متن کامل

مقصود تویی، کعبه و بُتخانه بهانه طیّبه عباسی       خلاصه سیر سبز اندیشه در سیلان عشق، سفر به آنجا که روزی شاهد بهترینِ بهترین‌ها بود و امروز نیز میزبان بهترینِ بهترین‌هاست؛ آنچنان شور و شعفی در انسان به وجود می‌آورد که قلم ب

مقصود تويي، كعبه و بُتخانه بهانه

طيّبه عباسي    

 

خلاصه

سير سبز انديشه در سيلان عشق، سفر به آنجا كه روزي شاهد بهترينِ بهترين‌ها بود و امروز نيز ميزبان بهترينِ بهترين‌هاست؛ آنچنان شور و شعفي در انسان به وجود مي‌آورد كه قلم به ناگاه افسار مي­گسلد و از آنجا مي‌گويد كه شايد به چشمِ سر، تا به‌حال لمحه‌اي از آن را نيز نديده باشد.

آنچه پيش‌رو داريد، چكيده‌اي است از احساس يك جوان كه مكه را به عشق ردّ پاي مولايش، ديوانه‌وار دوست دارد و آرزوي رفتن به آنجا را به صورت سفرنامه‌اي در عالم معني به تصوير كشيده است.

و داستان اين­گونه آغاز مي‌شود كه جواني استطاعت سفر به مكة مكرّمه را ندارد. در عالم معني (نه خيال و وهم) خود را در ميقات مي‌يابد و پا به پاي مسافرانِ حرم امن الهي، تمام اعمال حج را مو به مو انجام مي­دهد و به عمق آن اعمال، نظري مي‌اندازد و فلسفة وجود آنان را نيز مي‌يابد.

اين كشف و شهود آنچنان براي جوان جنبة واقعي و حقيقي دارد كه در پايان، بعد از آن كه خود را قرباني عشق معبود مي‌كند و از خود چيزي باقي نمي‌گذارد و از بند بالاترين تعلّقات (كه همان حبّ نفس است) آزاد مي‌شود، خود را «حاجي» مي‌نامد و به خود مي‌گويد: حاجي زيارت قبول!

ناگفته پيداست كه بيشتر مطالب اين گفتار برگرفته از احاديث، روايات، گفتار بزرگان، تفاسير عرفاني، مناسك و تحليل‌هاي شخصي نگارنده است و جنبة داستان‌سرايي و خيال‌پردازي ندارد. اميد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند.    

£££

آنچه در اين گفتار مي‌خوانيد سفرنامه‌اي است از يك سفرِ نارفته. حكايتي است از لذّتي ناچشيده. وصف عيشي است از يك عيش نا موصول. سفري به ناشناخته‌ها وديداري از ناديده‌ها. وصف وصلي دست نيافته، و خلاصة كلام اين­كه اينجا تنها وتنها هجر مي‌خوانيد و حسرت.

سفري را برايتان بر سينه كاغذ مصوّر كرده‌ام كه حتي خود وقايعش را با چشمِ سر نديده‌ام.

تعجب نكنيد.

سفر را كه فقط با قافله و كاروان نمي‌روند.

ره را كه فقط با پاي و مركب نمي‌پويند.

و ديدني را كه فقط با چشم سر نمي‌بينند.

اگر تاريخ را باور داريد، مرا باور كنيد، اگر بوي يوسف از فرسنگ‌ها  نديده بر ديده گذاشته‌ايد و يعقوب را باور كرده­ايد، اگر نور ديده‌اي نابينا را با بوي پيراهني باور داريد، مرا باور كنيد.

اگر ابراهيمي را در آتش،  يونسي را در دل ماهي، يوسفي را در چاه، موسايي را در كف رودخانه‌اي خروشان، اگر فصل ميان محمد و دشمنان خون‌خوار را با تار عنكبوتي بر آستانة غار باور داريد، مرا باور كنيد.

اگر يك كشتي را در سرزميني آب ناديده، يك مكتب را در سينه‌اي درس ناخوانده، وصف يك معشوق را از عاشقي وصال ناچشيده، زخم تازيانه‌اي برپشت معشوقه‌اي تازيانه ناخورده را باور داريد، پس باور كنيد نقش يك سفرنامه را منقوش در لوح خاطر يك سفر ناكرده.

مرا باور كنيد و سفرنامه‌ام را.

سفرنامه‌اي از يك سفر نارفته.

خاطره‌اي از رنج راهي ناپيموده.

وصفي از يك وصال دست نايافته.

اگر محمد، ناديده عاشقي چون اويس قرن دارد، پس چه عجب از نارفته راهي به مقصد رسيده؟ اگر ديدن شرط رسيدن است پس برايم معني كنيد «الذين يؤمنون بالغيب» را، مگر عالم تنها همين خاك است كه ما مي‌بينيم و مگر راه همين خاكي مسيري است كه ما مي‌دانيم؟ اگر معني را مي‌شناسيد،

پس باور كنيد مرا و سفرنامه‌ام را.

باشد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند.

عزت قرينتان باد!

£££

تهيه و تدارك و آمادگي و خداحافظي را بگذارم براي سفرهاي خاكي. ما كه قرار است سفر دل رَويم، ره توشه‌اي نمي‌خواهيم جز يك بهانة قشنگ براي رفتن و پوييدنِ راه، كه آن هم هماره با ما بوده و هست. پس چيزي كم ندارم. كوله‌بارم را، كه پر از بهانه‌هاي قشنگ است، بر دوش كشيده، رهسپار راهي مي‌شوم كه از آن تنها و تنها يك چيز مي‌دانم:

اوّلش منم. آخرش خدا.

خرده نگيريد كه چرا «خود» را در كنار «خدا» خواندم. كه اين «من» ذرّه‌اي از ارادة «او»ست.

پس اينگونه مي‌گويم كه سنگم نزنند و به دار حلاّجي نياويزندم:

اولش خدا. آخرش خدا.

شرم حضور در درگاه باري‌تعالي كه اكنون خود را حاضرتر از هميشه در پيشگاهش مي‌بينم، زبانم را از بيهوده‌گويي باز مي‌دارد.

پس مستقيم...ميقات.

چشم باز مي‌كنم، خود را در خيلي عظيم، از عاشقان حرمت مي‌بينم.

آي خدا!

من هم آمدم.

اينجا ديگر چگونه جايي است؟! اين شخص آيا فلاني است؟ همو كه كوه را به كرنش، ذليل مي‌خواست و باد را به ترنم، بنده؟!

پس چرا اينگونه شده؟

بي‌رنگ. ساده. مثل من و ما و ديگران.

آيا اين فلاني است؟ پس كو مركب و خدم و حشم‌اش؟

لحظه‌اي به خود مي‌آيم، نيم‌نگاهي به خود، نيم ديگر به اطراف، من چرا رنگ ديگران نيستم؟ يعني بهتر بگوييم ديگران چرا رنگ من نيستند؟ آخر ديگران رنگي ندارند همه سفيد شده‌اند. مثل هم.

درد من درد همرنگي نيست. از همرنگي با جماعت لذّت نمي‌برم كه اكنون خلافش مرا آشفته سازد، بلكه آنان را در حقيقتِ مطلق غوطه‌ور مي‌بينم و خود را در وراي آن، ناكام از لذّتي تا بي­نهايت زيبا. من عاشق بي‌رنگي‌ام و اكنون اين همه زلالي مرا از قوس قزح بودن بيزار كرده است. شرم يك پرِ سياه در انبوه پرهاي سفيدِ يك قوي زيبا را درخود احساس مي‌كنم.

خدايا!  من چه كنم كه اين نباشم؟

لباسم ؟!

آري، بايد اين ماية ننگ را بيرون آورم از تني كه لايق بي‌آلايشي است و من جامه‌اي ناصواب بر او دوخته‌ام.

...  : بيرون شو اي جامه، ‌اي كه به جاي پوشش، مرا برهنه‌تر از هزار برهنه در اين دشت بي‌آلايشان، بي‌آبرو كرده‌اي، بيرون شو.

جامه را به گوشه‌اي افكندم و جامه‌اي پوشيدم به رنگ بي‌رنگي، جامه‌اي كه نه آن را دوخته­اند و نه رنگش كرده­اند.

و باز تكرار يك نگاه و اما اكنون به شوق هم‌آوايي با جمع.

نه!

آه، خدايا! اينان چه دارند كه من ندارم؟ اما نه، انگار من چيزي دارم كه اينان ندارند.

جامه‌اي ديگر!

آري، همين است، اين جامة سياه چيست كه من در بر دارم؟ در خاطر ردّ پايي از پوشش اين جامه نمي‌بينم. پس اين چيست؟ من در كدامين وقت اين را به تن كرده­ام؟ آه، چه سياه است. چه بدبو!  بيش از پيش، شعلة شرم را در خود شعله‌ور مي‌يابم.

به تفتيش جامه مي‌پردازم:

آستيني از ريا، دكمه‌اي از غيبت، پارچه‌اي از حبّ نفس... واي بر من. اين ديگر چيست كه بر تن كرده­ام؟! بايد بيرون آورم و تا دور دست‌ها پرتابش كنم كه مبادا  ننگش بر دامنم ماندگار گردد. اين هم از اين...  اما بوي عفن اين جامه، هنوز مرا از ديگران متمايز كرده است. به محضر بزرگي رفتن و بوي ناشايست دادن، نه رسم ادب است.

پس به شست و شو مي‌پردازم.

خدايا! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه مي‌شويم قُربةً إلَي الله...  سر و گردن...  نيمة راست...  نيمة چپ.

آه، چه سبك شدم.  گويي باري به سنگينيِ البرز از دوش به زمين نهادم.

چه غافل بودم كه عمري راحتيِ حركت را به سنگينيِ اين بار وديعه داده بودم.

 چه نادان بودم كه آسودن در راحتي و سبك‌باري را فداي حمل باري نمودم كه مرا جز وبال گردن هيچ نبود.

همان جا عهد بستم:

سبك‌باري‌ام را به سنگينيِ لذّتِ هيچ گناهي نفروشم و همواره سبك بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام كه ديدارش را نصيبم گرداند.

و اكنون جامه‌اي روشن، بي‌رنگ، بي‌دوخت.

آه، خدايا! چه سبك شده‌ام، آنقدر كه دلم مي‌خواهد پرواز را تجربه كنم.

خضوع اعضا و جوارح، زباني را كه جِرمش كوچك ولي جُرمش بي شمار است را به تسليم و اعتراف وا مي‌دارد:

لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك،

لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك،

إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك،

لا شَريكَ لَك لَبَّيْك

باز نيم‌نگاهي به خود و نيمي ديگر به خلايق. آري اكنون من نيز بي‌رنگ شده‌ام، بي‌آلايش. حال آماده‌ام تا به آن­ها بپيوندم.

يك‌رنگي و بي‌آلايشي و عدم تمايز مادي، مرا به ياد روز حشر مي‌اندازد و انگشت به دهان مي‌مانم كه واي خدايا!  عجب از روزي كه هيچ عُلقة مادي به انسان شوقي نمي‌بخشد و لذت داشتن جاي خود را به هراسِ نداشتن و بي‌عملي مي‌دهد.

مرز حرم... خدايا بروم يا نروم؟ اجازه دارم؟ يا...؟

واي، اين ديگر چه حالي است؟ دستانم چرا مي‌لرزد؟ اين چه آستاني ا‌ست؟ اين چه حسّي‌ است كه من دارم؟

نمي‌دانم مي‌ترسم، يا شوق دارم؟

حالِِ بنده‌اي گناه‌كار را دارم كه به محكمة حاكمي عادل و پادشاهي بلند مرتبه مي‌كشانندش.

نه، نه... اين نيست، چيز ديگري ا‌ست.

حالِ عاشقي را دارم كه براي ورود به كوي معشوق پاي رفتن ندارد و خود را بر زمين مي‌كشد و يا عشق او را مي‌كشاند.

نه، شايد اين هم نباشد...

حالِ بازرگاني ورشكسته كه مال‌التجاره­اش را از كف داده، به پيشگاه ولي نعمتش مي‌رود.

نه، اين هم نيست...

حالِ گناه‌كاري كه به محكمه...

حالِ عبدي كه به درگاه مولا...

حالِ نيازمندي بر سر درِ سراي كريم...

حالِ ذليلي بر درِ خانة عزيز...

حالِ رودخانه‌اي بر آستان پيوستن به اقيانوس...

حالِ مرغي پرشكسته در سايه­سار درختِ آشيانه...

حالِ يك كشتيِ زخم خورده از طوفان، در گرميِ آغوش ساحلي مهربان...

حال يك پروانة سوخته در كنار شمع...

حالِ يك پريشان در كنار درياي آرامش...

حال...

و باز همة اين­ها هست، اما ...

اين نيست كه پريشانم كرده، چيزي ا‌ست بالاتر و زيباتر.

آه، شايد اين كلام مولا باشد:

«إلهي كيف أدعوك و أنا أنا و كيف أقطع رجايي منك وأنت أنت».

«خدايا! چگونه بخوانمت كه من، همان منم و چگونه اميدم از تو نااميد گردد كه تو، همان تويي.»

آري، فهميدم حال من در اين آستان اين است:

حال «من» در درگاه «تو»

همين كفايت مي‌كند وصف حالم را و شفاعت مي‌كند قصور زبان اَلكنم را.

پاي در آستان مي‌گذارم، لرزش اين زانو، همة بدنم را به آرامشي ظاهري فرا مي‌خواند كه: آي... آرام باش.

شيون دل را از درون زندان سينه، خوب مي‌شنوم. انگار اين مرغ پرشكسته، بوي آشيان استشمام كرده. ضرب آهنگ اين ديوانه است كه سرعت قدم‌هايم را آهسته‌تر مي‌كند. اين چه راهي است كه انتهايي ندارد؟ چرا هر چقدر كه مي‌روم نمي‌رسم؟ نكند قرار است نرسم؟

اما نه... رسيدم.

اول كلام: سلام با صفا.

خوب مي‌داني كه هرگز كعبه‌ات را اين‌گونه سُكر آور نمي‌دانستم، به اين حجت كه:

«سنگي روي هم و گِلي و آبي و آسماني به رنگ همة دنيا. اين چه دارد كه جاي ديگر ندارد؟ اگر خدا مي‌طلبي، او كه در ميان سنگ و گِل نيست. او در ميان دل است؛ «قلب المؤمن حرم الله».

به چه شوقي بدين‌جا روي آورم كه تو در همه‌جا حاضر و ناظري؟ از چه رو سراغت از اين خانه بگيرم كه اين خود كفر محض است. پس چه عُلقه‌اي ميان من و اين خانه است، كه؛ {أَينَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله}.

مرا به اين خانه دلبستگي نيست و نه آنچنان عاشق اين خانه كه از فراقش ندبه سر دهم و مويه كنان و موي پريشان، واي فراق بخوانم. چراكه اينجا و آنجا برايم، تو يك رنگي و يك بو و يك طعم.

آري من خدا را مي‌بينم و مي‌بويم و مي‌نوشم.

و حال آمده‌ام توبه كنم از آنچه مي‌پنداشتم و گمان به حقانيتش داشتم. آي خدا، شرمم ببين و بر من خرده مگير كه خود بيني و داني كه اينگونه شناختمت.

اما تو خود گفته‌اي كه درِ توبه به روي احدي بسته نيست. پس من اينجا و در كنار خانه‌ات از ايمان خود به تو پناه مي‌برم و توبه مي‌كنم از اعتقاداتم. توبه مي‌كنم از ايمانم. توبه مي‌كنم از آنچه در ذهن خود بدين‌مكان قدسي نسبت مي‌دادم.

إلهي العفو... إلهي العفو...

من نمي‌دانستم تو اينجا را برايمان بهانه‌اي قرار داده‌اي مثل قرار يك عاشق و معشوق، مثل يك ميعادگاه. جايي كه تو هستي و ما هم...

شكي نيست كه تو در ذرّه ذرّة كائنات وجود داري و در تمام لحظات و آنات حاضري. اما ما نيستيم و همواره در كلاس عشق تو غيبت مي‌خوريم و تو كريمانه ما را محروم نمي‌كني.

تفاوت اينجا با جاهاي ديگر در بودن يا نبودن تو نيست

بلكه در بودن يا نبودن ماست، ما اينجا با تمام وجود و به تمام معني حاضريم. و حضور در محضرت از ملموس‌ترين محسوسات ماست.

چه عظمتي، چه شكوهي، چه جلالي. لرزه از زانوانم به تمام بدنم سريان پيدا مي‌كند.

و اين برايم زيباست. مثل قصه‌هاي عاشقانه و زيباي مادر بزرگ در شرح يك وصال مي‌ماند.

يك خانة چهارگوشِ زيبا با ناوداني از طلا. پرده‌اي زيبا و....

يك لحظه تشويش اين انديشه مرا از شعف بازداشت و تسليم اضطراب كرد:

آي، بندة خدا چه پيشكشي با خود آورده‌اي؟

ولي بعد از چند لحظه خود از اين حرف خنده‌دار به خنده در‌آمدم و به سادگي خود لبخند زدم، وقتي انسان به خدمت صاحب مقام كريمي مي‌رسد از او سؤال نمي‌كنند «كه چه با خود آورده‌اي؟» بلكه به او مي‌گويند «چه مي‌خواهي؟»

خدايا!  از آنچه آورده‌ام مپرس كه چيزي جز سكوت و شرمي جانفرسا پاسخ نخواهي شنيد.

يك سجده شكر و بوسه‌اي بر سنگ‌فرش‌هاي مسجدالحرام؛ «لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك».

طواف؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم، ديدم در حال گردش به­دور اين زيباترين بناي عالم مي‌باشم. نه نيت، نه قصد، نه... من فقط خواستم چند دور، دور اين خانه بگردم و گشتم.

اما چرا هفت دور؟ نه بيشتر و نه كمتر؟ چه سرّي است در «هفت»؟ هفت دور، هفت شهر، هفت شهر عشق و...  نمي‌دانم. خدايا! تو خود عالمي.

دور اول: خدايا! چه بگويم كه زبانم لال شده است پيش معاني تو. ذكر نمي‌دانم و نمي‌توانم به غير زبان خود تو را بخوانم، چه بگويم؟ تا به حال اينقدر خود را نزديك به تو حس نكرده بودم. آرام ‌آرام، از ترس اين­كه مبادا اين دور قشنگ به اتمام رسد.

دور دوم: سكوت. سكوت. سكوت.

تو خود فرمانم داده‌اي به آمدن. چه بگويم؟ حال مي‌داني و قيل و قالم ناگفته مي‌شنوي. چه زيباست در «جامعة كبيره» آي اهل‌بيت. آن‌كس كه پيش شما آمد، نجات يافته است.

من آمده‌ام، خدايا! اگر شرط نجات در آمدن است، من آمده‌ام. آمدنم با پاي خود نبود. رفتنم هم نيست. پس به حقّ آنان كه آمدند و ماندند و حرف از رفتن نزدند: حال كه آمده‌ام تو خود راه را نشانم ده كه باز نگردم به آنچه بودم و...

دور سوم: «إلهي كفي بي عِزّا أَن أَكونَّ لَك عبداً وكَفي بي فخراً أن تكونَّ لي ربّاً . أنت كما أُحبّ فاجعلني كما تُحبّ...».(1)

همين عزّت مرا بس­كه تو خداي مني وهمين افتخار مرا كفايت­كه من بندة توام.

در پوست خود نمي‌گنجم. تا به حال اينقدر زيبا با خدا حرف نزده بودم.

خدايا! چه لذّتي دارد تكيه بر تو. تا به حال شور اين فخر و عزّت را در وجودم اينچنين مست‌كننده احساس نكرده بودم.

دور چهارم: خدايا! من گرد كدامين كعبه در طوافم؟ آن كعبه‌ كه اسماعيل و ابراهيم ساختند؟ كعبه اي كه پيامبر اسلام گرد آن، از خدا سخن بر زبان مي‌آورد و مردم را به خدا مي­خواند؟ كعبه‌اي كه امير مؤمنان، علي7 بر گرد آن طواف مي‌كرد و نماز مي‌گزارد؟ كعبه‌اي كه دست مطهّر حضرت بتول3 آن را لمس كرده است؟ اين جاي پاي كدامين امام است؟ دست كدام شريف‌زاده بر اين سنگ خورده است؟ نفس كدامين قدسي نَفَس اين مكان را معطر نموده است؟ آيا اينجا همان زادگاه مولا علي7 است؟ آيا اين همان ديواري است كه بر فاطمة بنت اسد خوش‌آمد گفت و سينه را به حرمت مولا چاك كرد تا گام مباركش در ميان كعبه بر زمين برسد؟

آيا اين همان است كه من در طواف اويم؟

يا نه؟

نكند اين كعبه‌اي باشد كه جايگاه لات و مناة وعُزّي بود! نكند آنچه مي‌شنوم هلهلة مستانة عرب‌هاي باديه‌نشين برگرد خدايانِ دست‌ساز خود باشد! آيا اين همان كعبه‌اي نيست كه در آن براي خدايان سنگي و چوبي غذا و طلا و نذورات مي‌آوردند؟ آيا اين همان كعبه‌ نيست كه نفس‌هاي اهريمني بت‌پرستان ظاهر بينِ عربِ باديه‌نشين آن را اشغال كرده بود؟ اين چه نوايي است؟ صداي دختركان زنده به گور؟ كه پدرانشان از اينجا خبر شوم بودنشان را به خانه بردند و نفسهاشان را بريدند تا انسانيت شاهد شرمي ديگر باشد كه بشر آفريد و زمين و زمان را شرمسار كرد؟

اين كدامين كعبه است؟ من بر گِرد كدامين كعبه در طوافم؟ آيا اين كعبة رسول خداست يا كعبة ابوسفيان!

آيا اين كعبه همان است كه رمز ورود را بايد در سجده بر مشتي از خود خاك‌تر و از كوه سنگ‌تر مي‌يافتي؟  اين همان كعبه است كه شرافت را براي ورود به وديعه مي‌خواست؟ يا نه...  اين همان كعبه است كه مولايمان بر دوش سفير الهي از آن لكّة شرم بشر را شست و فرود آورد بنيانِ هرچه غير خدا پرستي است؟

اين چه غوغايي است كه در جانم افتاده؟

من كدام كعبه را طواف مي‌كنم؟ اين يا آن؟ ردّ پاي خدا يا خانة خدايان؟ ميعادگاه عاشقان الله يا قربانگاه دختران بخت برگشتة عرب؟ كدام؟...

بر من خرده نگيريد كه:

«آن كعبه در مسير زمان اين شده است و خدا خانه‌اش را پاك خواست و آن شد. پس يك كعبه بيشتر باقي نمانده است. لات و مناة وعُزّي در هم شكسته شد و ديگر اثر از آن­ها در ميان نيست و زائر خانة خدا، طائف خانة خداست، نه لات و نه عزي و...»

كه جوابم اين است:

شايد لات و عزي را علي7 در هم شكست، اما تصوير آن هنوز در ذهن بت‌پرست از خدا بي‌خبرانِ دنيادوست همچنان منقوش مانده است. آن كه در طواف خانة خدا زبان به ذكر دارد و دل در تجارت، آن كه در مسير هفت شهر عشق سر به آستان خدا مي‌سايد و دست به دامان دنياي شيطان صفت، آيا او در طواف خداست يا در طواف لات و عُزَّي؟

مگر اين خانه را چه چيز كعبه كرده است؟ سنگش؟  گِلش؟ يا مكانش؟

نه... به حرمت همين خانه قسم كه نه.

اين خانه را ياد خدا، عشق يگانة بي‌همتا، لطافت زيباي زيبا آفرين و جلال و جبروت قادر مهربان، كعبه كرده است. حرمت خانه به صاحب‌خانه است، حرمت حرم به حرم نشين.

حال اگر از اين خانه ياد خدا را منها كني و به‌علاوة ياد شيطان و حبّ دنيا كني، آيا طواف آن طواف خانة خداست يا طواف لات و عُزَّي و....

پس حق دهيد نگران باشم از اين كه گِرد چه مي‌گردم.

خدايا! به حق طائفين و راكعين و ساجدين درگاهت، مركز دايرة طوافم را در همة زندگاني،  مركزي به جز عشق خودت قرار مده.

دور پنجم: آه، خدايا!  چه زود مي‌گذرد، چيزي نمانده است كه هفت شوط تمام شود، هفت شوط ديگر بر گرد خانه‌ات مي‌گردم. تازه پيدايت كرده‌ام. نه 7 دور كم است 70 دور... ، 700 دور و شايد 7000... و باز هم كم است.

آه، خدايا! به من قدرتي عطا كن كه از اكنون تا آن زمان كه دست مهربانت طالب روح سرگردانم باشد، برگرد تو بچرخم وخانه‌ات­را طواف­كنم. مكان وزمان را برايم آنچنان معني كني كه همواره در طواف تو باشم و در وصف زيبايي وصل تو.

دور ششم: خدايا! پيدايت كردم.

اين تو بودي كه لطافت دستانت، وحشت كابوس طوفان را از درياي متلاطم و خروشان خوابم مي‌زدود؟

اين تو بودي كه با من بود و من با غير؟ به ياد من بود و من بي‌ياد او، در سُكر شهرت.

اين تو بودي كه ياري­گرم بودي در لحظاتي كه بي‌كسي را به اندازة بودنم حس مي‌كردم؟

آه... در تمام اين مدت تو بودي كه با من بودي. آيا اين تو??بودي؟

چگونه تو را گم كردم؟ نه... بهتر است بگويم چگونه خودم را گم كردم؟

حال كه تو را يافتم آنچنان احساسي دارم كه كودكي مأوا گرفته در آغوش مادر. من تو را يافتم و چه زيبا فرمود:

«ماذا وجد من فَقَدك... و ماذا فقد من وجدك؟»(2)

«چه چيزي يافت و به دست آورد كسي كه تو را گم كرد؛ و چه چيز از دست داد و گم كرد آن كه تو را يافت.»

دور هفتم:  همه‌اش دلتنگي. چه زود مي‌گذرد....

آه، بگذار از آنچه در تَهِ اين جام مانده است لذّت ببرم و مانده را در حسرت از دست رفته، به حسرت فردا تبديل نكنم.

خدايا!  بي‌ريا و بي‌تكلّف. خلاصه آنچه در شش شهر ديگر گفتم:

دوستت دارم به آن اندازه كه به من توان دادي.

مي‌پرستمت به آن ميزان كه شعورم عطا كرده‌اي.

عبادتت مي‌كنم به ميزاني كه توفيقم دادي.

پس توانم بيفزا

            شعورم افزون دار

                    و توفيقم دوچندان كن!

تا در شعلة عشقت ديوانه‌وار بسوزم و به قدر همة عظمتت تو را بپرستم و تا آخر عمرِِ كائنات، عبادتت كنم.

آخرين لحظات از آخرين دور طواف است، براي هفتمين بار به حجرالأسود مي‌رسم، اما اين بار احساس مي‌كنم كشش و جاذبه­اي عميق مرا به سوي حَجر مي‌خواند. حس مي‌كنم دستي از سوي آن به سويم دراز شده است براي پيمان بستن. دستم ديگر عنان از كف داده و بي‌ارادة من به سوي حَجَر دراز مي‌شود. سنگ را لمس مي‌كنم. چه احساس لطيفي دارم! از سويي تمام وجودم را خضوع و خشوعي خاص و از سوي ديگر شعفي وصف ناپذير فرا مي‌گيرد. شايد اين دست خدا باشد كه دستم را مي‌فشارد.

خدايا! دستانم را به تو مي‌سپارم. دستم را رها مكن كه دست طفلي بي‌اراده را در ميان هياهوي جمعيت خشمگين و بي‌رحم رها كردن نه سزا است.


زمزم

طواف به پايان رسيد. به سمت چشمة هميشه جوشانِ زمزم مي روم تا از آب حيات سيراب گردم.

رمز لطافت پوست انسانيت.

اين آب عجب با پوست شرافت و انسانيت سازگار است. جام دست را به سوي اين ساغر دراز مي‌كنم تا ميزبانِِ مهربان، ساقي گردد و من بي‌مهابا مست.

آه، كه چه گواراست. اين آبي است كه از زير پاي كودكي به تقاضاي دردمندانة مادري براي اثبات اين مدعا كه «أُدعوني أَستَجِب لكم» جاري گشت، تا هزاران سال بدون تأثير جريانات طبيعي بجوشد و خيل عظيم تشنگان معرفت را سيراب كند.

آن­كه از زمزم آب مي‌نوشد در واقع آب نمي‌نوشد، بلكه روح استجابت را از ساغر دعا، خالصانه مي‌نوشد.

اي بشر، بخوان... بخوان؛ زيرا آن كس كه تو مي‌خواني‌اش كريمي است كه درياي بي‌كران كرمش تمامي ندارد.

بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاي توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چيست؟ آيا همين كه اجازه داري در درگاهش او را بخواني، دعايت مستجاب نشده است؟

از جاي بر مي‌خيزم چند قدمي بر مي‌دارم. به مقام ابراهيم مي‌رسم، كاش به «مقام» ابراهيم مي‌رسيدم.

به نماز مي‌پردازم.

...خدايا! من در جايگاهي ايستاده‌ام كه ابراهيم خليل7 ايستاده بود.

«اللهمَّ اجْعَلْني مِِنَ الْمُصَلّين»؛ «خدايا! مرا از نمازگزاران قرار ده.»


سعي صفا و مروه...

به كوه صفا مي‌رسم، مي‌گويند حضرت آدم در اين كوه هبوط كرد و حضرت حوا در كوه مروه. بايد ميان صفا و مروه را هفت مرتبه طي كنم.

وقتي زائر به نقطه­اي علامت­گذاري شده مي­رسد، هروله مي­كند؛ نه راه مي‌رود و نه مي‌دود. پس هروله  حالي است ميان اين دو. حال انساني را دارد كه در حال فرار است، فراري از روي خستگي.  گفتني است بر زنان هروله نيست.

عدد هفت، در اينجا نيز مطرح است. خدايا! چه سرّي در اين عدد قرار داده‌اي؟  هفت بار رفتن و برگشتن.

در اين مكان يك چيز را خوب درك مي‌كنم: عظمت خدا و حقارت انسان.

تا پايان هفت دور، هيچ نگفتم و نشنيدم.

فكري از ذهنم مي‌گذرد:  زن مظهر لطافت و مرد مظهر اُبّهت. فرود آدم در صفا و حوّا در مروه. و دستور پيمايش در ميانة اين دو.

اميد و ترس، خوف و رجا، زيباترين درسي است كه از آنجا گرفتم.

خدايا! من همان‌قدر كه به زيبايي و لطافتت دل بسته‌ام، از خشم و غضبت مي‌ترسم.

ميان خوف و رجا سرگردانم.

همين‌جا بود كه هاجر3 به دنبال آب براي دلبندش بارها و بارها رفت و برگشت.

خدايا! از چشمه هميشه جوشان معرفتت آنچنان سيرابم كن كه ديگر هيچ نيازي به غير تو نداشته باشم.


صحراي عرفات...

عجب مكاني است! خدايا! اينجا ديگر چگونه جايي‌ است؟! شب را در تحيّر تمام در عرفات به سر مي‌برم، بدين اميد كه فردا، كه روز عرفه است، را به طور كامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب، اين روز را درك كنم.

براي خواندن دعاي امام حسين7 در روز عرفه، لحظه‌شماري مي‌كنم. شايد در اين روز با همة دعاها و ندبه‌هايم، خدايم را آنچنان از خود راضي كنم كه اذن ورود به حرم را بر من بدهد؛ اذني كه ميزبان به ميهمان مي‌دهد، نه...

حس ميهماني را دارم كه در آستانة خانة كريمي ايستاده و منتظر است تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد.

و بالأخره روز عرفه فرا رسيد. مدت‌ها قبل از فرا رسيدن اين روز، آنچه را كه بايد به خدا در اين روز مي‌گفتم تمرين كرده بودم. لذّت خواندن دعاي عرفه در صحراي عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر كرده بودم و ميزاني براي سنجش آن نيافته بودم.

و اكنون همان روز موعود بود؛ روزي كه من بايد همة فقرم را بر خدا، با همة غنايش عرضه كنم. نه اين­كه او به فقر من با غناي خود آگاه نباشد، نه.

بلكه من واقف نيستم واكنون در پي بهانه‌اي براي واگو­كردن به­صحراي عرفات و دعاي امام حسين7 در روز عرفه پناه آورده‌ام و تنها از همة زيبايي‌هاي دعاي عرفه يك چيز را مي‌شنوم:

إلهي أنا... و أنت...

إلهي أنا... و أنت...

إلهي أنا... و أنت...

خدايا! خلاصه بگويم: من منم و تو تويي. همين كفايت مي‌كند براي همة آنچه مي‌خواستم بگويمت.


به سوي مشعر

روز نهم هم با همة زيبايي‌هايش سپري شد و اكنون لحظه‌اي است كه بايد به سوي مشعر كوچ كنيم.  احساس سبكي مي­كنم، گويي  رها و آزادم...

شب را در مشعر به صبح مي‌رسانم. در تمام اين مدت، اين‌گونه در ذهن خود مجسّم كرده‌ام كه مانند عبدي ذليل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود.


منا، سرزمين آرزوها

امروز روز آرزوهاست. چون بايد به سوي منا حركت كنم. مي‌گويند منا سرزمين آرزوهاست. محلّ درخواست همة نيازها و حاجت‌ها.

روز آرزوهاست، نه آرزوسازي و خواهش‌هاي هوس‌باز انسانِ خودپرست.

با خود مي‌انديشم كه چه خوب است فقط يك آرزو داشته باشم. تنها از خدا يك چيز بخواهم. همة توانم را جمع مي‌كنم تا جرأت گفتنش را داشته باشم:

خدايا! بزرگترين آرزوي من اين است كه لحظه‌اي از تو جدا نباشم و همواره با تو باشم.

تنها آرزوي من تو هستي؛ «يا منتهي آمال العارفين»، تويي اول و آخر و انتهاي همه آرزوهاي ما.


رمي جمره...

هفت سنگ بر مي‌دارم و روبه‌روي شيطان مي‌ايستم. خوب است قبل از آن­كه به سويش سنگي بيندازم، با او اتمام حجت كنم:

«آي شيطان! عُمري مرا فريفتي. زيبا را زشت و زشت را زيبا به من نماياندي. هرچه كِِشتم تو سوزاندي. هرچه ساختم ويران كردي. آنچه بدان اميد داشتم از من گرفتي و مرا به سويي كشاندي كه فقط من باشم و من، با دنيايي از تنهايي‌ها.

تو مرا از خدايم دور نگاه داشتي. دست پليدت همواره حائل ميان من بود و او. دنيايم از سياهي نفست به شب زده چشمي مي‌ماند كه فقط و فقط تاريكي مي‌بيند و تقاضاي ملتمسانه‌اش براي لمس گل رُز، همواره از سوي ديگران، دست و پا زدن يك كور براي ديدن انگاشته مي‌شود».

سنگ اول را به او مي‌زنم، خدايا! از شرّ هرچه شيطان است به تو پناه مي‌برم، فصل ميان من و خودت را كريمانه برطرف فرما.

سنگ دوم و سوم... تا هفتم...

سنگ‌هايم تمام مي‌شود، خم شده، چندين سنگ ديگر بر مي‌دارم. از جمره دور مي‌شوم و در گوشه‌اي به دور از ديگران، با خود خلوت مي‌كنم:

«تو مرا از خدايم دور نگاه داشتي، دست پليدت همواره....»

سنگ اول را به خود مي‌زنم. خدايا! اين من، من را از رسيدن به خداي من باز داشت. رهايم كن از اين من و به خود پيوندم زن.

سنگ دوم و سوم... و هفتم.


قرباني

سفر زيباي ميهمانيِ خدا، با همة زيبايي‌هايش رو به پايان است و من دوباره بايد باز گردم به دنياي پر از وحشتِِ بودن و عجله براي رسيدن.

به قربانگاه مي‌رسيم. هركس در حدّ وُسع خود، يك قرباني در دست دارد تا براي مولايش قربان كند و نهايت حبّ خود را با نثار يك قرباني به اثبات برساند.

گوسفنداني در انتظار قربان شدن، اشتراني در انتظار نحر شدن و صاحباني در انتظار به­پايان رساندنِ حجّي­كه با تمام وسواس اعمال آن‌را انجام داده‌اند و نگران­اند كه مبادا گوشه‌اي از آن‌را كامل و صحيح انجام نداده باشند.

و اما من:

تنها و دست‌خالي. به جاي گردن گوسفندي يا افسار اشتري. تنها و تنها در فكر آوردن بهترين قرباني به درگاه خداوند، گردن خود را به دست گرفته به قربانگاه آمده‌ام:

خدايا! براي عظمت درگاهت، قرباني لايق‌تر از اين جسم نالايق نيافتم. اگر گوسفند و اشتر را به قرباني قبول مي‌كني، پس اين قرباني را هم بپذير كه غير از اين هيچ در چنته ندارم.

يا خودم را براي خود قربان نما و يا من ديگر هيچ براي جبران آن ندارم.

و لحظه‌اي بعد...

چقدر آزاد شده‌ام، خدايا!  شكر، به اندازة همة آنچه بدان علم داري.

... : حاجي! زيارت قبول.

(پي نوشتها)

1 - بحار الانوار ج91 ، ص92

2 - بحار الانوار ج95، ص226


| شناسه مطلب: 80566