متن کامل
طواف در حریم عشق فاطمه کرامتی اصل مقدمه: باز با زمزمة شیرین «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ»، به استقبال نور و برکت و فیض و معنویت؛ «عمره» میرویم. باز با زمزمه شیرین &#
طواف در حريم عشق
فاطمه كرامتي اصل
مقدمه:باز با زمزمة شيرين «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ»، به استقبال نور و بركت و فيض و معنويت؛ «عمره» ميرويم.
باز با زمزمه شيرين «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ»، مرغ دلها از سينههاي مشتاق عاشقان به آسمان بيانتهاي معنويت، سرزمين نور و صفا پر ميكشد تا در لحظهاي بر گِرد مدينة????النبي و گنبد خضراي نبوي9 گردش عشق كند و در بقيع، خاك غم بر سر ريزد و در سرگرداني و ناپيدايي تربت گمگشتهاي اشك جاري سازد و از آنجا به احرام درآيد و نداي «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ...» سر دهد. اين همان ندايي است كه دلها را شيفتة آسمانها ميسازد و وجود را مملوّ از شوق حضور ميكند. اينجا معجزهاي برپا است؛ بهگونهايكه تو، خود را يكباره در حلقة طوافگزاران حس ميكني و غرق در جاذبة ربوبي خانة محبوب، در راز و نياز با معبود «صفا» و «مروه» و «زمزم» و «حِجر»، همه و همه مائدة آسمانياند تا كام تو را شيرين كنند.
آري اين همه، ماجراي «سفر عشق» است؛ سفري كوتاه ولي پرماجرا، كه بايد پيك دل را به عمق آسمان برساند؛ جاييكه نور است ونور، آنجا منتظرِ پيكِ دلهاي عاشق و بيقرار شمايند، «اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِي دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ...»
به نام او كه مرا به خويش ميخواند و پس از مدتها انتظار، سفرة ميزبانياش را در برابرم ميگسترد و نميدانم تا چه حد لايق ميهمانياش هستم. اما هرچه هست، خوش است و نيكو، چرا كه در وادي عشق، هم انتظار زيباست، هم وصال.
سال گذشته، در روز سيزده شهريور، بههمراه پدر و مادرم، به سرزمين وحي مشرّف شديم و در همان مكان مقدس، خبر قبوليِ دانشگاه را به من دادند و در برابر كعبه نماز شكر گزاردم و از پرودرگار خواستم كه توفيق دهد سال ديگر به همراه دانشجويان به اين سفر پر بركت معنوي نايل شوم و از همان زمان كه از حج برگشته بودم، چنان شيفته و عاشق اين سرزمين شده بودم كه شبانهروز دعا ميكردم؛ «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ فِي عَامِي هَذَا وَ فِي كُلِّ عَامٍ» ديگر طاقت فراق نداشتم و هميشه ميگفتم: خدايا! آيا ميشود بارِ ديگر چشمان گناهكارم به جمال مسجدالنبي، آن گنبد خضراي نبوي روشن شود؟
وتا امروز نميدانستمكه خداوند دعايم را مستجابكرده است. امروز بيست ونُه خرداد است. يكي از زيباترين روزهاي زندگي من؛ روزي كه نامم جزو منتظران بيتالله الحرام در دانشگاه پيام نور درآمد.
باورم نميشد كه بار ديگر اين عطية الهي نصيبم گرديده است. از سويي دلم لبريز از شور و شعف است ، از سوي ديگر نگراني و اضطراب بر وجودم سنگيني ميكند؛ چرا كه با تمام وجود اين سفر را دوست دارم، اما لياقتش را ندارم.
از اين زمان به بعد، منتظرم تا تاريخ حركت به سوي سرزمين وحي اعلام?شود.
£££
چهارم شهريور است، سرانجام، پس از مدتها انتظار، خبر يافتم كه تاريخ حركت سيزده شهريور است. برايم بسيار جالب بود، درست همان تاريخي كه سال گذشته مشرّف شده بودم، امسال هم در همان تاريخ راهي ميشوم، دوازده شهريور...
اكنون هنگام خداحافظي است. در اين سفر رسم بر اين است كه از اين و آن، حلاليت بخواهي و خداحافظي كني. اما چقدر خداحافظي برايم دشوار است! اقوام و دوستان، بدون استثنا التماس دعا دارند و با هر التماس دعايي، شرمنده ميشوم؛ زيرا خوب ميدانم كه چقدر عاصي و روسياهم! با هركه خداحافظي ميكني، خوشحالتر از توست. چشمهايش ابري ميشود، آهي ميكشد كه انگار به آخر نميرسد و التماس دعا:
يكي اولين نگاه بر «كعبه» را...
يكي زير «ناودان طلا» را...
يكي «بقيع» را...
خدايا!
تو كه خود ميداني من فرومانده در مرداب خويشم و هنوز قطرهاي را به شفافيت دل عشق نورزيدهام. مرا چه، لياقت رساندن اين بار سنگين؟ با كدام توان و طاقت؟! پيكيكه من باشم پاكي تمنايشان را آلوده نميكند؟ دستهاي معصيت من كدام سوغات متبرّكي را امانتدار باشد؟ و چقدر اين حرف محبتآميز عذابم ميدهد؛ «لياقت داشتي كه خدايت طلبيد». هر بار شنيدنش قلبم را ميلرزاند و ميگرياند. به همان خدايي كه مرا از كرم طلبيد، قسمت نبوده است. رازي نبوده، بلكه نياز بوده است.
اكنون ساعت هشت صبح، در هواپيما نشسته، عازم جده هستيم. دلم ميخواهد از اين به بعد؛ يعني از اين لحظه تا پايان سفر، توفيق داشته باشم و بتوانم از راه دور، همة آنچه كه با چشمهاي تو ميبينم و با قلب تو در مييابم، بر روي كاغذ بنويسم و از خدا ميخواهم كه به من اجازه دهد تا بر ميزان اخلاص و صداقت بنگارم.
اكنون در هواپيما، پس از دو ساعت و اندي حركت، حس ميكنم كه روي دريا هستيم و با تكانهاي دلهرهآورِ اين مرغ آهنين بال، دست و پنجه نرم ميكنيم. دلم ميخواهد خود را در آسمان بيكران رها كنم تا شايد مزة استغراق را حس كنم و ببينم آيا ميتوان معناي خلاء و بيوزني را چشيد؟ حال غريبي دارم!
پروردگارا! باور نميكنم كه به سوي تو ميآيم. دلم شور ميزند. پس از مدتها فراق، به ديدار معشوق ميروم. دست و پايم را گم كردهام و لرزه بر اندانمم افتاده است.
به مقصد نزديك گشتهايم. هواپيما سرعتش را كم ميكند. گوشهايم سنگين مي شود، قطرههاي عرق روي صورتم مينشيند. بوي شرجي بودن هوا را به خوبي حس ميكنم. هواپيما در اين زاويه مايل، بندر را دور ميزند و مينشيند. ميهماندار، هواي جده را 31 درجة سانتيگراد اعلام ميكند. هوا گرم است. كاش ميتوانستم من هم تبخير شوم و در يك عروج باشكوه به قطرهاي مبدّل گردم تا بر روي گلبرگ نگاه محبوب جاي گيرم. آيا ميتوانم؟ نميدانم.
اكنون در سالن فرودگاه جده نشستهايم و در انتظار ورود به داخل سالن. تعداد زيادي از مأموران امنيتي به چشم ميخورند. لباس سفيدي بر تن دارند و چفيهاي قرمز بر سر. بيسيم به دست، جمعيت را كنترل كرده، ويزاها را بازديد و برگ معرفي را پر ميكنند. در گوشه و كنار سالن، مغازههايي به چشم ميخورد؛ از كفتريا گرفته تا الاستعمالات و...
ساعت يازده ظهر است. 3 ساعت از زمان در سالن انتظار سپري شد. منتظر مانديم تا سرانجام اجازة ورود گرفتيم. بسيار خستهايم. بدنها خيس عرق و گوشها درگير صداهاي بلند و غريبي است. معلوم نيست كه صداي موتور هواپيما است يا صداي چيز ديگر. در زير چادرهاي بزرگ شيري رنگ فرودگاه نشسته، منتظريم اتوبوسها از راه برسند و راهي ديار محبوب شويم. آري، قاعدة عشق است كه بايد انتظار كشيد. اگر قرار بود باآساني به ديدار معشوق راهت دهند كه ديگر نه قدر عشق را ميدانستي و نه قدر معشوق را.
£££
در نيمة راه جده ـ مدينه، كنار رستوراني توقف كرديم براي نماز و صرف نهار. هوا بسيار گرم و آفتاب به شدّت سوزان. صداي اذان در فضا ميپيچد. عجب سرايش زيبا و زلالي! چشمها را مي بندم و غرق در نواي اذان، سعي ميكنم سرايش آن را در درون جانم جاري سازم تا آرام گيرم. اما ناگهان احساس مرموز، دلهره و اندوهي تلخ را به جانم ميريزد. «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» بيان نميشود. دلم ميگيرد، مگر نه اينكه او محور ولايت اوست، پس براي چه اين همه مظلوميت؟!
مدير كاروان ميگويد نمازها را بخوانيد تا براي خوردن نهار آماده شويم.
پس از نماز و صرف نهار، بار ديگر به حركت خود ادامه داديم. به جغرافياي جاده مينگرم و بيابانهاي اطراف و ساختار زمين، كه سخت و سنگي است و نردههاي فلزي ممتد، كه جاده و بيابان را تفكيك كرده و تابلوهايي كه در هرچند كيلومتر نصبكردهاند؛ «سُبحانالله»، «الله اكبر»، «لا إله إلاَّ الله» همة اينها نظم خاصي را بهوجود آورده است.
نميدانم چرا راه طولاني شده، ايكاش ميشد بعضي مسيرها را پرواز كرد، اما گويي بالي براي پرواز نيست و بايد به گامهاي آرام و آهسته تن داد. كاش در زندگي سكون وجود نداشت؛ چرا كه انسان در حركت معنا پيدا ميكند. توكَّلتُ عَلَي الله. پيش به سوي مدينه، شهر الهام و وحي. ياد و نام مدينه چهها كه بر سر و دلمان نميآورد. حالا به راستي تو را به آغوش يار خواندهاند. رها هستي و آزاد، پس هرچه خواهي كن، اين تو و اين مدينه! انگار صدايي به من گفت: لحظههاي بزرگ در زندگي زياد نيست، «زمان را درياب».
ساعت 7 بعد از ظهر به وقت عربستان است. نزديك مدينهايم، چشمانم به تابلوهاي كنار جاده است... 40 كيلومتر، 20 كيلومتر، 5 كيلومتر... ديگر طاقتم طاق مي شود.
به دروازة مدينه رسيدهايم، از دور چشمانم به منارههاي مسجدالنبي روشن ميشود. لرزهاي بر اندامم مينشيند و اشك از ديدگانم جاري ميشود. آيا در عالم رؤيايم؟ آيا آنچه ميبينم واقعيت دارد؟ زهرا3 منتظر است. بقيع به اطراف چشم ميگرداند و محمد9 با آن عظمت و جذبة نگاهش در انتظار ميهمانان.
اكنون وارد شهر شديم. هتل ما قصرالدخيل در حدود 600 متري مسجدالنبي است. از اتوبوس پياده ميشويم و با راهنمايي مدير هتل و خدمتكاران، اتاقهايمان را تحويل ميگيريم و بعد از استراحت وصرف شام، آمادة رفتن بهحرم پيغمبر و بقيع ميشويم.
روز چهارشنبه، ساعت 10 صبح به همراه روحاني كاروان، راهيِ بقيع و مسجدالنبي شديم. گامهايم با شتاب برداشته ميشد. براي من دوّمين ديدار بود و زمانِ به وقوع پيوستنِ لحظة انتظار. در دلم آشوب بود. هرچه به حرم نزديكتر ميشدم، بر دلشورهام ميافزود. در حال خودم بودم؛ همان عالم خلوت كه حس ذوب شدن را در انسان تقويت ميكند...
به بقيع رسيديم، غوغايي بود، انبوهي از زن و مرد در پشت ميلهها! بيشتر زائران ايراني بودند. از حاجيان كشورهاي ديگر خبري نبود. جمعيتي انبوه روبهروي نردهها ايستاده بودند. جلو رفتم، مدّاحي با لباسِ سراپا سفيد، ذكر مصيبت حضرت زهرا3 را ميخواند و جمعيت بياختيار ميگريستند. گريه نه، زار ميزدند. چشمها به مانند آسمان پربغضي بود كه بيمحابا ميباريد و مجال يك لحظه را به آدم نميداد. فضاي غريبي بود. هم مظلوميت بيبي و هم مظلوميت شيعه.
گويا مدينه يك قبرستان بيشتر ندارد، آنهم بقيع است. بقيع براي يك شهر، بسيار كوچك است! كوچك و كافي! اهالي مدينه مردههايشان را با آداب و احكام ما خاك نميكنند و در آن هيچ سنگ مزاري به چشم نميخورد! هيچكدام از بستگان و آشنايان و يا دست كم نمايندة مذهبيشان، با جنازة متوفي به قبرستان نميآيد. تنها مأموران دفن، مانند تحويلگيرهاي گمرك! با يك چشم به هم زدن و طرفة العيني كار را تمام ميكنند و فاتحه! و سرانجام مقداري پودر اسيد بر كفن ميپاشند، همين! در نتيجه پس از مدت نسبتاً كوتاهي اگر چيزي باقي بماند، تنها چند استخوان است و بس، كه آنها را كنار ميزنند و مردهاي ديگر را در جاي آن به خاك ميسپارند.
بقيع مدفن چهار امام شيعه (امام حسن مجتبي، امام سجاد، امام باقر و امام صادق:) و بسياري از صحابه، تابعين و مسلمانان صدر اسلام است؛ مانند عبداللهبن جعفر همسر حضرت زينب، عباس عموي پيامبر و...
اطراف قبرستان، دور تا دور ميدان، پر است از ساختمانهاي مدرن و تبليغات جديد اروپايي. در اطراف بقيع ديواري بلند كشيدهاند و ورود بانوان به بقيع ممنوع است (به واقع، مظلوميتي مضاعف، ميگويند رفتن زن به قبرستان، حرام است!)
در قبرستان بقيع، هماكنون هيچ چراغ و يا بارگاهي وجود ندارد و حتي قبر چهار امام معصوم: شبها در تاريكي و روزها در زير آفتاب و باد و باران قرار دارد. اين به آن خاطر است كه علماي وهابي هرگونه بنا ساختن بر روي قبور و توسل و زيارت به بزرگان، حتي پيامبر9 را حرام و شرك ميدانند. اما در اينجا به حقيقت هر ذره از ذرّات خاك، با تار و پود قلبهاي شيعه پيوند دارد و با دود و اشك و آهشان به آسمان بالا ميرود تا بيخبران از سرّ كار شيعه، پي ببرند و بفهمند كه شيعه اگر با ازدحامي عجيب و ولعي غريب، بر سر مرقد مولايشان اميرالمؤمنين علي و امام حسين و ديگر امامان: در مشهد و كاظمين و سامرا ميافتد و بوسه بر در و ديوارشان ميزند و همچون پروانهاي بر گِرد شمعشان دور ضريحشان ميچرخد و مانند بلبل بر شاخة گل نغمههاي جگرسوز سر ميدهد، نه از آن رو است كه مرعوب گنبد و بارگاه است و مجذوب نقره و طلا و قنديل و صحن و رواق! نه، چنين نيست، بلكه شيعه بر اساس معرفتي كه دارد، در هر گوشة دنيا كه اثر و نشاني از چهارده معصوم سراغ بگيرد، با شوق و ولعي تمام به سوي آن ميشتابد و تا حد تقرب و نزديك شدن، پيش ميرود. آري، اگر شيعه ممانعتي نبيند، خود را بيتابانه بر سر مراقد طيبه ميافكند و با مژگان چشمش خاكها و غبارهاي آن قبور مطهّر را ميروبد و آنگاه به جاي آن «طلاي ناب» ميريزد و در اندك مدّتي شكوه و جلالي عظيم بر فراز مزارهاي مشرفه بر پا ميكند.
بعد از زيارت ائمة بقيع ميخواستيم وارد مسجدالنبي شويم، اما وهابيها ورود به حرم را در شب حرام ميدانند، روشن كردن چراغ را نيز، به همين دليل شبها درهاي حرم را ميبندند. بنابراين، به همراه كاروان به طرف هتل راه افتاديم.
وقت سحر به همراه دوستان به قصد زيارت حرم پيامبر9 از هتل بيرون رفتيم و چه زيباست گلدستههاي باريك و نيزهاي شكل مرقد پيامبر خدا، با نور مهتابزدة نقرهاي، گويي زيبايي زلالي را مينماياند كه توان تجلّي عظمت پنهاني را تنها سوسو ميزند. هرچه نزديكتر ميشدم، درونم را حقيرتر مييافتم. به ديدار رسولالله ميرفتم، كسيكه مهربانتر از همة عالميان است، لحظههاي شگفتي بود، جاي همة مشتاقان و عاشقان خالي است.
خدايا! باورم نميشد كه بار ديگر گام در اين مكان مقدس بگذارم. در حالي كه ذكر بسمالله و صلوات را زمزمه ميكردم، وارد مسجد شدم، گويي آب بدنم را كشيدهاند. همچون كاغذ، مچاله شده بودم. چشمهايم احساس گرما ميكرد و بياختيار ميگريستم. دو ركعت نماز خواندم. چقدر باصفاست، انگار روحت در آستان الهي به پرواز در ميآيد و ناگهان همة توصيهها و التماس دعاها در ذهنت خطور ميكند.
وقتي براي نخستين بار به زيارت حضرت مفتخر ميشوي، ناباورانه فقط نگاه ميكني! بلكه در نگاه هم ميماني. مسجدالنبي تاريخ نيست، خاطره نيست، معماري نيست، زيبايي نيست. احساس ميكني جايي است كه خداوند با انسان اتمام حجت ميكند. محل نزول وحي است. مقرّ خودساختة پيامبري است كه آخرين حرفهاي خدا را براي انسان بازگو كرد.
بيرون كه آمدم، احساس ميكردم آدمترم، وسط حياط؛ يعني محوطة تقريباً بزرگ بيرون مسجد ايستادهام. مات و سبك. از زمين تا آسمانش را غرق شدم، چقدر مغزمان ضعيف، قلبمان كوچك و جسممان ناتوان است!...
مسجدالنبي امروز بسيار بزرگ است. مساحت كنوني آن، همراه با محيط پيرامونياش حدود400500 مترمربع است؛ برابر با شهريثرب يا مدينة عصر پيامبر9 ! در اين توسعهها، بسياري از نقاط تاريخي مدينه؛ مانند خانة ابو ايّوب انصاري، خانة امام صادق7، كوچة بنيهاشم، مقبرة عبد الله پدر پيامبر خدا، مسجد بلال واماكن بسيار ديگر، كه هريك از نظرتاريخي اهميت زيادي داشتهاند، به كلّي ويران شده است! مساحت مسجد النبي، بدون احتساب فضاي پيراموني آن، 98500 متر مربع است و پشت بام مسجد 68000 متر مربع مساحت دارد و داراي 27 سقف متحرك است كه ابعاد آنها 18*18 متر ميباشد و بهطور خودكار، در گرما و سرما، دماي مسجد را كنترل ميكند. 2104 ستون از مرمر سفيد دارد، به قطر 64 سانتيمتر و ارتفاع 13 متر. پايين ستونها به شكل مكعب است كه منافذي در آن ايجاد شده تا هواي خنك وارد مسجد شود و دماي آن را متعادل نگهدارد. مسجدالنبي داراي 10 مناره است، كه ارتفاع هركدام از آنها به 104 متر ميرسد.
در قسمت مركزي مسجد و در سمت شمال روضة مباركه محيطي روباز وجود دارد كه با 6 چادر تاشو (چتر) پوشانده ميشود.
اسامي دوازده امام: بر بالاي ديوارهاي اين حياط وجود دارد و نام حضرت مهدي[ در يكي از دايرهها به صورت محمدالمهدي نوشته شده كه «ح» محمد به طرز زيبايي به «ي» مهدي چسبانده شده، به طوري كه از تركيب دو حرف، واژة «حي» به معناي زنده به چشم ميخورد.
مسجدالنبي گنجايش 700000 نمازگزار و در مواقع ازدحام تا يك ميليون نفر را دارد.
مسجدالنبي9 از اطراف داراي درهاي بسياري است كه از مهمترين آنها ميتوان بابجبرئيل، بابالبقيع، بابالنساء و... را نام برد كه اندازة آنها 6*3 متر و وزن هر لنگة آنها 5/1 تن است.
حياط خارجي مسجدالنبي، كه شامل محوطة صاف با سنگهاي مرمر سفيد رنگ است، در شب، به وسيلة ستونهايي كه روي آن نورافكنهاي قوي نصب شده، به زيبايي روشن ميشود. بعد از شكر خداوند منان و بهجا آوردن اولين نماز صبح مدينه، زمانيكه ميخواست آسمان لاجوردي تند و خوشرنگ مدينةالنبي دريايي شود، به طرف بينالحرمين به راه افتاديم؛ جايي كه تمام حاجتها برآورده ميشود. اين مكان ميان حرم پيامبر و بقيع واقع است. در آنجا به همراه روحاني كاروان زيارت ائمة بقيع را خوانديم.
امروز احساس غريبي داشتم. حس ميكردم بيبي دو عالم، در اطراف مدينه ايستاده است. نميدانستم در كجا به دنبالش بگردم. خانهاش را خراب كردهاند. قبري هم كه نيست. كاش ميشد وراي حجابهاي بينايي و زمان و مكان محدودِ به ماده، او را با حقيقت وجودش درك كرد. گرچه حقيقت وجود آن بانو بر هيچكس آشكار نميشود، اما ايكاش ميشد قدري از زلال معرفتش را نوشيد! مگر پذيرايي چگونه است؟! من نيامدهام كه تجارت كنم. مرد مؤمنيكه دقايقي روضه ميخواند، دائم از حاجتها ميگفت ولي من دلم نميخواهد در اين لحظات، دعا كنم. مگر وقتي آدم به خانة كسي براي ميهماني ميرود، با كاسة نياز ميرود! اگر هم برود كاسهاش را نشان نميدهد. اين از كرم ميزبان است كه نياز و حاجت ميهمان را دريابد و او را از نيازهايش مستغني سازد و اكنون كه ميزبان ما، اقتدار جهان در دست اوست و چرخ عالم به نگاهش ميچرخد، پس دستش پر است و بي شك جامهاي نياز ميهمانان را پر خواهد كرد.
بعد از زيارت ائمة بقيع، در ساعت 5/7 از بابالنساء وارد حرم اصلي پيامبر شدم. خانمها در ساعتهاي خاصي اجازة ورود به اين قسمت حرم را دارند. فشار جمعيت و كثرت آن، همچنين حضور متواضعانه و تكريموار زنان، مكان مقدس ضريح و خانة بيبي را نشان ميداد. ضريحي وجود نداشت و به شكل حرمهاي ايراني نبود، بلكه مسيري بود پوشيده از قفسههاي كتابخانه كه با قرآنِ يكدست و يك شكل سعودي پر شده بود. در اطراف و جلو اين حرم، زنهاي سياهپوش با روبندهاي سياه، رو به جمعيت ايستاده بودند. كمي جلوتر، ميلههاي آهني با طناب مانع حضور جمعيت در آن قسمت بود.
در ميان جمعيت و در عين شلوغي و ازدحام، خودم را به جلوي در خانة حضرت زهرا، كه دري سبزرنگ و داراي كلون و قفلهاي قديمي است، رساندم. زماني كه چشمت به اين در ميافتد، به 1400 سال پيش بر ميگردي و مصائب بانوي دو عالم در ذهنت تداعي ميشود. به بيبي گفتم ميهمانت پشت در خانه نشسته، براستي خانهات اينجاست؟ ناگهان حضورش در دلم جلوهگر و انقلابي برپا شد. جرقهاي كه خرمن وجودم را بار ديگر سوزاند و خاكسترش را به جاي گذاشت. بيبي آمد با گامهاي مظلومش و آن نگاه شيفته و تبدارش. بيبي آمد با كولهبار رنج و مصبتش. بيبي آمد با دستهاي نوازشگر پر مهرش. اما بيبي مرا به داخل خانهاش نبرد. او بيرون خانه، از ميهمانش پذيرايي كرد. خانة حضرت زهرا3 توسط زنان سياهپوش روبنددار و شرطهها محاصره شده است. گفتم: خانم! چطور اجازه ميدهيد با دلشكستگان عاشقت اينگونه رفتار كنند!؟ زائران از راه دور و با دنيايي از عشق و نياز آمدهاند. اشكهايشان، زاري دلهايشان و خم زانوهايشان، خبر از عشقي عظيم ميدهد. پس چرا اينگونه؟!
پس از لحظاتي سكوت، قطره اشكي را در چشمانش يافتم و فهميدم كه ميگويند: اينان همان كساناند كه آزارم دادند. همسرم علي را در اوج مظلوميت كشانكشان به مسجد بردند. بيبي ميگويد، اما در سكوت، انگار من صداي بيبي را از درون سينهام ميشنوم. بعضي وقتها براي سخن گفتن و شنيدن، هيچ لازم نيست مگر دل شكسته. من سرم را در آغوش بيبي گذاشتم و از تهِ دل گريستم. آنقدر كه احساس كردم ميخواهد جان از تنم مفارقت كند.
خدايا! مگر ميشود خورشيد را از سر بريد يا قير بر چهرة ماه و ستارگان پاشيد؟ قربان نامت اي زهرا!... و تازه فهميدم مظلوميت شيعه ريشه در كجا دارد. خداوند به همة مهجوران و مظلومان عالم صبر دهد! اين قسمت از مسجد شامل ضريح پيامبر، روضة نبوي، منبر پيامبر و حجره و قبر شريف پيامبر و خانة زهرا محرابها و صفّه و ستونهاي حرم؛ شامل ستون مخلّقه، عايشه، توبه، سرير، محرّس، ستون تهجّد و ستون حنّانه است.
در داخل ضريح، قبر حضرت رسول9، ابوبكر و عمر و خانة حضرت زهرا و محراب تهجد و مقام جبرئيل و اگر قبر حضرت زهرا را نيز در خانة آن حضرت فرض كنيم شامل قبر ايشان نيز ميشود.
ضريح، بسيار قديمي به نظر ميرسد. جنس آن از آهن و به رنگ سبز است كه دست زدن به آن ممنوع ميباشد، چه رسد نگاه كردن به داخل يا بوسيدن آن! ارتفاع ضريح حدود 13 متر و درون آن تاريك است. مأموران در كنار آن ايستاده و از نزديك شدن جلوگيري ميكنند، اگر در قسمت روضه، رو به قبله بنشينيم، ضريح مبارك در سمت چپ قرار ميگيرد.
£££
اكنون كه مينويسم، عصر جمعه است. شب گذشته دعاي كميل باشكوهي در محل بعثة رهبري برگزار شد. بعد از دعا، به همراه دوستان راهيِ بقيع شديم. نميدانم چه حقيقت و چه رازي در بقيع نهفته است كه يكباره انسان را اين همه زير و رو ميكند. به آسمان مينگرم كه شاهد اين همه غربت است. زائران ايراني و ضجه زدن آنها جگر آدم را آتش ميزند. همه به يتيماني ميمانيم كه به تازگي مادر از دست دادهايم. آري اين داغ آنقدر تازه است كه دل را به ويرانهاي مبدّل ميسازد.
ديشب را تا سحر به همراه دانشجويان در كنار بقيع و بينالحرمين به شبزندهداري گذراندم و خدا را شكر كردم كه توفيق داد بار ديگر شب جمعة مدينه و دعاي با عظمت كميل را درك كنم.
وبعد ازآن، چشم بهگنبد خضرا دوختم و سعي كردم همة كساني را كه التماس دعا گفته بودند به خاطر بياورم و از خداوند منّان خواستم كه حاجاتشان را برآورده سازد.
صبح جمعه، بار ديگر در محلّ بعثة رهبري دعاي ندبه را خوانديم. امروز به سرور عالم بشريت، آقا امام زمان[ ميانديشم، به بزرگي و عظمتش، به لطف و كرمش و در اين لحظه احساس ميكنم كه ديدگانم نغمة غمي غريب را ميسرايد و عشقي غريبانهتر در پستوي دلم خانه كرده و در مييابم گوهري پاك در گنجينة جانم گم گشته و جاي خالي كسي در صحنكوچه و شهر به چشم ميخورد. كسي كه آواي عشقش مرا مشتاقانه به سوي خويش ميخواند.
آري با عنايتِ او به اين سفر رهسپار شدهام و از روزي كه در مدينه هستم دلم بهانهاش را ميگيرد؛ زيرا شنيده بودم داستان كساني را كه در سفر حج با آقا ملاقات داشتهاند و اين انديشه آزارم ميدهد كه چقدر سياهم و آلوده، كه مولايم مهدي فاطمه با ماست و از بركت وجود اوست كه اين دنيا پا برجاست، ولي تا كنون چشمان گنهكارم لياقت ديدنش را نداشتهاند.
بغض بيش از پيش گلويم را ميفشارد و باقيماندة وجودم را ذوب ميكند. خودم را به مانند خاكستري ميبينم كه تندباد آن را به اين سو و آن سو ميپراكند. اما هنوز يك هفتة ديگر فرصت دارم، ميتوانم در بيتالله الحرام، در كنار كعبه دنبال آقا بگردم. خدايا! به اميد تو...
امروز شنبه است، همگي براي زيارت دوره آمادهايم و ميخواهيم به همراه كاروان از مساجد قديمي مدينه ديدن كنيم. چه دلنشين است با همسفران و همدلان پاك و مخلص به جاهاي خوب رفتن.
ابتدا رهسپار اُحد شديم. در 5 كيلومتري شمال مدينه، رشتهكوهي است به طول 6 كيلومتر. يكي از جنگهاي مهم صدر اسلام (جنگ اُحد) در اين منطقه رخ داده است. نام «اُحد» مزة تلخ نخستين شكست لشكر اسلام را در كاممان باز مينشاند.
صبح زود است و آفتاب تازه سر بر آورده، آسمان زلال و هوا تميز و مطبوع. كاروانهاي بسياري به احد آمدهاند و گروهگروه به تماشا و خواندن زيارتنامه مشغولاند. جغرافياي منطقة اُحد ساده است. تپهاي در يك سمت، محوطهاي باز در وسط و چند تپه و رشتهكوه مانند در سمت ديگر. عجب عظمتي دارد اين كوهها!
اينجا هم بايد از لاي نردههاي آهنين به قبرستان احد بنگري؛ البته اگر جمعيتِِ طالب رخصت دهد. حمزه تنهاست، تنها و غريب و ممنوعالزياره. يك قبر چهارگوش مسطّحِ خاكي، كه بخشي از آن، با چند سنگ سيماني محدود و مشخص شده است. دلم ميگيرد. حمزه چرا؟! او كه شيعه و سني ندارد.
فرصت كم است و مجال تأمل نيست و تحمّل بايد. هنوز گرماي هوا شدت نگرفته كه به سوي مساجد سبعه ميرويم. مساجد سبعه يا هفتگانه، در كمال سادگي است و سخت تعجببرانگيز! زير ساية درختي نشستهايم. روحاني كاروان براي جمعيت سخن ميگويد. دربارة جنگ خندق و فلسفة وجوديِ مساجد سبعه...
منتظريم تا كاروان راه بيفتد و من بتوانم تمام اين مدت را در اين مكانهاي مقدس ميهمان باشم. تصوّر جنگ سه ماهه و حضور حضرت علي و فاطمه8 در بالاي مكان استقرار، زيبا و تمام ناشدني است. تصوّر اين كه آن روزها زنان با مردان در جبهة جنگ حضور داشتهاند، قابل تأمل???است.
مساجد سبعه، اتاقهاي كوچكي است چسبيده به كوه يا تپه و در پستي و بلندي سينهكش كوه.
براي ديدن مسجد فتح يا مسجد حضرت رسول، بايد چهل پله را بالا رفت. اين مشتاقان كه ميبينيم، تا نوك قلّة قاف هم باشد ميدوند. همه تنگ مسير را پيميگيرند و بالا ميروند. شناسنامة اين مكان نيز شيرين و دوست داشتني است.
زماني كه مدينه در محاصرة كفار قريش قرار ميگيرد و جنگ خندق ميان مسلمانان و مشركان جريان مييابد، پيامبر در اين مكان براي پيروزي مسلمانان دعا ميكند كه مستجاب ميشود و كفار قريش شكست ميخورند.
مسجد سلمان فارسي پايينتر است؛ حدود 60 متر مساحت دارد. وقتي نام «فارسي» را از زبان غير ايرانيان ميشنوم، به خودم مي بالم بيآنكه نسبتي با مقام بلند دنيوي و معنوياش داشته باشم. به سمت تپة مقابل ميروم. پاي پلّههايي ميرسم كه تا مسجد حضرت علي7 پيش ميروند. اين مكان مملوّ از جمعيت است و بايد به نوبت و سريع نماز خواند.
مسجد علي7 به اندازة يك اتاق 5*3 است و محرابي كوتاه دارد. فقط قسمت جلوي آن مسقّف است. ديوارهاي گچي و كاملاً ساده و بينقش آن، اشك هر بينندهاي را در ميآورد. حتي اگر نخواهي! عجيب است! گويي اين فضا برايم آشنا و صميمي است كه سالها از آن دور بودهام. سر بر سجده ميگذارم و از مولا ميخواهم كه سر مرا هم بر بالين حضورش بگذارد.
شرم بر ظالماني باد كه علي را بر جاهطلبان پست فروختند؛ اين فرياد از دل بر ميآيد. تاريخ گواه آن است. كوچهها و خانههاي قديمي شهادت مي دهند...
به قصد «مسجد فاطمه»، از بلندي پايين ميآيم، يك پيچ نيمدايره ميزنم تا از كنار پياده رو به آنجا برسم. ميان اين دو خانه، باغ با صفايي است. فوارهها و گلهاي زرد و قرمزش را به تماشا ايستادم؛ مسير پيادهروي هفت ـ هشت متري، از زنان پر شده است. فاطمه هويّت تشخيص زنان است و معناي متكامل سرفرازي «مادر». پاي مسجد كه برسي گريه امانت نميدهد؛ زيرا در اينجا سادگي بر زيبايي غالب است و آسمان بر زمين قرار ميگيرد. مسجد زهرا سقف ندارد! اتاقي كوچك است! اما مانند خودِ زهرا بيانتها...
به راستيكه بعضي بزرگاند، بزرگتر از آنكه در زمين جاي گيرند و بر ما زمينيها امتحان بزرگي است پا گذاشتن در اين مكانها. گويي احساس دلشوره دارم. باز هم ميل ديدار است و كميِ ظرفيت. راستي چگونه روحي كه پرواز را ميشناسد تحمّل ظرفيت تنگ جسم را دارد؟! باز همان احساس آمده است. نوعي گريز و يك نوع انفجار. نميدانم. گويي بيبي با گوشة نگاهش ذوبم ميكند. متحيّر ميشوم. سر بلند ميكنم و به آسمان مينگرم، به درخت پر برگي كه با تنة بلندش بر فراز اين مأوا سايه افكنده است. به آن چشم ميدوزم تا شايد اندكي از جذبة اين مكان رهايي يابم. اما نميشود. بغض گلويم را ميفشارد. احساس خفگي دارم. حس ميكنم ما يتيمان واقعي اين خاندانيم و شرافت عشق ورزيدن به ساحت قدسيشان را دارم. با اينكه از نظر مكان با اينجا و محبط وحي فاصله داريم، اما بهراستي از پرچمداران اين امانت بزرگ هستيم. صفا و خلوصِ ايرانيها ستودني است. اكنون در محوطة بازِ كنار مسجد ذوقبلتين نشستهايم. روحاني كاوران با بلندگوي دستي از تاريخ مسجد ذوقبلتين و تغيير قبله سخن ميگويد؛ اينجا مكاني است كه حضرت رسول9 در حال نماز و به فرمان خداوند، جهت قبله را از بيتالمقدس به سمت كعبه تغيير داد...
ذوقبلتين، مسجدي است بزرگ كه به تازگي بازسازي و با معماري زيبايي آراسته شده است. بيشتر به يك مسجد مجلّل ميماند. ديوارهاي گچبري و كنگرههاي زيباييكه در عين سادگي نوعي معماري اسلامي را جلوهگر ميسازد. طبقة دوم قسمت زنانه است. جلوي اين طبقه، ديوارهاي از چوب و شيشه بهكار بردهاند كه بالاي آن را با چوب كنگرههاي زيبايي درست كردهاند كه جالب و ديدني است.
ميان مسجد ذوقبلتين تا مسجدالنبي فاصلة زيادي نيست و مساحت آن 3920 متر مربع ميباشد. درهاي اين مسجد در طول روز باز است.
داخل مسجد نشستهام. جمعيت زيادي از زائران در آن جمعاند؛ از چهرههاي گوناگون و ملّيتهاي مختلف و جمعي از سياهان زجر كشيده، كه دوستداشتني هستند. از صميم دل دوستشان دارم و يك دنيا صفا و معنويت را در چهرة آنان ميبينم. در خطوط چهرهشان مظلوميت هزارساله را ميتوان ديد و شايد برق همين مظلوميت است كه در چشمهايشان ميدرخشد و آنان را اينگونه معصوم نشان ميدهد.
حجاب زنان تركيه خوب و عالي است. بسيار تميز و مرتّباند. لباسهايشان يكدست و روسريهايشان يكسان، كه همه را لباس واحد متجلّي ميكند. مانتوهاي بلند، آزاد و سفيد رنگ، همراه با شلوارهاي گشاد و روسريهاي بلندِ سفيدِ نخي، كه آن را دور گردنشان پيچيدهاند.
در كنار آنان، زنان اندونزيايي نيز نگاهها را به خود جلب ميكنند. لباسهاي شيك بر تن دارند. گرچه حجابشان چندان كامل نيست، اما در حد و نوع خود خوب است. در اين چند روز به هر جا رفتهام، حضور اينان را كه بيشترشان نيز جوان هستند، پررنگ ديدهام. شلوار سفيد همراه با تونيك كوتاهِ سفيد رنگي كه با مقنعهاي بلند ـ نه از نوع ايرانيِ آن ـ پوشيده شده است. در پايين هر يك از اينها گلدوزي با چرخ يا كارِ دست ديده ميشود.
متأسفانه زنان ايراني از اين جهت محروماند. بزرگترين مشكل اين است كه لباس واحد ندارند. با اينكه چادر بر سرشان است اما حتي در نحوة سر كردن آن نيز متفاوتاند و بنا به نوع آدمها، شهرستانها و سن ايشان تغيير ميكند.
زنان عربستان، اگرچه چادر مشكي بر سر دارند، اما نوع سركردن چادرها يكي است. همگي چادر به شكل عبا سر ميكنند كه دستهايشان بيرون است. در كنار چادر، كه تمام حجم بدنشان را پوشانده، روبندي سياه بقيّة صورتشان را، به غير از چشمها، ميپوشاند. اينگونه حجاب در همة زنان عربستان، كه البته در اين مكانها حضور دارند و حتي در ميان ماشينهاي شخصي، كه قابل رؤيت است، يكسان ميباشد.
£££
اكنون به سوي مسجد قبا ميرويم. مسجد قبا نخستين مسجد در تاريخ اسلام است كه به فرمان پيامبر و در محلّي كه استقبال كنندگان آن حضرت در مدينه گرد آمده بودند، ساخته شد. دو ركعت نماز در اين مسجد، ثواب يك عمره دارد. در اين مكان مقدس نيز كوشيدم از تمام ملتمسين دعا ياد كنم و به نيّتشان چند ركعت نماز بخوانم... اكنون زمان رفتن است و با بي ميلي تمام، قُبا را ترك ميكنيم...
امروز شنبه مصادف است با ولادت خاتون دو عالم، فاطمة زهرا3 . بسيار خوشحال و سعادتمندم كه در اين روز گرامي، در خانة مادرم زهرا، در مدينة منوره حضور دارم. راستش فكر نميكردم كه روزي، چنين توفيق وسعادتي به من دست دهد كه در عيد بزرگي چون امروز، در اين مكان مقدس حضور يابم.
در شب تولد حضرت، جشن بزرگي از سوي ايرانيان برگزار شد. در همهجا مداحي بود و نقل و شكوفه و شيريني. احساس ميكردم، آسمان و زمين را به هم دوختهاند و در يك دايره وحدتگونه هر دو تبادل نور ميكنند. نورهايي كه از آسمان به زمين ميباريد و نورهايي كه زمين وآسمان را منوّر ميكرد، چه زيبا و با شكوه است اين نورها!
عصر روز سهشنبه، آخرين روز اقامت ما در مدينه است. عقربة ساعت 5 بعد از ظهر را نشان ميدهد و من دركنار بقيع نشستهام و آخرين غروب مدينه را نظاره ميكنم. صداي آواز پرندگاني را، كه در آسمان بقيع پرواز ميكنند، مي شنوم. پرندگاني كه از مبدأ بقيع پرواز ميكنند و به زائران ميرسند و باز ميگردند و يك تبادل روحي شگفتانگيز را برقرار ميكنند. گويي نقطة اتصال اين ارواح قدسي هستند، يا شايد سلام بزرگان بقيع را به گوش زائران ميرسانند.
امروز به فاطمة بنت اسد ميانديشم؛ به آن بانوي بزرگ كه خانة كعبه مَحرم او شد و در لحظة زايمان به درون راهش داد، مادرِِ امام، آنهم اولين امام، بزرگترين انسان روي زمين پس از پيامبر9، مقتدا و ولايت مطلقه در جهان ملك و ملكوت، به روح مقدسش توسّل ميجويم.
ساعت 8 شب، آخرين نماز عشا در مدينه را ميخوانم و راهيِ قبرستان بقيع ميشوم. آخرين شبِ حضور در بقيع. دلم گرفته است، نه تنها دل من، كه دل همة همراهان. هركس بسته به نيرويش دامن زمان را چسبيده تا بينصيب فرو نماند، از لحظههاي غنيمت.
در روبهروي بقيع نشسته و از بيان احساس درونيام عاجزم. باورم نميشود كه بايد وداع كنم. اينجا تنها تعدادي از عاشقان كه شب و روز نميشناسند و بر گِرد حرم طواف ميكنند، ميآيند و آينه دل را در چشمة اشك شستشو ميدهند و بقيه همه در استراحتاند و خواب ناز.
به گلدستههاي مسجدالنبي مينگرم و با ناباوري ميپرسم: آيا اين آخرين شب است؟! در پاسخِ خود حيران ميمانم. آري، بار ديگر فراق مدينه و مادرم زهرا آغاز ميشود و از سال گذشته ياد ميكنم، آنگاه كه از مدينه برگشته بودم، چه شبها كه با ياد مدينه و با چشمان اشكبار به خواب ميرفتم و چه شبها كه از فراق مدينه خوابم نمي برد. چقدر سخت است جدايي. تازه به نماز پنجگانة مدينه انس گرفته بودم. تازه لذّت عبادت و معنويت را درك كرده بودم. تازه فهميدهام آن چيزهايي را كه سالها در پشت ميزهاي مدرسه نفهميده بودم...
در همين لحظه، مداحي، روضة امام حسين ميخواند، اما نميدانم چرا ياد امّالبنين افتادم. كاش ميتوانستم دامانش را بگيرم و به ساحت مقدسش متوسل شوم، خداكند امشب صبح نشود!
ساعت 30 : 2 نيمهشب، روبهروي حرم پيامبر در 100 متري گنبد خضرا نشستهام. امشب زائران دانشجو، بينالحرمين و كنار بقيع را قُرُق كرده و هركدام مشغول نماز و زيارتنامه و دعا هستند. لحظههاي آخر است، بايد بيشترين و بهترين استفاده را كرد. شايد ديگر چنين فرصت عاشقانهاي پيش نيايد.
صبح روز سهشنبه، به همراه كاروان، زيارتنامة ائمة بقيع را خوانديم و پس از آن راهيِ مسجد مباهله شديم. مباهله، به اين معنا است كه دو گروه، يكديگر را نفرين ميكنند و هرگروه كه بر حق باشد، خداوند گروه ديگر را از بين مي?برد.
در مسجد مباهله بود كه پيامبر9 براي مباهله با مسيحيان اعلام آمادگي كرد اما مسيحيان عقب نشينيكرده ، زير بار آن نرفتند و روز بعد گروه زيادي از عالمان و عابدان خويش را گرد آوردند و پيامبر تنها با اهلبيت خويش آمدند. مسيحيانكه چهرههاي روحاني و معنوي پيامبر و اهلبيت را مشاهده كردند، پشيمان شده ، مباهله را نپذيرفتند و حاضر به پرداخت ماليات به مسلمانان شدند.
اين مسجد در شمالشرقي بقيع و حدود 500 متري حرم پيغمبر است و درِ آن، تنها هنگامِ برپايي نماز ، به روي نمازگزاران باز ميشود.
ساعت 11 صبح است، روبهروي روضة شريف و خانة حضرت زهرا3 ايستادهام. چند لحظة پيش، زيارتنامة رسولالله و حضرت زهرا را خواندم. تمام بدنم ميلرزد و اشك از ديدگانم جاري است. جرأت نميكنم جلوتر روم. شرطهها، خانمها را بيرون ميكنند. ناگزير در حالي كه نفسم به شماره افتاده، از آن مكان مقدس دل ميكنم.
نزديك نماز ظهر است. به بخش توسعة جديد مسجدالنبيآمدهام. جمعيت زيادي آمادة نمازند. صداي اذان از بلندگو در فضا ميپيچد. در دورنم ناگاه تحوّلي رخ ميدهد. احساسي فوق آرامش در وجودم جاري است؛ احساسي ملكوتي. اين آخرين نمازي است كه در مسجد النبي9 بهجا ميآورم.
پس از نماز، براي آخرين بار بر مرمر زيباي مسجد و حرم چشم ميچرخانم. اشك امانم نميدهد...
يا رسولالله، ممنونم كه اين موجود گنهكار را به خانهات راه دادي. ياريام كن اين حالات معنوي، كه بهترين سوغات اين سرزمين است را هميشه حفظ كنم...
پاهايم ناي رفتن ندارد. هوا بسيار گرم است. احساس گرفتگي دارم. قصد دارم براي آخرين بار به زيارت بقيع بروم.
احساس ميكنم، ارواح معلّق به عزّ قدس الهي در فضا جارياند. بوي عطر حضور در محوطه جاري است. اين حسكه روزي حضرت زهرا3 را بر روي اين خاك گذاشتهاند، لرزه بر اندام انسان مياندازد. به خاك مينگرم و ميگويم: شايد تغيير كرده باشد. به آسمان نگاه ميكنم، ميبينم كه سرافراز از آن بالا مينگرد. اي آسمان، تو جاودانه ماندهاي و قرنها مظلوميت اين زمين و نزول فرشتگان و باز شدن درهاي رحمت الهي را نگريستهاي؟! تو ديدي صحنهاي را كه سيدالشهدا، برادرش را به خاك ميسپرد. تو ناظر بودي كه امام باقر، امام سجاد را در خاك پاك بقيع دفن ميكرد!...
راستي، علي در آن لحظه كه زهرايش را به خاك ميسپرد! چه حالي داشت. آن وجود ملكوتي و جلوة الهي را چگونه در خاك گذاشت؟! و خاك، اين پيكر مقدس و آن همه بزرگي را چگونه پذيرفت؟!
وگوييكه خاك با انسان سخنها دارد. هزارهزار گلايه و هزارهزار خاطره. آنقدر سنگين و زياد، كه سنگيني فهمش كمر را خم ميكند و عجز را بر وجود آدمي مستولي ميسازد.
چشمهايم به شدت درد ميكند و همهچيز در نظرم تيره و تار است. نگاهم به بقيع، آخرين نگاه است و حسرت يك عمر اندوهِ فرازي از تاريخ عشقورزي را بر جانم ميريزد و تصوّر جدايي از اين همه طراوت و معنويت، آنچنان آزارم ميدهد كه نميدانم از اين پس چگونه هجران را تاب خواهم آورد. با دلي پر از بغض و اندوه به جاي همة مشتاقان وآرزومندان و هم دلان و چشمهاي سوخته و سرگردان ميگريم و... سرانجام خداحافظي ميكنم.
يا فاطمه من عقدة دل وا نكردم
گشتم ولي قبر تو را پيدا نكردم
£££
ساعت 3 بعد از ظهر است. در سالن هم كفِ هتل نشستهام. مدّاح كاروان از وداع مدينه ميخواند. شوري به پا است. تمام كاروان خون گريه ميكنند. دانشجويان از زير قرآن رد ميشوند و يكييكي به داخل اتوبوس ميروند. همگي لباس احرام به تن داريم؛ لباسيكه آدمي را به ياد سفر آخرت مياندازد. اكنون من نيز بايد آمادة رفتن شوم...
در اتوبوس نشستهام. لحظات خداحافظي چه سخت است! ترجيح ميدهم كه ديداري رخ ندهد تا لحظة خداحافظي فرا نرسد. زمان چه زود طي شد. مدينه را در حالي وداع ميكنم كه گويي حضور در آن را نيز باور ندارم؛ لحظههاي عجيبي است! از يكسو رفتن از مدينه است و خداحافظي با شهر پيامبر و دور شدن از مهبط وحي و از سوي ديگر عشق به ديدار يار. و اميد آن «ديدار» حسرت و اندوه اين «هجران» را اندكي التيام ميبخشد و حال اين دو حس با هم درآميخته و شگفتي را در روح و قلبم پديد آورده است.
هنگام غروب است. آخرين شعاعهاي سرخرنگ خورشيد از پشت كوهها ناپديد ميشود و چشمها همچنان اشكبار است. دري ديگر از دنيايي بزرگ به روي ما گشوده ميشود. مدينه، ده ـ دوازده كيلومتر پشت سرمان است. لحظاتي ديگر به «ميقات» ميرسيم؛ مسجد شجره يا (ذو الحُلَيفه).
مسجد شجره بسيار زيباست. معماري ساده و زيبايي دارد. ديوارهاي سفيد و كنگرههاي بسيارش، احساس معنوي و لطافت روحي را در انسان زنده ميكند. از دور بر فراز اين مسجد مناره مانندي ديده ميشود كه پلههاي سنگي ـ سيماني كمعرضي دارد. نخلهاي بلندش در زير تابش نورافكنهاي بزرگ، به رديف ايستادهاند و ساية بسيار زيبايي بر روي ديوار بلند مسجد انداختهاند.
در اينجا همه مُحرم شدهاند و آدمي احساس امنيت عجيبي دارد. پوشيدن صورت زن حرام است. هنگام احرام، احساس تحوّل و نو شدن در انسان پديد ميآيد. آنگاه كه غسل ميكني، لباسها را از تن دور ميسازي و لباسهاي نو و سپيد ميپوشي، ميخواهي به مرحلة تازهاي پا بگذاري. آري، اين تغيير، انسان را براي حركت به سوي آن يگانة محبوب آماده ميسازد. مهيّاي ميهماني و ديدار ميشوي.
هنگام مُحرم شدن، حس ميكني كه پا در پلة اول عرش ميگذاري و آمادة عروج ميشوي.
چه قولهايي به خدا دادهايم:
زينت و زيبايي ظاهري ممنوع.
آينه و بوي خوش ممنوع.
سوگند به او نبايد خورد.
حشرات و جانوران را نبايد كشت.
فسوق و دروغ نبايد گفت
و...
همه لباس سپيد بر تن دارند و ذكر «لبَّيك اَللّهمَّ لَبَّيك» بر زبان.
صحنهاي باشكوه و ديدني است و تمام رحمانيت و رحيميت خدا را در اين لحظات حس ميكني. حالتي كه پاهايت را، نه بر زمين، كه بر بلنداي آسمان ميگذاري.
ياد آوريِ مُحرم شدنِ پيامبر9 و ائمة اطهار: در اين مكان، احساس حضور و نزديكي به آن ذوات مقدس را در دل زنده ميكند.
گويند دليل نامگذاري اين مكان به «مسجد شجره» آن است كه پيامبر9 در زير درختي كه در جاي اين مسجد وجود داشته، محرم شده است...
لحظة حركت اتوبوسها فرا رسيد. حركت براي ديدار؛ ديدار يار، آنجا كه عشق ازلي و ابدي چونان آفتاب ميتابد و نورافشاني ميكند. سفر شگفتي است. گريز از خويش و پيوستن به يگانة مطلق!
شب است و تاريكي. گويي آسمان و زمين به هم چسبيده و سياهاند. بيابان فرو رفته در سكوت و هيچ جنبدهاي به چشم نميخورد، جز اتوبوسهايي كه به سوي مقصد پيش ميروند. در هر اتوبوسي تعداد زيادي زائر با لباسهاي سپيد احرام به چشم ميخورند. فرياد «لبَّيك اَللّهمَّ لَبَّيك» همچنان ادامه دارد و تو احساس ميكنيكه در اين فضاي سراسر سياه و ظلماني، باريكهاي از نور جاري است؛ نوري كه خلوت و سكوت اين صحرا و بيابان را زيبايي و جلوهاي ديگر بخشيده است.
در چند صد كيلومتري مسجدالحرام هستيم. حسي عجيب و آرامش بخش، از هنگام حركت به سوي مكه بر وجودم مستولي است. آيا حقيقت قبله را خواهم يافت؟ براي تكتك مسلمانان دعا ميكنم. قربان اشكهاي حسرتشان!...
5?/1 ساعت از نيمهشب گذشته است. به مكه رسيديم. شهر تجمع كوهها. كوههايي كه همهاش پوشيده از سنگ است. گاه حس ميكني كه در لابهلاي اين سنگها خاكي وجود ندارد. در حالي كه تصور ذهنيام از مكه اين بود كه شهري است گسترده، بدون ساختمان و مغازه و خيابان. بيابان گستردهاي كه در وسط آن خانة كعبه واقع است! همواره از مكه، شهري رؤيايي را در سر ميپروراندم. تصور ميكردم كه خانة خدا بايد در مكاني دور از جنبههاي مادي باشد. اما چيزي كه بيشتر جلب توجه ميكند ساختمانهاي بلند و مغازههاي الوان و...
محل اسكان ما هتل برج العباس است كه كمي از مسجدالحرام دور است و بايد با وسيلة نقليه رفت و آمد كنيم.
هر لحظه كعبه نزديك و نزديكتر ميشود. صداي قلبم را به خوبي مي?شنوم. خود را از آنچه هستم بزرگتر حس ميكنم. در پوستم نميگنجم. حضورش را در اعماق وجودم احساس ميكنم. خود را در برابر عظمتش هيچ ميبينم. اينجا قلب هستي است كه ميتپد. فضا از خدا لبريز است.
از پيچ وخم كوهستانيِ شهر ميگذريم. هرگامكه پيش ميرويم شيفتهتر ميشويم و هر نفسكه ميزنيم هراسانتر. وزن حضورش را لحظه به لحظه سنگينتر حس ميكنيم. نفسها در سينهها حبس شده و همة تنها چشم...
آري، روبهرو شدن با اين همه عظمت دشوار است و تحمل آن سنگين!
پنجشنبه است، ساعت 10 صبح. شبيكه گذشت، بهعلت كمبود وقت، نتوانستم چيزي بنويسم. ناگزير اكنون آنها را مرور ميكنم:
شب گذشته، بعد از خارج شدن از هتل و طي كردن مسيري، ناگهان خود را در آستانة مسجدالحرام يافتم. نميدانم چگونه ميتوانم احساسم را، كه در آن لحظه داشتم، بيان كنم. مانند يك رؤيا بود.
از باب ملك عبدالعزيز وارد مسجد الحرام شديم. گامهايم را به آرامي بر ميداشتم. به جلو ميرفتم، ناگهان كعبه در برابرم...! آنگاه كه از آخرين پله پا به صحن مسجد الحرام گذاشتم، به هم ريختم. دلم مانند كاسهاي كه بر زمين ميافتد و ميشكند، شكست و بياختيار به سجدة شكر افتادم. گفته بودند هنگام نخستين نگاه به كعبه، هر حاجتي داشته باشي روا ميشود. دروغ نيست اگر بگويم در آن لحظه، از شدّت جذبة عشق، مجال حاجت خواستن نيافتم. 450??دانشجو، همگي سر بر سجده گذاشتيم و ديگر نميتوانستيم سر از سجده برداريم.
بعد از راز و نياز و شكر خداوند منان، براي انجام اعمال آماده شديم...
اكنون كعبه چون نگيني در ميان امواج خروشان امت ميدرخشد و انبوه زائران، از نژادها و رنگهاي گوناگون بر پيرامونش طواف ميكنند.
از ركن حجرالأسود به طوافگزاران پيوستيم. جمعيت فشرده است و مشتاق. مركب از سفيد و سياه و پير و جوان. همگي پيرامون يك قبله در حال طوافاند. بخواهي يا نخواهي تنهات به تنة مردان ميخورد. اما مهم نيست چون حسش نميكني. اينجا همه چيز و همه كس را در برابر عظمت كعبه حقير مييابي.
اينجا همه دل است. اگر دل را از تو بگيرند، ديگر چيزي باقي نميماند. آنچه ميماند سنگ است و پارچة زربافت و انسانها كه هميشه و همهجا هستند.
قبلة مؤمن «دل» اوست و بي دل، كعبه سنگ بيجان است. آري، راه صعود همانا دل است؛ دليكه متحوّل شده باشد، دلي كه عشق را چشيده باشد. آنگاه است كه در طواف دل، حريم عشق طي ميشود.
هفت شوط طواف، با هر ذكري كه خودت دوست داري و سپس دو ركعت نماز طواف پشت مقام ابراهيم و حركت براي «سعي» در ميان صفا و مروه.
مسعي، همه شگفتي است! ابّهت و شكوه است! صداي جمعيت و هلهلة تكبيرگويان حريمِ عشق لرزه بر اندام زمين و آسمان افكنده است. آنجا حضور خدا ملموس است.
وقتي بالاي كوه صفا ميايستي، نگاه پر اشتياقت به سوي كعبه دوخته ميشود و سيلاب اشك از ديدگان فرو ميريزد و با خدا راز دل ميگويي. حركت ميكني؛ همچون قطرهاي كه به اقيانوس افتاده و در آن محو گرديده است. هرچه صبورتر باشي دلخواهتر مييابي.
هاجر، صفا را به مروه و مروه را به صفا، در حالي كه بيابان بود، هفتبار پيمود اما ما بر سنگ مرمر گام مينهيم و راه ميرويم.
هاجر، زير تيغ آفتاب و ما در سايه و در پناه تهويهها.
او سرگردان و متحيّر و ما گيج و گمراه.
بهجاست كه انسان در اين مكان مقدس اندكي بينديشد و همزمان با سعي بدن، به سعي روحي و سير فكري نيز بپردازد كه چگونه باب رحمت حق بهروي بندگان صالح و مخلص باز است.
يك «يا الله» و «يا ربّ» كه از سوز دل برخيزد، كوههاي سخت و سنگين را ميشكافد و آب از زمين خشك ميجوشاند. اما با اين شرط كه آن دعا و آن «يارب» از باطن جان و از صميم دل برخيزد تا موجب جوشش چشمة جان باشد. دل كه تكان خورد و جان كه به جوش و خروش آمد، درختهاي خشكيده را شاداب ميسازد و از دلِ صحراهاي سوزان، چشمههاي آبِ روان ميجوشد. هاجر، اين زن، تا اين اندازه قدرت تصرف در عالم دارد؟! بهراستي كه انسان در شگفت ميماند. او از سويي مظهر والاي صبر، مجاهدت، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوي ديگر، تابلوي چند بُعديِ انتظار، عشق، ايمان و تسليم است كه اينها نمايانگر اراده و قضاي الهي است؛ قدرتي كه ميتواند از يك كنيز بيمقدار، انساني بزرگ و جاودانه بسازد و جاي پاي يك زنِ محروم و سياه و كنيز، محل گام نهادن بزرگترين مردان، حتي ائمة اطهار شود. چه زيباست اين صحنه و چه عبرتآموز!
بعد از سعي صفا و مروه، عمل پنجم (تقصير) را نيّت ميكني؛ گرفتن مقداري از موي سر و صورت. بيرون ريختن هواي نفساني از سر و خداگونه شدن. خوشحالي را در چهرة تقصير كردهها ميتوان ديد. گويي معنويتي در گوشهايشان زمزمه دارد؛ «خسته نباشيد» وپس از آن، «طواف نساء» بار ديگر هفت مرتبه پيرامونكعبهگرديدن. اگر اين طواف را انجام ندهي يا به اشتباه انجام دهي، برابر است با حلال نبودن مرد و زن به يكديگر، تا هميشه ، مگر اينكه جبران شود. و بعد دو ركعت نمازطواف نساء پشت مقام ابراهيم...
تمام شد! حج قبول! لبخندي و رضايتي. حالا ديگر هرچه را نيافته باشيم، پيشوند حاج را يافتهايم و وظيفة عهد را به پايان رساندهايم.
شب جمعه است وعقربههاي ساعت بر روي11 . در طبقه دوم مسجدالحرام، رو به كعبه نشستهام. ساعتي پيش دعاي كميل در بعثة مقام معظم رهبري به پايان رسيد و اكنون منتظريم دعاي خمسعشر آغاز شود.
در انديشهام كه يك خانة سنگي چگونه ميتواند تحوّلي اين چنين در انسان پديد آورد؟! چگونه طواف برگرد اين خانه، نه هفتبار، كه هفتصدبار ميتواند فضيلتها و باورها و بودنها و ارزشهاي دروني انسان را در هم بريزد؟ و چگونه است كه انسانها با انجام فرايض حج، اينگونه متحوّل?ميشوند؟
در اين شب عزيز دعا ميكنم كه خدايا! اين سفر معنوي را براي همة عاشقان روزي كن!
صبح جمعه، دقايقي پيش، دعاي ندبه را با قلبي آكنده از عشق و دلي شكسته خواندم. از روزي كه وارد اين سرزمين شدهام، دلم همواره به ياد مهدي فاطمه است. در هنگام طواف، در صفا و مروه و در جاي جاي اين سرزمين به دنبال او ميگردم. گرچه براي رسيدن به اين آرزو، فرقي نميكند كه در كجا باشي، در ايران يا در سرزمين وحي، مهم آن است كه دل بشكند و با بصيرت و ديدة قلبت جستجو كني، نه با چشم ظاهري.
اي صاحب عصر، تو در پشت پرچين آسمانيِ كدام معنويت پنهان شدهاي كه چشم مادي هيچ كبوتر اشتياقي نميتواند پيدايت كند؟
تو بر سجادة كدامين ابر نماز ميخواني كه هر بار صاعقهاي آرزوي ديدارت را به آتش ميكشد؟
تو آينهدار تجلّي كدامين صفت خداوندي كه هماره در مرز ميان ظهور و اختفا گام ميزني؟ و من هنوز چشم به راه آن جمعة موعودم. بيا كه در آن سوي زمين بلورهاي محبّت در گوشة قلبها كدر شده است. بيا كه از درياي خروشان صداقت تنها مردابي بر جاي مانده است. بيا كه دلهاي ما تنها به اميد تو زنده است و چشمهايمان به اميد ديدار تو ميبيند.
اي ذخيرة خداوند، يادت چون باد شانههاي دلمان را ميتكاند. بوي عشق ميآيد، بوي قاصدكهاي سپيد... و صبح نزديك است. آن طرفها كه روي پرچينِ خيال به تو ميانديشيم، تو با كولهباري از سخاوت دريا، نذر ما را ميپذيري و ما برايت {أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاه ...} ميخوانيم.
شود آيا گوشة چشمي به نوكران و كنيزان خود كني؟ رنج دلهامان را بكاهي و اشك ديدگانمان را بزدايي و اين انتظار فلسفهاي دارد تا بهشت، تا خدا، تا بهار؛
شود آيا گره زلف تو را باز كنم
پيش چشمان قشنگت گله آغاز كنم؟
شب وصلت به چراغاني دلها بروم
تو بيايي و من وسوسهگر ناز كنم؟
كاش فرصت بدهد دست كه با ديدن تو
يك نفس حرف دلم را به تو ابراز كنم
كاش ميشد كه به هنگام ظهورت دل را
بشكنم، زخم زنم، با تو هم آواز كنم.
£££
شنبه است، ساعت 6 صبح را نشان ميدهد. امروز قصد داريم به همراه كاروان از اماكن تاريخي و زيارتي مكه ديدن كنيم. ابتدا به سمت غار ثور در حركتيم. غار ثور كه محل اختفاي پيامبر9 قبل از هجرت به مدينه است. در جنوبشرقي مكه و به فاصلة 2 كيلومتري آن، در منطقهاي به نام ِ«سفله» ميان خيابانهاي ثور و جادة طائف واقع است. هوا خنك و ملايم است و نسيم صورتت را نوازش ميدهد. به محض ورود به اين منطقه، حضور گامهاي پيامبر9 را حس ميكني كه در گريز از جهل دشمن، از اين سنگلاخها بالا ميروند. شتر را پايين كوه ميبيني كه انتظار ساربان را ميكشد و علي7 را ميبيني كه در بستر پيامبر شجاعانه ميخوابد تا خطر را از آن يگانة محبوب دور كند.
در دامنة كوه، بوتههاي نارنجيرنگ، در تباني با رنگهاي متنوّع سنگها، زيباييِ لطيفي را پديد آورده است.
آنجا كه روح ميل پرواز و گريختن دارد، جسم چون بندي به او ميآويزد و حكايت اين صعود چنين است، پاهايت روي زمين است اما دلت آن بالا.
خودت را در غار ميبيني؛ غاريكه عنكبوتي برآن تار بسته و كبوتري كه در لانهاش روي تخمهايش نشسته است. در اين حال، قيافههاي دژخيمِ ابوسفيانگونه را ميبيني كه براي يافتن آن عزيز، ديوانهوار به اين سو و آن سو ميتازند.
به عظمت كوهها مينگرمكه خاموشاند اما با وقار بر ما نظاره ميكنند و با زبان بيزباني، عظمت و رحمت خدا را يادمان ميآورند. آنگاه كه ارادة الهي بر چيزي تعلّق بگيرد، هيچ جنبندهاي قدرت تصرّف در آن را ندارد و معجزة مصون ماندن پيامبر از آسيب گمراهان، از اين دست مي باشد.
در اينجا كوه را بهرنگ عشق ميبيني. وقتي بو ميكشي، مشامت بوي سحرانگيز عشق را در مييابد. قاعده هميشه چنين بوده است، حتي اگر پيامبر خدا باشي. رنج و عشق دو برادرند كه «هجران» و «صبر» آنان را همراهي ميكنند. مرارتهاي زيستن را بايد چشيد تا بالا رفتن را آموخت. بايد آنسان رنج كشيد كه بعد از 14 قرن، نام دين و زندگيات سرمشق ميليونها انسان شود. هزارهزار مشتاق، لَبَّيك گويان، حريم قدسيات را طي خواهند كرد و يادت همچنان جاودانه خواهد ماند؛ چونان هاجر كه سرّ جاودانگياش جز تسليم و انتظار نبود.
افاضه به سوي عرفات
اكنون بهسوي عرفات ميرويم؛ سرزمينيكه گامهاي مولايمان، صاحبالزمان را حس كرده است، خاكش سرمه چشممان باد!
عرفات صحرايي وسيع، به مساحت 18 كيلومتر مربع است؛ جايي كه روح ميل پرواز و گريختن دارد و جسم چون بندي به او ميآويزد.
حاجيان در حج تمتّع از ظهر روز هشتم ذيحجه تا غروب آفتاب در آنجا وقوف ميكنند. در وسط صحراي عرفات كوهي است كوچك به نام «جبل الرحمه» و بر بالاي آن، ستوني سفيدرنگ، به ارتفاع 4 متر وجود دارد كه هيچ سند تاريخي در مورد آن ذكر نكردهاند.
پيش از آنكه اين سرزمين را ببينم، در مورد آن تصوّري ديگر داشتم. فكر ميكردم صحرايي است برهوت، اما بعد از ديدن اين سرزمين تمام تصوراتم در هم ريخت و ديدم كه آدميزاد چه تغييراتي را در طبيعت خدا ايجاد ميكند! چادرها در رديفهاي منظم چيده شده و درختهاي سرسبز در لابلاي چادرها نوعي حيات سبز در اين خطه پديد آورده است.
عرفات صحراي وصل است، كوي ديدار است و آيينة تمام نماي عشق. آدم و حوا هنگام هبوط، هر كدام بر كوهي فرود آمدند. آدم در صفا و حوا در مروه، آن دو بعد از هبوط خود را تنها يافتند.
در غم بيكسي و دوري از بهشت ميگريستند. بعد از عجز و اضطرار، همديگر را در اين سرزمين (عرفات) يافتند. عرفات براي اين زن و مردِ اولِ عالم، مكان وصل شد.
عرفات صحراي عشق است. آفتابش مانند عشق ميسوزاند. به زمينش كه مينگري همه خاك است، مانند شنهاي ساحل، ريز و نرم. پا را كه بر آن بگذاري جايش ميماند و راستي آيا روزي اينجا دريا بوده است؟ نميدانم! احتمالاً اين منطقه پيشتر، منطقهاي آتشفشاني بوده است. حضور سنگهاي براق و تيرهرنگ، مؤيد اين معناست. آتشفشانيكه از دريا بيرون ميآيد و فوران ميكند. مبارزه يا همدلي آب و آتش را در نظر بياور، چه زيباست! راستي كداميك پيروز خواهد شد؟
باور نميكني، در همهجاي عرفات نگاه خدا جاري است.
خداوندا! به حق صحراي عرفات و بهحق گامهاي حسين بن علي7 كه بر اين صحرا نهاد، از كرانههاي رحمت و مغفرتت ما را بهرهمند گردان!
خداوندا! از زلال وصل خويش بر كام تشنة ما جرعهاي بنوشان! آمين.
مشعر الحرام يا مزدلفه
مشعرالحرام در ميان دو كوه واقع است و در آن مسجدي است بهنام «مسجد مزدلفه» كه مساحت آن، بيش از 6000 متر مربع است.
آنچه در اين مكان باشكوه جلوه ميكند، گردآوري ريگ است. هنگام حج تمتّع، حاجيان از اين مكان ريگ جمع ميكنند. شيعه معتقد است كه سنگها بايد بكر و تميز باشد و بسياري از زائران، براي يافتن سنگ به كوههاي اطراف ميروند.
آدمي در مشعر به عاليترين درك و شعور ميرسد. در اينجا است كه صحنة آمادگي براي مبارزه و جهاد تداعي ميشود. اينجا ايستگاه تجهيز به ادوات جنگي است براي حمله به شيطان و سنگر تجمع نيروها است. جالب اينجاست كه اين تجهيز بعد از وقوف در عرفات و تسليم در برابر عشق انجام ميگيرد، اين خود نشانة نوعي جهاد دروني، پيش از جهاد بيروني است.
در سرزمين منا هستيم. اين سرزمين حدود 6 كيلومتر از مكه فاصله دارد. در اينجا بايد نفس سركش،كه در طي سالياني خود را بر همه چيز ترجيح داده، كشته شود و بايد تمام جلوههاي دنيايي؛ از مال و جاه و مقام و حتي فرزند، فداي حضرت معبود گردد و رذايل اخلاقي؛ از كبر و نخوت و خودخواهي، كه مانند موهاي سر، از فخر انسان ميجوشد، تراشيده شود و در سرزمين منا دفن گردد و اين يكي از اعمال در منا است.
زير پل و درطبقة پايين جمرات ايستادهايم. درموسم حجتمتّع، درروز نخست از سه روز تشريق، زائران به جمرة عقبه هفت سنگ ميزنند. و در روزهاي دوم و سوّم، به هر يك از سه ستون، هفت سنگ پرتاب ميكنند، كه در جمع 49 سنگ ميشود.
امام صادق7 فرمودهاند: چون ابليس در محل جمرات بر ابراهيم7 ظاهر شد و آن حضرت شيطان پليد را سنگسار نمود، همين سنت براي نسلهاي بعد باقي ماند. بنابراين، رمي جمرات در واقع يك تمرين عمليِ همگاني براي زنده نگهداشتن روح مبارزه با صفات شيطاني است كه همهساله بايد در زمان معلوم، به صورت يك رزمايش عمومي برگزار شود.
مسجد خَيْف؛ مسجدي است بزرگ، به مساحت 20000 متر مربع، كه در منا قرار دارد. درِ اين مسجد در طول سال بسته است و تنها در زمان وقوف حاجيان در منا، در موسم حج تمتع باز ميشود. به گفتة مورّخان، 70 پيامبر در اين مكان نماز گزاردهاند كه از جملة آنها است حضرت موسي و حضرت عيسي8
قبرستان ابوطالب؛ محلّ دفن دو حامي بزرگ پيامبر خدا9 ؛ يعني ابوطالب و خديجه، همسر فداكار آن حضرت است. قبرستان در تقاطع خيابان مسجدالحرام و پل حُجون قرار دارد. قبور اجداد پيامبر در سينهكش كوه در محوطهاي دربسته واقع است.
قبرستان ابوطالب تأثيري عميق در من داشت و به شدت احساسم را برانگيخت. نميدانم برايت اتفاق افتاده است كه در مكاني خاص، آرامشي عميق وجودت را فرا گيرد؟ آنگونه كه حس كني دلت نميخواهد آنجا را ترك كني و حسكني كه روزگاري متعلق به آن سرزمين بودهاي و ريشه و تبارت در آن خاك نهفتهاند؟!
قبرستان ابوطالب محوطهاي كوچك است كه در سينة رشتهكوهي قرار گرفته و در بالاي آن، ساختمانهايي نوساز به چشم ميخورد. قبرستاني است خالي و خاموش و بر روي هر قبري سنگي نصب كردهاند.
با ديدن آن منظره، به ياد مي آوري صحنهاي را كه پيامبر9 دفن خديجه3 را نظارهگر بود. ياد ميكني از لحظهاي كه محمد9 دست زهراي 5 سالهاش را گرفته و همراه علي، آن يار لحظههاي تنهايياش، بر سر مزار حاميانش نشسته، اشك ميريزد...
£££
سحرگاه روز يكشنبه، براي ما آخرين روزهاي مكه است. نسيم ملايمي ميوزد و كبوتران چاهي، بالاي سرمان پرواز ميكنند. به كنار نردهها ميروم و محو تماشاي كعبه و زائران ميشوم. صحنة با عظمتي است! با خود ميانديشم كه اين همه زائر اگر به راستي عاشق بودند و به حقيقت و كنه دين پي برده بودند، ديگر هيچ قدرتي نميتوانست مسلمانان را تا اين حد مورد ظلم قرار دهد. باورم نميشود با وجود نيرويي چنين عظيم، برادران و خواهران ما در فلسطين و عراق و افغانستان دچار اين همه آوارگي و گرسنگي هستند. كاش ميشد همة مسلمانان اين مسائل را درك كنند.
£££
در مورد نماز جماعت در اينجا هم مطالب گفتني زياد است و با نمازهاي ما تفاوتهايي دارد:
ـ در اذان و اقامه، أشهد أنّ عليّاً وَليّ الله نميگويند.
ـ در اقامة نماز صبح، به جاي «حَيَّ عَلى خَيرِالعمل»، «الصلاةُ خَير مِنَ النََّوم» ميگويند.
ـ امام جماعت، بسمالله را آهسته ميگويد؛ بهطوري كه نمازگزاران آن را نميشنوند ـ بعد از قرائت سورة حمد، همه نمازگزاران به طور هماهنگ آمين ميگويند.
ـ امام جماعت بهجاي قرائت يك سوره، آياتي از سورههاي بزرگ را ميخواند.
ـ بعد از ركوع، با گفتن «رَبَّنا وَلَكَ الحَمد» توسط مكبّر، همه از ركوع بلند ميشوند و به مدت چندين ثانيه مكث ميكنند و سپس به نماز ادامه ميدهند.
ـ در نمازها قنوت نميگيرند.
ـ در نماز صبح جمعه، در ركعت دوم، امام جماعت بعد از قرائت سورة حمد، يكي از سورههاي سجدهدار را ميخواند و مأمومين بلافاصله در بين نماز، به سجده ميروند و بعد، از سجده بر ميخيزند و به نماز ادامه ميدهند.
در هنگام نماز، قصد و هدف تو تمركز است، اما اين همه شكوه و عظمت، تمركز و توجهات را از تو ميگيرد. در اينجا همهچيز را نور ميبيني، همهچيز را فاني در آن نقطه ميبيني. بهراستي مگر حقيقت بيش از يك نقطه است. همهچيز در يك نقطه جمع شده است. در اينجا آنچه مهم است عشق است و تمركز اخلاص و توجه، ديگر فرقي نميكند كه زن باشي يا مرد. در آن لحظه، كعبه است كه تمام سلولهاي بدن تو را به سوي خود ميكشاند. آنگاه كه سلام نماز داده ميشود، جمعيت بيدرنگ پيرامون كعبه گرد آمده، به طواف ميپردازند و گروهي نماز ميت ميخوانند؛ زيرا پس از هر نماز، چندين جنازه در حجر اسماعيل قرار ميدهند تا بر آنان نماز گزارده شود.
سحرگاه دوشنبه است. در دامنة كوه نور ايستادهايم تا ردّ پاي محمد9 و خديجه را پي بگيريم و جايگاه نزول نخستين آيات قرآن را از نزديك ببينيم. غار حِرا بر فراز جبلالنور است. رنگ آرامش بخش صبح، بر همهجا سايه افكنده است. از بالا كه نگاه ميكني مكه را در لابلاي چند كوه به هم پيوسته ميبيني كه در بعضي قسمتها خانهها و آپارتمانها و گاه خيابانها آنها را از هم جدا كرده است. لطافت جغرافيايي به چشم نميخورد. هرچه هست، خشونت طبيعت است كه گاه خشن بودن آن تأثير بهسزايي در روحية آدمي ميگذارد. شوق رفتن، مسير كمي سخت و طولانيرا ميگذراند. شكاف تنگ كوه سنگيرا به سختي رد ميشويم، هرچه لاغرتر، راحتتر. محوطهاي بسياركوچك، در پناهگير درة سمت راست، تخته سنگي تقريباً صيقلي و بلند. بسيار ساده است. اصلاً به غار نميماند! طولش 2 متر و بلندياش به اندازة قامت يك انسان متوسط. انتهاي غار سوراخ است، نه به شكلي كه كسي بتواند ازآن عبوركند. نوبت من ميرسدكه نماز بخوانم. حقيرانه دوست دارم در راز سربستهاي داخل شوم. دلم براي غربت محمد9 ميگيرد. يكي ازجوانان با لحني بسيار زيبا قرآن ميخواند. فضا بسيار معنويتر ميشود وهوا به تدريج گرمتر، بعد از ساعتي راز و نياز و كمي استراحت، براي برگشتن آماده ميشويم.
آخرين شب مكه
امشب شب سهشنبه وآخرين شبي است كه در مكه حضور داريم. به تاريخ عربستان، شب اول ماه رجب است. همة كاروان آمادهايم كه به مسجد تنعيم برويم و هركسي به نيابت از هركه ميخواهد، محرم شود و اعمال عمره را به جا آورد. مسجدالحرام در اين ايام، شب و روز ندارد. همة لحظههايش پر ازدحام و زيباست و بوي خدا را هديه ميكند. چه خوب ميشود اگر بتوانم معطر و متبرك باقي بمانم. خداوندا! ياريام كن.
ساعت 10 صبح روز سهشنبه، به نيت پدر و مادر حضرت امام عصر[ مُحرم شدم و اعمال حج را به جا آوردم و تا سحر بيدار ماندم. با اينكه خسته بودم، خوابم نميبرد. تا سپيدهدم كعبه را طواف كردم. خدايا! رفتن سخت است و دلكندن سختتر.
اكنون من و ديگر دوستانم منتظريم كه به همراه روحاني كاروان، طواف وداع انجام دهيم. به شدت تب كردهام و سردردي شديد عارضم شده است. دلم پر از اندوه و درد و منتظر يك جرقهام كه با تمام وجود به آتش كشيده شوم. در ابتدا روحاني گوشزد ميكند كه اين آخرين طواف است. ديگر معلوم نيست اين سعادت نصيب ما شود. گرية كاروان بلند ميشود، همه با چشماني اشكبار آخرين طواف را آغاز ميكنيم...
خدايا! براي آخرين بار گرد خانهات پروانهوار ميچرخم. آيا بار ديگر در جوار امن تو بار مييابم؟ هر گام كه به جلو مينهم، گويي عقبتر ميروم. صداي گرية دانشجويان بهگونهاي بلند بود كه مردم به تماشا ايستاده بودند. بعد از طواف وداع، دو ركعت نماز پشت مقام ابراهيم خواندم و براي آخرين بار براي عاشقان و بازماندگان دلسوخته دعا كردم و از همه مهمتر، فرج مولايمان صاحبالزمان را از خداوند خواستار شدم.
از كعبه دور ميشوم. ميخواهم وداع كنم، اما دلم كنده نميشود و به پردة مشكين كعبه مي?آويزم. گويي كه نيرويي مرا به سوي كعبه ميكشاند.
خدايا! چه سرّي است در اين خانه، كه وجود مرا لبريز از عشق كرده است؟ براي آخرين بار به حجرالأسود مينگرم؛ كه سنگي است بهشتي و فرشتهاي از فرشتگان خدا بدينجا آورده است. به سنگ غبطه ميخورم كه ارزش يك سنگ از انسان فراتر ميرود! و به ياد ميآورم كه چه اوليا و بزرگاني، اين سنگ را مسح كردهاند.
به سوي مستجار ميروم. به ياد عظمت و بزرگي فاطمة بنت اسد ميافتم، چگونه ممكن است كه زني به اين مقام برسد! دلم براي خودم، به عنوان يك زن ميسوزد كه تا چه اندازه از قافلة خوبان عقب ماندهام؟! نگاهي به پردة كعبه مياندازم كه سنگين است و سياه و نيز مقدس.
براي آخرين بار نگاهي به ديوار كعبه مياندازم و اشك از ديدگانم جاري ميشود. آيا ميآيد آن روز كه مولاي ما حضرت مهدي[ پيشتاز اين امت باشد؟ براي آخرين بار، آب زمزم مينوشم و با دنيايي از حسرت، خانة دوست را ترك ميگويم.
ساعت 9 شب است. در فرودگاه منتظر پروازيم. هوا شرجي است. باربرهاي بزرگ مكانيكي، چمدانها وساكها را به محل استقرار منتقل ميكنند. جنبوجوش زيادي در اطراف به چشم ميخورد. راستش را بخواهي هنوز باورم نميشود كه از مكه خارج شدهام. فكر ميكنم كه در يكي از اماكن ديدني اطراف مكه هستم.
در طول اين سفر و شايد هميشه شيفته و مشتاق حركت بودهام، اما امروز عصر كه اتوبوس با سرعت از خيابانهاي مكه ميگذشت، دوست داشتم كه بايستد. شايد براي نخستين بار است كه سكون را دوست داشتم.
ساعت 1 نيمه شب است. سكوت بر چهرهها سايه انداخته، شايد همان اعراض كه دل مرا به آشوب كشانده، در ديگران هم طوفاني بهپا كرده است. از يكسو از خانة امن خدا دور ميشوي و از سوي ديگر آرامش انجام مناسك حج بر دلت؛ مانند زلال آب جاري ميشود و وجودت را خنك ميكند. در تعارض «وداع» و «ديدار» دست و پا ميزني، نميداني كه اشك بريزي يا بخندي.
باورم نميشود كه 15 روز گذشته است. گويي همين ديروز بود كه اقوام بدرقهام ميكردند! مثل برق جهيد، اما غرّش رعدش درونم را همچنان ميلرزاند! صداي ميهماندار را ميشنوم كه ميگويد كمربندها را ببنديد. در آسمان مشهد مقدّسيم. از فرط خستگي سه ساعت را كه در راه بوديم، خوابيدهام. اكنون ميبينم كه چراغهاي سبز مشهد برق ميزند.
السلام عليك يا علي بن موسىالرضا؛ اي ثامن الحجج، سلام مادرت نجمه خاتون را از مدينه برايت به ارمغان آوردهام.
هواپيما آرام فرود ميآيد. دلم ميشكند و بار ديگر بغض گلويم را ميفشرد و اشك از ديدگانم جاري ميشود. در اين لحظه، گنبد خضرا و بقيع و تمام خاطرات شيرين سفر، در ذهنم مرور ميشود و از خداوند ميخواهم كه توفيق دهد حرمت حج را نگهدارم؛ زيرا حج رفتن آسان است و حاجي ماندن سخت. شهريور 1381