فصلنامه ميقات حج
سال هشتم شماره سي و ششم تابستان 1380
غير از خدا هيچكس نبود
مشقهاي سفر حج
محمّد اسفندياري
در سال 1379 شمسي، كه به سال قمري 1421 سال از هجرت پيامبر از مكّه گذشته بود، مرا هجرت به مكّه افتاد و اين دعايم مستجاب شد: «اَللّهُمَّ ارْزُقْنيحَجَّ بَيْتِكَ الْحَرامِ». در آن سفر به تنها چيزي كه نمي انديشيدم، نگارش سفرنامه بود. آن هم بدين دليل كه عصر سفرنامه نويسي را سپري شده مي دانم و چنين مي پندارم كه رسانه هاي گروهي و خبرگزاران بدين مهم اهتمام ميورزند و لذا بايد چيزي نوشت كه ديگري نمي نويسد. امّا براي من، كه قلم انگشت ششم است، مگر امكان قطع انگشت بود؟ اين بود كه هرگاه فراغتي از عبادت حاصل مي شد، مي نوشتم و مي نوشتم و مي پنداشتم كه بدين آيه جامه عمل مي پوشم: " فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ " .
چون از ديار يار برگشتم و در سياهه هايم نگاهي ديگر افكندم، آنچه حسب حال بود و حكايت شور و اشتياق خويش، در آب افكندم. گفتم خواننده را چه فايدت كه تجربه هاي شخصي و احساسات فردي مرا بداند و بخواند؟ امّا آنچه از نوشته هايم در آب نرفت، همين است كه در مركّب فرو رفته و اميد كه به يك بار خواندن بيرزد.
عنوان فرعي اين اوراق را «مشق هاي سفر حج» نهادم تا انتظار خواننده را پايين بياورم; زيرا اين نوشته ها در سفر و بدون دسترسي به منابع فراهم آمده است و نبايد انتظار داشت كه جز سياه مشقي بيش نباشد.
1 . انشراح : 7
--[152]--
فصل حج
... و اينك برگي ديگر از دفتر زندگي ما ورق مي خورد و به حج مي رويم.
ديگر كسي را نمي سزد كه بگويد: «به كجا چنين شتابان؟» زيرا به آنجا مي رويم كه آسمانش نه اين رنگ است و كرّوبيان، صف در صف، ايستاده اند.
«پلّه پلّه تا ملاقات خدا» مي رويم; با نردباني كه پايه اش در خانه يكايك خداباوران است و سوي ديگرش در خانه خدا; خانه آزاد شده، خانه اي كه هيچكس مالك آن نيست و از آنِ همه است.
به زيارت خانه خدا مي رويم، خداي همه خانه ها، خداي همه خلق كه آغوش براي جملگي گشوده است تا سر بر سينه او نهند و مُهرِ مِهرِ او را بر دل و سينه زنند.
به حريمِ حرمِ خدا گام مي نهيم، آنجا كه پيامبران گام نهاده اند: آدم، ابراهيم، محمد; به آنجا قدم مي گذاريم كه قدمگاه خداباوران بوده است و سزاست كه در آنجا سر بگذاريم.
ديار خود را مي گذاريم و ديار يار را بر مي گزينيم، بلكه يار را. پس خود را مي گذاريم و يار را بر مي گزينيم تا گزينه يار شويم.
به حج مي رويم، با شرم و شوق. شرم از آنچه كرده ايم و شوق به آنچه خواهيم كرد. مي رويم تا تجديد شخصيّت كنيم و پوستي ديگر اندازيم و پيش از آنكه بميريم، بميريم و با تولّدي ديگر، نوزايي خويش را جشن بگيريم.
كوي دوست را آهنگ مي كنيم تا سر بر خاك بگذاريم و دل از خاك برداريم و از همه تمنّيات و تعلّقات آزاد شويم و بر هر چه كه هست، چهار تكبير زنيم.
به آنجا مي رويم كه خداوند ميزبان و حج گزار ميهمان است و سفره اش را پير پيامبران گسترده و مائده هاي آسماني و شراب هاي روحاني آن را رحمت جهانيان برنهاده است; باشد كه با هر نواله اي، جان را فربه سازيم و با هر قدحي، دل را طراوت بخشيم.
مي رويم تا با خدا بيعت كنيم و از بيعت غير او تن زنيم. به مقام ابراهيم برسيم و توان ايثار اسماعيل را بيابيم و سعي را از هاجر بياموزيم.
مي رويم تا از گناهان هجرت كنيم و جهاد با نفس. آنك چندان رويينه تن شويم كه شيطان را رمي كنيم و در سه جبهه با زر و زور و تزوير بستيزيم.
به عرصه نيايش و صحنه نمايش مي رويم; صحنه نمايش توحيد و نيايش به آستان
--[153]--
او. ايستادن بي نهايت كوچك در برابر بي نهايت بزرگ و جذب كاه در كهربا.
جامه دنيا را بر مي كنيم; جامه اي كه ديگر تنها تن پوش نيست، بلكه وسيله جلوه فروشي و تفاخر شده است. جامه فخر را از خود جدا مي كنيم تا از هم جدا نشويم و يكرنگ گرديم و به رنگ خدا درآييم. بي جلوه مي شويم تا ياراي تماشاي كسي را بيابيم كه با صد هزار جلوه بيرون آمده است.
مسير و مصير خود را خدا مي كنيم و لبّيك مي گوييم، لبّيك.
برگرد خانه دوست
... و اينك به مكّه گام نهاده ايم; به آنجا كه با سر دويده ايم تا گام نهيم; به شهري كه بر آن امنيّت سايه گستر است; مادرِ شهرهاي جهان; مادري كه هزاران سال از عمر او سپري شده و خلقي واله آن است.
آري، به مكّه آمده ايم، امّا نمي خواهيم سير بي سلوك كنيم. بدين رو از همه ديدني هاي آن چشم مي پوشيم و فقط به خانه خدا چشم مي دوزيم. نيم نگاهي هم به تكنولوژي و ساختمان هاي آسمانخراش آن نمي كنيم و به سوي خانه اي مي رويم كه نه تكنولوژي، بلكه ايدئولوژي آن را بنا كرده و نه تنها آسمانخراش نيست، كه در گودالي بنا شده است. گودالي كه رفيع ترين نقطه زمين است و بناي بر آن بلندترين بناست و تو گويي آسمان در زير آن گنجانده شده و هيچگاه از باد و باران گزند نمي بيند.
رسيدن به مكّه همان و رهنمون شدن به كعبه نيز همان. بيدرنگ آنجا را در كانون توجّه خويش قرار مي دهيم تا غبار از دل بزداييم. به خانه خدا مي رويم، خانه خلق، خانه ديرينه و از مالكيّت اين و آن رهيده. خانه اي كه در قباله احدي نيست و از آنِ خداوند احد است و براي جمهور خلق.
به خانه خدا مي رسيم و خود را چون پروانه اي مي كنيم و دور آن مي گرديم تا خدا از آن ما گردد; «مَنْ كانَ لِلّهِ كانَ اللّهُ مَعَهُ». خود را در برابر خدا كوچك و كوچك مي كنيم; به كوچكي يك پروانه و به زيبايي همان. خود را در برابر او كوچك مي كنيم تا در برابر جز او كوچكي نكنيم. آري، اينجا آنكه كوچكتر است بزرگتر است.
به گرد خانه خدا مي گرديم، فقط هفت بار، به شماره آسمان ها و زمين. گويا با
--[154]--
آسمان ها و زمين در گرد اين خانه ايم و نه تنها من و تو، كه «ابر و باد و مه و خورشيد و فلك» نيز.
به گرد خانه اي مي گرديم كه در آنجا آرامگاه هاجر است; يك زن، آن هم كنيز و آن هم سيه چرده. شگفتا ! يك كنيز سياه در خانه خدا و خلقي گرد آن. و چه اشارتي و عبرتي برتر از اين كه در چشم خدا، ميان مرد و زن و سياه و سفيد تفاوتي نيست و برتري به پرواپيشگي است و اگر آن پرواپيشه كنيزي سياه باشد، باشد.
طواف مي كنيم و آنك دوگانه در برابر خداوند يگانه مي گزاريم; پشت مقام ابراهيم. باشد كه آن مقام را دريابيم و از قيام او درس آموزيم و بر دين او قامت بنديم.
و در فرجام، سعي مي كنيم; از صفا تا مروه و به آهنگ خدا. در پيِ عمري دويدن از خانه تا محلّ كار و به مقصود نرسيدن، در اينجا سعي مي كنيم و اميد مي بريم به مقصود برسيم. خدايا ! نااميدمان مكن.
غير از خدا هيچكس نبود
... و سرانجام كاروان ما نيز به مكّه رسيد و خدا را به آغوش جان كشيد. تقويم زمان حكايت از آن داشت كه 1421 سال از هجرت پيامبر گذشته است و در آغاز قرن بيست و يكم و هزاره سوم ميلادي هستيم. عقربه ساعت نيز نشان مي داد كه سه ساعت از صبح گذشته است و چنانكه مردم مي گويند، سه نيمه شب است.
كاروانيان همسفران من بودند كه در اين سفر كوتاه با يكديگر دوست شده بوديم. ديگر، يكديگر را نه همسفر، كه دوست مي دانستيم و اين احساس در من بيشتر ريشه داشت.
غبار سفر را نزدوده بوديم كه خانه خدا را آهنگ كرديم. پا در ركاب گذاشتيم و حاضر يراق رفتيم. ديديم آنچه را حتّي در پندار نمي گنجانديم. پير و جوان، سفيد و سياه، مرد و زن و از همه اصناف مردم و كشورهاي گونه گون، چون دانه هاي برف برگرد خانه دوست مي گرديدند و مي گريستند و زمزمه مي كردند. همه در كنار هم و هر يك در كنار خدا و همنشين با او شده بودند. آري، «اَنَا جَليسُ مَنْ ذَكَرني».
نمي دانم آسمان به زمين آمده بود يا زمين به آسمان بال گشوده بود. هر چه مي ديدم
--[155]--
رنگ خدايي داشت و هر كه را مي نگريستم، خداگونه شده بودند. تو گويي در گرداگرد اين خانه، بشر خاكي نبود، انسان افلاكي بود. همگان پا بر زمين داشتند، امّا سر در آسمان و دست بر آستان جان جهان.
گرديديم، دوگانه گزارديم، كوشيديم و تقصير كرديم و عذر تقصير آورديم تا از تقصيراتمان بگذرد. بگذريم و بگذاريم.
برگشتيم كه يكي از رهياران پرسشي كرد و آتش بر دل افكند: چه ديدي؟ زبان در كام كشيدم و اينك قلم از نيام مي كشم و برمي نويسم كه خدا را، خدا؟؟؟. يافتم، يافتم. كجاست ارشميدس كه طلب و طرب را بنگرد.
آري، در ديار يار همه بودند، امّا غير از خدا هيچكس نبود.
مقصد و مقصود
آنكه از خانه خود روانه مي شود تا خانه خدا را زيارت كند، يك مقصد و يك مقصود دارد و اين دو همواره ملازم يكديگر نيست. مقصد وي خانه خداست و مقصود او تقرّب به خدا. به ديگر سخن، مقصد او كوي دوست است و مقصود او روي دوست; زيرا زيارت خانه خدا وسيله است و هدف از آن، تقرّب به خدا و خداگونه شدن.
برخي همين كه به مقصد مي رسند، مي پندارند كه به مقصود رسيده اند و شاهد را در آغوش گرفته اند. حال آنكه گفته اند:
هر چه در اين پرده نشانت دهند *** گر نستاني به از آنت دهند
پس هرگز نبايد در مقصد ايستاد و بايد بالا و بالاتر رفت و به چند پايه هم قناعت نكرد.
پايه بسيار سوي بام بلند *** تو به يك پايه چون شوي خرسند
در اين سير نبايد به آنچه يافتيم بسنده كنيم، بلكه بايد دست از طرب و طلب برنداريم و بيشتر بخواهيم و به خدا نزديكتر شويم.
من غلام آنكه او در هر رباط *** خويش را واصل نداند بر سماط
1 . در فرهنگ فارسي معين، ذيل واژه «مقصد»، آمده است: اگر كسي براي كتاب خريدن به بازار برود، مقصد او بازار است و مقصودش كتاب.
--[156]--
همچو مستسقي كز آبش سير نيست *** بر هر آنچه يافتي باللّه مايست
بايد چندان به خدا نزديك و نزديكتر شد تا بتوان او را ديد و جز او را نديد.
رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند *** بنگر كه تا چه حد است مكان آدميّت
سخن كوتاه كه حجگزار بايد «مُهاجِراً اِلي اللّهِ» تا مقصد برود و «فَفِرُّوا اِلَي اللّهِ»را در تيررس ديد خويش قرار دهد و در مقصود چندان غوطهور شود، بلكه غرق شود، كه به مقام " ...قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ... " دست يازد.
پس در حج دو سير بايد: سير آفاقي و سير انفسي. با آن به مقصد مي توان رسيد و با اين به مقصود. بهوش كه در مقصد نمانيم و از آن گامي فرا پيش نهيم.
حجّ مقبول
حج يك «سير روحاني» است و نه يك «سفر جغرافيايي». البتّه سفر از يك نقطه جغرافيايي به نقطه اي ديگر هست، امّا تنها اين نيست. هدف از اين سفر، سير است; سير با سلوك. و شرط اين سير، سفر است، امّا اين شرط، شرط لازم است و نه كافي. پس حج با توريسم و سياحت و جهانگردي فرق مي كند و هر كه چنين پنداري از حج دارد، و يا با چنين پنداري به حج مي رود، محنت باديه به سيم مي خرد و شاهد را در آغوش نمي گيرد.
امّا و شگفتا كه عدّه اي به «سفر اين سير» بيش از «سير اين سفر» مي انديشند. براي سفرشان به دقّت برنامه ريزي مي كنند و مقدّمات و مؤخّرات و لوازم آن را مطمح نظر قرار مي دهند، امّا براي سيرشان گام از گام برنمي دارند و بدون آماده سازي فكري و اخلاقي روانه مي شوند. لسان الحال اين عدّه اين است كه حج يك سفر است، با مقداري تشريفات عبادي كه لزوماً تأثيري در زندگي آينده حجگزار ندارد. حال آنكه هرگز چنين نيست و نه تنها حج، بلكه ديگر عبادات نيز بر پايه مصالحي تشريع شده و تأثيري شگرف و شگفت در زندگي هر مسلمان دارد. اگر آثار يك عبادت در مشي و منش مسلماني ديده نشود، دانسته مي شود كه وي به پوسته آن عبادت اقتصار كرده و مغز آن را فرونهاده است.
حج مبتني بر يك سلسله مناسك فقهي است، امّا فقط مناسك فقهي نيست، بلكه دربردارنده مناسك فكري و اخلاقي نيز هست و گوهرش نيز در همين است. اگر مناسك
1 . نساء : 100
2 . ذاريات : 50
3 . انعام : 91
--[157]--
فقهي حج بدون پشتوانه و ثمره فكري و اخلاقي بود، فقط تشريفات صوري شمرده مي شد و هرگز درس آموز و غفلت زدا نبود. حال آنكه مناسك و اعمال حج شعائرالله است و شعائر موجب تقرّب به خدا مي شود.
البتّه شرط صحّت حج غير از شرط قبولي آن است. شرط صحّت حج، عمل صحيح به مناسك فقهي است و شرط قبولي آن، عمل به مناسك اخلاقي حج. بنابراين حج سير بي سلوك نيست و حتّي دقيق تر آن است كه بگوييم سير و سلوك نيز نيست، بلكه سلوك و سير است. هدف از آن سلوك است و لازمه آن، سير. بدين رو در حج نبايد فقط به مناسك و اعمال اقتصار كرد و با به جا آوردن آنها چنين پنداشت كه ديگر وظيفه اي بر عهده نداريم. خداوند در سوره حج آيه 37، فرموده است:
} لَنْ يَنَالَ اللهَ لُحُومُهَا وَلاَ دِمَاؤُهَا وَلَكِنْ يَنَالُهُ التَّقْوَي مِنْكُمْ...{ .
«گوشت ها و خون هاي قرباني به نزد خداوند نمي رسد، بلكه تقواي شما به نزد او مي رود.»
همچنين در سوره بقره، آيه 197، ضمن اينكه از مناسك فقهي حج سخن رفته، خطاب به حجگزاران آمده است:
} وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي...{ .
«توشه برگيريد و بهترين توشه، تقواست.»
از همين دو آيه دانسته مي شود كه آنچه از حج مورد نظر خداوند است، تقواست و همه مناسك به شرط تقوا پذيرفته مي شود. همان گونه كه در سوره مائده، آيه 27، آمده است:
} اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ...{ ; «براستي كه خداوند از متّقين مي پذيرد.»
حج، زيارت حرم خداوند است، چنانكه قلب هر انسان نيز حرم خداوند است (القَلْبُ حَرمُ اللّه). پس نمي شود با قلبي كه غير خدا در آن راه يافته است، به زيارت حرم خدا رفت.
--[158]--
رسم عاشق نيست در يك دل دو دلبر داشتن *** يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن
نمي شود آن حرم خداوند را زيارت كرد و اين حرم خداوند را رعايت نكرد و به مادّيگري اخلاقي و اقتصادي آلوده ساخت. هم آن خانه بايد پاك باشد و هم اين خانه، و هم آن خانه را بايد زيارت كرد و هم اين خانه را رعايت.
نخورد از عبادت، بر آن بي خرد *** كه با حق نكو بود و با خلق بد
حج در زندگي هر مسلمان يك سرفصل است و هر حاجي بايد زندگي پيش و پس از حج او با يكديگر متفاوت باشد. پذيرفتني نيست كه كسي به حج برود و برگردد و همان گونه زندگي كند كه پيشتر زندگي مي كرد. برگشت از حج نبايد برگشت به زندگي گذشته باشد، بلكه بايد پيشروي به سوي حيات طيّبه باشد. حج، «فرارٌ إِلَي الله» است و برگشت از سفر حج نبايد «فرارٌ مِنَ الله» باشد، بلكه بايد «قرار مَعَ الله» باشد.
آنكه گرفتار بت نفس است و ساكن بيت الهوي، نمي تواند بيت الله را زيارت و آداب اخلاقي آن را رعايت كند. او سياحت و تجارت مي كند و نه زيارت. حدّاكثر اينكه زيارتش صحيح است، امّا مقبول نيست و به آن پاداش داده نمي شود. و پيداست كه آنچه مطلوب است، حجّ مقبول است و نشانه آن، ترك گناه. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرموده است:
«آيَةُ قَبولِ الْحَجِّ تَركُ ما كانَ عَلَيهِ الْعَبدُ مُقيماً مِنَ الذُّنوبِ».
«نشانه قبولي حج اين است كه حاجي از گناهاني كه در پيش انجام مي داده است، دست بردارد.»
آري، حج صحيح غير از حجّ مقبول است. حجّ صحيح لزوماً حجّ مقبول نيست، امّا حجّ مقبول لزوماً صحيح است. بنابراين، بايد در پي حجّ مقبول بود و دغدغه آن را داشت.
هر كه كارد قصد گندم باشدش *** كاه خود اندر تبع مي آيدش
بسياري از حجگزاران فقط دلنگران حجّ صحيح هستند و حتّي با هزار گونه وسواس، به مناسك فقهي حج عمل مي كنند، امّا و دريغا كه هرگز دغدغه حجّ مقبول را
--[159]--
ندارند و اصلا چنين موضوعي برايشان مطرح نيست. در نتيجه نگريسته مي شود كه زندگي پيش و پس از حج آنها هيچ تفاوتي با يكديگر ندارد و در حالي كه يك لقب به آنها افزوده شده، هيچ فضيلتي برايشان حاصل نشده است.
پاداش حج
«بهشت را به بهانه مي دهند و نه به بها.»
«بهشت را به بها مي دهند و نه به بهانه.»
از اين سخن، كه يكي از آنِ يكي از عارفان شوريده سر است و دومي، گفته يكي از روحانيّون عملگرا، كدام درست است؟
چنين مي نمايد كه هر يك از اين دو سخن، به اعتباري، درست است و لذا مي توان هر دو را با يكديگر جمع كرد. مي شود گفت كه بهشت را به بها مي دهند; زيرا آنچه يك بنده مطيع خداوند انجام مي دهند، بهاي بهشت است و در روايات نيز تعبير «ثمن الجنّة» آمده است. از سوي ديگر مي توان گفت كه بهشت آنقدر گران است و بهايي كه در برابر آن پرداخت مي شود چندان اندك است كه آن بها، جز بهانه اي بيش نيست. بنابراين شايسته مي نمايد كه گفته شود بهشت را به بهايي مي دهند كه بهانه است.
بهشت چندان سرشار از نعمت هاي خداوندي است كه هم به درك نمي آيد و هم به وصف (لا يُدرك وَ لايُوصَف)، و يكي از نعمت هاي آن نيز اين است كه انسان در آن جاويد است و هركه در آنجا قدم بگذارد هرگز بيرون نمي شود. حال بنگريد كه در مقابل آن بهشت و آن همه نعمت، يك بنده مطيع خداوند چه مي كند كه اين همه پاداش مي يابد؟ كسي كه همه واجبات و مستحبات را انجام دهد و از كلّيه محرّمات و مكروهات بپرهيزد، كار دشوار و توانفرسايي انجام نداده و اصولا خداوند هيچ عمل مشقّت باري را واجب نكرده است. همان گونه كه در قرآن آمده است:
} يُرِيدُ اللهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ...{ .
«خداوند براي شما آسان خواسته و دشوار نخواسته است.»
مضافاً اينكه خداوند در برابر هر كار نيكي به انسان ده پاداش مي دهد:
1 . بقره : 185
--[160]--
} مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا...{ .
بنابراين، پاداش بهشت و پاداش ده برابر به هر حسنه، بسي گرانتر از اعمالي است كه يك بنده مطيع خداوند انجام مي دهد. خداوند بهاي اندكي دريافت مي كند و پاداش گراني پرداخت مي نمايد و آن بها، بهانه اي است براي ورود به بهشت.
اضافه كنيم كه اگر ميانگين عبادات و طاعات هر انسان پنجاه سال باشد، پاداش آن نيز پنجاه سال مي شود. امّا خداوند در برابر مدّتي طاعت، كمتر يا بيشتر از پنجاه سال، بهشت جاودان را به انسان پاداش مي دهد. از اينجا نيز دانسته مي شود كه خداوند پاداشي گرانتر از بهايي كه انسان ها براي بهشت مي پردازند به آنها مي بخشد و در واقع آن بها را بهانه ورود به بهشت مي كند.
حال به ربط اين موضوع با موضوع حج بپردازيم. در روايات متعدّدي آمده كه پاداش حجّ مقبول، بهشت است. پيداست كه اين پاداشِ بزرگ به ازاي يك فريضه، از سر لطف و رحمت خداوند است و او خواسته بدين وسيله بندگانش را بيامرزد و بهشتي كند.
موسم حج، موسم ريزش گناهان است و حجگزار، اگر هم با كوله باري سنگين از گناه به خانه خدا آمده باشد، بدون كوله بار گناه به خانه اش رهسپار مي شود. از آن پس، او مي ماند و آينده اي كه در پيش دارد: آيا ديگر بار كوله باري از گناه فراهم مي سازد يا آنكه سبكبار از گناه، آينده را در مي نوردد. امام صادق(عليه السلام) فرموده است:
«اِذا اَفاضَ الرَّجُلُ مِنْ مِني وَضَعَ يَدَهُ مَلك فيكِتْفَيهِ ثُمَّ قالَ: اِسْتَأْنِفْ».
«هنگامي كه حاجي از منا كوچ مي كند، فرشته اي دست بر شانه هاي او مي گذارد و مي گويد: اعمال را از سر بگير.»
در حديث فوق تصريح شده است كه در منا كارنامه حاجيان از گناه زدوده مي شود و او تولّدي ديگر مي يابد و بايد زندگي را از نو آغاز كند. همچنين در حديثي از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آمده است: «از اهل عرفات آن كس جرمش بيشتر است كه از عرفات برمي گردد و مي پندارد كه آمرزيده نشده است.»
اين همه پاداش براي حجگزار از چه روست و مگر او چه مي كند؟ پيداست كه خداوند تكليف بما لايُطاق نمي كند و حجگزار كاري توانفرسا انجام نمي دهد. اين همه
1 . انعام : 160
--[161]--
پاداش جز از سر كرامت و لطف خداوند نيست و او اين عبادات را دستمايه آمرزش گناهان و ورود بندگان به بهشت كرده است.
شگفتا كه برخي بندگان خداوند در پي كوچكترين بهانه اي هستند تا ديگران را تنبيه كنند، امّا خداوند بهانه هايي قرار داده است تا بندگانش را بيامرزد و روانه بهشت كند. شگفت تر اينكه بعضي بندگان به اين بهانه ها چنگ نمي زنند و از پرداخت بها براي ورود به بهشت، كه بهانه اي بيش نيست، تن مي زنند !
بيعت با خدا
در گوشه اي از خانه خدا سنگ سياهي وجود دارد كه به همين نام، نامبردار است; حجرالأسود. گويا هيچ نامي زيبنده اين سنگ نبود كه فقط «سنگ سياه» خوانده شد. امّا اين سنگ، در دل و ديده مسلمانان، از همه سنگ هاي جهان ارزنده تر است و آن را با كلّيه سنگ هاي سفيد و رنگين، كه بس گرانبهايند، عوض نمي كنند.
حجرالأسود نخستين سنگي است كه بر زمين نهاده شده و چنانكه در روايات آمده، يادگار آدم از بهشت موعود است. مهمتر اينكه اين سنگ، جنبه سمبليك دارد و نماد دست خداوند در زمين است. اضافه كنيم كه «دست خداوند» نيز، به شرحي كه سپس خواهيم گفت، دربردارنده مفهومي سمبليك است. لذا در اينجا دو نماد، رخ مي نمايد: «دست خداوند» و «سنگي كه دست خداوند است».
باري، در احاديث متعددي از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آمده است:
«اَلْحَجَرُ يَمِينُ اللّهِ فِي الارضِ فَمَنْ مَسَحَهُ مَسَحَ يَدَاللّهِ».
«حجرالأسود دست خداوند در روي زمين است. هر كه آن را لمس كند، دست خدا را لمس كرده است.»
همچنين در احاديث متعدّدي توصيه شده كه طواف كننده، در هر طواف، حجرالأسود را استلام كند. از اين احاديث و آنچه درباره حجرالأسود گفته شد، كه «دست خداوند» است، دانسته مي شود كه استلام حجرالأسود به منزله بيعت با خداوند است. بدين صورت، هركس با استلامِ حجرالأسود، با خداوند بيعت مي كند و ميثاق مي بندد و
--[162]--
بيعت با خداوند جنبه ملموس و عيني مي يابد.
حاجت به تفصيل نيست كه مفاد بيعت با خداوند چيست: بيعت با خدا، يعني بندگي در برابر خدا و سركشي در برابر غير خدا. و اساساً لازمه بندگي در برابر خدا، سركشي در مقابل غير خداست. همان گونه كه در روايتي از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه پس از استلام حجرالأسود گفته شود:
«آمَنْتُ بِاللّهِ وَ كَفَرْتُ بِالْجِبْتِ وَ الطّاغُوتِ...»
بندگي در برابر خدا و سركشي در مقابل طاغوت، پيام رهايي بخش همه پيامبران است. در سوره نحل، آيه 36، آمده است:
} وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِيكُلِّ أُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ...{ .
«براستي كه در ميان هر امّتي پيامبري را برانگيختم ]تابگويد[ كه خداوند را عبادت كنيد از طاغوت دوري بجوييد.»
طاغوت به هر موجود طغيانگر و متجاوز گفته مي شود و از ريشه طغيان گرفته شده و اگر چه مصدر است، به معناي اسم فاعل، يعني طاغي، به كار مي رود. در قرآن ضمن بيان سرگذشت امّتهاي پيشين، به طغيان عدّه اي در برابر خدا اشاره گرديده و از جمله، فرعون به عنوان طاغوت معّرفي شده است.
همچنين در سوره بقره، آيه 256، درباره كفر به طاغوت و ايمان به خدا آمده است:
} فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَي لاَانفِصَامَ لَهَا...{ .
«هر كه به طاغوت كفر ورزد و به خداوند ايمان آورد، براستي كه به دستاويز استواري دست انداخته است كه گسستي در آن نيست.»
آيات فوق دلالت دارد كه لازمه ايمان به خدا و عبادت براي او، دوري از طاغوت و كفر به اوست. و چون در آيات ديگري فرعون به عنوان طاغوت معرفي شده است، معلوم مي شود كه مؤمنان بايد از فرعونيان عصر خويش دوري كنند و به آنها كفر بورزند. و اين
--[163]--
است معناي «لا اِلهَ اِلاَّالله». آري، به گفته ستاره اقبال جهان اسلام:
بنده را با خواجه خواهي در ستيز *** تخم لا در مشت خاك او بريز...
اي كه اندر حجره ها سازي سخن *** نعره لا پيش نمرودي بزن
به اصل سخن برگرديم: بيعت با خداوند; يعني اطاعت از او و عصيان در برابر قدرتهاي مقابل او. بيعت با خداوند، يعني «بَلي» گفتن به پرسش «اَلَسْتُ بِربِّكُمْ» و «لا» گفتن به همه بت ها و قطب هاي قدرت. بيعت با خداوند، يعني ايستادگي و نستوهي در برابر استعمار و استبداد و استثمار و استحمار و استخفاف. مقاومت در مقابل قدرت هايي كه مردم را استضعاف مي كنند تا به استعباد وادارند و خود با استكبار حكومت كنند.
بيعت با خداوند; يعني باكفّ نفس، دين را در كف دست نگاه داشتن و آن را به دنيا نفروختن. زانو نزدن در مقابل ماترياليسم اقتصادي و ماترياليسم جنسي و ماترياليسم اخلاقي. تن ندادن به هر آنچه انسان را به بندگيِ تن فرا مي خواند و تخته بند تن مي كند.
كوتاه سخن اينكه بيعت با خداوند، يعني رمي همه شيطان ها و برائت از كلّيه مشركان و شكستن همه بت ها; از بت هاي چوبينِ كهن تا بت هاي زيباي جديد كه با ماسك تمدّن و تجدّد، هويّت خويش را مكتوم مي دارند و مردم را اغرا و اغوا مي كنند.
هان ! امّت ابراهيم و محمّد ! بت شناسي و بت شكني را از پيامبرتان بياموزيد. حجرالأسود را استلام كنيد و بر هر كه مردم را به استعباد وامي دارد، بشوريد و بانگ برآريد كه: " أَنَّ اللهَ بَرِيءٌ مِنْ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ... " .
زندگي در ارتفاع
بشر امروزي سطح زمين را در نورديده و در هر جا كه زمين بوده و امكان خانه ساختن، خانه ساخته است. آنگاه بدين هم بسنده نكرده و نردباني از تكنولوژي فراهم كرده و سينه آسمان را خراشيده و آسمانخراش و برج پرداخته است. به ديگر سخن، بشر امروزي در ميان زمين و آسمان زندگي مي كند، يعني در ارتفاع. اگر گذشتگان، كه در سطح زمين زندگي مي كردند، بخواهند به معاصران ما نگاه كنند، كلاه از سرشان مي افتد.
باري، آپارتمان نشيني، يعني زندگي در ارتفاع و فاصله گرفتن از زمين. ما، به لحاظ
1 . توبه : 3
--[164]--
اكولوژي در ارتفاع زندگي مي كنيم، امّا به لحاظ ايدئولوژي چطور؟ پاسخ من في الجمله منفي است.
راست اينكه بشر امروزي گرچه با فاصله از زمين زندگي مي كند، امّا آسماني نشده و همچنان به زمين دل بسته و سخت زميني است و نتوانسته از راه هاي معنويِ آسماني بگذرد و آسماني شود. بيماري ماترياليسم اقتصادي دامنگير بسي از ابناي آدم است و پول براي آنها تنها ارزش و معيار ارزش هاست. مي دوند و مي كوشند و جست و خيز مي زنند تا به رفاه مادّي برسند و براي رسيدن بدين مقصود، اخلاق و معنويّت و نوعدوستي را قرباني مي كنند.
اينجاست كه رسالت پيامبران آشكار و ژرفاي آن دانسته مي شود: پيامبران از آن رو برانگيخته شده اند كه بشر را به سوي آسمان برانگيزند و اين موجود خاكي و زميني را، خدايي و آسماني كنند و از زمين، پلي به آسمان زنند و ديده ها را به آسمان معطوف دارند و بشر خودخواه را ديگرخواه و خداخواه كنند; يعني هر كس تا بدان پايه رسد كه براي خدا، منافع خود را فراموش كند و منافع ديگري را مقدّم بدارد. دست كم اينكه براي دست يازي به منافع خويش، اخلاق را پايمال نكند.
عبادت، تلقين اين نكته به بشر است كه همه چيز در زمين نيست، آسمان نيز هست و خداوندِ زمين و آسمان بايد مقصد و غايت قرار گيرد. عبادت نقطه پيوند زمين و آسمان است و آوردن آسمان به زمين و بردن انسان به آسمان. با عبادت مي توان در ارتفاع زيست، امّا نه به لحاظ اكولوژي، كه چندان مهم نيست، بلكه به لحاظ ايدئولوژي، كه بسيار مهم است.
و حج، فصل زيستن در ارتفاع است و فاصله گرفتن از خاك. آن را از كف ندهيم كه در مقابلش، هر چه به كف آوريم، زيان كرده ايم.
در محضر خدا
تكيه و تأكيد اديان بر وجود خداوند چندان جدّي است كه بي چند و چون مي توان توحيد را اصل مشترك و اصل الاصول همه اديان شمرد. در قرآن نيز همواره از وجود خداوند سخن رفته و از آثار و عظمت و علم او ياد شده و اين موضوع بيش و پيش از هر
--[165]--
موضوعي در اين كتاب پسامد دارد، تا آنجا كه مي توان قرآن را «خدانامه» خواند.
تكرار تذكّرآميز قرآن اين است كه همگان زير نظر خداوند هستند و او مي داند و مي شنود و مي نگرد. صفحه اي از كلام الله خالي از اين نكته نيست و دست كم در هر چند آيه، يك بار به خداوند و علم او توجّه داده شده است. از آن همه آيات، يك آيه، كه به صورت استفهام انكاري بيان شده، بسيار تكان دهنده است:
} أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ يَرَي...{ ; «آيا نمي داند]و نمي دانيد[ كه خداوند مي بيند.»
آن همه تذكّر قرآن درباره وجود خداوند از باب حديث نفس نيست و هرگز خداوند نخواسته است فقط وجود و قدرتش را بنماياند، بلكه از آن روست كه توجّه به وجود و حضور خداوند، در زندگي انسان تأثير دارد. اگر انسان ها باور كنند كه در محضر خداوند هستند و او شاهد و ناظر اعمال است و از رگ گردن نزديكتر، در گفتار و كردار خود بسيار دقيق مي شوند و چنان مي زيند كه خداوند مي خواهد.
فرض كنيم به كارگزاران مؤسّسه اي بگويند كه بازرسي، همه اعمال آنها را زير نظر دارد و بر مبناي آن، پاداش و جزا مي دهد; پيداست كه در اين صورت همه آنها با احتياط و دقّت كار مي كنند. خداوند نه آن بازرس، كه خالق او و ديگران است و حتّي از نيّات همگان آگاه. درك و باور اين موضوع خطير و لمس كردن آن دگرگون كننده زندگي انسان است و بيش از هر چيز در چگونه زيستن انسان بس مؤثر است. زندگي انسان هاي خداباور چون انسان هاي بي خدا نيست. خدا باوران، خداخواهانه و اخلاقي و پاك سلوك مي كنند و هرگزبرگرد منافع شخصي خويش نمي گردند وحقوق خدا وبندگانش را ملحوظ مي دارند.
تشرّف به بيت الله الحرام و زيارت خانه خدا، بيش از هر چيز اين احساس را در انسان تقويت مي كند كه در محضر خداوند است. چون اين احساس در ميان زائران خانه خدا بسيار عميق است، شايد بتوان گفت كه زائران، در آن هنگام، بيش از ديگر گروه مؤمنان، كه در مكان هاي ديگر پراكنده اند، حضور او را درك و لمس مي كنند. بدين رو مي توان گفت كه گرانبهاترين توشه زائران اين است كه همين احساس را با خود به شهرهايشان ببرند و در همه جا خود را در محضر خدا احساس كنند و اين احساس را به ديگران منتقل نمايند.
1 . علق : 14
--[166]--
از خانه خدا تا كتاب خدا
فيلسوفان مي گويند هر چيزي چهار گونه وجود دارد: وجود ذهني، وجود لفظي، وجود كتبي و وجود خارجي. مثلا اگر كتاب را در نظر بگيريم، تصوّر آن در ذهن، وجود ذهني كتاب است و به زبان آوردن آن، وجود لفظي كتاب. همچنين نگارش كلمه كتاب، وجود كتبي آن است و صورت عيني آن، وجود خارجي كتاب.
اگر بخواهيم، با اندكي مسامحه، اين موضوع را با قرآن تطبيق دهيم، مي توان گفت كه حفظ قرآن همان وجود ذهني قرآن است و قرائت قرآن وجود لفظي آن. همچنين نگارش قرآن وجود كتبي آن است و صورت عيني قرآن، يا عينّيت بخشيدن به آن در زندگي، وجود خارجي قرآن است.
مسلمانان، از ديرباز، به برخي از گونه هايِ وجودِ قرآن بيشتر اهتمام ميورزيدند. همواره گروهي آن را حفظ مي كردند و گروهي ديگر با خطوط زيبا آن را مي نوشتند و بدين طريق وجود ذهني و كتبي قرآن را پاس مي داشتند. گروه بيشتري به قرائت قرآن همّت مي گماشتند و وجود لفظي آن را مطمح نظر داشتند. امّا وجود خارجي آن، يا صورت خارجي دادن به آن در زندگي و محقّق كردن آن، چنانكه بايد، در كانون توجّه همه مسلمانان نبود. چنانكه شكايتِ رسول خدا(صلي الله عليه وآله) از مسلمانان اين است كه قرآن در نزد آنان مهجور است: " وَقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِياتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً " .
مقصود از مهجور بودن قرآن، عمل نكردن به آن و خارج شدنش از متن زندگي و رفتن آن به حاشيه است. اگر قرآن در جامعه اي «نقش تزييني» داشته باشد و نه «نقش تعييني»، مهجور است. هنگامي قرآن مهجور نيست كه نقشبند زندگي باشد و حضور تعييني داشته باشد و درسنامه فردسازي (تربيت) و قطعنامه جامعه پردازي (سياست) باشد. حفظ و قرائت و خوشنويسي و چاپ قرآن، همه و همه، مقدّمه و مدخل براي عمل به قرآن است و عملي كردن برنامه هاي آن. در مقدّمه ماندن و قرآن را در متن و بطن زندگي نياوردن، مهجور نگه داشتن قرآن است و محروم كردن جامعه از رهنمودهاي آن.
در مكّه و مدينه، به ويژه در مسجدالحرام و مسجدالنّبي، آنچه فراوان ديده و شنيده مي شد، صداي قرائت قرآن بود و جمع كثيري كه به آن اشتغال داشتند. و البتّه كه اين بسي بهجت افزا بود و موجب مسرّت; امّا...
1 . فرقان : 30
--[167]--
شبي در كنار خانه خدا، چون از قرائت پاره اي مصحف فارغ شدم، به نماز ايستادم و قرآن را بر كنار (البتّه روي زمين) نهادم. در نماز بودم كه يكي از برادران ايماني مرا خطاب و عتاب كرد كه چرا قرآن را بر زمين نهاده ام. از تعصّب و تصلّب او، كه نبايد حتّي قرآن را بر زمين نهاد، ملول نشدم. گو اينكه اين كار، هتك كلام الله نيست و حتّي دور از تأدّب قلمداد نمي شود; امّا...
پر دور نرويم. مقصود اين است كه ما مسلمانان، چندان كه به وجود ذهني و لفظي و كتبي قرآن اهتمام ميورزيم، به وجود خارجي آن اهمّيت نمي دهيم و در تحقّق و عملي كردن برنامه هاي آن قصور و تقصير ميورزيم. و اگر جز اين بود، سرنوشت ما جز اين بود.
از اينكه قرآن روي زمين باشد رنجور مي شويم، امّا عنايت نمي كنيم كه برنامه هاي آن بر زمين مانده و بر اخلاق و سياست ما حاكم نشده است.
قرآن را در شبهايي ويژه بر سر مي نهيم، امّا در صحنه زندگي بر زمين مي گذاريم.
قرآن را مي بوسيم و بر ديده مي كشيم، ولي سپس آن را بر كنار مي گذاريم و به عرصه اجتماع نمي آوريم.
اينك، خدا را، بياييد به كتاب خدا برگرديم و آن را نقشبند زندگي كنيم و بدان نقش تعييني در زندگي دهيم و به نقش تزييني آن بسنده نكنيم. راست مي گفت ستاره اقبال جهان اسلام:
گر تو مي خواهي مسلمان زيستن *** نيست ممكن جز به قرآن زيستن
حكايتي و عبرتي(1)
سال ها پيش از اين، گوشه اي از بام خانه ام خراب شده بود و احتياج به مرمّت داشت. روزي اين موضوع را با يكي از دوستان طلبه ام در ميان گذاشتم و از او خواستم اگر بنّايي را مي شناسد، به من بشناساند. او گفت از قضا در همسايگي خانه ما بنّايي است كه از عهده اين كار بر مي آيد. نشاني دقيق خانه ام را گرفت و گفت صبح جمعه آماده باش. وي چيز ديگري از بنّا نگفت و من نيز چيزي از وي نپرسيدم.
جمعه فرا رسيد و كمي زودتر از وقت معمول، زنگ خانه به صدا درآمد. از جاي
--[168]--
برخاستم و شگفت زده از اينكه استاد بنّا زودتر از وقت معمول آمده است، در را گشودم. همين كه با يك روحاني خوش چهره از آل رسول مواجه شدم، با خود گفتم حتماً اشتباه آمده است. پس از سلام و احوالپرسي طلبگي، بي درنگ گفت فلاني شما را معرّفي كرده است و براي بنّايي آمده ام. از آنجا كه با زندگي طلبگي نيك آشنايم، چندان تعجّب نكردم، هنگامي تعجّب كردم كه...
باري، حجّت الاسلام و المسلمين... عبا و عمّامه را به كناري نهاد و وسايل بنّايي را به دست گرفت و مشغول كار شد و مي خواست كار دو - سه بنّا را يك تنه به انجام رساند. به وي گفتم: به كجا چنين شتابان; چرا اين همه عجله و...
در آن حيص و بيص و در هنگامي كه ديگر با هم صميمي شده بوديم، از وضع زندگيش پرسيدم و مي پنداشتم كه لابد عقربه زمان به نفع او نمي چرخد. امّا از خواننده چه پنهان كه چون از زندگيش گفت، بر او غبطه خوردم كه چقدر مرفّه است ! بيدرنگ پرسيدم پس چرا كار مي كني; آن هم چنين كاري; و آن هم در وسط تابستان و زير آفتاب سوزان؟ گفت... قلم اينجا رسيد و سر بشكست.
همه سخن در اينجاست كه وي گفت: سال ها پيش يك بار به زيارت خانه خدا مشرّف شده بودم، امّا آنچه را اندوخته و خرج اين سفر كرده بودم، از طريق بنّايي بود و باكدّ يمين و عرق جبين. حتّي نگذاشتم يك ريال از جاي ديگر به آن مال مخلوط شده باشد. مي خواستم فقط و فقط با دسترنج شخصي خويش به خانه خدا مشرّف شوم. اينك باز هم مرغ دل هواي آن خانه كرده است و دوست دارم تا نيروي جواني هست، بار ديگر به آن خانه رخت بركشم. پس كار مي كنم و آنچه را با مشقّت و عرق ريزي به دست مي آورم، يكسره به كنار مي نهم تا بار ديگر...
عصر، هنگامي كه استاد دست از كار كشيد، اجرت وي را تقديم كردم. في المجلس، پس از شمردن، قدري از پول را به من برگرداند. نپذيرفتم، امّا او هم نمي پذيرفت. سرانجام گفت: عهد كرده ام كه بيشتر از حدّ معمول كار كنم و كمتر از حدّ معمول مزد بگيرم.
آفتاب غروب كرده بود كه آن فرزند رسول خدا و آن روحاني فرشته خو، از من جدا شد. مي دانستم كه مزدش از را خداوند مي گيرد و " إِنَّ اللهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ " .
--[169]--
حكايتي و عبرتي(2)
آن معتكف ديار حق و آن خادمِ جملگيِ خلق، محمّدبن ابراهيم - كه جايگاهش مينوي باد ـ حجّي دگرگون داشت و حالي ديگرسان. اندك مالي كه در زندگي گردآورده بود، از طريق حلال بود و آن را از هزار غربال گذرانده بود. در ديناري كه براي خريد لباس احرام داده بود و ديناري كه به قرباني پرداخته بود، چندان باريك شده بود كه جمهور حاجيان به مرتبه او نمي رسيدند. همواره بيم آن داشت كه مبادا به اندازه يك ذرّه مثقال از حقّ ناس بر گردن او باشد. حقّ خدا و خلق را، توأمان، مطمح نظر داشت و يكي را حجاب ديگري نمي كرد.
بدين سان، روزي، روانه خانه خدا شد; با جمعي كه از پيش يكديگر را نمي شناختند. او را در آن جمع، به سال از همه پيش بود، امّا خود را در پس كاروان مي شمرد و كهتر از همه. بارِ خلق برمي داشت و يارِ يكان يكان آنان بود و هيچگاه مجال نمي داد كه در اعانت به ديگران از او سبقت جويند. ياران را ياري مي داد و بارشان مي كشيد تا آنان با فراغت، عبادت كنند و پاداش اين كار را افضل مي شمرد.
عبادت او بر حسب عادت نبود و دعايش نه لقلقه زبان، كه بند بند جانش بود و از درونش مي جوشيد. هماره اين آيت را در تيررس ديده داشت كه: " ...لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا... " . مي دانست كه حق ـ عزّاسمه ـ «احسن عملا» خواسته است، نه «اكثر عملا». پس «كيف» را از «كمّ» مهمتر مي شمرد و چنين بود كه فايدت عبادت در روح و جانش رسوخ كرده بود.
فصل دوم زندگي
... و اينك يك فصل از دفترِ روحانيِ زندگيمان بسته شد و به وطن برمي گرديم. فصلي كه با سفر به خانه خدا، يعني وطن عقيدتي همه مسلمانان، آغاز شد و با برگشت به وطن جغرافيايي پايان مي يابد. آغاز تا انجام اين سفر كوتاه بود، امّا سفري ديگرسان بود و بي مانند. اين سفر، به ظاهر، از يك نقطه زمين به نقطه اي ديگر بود، امّا بهواقع از زمين به آسمان.
هيچ سفري نيست كه پس از آن، عنواني را به مسافر بيفزايد، امّا با اين سفر يك
1 . مُلك : 2
--[170]--
عنوان به مسافر داده مي شود; «حاجي». اين عنوان، از سويي، افتخارآميز است و از سوي ديگر، مسؤوليّت آفرين. با اين عنوان، رسالت هايي بر ما بار مي شود كه عمل بدان ها نيز افتخارآميز است. به عبارت ديگر، با اين عنوان انتظاراتي را پديد آورده ايم كه پيش از آن انتظار نمي رفت. در حلقه اطرافيانمان چون نگيني شده ايم و البتّه كه از اين نگين خاصيّت و فايدت انتظار مي رود. اين انتظار، بجاست، پس بجاست كه آن را برآورده سازيم. اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) فرموده است:
«مَنْ ظَنَّ بِكَ خَيراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ» .
«كسي كه به تو گمان نيك برد ]با نيكويي در كار[، گمان وي را راست دار.»
گذشت كه حج يك سرفصل در زندگي حاجيان است. با اين سرفصل، دفتر زندگي حاجيان به دو بخش تقسيم مي شود: حيات پيش از حج و حيات پس از حج. نتيجه اينكه اين دو فصل از زندگي حاجيان بايد متفاوت از يكديگر باشد و فصل دوم، بهتر از فصل اوّل. پيشوايان دينمان به ما آموخته اند كه هركس دو روز از زندگيش يكسان باشد، زيان كرده است (مَنِ اسْتَوي يَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ)، پس چگونه مي توان برتابيد كه دو فصل از زندگي ما يكسان باشد; آن هم فصل هايي كه ميان آنها حج است و با زيارت خانه خدا از يكديگر جدا مي شود. آري، آنكه اين دو فصل از زندگيش همانند باشد، زيانكار است و زيانكارتر از كسي كه دو روزش يكسان است.
حج مشتمل بر زنجيره اي از اعمال و مناسك است كه حاجيان يكايك آنها را با دقّت و دغدغه انجام مي دهند. اضافه كنيم كه از يك سلسله اعمال و كامروايي ها مي پرهيزند; اعمالي كه در طيّ زندگي حرام نيست، امّا در احرام، حرام مي شود. همه آن واجبات و محرّمات را حاجيان به جان مي خرند تا حجّ صحيح بگزارند. امّا همه چيز بدين جا به پايان نمي رسد، بلكه بايد بكوشند تا حجّ مقبول به جا آورند. حجّ مقبول نه در سفر حج، بلكه پس از آن آغاز مي شود; يعني در فصل دوم از زندگي حجگزار. اگر فصل دوم از كارنامه حجگزار خالي از گناهاني باشد كه در فصل اوّل بود، معلوم مي شود كه حجّ او مقبول است; و الاّ فلا. رسول خدا(صلي الله عليه وآله) فرموده است:
«آيَةُ قَبُولِ الْحَجِّ تَركُ ما كانَ عَلَيهِ الْعَبْدُ مُقيماً مِنَ الذُّنُوبِ».
1 . نهج البلاغه، قصار 248
--[171]--
«نشانه قبولي حج اين است كه حاجي از گناهاني كه درپيش مرتكب شده است، دست بردارد.»
حجّ مقبول در گرو گناه زدايي از فصل دوم زندگي است و پوشيدن لباس تقوا. در حج بايد لباس احرام به تن كرد تا پس از حج بتوان لباس گناه را چاك كرد و خود را به لباس تقوا آراست. " ...وَ لِبَاسُ التَّقْوَي ذَلِكَ خَيْرٌ... " .
حج سفري روحاني است كه در آن بايد شستشويي كرد و روح و روان را از گناه پيراست و پوستي ديگر انداخت و ديگرسان شد. بار يافتن به ديار يار و همسايه شدن با يار بايد ثمره داشته باشد و چه ثمره اي بهتر از ترك گناه.
آنكه حج مي گزارد و خدا را لبّيك مي گويد، در واقع يك گام به پيش مي گذارد. اگر بعد از آن، در فصل دوم زندگيش چنان باشد كه در فصل نخست بود، يك گام به پس گذاشته است و در همان جا خواهد بود كه پيشتر بود. وي، هم به خود زحمت داده و رنج سفر خريده و هم عنوان احترام انگيز حاجي را مخدوش كرده است.
|