي دهد كه در اينجا گِره بُغضت باز شود. آن انقطاع مصنوعي وبريدن از خانمان و وطن و مال و جامه و حتي رفيق راه ـ كه بهتر است هنگام عبادت زود رهايش كني ـ به طرف انقطاع راستين مي كشد. در اين انقطاع كه تعليمش را داده اند حقيقت و مجاز، ظاهر و باطن، ماده و معنا، جزء و كل، روح و جسم، مجمل و مفصل، مبهم و مبين، عجيب به هم آميخته است:

چند گويي اين و آن و جسم و جان *** جسم و جان و اين و آن آميخته

چند گويي آن جهان و اين جهان *** اين جهان و آن جهان آميخته

آن كه كعبه را از نزديك نديده است نمي گويم از ديدن شگفت ترين شگفتي ها، ليكن از ديدن يك شگفتي بسيار بزرگ محروم شده است. در اينجاست كه متوجه مي شوي چرا ملاصدرا براي چندمين بار مي خواسته است به حج برود و آخر در طريق حج، وفات يافته است.

و اين كه بايزيد به آن مريد گفت: «خرج حج را به من بده و هفت بار دور من بگرد و برو كه حجت مقبول است» بايد ديد كه آن مريد چه كسي بوده و براي چه مي خواسته برود؟ و اين كه آن صوفي ديگر هيزم مي برد گفتند كجا؟ گفت مي خواهم اين خانه را آتش بزنم كه مردم خدا را بپرستند. باز هم معنايي فراتر از ظاهر گزافه آن دارد چه هم خلاف عُرف است هم خلاف شرع و هم خلاف عقل. مُراد او تأكيد بر پرستش خداست و حج جز اين چيزي نيست. او با اين عربده و ستيز مي خواسته است حقيقتي را گوشزد كند. اين كه كعبه «كهنه صنم خانه اي است» و اين كه يك وقت معبد زُحل بوده منافاتي به آنچه گفتيم ندارد. كعبه نخست خانه توحيد بوده و به شرك آلوده شده و بالاخره به دست آخرين فرستاده خدا از آلايشها پاك گرديده است.

پيغمبر غالب رسوم جاهلي را منسوخ كرد جز حج را كه تصفيه فرمود. چنان توحيد محمدي پاك كننده بود كه بعضي مسلمانان سعي بين «صفا و مروه» را هم مي خواستند به كناري نهند، آيه آمد: «انّ الصفا و المروة من



194


شعائر الله فمن حجّ البيت أو اعتمر فلا جناح عليه أن يطّوّف بهما و من تطوّع خيراً فانّ الله شاكر عليم»(1) يعني كه طواف اين دو بلا اشكال است و بهتر است صدقه اي هم بدهند. باز بعضي مسلمانان مي خواستند از داد و ستد در حج، خودداري كنند; آيه آمد: «ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلا من ربكم ...»(2).

از ويژگي هاي ديگر حج محمدي اين بود كه امتيازات قريش را حذف كرد; آنان خود را «احمسي» و تافته جدا بافته مي انگاشتند، آيه: «أفيضوا من حيث أفاض الناس»(3) و آيه: «وأتُوا البيوت من أبوابها»(4) در ردّ اين پندار، نازل گرديد.

ديگر از خصوصيات حج محمدي، اعلام برائت از مشركين است: «و أذان من الله و رسوله الي الناس يوم الحج الاكبر انّ الله بريء من المشركين و رسوله.»(5) و اين تكاندنِ آخرين پندارهاي شرك آميز از مراسم حج و جدا كردن همه حساب هاست. (پاره اي از مستشرقان باقي ماندن مراسم حج را در ديانت توحيدي اسلام شگفت آور پنداشته اند) براي اعلامِ برائت از مشركان، مخصوصاً به اين نيت، سوره توبه را بار ديگر با تأمّل و توجه خواندم; (علاوه بر آن كه در ختم قرآن خوانده بودم) از باب حرف توي حرف اين را هم بگويم كه امسال برنامه برائت از مشركان هم به شكل تجمع آرام و سخنراني در عرفات و هم به صورت تظاهرات و شعار دادن در اطراف مسجدالحرام، در عصر روز دوازدهم كه حجاج از منا به مكه برمي گردند، توسط شيعيان لبنان و ديگران صورت پذيرفت. تظاهرات عصر روز دوازدهم، چون قبلا اعلام نشده بود با موفقيت بهتري تحقق يافت چه اين كه پليس خواست، خودش را جمع و جور كند، ظاهراً اذان مغرب شده بود و صف نماز بسته و مقصد انجام يافته بود، از اين رو نتوانستند كسي را دستگير كنند. بدين گونه در حج كه جامع عبادات اسلامي است، جهاد هم تجلي مي يابد. قرآن نيز كساني را كه با دعوي «سقايت حجاج» و «عمارت مسجدالحرام» خيال برتري فروختن دارند، فروتر از كساني قرار داده كه با ايمان به خدا و روز جزا «جهاد في سبيل الله» هم مي كنند.(6)

چند روزي تا حركت به سوي عرفات فرصت بود. ساعت يك بعد از ظهر به كوه «حرا» رفتيم شايد كلا از سربالايي عاجز هستم. من توان بالا رفتن را نداشتم بر دامنه كوه نشستم، دوستان رفتند در «غار حرا»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بقره : 158

2 ـ بقره : 198

3 ـ بقره : 199

4 ـ بقره : 189

5 ـ توبه : 3

6 ـ توبه : 19



195


نماز خوانده و برگشتند بعضي بچه هاي كوچك و پيرزنها هم مي رفتند. بر خلاف ديگر مساجد، مسجد اين محل، آب ندارد و خيلي كوچك است. يك آگهي هم اول كوچه نصب كرده كه لمس سنگها و بوسيدن سنگهاي اين كوه و نماز خواندن در اين كوه، جزء سنت نيست و بدعت است. اين سال، به خيال خود با مظاهر ضد توحيد مبارزه مي كنند در حاليكه دوست داشتن پيغمبر ـ ص ـ و آنچه مربوط به اوست، عين توحيد است. و جدا كردن حبّ خدا از دوستي رسول، تصور غلطي است كه در زمان پيغمبر ـ ص ـ هم داشته اند. اشتباه اينجاست كه محبت رسول الله و اهل بيت ـ عليهم السلام ـ را در عرض محبت خدا فرض مي كنند، حال آن كه اينها در طول همان محبت خدا است. «قل ان كنتم تحبون الله فاتّبعوني يحببكم الله.»(1) براي ديدن غار ثور هم خواستم بروم نشد.

تقريباً هر روز طوافي داشتيم و نماز در حجر اسماعيل.

شهر مكه مثل گذشته تاريخي اش همه مصنوعات و اشياي خوب عالم را در خود گرد آورده است و عربهاي مكه در گذشته كاسب و تاجر بودند، ليكن اكنون تن پرور شده اند و فروشندگان پاكستاني و افغاني و هندي جايگزين آنان شده اند. خيابان ها پر از مغازه هاي دلالي و بنگاه معاملاتي است. كوه ها را مي تراشند و جايش ساختمان هاي چند طبقه مي سازند. مي گفتند: دولت، براي احداث ساختمان وام هاي دراز مدت مي دهد. هتل داري و ... براي آنان راه درآمد خوبي است. صاحب خانه ما عربي است عدنان نام. وي سه زن دارد و درآمدش از اجاره دادن خانه خويش به زائران حج و عمره است. ضمناً كارگاه جوشكاري صندلي فلزي هم دارد. در اوقاتي كه زائر نيست، هر طبقه، در اختيار يكي از زنان و بچه هايش است، وقتي مسافر آمد، هر سه خانوار در قسمت انتهايي و مجزاي ساختمان جمع مي شوند. يك نوكر افغاني متأهل و يك نوكر تايلندي هم داشت كه توي گاراژ مي خوابيدند.

دكانهاي انباشته از مواد خوراكي با نام «بقّاله» و بنگاههاي صرافي و مغازه هاي فروش لوازم صوتي و نوار ويدئو و تلويزيون و ساير كالاهاي مصرفي، خيابان هاي اصلي ـ بويژه در منطقه مركزي ـ را پوشانده است. حاجي هاي آسيايي زرد پوست، امسال زياد بودند و خوب خريد مي كردند. اين يكي از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آل عمران : 31



196


مظاهر رفاه اقتصادي جديدشان است و گويي منعي چندين ساله برداشته شده كه اينطور با شور و شدت و كثرت به حج مي آيند. خيلي هم معتقد و منضبط به نظر مي آيند و مؤدب هم هستند.

از عصر روز هشتم آماده باش دادند. نماز مغرب را خوانديم و شام خورديم ولي تا ماشين حاضر شد و راه افتاد به نصف شب كشيد. البته وقوف در عرفات قدرِ واجبش از ظهر روز نهم تا مغرب است، ولي حجاج ايراني و شيعه و بعضي ديگر، براي آن كه فضيلت شب عرفه را درك كنند، زودتر مي روند. به هر حال، با احرام به عرفات رفتيم و جاگير شديم. روز نهم، تا پاي بلندي «جبل الرحمه» رفتم. مي گويند در اينجا آدم و حوا يكديگر را شناختند و توبه شان قبول شد. روز عرفه دعاي عرفه هم خوانده شد; خيلي با حال و پر معناست.

مراسم برائت به آرامي در اين روز انجام گرفت; در حالي كه روبروي «بعثه» ماشين هاي پر از كماندو توقف كرده بود.

بعد از مغرب، از عرفات به سوي مشعر حركت كرديم. حركت سنگين و گام به گام است، چون همه حجاج در اين طريق هستند. سنگ جمع كردن براي «رمي جمرات» در اينجا صورت مي گيرد. طبق فقه شيعه، سنگ ها بايد بكر باشد. زائران شيعي سنگ ها را از خاك در مي آورند يا سنگ بزرگي را مي شكنند و حدوداً به اندازه فندق در مي آورند.

«وقوف» در «مشعر»، بين طلوع سفيده صبح تا طلوع آفتاب از واجبات اين مرحله است. شايد به قول عرفا: اين وقوف اشاره اي به طي مراحل سلوك باشد. در اينجا، اتفاق خنده داري افتاد، بعد از اذان اول، روحاني ما جلو ايستاد و كنار خيابان نماز صبح خوانديم، نماز ما كه تمام شد، اذان دوم را سر دادند. يك افسر راهنمايي كه قدم مي زد و ظاهراً از اين كه ما كنار خيابان را اشغال كرده بوديم، ناراحت بود، تَشَر زد كه «لِمَ لا تصلّون؟» در حالي كه ما نماز خوانده بوديم، ولي تا آخر وقت (طلوع آفتاب) كه ما بوديم، نديديم او نماز بخواند. اين هم از نهي منكر بعضي مأموران سعودي. نظيرش را در مدينه ديدم، حدود چهار بعد از ظهر از كنار «مركز صحّي» سيّار هلال احمر سعودي مي گذشتيم، گفتيم برويم تو ببينيم با مريض ها چطور برخورد مي كنند؟ ـ البته ايراني ها نيازي به «مركز صحّي» سعودي ندارند، درمانگاه هاي ايران، بيماران غير



197


ايراني را هم مي پذيرد. ـ وقتي داخل شديم و توي صف ايستاديم، وقتِ نماز عصر بود، مأمور اسم نويسي، مي گفت: «لِمَ لا تصلّون؟» حال اين كه خودش و رفقايش نشسته بودند نوشابه مي خوردند و بگو بخند داشتند و نماز نمي خواندند. اين كه مي گويند: وقت نماز خريد و فروش موقوف مي شود، اغلب همين طور است، ولي خلافش را هم ديديم. يا اكنون عادي شده يا از اول هم به آن قرصي كه مي گويند نبوده است. به هر حال، بايد پشت و روي سكّه را ديد.

بعد از آفتاب، به سوي منا حركت كرديم اين شهرك، نزديك مكه و به آن چسبيده است و صحراي آن كه محدوده معيني دارد، مانند عرفات، تمام ظرفيت پُر مي شود. و ظاهراً آمار حجاج همين دو ميليون است. مگر اين كه ترتيبات ديگر مثل احداث ساختمان چند طبقه به جاي چادر، انديشيده شود. در گرما، به منا رسيديم و در چادرها مستقر شديم و پس از صرف صبحانه مختصري جداي از گروه، براي سرعت در كار، سه نفري راه افتاديم. به سرعت به طرف جمرات رفتيم، سيل جمعيت با اتومبيل ها كه رفت و آمد مي كرد و گرما و بوي تعفّن شديد ـ كه مُحرم نبايد از آن اظهار كراهت كند ـ درآميخته بود و راه رفتن در حال تنه زدن و فشار و گرما با بي خوابي شب و كوفتگي عرفات چنان مشكل بود كه يكي از همراهان در چهار ـ پنج كيلومتري «جمرات» واماند. او را كنار سقاخانه اي نشانديم و رفيقِ ديگر كه يازدهمين سفرش بود، قرار شد نيابتاً به جاي او «جمره عقبه» را سنگ بزند; بقيه راه را تندتر رفتيم. رسيديم به جمره عقبه ـ شيعه مرجّحاً بايد از طبقه پايين براي سنگ زدن استفاده كند ـ با آن كه بار اوّلم بود، در ازدحام شديد كارم را به نيكي به جا آوردم و شيطان را هفت بار مورد اصابت قرار دادم. فقط اميدوارم كه با نيشخند معني داري به ريشم نخنديده باشد. در آنجا يك ايراني را ديدم كه سنگ تمام كرده بود و كارش لنگ بود; مي خواست از زمين سنگ بردارد. گفتم: اينها پوكه هاي خالي و عمل كرده است، به درد نمي خورد و از آن سنگ هاي بكر «مشعر» به او تعارف كردم. گفت: اي آقا، فرقش چيه؟ گفتم: تو در خانه ات هم مي توانستي در دل خود شيطان را سنگ بزني، حال كه اينجا آمده اي آنطور كه گفته اند عمل كن. قبول كرد و چند سنگ برداشت كه خرجِ شيطان بزرگ كند. برگشتيم و رفيق اول را از كنار سقاخانه



198


برداشته راه افتاديم، ظهر بود كه به چادر رسيديم، گرما زده و از پا درآمده.

خيلي دوست داشتم كه به قربانگاه بروم و «ذبح عظيم» را ببينم، ولي در خود توان نديدم و عجله هم داشتم كه زود از احرام بيرون بيايم، از اين رو به اتفاق چند تن، به مدير كاروان وكالت داديم تا برود و به جاي تك تكِ ما قرباني با شرايط فقه شيعه بخرد و به دست ذابح شيعي با شرايطِ درست ذبح كند. اين كار ساعتي بيش طول نكشيد و ما بعد از صرف نهار (نان و هندوانه) وچاي، بعد از آن كه يقين كرديم، قرباني ما ذبح شده است، سر تراشيديم (حلق) و كلّه شستيم، و از احرام خارج شديم. آنها كه به دست خود قرباني مي كردند، احساس اداي تكليف بيشتري داشتند. يكي از آنان گفت: چشم قرباني را سرمه كشيدم، آبش دادم، يك تكه نبات در دهانش گذاشتم، بوسش كردم و به زمينش زدم و سرش را بريدم.

قيمت قرباني صبح سيصد و پنجاه ريال و ظهر سيصد ريال سعودي بود. بعد از ظهر به دويست و پنجاه ريال و عصر به دويست و بيست ريال هم رسيده بود. بعضي سالها عكس اين جريان واقع مي شود، يعني عصر، رو به گراني مي رود.

پيشتر در مكه يك آگهي از سوي بانك اسلامي ديدم كه قيمتِ دام را تعيين نموده و پيشنهاد كرده بود پول قرباني را به حساب بانك بريزند و قرباني ها دسته جمعي ذبح و يخ زده شود و براي فقراي كشورهاي مسلمان حمل گردد. ظاهر پيشنهاد بسيار معقول بود و از اتلافِ تأسف انگيز گوشت تازه جلوگيري مي شد. با روحاني و مدير كاروان مطرح كرديم، گفتند: اشكال در اينست كه اوّلا: آنان در انتخاب قرباني رعايت شرايط فقه شيعي را نمي كنند، همچنين ذابح شرايط فقه شيعي را ندارد افزون بر اين قرباني هر شخص، بايد معين باشد و به دست خود او يا نايب او ذبح شود. هزار قرباني نامعين براي هزار حاجي نامعين، مُجزي و مُكفي نيست ـ در هر حال ما طبق فقه شيعه عمل كرديم ـ بر عهده مجتهدان است كه با توجه به مآخذ و اصول، راه حل معقولي براي اين مشكل پيدا كنند. بويژه كه قرآن، تصريح فرموده است: «فكلوا منها و أطعموا البائس الفقير.»(1) گفتند: يكي از مجتهدان فتوا داده است كه اگر قرباني در منا يافت نشود شخص مي تواند تلفني با ايران تماس بگيرد كه در ساعت معين به نيابتش قرباني كنند و پس از احراز صحت وقوع

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ حج : 38



199


قرباني، حاجي مي تواند «حلق» كند. اين خوب حرفي است و گوشت به مستحق مي رسد و تلف نمي شود; جز اين كه قيد اوّلش كمتر تحقق مي يابد. آنقدر قرباني مي آورند كه زياد هم مي آيد. چنانكه گفتند: امسال چندين كاميون دامِ زنده برگرداندند.

حدود ساعت پنج بعد از ظهر، عيد قربان با لباس معمولي (بدون احرام) بيرون آمديم، تا در منا گشتي بزنيم. چادرهاي ايراني ها در جاي متوسط و بهتر از متوسط بود. محدوده حاجي هاي آفريقايي ـ چه عرب زبان و چه غير عرب زبان ـ بسيار فقيرانه و آلوده بود. همه جا دستفروش ها بساط پهن كرده بودند. سياه هاي آفريقايي غير عرب زبان، ظاهراً ـ تحت تأثير استعمار ـ از جهت حجاب، نسبت به سياه هاي عرب زبان، كمتر مقيّدند. خريد و فروش با زبان اشاره و يا همان زبان بندري و حمالي و بازاري ـ كه در ابتداي نوشته آمد ـ صورت مي گرفت. شادماني در همه چهره ها بود كه قسمت عمده كار را به جا آورده بودند. بخش مربوط به عرب ها (مصري ها، سوري ها، لبناني ها و ...) هم نسبتاً پاكيزه بود، ولي ورود و خروج به كمپها كنترل مي شد، بر خلاف كمپ ايراني ها كه آزاد بود. مصري ها و سوري ها و لبناني ها خرج هم به عهده خودشان است، بخرند و ببرند و بپزند و بخورند و بشويند. ليكن، ما از مهمان هم محترم تر بوديم. دلم مي خواست كمپ مسلمانان اروپايي و آمريكايي را ببينم; از يك شُرطه، پرسيدم؟ گفت: كارتت را ارائه بده. حاليش كردم كه تازه مُحلّ شده ام و فراموش كرده ام كارتم را در جيب بگذارم. منطقه دوري را نشان داد، ديدم وقت ندارم. به طرف چادرهاي خودمان برگشتم و شب را با وجود فشردگي و ازدحام و ناراحتي جا، نسبتاً راحت خوابيدم. نزديك صبح بيدار شدم و با يكي دو نفر براي نماز صبح به طرف مسجد «خيف» راه افتاديم. هوا خنك و نسبتاً خلوت بود، ولي مسجد خيف مالامال از جمعيت. به هر شكل نمازي خوانديم و بيرون آمديم و به طرف جمرات رفتيم. طبق فقه شيعه بايد منتظر بود تا آفتاب بزند، بعد از طلوع خورشيد، جمره «صغري» و «وسطي» و «كبري» را به ترتيب هر كدام را هفت سنگ زديم و ديديم كه اصابت كرد. در پاي جمره بزرگ، شايد از اين بابت كه ديروز هم سنگش زده بودم، سنگي به ملايمت به پشت گردنم خورد; اما يك حاج آقاي بازاري، سنگ بزرگي به پيشانيش خورده و حسابي شكسته و خونين



200


شده بود. ماندن در منا از غروب تا نصف شب الزامي است. بعضي صبح ها به مكه مي رفتند ـ براي اعمال يا خريد يا استراحت ـ و به موقع برمي گشتند. ما در منا مانديم. بعد از ظهر روز يازدهم، به گردش در شهر پرداختيم. منا غالباً چادر است، اما قدري ساختمان هم دارد. به طرف پاكيزه تر و آبادتر شهر رفتم. كمپ خودِ حجاج سعودي و اروپايي ها و آمريكايي هاي مسلمان، بسيار پاكيزه و اعياني است. از لجن و قاذورات و دست فروشان مزاحم خبري نيست. حجاج سعودي را ديدم كه با اتومبيل هاي مجلل آمده بودند، زن و مرد و پير و جوان مثل اين كه بخواهند به تفرج صحرا بروند. قدم زنان از راه بالا كه كم ازدحام و حتي مصفّاست به طرف جمرات مي رفتند. بعضي جوان ترها آدامس مي جويدند و سيگار مي كشيدند. مسن ترها با وقاري كه لازمه عبادت است راه مي پيمودند. بعضي ها در راه نوشابه سبيل مي كردند.

در مراسم توحيدي حج، طبقاتي بودن محسوس است. يك مقايسه گذرا ميان كمپ پاكستانيها و خود سعوديها، حقيقت را نشان مي دهد. الآن هم در نظرم عبور مي كنند: سياهان خوش قلب و آرام، پاكستاني ها با صداي نازك و متضرع، افغاني هاي زبان باز و احياناً پرخاشجو، اين دسته عموماً فقيرند. ترك ها خشن و مغرور راه مي روند، امّا در حرم و مراسم عبادت خاشع هستند. عرب هاي سعودي بيشتر متفرعن اند تا كي باد ثروت خالي شود؟! حالا پول دارند و باد كرده اند و نمي دانند كه به قيمت فقر سياهان در نيجريه، سعودي دارد نفت را بي حساب حراج مي كند. حالا شايد نظم نو جهاني خوابي هم براي دوشيدن بقيه پس اندازهايشان و صاف كردن حساب ها ديده باشد. الآن كه پول سعودي با دلار همسو تثبيت شده است. بايد ديد مجموع شرايط داخلي و خارجي به كجا مي كشد؟

شب دوازدهم را هم مي گذرانديم. صبح باز هم نماز را در مسجد خيف خواندم. پيغمبر در اين مسجد نماز گزارده و متبرك است. بعد از نماز، خواستم استراحتي بكنم، عربي تكانم داد،در حالي كه پهلوي من عرب ديگري خوابيده بود. بحث نكردم، برخاستم و آرام آرام به سوي جمرات راه افتادم كه براي آخرين بار، هر سه ستون شيطان را سنگ بزنم. پشت بام را هم رفتم تماشا كردم، خلوت و دلباز و گشاده است. عرب ها و خارجي ها خودشان از اينجا سنگ مي زنند.



201


سالن پايين هميشه پر از گرد و خاك و هواي گرفته است، با آن كه تهويه هاي بسيار قوي در آن كار مي كند. بعد از طلوع آفتاب، به پايين رفتم سنگ ها را زدم. پاي جمره وسطي وسط جمعيت گير كردم و كم مانده بود زير پا بروم، همتي كردم و با ياد خدا، خود را از منگنه بيرون كشيدم، تنم به تمام معنا خيس عرق، پاچه شلوارم تا نزديك زانو پاره شده بود اما پاي استخوانيم، دم پايي را محفوظ نگه داشته بود. آن راه هشت نه كيلومتري برگشت را كه نمي توانستم پابرهنه برگردم. تا گير نكرده باشي نمي داني من چه مي گويم. در هر حال، به خير گذشت. «جمره كبري» را با موفقيت از دور، زدم. باز هم، به چند ايراني بقيه سنگ هايم را هديه دادم و فارغ البال براي صبحانه بازگشتم. خواب مختصري بعد از صبحانه حالم را جا آورد. ولي تمام هيكلم عرق آلوده است. البته هنوز نمي توان اظهار نفرت كرد; براي همين تو را آورده است كه شاخت را بشكند، منيّتت را خُرد كرد، زير پا بشوي، دست از پا خطا نكني، قسم نخوري، فحش ندهي، به محيط زيست لطمه نزني، به جانور و گياه صدمه نزني، زينت نكني، عطر نزني، در آينه خود را نبيني، به لذّت جنسي نيانديشي، سر برهنه باشي، دوخته نپوشي، يك رنگ باشي. آخر عيد قربان البته ما مُحلّ شده بوديم; ولي حال و هواي احرام در سر ما بود و هنوز اعمالي باقي داشتيم كه بايست در مسجدالحرام صورت پذيرد. بعد از ظهر دوازدهم، با اتوبوس به طرف مكه حركت كرديم باز هم قدم به قدم. كاش پياده مي رفتيم. پياده ها يكي دو ساعته به منزل رسيدند و سواره ها سه چهار ساعته. منزل ايراني ها اكثر در منطقه «عزيزيّه» بود كه نزديك منا است عده اي هم ظاهراً در «كعكيه» بودند كه در مسير «غار ثور» است. ايراني ها را معلوم است كه چرا دور از حرم مسكن داده اند. البته «عزيزيّه» تازه ساز و پاكيزه است و از محلاّت خوب مكه محسوب مي شود. «جامعة ام القري» يا دانشگاه ديني و چند كتاب فروشي در همين منطقه است و كوي دانشجويان در اطراف خيابان دانشگاه واقع است.

ما به منزل رسيديم و به استراحت پرداختيم. عمليات شب نهم تا عصر دوازدهم با كم خوراكي و كم خوابي و گرما و زندگي فشرده در چادر و محيط آلوده، بسيار سنگين است و بعضي را از پا مي افكند. به محض رسيدن به منزل «عدنان»، كاروان به



202


استراحت پرداخت. من حمام كردم و آلودگي ها را در حد توان زدودم و خوابيدم.

روز سيزدهم، اول صبح، براي «طواف» و «نماز طواف» و «سعي» و «تقصير» سپس «طواف نساء» و «نماز طواف نساء» رفتيم. تمام اين كارها را به سرعت و شوق به جاي آورديم و حاجي شديم، بحمدالله. ازدحام غريبي بود و هيچ نسبتي با مكه هفته پيش نداشت. ظرف آب هرگز از دستم جدا نمي شد. در يكي از طواف ها كه به ساعات گرم برخورد، در يك فشار و تلاطم عجيب، جواني را ديدم كه مادر پيرش را ميان بازو گرفته طواف مي داد و پيرزن از گرما و ضعف داشت غش مي كرد، بي معطّلي و بي خبر آب را به سرش خالي كردم. مثل ماهي كه از روي خاك برداري ودر آب بياندازي زنده شد و جوان كه هاج و واج شده بود، ممنون گرديد.

در بازگشت به خانه كه عمداً پياده آمدم، باز ظرف آب را پر كردم و راه افتادم، در راه پيرمردي را ديدم از گرما له له مي زد او را هم به همان ترتيب سر حال آوردم و كلّي با او شوخي كردم; دو سه روز بعد، در طواف مستحبّيِ «عمره مفرده» دست بر دوشم زد و آشنايي داد.

در كتاب فروشي ها گشتي زدم. كتاب خيلي گران است تقريباً هر ده، پانزده صفحه را يك ريال قيمت زده اند. به جز كتاب هاي عمومي ـ مثلا تاريخ طبري يا شرح صحيح بخاري يا سيره حلبيه ـ كه همه جا يافت مي شود. يك مشت نشريه بازاري بود از قبيل آيين آشپزي، چگونه سلامت رواني خود را حفظ كنيم؟ كتابهاي ساده اي در معرفي قهرمانان عرب و اسلام، آموزش كامپيوتر، و ... كتابهايي هم بود با سليقه و انديشه حاكم بر عربستان، بر ضد فرقه هاي مذهبي ـ و غالباً بر ضد شيعه ـ بر ضدّ عَلَمانيه (يعني حكومت لائيك) و بر ضد هر نوع تجدد و ترقي طلبي. در واقع آنجا جمود و تحجّر تبليغ مي شود.

زرگري ها غوغاست و حضورِ من از همه خنده دارتر، چون پولم براي خريد هداياي معمولي براي خانواده خودم هم به زور مي رسد.

يك لطيفه ادبي هم اينجا بياورم: به مغازه اي رفتم فروشنده اش پاكستاني بود. دو سه بار جنسي را كه مي خواستم زير و رو كردم و روي قيمت چانه زدم و آخر نخريدم و بيرون آمدم و گفتم: «عُذراً» فوري افزود: «أو نُذْراً»! دانستم از خودش نيست، از يك



203


اديب شنيده ولي خوب و به جا خرجش كرد.

روز چهاردهم ذي حجه رفتيم به «تنعيم» و براي عمره مفرده مستحبي مُحرم شديم و در ماشين سرباز نشسته به مسجدالحرام آمديم. ـ تمام كارها به سرعت انجام شد ـ و ثواب آن را به شخص منظور هديه كردم. در بازگشت كه باز پياده آمدم ـ كه اين پياده روي اگر از آفتاب صدمه نبيني كاملا مفيد است ـ از تونل مخصوص پياده روها گذشتم. ـ دو تا تونل است، يكي براي روندگان يكي براي آيندگان و عرب ها به تونل «نَفَق» مي گويند كه در اصل به معناي سوراخ موش است ـ در اين تونل هواكش هاي قوي كار گذاشته شده، و خيلي كمك به عبور و مرور مي كند. روي ديوارها كلمات فارسي هم گاه ديده مي شد كه با گچ و زغال نوشته بودند زير پا پاره هاي ورقِ بازي هم ديدم. ظاهراً عبارات فارسي كار افغاني ها بود. در مورد كلمه «نَفَق» به يك شوفر تاكسي گفتم: «لِمَ يسمون التونل بالنفق، النفق حُجْراً للفأرة، و الفأرة هي التي تأكلها الهرّة.» سجع اخير را تكرار كرد و خوشش آمد و «أيه» گفت. پارك ها و درخت هايي كه در مكه هست، با زحمت و خرج زياد تهيه شده حتي خاكش را از بيرون آورده اند.

روز ديگر هم از فرصت استفاده كرده به «تنعيم» رفتم و بار ديگر مُحرم شدم و عمره مفرده مستحبي، رجاءاً، به جاي آوردم و ثوابش را براي شخص ديگري هديه كردم. در بازگشت كه نيز پياده مي آمدم و حوله خيس را بر سر كشيده بودم، جواني ايراني را ديدم كه زير آفتاب مي رفت و در آفتاب ده صبح از گرما كاملا متأذّي بود، به شيوه خودم سر حالش آوردم. خيلي ممنون شد و دستي داد. معلوم شد بچه شهركرد است و به عنوان خدمه آمده. همو به من خبر داد كه بعد از ظهر روز دوازدهم شيعيان لبنان هنگام عصر در اطراف مسجدالحرام تظاهرات كرده «مرگ بر آمريكا» و «مرگ بر اسرائيل» گفته اند. بعدها بازرس «بعثه» كه به كاروان ما هم مي آمد خبر را تأييد كرد.

كلمه «تنعيم» كه نام مسجدي است در حومه مكه و يك وقت خارج شهر بوده است، قبلا در شعر «ناصر خسرو» و شعر «ابن عربي» برايم آشنا بود. ظاهراً اهل مكه از اينجا مُحرم مي شوند. گفتند قبلا مسجدي مخروبه بود. اخيراً احياء و بازسازي كرده اند از جهت آب، هر دو روزي كه ما رفتيم وضع خوبي نداشت. ولي ظاهر شكوهمندي دارد.



204


در ايام مكه با آن كه وقت كم داشتم (بحمدالله) قرآني ختم كردم و بيشترش را در بيت الحرام خواندم. طواف مستحب زياد به جاي آوردم. در طواف، صحنه هاي جالبي پيش مي آمد. هر وقت دو نفر نزاع مي كردند، با عبارت: «لا جدال في الحج» آنان را از اين كار بر حذر مي داشتم. گاه هر دو نفر و هر سه نفر روبوسي مي كرديم. يك روز صبح، تُرك ميان سال تنومندي را ديدم كه عيال خود را ميان دو بازو گرفته طواف مي داد. شايد دست كسي به زنش خورده بود كه داد و فرياد مي كرد، گفتم: «لا جدال في الحج» بانگ زد: «آروادي باسدي، لا جدال في الحج؟!» دو سه ايراني و ترك كه دور و بر بودند خنده شان گرفت.

يك روز سياهپوست پر زوري ندانسته پاي يكي را لگد كرده بود و آن يكي داد مي زد و سياهپوست داشت عصباني مي شد، به شانه لخت و خيس از عرقش زدم و گفتم: «لا جدال في الحج» گفت: «لا جدال في الحج» طرف را بوسيد و اشك از چشم هر دوشان سرازير شد و من هم گريه را رها كردم. سياه ها خيلي خوش قلب و بي شيله پيله اند. بي اختيار، ياد بلال، آن موحّد پيشگام مي افتي، و اين كه پيغمبر «اسهدِ» او را بر «اشهد» ديگران ترجيح مي داد، و اين كه بلال بعد از پيغمبر براي كسي اذان نگفت و ... .

زردها هم زياد بودند. اسلام رنگين پوست ها را ربوده است. اين كه قرشي بر حبشي برتري ندارد و اين كه همه خاكزاده ايم و خاكي بر خاكي برتري ندارد، براي رنگين پوستِ تحقير شده مفهوم تر است. خيلي از عرب ها متأسفانه هنوز «حميّتِ جاهليت» خود را دارند. يك روز صبح در طواف، كساني خود را به مقام ابراهيم مي چسباندند و آن را مي بوسيدند; عربي داد زد: «حرام، حرام.» آرام به او گفتم: من اين كار را نكردم و نمي كنم، اما تو چرا مي گويي حرام است؟ اينها براي خدا اين كار را مي كنند. گفت: براي خدا آنطور بايد عمل كرد كه در سنت آمده است. خواستم چيزي بگويم، لج كرد و رفت. بيشتر روي ايراني ها حساسيّت دارند. اگر ترك يا سياهپوست و يا زردپوست كارهاي ـ به نظر آنها ـ بدعت آميز يا به تعبير كوته فكرانه شان شرك آميز بكند، زياد سر به سرش نمي گذارند; ولي روي شيعه ايراني حساسيت دارند; چه در مكه چه در مدينه، اين محسوس بود. البته از اين طرف هم جبهه گيري هست. بر عهده علماي



205


مذاهب اسلامي است كه عوام را با تعصباتشان برنيانگيزند، و انصافاً در سال هاي اخير، تعليماتي كه به حجاج شيعه ايراني داده مي شود در جهت تقريب و اخوت اسلامي است. من حُسنِ اثر شركت در جماعات اهل سُنت و اقتداي به ايشان را كراراً به چشم ديدم. آن كوردلاني كه از جدايي قلبي مسلمانان سود مي برند، قشر گرايي هاي جاهلانه را از هر سو دامن مي زنند. عاقلان و خيرخواهان، ضمن آن كه نمي خواهند چندگانه باشيم، چندگونگي را مي توانند تحمل كنند.

بالاخره راهي مدينه مي شويم. از شهر «لا اله الا الله» به شهر «محمد رسول الله ـ ص ـ» مي رويم. ازدحام جاده و كنترل مكرر گذرنامه ها، باعث مي شود كه راه، حدود دوازده ساعت طول بكشد. نهاري و استراحتي و حرم رسول الله ـ ص ـ . مردم مدينه، با شيعيان هم دل ترند; چون شيعه هم دارد اما مأموران آنجا خشك تر و گاه بي ادب ترند. در زيارتِ اول كفشم را از كفش كَن بردند، كفشي كه در طواف ها و رمي جمرات و آن همه رفت و آمد حرم، گم نشده بود و باهم رفيق شده بوديم، يك جفت دم پايي پلاستيك بود، كه روي تقاطع دو تسمه اش را هم به اندازه يك سكّه سوراخ كرده بودم. شايد گم شدن كفش، اشارتي بود كه: «فاخلع نعليك.»

دم غروب، رفتيم بقيع غريب. چقدر غمناك است. حقيقتاً قبرستان است.

باز فردا صبح، حرم رسول الله ـ ص ـ، سپس بقيع. ايراني ها گروه گروه، مجلس ذكر و زيارت داير كرده اند. جمعيت كه زياد شد، مأمور آنان را متفرق مي كند. شيعه اين گونه خوش دارد كه به گوشه ديواري كز و ندبه كند و بغض خود را بتركاند. مأموران سعودي چه با «انيفورم» و چه با «چفيه عگال» با نگاهِ سرد و گاهي مسخره آميز ليكن دقيق، ايراني ها را در نظر دارند. زائري مي پرسد: اينجا قبر «زوجات رسول الله» است؟ مأمور شخصي پوش مي گويد: «ان شاء الله» من براي امتحان از ديگري پرسيدم: «اينجا قبر ام البنين است؟ گفت: «الله أعلم، و من ام البنين؟»

كنار قبر چهار امام (امام حسن، امام سجاد، امام باقر، امام صادق ـ عليهم السلام ـ ) هميشه صف فشرده اي از زوار هست و زيارتنامه مي خوانند. بقيع از اذان صبح تا ساعت هشت و از نماز عصر تا مغرب باز است. اما بقيع، مشتري بيست و چهار



206


ساعته دارد. مخصوصاً شبها مي روند پشت ديوار، دعا مي خوانند و ذكر مصيبت و گريه مي كنند; همچنين صبح ها. زيارتنامه خوان عرب هم هست، عين زيارتنامه خوان هاي قم و حضرت عبد العظيم ـ ع ـ و مشهد. وقتي شروع مي كند به خواندن، اگر دور و برش قيافه ترك و افغاني ببيند، بعد از سلام بر پيغمبر و صحابه و زوجات رسول، مي گويد: «السلام عليك يا عثمان بن عفان.» و اگر قيافه ايراني ببيند، مي گويد: «السلام عليك يا حسن بن علي، السلام عليك يا علي بن الحسين، السلام عليك يا محمد بن علي الباقر، السلام عليك يا جعفر بن محمد و رحمة الله.» و پولي مي گيرد و يك عده مشتري ديگر تور مي كند. روي سه موضوع حساسيت دارند: قبرها را لمس و بوس نكنيد، خاك برنداريد، صدا به روضه خاني و گريه و زاري بلند نكنيد. وگرنه با زيارتنامه خواندنِ آهسته كاري ندارند. شيعه اصرار دارد پشت ديوار بقيع نماز بخواند. چه بهتر كه صد قدم آنطرفتر در صحن مسجد و حرم پيغمبر بخواند و هزاران برابر بيشتر ثواب ببرد. اينها را مسؤولان هم گوشزد مي كنند اما خيلي ها نمي پذيرند. در كنار مجلس مصيبتي در بقيع ايستادم خواننده، با صداي خوش و غم باري مي خواند، معلوم نبود چه كسي مي خواند; بعد صدا عوض شد; باز صدا عوض شد. مأمور آمد و جمعيت را پراكند. ولي نفهميد چه كسي مي خواند. مأمورها مختلف بودند، گاهي كسي حتي مفاتيح را توي حرم مي برد; گاهي حتي كتاب دعاي مُجاز چاپ شده به وسيله معاونت آموزش و تحقيقات بعثه مقام معظم رهبري و تأييد شده مقامات سعودي را هم مي گرفتند. يك روز هم ديدم چند ايراني را از صف اول نماز به صف هاي پشت سر روانه كردند. متانت ايراني ها قابل درك و محسوس بود، تحسين كردم.

مدينه، نسبت به مكه ييلاقي است. اما مي گويند: آب مكه ـ آبي كه در مكه مي خورديم و از چاههاي راه طائف مي آورند ـ بهتر و سبك تر بوده است. احساس كردم، داريم مريض مي شويم. علت هوا به هوا شدن و آب به آب شدن مجدد است و اين كه مقاومت بدنها و اراده ها كمتر شده.

زيارتِ وداع در حرم و بقيع خوانديم كه شب بازگشت بايد به سوي جده حركت كنيم. رانندگي بي روال يك راننده ميني بوس كه مثل موشك عمودي زد وسط اتوبوس ما، و تقصير با وي بود، ما را يك ساعت معطل كرد. بارها به اتوبوس ديگري منتقل شد.



207


راننده خوابزده و بداخلاق، ماشينش يكي دو ساعت بعد خراب شد و از حركت بازماند. سه ساعت طول كشيد تا اتوبوس ديگري آمد و باز هم بارها را به آن منتقل كردند و اين يكي تيپ خپله خوشرويي بود، هر سه مصري. به هر حال حدود ساعت يازده به فرودگاه جدّه رسيديم و به زور زير چادرها جايي پيدا كرديم و مستقر شديم. ساعت حركتمان دوازده شب است. ناهار را در تنگي جا خورديم. مسافران به تدريج سوار مي شوند و مي روند و جا باز مي شود. بعد از ظهر، جاي باصفايي گيرمان آمد. دم غروب، بعد از تحويل بارها، توانستيم گشتي در بازارچه فرودگاه جدّه بزنيم. ته مانده جيب حاجي را اينجا خالي مي كنند. كمپاني وينستون با هر بكس سيگار وينستون يك فندك چيني قشنگ و يك ساعت بچگانه جايزه مي دهد. به همراه يك شماره كه قرعه كشي كند و جايزه اضافي هم بدهد.

اين را براي آن نوشتم كه يك روز صبح، امام جماعت مسجدالحرام بعد از نماز صبح نشسته بود به مسأله گفتن و سؤال جواب دادن، عده اي دور و برش ايستاده بودند. در ميان سخنانش گفت: دخانيات حرام است (بدعت است، اتلاف مال است، ضرر جسمي دارد.) من پرسيدم: «لِمَ لا يمنعون بيعه و شرائه؟» پاسخ نداد. تكرار كردم، پاسخ نداد. بار ديگر پرسيدم: «لم لا تمنعون بيعه و شرائه؟» بازهم پاسخي نداد. دانستم نمي خواهد پاسخ دهد. پاسخم را در جده گرفتم.

موقع سوار شدن به هواپيما، حجاج بيت الله خيلي بي حوصلگي به خرج دادند و صحنه اسف انگيزي از زرنگي هاي بي معنا پديد آمد. معلوم نيست چرا يك شماره، روي بليط هر كس نمي زنند كه جاي نشستنش معلوم باشد. حاج عزت الله، با آن هيبت و هيأت در سرتاسر راهروِ هواپيما، حاجيه گلنسابگم را جستجو نكند و دو حاجي سر صندلي باهم گلاويز نشوند. پيرزني هم اصرار داشت نامحرم در صندلي پهلويش ننشيند و آخرش با وساطت خانم مهماندار، يك پيرمرد مريض را پذيرفت پهلويش بنشيند به شرطي كه پيرمرد رويش را حتماً عكس طرف او ـ يعني طرف اينجانب ـ بگرداند.

هواپيما بدون تشريفات از جا كند. من آنقدر خرد و خسته بودم كه چشم بستم و به خواب رفتم، وقتي بيدار شدم هواپيما داشت در مهرآباد فرود مي آمد. پياده شديم.



208


تحويل ساك و نماز صبحِ مسافري من، همه اش شد، بيست دقيقه. چون نه استقبال چي داشتم نه پاي بند. مثل برق خودم را به ولايت رساندم. در حياط را كه كوبيدم، كسي احتمال نمي داد من هستم. اگر يكي از دعاهايم مستجاب شده باشد خيلي خوب است. چه رسد به اين كه انتظار استجابت همه اش را دارم.



| شناسه مطلب: 80518