متن کامل
مقدمه زندگی هر کسی همراه با خاطره است، خاطره های تلخ و شیرین; خاطرات تلخ، در گذشته محبوس گردیده و شیرینی گذر از سختی ها را تداعی می کند و خاطرات شیرین بر فضای ذهنی انسان ها سایه افکنده و امیدواری را رونق می بخشد. خاطرات سفر حج،
مقدمه
زندگي هر كسي همراه با خاطره است، خاطره هاي تلخ و شيرين; خاطرات تلخ، در گذشته محبوس گرديده و شيريني گذر از سختي ها را تداعي مي كند و خاطرات شيرين بر فضاي ذهني انسان ها سايه افكنده و اميدواري را رونق مي بخشد.
خاطرات سفر حج، از جهتي با خاطرات ديگر همانند است و از سويي متفاوت.
اعمال و مناسك حج چونان كلاس درسي است به وسعت آن سرزمين مبارك كه سطح كلاس و آموزه هاي آن، بر همه يكسان است و هركسي در آنجا، فارغ از هر جنس و نژاد، علم و تحصيل، ملك و سرمايه، موقعيت و مقام و هرگونه استعداد و توانايي، به دنبال درك و فهم راز آفرينش و اثبات بندگي و تجديد حيات شكوفه هاي ايمان و باورهاي ديني خويش است.
خداوند سبحان را شاكرم كه توفيق درك حج و زيارت خانه خود و حرم پيامبر و بقيع را بر اين بنده بي مقدارش ارزاني داشت و اگر چه نتوانستم از آن فرصت خدادادي بهره زيادي ببرم اما مي كوشم با ذكر خاطرات گذشته، روزنه اي براي فهم و درك حقايق شگفت انگيز هستي بيابم و با يادآوري نعمت هاي الهي، بيش از پيش شكرگزار آستان حضرت دوست شوم:
|
صفحه 153 |
|
روزهاي سخت انتظار به سر آمد!
روزهاي پيش از سفر، هر لحظه اش برايم سرنوشت ساز و نفس گير بود; چرا كه چند سالي را به اميد چنين روزهايي سپري كرده و در انتظار چنين لحظه هايي به سر مي بردم.
سه سال پيش، با معرفي اتاق بازرگاني استان زنجان، گروهي به قصد نمايشگاه ظهران عربستان، وارد آن كشور شده و سپس جهت انجام مناسك حج به مكه مكرمه مشرّف گرديدند. وقتي از اين مسأله آگاهي يافتم، آرزو كردم كاش با آن ها بودم و به اين سعادت نايل مي شدم و بعد از آن، مدام پي گير موضوع بوده و هر بار به علّت مشكلات و موانع پيش آمده، توفيق حضور و زيارت آن مكان مقدس را پيدا نمي كردم. امسال نيز چند ماه مانده به ايام حج بارديگر پي گير شدم تا اين كه به صورت ضمني موافقت به عمل آمد.
شرايط گرفتن ويزا و تهيه بليت هواپيما، به گونه اي بود كه برنامه دقيق حركت را نمي دانستيم، تا اين كه خبر دادند ويزاي دو نفر (خودم و پدرم) آماده شده و هفته بعد به عربستان پرواز خواهيم داشت.
ويژگي سفر ايجاب مي كرد كه با هواپيماي امارات، به طور غير مستقيم از راه تهران ـ دبي به عربستان برويم و...
مشكلات سفر
در شادي خبرِ خوش سفر حج بودم كه پدرم به دلايل مختلف، از عزيمت به عربستان منصرف گرديد. وضع برايم بسيار سخت شد. مسؤولان اتاق بازرگاني اطلاعات دقيقي از برنامه اعزام ارائه نمي كردند و در بعضي موارد از خود سلب مسؤوليت نيز مي نمودند.
از پيگيري ها خسته شده بودم. امكان حد اقل هماهنگي در محيط كار ميسّر نبود. در برنامه هاي شخصي نيز پيش بيني هاي لازم صورت نگرفته بود تا اين كه عصر روز سه شنبه مورخ 23/10/82 بعد از تماس هاي تلفني پي در پي و بحث و مجادله با مدير اجرايي شركت بازرگاني اعلام انصراف نمودم.
ساعت تقريباً هفت شب به خانه رسيدم و از شدّت ناراحتي تنها قدم مي زدم و به اين سو و آن سو مي رفتم. ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. يكي از دوستان نزديك و قديمي ام بود
|
صفحه 154 |
|
كه بعد از احوال پرسي، حلاليت خواست و قسمت اين بود كه ايشان به عنوان پزشك كاروان عازم مكه مكرمه گردد.
بعد از خدا حافظي با ايشان، بيش از گذشته در تب و تاب اين فريضه پر رمز و راز الهي مي سوختم. با خود مي گفتم: چرا بايد عرفات را در شب عرفه درك نكنم. اشتياق سفر از يك طرف و ابهامات و نگراني ها و بسياري از تنگناها و مشكلات از طرف ديگر، فشار مضاعفي را بر روح و روانم وارد مي كرد.
لحظه اي به فكرم رسيد كه با پدرم در اين خصوص مشورت كنم. بي درنگ با ايشان تماس گرفته و به صورت صريح وضعيت را گفتم و كسب تكليف شرعي كردم. پدرم در پاسخ لغزشي از خود نشان نداد و با كمال صراحت بر تكليف شرعي صحه گذاشتند. بعد از اين تماس، بر عطش و اضطراب و نگراني ام افزوده شد. اگر چه مي دانستم در امر خير نيازي به استخاره نيست ليكن به هر حال براي غلبه بر غوغاي درونم، با تماس تلفني، از پدربزرگم درخواست استخاره كردم. پيش از اين نيز در بسياري از مشكلات و بحران هاي زندگي، چشم را به چشم او دوخته و آرامش را در نگاه او مي يافتم. بعد از لحظاتي، ايشان با لحني آرام، پاسخ دادند جواب استخاره خوب است. پرسيدم كدام سوره است؟ گفتند: سوره مبارك ابراهيم(عليه السلام) .
|
صفحه 155 |
|
در اين لحظه نام ابراهيم برايم عجيب بود و در عين حال مايه نشاط و اميدواري! و بعد آيه مبارك را چنين تلاوت كردند: } وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَكَّلَ عَلَي اللهِ وَ قَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَي مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَي اللهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ{ (1) وقتي اين آيه شريفه را شنيدم، احساس كردم پيام توحيد و توكّل و امتحان برايم دارد و چه امتحان سخت و توفيق ارزشمندي پيش رويم بود؟!
از سويي، در برنامه حج، مهم ترين مطلبي كه بنده بايد بياموزد، توكل است. پس تصميم گرفتم با توكل به خدا، از همان لحظه بار ديگر كار را جدّي شروع كنم. بعد از حضور در محل كار و خداحافظي با همكاران، ساعت 9 شب به مقصد كرج راه افتادم...
هوا زمستاني بود و رانندگي را دشوار مي كرد. مه غليظ و بارش پراكنده برف، علاوه بر مشكل ديد، جاده را لغزنده ساخته بود. دو سوي جاده پر از برف شده، آمد و شد وسايل نقليه بسيار كم شده بود. گاهي تنها چند متر جلوتر را مي ديدم! دشواريِ راه، سختي تصميم و نگراني ها و دلواپسي ها همواره بر وجودم سنگيني مي كرد. بعد از مدتي، وقتي در آن مه غليظ ، از 20 يا 30 متري، چند چراغ كم فروغ پمپ بنزين شهرهاي صائين قلعه و هيدج را ديدم، خوشحال و اميدوار شدم...
بالاخره بعد از سپري كردن شهرهاي خرمدره، ابهر، تاكستان و قزوين، ساعت يك نيم شب به كرج رسيدم.
فرداي آن روز براي گرفتن جواب قطعي عازم تهران شدم. البته در اين ميان يك بار، به خاطر مشكلات و سختي هاي پيش رو، خواستم منصرف شوم و به خانه برگردم و همه چيز را خاتمه يافته تلقي كنم. اما به ياري خداوند، بر اين دلهره ها چيره شدم و در تهران مستقيم به دفتر هواپيمايي رفتم.
از آن رو كه تجربه خريد بليت هواپيماي خارج از كشور را نداشتم، مقداري با احتياط وارد آژانس شدم. از باجه اوّل، در رابطه با پرواز تهران ـ دبي پرسيدم. در قسمت ديگر، خانم محجّبه و خوش برخوردي، ضمن پاسخ به چند پرسشم، گفت، براي عربستان، به طور غير مستقيم، تنها يك پرواز هست كه جايي براي رزرو احتمالاً نداشته باشيم. وقتي مشخصاتم را دادم، گفت: از شركت تماس گرفته و خواسته اند نام شما را حذف كنيم!
با همه پيچيدگي هاي كار، مأيوس نشده، با شركت تماس گرفتم و بعد از بحث و گفتگو و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ابراهيم : 12
|
صفحه 156 |
|
پيگيري هاي زياد، موافقت خود را اعلام كردند و بليت پرواز برايم صادر شد و من فرداي آن روز، بعد از خداحافظي با دوستان و خويشان، عازم فرودگاه مهرآباد شدم.
اكنون لحظه جدا شدن از خانه و خانواده و عزيزان و دست شستن از كار و زندگي است براي انجام حج ابراهيمي.
به فرودگاه كه رسيدم، مراحل قانوني طي كرده، وارد قسمت پرواز شدم. لحظاتي چشمان خود را براي يافتن دوست و آشنايي به اين سو و آن چرخاندم اما دريغ از يك آشنا!
بيشتر مسافران شركت، به قصد تجارت عازم عربستان بودند و در اين ميان، تنها نام يك نفر را كه نيت حج داشت، برايم گفتند. در آن جمع او را يافتم و تصميم داشتم كه با وي بناي دوستي گذاشته و همسفر شوم، امّا گويا قسمت اين بود كه آن يك نفر نيز به اين دوستي و ابراز محبت، پاسخ مثبت ندهد و به آن پايبند نباشد.
وقتي وارد هواپيماي امارات شديم، فضاي متفاوتي را احساس كردم. پوشش نامناسب ميهمانداران و مسافران، پخش فيلم هاي خارجي، مشروبات الكلي و حركات و صحبت هاي بعضي از مسافران آزار دهنده بود.
ميهمانداران، پس از دقايقي حركت، پذيرايي را آغاز كردند. به خاطر ترس از ناراحتي معده ام، تنها از شيريني و آب استفاده كردم.
سرانجام به فرودگاه دبي رسيديم. توصيف اين فرودگاه با چند كلمه ممكن نيست. بايد بگويم كه از لحاظ امكانات، جمعيت و فضا، بسيار متفاوت از آن است كه پيشتر ديده بودم. متوجه شدم چند نفري به دنبال نمازخانه مي گردند. خواندن نماز برايم قوت قلب بود و بسيار شيرين، به گونه اي كه گويي در آن فضا به نماز پناه آورده بودم.
بعد از نماز، با يك بازاري اصفهاني هم صحبت شديم. انسان شيرين و خوش صحبتي به نظر مي رسيد. او يك عراقي را به من معرفي كرد كه مسؤوليت هدايت يك كاروان در مكه و مدينه را بر عهده داشت. از روي بي تجربگي، از همانجا با او بناي گفتگو و معامله و چانه زدن را گذاشتم. ناشيانه با اين و آن صحبت كرده و نيت خود را برملا مي كردم. ايشان تذكر دادند كه در اين خصوص با كسي صحبت نكنم. گويا سادگي و صداقت من، كار دستم مي داد! پس از آن، متوجه شدم كه چند نفر سودجو، با دريافت پول، گروهي از مردم را به صورت آزاد به مدينه رسانده و با كمك شركت هاي خدماتي و حتي چند نفر از افراد بومي، مسؤوليت اسكان
|
صفحه 157 |
|
و تداركات آن ها را عهده دار مي شوند و...
بالاخره بعد از چند ساعت توقف و صرف شام عازم فرودگاه دمام عربستان شديم. مدت پرواز زياد نبود. خيلي زود در فرودگاه دمام نشستيم. فرودگاه وسيع و بزرگي به نظر مي رسيد. بعد از پياده روي نسبتاً طولاني و استفاده از پياده روهاي متحرك، وارد قسمت تشريفات و كنترل مدارك شديم و بعد از طي مراحل قانوني، به طرف شهر الخُبَر و محل اسكان، راه افتاديم. در شهر الخبر نيز صحنه هاي تلخ و در بعضي از موارد شيرين برايم پيش آمد.
از آغازين دقايق صبح، راه هاي عزيمت به مكه يا مدينه را پرس و جو و ارزيابي كردم. راه زميني بسيار طولاني بود; 1500 تا 1600 كيلومتر! از واسطه ها هرگز جواب دقيق و قطعي دريافت نمي كردم. همگي به همديگر پاس مي دادند تا انسان را خسته كرده و بالاخره تسليم شرايط خود كنند. بعد از ظهر آن روز به همراه جمعي عازم فرودگاه دمام شديم، تقريباً 50 تا 60 كيلومتر با شهر الخبر فاصله داشت.
يكي از واسطه ها دو بليت اضافي به مقصد دمام ـ رياض ـ مدينه داشت، امّا به خاطر صحبت هاي قبلي، ديگران را بر من ترجيح داد. با كمك يكي از عوامل بومي و مساعدت يكي از مأموران به ظاهر شيعه مذهب، در آخرين لحظات بليت را دريافت كردم، وقتي گذرنامه ام را خواستند، ناگهان متوجه شدم كه در هنگام تسويه حساب با هتل، گذرنامه اشتباهي تحويلم داده اند و خلاصه همه رفتند و من تنها و تنها در فرودگاه از پرواز بازماندم.
بعضي از همراهان، با بيان يا نگاهشان ناراحتي خود را ابراز مي كردند و بعضي بي خيال بودند.
ناگزير با گام هاي خسته و درمانده ام به شهر الخبر بازگشتم. يكي از واسطه ها نمك بر زخمم پاشيد و به گونه اي القا مي كرد كه باعث و باني اين مشكلات خودم هستم. فضاي هتل برايم بسيار سنگين و غير قابل تحمل بود.
به قصد توسل به آستان حضرت زهرا(عليها السلام) ، دو ركعت نماز خواندم. تا آن زمان، خودم را اين همه به آستانش نزديك احساس نكرده بودم. پس از مراجعت متوجه شدم كه با همت آن عربِ شيعه، براي ساعت يك بعد از نيم شب، بليت تهيه شده و به خاطر نبود پاسپورت، فقط يك رمز (كد) كامپيوتري داده بودند. ساعت 7 شب; يعني 4 ساعت زودتر از موعد، خودم را به فرودگاه رساندم و با زحمت، بخش صدور بليت را پيدا كردم. خوشبختانه با ارائه كد، 2 عدد
|
صفحه 158 |
|
كارت پرواز به مقصد رياض و مدينه دريافت كردم. در بليت تحويلي، نامم محمود ـ حسين ـ مروّج قيد شده بود و احساس مي كنم كلمه حسين نامي آشنا براي آن عرب و مأمور شيعه بود.
در موعد مقرر; ساعت يك بعد از نيم شب، به مقصد رياض سوار هواپيما شديم.
بر خلاف انتظار، در فرودگاه رياض هوا نسبتاً سرد بود. علي رغم خستگي و بي خوابي، نتوانستم بخوابم. ناچار در فرودگاه به اين طرف و آن طرف رفتم و وقت گذراني كردم. بعد از نماز صبح، همراه مسافران سوار هواپيما شديم. به محض اين كه صندلي خود را يافتم و نشستم، به خواب رفتم. ظاهراً هواپيما به خاطر نقص فني تأخير داشت و وقتي از زمين بر مي خاست بيدار شدم. وقتي از سوي خلبان اعلام شد كه مقصد مدينه النبي است و زمزمه دعاي سفر را شنيدم، احساس كردم شيرين ترين لحظات عمر من است و چقدر با شور و حال و لحن شيرين دعا خوانده مي شد.
بعد از يك ساعت و اندي پرواز، خلبان اعلام كرد بعد از لحظاتي در فرودگاه مدينه فرود مي آييم. در اين حال، آفتاب طلوع كرده و هوا به طور كامل روشن شده بود. فرودگاه مدينه، بر خلاف چند فرودگاه قبلي، بسيار معمولي بود. هوا به خاطر بارش باران، بسيار لطيف و مانند هواي پر طراوت بهاري خودمان بود. فضاي شهر بسيار با نشاط و شورانگيز مي نمود. ديگر احساس غربت نمي كردم. گويي به ديار آشنا رسيده ام; مانند ديگران سوار تاكسي شده و بعد از پرس و جو، در اوايل خيابان قربان نازل پياده شدم.
به طرف بعثه حجاج ايراني راه افتادم. وقتي به آنجا رسيدم، بر خلاف انتظار، به جز راهنمايي ساده هيچ كمكي نمي كردند. البته از برنامه ها و امكانات بعثه اطلاع دقيقي نداشتم. قبل از آن فكر مي كردم كه به محض رسيدن به بعثه، ديگر مشكلي نخواهم داشت، اما واقعيت جز اين بود. در اينجا بود كه باز هم احساس كردم بايد با توكل به خداوند، دست بر زانوي خود بگذارم و خودم براي روزهاي اقامت و اوقات زيارت برنامه ريزي داشته باشم; از موضوع اسكان و غذا گرفته تا چگونگي رفتن به مكه و انجام درست مناسك حج; بهويژه اين كه با ويزاي تجاري به مكه رفتن، كاري است بسيار مشكل.
در روز نخست به ديدار يكي از آشنايان رفته، كوشيدم از فرصت استفاده كنم و اطلاعات درستي به دست آوردم. براي اقامه نماز ظهر، به حسينيه شيعيان و نماز شيخ عمري (رهبر شيعيان مدينه) رفتم و بعد از اقامه نماز، با يك ايراني 70 ساله فرهيخته آشنا شدم و به
|
صفحه 159 |
|
اتفاق هم، اتاقي در نزديكي مسجد بلال اجاره كرديم. روزي نماينده مقام معظم رهبري و رياست محترم سازمان حج و زيارت را ديدم كه از بعثه حضرت آيت الله بهجت ديدار مي كردند. خواستم مشكلم را با او در ميان بگذارم، امّا نمي دانم چه شد كه منصرف شدم و به آستان حضرت دوست توكل كردم.
براي اسكان كامل و عزيمت به مكه و تهيه بليت هواپيما و... با شركت هاي زيارتي مذاكرات زيادي كردم ولي به دلايلي، به توافق نمي رسيديم.
روزها را بيشتر به دنبال رفع مشكلاتم بودم و شب ها را براي زيارت به مسجدالنبي مي رفتم و بعد از نماز مغرب، تا هنگام بسته شدن درهاي مسجد، در آن مكان مقدس مي ماندم و در آخر، از درِ مقابل ضريح حضرت پيامبر(صلي الله عليه وآله) خارج مي شدم.
وقتي به آن مكان مقدّس (قبور ائمه بقيع) مي رسي، احساس عجيبي پيدا مي كني. اگر چه در ظاهر قبرستاني معمولي است ولي فضاي منحصر به فردي دارد.
دو مرتبه در شب ها، در حلقه قرائت قرآن مسجد النبي شركت كردم. تلاش مي كردم آيات را با دقّت و رعايت مخارج حروف و تجويد تلاوت كنم، وقتي نوبت به من رسيد، قرائت را به شكل ترتيل آغاز كردم. ديگران معمولاً چند سطر يا آيه از آيات قرآن مي خواندند ولي به من اجازه دادند تا يك صفحه و نيم تلاوت كنم و در آخر استاد با يك تذكر و اشكال جزئي، آن هم در لحن، بنده را تشويق كرد. ابتدا فكر مي كردند عرب زبان هستم، وقتي پرسيدند: اهل كجايي؟ با صداي رسا گفتم: ايراني ام و خيلي تعجب كردند!
بعد از جلسه قرآن، پشت ضريح حضرت نشسته، زيارت حضرت فاطمه(عليها السلام) را مي خواندم و خدا را به خاطر اين همه نعمت و لطف و رحمت شكر مي گزاردم.
بقيع
روزي بعد از اذان صبح، عازم مسجدالنبي شدم اما به نماز جماعت نرسيدم. در پشت نرده هاي بقيع منتظر گشوده شدن درهاي بقيع ماندم. به محض باز شدن درها، اوّلين نفر بودم كه خود را به مقابل قبور مطهّر ائمه(عليهم السلام) رساندم و از اين توفيق، بسيار خوشحال و خرسند شدم.
|
صفحه 160 |
|
وقتي به آن مكان مقدّس مي رسي، احساس عجيبي پيدا مي كني. اگر چه در ظاهر قبرستاني معمولي است ولي فضاي منحصر به فردي دارد. به نظر مي رسد بيشتر مردم وقتي قبور ساده ائمه بقيع(عليهم السلام) را با ضريح هاي پر شكوه و جلال ائمه ديگر مقايسه مي كنند، متأثر شده، اشك از ديدگانشان جاري مي شود و چه بسيارند حجاج و زائراني كه وقتي به مدينه مي رسند زيارت بقيع و گريستن در آن مكان مقدس را، امري واجب نانوشته مي شمارند!
البتّه زائران شيعه به دنبال گمشده اي هستند كه هرگز او را نمي يابند و عقده هاي دلشان، نه تنها برطرف نشده كه بيشتر نيز مي گردد و او همان پاره تن رسول الله و امّ ابيها، حضرت زهرا(عليها السلام) است; اين جاست كه بر عقده هاي زائران بقيع افزوده مي شود.
آري، قبر ائمه بقيع، با آن همه سادگي اش، بسيار جذاب و زيباست; به طوري كه انسان هر چه مي نگرد، سير نمي شود و مي خواهد نزديك و نزديك تر شود.
اينجا مكاني است كه هرچه اشك بريزي سبك تر مي شوي، امّا ازدحام، ممانعت مأموران، زمان محدود زيارت و اين كه از نزديك نمي تواني ائمه را زيارت كني و نمازي بخواني، همه اينها موجب مي شود هميشه نارضايتي و عقده هاي تازه در دل داشته باشي.
احساس مي كني كه بقيع فرياد مظلوميت سر مي دهد و هر زائري اين فرياد را با گوش جان مي شنود و با آن همصدا مي شود.
اگر چه كوشيدم خاطره آن لحظه هاي غم انگير را بازگويم، ليكن به يقين هر چه بگويم كم است و نارسا.
وقتي در برابر ضريح رسول الله(صلي الله عليه وآله) قرار مي گيري، احساس خودماني بودن داري. كشش و جاذبه اي در آن مكان مقدس احساس مي كني كه هرگز آن را نديده اي و بالاخره احساس غربت نمي كني.
وقتي مي گويي: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ گويي يك مفهوم بسيار آشنايي در ذهن تو تداعي مي شود; بسيار زيبا و با عظمت.
قبر پيامبر همچون نگين در گوهر وجود مي درخشد. الطاف آن وجود نازنين و مقدّس را احساس مي كني و بايد گفت كه توصيف بسياري از زيبايي ها از قدرت و ظرفيت عقلاني ما خارج است و چگونه مي توان با اين الفاظ كم ظرفيت، اين نعمت هاي وصف ناپذير خدا را كه بر بشريت و بهويژه بر مسلمانان ارزاني داشته است را برشمرد؟!
|
صفحه 161 |
|
وداع با پيامبر(صلي الله عليه وآله)
آخرين شب اقامت در مدينه، براي وداع، عازم مسجدالنبي شدم. بعد از زيارت و دعا، كم كم خودم را به ضريح منوّر رساندم و عرض كردم:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَبِيَّ اللهِ...
و بعد از لحظاتي، فضا به قدري لطيف، صميمي و خودماني بود كه با زبان خودماني گفتم: سلام، آقا! پدرم، مادرم و خودم فداي تو! . از طرف بچه ها و همه كساني كه هنگام آمدنم، التماس دعا گفتند، سلام كرده و آرام آرام از در اصلي خارج شدم و چه وداع غريبي!
خوشحال از يافتن همراهان، غمگين از ترك مدينه
فرداي آن روز، بعد از پرس و جو با خبر شدم كاروان مشهدي ها، كه تقريباً وضعيت مرا داشتند، به صورت گروهي و با كمك چند نفر از افراد خبره و احتمالاً واسطه ها، عازم مكه مكرّمه هستند. نشاني ايشان را گرفته و به نزد آنان رفتم و با مسؤول كاروانشان وارد گفت وگو شدم. خداوند ياري كرد كه همراه آنان شوم و از تنهايي رهايي يابم. البته راه هاي ديگري هم براي عزيمت به مكه وجود داشت، ليكن با دشواري هايي همراه بود. بي درنگ وسايلم را
|
صفحه 162 |
|
برداشته، به آنان پيوستم. پس از آن، وسايل را به باربند بسته و حوله هاي احرام را همراه خود برداشتم و به جانب مسجد شجره راه افتاديم.
از اين كه همراهاني يافته و وارد گروه آنان شدم، بسيار خوشحال بودم، امّا از اين جهت كه اقامتم در مدينه بسيار كوتاه شد و آنگونه كه آرزو داشتم، نتوانستم زيارت كنم، ناراحت و غمگين شدم.
وقتي از شهر مدينه دور مي شديم، همگي با حسرت، به اين سو و آن سو نگريسته، مي گفتيم: خدا حافظ ، اي رسول الله(صلي الله عليه وآله) ، خدا حافظ اي زهراي مرضيه(عليها السلام) ، خدا حافظ اي امام حسن(عليه السلام) ... و بالاخره، خدا حافظ اي بقيع...
مسجد شجره
مسجد شجره فضاي معنوي عجيبي داشت. خيل عظيمي از مردم به اين مكان وارد مي شدند و مدتي را در آن ايستگاه معنوي درنگ كرده، بعد از تحوّل و انقلابي دروني و راز و نياز، فوج فوج و دسته دسته خارج مي شدند.
چهره هاي آنان نشان از موفقيت داشت، امّا هيجان و مسؤوليت نيز بر شانه هايشان سنگيني مي كرد. حوله احرام خود را بسته، وارد مكان قديمي مسجد شديم و نيت احرام كرده، لبيك گفتيم; لَبَّيْكَ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ، لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ .
همچنان نگران بودم كه محرم شده ام، اما اگر به مكه نرسم چه مي شود؟!
حاجيان را مي ديدم كه با فرهنگ ها، گويش ها و رنگ هاي گوناگون، دسته دسته به مسجد شجره (يا ذو الحُلَيفه) وارد شده و با اندكي تأمل محرم مي شوند و آنجا را به مقصد مكه ترك مي كنند و همگي لَبَّيْكَ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ... را زمزمه مي كنند.
لحظاتي را سخت هيجان داشتم و با دشواري نيّت احرام عمره تمتع مي كردم. اگرچه احرام امري دروني است، امّا گويي انسان بعد از احرام بگونه اي ديگر مي شود!
وقتي حاجي مُحرم مي شود، گويي گرد سفيدي از معنويت بر جسم و جانش نشسته است.
با اين حال و هوا و هيجان، به جانب مكه مكرمه راه افتاديم و وارد شاهراه اصلي مدينه ـ مكّه شديم.
|
صفحه 163 |
|
ايستگاه هاي بازرسي و...
وقتي به نخستين ايستگاه بازرسي و تفتيش رسيديم، همه نگران بودند و من از همه نگران تر! صداي ضربان قلبم را كاملاً احساس مي كردم با توصيه روحاني كاروان، كه سيّد وارسته اي از مشهد بود، آيه } وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ{ (1) را زمزمه مي كرديم. ماشين را متوقف كردند. وقتي لحظه كنترل مدارك ما رسيد، زنگ تلفن همراه مأمور نواخته شد و او در حالي كه مشغول مكالمه بود، با اشاره به ما گفت: برويد!
در ايستگاه دوم، به خاطر تخلّف يك دستگاه ماشين در مسير مجاور، به ما اجازه عبور داده شد و بدين ترتيب با ياري صاحب حجّ، خداي مهربان، تفتيش و بازرسي ها را رد كرديم و كم كم به مكّه مكرمه نزديك و نزديك تر شديم. طبق گفته زائراني كه سفر چندم آنها است و تجربه بيشتري دارند، معمولاً در سه راهي جدّه و قسمت ورودي مكّه بازرسي ها و تفتيش بيشتر مي شود، حتّي در قسمت ورودي، گذرنامه همه كاروان ها را تحويل مي گيرند، امّا بي آنكه ويزاي ما را تحويل بگيرند، از آن محل هم عبور كرده و وارد محيط حرم شديم.
در آخرين ايستگاه، تصميم گرفته بودم كه اگر مشكلي ايجاد شود، با پاي پياده، خودم را به مكّه و حرم برسانم.
در قسمت ورودي، در تابلوي بزرگي قيد شده است: ورود افراد غير مسلمان ممنوع اين مطلب برايم بسيار خوشايند و جالب بود; چون كه در عالم خيال، عكس اين معنا را برداشت مي كردم!
وقتي از آخرين بازرسي و تفتيش رهايي يافتيم، با سرعت به سوي مكه پيش مي رفتيم. همگي خوشحال و هيجان زده بوديم. بخش عمده اي از نگراني هايم برطرف شد.
در اين حال، هم احساس آزادي مي كردم و هم احساس تعلّق و بندگي و نيز احساس امنيّت و موفقيت. خيلي دوست داشتم كه در آن لحظات، اين موفقيت و وصال را به آگاهي خانواده ام برسانم.
ساعت تقريباً 2 بامداد بود، به اتّفاق همراهان، در منطقه عزيزيه، در ساختماني كه همراهان مشهدي پيشتر برنامه ريزي كرده بودند، مستقر شديم. سرپرست كاروان در نظر داشت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . يس : 9
|
صفحه 164 |
|
بعد از استراحت كوتاه، جهت به جا آوردن اعمال به مسجدالحرام برويم، امّا من بي تاب بودم، بعد از كمي پرس و جو و شناسايي نسبيِ منطقه، بي درنگ خودم را به خيابان اصلي عزيزيه رسانده و با يكي از همراهان، به طرف مسجد الحرام راه افتاديم. نمي دانم او چه حالي داشت. با همديگر سخن نمي گفتيم. گويي هم رفيق صميمي بوديم و هم نسبت به همديگر غريب. بعد از توقف اتوبوس، هر دو با شتاب، خود را به خانه خدا نزديك و نزديك تر مي كرديم.
نزديك باب السلام رسيديم. جمعيت زيادي در داخل و بيرون مسجد نشسته بودند. وقتي از پل روگذر صفا و مروه گذشتيم، به قسمت قديمي مسجد الحرام در آمديم. بي اختيار از همديگر جدا گشته و هر كدام به سويي روان شديم.
لحظه هاي عجيبي است! گويي كه مدتها در بياباني سوزان، يكّه و تنها بوده اي و اكنون با لب هاي تشنه، تنهايي را پشت سر گذاشته و به چشمه صاف و گوارا رسيده اي!
بي اختيار به سجده مي افتي و گريه و آه و اشك...
به ياد آوردم اين شعر معروف را كه:
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم *** سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
و اكنون معناي اين بيت را بيش از پيش مي فهمم و حس مي كنم.
نگاهم همراه با گريه است و اشك و اشك هايم معجوني است از عقده ها و آرزوها.
كعبه صاف بود و زلال، در عين حال آرام و دلربا. به خود مي گفتم اينجا جاي فرياد
است و گسستن از قيدها و بندها. اينجا جاي فرار از زمان و رنگ هاي زماني است. كعبه
به همه پناه مي دهد، همه آنان كه با اصليت و خويشتن خويش، در هر رنگ و گويشي،
به آن پناه مي بردند; از هر شأن و مرتبه اي، ولو اين كه به ظاهر در پست و پايين
باشند.
ابتدا دو ركعت نماز در برابر كعبه به جا آوردم و براي اطمينان خاطر، از روحاني محترمي اعمال عمره تمتّع را پرسيدم و او به خوبي برايم شرح داد. به تنهايي اعمال را انجام دادم و منتظر اذان صبح شدم. بسيار خسته و مغلوب خواب بودم. به سختي براي اقامه نماز صبح، از جا بر مي خاستم.
|
صفحه 165 |
|
بعد از نماز، با دشواري تمام خود را به محل اسكان رساندم و بي اراده، به خوابي عميق فرو رفتم.
فرداي آن روز، وقتي اعمال عمره تمتع را به جا آوردم، به دنبال كارواني آشنا گشتم. ابتدا به كاروان لرستان كه دوست و همكارم پيشتر نشاني آن را داده بود رفتم. بعد از پياده روي نسبتاً طولاني، به آنجا رسيدم، شبي را نزد آنان بودم. به دوستان گفتم كه در صورت امكان، در در قبال پرداخت هزينه هاي اسكان و پذيرايي، روزهاي باقيمانده را نزد آنان سر كنم، ولي پاسخ دقيقي نشنيدم. به نظر مي رسد كاروان ها چنين اختياراتي را ندارند.
شب را خوابيدم و فرداي آن، مجدداً موضوع را پيگيري كردم امّا به جز اندكي تعارفات ظاهري پاسخ روشن دريافت نكردم. فضاي آنجا به عللي برايم سنگين و خسته كننده بود، اگر چه جايي نداشتم ولي با توكّل به خداوند آنجا را به اميد يافتن جايي ترك كردم. آرام آرام، در خيابان اصلي عزيزيه به سمت مركزي شهر مكه قدم مي زدم، آينده نامعلومي در پيش رويم بود و هيچ فكري به ذهنم خطور نمي كرد. فقط اين را مي دانستم كه بايد به خدا توكل كنم و خودم را بر هيچ كسي يا جايي تحميل نكنم. حسّ مي كردم اراده پروردگار متعال بر اين استوار بود كه به جز آستان او عزّ و جلّ، به هيچ كس محتاج نباشم.
در اين حال و هوا، به دفتر مخابرات رسيدم، بار ديگر با آن مرد عراقي كه در شهر الخُبَر آشنا شده بودم تماس گرفتم. خوشبختانه او در مكه بود و نشاني كارواني را كه وي در آن بود به من داد. بي معطلي خودم را به آنجا رساندم. در پشت دانشگاه مكه بود. او از اين كه من به مكه مكرمه رسيده ام متعجّب شد. بعد از دقايقي گفت وگو و مقداري چانه زدن با كاروان قافلة النور به توافق رسيديم و يك تخت و غذاي روزانه برايم مهيا گرديد.
كاروان در يكي از نقاط خوب مكه استقرار يافته بود. حاجيان ارزشمندي از اتباع ايران، عراق و افغانستان، كه بيشتر مقيم انگليس و فرانسه بودند با اين كاروان آمده اند. اگر چه مشكلاتي پيش رو داشتم، ولي با ياري خداوند بسياري از گره ها يكي پس از ديگري گشوده مي شد. روزهاي شيرين و با معنويتي را سپري مي كردم. شب ها را تا پاسي از شب، در حرم به راز و نياز و نماز سپري مي كردم و روزها يا به مطالعه مي پرداختم و يا به دنبال تهيه بليت و ديدار دوستان و آشنايان و همشهريان مي رفتم.
بعد از فرا رسيدن ماه ذي حجه، هر روز بر ازدحام جمعيت افزوده مي شد و همه
|
صفحه 166 |
|
آرام آرام براي به جا آوردن مناسك حج آماده مي شدند. از تمام نقاط دنيا دسته دسته و گروه گروه، وارد مكه مي شدند. هر بيننده اي تفاوت هاي فرهنگي و قومي را كاملاً احساس مي كرد البته در كنار اين تفاوت هاي فرهنگي، يك روح بر تمام حجّاج حاكم بود و آن هم روح توحيد و چرخيدن بر گرد كعبه بود.
به دنبال امكانات وقوف در عرفات و منا افتادم. روزي به فكر افتادم كه به يكي از كاروان ها مراجعه كرده از آنان بخواهم با پرداخت هزينه هاي مربوط ، ايام تشريق را همراه آنان باشم. اين بار نيز احتياط كرده، منصرف شدم و سرانجام با كاروان قافلة النور به توافق
رسيديم كه همراه آن كاروان باشم. در روزهاي نزديك به ايام تشريق در اثر گرمي هوا
و حضور ملّيت هاي گوناگون، هواي مكه به شدّت آلوده شده بود، بنابراين، نگران سلامتي خودم هم بودم.
دغدغه خاطر ديگرم تهيه بليت بازگشت به ايران بود. در اين باره كاملاً متحير بودم. شركت هواپيمايي ايران و بعثه هيچ كمكي نمي توانستند بكنند، ناگزير مي بايست به شركت هاي هواپيمايي خارجي مراجعه مي كردم و از آن طريق بليت مي گرفتم، آن هم به صورت پرواز غير مستقيم.
چند روزي به دنبال شركت هواپيمايي امارات گشتم و بعد از چند روز مراجعه، بالأخره توانستم با ياري خداوند از اين شركت بليتي تهيه نمايم. گرچه در آن وضعيت و ازدحام جمعيت، تهيه بليت بسيار مشكل بود; بهويژه براي من كه به زبان انگليسي آشنايي كافي نداشتم و به زبان عربي هم مسلّط نبودم و از طرفي، پرواز غير مستقيم به مقصد ايران بسيار محدود بود.
گاهي وقت ها دلم براي بچه ها تنگ مي شد. چهره معصومانه مهدي را مجسم مي كردم و احساس لطيفي به سعيد داشتم. براي نگراني ها و زحمات همسرم نيز متأثر بودم. اما از سويي شب هايي معنوي و بسيار زيبا را سپري مي كردم. وقتي وارد مسجد الحرام مي شدم، بيشتر به گوشه و سمتي كه مستجار ناميده مي شود، مي رفتم; مستجار همان جايي است كه فاطمه بنت اسد، مادر بزرگوار حضرت علي(عليه السلام) از آنجا وارد كعبه شد و فرزند خود، علي(عليه السلام) را به دنيا آورد.
نماز در آن سو، بسيار دلچسب و شيرين است. هر چقدر كه بتواني نماز بخواني به همان اندازه احساس لذّت مي كني. در آن زاويه، منظره توحيد و امامت را يك جا حس مي كني.
|
صفحه 167 |
|
محلّ شكاف كه در ديوار كعبه بازسازي گرديده، ديدني است. چندين بار در ازدحام و شلوغي، خود را به آن محل رسانده و از نزديك آن شكاف را مشاهده كردم.
در كنار كعبه بودن و با خدا مناجات كردن بسيار لذتبخش و شيرين است. گاهي راز و نياز تا 2 يا 3 بعد از نيم شب طول مي كشد. واقعاً دور شدن از كعبه و مسجد الحرام بسيار سخت است. در لحظات وداع و خداحافظي، احساس مي كني كه پايت ميل به رفتن ندارد. وقتي مقداري دورتر مي روي، بار ديگر تصميم مي گيري كه دو ركعتِ ديگر نماز بخواني و اين در مواردي، چندين بار تكرار مي شود تا به درهاي مسجد الحرام مي رسي و...
ايام تشريق
از سويي اضطراب و از سوي ديگر شوق وجودم را پر كرده است. در روز هشتم ذي حجه، حدود ساعت 10 ـ 11 شب، به مسجدالحرام رفته احرام مي بنديم و راهي
عرفات مي شويم.
يكي از عجايب و زيبايي هاي مناسك حجّ همين است; چرا كه در عمره مفرده و يا عمره تمتع، زائران در ميقات ها احرام بسته محرم مي شوند و بعد وارد مكه و مسجد الحرام مي شوند، اما اين بار، همه از مسجدالحرام احرام بسته و با دعاي خير كعبه، به سوي عرفات، مشعر و منا راه مي افتند.
ساعت حدود دو بعد از نصف شب بود كه احرام بسته و به جانب عرفات راه افتاديم. همگي لبيك گويان، از مسجدالحرام بيرون مي شدند.
فرياد لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ... حاجيان، آسمان را به زمين نزديك و نزديك تر مي كرد و حال و هواي خاصي به محيط بخشيده بود. در لحظه بستن احرام، بخشي از احساس و حالات مسجد شجره تكرار و تداعي مي شد و همه سفيد پوش شده بودند.
افاضه و كوچ به سوي عرفات
مسير عرفات پر از جماعت محرم و ازدحام شديد بود و ما پيش از اذان صبح، به خيمه هاي عرفات رسيديم. از بدو ورود به آن وادي مقدس، اضطراب و بي قراري وجودم را پر كرده بود.
|
صفحه 168 |
|
گويا عمر عرفات بسيار كوتاه است.
بعضي وقت ها، احساس غريبي داشتم. از هنگام ورود به عرفات، حالتي از انتظار در وجودم بود و چشم به عنايتي دوخته بودم. آرزو داشتم جلوه اي از زيبايي هاي خلقت و نشاني از مظهر روح خدا، آقا ولي عصر (عجّ) را درك كنم و البته اعتراف مي كنم كه اين، ناشي از زياده خواهي و معرفت ناچيزم بود.
در روايات آمده است كه حضرت حجت(عليه السلام) در شب عرفه، درآن مكان مقدس (عرفات) به سر مي برد. مي دانستم كه ناقابل و ناچيزم و با اين جايگاه فاصله زياد دارم، به خود مي گفتم خداوند قادر و مهربان است و در محضر الهي، چيز ناشدني وجود ندارد و هر چه اراده كند همان خواهد شد.
در لحظات آغازين صبح، پيش از اذان، دعا خوانده، معصومين(عليهم السلام) را وسيله تقرّب قرار دادم و منتظر اذان بودم. وقت اذان كه رسيد. منظره معنوي زيبايي بود. آواي اذان، با صداهاي مختلف و با لحن و گويشي خاص از هر سو به گوش مي رسيد; يكي با لحن عربي، ديگري افغاني و آن يكي آفريقايي و... در لابلاي آن صداها، صداي آشناي مؤذن خودمان، مؤذن زاده، به گوش مي رسيد كه زيبا و فرحبخش بود.
همه رو به سوي كعبه، راز و نياز مي كردند. هر كسي با زبان و باور خودش خدا خدا مي كرد. وقتي از كنار بعضي خيمه ها و افراد مي گذشتم، احساس مي كردم كه روحشان در جاي ديگر است...
اذان مغرب كه شد، ـ حتي اهل سنت هم ـ نماز مغرب و عشا را يك جا خواندند و آنگاه چون رود خروشان، به سمت مشعر (مزدلفه) راه افتادند; رودي كه نه ابتدايش معلوم بود ونه انتهايش.
|
صفحه 169 |
|
مشعر الحرام يا مزدلفه
در مشعر الحرام شب سردي را گذرانديم. منظره عجيب و بي نظيري بود. از هر سو گروه گروه به سمت پل هايي كه ميان مشعر و منا قرار داشت حركت مي كردند و در پشت پل طلوع خورشيد را انتظار مي كشيدند.
... سرانجام با طلوع خورشيد، سدّ شكسته شد و رود خروشان مردمي به جانب منا به حركت در آمد.
كاروان ما بسيار زود به خيمه ها رسيد. پس از استقرار و تعيين جا، همراه چند تن، راهي جمرات شديم...
رمي جمره عقبه
وقتي مقابل مسجد خَيف رسيديم، ازدحام جمعيت فوق العاده زياد بود.
بلندگوها، به چند زبان پيوسته از مردم مي خواستند كه به سمت جلو حركت نكنند.
من و همراهانم، كه سه نفر بوديم; مردي ميان سال از شهر مقدس مشهد و داماد دوستش و من. ازدحام جمعيت به حدّي بود كه هيچ امكاني براي حركت به جلو وجود نداشت. گلويم خشك شده بود و نمي توانستم به راحتي نفس بكشم و از سويي سخت نگران بودم كه اگر مرجع تقليدم اجازه رمي از طبقه فوقاني ندهد چه كنم، نكند اعمالم باطل شود. با اضطراب و نگراني، از همراهان سؤال مي كردم. بعد از لحظاتي، ناگهان ديدم راه باريكي، به اندازه عبور يك نفر، از سمت چپِ يكي از همراهان، كه با خود زمزمه اي و حالي داشت، گشوده شد و ما پشت سر او، بدون توقف و درنگ، تا قسمت ورودي جمرات پايين پيش رفتيم.
تا نزديكي هاي جمره عقبه (شيطان بزرگ) رفتيم. سنگ ها را آماده كرده، نزديك تر شديم. در اثر فشار و ازدحام جمعيت همديگر را گم كرديم و در تنهايي به خيمه ها برگشتيم.
با حالتي از خشم و غضب نسبت به شيطان سنگ ها را به جمره عقبه پرتاب كرديم. جالب اين كه در آن شلوغي همهمه، هر كسي سنگ خود را كه مانند گلوله به سمت شيطان مي رفت، به درستي تشخيص مي داد و سنگي كه به هدف نمي خورد، مشخص بود.
در آن حال، سر به آسمان گرفته، عرض كردم: بار الها! در وجود من، بالاتر از اين شيطان
|
صفحه 170 |
|
هست، به قصد قربت به اين شيطان مجسّم سنگ مي زنم، به اين اميد كه شيطان درونم را متلاشي و نابود سازي.
به حال و هواي دنياي خودم گريستم. اگر خداوند اجازه مي داد، بر خودم نيز سنگ مي زدم. خدا مي داند كه انسان با اين همه كبر و غرور چگونه مي تواند با چند فعاليت و حركت ساده جسمي، به خود آيد و بيدار شود؟! بعد از هر پرتاب احساس سبكي كردم و گويي بار سنگيني از دوشم برداشته مي شد...
ذبح قرباني و تراشيدن موي سر نيز از اعمال مناسك حج است كه بايد بعد از رمي انجام شود و برايم بسيار جالب اند.
همراهان با تجربه، آنان كه چندمين سفر را به حج آمده بودند، مي گفتند: در نيمه هاي شب يازدهم، بهترين زمان براي انجام طواف و بقيه اعمال است. بنابراين، به اتّفاق يكي از دوستان خودمان را به مسجد الحرام رسانديم تا اعمال را انجام دهيم. وقتي بار ديگر كعبه را ديدم و زيارت كردم، همان منظره قبلي، ولي با حال و هواي ديگري احساس مي كردم.
بعد از افاضه و كوچ به عرفات و وقوف در آن سرزمين مقدس و انتظار در مشعر الحرام و ورود به سرزمين منا و انجام رمي و قرباني و حلق و تحوّل و انقلاب روحي و جسمي و... حالتي بسيار مسرّت بخش و روح انگيز در وجود آدمي ايجاد مي شود.
ديدار كعبه، هسته آرامش جهان خلقت، دل ها را آرام مي كرد.
اعمال را آغاز كردم، در هنگام طواف، بر خلاف انتظار شعارهايي آشنا به گوشم مي رسيد; يا حجّة بن الحسن، يا علي بن ابي طالب، يا فاطمة الزهرا و... گويا در آن هنگام، شيعيان از همه جا; از ايران، پاكستان، عراق، عربستان، لبنان، كويت، بحرين و... پيرامون كعبه گرد آمده، طواف مي كردند. نام علي، علي از هر گوشه مسجد الحرام به گوش مي رسيد...
در انديشه بازگشت
بعد از انجام مناسك حج، كم كم بايد به فكر بازگشت به وطن مي افتادم. از دو موضوع نگران بودم; اول اين كه آيا مي توانم تأييد مجدّد هواپيمايي امارات را بگيرم؟ دوم، آن كه مدت اعتبار ويزايم به اتمام رسيده بود و احتمال ممانعت در فرودگاه جدّه وجود داشت. بعضي ها هم با بيان تجربيات خود، بر نگراني ام مي افزودند. به هر حال، از اين كه فرصت ارزشمند ايّام حج
|
صفحه 171 |
|
خيلي زود سپري شد، غافلگير و ناراحت بودم. تصميم گرفتم براي خداحافظي و وداع به مسجد الحرام بروم. بعد از اقامه چند ركعت نماز، طواف وداع را آغاز كردم، طواف شيرين و به ياد ماندني بود.
لحظه هاي عشق، اشتياق و خداحافظي است. با پر رويي و كمي اطمينان خطاب به صاحب كعبه گفتم: خدايا! خودت دعوت كردي و مشكلات و موانع بسياري را از سر راهم برداشتي پس براي رفع چند مشكل باقي مانده، جز تو، دست به دامن كسي يا جايي نخواهم شد.
در لحظات وداع و خداحافظي، احساس مي كني كه پايت ميل به رفتن ندارد. وقتي مقداري دورتر مي روي، بار ديگر تصميم مي گيري كه دو ركعتِ ديگر نماز بخواني و اين در مواردي، چندين بار تكرار مي شود تا به درهاي مسجد الحرام مي رسي و...
هنگام طواف، سختي ها و مشكلات را به ياد آوردم و از آن همه لطف و كرم و محبت خداوند كريم كه شامل حالم شده بود، خرسند و شكرگزار بودم و با خود زمزمه مي كردم: اي بنده حقير، اين همه لطف و كرم و نعمت و حمايت و دستگيري كافي نيست؟!
در آخرين شوط طواف، در مقابل حجر الاسود، وقتي دستانم را به آسمان بلند كردم، احساس غريبي داشتم; من اگر چه بنده پست و حقير و بي مقدارم، ولي پروردگارم كريم و لطيف و عزيز است و چنين است مرا به ميهماني خويش پذيرفت.
فرودگاه جدّه
كمتر از يك روز (16 ساعت) مانده به پرواز، با كاروان اعزامي از انگلستان راهي فرودگاه جدّه شديم. آنان از درِ جنوبي فرودگاه وارد شدند و بعد از طي مراحل، به مقصد لندن پرواز كردند و من مي بايست به سمت درِ شمالي كه فاصله زيادي داشت مي رفتم. از پليس مستقر در فرودگاه احتياط مي كردم، مي ترسيدم به خاطر پايان اعتبار ويزايم با مشكلاتي مواجه شوم، بر خلاف انتظار، يك درجه دار سعودي، ضمن راهنمايي، از يكي از رانندگان تاكسي خواست هر چه زودتر مرا به قسمت شمالي فرودگاه ببرد. جالب اين است كه بعد از سوار شدن، راننده از من پرسيد كه پولي براي ادامه سفرم در اختيار دارم يا نه، تا مساعدت كند، اين
|
صفحه 172 |
|
لطف و همراهي وي، بسيار برايم خاطره شيرين بود.
شب را در فرودگاه جدّه ماندم و فرداي آن، زودتر از همه، در صف كنترل بليت و ويزاها قرار گرفتم. نمي دانم چه شد كه بدون مشكل، از تمام موانع عبور كرده، وارد قسمت پرواز شدم. وقتي هواپيما اوج گرفت، در فكر خانه و خانواده افتادم. با خود مي گفتم: اگر تقدير اين باشد كه دوباره خانواده را نبينم چه مي شود؟ چقدر دشوار است اگر چنين شود؟! چنين انديشه اي بر سينه ام فشار مي آورد امّا همچنان احساس سبكبالي مي كردم.
به بزرگي خدا مي انديشيدم كه چگونه تمام مشكلاتم را حل كرد. او خود مي داند كه در جريان اين سفر، به جز خودش، به هيچ كس متّكي نبودم و به هيچ كس تحميل نشدم. و به اين يقين و اطمينان رسيدم كه هر چه او اراده كند همان خواهد شد.
والسلام
پي نوشت ها