متن کامل

مدینه، شهر غم‌های عالم      الهام کردستانی  همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن زمدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن شب جمعه‌ها نخفتن، به خدای راز

مدينه، شهر غم‌هاي عالم     

الهام كردستاني 

همه روز روزه بودن همه شب نماز كردن

همه ساله حج نمودن سفر حجاز كردن

زمدينه تا به كعبه، سر و پا برهنه رفتن

دو لب از براي لبيك، به وظيفه باز كردن

شب جمعه‌ها نخفتن، به خداي راز گفتن

زوجود بي‌نيازش، طلب نياز كردن

به مساجد و معابد، همه اعتكاف جستن

زملاهي و مناهي، همه احتراز كردن

به خدا كه هيچ‌كس را،  ثمر آنقدر نباشد

كه به روي نااميدي در بسته باز كردن

خاطراتم را به اين هدف نمي­نويسم كه كسي بخواند و تحسينم كند يا به قصد انتخاب در مسابقه و گرفتن جايزه باشد، بلكه نوشته‌ام كه قلب آتشينم را تسكين دهم و ارادتم و احساسم را نسبت به سرزمين وحي و حريم امن الهي، تا حدودي بيان كنم و آتشفشان درونم را آرام سازم.

خدايا! در غم و درد خودم مي‌سوختم، اما تو آنچنان در دردها و غم‌هاي محرومان و دل شكستگان غرقم كردي كه دردها و غم‌هاي شخصي‌ام را فراموش كردم.

تو مرا با رنج و شكنجة همة محرومان و مظلومان آشنا كردي و از اين راه، زندگي غم‌بار فاطمه را به من شناساندي و با عظمت مسجدالنبي و كوچه‌هاي بني‌هاشم آشنايم ساختي.

تو غم‌ها و دردهاي بقيع مظلوم را بر دلم­گذاشتي ومرا  با تاريخ وگذشتة پيامبران در‌آميختي.

پروردگارا! نعمت‌هاي بسياري نصيبم كردي كه از وصف آن­ها عاجزم.

اما اي خداي بزرگ! يك چيز به من ارزاني داشتي كه نمي‌توانم شكرش را به‌جا آورم و آن سفر عمره است.  اين سفر، از وجودم اكسيري ساخت كه جز حقيقت چيزي نجويد، جز پاك بودن راهي بر نگزيند  و جز عشق چيزي از آن تراوش نكند.

خدايا! نمي‌توانم براين نعمت تورا شكرگزارم، ولي اين اراده را درخود مي‌بينم، كه اگر تو ياري­ام كني، اين اكسير مقدس را تباه نكنم.

خدايا!  تو را سپاس مي­گويم كه  بي‌نيازم كردي، تا از هيچ­كس و هيچ چيز انتظاري و توقعي نداشته باشم.

خدايا! عذر مي‌خواهم از اين­كه در مقابل تو مي‌ايستم و از خود سخن مي‌گويم و خود را كسي به‌شمار مي‌آورم كه تو را شكر گزارد و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد.

پروردگار من! دلم مي‌خواهد از همين آغاز سفر،  اگر قرار است ثوابي نصيبم شود، با تمام وجود تقديم كنم به شهيدان راه حق. ناظرين وجه‌الله، عاشقان لقاءالله، صاحبان خون‌هاي پاك، از مظلومانِ شهيد تا شهيدانِ مظلوم و سالكان سبيل‌الله؛ از مجاهدان و دلاوران.

تقديم به اميد و انتظار؛ بر جان‌هايي كه عذاب مي‌كشند و از عذاب الهي لذّت مي‌برند.

تقديم به آنان كه چون عاشقان مي‌سوزند و دم بر نمي‌آورند.

و تقديم به پدر و مادر بزرگوارم...

£££

روز سه‌شنبه، كلاس تمام شده بود و بيكار در سالن نشسته بوديم. دوستانم  گفتند: دفتر فرهنگ، براي عمره نام‌نويسي مي‌كند. بعضي‌ها براي نام‌نويسي رفتند و من با دسته‌اي بودم كه راهيِ خانه­هايشان شدند و حتي در خواب هم نمي‌ديدم كه نامم در قرعه‌كشي اعلام شود و اگر هم چنين شود، سعادت رفتن را داشته باشم.

روز بعد، دوستان گفتند كه نام تو را هم در قرعه‌كشي نوشته‌ايم. اما من با موضوع بسيار عادي برخورد كردم. سرِ كلاس رفتيم و آن روز هم گذشت.

چند ماه بعد از اين ماجرا، روزي اعلام مي­كنند كه براي سفر عمره، قرعه‌كشي انجام مي­شود. طبق گفتة دوستان، در آمفي‌تئاتر دانشگاه جاي سوزن انداختن نبوده و من بي‌خبر از همه چيز و همه جا، تا دست كم هنگام انداختن قرعه، در سالن حضور داشته باشم و اين در حالي است كه تعداد  زيادي از  دانشجويان  در آرزوي شنيدن نامشان از زبان حاج‌آقا اميري (روحاني دانشگاه) هستند.

سالن حال و هوايي خاص داشته. قرعه‌كشي انجام مي­شود و اسم مرا  نفر سوم مي­خوانند. در سالن غوغايي به پا مي­شود. يكي زار مي‌زند كه چرا اسمش در نيامد. ديگري باورش نمي‌شده كه واقعاً اسم خودش بوده كه اعلام شده يا اشتباه شنيده است و...

روز بعد از مراسم قرعه‌كشي، چون كلاس نداشتيم، من از همه ‌چيز بي­خبر مانده بودم. وقتي به دانشگاه آمدم، دوستانم تبريك گفتند. با تعجب، علّت را پرسيدم. گفتند: مگر خبر نداري كه نامت براي مكه در آمد.  بي­اختيار اشك شوق از ديدگانم جاري شد. از خود بي‌خود شدم. تازه يادم آمد كه دوستانم نامم را براي مكه نوشته‌اند...

حال عجيبي داشتم. كاش معرفت آن را داشتم كه اين را يك عروج معنوي تصور كنم. اما گويي خواب مي‌ديدم. واقعاً چنين سعادتي در باورم نمي‌گنجيد. دلم مي‌خواهد تمام احساساتم را، كه در آن لحظه داشتم، بيان كنم، اما چه‌كنم كه نه زبانم گويا است و نه قلمم شيوا.

چند روزي از اين ماجرا گذشت و من چيزي به خانواده‌ام نگفتم. تنها خدا  مي­داند كه در درونم چه مي­گذرد. به نظر خودم توقع زيادي بود و غافل از روح بزرگ و قلب رئوف و مهربان والدينم.

پس از چند روز، پدر و مادرم به زرند مي­آيند و در نبود من، هم‌اتاقي‌ام تمام ماجرا را برايشان تعريف مي­كند كه چگونه قرعة كار به نام من زدند. مادرم را در حالي ديدم كه داشت اشك مي­ريخت،  فهميدم اشك شوق است؛ شوق به خدا و رسولش. پدرم نيز با تمام وجود خوشحال شد. هر دو گفتند كه نبايد چنين سعادتي را از دست بدهم. دلم مي‌خواست كفِ پايشان را ببوسم و اوج سپاسگزاري­ام را نثارشان كنم.

اين موافقت آن­ها نشانة بزرگواريشان بود و من در همان لحظه، با جان و دل از خداوند خواستم كه اگر قرار است بر اين سفر ثوابي دهد،  نصيب پدر و مادرم كند كه هيچ­كس مانندشان نيست.

لحظه‌شماري­ام از امروز آغاز شد. هرچه به هفت شهريور نزديك‌تر مي‌شد بي‌قرارتر مي‌شدم.


روز موعود

امشب در دل شوري دارم

امشب در دل نوري دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازي با ستارگانم

امشب يك سر شوق و شورم

از اين عالم گويي دورم

از شادي پرگيرم تا رَسَم به فلك

خدايا! شنيدم دعوتت را  و اكنون تو را پاسخ مي‌گويم؛  «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ...».

 اعلام كرده بودند كه ساعت پرواز به سرزمين وحي  10 شب است، اما با چند ساعت تأخير به 30  : 1 بامداد موكول گرديد.

با نزديك شدن به سالن انتظار، بر شور و حالم افزوده مي‌شد. اما دوري از خانواده و وطن هم تا حدي برايم سخت بود. در حال گريه وارد فرودگاه شدم.  بليت و گذرنامه‌ام را تحويل گرفتم و كارهاي گمركي‌ام را انجام دادم. جمعي از بدرقه‌كنندگان كه هنوز در فرودگاه بودند، به هر يك از دوستان كه مي رسيدند، التماس دعا مي‌گفتند. آيا ما شايستگي شنيدن اين جمله‌هاي ملتمسانه را داريم؟ آيا  آداب اين ميهماني را مي‌دانيم؟ و آيا عظمت صاحب خانه‌اي را كه رو به آن داريم باز شناخته‌ايم؟ در حال نوشتن و توصيف لحظه­ها بودم كه گفتند: هواپيمايي كه از عربستان پرواز داشته، در حال نشستن است و من چون مي‌دانستم چند نفر از اساتيد و دانشجويان دانشگاه زرند مسافر همين هواپيما هستند، به استقبالشان رفتم. ساعتي بعد زائران بيت‌الله الحرام با چهره‌هاي نوراني آمدند. با آن­ها ديده بوسي و احوال‌پرسي كردم. بغض سنگيني در گلويم نشست و ناگهان تركيد. دلم مي‌خواست فرياد بزنم. اما نمي‌شد.   بوي سرزمين وحي را از آنان استشمام مي­كردم.

هر كدام كه متوجه مي­شد راهيِ سفر عمره هستم، سفارش مي‌كرد قدر لحظه لحظة آنجا را بدانم. با گريه التماس دعا مي‌گفتند. با ديدن حال آن­ها، بر احساسم افزوده مي‌شد.

امشب عجب شب پرخاطره­اي­است! آيا چنين شبي باز هم برايم تكرار مي­شود؟

هر لحظه كه با خود خلوت مي‌كنم، در انديشه‌اي عميق فرو مي‌روم كه چگونه اين سعادت نصيبم شد؟!  اما اشك‌هايم اجازه نمي‌دهند كه به نتيجه برسم...

لحظة موعود فرا رسيد و با تحويل بليت و نشان دادن مدارك سفر، به‌سوي هواپيما رفتم. پله‌هاي هواپيما را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشته، وارد آن  شدم. هركس در جاي خود قرار گرفت و با اعلام ميهماندار كمربندهاي خود را بستيم. ساعت 5/1 بامداد بود كه هواپيما به پرواز در آمد و پس از 5/2 ساعت، در فرودگاه جده به زمين نشست. از پلكان هواپيما كه پايين مي‌آمديم، باد گرم حجاز مي‌وزيد، البته  با سوار شدن به اتوبوس، نسيم كولر، گرماي بيرون را مهار مي‌كند.

ديگر احساس خستگي و دلتنگي نمي­كنم. دلم مي‌خواهد تمام احساساتم را بيان كنم، اما چه كنم كه نه قلمم شيوا است  و نه زبانم گويا...

 سوار اتوبوس كه شديم برايمان فيلم مداحي گذاشتند؛ فيلمي­كه در مدينه ضبط كرده بودند. براي نخستين بار صداي شكستنِ دلم را شنيدم. خدايا! تو خود دعوتم كردي. خودت گفته‌اي بندگانم را نا اميد نمي‌كنم، اكنون ندايت را لبيك گفته‌ و آمده­ام.

وعده داده­اي كه هر كس درگرفتاري سوي من آيد،  به دادش مي‌رسم. من امشب با اميدي در خانه­ات آمده­ام. آيا صداي ضجّه­ام را مي‌شنوي؟... پروردگارا! تو خود از دلم آگاهي و مي‌داني كه مهم‌ترين خواسته­ام چيست. مي‌خواهم كه توفيقم دهي تا تربيت شوم و آن‌گونه باشم كه تو مي‌خواهي...

بعد از 6 ساعت حركت، به شهر زيبايي‌ها، شهر عشق و نور، مدينةالنبي رسيديم. عطر پيامبر را احساس مي‌كنم و هيچ احساس غريبي و غربت ندارم.

بعد از يك شبانه‌روز خواب و بيداري، به هتل طيبةالسُكني رسيديم؛ كاملاً پيشرفته و مدرن است، با بهترين امكانات. از پنجرة اتاقمان چراغ‌هاي مسجدالنبي ديده مي‌شد، چه زيبا نور افشاني مي‌كردند، درست مانند ناهيد.

اي پيامبر رحمت، از فرسنگ‌ها راه آمده­ام تا هديه­اي بگيرم. خيلي چيزها تمرين كرده بودم تا در محضر تو باز گويم، اما حرف‌هايم يادم نمي‌آيد. لايق نيستم كه با شما حرف بزنم.

صبح روز بعد، براي اقامة نماز صبح به مسجدالنبي رفتيم  و زماني كه در مسجد بودم، حال وصف ناپذيري داشتم، باور نمي­كردم كه در مسجد پيامبرم.

بار الها! اين مكان پذيراي چه قدوم مباركي بوده است؟

در مدينه، مهم‌ترين چيزي كه در نخستين روز توجه‌ام را جلب كرد، اهميت دادن به نماز جماعت بود. جمعيت مانند سيل خروشان موج مي‌زدند و راهي مسجدالنبي مي‌شدند.

هوا آنقدر كه مي‌گفتند گرم نبود يا شايد بود و ما احساس نمي‌كرديم، داخل هتل و مغازه‌ها آنقدر پيشرفته بود كه بوي زمستان مي‌آمد.

وقتي كه با همه‌جا آشنا شديم و به قول معروف زماني كه بازار توي دستمان آمد شروع به خريد كرديم، مغازه‌ها پر از اجناس مختلف بودند، مثلاً در فروشگاه‌هاي بزرگ مانند القمه، البدر و... آنقدر اجناس زيبا و رنگارنگ ريخته بودند كه گيج مي‌شديم كدام را انتخاب كنيم.

از هتل چهارده طبقه كه خارج مي‌شديم، هر كجا كه نگاه مي‌كرديم دستفروش‌ها جار مي‌زدند كلّ شيء 10 ريال، 5 ريال، 2 ريال و اين ريال‌ها به پول عربستان ناچيز بود.

 اي‌كاش ما ايراني‌ها كشور خود را قبول داشتيم و سرماية ملي خود را  با خريدن اجناس ساخت بيگانگان هدر نمي‌داديم. تمام اجناس آنجا در كشور خودمان نيز هست.

مدينه شهر بسيار زيبايي است.  مردمش نظم و فرهنگ قابل تحسيني دارند؛ مثلاً وقتي قصد عبور از خيابان را داري، ماشيني كه در حال حركت است، به احترام عابر پياده مي‌ايستد . راننده­هايش بي­استثنا كمربند ايمني را مي­بندند و اين نظم و قانون توجه همة ايراني‌ها را جلب مي‌كند!

در گوشه گوشة اين شهر پيمانكاران ساخت و ساز مي?كنند، اما دريغ از ذرّه­اي مصالح ساختماني در خيابان، پياده­رو و در مسير مردم!

مدينه شهر خاطره‌هاي تلخ و شيرين است و شايد تا قيام قيامت غريب! روزي مدينه، پر غرور مقدم پيامبر خدا را از مسجد قُبا تا مسجدالنبي جشن گرفت و روز ديگر به خاطر بي­مهري­ها و نامهرباني­هايي كه در حق دخترش كردند در و ديوارش لرزيد.  خدايا! چه مي­شود كه دلم براي هميشه با عطر مدينه زنده بماند.

£££

به لحظه­هاي وداع از مدينه نزديك مي­شويم. قرار است ساعت 5/2 روز پنج‌شنبه مدينه را به قصد مكه و محرم شدن در مسجد شجره ترك كنيم. لحظة وداع چه سخت است، آن هم وداع با شهر پيامبر، وداع با بقيع غريب و كوچه‌هاي بني‌هاشم. كسي كه بقيع را از نزديك نديده باشد، نمي­داند كه ائمه چقدر مظلوم­اند!  نماز وداع در كنار بقيع هم حالتي خاص دارد كه از بيان آن عاجزم.

پيش از اذان مغرب، به مسجد شجره رسيديم. نمي‌دانم چرا از لحظه‌اي كه گفته­اند بايد محرم شويم، در تحير و اضطرابم.

خدايا! چه لحظه­هاي سختي است لحظة لبيك گفتن و محرم شدن و با خدا و رسول عهد بستن. گويي انسان تولدي ديگر مي­يابد. آيا معرفت آن را دارم كه به پيامبر وفادار بمانم؟

وقتي به اطرافم نگريستم،  صحنة قيامت در نظرم مجسّم شد. همه يك­‌دست سفيد پوشيده بودند و در تكاپو. بدين ترتيب مُحرم شديم و لبيك‌گويان به سوي مكه راه افتاديم؛ «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ،  إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ،  لاَ شَرِيكَ لَك‏ لَبَّيْك».

تا رسيدن به حرم امن الهي،  حدود 5 ساعت راه است.  بايد در ميان راه احكام  احرام را رعايت كنيم و مواظب باشيم كارهايي را كه بر محرم حرام است مرتكب نشويم.

ساعت 1 بامداد بود كه به حرم امن الهي (مكه مكرمه) رسيديم. احساس آرامش و سبكي مي‌كردم، گويي در دنياي ديگري به سر مي‌بردم. آن شب هرچه اصرار كرديم مسؤولان كاروان نپذيرفتند كه براي انجام اعمال و زيارت به حرم برويم و گفتند خستگي دركنيد و هنگام نماز صبح عازم حرم مي­شويم.

در هتل قصرالشروق، طبقه دوازدهم، كه محل سكونت ماست، جاي گرفتيم و تا صبح انتظار كشيديم.

قبل از اذان صبح، همه جلوي مسجدالحرام بوديم و روحاني كاروان مطالبي ارزشمند در عظمت مسجدالحرام و لحظة ديدار كعبه بيان كرد. او مي­گفت:  هركس براي نخستين بار كعبه را ببيند و بتواند درك كند، كه در كجا و چه جايگاهي است، حتماً حاجتش روا مي‌شود و تأكيد كرد كه همه قدر اين لحظه را بدانند. وارد صحن مسجد شديم، قلبم مي‌تپيد و پاهايم سست شده بود. جلوتر رفته، از باب‌السلام وارد مسجد شديم. خدايا! چه مي‌ديدم؟ بوي بهشت به مشامم مي‌رسيد، چقدر زيبا بود.

مسجدالحرام گرامي‌ترين نقطة زمين است و به دعاي ابراهيم كه گفت: «رب اجعل هذا بلداً آمنا» به زيور حرم امن الهي «واذ جعلنا البيت مثابةً الناس وامنا» آراسته شده است.

مُحرم، احرام مي‌بندد تا مَحرم حرم يار شود. داخل شدن در حريم دوست آدابي دارد كه مُحرم بر خود روا مي‌دارد و بعضي حلال‌هاي زندگي را بر خود حرام مي‌كند و تصميم مي­گيرد از هنگام نيت و پاسخگويي به دعوت خداوند تا پايان اعمال، گرد آن­ها نرود. لحظة ديدار كعبة دل‌ها نزديك است...

اكنون آنچه از لحظة سفر به عربستان منتظرش بودم، در برابر ديدگانم مي­ديدم. ديگر تاب نياوردم و ناخودآگاه بر زمين افتاده، به سجده رفتم. ديگر از توصيف آن لحظه و آن مكان عاجزم.

بدين ترتيب براي اداي وظيفه و انجام مسؤوليت به طرف خانة خدا رفتيم. نيروي عجيبي در درونم احساس مي‌كردم با آن حالي كه داشتم بعيد مي‌دانستم بتوانم حركت كنم ولي خود صاحب‌خانه كمك مي‌كند و اگر آدم هواي او را داشته باشد، هواي خويشتن را فراموش مي‌كند... مُحرم مي‌شود تا مَحرم گردد و «هركه شد محرم دل در حرم يار بماند».

پروردگارم! در اين لحظات به ياد ماندني دعا مي‌كنم كه اي‌كاش طالب ديدار يار باشم تا خانة او.

حاجي به ره كعبه و ما طالب ديدار

او خانه همي جويد و ما صاحب‌خانه

بدين ترتيب اعمال عمرة مفرده را انجام مي‌دهيم، هر كدام از اين اعمال هفت‌گانه براي خود فلسفه‌اي جداگانه دارد كه بسيار زيبا است. وقتي محرم هستي، آنچنان كه قبلاً بوده‌اي، نيستي. مُحرم، احترام اين امانت را پاس مي‌دارد. وقتي كه در حالت احترام و انجام اعمالم بودم سعي مي‌كردم در نهايت ادب و دقت وظيفه‌ام را به­جاي آورم. نمي‌دانم چرا وسواس عجيبي داشتم كه اعمالم درست انجام شود؛ به­خصوص وقت طواف نساء بسيار دلهره داشتم. براي نماز نساء قصد تجديد وضو كردم. مسؤوليت من به پايان رسيده بود و عجيب احساس سبكي مي‌كردم در حال گريه كردن بودم و در بارگاه عدل الهي التماس مي‌كردم كه خدايا! آيا مورد قبولت هست؟ آيا آن­گونه كه مي‌خواستي توانستم انجام وظيفه كنم؟  نمي­دانم كه پاسخ پرسش­هايم را مي‌يابم؟

روحاني­كاروان اعلام كرد كه افراد جمع شوند تا براي رفع خستگي به هتل برويم. در ميان و كنار راه،  زمين آكنده است از اجناس دستفروش‌ها، درست مثل مدينه. البته من با خودم عهد بسته بودم كه در مكه وقت خود را صرف بازار نكنم و خوشبختانه موفق شدم. البته تنها چيزي كه نيت كرده بودم در مكه بخرم، تسبيح بود. تسبيحي را كه با چوب زيتون درست شده بود، به چهار ريال خريدم و به كعبه و مقام ابراهيم تبرّكش كردم و الآن كه چند ماه از آن زمان مي‌گذرد، به اين باور رسيده‌ام كه هر وقت با اين تسبيح ذكر گفته‌ام و نيّتي كرده‌ام، بلافاصله برآورده شده و اين از بركت خانة خداست.

بيشتر وقتم را در حرم مي‌گذراندم. نمازهاي حرمين به‌ويژه مسجدالحرام در نهايت شكوه برگزار مي­شد.

£££

جامة كعبه ،  آيات پردة كعبه را با طلا نوشته‌اند. هر سال يك بار آن را  عوض مي‌كنند. البته در موسم حج دامن آن را بالا مي‌زنند، شايد براي اين­كه دست افراد به آن نرسد.  پرده رازهاي زيادي دارد و زائران زيادي به آن مي­آويزند دست به دامن خدا مي­شوند و استغفار مي‌كنند و راز دل مي­گويند.

ناودان طلا ،  زائران براي نماز گزاردن زير ناودان طلا هجوم مي­آورند، با اين­كه بسيار محدود است، اما افراد بسياري زيادي در آن جاي مي‌گيرند. زماني­كه براي نماز به آنجا رفتم، فكر نمي‌كردم حتي بتوانم نزديك شوم، ولي خيلي راحت رفتم و به نيابت از افراد زيادي نماز خواندم.

£££

به لحظة وداع نزديك مي­شويم و ترك كردن مكه  سخت‌تر از مدينه است؛ چرا كه در مدينه با پيامبر خداحافظي كرديم. اما اينجا بايد با خانة خدا، كعبه.

شب داخل هتل بوديم كه اعلام كردند: فردا صبح به قصد فرودگاه جده حركت مي‌كنيم...

سخت ترين لحظه اين سفر، روز آخر بود.  براي طواف وداع به مسجدالحرام رفتيم و ...

پرواز به ايران، ساعت سه بعد از ظهر است. مدتي كه تا پرواز مانده بود، در فرودگاه جده با دوستان، روحاني، پزشك و ساير اعضاي كاروان عكس گرفتيم و از هم حلاليت طلبيديم. لحظه بازگشت به وطن فرا رسيد.  وارد مرز ايران كه شديم ناخودآگاه اشك امانم نداد.  افسوس مي‌خوردم كه فرصت­هاي گرانبهايي را از دست دادم.

پروردگارا! باز دعوتم كن، اگر شايستگي آن را دارم كه بار ديگر به ميهماني‌ات بيايم. خدايا! در دل، اميد آمرزش و دعوت مجدد دارم.

ثواب روزه و حج قبول آن‌كس برد

كه خاك ميكدة عشق را زيارت كرد

 


| شناسه مطلب: 80567